پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

صبحانه با عسل، تخم‌مرغ، کره و مربای انجیر است. امیررضا هم می‌آید و صبحانه می‌خورد، ولی خود ذوالفقار می‌گوید: «الان نمی‌خورم!».
مسجد تاریخی روستا را برای دومین بار نگاه می‌کنم. شباهتش با مسجد اَسَنق جلب توجه می‌کند؛ مربعی شکل است، ارتفاعش همانند اسنق است، اما سنگ‌نوشته‌ای ندارد و تمام ستون‌هایش درون بنا قرار دارند.
همان ابتدای صبح، از رودخانه فصلی و خشک روستا خارج می‌شوم و وارد جاده خاکی می‌شوم. جاده فرعی را انتخاب می‌کنم و ناگهان یک پسر موتورسواری جلوی راهم سبز می‌شود. گاوهایش را دنبال خود می‌برد. راه را نشانم می‌دهد و اگر او نبود، احتمالاً توی بیراهه می‌رفتم. جی‌پی‌اس موبایلم هم به زور کار می‌کند، یعنی همه چیز علیه‌ام است!
به سمت هریس حرکت می‌کنم. پنج کیلومتر بعد، به جاده آسفالته می‌رسم و مسیر کمی سربالایی و سرپایینی دارد تا به شهر هریس برسم. اول سراغ ساختمان منابع آب می‌روم، چون دغدغه اصلی‌ام آب است.
رنجبر، رئیس اداره، با لبخندی نیمه‌جدی جلوی من است که ناگهان مردی عصبانی وارد می‌شود:
-    آقا، چرا مجوز حفر چاه نمی‌دهید؟
-    نمی‌تونیم بدیم،
-    چرا!؟
-    چون آب نداریم،
-    یعنی ما بریم بمیریم دیگه؟
-    آب نداریم، چکار کنیم؟
-    یعنی به هیچ‌کس آب نمی‌دید؟
-    نه!
مرد دوباره غرغر می‌کند و مو زردی با لبخندی می‌آید:
-    انبار آب اهر رفتی؟
-    نه… اونجا چکار می‌کنه؟
و غرغرکنان می‌رود. درست مثل آب و هوای شهر، آدم‌ها هم کمی سرد و خشک شده‌اند. رنجبر توضیح می‌دهد که اداره منابع آب زیرمجموعه آب منطقه‌ای تبریز است و کنتورهای هوشمند روی چاه‌های پرمصرف نصب شده، البته چاه‌های عمیق فعلاً شامل این تکنولوژی نمی‌شوند.
بعد راهی شهرداری می‌شوم. نه بروشوری برای معرفی شهر دارند و نه جایی برای اقامت! فقط چای می‌دهند و کلی علافی، و نهایتاً پیشنهاد می‌دهند که به فرمانداری سر بزنم. فرمانداری فاصله زیادی ندارد. از کوچه‌ای وارد می‌شوم و دفتر فرماندار را پیدا می‌کنم.
جلسه‌ای با چند سرمایه‌گذار کت و شلوارپوش در جریان است و مسئول دفتر با لحنی نیمه‌حاضر جواب می‌دهد که فرمانداری اقامتگاه ندارد. در عجبم هریس شهرستان بود و اقامتگاه نداشته باشد! ولی اصرار دارد که فرماندار را ملاقات کنم. ساعت دو و نیم است و من هم گرسنه و خواب‌آلود، با شهر سکوت‌کرده روبه‌رو هستم.
سرانجام فرماندار دو جلسه‌اش تمام می‌شود. آقای ارباطان کمی سرسنگین برخورد می‌کند و می‌گوید:
-    جا برای اقامت نداریم.
-    یعنی شهرستان هیچ اقامتگاهی ندارد؟
-    نه متأسفانه.
-    پس من می‌روم.
لحظۀ آخر رو به بخشدار می‌کند و می‌گوید:
-    آقای بخشدار، یک جایی توی خانه معلم برای ایشان مهیا کن.
-    چشم!
خانه معلم تمیز و مرتب است، با اتاق دو تخته، حمام و سرویس بهداشتی. بعد از چند روز، بالاخره می‌توانم یک حمام حسابی بگیرم.
تا غذاخوری‌ها بسته نشده‌اند و معده‌ام دیگر اعتراض نکرده، مستقیم سراغ غذا می‌روم. به رستوران عظیمی می‌رسم. دو در دارد و دیواری در وسط! گویا دو برادر با هم مشکل دارند و رستورانشان را از هم جدا کرده‌اند. چلوکباب سفارش می‌دهم، طعمش خوب نیست. یادم باشد دفعه بعد بروم سراغ رستوران آن یکی برادر.
بعدازظهر به خیابان‌گردی می‌روم. هوا نسبتا خنک است. بازار شهر کوچک است و فقط دروازه غربی جلب توجه می‌کند. گوشه‌ای، صدای زنانی می‌آید که مشغول قرآن‌خوانی هستند. هریس مرکز فرش‌های ضخیم دستباف است و انواع ابریشم‌های رنگی در بازار به فروش می‌رسد.
پیرمرد ۸۵ ساله‌ای ابزار کار فرش می‌فروشد. می‌گوید قبلا رعیتی می‌کرده و حالا حدود ده سال است که این کار را انجام می‌دهد. کم مانده شاخ در بیاورم در 75 سالگی شغلی دیگر برای خودش پیدا کرده است.
عارف، صاحب مدرک کارشناسی حقوق، هم فرش می‌فروشد، اما از بازار و بی‌توجهی مردم به ارزش فرش‌ها ناراضی است. او مرا به قسمت پشتی مغازه می‌برد و انواع فرش‌های دیگر را نشان می‌دهد، اما من بیشتر نگران فروشنده‌هایی هستم که فقط زل زده‌اند و منتظر مشتری هستند.
برای شام همبرگر مخصوص سفارش می‌دهم و با نوشابه شیشه‌ای آن را همراهی می‌کنم، بعد هم می‌روم بخوابم تا آماده یک روز دیگر سفر باشم

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مردی کنار مغازه‌ای ایستاده و صدایم می‌زند:
•    بیا اینجا، چند دقیقه استراحت کن!
به سمتش می‌روم. صورت تپلی دارد و با خنده ادامه می‌دهد:
•    من با ماشین نمی‌تونم این‌ور و اون‌ور برم، تو چطور با دوچرخه سفر می‌کنی؟
می‌خندم و می‌گویم:
•    عادته!
هندوانه قاچ‌شده بزرگی برایم می‌آورد. هنوز اولین لقمه را برنداشته‌ام که پژویی از راه می‌رسد. راننده کمی با صاحب مغازه حرف می‌زند و بعد رو به من می‌گوید:
•    هندونه که خوردی، دنبالم بیا! هم استراحت کن، هم دوشی بگیر و غذایی بخور!
فرصت جواب‌دادن پیدا نمی‌کنم. دنبالش می‌روم. راه آمده را برمی‌گردد. با خودم فکر می‌کنم نکند مسیر زیادی برگردیم، اما خیلی زود جلوی خانه‌ای بزرگ با حیاطی وسیع می‌ایستیم.
فیروز، میزبانم، مرا به اتاقی می‌برد. پیرمردی لاغر روی زمین نشسته، پاهایش با طناب بسته است. سعی می‌کنم تعجبم را پنهان کنم. نامش محمد شکرزاده است. می‌گوید تا دیپلم در تبریز درس خوانده، بعد به قم رفته و لیسانس ادبیات گرفته. آن‌قدر شعر دوست بوده که بیش از ۲۰ هزار بیت از حافظ، مولانا و شهریار را از حفظ می‌داند. حالا به‌دلیل بیماری، خواهرزاده‌اش فیروز او را به این خانه آورده تا مراقبش باشد.
پیرمرد دیگری آنجاست؛ آقای بنکدار، اهل کرمانشاه. مردی که روزگاری خانواده داشته اما دوازده سال پیش ناگهانی از همسرش جدا شده و حالا با عذاب وجدان زندگی می‌کند. می‌گوید چهارده سالی است با شکرزاده رفاقت دارد، اما اعتیاد، زندگیش را ویران کرده.
ناهار آبگوشت کوبیده و سوپ است. محمد کم‌اشتهاست. بنکدار اصرار می‌کند:
-    بیشتر بخور، بدنت جون بگیره!
 اما او تمایلی ندارد. وقتی می‌خواهم عکسی از محمد بگیرم، دلش می‌خواهد خوش‌تیپ بیفتد، اما حیف که تمام دندان‌هایش را کشیده و بیماری از هیکل انداخته.
بعد از ناهار و کمی استراحت، راهی روستای اَسَنق می‌شوم؛ روستایی که شهرتش به مسجدی است که قدمتش به دورۀ ایلخانی برمی‌گردد. تابلویی برای معرفی مسجد وجود ندارد. چند دختر جوان چادری آنجا هستند. اهل همین روستا هستند که میهمانی را برای بازدید آورده‌اند. شمارۀ دهیار را می‌گیرم. زنگ می‌زنم و جلدی خودش را می‌رساند. 
بنای مسجد سنگی ساده و چهارگوش است؛ بی‌گنبد و مناره، با ستون‌های سنگی و ساروجی. یک متر از سطح زمین ارتفاع دارد. کتیبه‌هایی با آیات قرآن و نقش‌های هندسی روی دیوارها دیده می‌شود. دو پنجره دارد که حاشیۀ روی سنگ نوشته‌هایی وجود دارد. می‌گویند اینجا روزگاری مرکز بت‌پرستان بوده که بعد از اسلام به مسجد تبدیل شده. این مسجد در مسیر جاده بستان آباد به سراب و در بخش مهربان سراب قرار دارد.
مسجدی شبیه این در روستای جمال‌آباد هست. به سمت آنجا می‌روم. مردی سوار بر پیکان جلویم را می‌گیرد و می‌پرسد:
•    برای این کارت مجوز داری؟
•    بله، دارم.
•    نمی‌شه همین‌طور بیای و سؤال بپرسی.
•    خیالت راحت باشه، دارم.
جمال‌آباد از توابع مهربان سراب است با ۴۸۰ نفر جمعیت. مردم بیشتر دامدار و کشاورزند. دهیار آدرس مسجد را می‌دهد. در مسیر با ابوالفضل، مردی تنومند و سبیل‌پرپشت از اعضای شورا، آشنا می‌شوم. او از دو مشکل اصلی روستا می‌گوید: آب و دکل مخابراتی نیمه‌تمام.
سوار نیسان آبی‌اش می‌شویم. دکل را نشانم می‌دهد:
•    همه کارهایش را یک خیر انجام داده، ولی اداره مخابرات نمی‌آید تمامش کند.
می‌گوید چند روزی است حتی آبی برای دوش‌گرفتن هم ندارند. تنها چشمه روستا، «گوزل»، پانزده سال پیش خشکیده. آبی که روزگاری از قنات می‌جوشید و گوارا بود.
به خانه آقای ذوالفقار پوراکبر، عضو دیگر شورا، می‌رویم. خانواده‌اش با روی باز پذیرایی می‌کنند. شام جوجه‌کباب است. او و برادرش از مشکل آب می‌گویند. می‌گویند روستای بغلی مجوز چاه گرفته، اما برای آن‌ها مجوزی صادر نشده و حالا به‌خاطر بحران دریاچه ارومیه، دیگر خبری از مجوز تازه نیست.
یکی از اهالی چاهی مجوزدار دارد و مردم ناچارند آب شربشان را از خانه او تهیه کنند. ذوالفقار آهی می‌کشد و می‌گوید:
•    یکی از نزدیکان گفته یک میلیارد برای آوردن آب کمک می‌کنه. زنگ بزنم ببینم راست می‌گه.
تماس می‌گیرد. آن‌طرف خط جواب می‌دهد:
•    فردا بهت زنگ می‌زنم.
ذوالفقار گوشی را می‌گذارد و می‌گوید:
•    این یعنی زنگ نزن، پولی نمی‌دم.
در ادامه از پدرش یاد می‌کند؛ مردی خیر که سال‌ها جهیزیه دختران بی‌بضاعت را تأمین می‌کرد و همیشه تأکید داشت کسی از کارهایش باخبر نشود. حتی زنی در مراسم ختمش گفته بود: «دو بار در سخت‌ترین شرایط، پدرت ناجی من شد.»
شب تا دیروقت کنارشان می‌نشینم. چشمانم سنگین شده، اما فکرم همچنان درگیر دو مردی است که امروز دیده و شنیده‌ام: فیروز و پدر ذوالفقار؛ نیک‌مردانی که یادشان در این روستا زنده است.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

پُل را که می‌بینم دلم می‌سوزد. خشک خشک است فقط برکه‌ای با کمی آب بعد از آن قرار دارد. این پل قدیمی ساخته شده از خشت و گل در ١٠ کیلومتری شهر سراب قرار دارد. سه دهانه، دو میل در ورودی و دو میل در خروجی آن است. خشک که است هیچ! کلی هم آشغال و زباله دور و بر آن ریخته‌اند. مثل سایر وسایل نقلیۀ دیگر که از پل می‌گذرند من هم همین کار را ‌می‌کنم. پل دیگری نگذاشته‌اند که به این پل آسیب نرسانم. 
عوض دیروز هر چه جاده سربالایی بوده، امروز سرپایینی است. جاده سرسبزتر و آبادتر می‌شود. انگاری با پایین آمدن من، آب کوه ورزقان هم پایین می‎‌آید و ا پایین دست را آبادتر و خرم‌تر می‌کند. 
ولی به جایی می‌رسم که  سرعتم را کم می‌کنم، از بس این منطقه یعنی روستای اوغان زیباست. سه کیلومتر با شهر سراب فاصله ندارد. با یک پرس و  جو ساده با آقای صبری آشنا می‌شوم. بالاخره نمی‌شود من دست خالی از این روستا خارج شوم و هیچ از آن نگویم. 
صبری به همان اندازه  که تنومند است مهربان  و کار راه انداز هم هست. کنار خانه‌اش محل کارش است. تولیدی خیارشور دارد.  خیارهایی که در این روستا تولید می‌شوند هم خوراکی هستند و هم خیارشور. یعنی از خیارهای کوچک برای این کار استفاده می‌کنند. خیارشور را با ترکیبی از نمک و فلفل و سیر و شوید و ترخون آماده می‌کنند یک هفته تا ده روز داخل آب می‌خوابانند بعد روانه بازار می‌کنند. تا یک سال هم ماندگاری دارد.  الان هم فصل خیار است و به شدت مشغولند. 
این روستا یکی از قطب‎های اصلی کشاورزی است، به طوری‌که 2700 هکتاری زمین کشاورزی دارد. از جهت تولید گندم و جو و سیب‌زمینی و لبنیات خودکفاست. 70 – 80 چاق عمیق دارد. روستا به روستای پهلوانان معروف است.  اما وقتی با پیرمردان که روبروی کارگاه صبری نشسته‌اند صحبت می‌کنم حسابی از وضعیت آب و قطعی آب شاکی هستند. 
از یکی از آنها که کلاه لبه‌داری به سر دارد می‌پرسم «قبلا جمعیت روستا زیاد بود یا الان؟» 
می‌گوید: 
-    الان
-    جمعیت اون موقع زیاد بود یا الان؟
-    الان 
-    چاه‌های زیرزمینی اون موقع زیاد بود یا الان؟
-    الان 
با این سوالی که می‌کنم خودش هم تقریبا جواب این کمبودها را می‌فهمد. 
ولی آقای صبری با تایید صحبت‌هایم می‌گوید اگر از طرف مقامات بالادست همکاری‌های لازم برای مکانیزه کردن، لوله‌کشی، کانال کشی مناسب در روستا انجام شود، مسلما ما کمبود آب نخواهیم داشت. 
دلم لک می‌زند تا شب نشده  گشت و گذاری در روستا داشته باشم. این آرزو را مهران عسگری خیلی زود برآورده می‌کند. با هم به زمین‌ کشاورزی‌شان می‌رویم که پدر و مادر هر دو آنجا مشغول چیدن خیارها هستند. در فصل کشاورزی همۀ اعضای خانواده کار می‌کنند و شخص بیکار نمی‌توانید در روستا پیدا کنید. 
خانۀ پدری مهران خانۀ بزرگی است که نژاد‌هایی از سگ اصیل سراب در آنجا هست. سگ سرابی یکی از بهترین نژادهای سگ بومی در ایران است. بیشتر به عنوان سگ گله و نگهبان استفاده می‌شود. 
وزن این نژاد در نرها بین ۷۰ الی ۱۰۰ کیلوگرم و ماده‌ها ۶۰ تا ۸۰ کیلوگرم است، ارتفاع جنس نر بین ۷۰ تا ۱۱۰ سانتی‌متر و ماده‌ها بین۶۵ تا ۸۵ سانتی‌متر است. ارتفاع هم تا شانه سگ گرفته می‌شود و نه تا سرش.
از ویژگی بارز این سگ پوست کلفت آن است که حتی دندان و چنگال حیوانی مثل خرس هم نمی‌تواند در آن نفوذ کند. 
زمان‌هایی در شهر سراب این سگ‌ها به نمایش گذاشته می‌شوند و کسانی که علاقمند بودند با قیمت بالا خرید می‌کنند. 
شب در جمع صمیمانه عسگری هستم. رحمان برادر مهران هم می‌آید. هر دو جدی و مصمم هستند و اهل کار. شام خوشمزه‌ای می‌خوریم و صبحانه هم همینطور است. 
به سمت سراب  حرکت می‎کنم. در ورودی شهر ازدحام زیاد است. بازار هفته است که پنجشنبه‌ها برگزار می‌شود.  انواع میوه‌ها و سبزیجات در اینجا به فروش می‌رسد 
دوچرخه ناراحت است هم از ناحیه ترمز و هم جک. ترمز دیسکی است و هر کسی از تعمیرش سر در نمی‌آورد. بالاخره به دوچرخه امین می‌رسم و از عهدۀ تعمیرش بر می‌آید و یک حال خوب به دوچرخه‌ام می‌دهد. امین با یک امین دیگری هم آشنا می‌کند که از قضا از دوچرخه سوارهای فعال شهر سراب است. 
امین با سبیلی پرپشت و چهره‌ای مهربان می‌رسد. اصل رشتۀ تخصصی‌اش دومیدانی کار است و دوچرخه‌سواری به صورت کوهستانی و انفرادی انجام می‌دهد . 
دوچرخه‌مان را محل کارش می‌گذریم و به می‌رویم به گشت و گذار در شهر. سراب سرسبز و آباد است درختان از دو طرف خیابان سایه به خیابان افکنده‌اند . تیمچه بازار و مسجد جامع از مهم‌ترین قسمت‌های شهر هستند. 
لبنیات این شعر در منطقه معروفیت دارد.
برای ناهار سوار ماشین می‌شویم و به روستای تاران در شش کیلومتری سراب می‌رویم. آبگوشت خوشمزه ای را در یکی از رستوران‌ها می‌خوریم. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

صبح را با آقای رجبی و یک لقمه نان و پنیر شروع می‌کنم. همین که می‌خواهم اداره ورزش و جوانان ترکمنچای را ترک کنم، خانم محمدی –  از مربیان ورزشی  – جلویم را می‌گیرد و یک سوغاتی خاص به دستم می‌دهد: یک پاکت پر از پودر سنجد.
پودر سنجد داستان خودش را دارد؛ از کوبیدن کامل میوه سنجد درست می‌شود، یعنی گوشت و پوست و حتی هسته‌اش را هم بی‌رحمانه آسیاب می‌کنند. نتیجه‌اش می‌شود مزه‌ای گس‌تر و جدی‌تر از خود سنجد. مردم آن را با شیر گرم می‌خورند و برای همه‌چیز نسخه می‌پیچند: از درد مفاصل گرفته تا مشکلات گوارشی. خلاصه چیزی شبیه نسخۀ خانگی دکترهای قدیم!
حرکت می‌کنم به سمت روستای ورزقان در شمال ترکمنچای. البته در آذربایجان باید مراقب اسم‌ها بود، چون دو ورزقان داریم: یکی روستا، یکی شهر! جاده خلوت و آرام است و بعد از ده کیلومتر به روستایی می‌رسم که به گردوهایش مشهور است.
در خروجی روستا مسیر سربالایی در دامنه کوه بزقوش شروع می‌شود. نامش هم ترکیبی است از «بز» و «قوش» به معنای پرندۀ خاکستری. محلی‌ها توصیه می‌کنند از این جاده خاکی و پرشیب نروم، اما من هم مثل همیشه در دنده لج گیر می‌کنم و می‌گویم: «نه! همین راه را می‌روم.»
بخش زیادی از مسیر را به جای رکاب زدن، مجبور می‌شوم دوچرخه را هل بدهم. بعضی جاها هم که می‌ایستم، دوچرخه بی‌رحمانه عقب عقب می‌آید. تنها دلخوشی‌ام این است که با بالا رفتن، هوا خنک‌تر می‌شود.
بالاخره به ارتفاع ۲۴۰۰ متری می‌رسم. در دامنه‌ها، دسته‌های گوسفند و چادرهای سفید عشایر دیده می‌شود. مردی با تراکتور می‌آید و داد می‌زند: «بیر شی لازم دییر؟» (چیزی لازم نداری؟). بعد هم یک موتورسوار می‌رسد، خسته‌نباشیدی می‌گوید و با سوتش سگی خسته را دنبال خودش می‌کشاند.
همین‌جا بود که بدشانسی سراغم آمد: ترمز عقب دوچرخه خراب شد و در یک چشم به هم زدن خوردم زمین! چنان دست به زمین کوبیدم که اگر دستکش نداشتم، دستم حسابی پوست‌کنده می‌شد. فرمان دوچرخه هم کج شد، اما با کمی تعمیر دستی درستش کردم.
ساعت دو و نیم بعدازظهر است که با علی ساقی، چوپان ۴۴ ساله اهل روستای کلهر در آن ارتفاعات آشنا می‌شوم. دو ماهی است که گوسفندهایش را به اینجا آورده. با نان، تخم‌مرغ و چای زغالی پذیرایی می‌کند؛ همان چای اصیل که طعمش نصف مسیر خستگی را می‌شوید. او می‌گوید: «وقتی دیدم بی‌خیال از کنار سگ‌ها رد شدی، فهمیدم این‌کاره‌ای!»
نکته‌اش را خوب می‌دانست: در مقابل سگ‌ها اگر بترسی، کارت تمام است.
علی می‌گوید ۳۵۰ گوسفند دارند و همراه سه نفر دیگر مراقبشان است. در زمستان، این منطقه غیرقابل سکونت می‌شود. سال‌ها پیش برف آن‌قدر زیاد آمده که یک گله زیر برف جان باخته‌اند. امسال هم بارندگی کم بوده و سرما باغ‌های گیلاس، گلابی و گردو را نابود کرده است.
چند کیلومتر جلوتر به دریاچه فاضل‌گولی می‌رسم؛ یک سد مصنوعی که سال ۱۳۶۴ برای کشاورزی ساخته‌اند. می‌گویند بهار، اینجا بهشت کوچکی می‌شود.
از دریاچه به بعد، مسیر سراشیبی است. به روستای «چیچک‌لی» می‌رسم. حس خوبی برای عکاسی و فیلم‌برداری دارم، اما ماجراهایش عجیب است: زنان و کودکان به محض دیدن دوربین فرار می‌کنند! زنان را می‌شود فهمید، اما فرار بچه‌ها آدم را گیج می‌کند. دهیار و اعضای شورا هم یا پیدا نمی‌شوند یا اگر هم پیدا شوند، همکاری خاصی نمی‌کنند. من هم ناامید، روستا را ترک می‌کنم.
هنوز از سرپایینی لذت نبرده‌ام که دو موتورسوار جوان جلویم را می‌گیرند. یکی گوشی ساده‌اش را درمی‌آورد، تماس می‌گیرد و بعد گوشی را به من می‌دهد! آن‌طرف خط کسی می‌پرسد چرا در «چیچک‌لی» فیلم گرفته‌ام. بعد هم کارت شناسایی می‌خواهد. نشان می‌دهم، اما وقتی نوبت به خودشان می‌رسد، معلوم می‌شود هیچ کارت معتبری ندارند! دعوای کوچکی سر همین موضوع درمی‌گیرد و بالاخره رهایم می‌کنند.
جاده را ادامه می‌دهم و به دامنجان می‌رسم؛ روستایی پای کوه. اینجا دهیارش، فریدون حسینی، با سابقه‌ی ۱۸ سال دهیاری و مدرک کارشناسی ارشد، چهره‌ای مهربان دارد. در ساختمان دهیاری، چند نفر برای مشکل آب جمع شده‌اند. مشکل جدی است: آب از صبح تا شب قطع است و شب هم چند ساعت با فشار ضعیف وصل می‌شود.
شب را با آبگوشتی زردرنگ شام می‌خوریم. طعمش ساده اما صمیمی است؛ همان غذایی که بیشتر از هر رستوران لوکس، با سفر و جاده می‌چسبد
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ترکمنچای دو جور نان گرد و ضخیم دارد؛ یکی معمولی و دیگری شیرین. صبح یکی از همان نان‌های معمولی را با کمی پنیر خامه‌ای و چای تازه‌دم در ورزشگاه می‌خورم. صبحانه‌ای ساده، اما دلچسب.
آقای رجبی هم پیدایش می‌شود. مثل هر روز اول صبح، کار همیشگی‌اش را انجام می‌دهد؛ آبیاری زمین چمن ورزشگاه. یکی از اهالی برایم تعریف می‌کند که هزینۀ چمن‌کاری را خیّری پرداخته است. با خودم فکر می‌کنم اگر به جای چمن طبیعی، چمن مصنوعی کار می‌گذاشتند، هم در مصرف آب صرفه‌جویی می‌شد و هم کار رجبی کمتر. درست است که چمن مصنوعی دوام بالاتر و نگهداری آسان‌تر دارد، اما سختی ِخودش را هم دارد و سطحش لغزنده‌تر است. با این حال، در روزگاری که باران کم می‌بارد، شاید همین انتخاب هم ناگزیر بوده است.
وجه تسمیه ترکمنچای به روزگار اتابکان برمی‌گردد. آن زمان گروهی از ترکمانان به اینجا مهاجرت کردند و نام آن شد «ترکمن کَندی». «کَند» در زبان ترکی یعنی روستا. همین پسوند را در نام روستاهای دیگری هم می‌بینیم؛ مثل داشکندی، قاضی‌کندی یا بالش‌کندی. کم‌کم این نام به «ترکمنچای» تغییر یافت. «چای» در زبان ترکی یعنی رودخانه، و همین رودخانه امروز درست وسط شهر جریان دارد و آن را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می‌کند.
این شهر در گذشته اهمیت بیشتری داشت. جاده میانه–تبریز، یا به عبارتی تهران–تبریز، از دل ترکمنچای می‌گذشت. حتی ناصرالدین‌شاه در سال ۱۲۹۵ هجری قمری به اینجا سفر کرده بود. اما با روی کار آمدن پهلوی، مسیر جاده تغییر کرد و سهم ترکمنچای کم‌رنگ‌تر شد.
شهر، تاریخ خیلی کهنی ندارد و همان اندک آثار تاریخی هم که داشته، از بین رفته است؛ مثل حمام امیرکبیر که به دستور خود امیرکبیر ساخته شده بود.
خیلی دلم می‌خواست محل امضای قرارداد ترکمنچای را ببینم؛ همان قراردادی که باعث جدایی ایروان، نخجوان و بخش بزرگی از تالش از ایران شد. آقای اصغری فرهنگی و اهل آموزش‌وپرورش، لطف می‌کند و مرا به آنجا می‌برد. اما امروز اثری از گذشته نیست؛ نه عکسی، نه تابلویی. ساختمان به منزل مسکونی تبدیل شده است.
ترکمنچای زمانی به «شهر هزارچشمه» معروف بود. امروز اما بیشتر آن چشمه‌ها خشکیده‌اند. مهدی اصغری، برخی از چشمه‌ها را نشانم می‌دهد؛ بعضی کم‌رمق، بعضی هم کاملاً خشک.
برای بررسی بیشتر به اداره منابع آب شهرستان می‌روم. این اداره مسئول مدیریت پایدار و قانونی منابع آب است؛ از حفاظت گرفته تا تأمین نیاز شرب، صنعت و کشاورزی. رئیس اداره، آقای پزشکی، دل پُری دارد. با احتیاط آمار می‌دهد اما صریح می‌گوید:
«بارندگی خیلی کم شده؛ پارسال تا مرداد ۳۲۴ میلی‌متر داشتیم، امسال ۲۰۸ میلی‌متر. از طرفی هم در سال‌های گذشته مجوزهای بی‌رویه برای حفر چاه‌های عمیق داده شد. حتی بعضی از چاه‌های مجاز بیش از اندازه حفر شده‌اند.»
از او می‌پرسم چه راهکاری هست. پاسخ می‌دهد:
-    تغییر الگوی کشت، تغییر روش آبیاری به قطره‌ای، نصب کنتورهای هوشمند، بازرسی‌های مداوم، قطع برق مشترکان پرمصرف و البته فرهنگ‌سازی بین کشاورزان برخی از این راهکارها است.
می‌گوید در همین سه ماهی که مسئول شده، ۲۰۰ پرونده شکایت مربوط به چاه‌ها و استخرهای غیرمجاز داشته و برخی از چاه‌ها هم پر شده‌اند. حتی فیلمی از پرشدن چاه‌ها نشانم می‌دهد.
با همه این مشکلات، آب ترکمنچای طعم بی‌نظیری دارد. تا حالا فقط یک‌بار چنین آبی چشیده بودم؛ آن هم در چشمه دیمه چهارمحال بختیاری. با خودم فکر می‌کنم اگر وسیله داشتم، حتماً دبه‌ای از این آب با خودم می‌بردم.
شهر به صورت شمالی–جنوبی گسترش یافته و خیابان‌های اصلی‌اش را درختان بلند سایه زده‌اند. هوایش پاک و شفاف است. باغ‌ها در شمال شهر، نقش بزرگی در لطافت هوا دارند. محصولاتی مثل سیب، گردو و بادام، عمده تولیدات این باغ‌هاست.
دیداری هم با جمال سلیمی دارم؛ هنرمند نقاش ترکمنچای. از کودکی با حمایت پدر و دایی‌اش وارد دنیای رنگ و بوم شد. بعد هم در دانشگاه اصفهان فنون نقاشی آموخت. امروز بیست سال است که آموزش می‌دهد. او نگاه مالی به آثارش ندارد و آن‌قدر به نقاشی‌هایش دل‌بسته است که حتی کارهای سفارشی را هم دلش نمی‌آید بفروشد. تاکنون هفده نمایشگاه برگزار کرده و همچنان با عشق ادامه می‌دهد.
شب به خانۀ مهرداد می‌رویم. ده نفری دعوت کرده است. همه از علاقمندان ورزش و دوچرخه سواری هستند. غذای مفصلی به تنهایی پخته است. گذشته از سفرۀ رنگارنگش، انواع میوه‌ها را هم روبروی‌مان می‌چیند. در آن جمع، درباره دوچرخه‌سواری، لذت و چالش‌های مسیرها با آن‌ها صحبت می‌کنم و حس حضور در این شهر کوچک اما زنده و پر از تلاش مردمانش را بیشتر درک می‌کنم.
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

تلویزیون روشن است. مجری خبر، وضعیت نارنجی و هشدار گرما را برای ۳۱ استان کشور اعلام می‌کند. از خانه بیرون می‌روم تا بطری آبم را پر کنم و راهی جاده شوم. آب شیر حیاط قطع است. از تانکر پُرِ داخل حیاط برمی‌دارم، اما تکه‌های علف بین آب شناورند. آب را خالی می‌کنم و دوباره پر می‌کنم؛ باز هم همان علف‌ها هستند. با این حال، آب هنوز گواراست.
با دوچرخه از روستای چَرَن خارج می‌شوم. همان ابتدای مسیر، پنج کیلومتر را اشتباه می‌روم. هوا گرم است و عرق از شیار بین دو شانه‌ام پایین می‌ریزد. مسیر خاکی است و جز من کسی در آن نیست. در نقطه‌ای از جاده، فرونشست کامل زمین را می‌بینم؛ نتیجه برداشت بی‌رویه آب‌های زیرزمینی.
برای صبحانه از تکه‌ای فطیر که دیروز خریده بودم می‌خورم. 
وسط ظهر، پیرمردی کنار جاده می‌بینم؛ دو دبه آب روی زمین دارد و منتظر است. به من نگاه می‌کند و می‌گوید:
-    چرا یواش یواش رکاب می‌زنی؟
با خنده جواب می‌دهم:
-    از بس تشنه‌ام
بعد از او می‌پرسم:
-    این آب‌ها را از کجا می‌آوری
دستش را به سمت پشت سر و چند درخت در دوردست اشاره می‌کند:
•    آب روستامون کم است. هر روز می‌روم سمت آن چشمه و آب به خانه می‌آورم.
حیفم می‌آید از پیرمرد آب بگیرم. جاده پستی و بلندی دارد و سمت چپ، سردخانه‌ای برای نگهداری میوه‌ها مثل سیب، هلو و گلابی دیده می‌شود. از در ورودی به سمت نگهبان می‌روم و می‌پرسم:
•    آب نوشیدنی اینجا کجاست؟
می‌گوید:
•    دنبالم بیا!
او مرا به سمت شیر آب هدایت می‌کند:
-    بذار کمی خنک بشه، بعد بطری‌هایت را پر کن. این روزها هوا خیلی گرمه. من نمی‌دونم تو چطور توی این گرما رکاب می‌زنی؟
یکی از بطری‌ها را سر می‌کشم و لبخندی می‌زنم. واقعاً آب گوارایی دارد؛ کاش کل دوچرخه‌ام دبه‌ای از این آب می‌شد!
ساعت دوازده و نیم ظهر به شهر ترکمنچای می‌رسم. شهر خلوت است، مثل بسیاری از شهرهای کوچک. مستقیم به سمت شهرداری می‌روم و در اتاق شهردار، آقا پاشایی، باز است؛ بدون هیچ منشی. با گرمی از من پذیرایی می‌کند و آب سرد می‌ریزد. بعد از شنیدن صحبت‌هایم. یک تماس تلفنی می‌گیرد. بعد روی برگه‌ای، شماره شخصی آقای رجبی را می‌دهد و می‌گوید:
-    برو اونجا، هر کاری از دستش بر بیاد انجام می‌دهد.
تشکر می‌کنم. چند شکلات کاکائویی در کف دستم می‌گذارد. به اداره ورزش و جوانان می‌روم که چندصد متر با شهرداری فاصله دارد. رجبی با دوچرخه‌اش منتظرم است و چنان با احترام مرا تحویل می‌گیرد که انگار سال‌هاست می‌شناسدم. او خوابگاه اداره، یک اتاق با چند تخت، را در اختیارم می‌گذارد. هر دو، شهردار و رجبی، اهل دوچرخه‌سواری هستند و قرارمان برای دیدار بعد از ظهر می‌شود.
ناهار را در رستوران شهر با چلومرغ می‌گذرانم. نوشابه آن‌قدر گازدار است که هنگام باز کردنش روی سفره یک‌بار مصرف می‌ریزد و گند می‌زند به میز. بعد از رجبی یک همایش دوچرخه سواری با حضور نوجوانان برگزار می‌کند. جَلدی هماهنگی‌های لازم را با  نیروی انتظامی و اورژانس انجام می‌دهد. همایش با حضور ۵۰ دوچرخه‌سوار آغاز می‌شود و در پایان، به پنج نفر جوایزی اهدا می‌شود.
من هم صحبت کوتاهی در خصوص سفرهایم با بچه‌ها می‌کنم. 
شب سالن به باشگاه ورزشی می‌روم که فعالیت‌های بدنسازی انجام می‌شود. بعضی پیاده آمده‌اند و بسیاری هم با ماشین! مهرداد نجف‌لوئی مشغول آموزش بدنسازی است. قبلش هم به بچه‌ها کم سن و سال ‌آموزش فوتبال می‌داد. آموزش‌های تا سطح قهرمانی هم پیش رفته است. خودش هم کاملا فرم ورزشی‌اش را  حفظ کرده است. قدی بلند، بدنی ورزیده و دستانی بزرگ! مثلا مربیانی نیست که بعد از مربی شدنشان ورزش را کناری می‌گذارند و شکم می‌آورند. شاگردان مربی مربی ورزیده را الگوی ورزشی خودشان قرار می‌دهند. 
ورزشگاه یک آشپزخانۀ کوچک هم دارد. بعد از اینکه ورزشکارها می‌روند، مهرداد به بیرون از ورزشگاه می‌رود و با کلی نان و تخم‌مرغ و کنسرو می‌آید. توی آشپزخانه پخت غذا را انجام می‌دهد و با هم نوش جان می‌کنیم. 
اما می‌گوید غذای اصلی برای فردا شب است. شام هم دعوت می‌کند خانه‌اش بروم. با اینکه فردا قصد رفتن داشتم ولی با این دعوت برنامه‌ام تغییر پیدا می‌کند. 
ترکمنچای در مسیر تبریز به بستان‌آباد قرار دارد. این شهر به دلیل موقعیت جغرافیایی‌اش در دشت‌های حاصلخیز و نزدیکی به کوه‌ها، هم از نظر کشاورزی و هم مراکز ذخیره میوه اهمیت دارد. نام ترکمنچای به تاریخ و فرهنگ منطقه گره خورده و بیشتر به‌خاطر «معاهده ترکمنچای» شناخته می‌شود، که در دوره قاجار میان ایران و روسیه منعقد شد و چهرۀ خوبی در میان ایرانیان ندارد. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

در حال عبور از روستای ایوَرَق هستم. تشنه‌ام. تک خانه‌ای سمت چپ جاده است. دری به صورتی نیمه باز است. پسری در حال آب دادن به باغچه می‌بینم. بلند داد می‌زنم. 
-    آقا پسر بیا یک خورده از اون آبت به من بده
پسر با خنده شلنگ آب را بیرون می‌آید. فکر کنم مانده من چقدر بی‌رودربایستی هستم.  بطری‌هایم را پر از آب خنک می‌کند. کمی از آب که می‌نوشم می‌پرسم: 
-    آب روستاتون از کجا تامین می‌شه
محمد می‌گوید:
-    سی سال پیش ۴ چاه عمیق ١٨٠ متر توی روستای زده شده. ولی الان کمبود آب داریم. آبی هم که می‌خوریم تصفیه نشده است.  چند نفری تا حالا سنگ کلیه گرفتن. مثل اینکه مشکل از آب هست. 
همانطور که صحبت می‌کنیم. دو سه نوجوان دور و برم جمع می‌شوند. محمد می‌گوید: «به این بچه‌ها بگو سیگار نکشن، بدتر از اینکه بعضی چیزها که نباید بخورند رو می‌خورن»
اما پسرک تا می‌فهمد با دوچرخه جهانگردی کرده‌ام پشت سرهم می‌پرسد: 
- «خواننده های ترک رو دیدی،  رونالدو رو دیدی»
راهم  را ادامه می‌دهم. برای صبحانه و ناهار می‌ایستم. از سیب زمینی و تخم آبپز با ترکیب سبزی که قبل از سفرم درست کردم می‌خورم تا نترشند. 
35 کیلومتری سربالایی که می‌روم به ارتفاع 2010 متری و روستای «چرن» می‌رسم. تا وارد روستا می‌شوم جاده خاکی می‌شود. کمی سرپایینی می‌روم تا به میدانگاهی می‌رسم. دو نفر را می‌بینم. سراغ شورا را می‌گیرم. یکی از آنها می‌گوید: «بفرما بریم همینجاست، پدر من رئیس شوراست. دهیار از این روستا نیست »
در خانه باز است. می‌گوید: «بیا تو راحت باش، خجالت نکش». وارد حیاط که می‌شویم. آقای قلندر سلمانی به همراه مردی از اتاق پذیرایی بیرون می‌آیند. مرد با قلندر صحبت می‌کند و از کمبود آب شکایت می‌کند. تا مرا می‌بیند به خانه برمی‌گردد و کلی درددل می‌کند.
-    خشکسالی چهار سال وجود داره اما امسال بدتر شده. قبلا زمستان شش ماه بوده ولی الان فقط یک ماه شده. از بارندگی خبری نیست. فقط سرما هست. اونقدر سرما زیاده که کشاورزی نمی‌تونیم بکنیم. برای دامداری هم مشکل آب داریم.
پیرمرد انگار دل پرخونی دارد می‌گوید:
-     برای مسیر کانال آب، مهندس اوردیم کار کرده اما پول نداریم به اون بدیم. 
آب این روستا از ٨ کیلومتری از چشمه آغ آیار می‌آید که پانزده سال پیش کشیده شده است.جمعیت در گذشته کم بود باران زیاد بود کاشت سبزیجات و درختان کمتر بود و آب کمتری می‌خواست. ولی الان همه چیز برعکس شده. 
همسر قلندر هم می‌گوید: 
-    قدیم‌ها هم مردم اینقدر زمین کشاورزی نداشتن. جمعیت‌مون هم اینقدر زیاد نبود که!
حرف‌ها که تمام می‌شود می‌روم تا داخل روستا قدم بزنم. داخل روستا زنانی جلوی خانه نشسته‌اند. یکی از آنها وقتی با مرا با دوربین می‌بیند تندی خودش را به من می‌رساند و  از مشکل فاضلاب روستا و نبودن لامپ تیر چراغ برق می‌گوید. زنی دیگر هم می‌آید و می‌گوید بچه‌هامون شب نمی‌تونن از روی این فاضلاب رد بشن. 
خیال می‌کنند و کاره‌ای هستم. زن اولی دعوت به خانه‌شان می‌کند. کاش می‌توانستم کاری برایش می‌کند شاید هم فکر می‌کند کاری از من بر می‌آید. 
بیرون از روستا پیرمردی با وضع داغان در زمین کشاورزی کنار الاغ و کره الاغ مشغول کار روی زمین کشاورزی است.
به روستا که بر می‌گرد. امینی با پسرش جلوی خانه‌اش نشسته همسرش برای لحظه‌ای از داخل حیاط سرک می‌کشد و برایم چایی و فطیر می‌آورد. امینی هم از کم آبی می‌گوید: «اینجا پنج شش باغ رو بخاطر کم آبی بریدند. باغ‌ها رو  بیمه هم کرده بودن اما بیمه خسارتی نداد!». پنج شش گله به کوه‌ها می‌برند از ١۵ اردیبهشت تا ١۵ آبان‌ماه  به مدت شش ماه .  چوپون‌ها کل شش ماه در کوه می‌شن و غذاشون رو چند موتورسوار هر روز به اونها می‌‎رسونن. توی اونجا هم کمبود آب هست و از دره‌ای آب گوسفندان به مقدار کم تامین می‌شه»
برای اینکه فضای را تغییر بدهم از از فرزندش که پنجم  ابتدایی است و با دوچرخه‌اش مشغول باز است می‌پرسم: 
-    محمد با دوستات چه بازی ایی می‌کنی می‌گوید:
-    گرگم به هوا، قایم موشک بازی و 
درست مثل قدیم‌های خودمان . 
ساعت هشت و نیم شب به خانه بر می‌گردم. قلندر  در حیاط خانه نشسته. تا وارد می‌شوم همسرش چایی دم می‌کند و می‌آورد. قلندر چکمه به پا می‌کند داخل اتاقک کوچکی در تاریکی مطلق می‌شود و علوفه‌ها را خرد می‌کند. مادر گاوها را شیردوشی می‌کند.
برای شام قرمه سبزی به همراه ماست و آب داخل قوطی شربت است.
آخر شب قلندر از عکس پسرش که روی دیوار زده شده است می‌گوید: این پسرم ٣١ سال داشت. با سواری که داشت از روستا خارج می‌شد که تصادف کرد و در دم فوت کرد. 
با بغض  و با صدایی که به زور ازگلویش بیرون می‌آید می‌گوید:این خونه رو پسرم ساخت و سفید کاری کرد و تحویلمون داد و رفت. - نه تنها پسرمون بود که باهامون بود و کمک می‌کرد الان هم دو تا بچه‌اش رو ما نگهداری می‌کنیم.
شب قلندر با خودش در خواب صحبت می‌کند. انگاری هنوز فکر پسرش از ذهنش بیرون نرفته است. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کتاب‌های باستانی باستانی‌پاریزی یکی از انگیزه‌های اصلی‌ام برای سفر به کرمان است. پاریزی آن‌قدر دل‌بستۀ کرمان بود که کمتر می‌شد در نوشته‌ها و گفته‌هایش نشانی از این شهر  نباشد. همین شد که تصمیم گرفتم یک «کرمان‌گردی» درست و حسابی داشته باشم.

یک ماه فرصت دارم و می‌خواهم کرمان را با دوچرخه بگردم. نه برای معرفی جاهای تاریخی و طبیعت شگفت‌انگیزش؛ چون دیگران پیش از من این کار را کرده‌اند، چه بسا بهتر و دقیق‌تر. هرچند باور دارم هر کس نگاه خودش را دارد. اما من بیشتر برای تجربۀ زیست  میان مردم کرمانی آمده‌ام؛ برای شنیدن داستان‌هایشان. هر چند دیدن اماکن پرجاذبه هم خالی از لطف نیست.

از تهران تا کرمان را با اتوبوس آمدیم؛ می‌گویم «آمدیم» چون دوچرخه‌ام هم همسفر من است. با هم قرار است در کوچه و خیابان و میدان‌ها و شهرهای و روستاهای کرمان برویم و پای صحبت مردم بنشینیم.

هشت صبح به کرمان می‌رسم. 12 ساعت داخل اتوبوس بودم. آدم جان سختی هستم، نه به خاطر این 12 ساعت داخل اتوبوس بودن بلکه به خاطر اینکه به محض پیاده شدن از اتوبوس مستقیم راهی ساختمان تازه‌ساز شهرداری می‌شوم. نیم ساعتی  آنجا هستم. به روابط عمومی می‌روم. قبل از ملاقات مسئولان با فرحبخش آشنا می‌شوم با ریش و سبیلی تراشیده و زگیلی بر صورت. 25 سال شهرداری بوده. بنابر عادت همیشگی‌ام در هنگام مواجه شدن با کسی از اصالتش می‌پرسم. همانطور که دستانش را به هم می‌مالد از روستای‌شان یعنی فرح‌آباد می‌گوید که به خاطر زدن چاه‌های عمیق به فاصلۀ هزار متر از هم باعث کم‌آبی  و ویرانی روستای‌شان شده است

 مسئولان روابط عمومی وقتی نوشته‌ها و ویدئوهایم را دیدند، چند شماره تماس به دستم دادند و محلی برای اقامتم معرفی کردند. همین اول کار که به این خوبی پیش رفت، دلگرمم کرد.

دوچرخه منتظر است. با هم به میدان مشتاقیه می‌رویم. در گوشه‌ای از میدان ساندویچی کوچکی است؛ مادر و دختری آنجا کار می‌کنند. دو جوان پیش از من ساندویچ با نان اضافه و نوشابه شیشه‌ای سفارش داده بودند. نگاهشان که می‌کردم، انگار آدم‌هایی از گذشته را می‌بینم.

کرمان میدان میوه و تره‌بار تمیز و مرتبی دارد. مرکباتش از جاهای دیگر کشور ارزان‌تر است؛ دلیلش هم روشن است، جیرفت و بم با آن باغ‌های بزرگشان چند کیلومتر بیشتر تا کرمان فاصله ندارند. این شهرها از شهرهایی هستند که در روزهای آینده با دوچرخه به آنجا خواهم رفت. رنگینگ بسته‌بندی شده هم اینجا به فروش می‌رسانند. رنگینک از دسرهای خوشمزۀ کرمانی‌ها و شاید بهتر بگویم بیشتر جنوبی‌هاست که ترکیبی از خرما، گردو، شکر، کره، آرد گندم  و نخودچی است.

بازار، حمام و کاروانسرای وکیل یک جا هستند. بازار وکیل، بازار بزرگ کرمان است. دومین بازار کهن بعد از بازار تبریز می‌باشد که دو و نیم کیلومترطول آن می‌شود. حمام وکیل هم یکی از شاهکارهای معماری است که در همین بازار قرار دارد. کاشی‌کارهایش واقعا شگفت‌انگیز است که چه ظرافتی آنها به کار رفته، حیف که فعال نیستند. حمام‌ها به دو دلیل پایین‌تر از سطح زمین ساخته می‌شوند یکی به خاطر آبرسانی اصولی و دیگری حفظ گرما بوده است.  این حمام الان به چایخانه تبدیل شده و کار عکاسی هم در آن انجام می‌دهند. اما آنچه ناخوشایند است، تعداد زیاد گدایان در شهر است؛ بیشترشان مهاجرانی از افغانستان و پاکستان.

شام را در یک سفره‌خانه‌ی سنتی می‌خورم. صاحبش، ایمان، مرد خوش‌برخورد است. فوق لیسانس رشتۀ آی‌ تی دارد که در سفره‌خانه کار می‌کند! دستپختش آنقدر خوب است که کلی شکم آورده. می‌گوید ورزشکار بوده ولی دستپخت خوب این اثرات را هم دارد.

گفت‌وگوی‌مان از همین پرسش ساده آغاز می‌شود:

آقا ایمان! این همه ظرف و ظروف سنتی داری، چرا از لیوان‌های یک‌بارمصرف استفاده می‌کنی؟ با حال‌وهوای سفره‌خانه نمی‌خونه. بهتر نیست از ظروف سفالی استفاده کنی ؟

آره، پیشنهاد خوبیه.

می‌بخشی که این‌طور صریح گفتم.

اتفاقاً همین حرف‌ها باعث پیشرفت کارم می‌شه. سال قبل هم یک نفری پیشنهاد داد غذای ارزان برای آدم‌های کم‌درآمد داشته باشم. من هم ماکارونی و خوراک‌هایی ساده با تخم‌مرغ و سبزیجات گذاشتم، کارم حسابی گرفت!

کمی بعد که صمیمی‌تر شدیم، از زندگی شخصی‌اش گفت. تنها دو سال با همسرش زندگی کرده  اما به خاطر دخالت‌های مادرزنش ناچار به جدایی شده است.

غروب  کافه ریتون هستم؛ جایی که قرار دیدار با آقای ریحانی، پیشکسوت دوچرخه‌سواری، دارم. پیشکسوتی که از سال 84 سابقۀ رکابزنی دارد و تا محل برگزاری مسابقات جام جهانی به آلمان سفر کرده است. وحید کارمند ادارۀ پست است.

او  قهوه سفارش می‌دهد و من چای طعم‌دار. ریحانی کلکسیونی از کتاب‌ها و فیلم‌های قدیمی دارد. به خاطر بیماری‌ «آلوپسی آره آتا» موهای سرش کاملا ریخته است و یکی از رکابزنی‌های جالبش این بوده است که بخاطر همدردی با پسربچه مریوانی که دقیقا به همین بیماری مبتلا شده و موهای سرش ریخته هفتصد کیلومتر رکاب زده است. تا دیروقت حرف زدیم و خاطره گفتیم. بعد خداحافظی کردیم تا برای فردا و سفر تازه آماده شوم.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هوا خنک است و هنوز صبح، که مثل همیشه دماغم بو را زودتر از چشمم می‌گیرد. نبش خیابان می‌ایستم و مستقیم می‌روم سراغ نانوایی. حیف است آدم پا به روستا بگذارد و نان محلی نخرد. اینجا نان خودش حکم سوغاتی دارد. دو جور نان دارند: یکی تنوری و معروف به «کَند چورگی»، دیگری هم فطیر محلی «ایشلی فطیر».
دو نفر جلوتر از من توی صف هستند. وقت زیادی ندارم اما فرصت نگاه کردن دارم. روستایی‌ها دسته‌دسته رد می‌شوند؛ همه انگار قرار است به یک ختم بروند. دیشب شنیدم مراسم ساعت ده صبح است. نگاه من اما به عکس جوانی روی دیوار می‌افتد؛ همان‌قدر که نگاه می‌کنم، غم روی دلم سنگین‌تر می‌شود.
ناگهان صدایی از پشت دخل می‌زند:
– آقا! چند تا نون می‌خوای؟
جا می‌خورم. حواسم از عکس پرت می‌شود:
– یکی.
نانوا چشمک‌زنان می‌گوید:
– بدجور زُل زده بودی به عکس!
می‌گویم:
– خب… ناراحت شدم. حیف این جوونی نبود؟
نانوا که خودش را معرفی می‌کند «علی نجفی». می‌نشیند روی صندلی و داستان را مثل قصه‌گوهای قدیمی تعریف می‌کند. از مادر پسر می‌گوید که روزگاری در تهران به پیشنهاد عموی‌ایش با یک نفر هندی ازدواج کرده و صاحب دو فرزند می‌شود، پدر هندی روزی خانواده را رها می‌کند و  به هند می‌رود. مادر برای فروش ملک به تهران می‌رود. اما تصادف می‌کند و جانش را ا دست می‌دهد. پدربزرگ و مادربزرگ سرپرستی این دو پسر را به عهده می‌گیرند. چند  سال بعد پدربزرگ فوت می‌کند. عاقبت این پسری که می‌بینی و کوچکتر بود بیماری کلیه می‌گیرد و نمی‌تواند تحمل کند و چشم از جهان می‌بندد و می‌رود. درست بعد از چهلم مادربزرگ که نمی‌تواند تاب بیاورد چشم از این دنیا می‌بندد و می‌رود. تنها یک پسر مانده، «تنهای تنها»
تا می‌خواهم پول نان را حساب می‌کنم. علی آقا اصلاً پول نمی‌گیرد:
– تو مهمونِ مایی، زشته پول ازت بگیرم.
این حرف برای من تازگی ندارد. از دیشب، مهمان‌نوازی این مردم را با پوست و گوشت حس کرده‌ام. ساعت پنج غروب که به روستا رسیدم، هنوز پا از رکاب برنداشته بودم که همان دم ورودی چشمم به بنگاهی خورد. سه‌چهار نفر نشسته بودند و چای‌به‌دست گپ می‌زدند. من هم رفتم وسطشان. آب خواستم، صاحب مغازه، مردی به نام «هیبتی»، بی‌معطلی یک بطری آب معدنی خنک آورد.
نشستیم به حرف. «جوادی» از روستا گفت: از ارتفاع ۱۳۰۰ متری‌اش، از اینکه فقط ده کیلومتر با میانه فاصله دارد، از روزگاری که جاده ابریشم از آن می‌گذشته، و اینکه چند شاه – از جمله رضا شاه – اینجا توقف کرده‌اند. حتی روس‌ها هم رد شده‌اند و بعدش همان عهدنامه معروف ترکمنچای بسته شد که نصف ایران را دودستی تقدیم کردند.
وسط این همه تاریخ تلخ، یکی از مغازه‌دارها به نقل از پدرش حرف جالبی زد:
– روس‌ها آدمای بدی نبودن. حتی وقتی مردم می‌رفتن سرچشمه، خودشونو پنجاه متر عقب می‌کشیدن تا کار مردم تموم شه!
با خودم گفتم: «یعنی ما با این همه کشته و خاک از دست رفته، حالا باید ممنون ادب روس‌ها باشیم که کنار چشمه رعایت می‌کردن؟»
شب که شد و هوا تاریک، هیبتی اصرار کرد مهمانش باشم. نه فقط شام داد، بلکه دسته‌کلید ویلایش را هم گذاشت کف دستم و گفت:
– تا هر وقت خواستی اینجا بمون.
من هم با تعارف همیشگی گفتم: «فردا می‌روم.»
هیبتی وسط حرف‌ها اشاره کرد که روزگاری یک خانم خارجی آمده و سفرنامه‌ای درباره این روستا نوشته. از زردآلوها و بادام‌ها و مهمان‌نوازی مردم گفته بوده.
ایونلیک واقعاً هم به همین‌ها معروف است. باغ‌های زردآلو و بادام در دل سرسبزی. البته حرفۀ اصلی مردم سنگ‌تراشی و نماکاری است. با غرور می‌گویند سنگ هتل بزرگ تبریز و شیراز کار دست همین روستایی‌هاست. کامیون‌داری هم کم ندارند.
از نعمت آب هم بی‌بهره نیستند. جوی خنک و زلال از کوه بزگوش سرازیر می‌شود و وسط روستا از مسیر جوی آب می‌گذرد. باغ‌ها را سیراب می‌کند. آب آشامیدنی هم از روستای بالیسین تأمین می‌شود. روزگاری از قنات بود، حالا هم چاه عمیق. خلاصه، این یکی نعمت را خدا برایشان دریغ نکرده است. امیدوارم روزهای دیگر  هم همینطور باشد.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دو جوان و یک مرد تبریزی همسفرم هستند. جوان‌ها همان اول به تخت بالایی کوپه رفتند و خوابیدند. قطار سوت‌زنان راه طولانی‌اش را طی می‌کند.
سلیمی مرد روبروی‌ام اهل شهر ترکمنچای است. اخیراً در سفری با دوچرخه به آذربایجان شرقی از این شهر دیدن کرده‌ام. چند دوست مشترک در همان اول هم پیدا می‌کنیم و همین می‌شود بهانه‌ای برای دوستی‌مان. ساندویج اضافه آورده‌ام و او را مهمان می‌کنم سلیمی هم با چای و سیب‌های باغش و نان محلی‌اش، میهمانم می‌کند. یک بده‌بستان دوستانه و صمیمانه.
سلیمی یک سال به بازنشستگی‌اش مانده و به همین دلیل برای شرکت ریل‌سازی و تونل‌سازی راهی ایرانشهر می‌شود.
بعد از هجده ساعت و عبور از جاده‌های بیابانی، جنگلی و خانه‌های کویری، ساعت ده صبح به زاهدان می‌رسیم. امیرعلی دنبالم می‌آید. قیافه‌اش نسبت به نه سال پیش خیلی تغییر کرده، اما چشمانش همان چشم‌ها هستند. اولین بار در سال ۹۵ با او و پدرش، پرویز کیانی، آشنا شدم؛ آن هم در سفری که با دوچرخه از خراسان جنوبی به سیستان داشتم. انگار در هر آشنایی، دوچرخه‌ام هم حضور دارد.
به جز من، مهمانان دیگری هم آمده‌اند؛ از جمله فولادی و خانواده‌اش از مازندران و اکبری و همسرش از خراسان جنوبی. همه آماده می‌شوند برای مراسم عروسی که شب برگزار می‌شود.
نزدیک غروب، کیانی و خانواده‌اش برای مقدمات عروسی زودتر به تالار می‌روند و بعد برگردند. من و فولادی گرم صحبتیم که اکبری با هول و هراس می‌آید و می‌گوید:
– گوسفندها نیستن!؟
– یعنی چه که نیستن؟
– حیاط اوردم، خودم تحویل گرفتم، ولی الان نیستن.
– مگه چند تا بودن؟
– دو تا.
چشمانش تقریباً از حدقه در می‌آید. به کوچه نگاه می‌کنیم، خبری نیست. فولادی به کیانی زنگ می‌زند. کیانی پشت تلفن قهقهه می‌زند و می‌گوید:
– مگه میشه نباشه؟
من با خودم فکر می‌کنم این آقای کیانی دیگه چقدر بی‌خیاله!
اکبری با همان استرس می‌گوید:
– نیست! هر جا نگاه می‌کنم، نیست.
آخرش کشف می‌شود که خودشان برده‌اند و اکبری با خنده می‌گوید: «انتقام این شوخی را می‌گیرم.» و این انتقام خیلی طول نمی‌کشد.
روز بعد با اکبری، همسرش و کیانی به بازار می‌رویم. کیانی دنبال میهمانانش در جای دیگری از بازار است. اکبری به شتاب به سمت کیانی می‌رود و می‌گوید:
– خانمم با یکی از فروشنده‌ها بدجوری دعوا کرده، بیا یه کاری کن. من هر کاری می‌کنم، هیچکدام کوتاه نمی‌آیند.
کیانی بدو دنبال اکبری می‌آید. من هم تعجب می‌کنم چرا این همه به هم ریخته است. تازه می‌فهمیم که این نحوه انتقام اکبری از گوسفنددزدی بوده است. همه می‌خندیم.
وقت رفتن به مراسم عروسی، کیانی ماشینش روشن نمی‌شود، فولادی موبایلش هنگ می‌کند و من کارت بانکی‌ام گم می‌شود؛ اما به هر زحمتی خودمان را به تالار ائل‌گولی می‌رسانیم.
تالار دو بخش زنانه و مردانه دارد. رنگ داخلی تالار یک‌دست سفید است. بعد از صرف شیرینی و شام و آمدن داماد و خوش و بش با مهمانان، ساعت یازده بیشتر مهمانان می‌روند و اقوام نزدیک به تالار زنانه می‌روند که مساحت بزرگتری دارد.
زنان با آمدن مردان خود را می‌پوشانند. ابتدا اقوام داماد و بعد اقوام عروس هدایای خود را می‌دهند؛ بیشتر به صورت نقدی و برخی هم طلا. مجری، مردی نسبتا مسن، مبالغ را اعلام می‌کند. سپس رقص و پایکوبی جوانان تا پاسی از شب ادامه دارد.
در پایان مراسم، برخی از کسانی که هشت سال پیش در سفر دوچرخه‌ای دیده بودم، تغییر چهره‌های محسوس داشتند، به‌خصوص بچه‌ها. مراسم با قربانی کردن گوسفندان روبروی خانه عروس، دختر آقای کیانی، به اتمام می‌رسد. همۀ این کارها را هم اکبری انجام می‌دهد. 
صبح که بیدار می‌شوم، خودم را تنها در پذیرایی می‌بینم. خانمی می‌آید و صبحانه می‌آورد. یک لحظه فکر می‌کنم خواب زده شده‌ام. از خودم می‌پرسم: آیا این دختر همان عروس دیروز نیست؟ او به من می‌گوید:
– پدرم معذرت خواهی کرد و برای کاری به اداره رفت، گفت صبحانۀ شما را بدهم.
بعد می‌فهمم که عروس، درست روز قبل و بعد از عروسی، امتحانات دانشگاهی هم داشته است! عجایب نسل امروز.
کمتر پیش می‌آید کسی به زاهدان برود و از چهارراه رسولی دیدن نکند. سال‌ها قبل که این قسمت شهر را دیده بودم، وضعیت مناسبی نداشت؛ اما حالا با سنگفرش خیابان، خیلی بهتر شده است. انواع کالاهای استوک و نو، پوشاک و ادویجات و وسایل الکترونیکی با قیمت‌های مناسب عرضه می‌شوند. برای قیمت بهتر دو اصل مهم است: یکی اطلاع از قیمت پیش از خرید و دیگری چانه زدن.
اما جایی که کمتر کسی می‌رود، بخش‌های حاشیه‌ای شهر است. کسی نمی‌رود، اما من با دوچرخه‌ای که کیانی آماده کرده است، به این قسمت‌ها رفتم. خانه‌های درب و داغان، کوچه‌های آسفالت‌نشده و پر از زباله، چهره زشتی از شهر نشان می‌دهند. امیدوارم همان‌طور که وضعیت چهارراه رسولی بهتر شده، این مناطق و مردم هم در گذر زمان بهتر شوند.

یکی از طولانی‌ترین و زیباترین مسیرها ریلی ایران مسیر تهران به زهدان است. 
در این مسیر جنگل‌های تاغ و گز و کویرهای لخت و عریان و ماسه بادی‌ها و مناظر خیلی مناظر شگفت انگیز دیگری را می‌توان نظاره کرد. 
یکی از مهمترین جاذبه‌های دیدنی و مراکز خرید زاهدان چهار راه رسولی است. 
در این چهار راه شما می‌توانید انواع وسایل برقی، پوشاک، ادویه‌جات و استوک را با قیمت مناسب تهیه کنید. فقط دو نکته را فراموش نکنید اول اینکه قبل از خرید کالا از قیمت آن اطلاع داشته باشید دوم اینکه  عجله نکنید قشنگ بگردید و بعد چونه زدن را فراموش نکنید.
در اصل من برای یک مراسم عروسی به زاهدان رفته بودم که خیلی خوش گذشت. 
اما کاستی‌هایی هم در این شهر است  مثل وضعیت ناجوری که در قسمتهای  حاشیه ای این شهر وجود دارد. خیابان‌های آسفالت نشده و درب و داغان و و پر از زباله 
وضعیت خانه و مردم  این مناطق هم تعریف ندارد.
امیدوارم همونطورکه وضعیت چهارراه رسولی نسبت به سالهای قبل بهتر شده این مناطق هم از این وضعیت فقر حاکم بیرون بیایند. 
 

  • عدالت عابدینی