صبحانه با عسل، تخممرغ، کره و مربای انجیر است. امیررضا هم میآید و صبحانه میخورد، ولی خود ذوالفقار میگوید: «الان نمیخورم!».
مسجد تاریخی روستا را برای دومین بار نگاه میکنم. شباهتش با مسجد اَسَنق جلب توجه میکند؛ مربعی شکل است، ارتفاعش همانند اسنق است، اما سنگنوشتهای ندارد و تمام ستونهایش درون بنا قرار دارند.
همان ابتدای صبح، از رودخانه فصلی و خشک روستا خارج میشوم و وارد جاده خاکی میشوم. جاده فرعی را انتخاب میکنم و ناگهان یک پسر موتورسواری جلوی راهم سبز میشود. گاوهایش را دنبال خود میبرد. راه را نشانم میدهد و اگر او نبود، احتمالاً توی بیراهه میرفتم. جیپیاس موبایلم هم به زور کار میکند، یعنی همه چیز علیهام است!
به سمت هریس حرکت میکنم. پنج کیلومتر بعد، به جاده آسفالته میرسم و مسیر کمی سربالایی و سرپایینی دارد تا به شهر هریس برسم. اول سراغ ساختمان منابع آب میروم، چون دغدغه اصلیام آب است.
رنجبر، رئیس اداره، با لبخندی نیمهجدی جلوی من است که ناگهان مردی عصبانی وارد میشود:
- آقا، چرا مجوز حفر چاه نمیدهید؟
- نمیتونیم بدیم،
- چرا!؟
- چون آب نداریم،
- یعنی ما بریم بمیریم دیگه؟
- آب نداریم، چکار کنیم؟
- یعنی به هیچکس آب نمیدید؟
- نه!
مرد دوباره غرغر میکند و مو زردی با لبخندی میآید:
- انبار آب اهر رفتی؟
- نه… اونجا چکار میکنه؟
و غرغرکنان میرود. درست مثل آب و هوای شهر، آدمها هم کمی سرد و خشک شدهاند. رنجبر توضیح میدهد که اداره منابع آب زیرمجموعه آب منطقهای تبریز است و کنتورهای هوشمند روی چاههای پرمصرف نصب شده، البته چاههای عمیق فعلاً شامل این تکنولوژی نمیشوند.
بعد راهی شهرداری میشوم. نه بروشوری برای معرفی شهر دارند و نه جایی برای اقامت! فقط چای میدهند و کلی علافی، و نهایتاً پیشنهاد میدهند که به فرمانداری سر بزنم. فرمانداری فاصله زیادی ندارد. از کوچهای وارد میشوم و دفتر فرماندار را پیدا میکنم.
جلسهای با چند سرمایهگذار کت و شلوارپوش در جریان است و مسئول دفتر با لحنی نیمهحاضر جواب میدهد که فرمانداری اقامتگاه ندارد. در عجبم هریس شهرستان بود و اقامتگاه نداشته باشد! ولی اصرار دارد که فرماندار را ملاقات کنم. ساعت دو و نیم است و من هم گرسنه و خوابآلود، با شهر سکوتکرده روبهرو هستم.
سرانجام فرماندار دو جلسهاش تمام میشود. آقای ارباطان کمی سرسنگین برخورد میکند و میگوید:
- جا برای اقامت نداریم.
- یعنی شهرستان هیچ اقامتگاهی ندارد؟
- نه متأسفانه.
- پس من میروم.
لحظۀ آخر رو به بخشدار میکند و میگوید:
- آقای بخشدار، یک جایی توی خانه معلم برای ایشان مهیا کن.
- چشم!
خانه معلم تمیز و مرتب است، با اتاق دو تخته، حمام و سرویس بهداشتی. بعد از چند روز، بالاخره میتوانم یک حمام حسابی بگیرم.
تا غذاخوریها بسته نشدهاند و معدهام دیگر اعتراض نکرده، مستقیم سراغ غذا میروم. به رستوران عظیمی میرسم. دو در دارد و دیواری در وسط! گویا دو برادر با هم مشکل دارند و رستورانشان را از هم جدا کردهاند. چلوکباب سفارش میدهم، طعمش خوب نیست. یادم باشد دفعه بعد بروم سراغ رستوران آن یکی برادر.
بعدازظهر به خیابانگردی میروم. هوا نسبتا خنک است. بازار شهر کوچک است و فقط دروازه غربی جلب توجه میکند. گوشهای، صدای زنانی میآید که مشغول قرآنخوانی هستند. هریس مرکز فرشهای ضخیم دستباف است و انواع ابریشمهای رنگی در بازار به فروش میرسد.
پیرمرد ۸۵ سالهای ابزار کار فرش میفروشد. میگوید قبلا رعیتی میکرده و حالا حدود ده سال است که این کار را انجام میدهد. کم مانده شاخ در بیاورم در 75 سالگی شغلی دیگر برای خودش پیدا کرده است.
عارف، صاحب مدرک کارشناسی حقوق، هم فرش میفروشد، اما از بازار و بیتوجهی مردم به ارزش فرشها ناراضی است. او مرا به قسمت پشتی مغازه میبرد و انواع فرشهای دیگر را نشان میدهد، اما من بیشتر نگران فروشندههایی هستم که فقط زل زدهاند و منتظر مشتری هستند.
برای شام همبرگر مخصوص سفارش میدهم و با نوشابه شیشهای آن را همراهی میکنم، بعد هم میروم بخوابم تا آماده یک روز دیگر سفر باشم