پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روستای علی صوفی

نه کتاب درست و حسابی در مورد آن خوانده ایم و نه فیلم و سریالی در آنجا ساخته شده است. خدا برکت دهد اکثر فیلم ها و سریال ها در تهران است و چند شهر نظر کرده!
دروغ نگویم سالهای خیلی دور یادی از سیستان و بلوچستان می شد آن هم در فیلم های سینمایی که مربوط به قاچاقچیان می شد. 
بچه که بودیم فکر می کردیم آنجا برویم بی نصیب از گلوله نمی شویم. 
در روزهای پایانی سال 94، جانم را گذاشتم کف دستم و خودم را روی دوچرخه و رفتم به سمت سیستان و بلوچستان.  
نقطه آغاز حرکتم از  بیرجند در خراسان جنوبی بود. می خواستم خودم را  کم کم آماده ورود به سیستان و بلوچستان کنم. 
پس از چند روز به استان سیستان بلوچستان نزدیک می شوم و  لحظه تحویل سال. کنار جاده می نشینم تا سال جدید را تحویل بگیرم. بالاخره اینجا کسی نیست باید من تحویلش بگیرم. با تنقلاتی عید را به خودم تبریک می گویم. چشمم را روی هم می گذارم تا کمی خستگی در کنم. صدای کشیده شدن چند کفش روی زمین می آید. احتمالا آمده اند جان ستانی!
-    آقا اجازه هست به حریم شما وارد بشویم. 
کم نمی آورم. 
-    بفرمایید! بفرمایید! اینجا حریم خداست. منزل خودتان است.  
سر بلند می کنم ببینم این ها دیگر چه کسانی هستند. مردی است با دو فرزندش. دعوت می کند به جمع خانواده آنها بپیوندم و لحظه تحویل سال را تنها نباشم.
خدا نمی خواهد تنها باشم.
پرویز کیانی با خانواده از سمت خراسان به سمت منزلش می رود. از چند روز قبل از تحویل سال سفرشان را شروع کرده اند.  هم سن و سال خودم است با این تفاوت که سه فرزند دارد. خودش و همسرش هم در کار تدریس هستند. خیلی زود با هم رفیق می شوم. طوری که همسرش هم فکر می کند ما قبلا جایی همدیگر را دیده ایم. موضوع جوک هایمان هم کاملا مشخص است، مدیریت والای حضرات مملکت دار.  
باورم نمی شود با این همه فاصله جغرافیایی که از هم داریم، این قدر به لحاظ فکری نزدیک هستیم. درست بر عکس خیلی ها که به لحاظ فیزیکی خیلی به هم نزدیک هستند، فکر و ذهنشان یک میلیارد و ششصد هزار سال نوری با هم فاصله دارد. 
وقتی متوجه می شود ادامه مسیرم از زابل می گذرد می گوید  میهمان خانه پدری شان در همان نزدیکی ها باشم. کور از خدا چه می خواهد. در حال حاضر یک خانه در زابل. 
آنها می روند و من هم در پی شان البته با فاصله یک روز خورشیدی! 
ورود من به زابل هم زمان می شود با باد و بارندگی. بارندگی که خوشحالی مردم را به دنبال داشت. رودخانه ای که سال های خشک شده بود حالا پر آب شده بود 
سالهاست که زابلی ها با مشکل کم آبی سروکله می زدند. قبل وضعیت این طور نبود هم بارندگی بهتر بود و هم  افغان ها در آن سوی مرز سد روی رودخانه هیرمند نزده بودند. 
آب رونق کشاورزی و اقتصادی را به همراه دارد. اقتصاد که باشد فقر هم به خودی خود ریشه کن می شود. با ریشه کنی فقر دیگر آثار فقر هم از میان می رود.
زابل را مهمان باجناق پرویز هستم. مردی به غایت دست و دلباز.
زیاد در زابل نمی مانیم. می رویم به روستایی در مسیر زابل به زاهدان نزدیک شهرستان هامون. تابلوی روستای « علی صوفی» در کنار جاده دیده می شود. 
برخلاف تصورات شخصی ام، زمین های کشاورزی سرسبز زیادی در اطراف روستا هستند. پیرمردی را در دوردست می بینم به شدت مشغول کار در زمین های کشاورزی. همانطور خیره به او هستم، پرویز می گوید: پدرم است!
پیش از رفتن به خانه پدری به سمت خود پدر می روم. 

علی جان کیانی


کشاورزی با آن سن و سال و لباس مرتب و منظم ندیده ام.  چقدر با لذت کار می کند و از دوست داشتن کارش می گوید. 
با افتخار از فرزندانش یاد می کند، فرزندانی که هر کدام برای خودش اسم و رسمی دارند. بالاخره نان حلال کار خودش را می کند. 
خانه که می رویم فرزندانش و نوه هایشان هم آنجا هستند. بعضی هایشان می روند و بعضی دیگر می مانند. 

پشت بام خانه های علی صوفی


خانه خیلی باصفاست. حیاتش با تره و شاهی پر شده است با حوض سنگی در وسط آن. دیوارها ضخیم است. قوس های خانه دیدنی است. 
حاجی کیانی برادر پرویز است. روانشناس است. به خوبی به تشریح بخش های مختلف خانه می پردازد. 
شب همه جمع هستند. پدر و مادر و فرزندان.
.
خیلی دوست داشتم آن پدر و مادر را دوباره می بینم. اما متاسفانه رفتن من به دلایلی به تاخیر می افتد و آنها هر دو چشم از جهان می بندند. 
اما فرزندانش با اینکه در شهر هستند، اما خانه را حفظ کرده اند  و همچنان راه پدر و مادر را ادامه می دهند. 

 

خانه های روستای علی صوفی

 

روستای علی صوفی

 

باغچه خانه

 

پرویز کیانی و برادر و فرزندان  | عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

حرم حضرت معصومه

دستم را سمت جوان ترک دراز می کنم و آدرس پمپ بنزین را می پرسم. بی تفاوت فقط آدرس می دهد بدون اینکه دست بدهد. 
بعد که می فهمد ایرانی ام، دیگر برای خداحافظی کردن دست می دهد. به همین راحتی. چرا که اول فکر کرده بود من از اروپا به ترکیه آمده ام و مسیحی هستم.
مذهبی غیر مذهبی را قبول ندارد و بالعکس. نه تنها ادیان مختلف همدیگر را قبول ندارند درون ادیان هم اینطور مشکلاتی است. 
باور و اعتقاد هر کسی بسیار تاثیر گرفته از شرایط محیطی است که در آنجا رشد کرده است. چه شخصی که معتقد است و چه آنکه بی اعتقاد. 
اما همه این آدم ها می توانند رابطه خوب با هم داشته باشند. وقتی حریم همدیگر را حفظ کنند. وقتی نخواهند باور خود را به دیگری تحمیل کنند. وقتی به اشتراکات در موضوعات اخلاقی از جمله دروغ نگفتن، خیانت کردن، کلاش نبودن، کلاهبرداری و دزدی نکردن بپردازند. 
چند سال پیش ضمن کلاسی قرار شد با هم به حرم حضرت معصومه قم برویم و از آنجا عکاسی کنیم. 
خودم تمایلی برای عکاسی از این مکان نداشتم. چرا که دیگرانی بودند بهتر از من با امکاناتی خیلی بهتر عکس های خیلی خوب تهیه کرده بودند. 
هر چند که از یک سوژه هزار عکاس هم می توانند عکس های کاملا متفاوت با دیدهای متفاوتی بیاندازند. 
می ماند سوژه ای مهم تر و بهتر. 
آدم ها
آدم هایی که به این مکان می آیند، طیف  مذهبی اند. آدم هایی که صرفا با دیدن همین مکان آرام می گیرند.
آدم هایی از نقاط مختلف کشور و حتی خارج کشور. 
برای من این آدم ها بهترین سوژه بودند. 
من آدم ها را دوست دارم از هر قومی و نژاد و  فرهنگ و دینی. 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

مردی در حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای دهسلم

آقای جعفری از ناامنی جاده ای می گوید که در حال حرکت در آن هستیم. می گوید در اینجا یا قاچاقچیان مواد مخدر بودند یا آدم! 
بلافاصله می پرسم: آدم هم قاچاق می کردند؟
می گوید: منظورم قاچاق افغانی ها از آن سوی مرز بود. 
جاده به قدری ناامن بود که از ابتدای شب دیگردر آنجا امکان تردید نبود. اما سال هاست دیگر به واسطه تلاش های نیروی انتظامی امنیت نسبی در این منطقه برقرار شده است. 
هیجان زیادی برای دیدن روستایی دارم که به سمتش می رویم. روستایی تک و تنها در انتهای جاده ی نهبندان به سمت کرمان. 
روستایی که بعد از آن تا 200 کیلومتری هیچ آبادی ایی نیست. 

کوه های مریخی


بعد از عبور از کوه های مریخی به سمت غرب به مسیری صاف و هموار می رسیم که هیچ موجودی جز شترهای در حال چرا نیست. 
روستای دهسلم از دور با نخل های ایستاده و استوارش دیده می شود.  گفته می شود این روستا توسط شخصی به نام «سلم» ساخته شده، به همین خاطر به آن دهسلم می گویند. 
بالاخره به روستا می رسیم. روستا تقریبا خاله از سکنه هست. یا لااقل ما کسی را نمی بینیم.  کمی نمی گذرد با آقایان گلی و پروین آشنا می شوم که در آنجا مشغول تدریس هستند و با ما همراه می شوند برای نشان دادن قسمتهای مختلف روستا. 

دهسلم
کوچه پس کوچه روستا را کمی شن گرفته است. اینجا هم مردم و هم خانه سازگار با کویر شده اند. معماری خانه باید به گونه ای باشد که خوب از سرما و گرما حفاظت کند. 
قلعه ای هم در اطراف روستا هست که دیواری از آن بیشتر باقی نمانده است. قلعه ها هم دیگر کاربری گذشته را ندارد. 
کمی جلوتر که می رویم زمین های کشاورزی آنجا را می بینیم. سبزتر از آنجایی بود که تصورش را می کردم. چطور امکان داشت در حاشیه کویر چنین زمین های سرسبزی باشد. 
نخلستان ها، رودشور، دریاچه نمک و کویر دهسلم برخی دیگر از دیدنی های دهسلم هستند. 

 

خانه سنتی دهسلم

خانه روستایی در دهسلم

خانه ای در دهسلم

به نظر می آید جای کولر در اینجا زیادی است 

شترها در دهسلم

بیشتر مردم دهسلم کار شترداری می کنند

داخل روستای دهسلم

روستای دهسلم از بام خانه

طبیعت روستای دهسلم

نخلستان ها و مزارع زیبای دهسلم 

قلعه دهسلم

بازمانده هایی از قلعه قدیمی در روستا

مردم منتظر دهسلمی

مردمانی در انتظار بازگشت یک زائر - تصاویر مربوط به زمان قبل از کرونا است 

کوه های مریخی

کوه های مریخی بین دهسلم تا نهبندان

کوههای مریخی دهسلم

جاده زیبای دهسلم به نهبندان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کولی های نهبندان

در نهبندان با سه صحنه متفاوت مواجه می شوم؛ سه صحنه با یک نتیجه
صحنه اول مربوط به کودکان کولی است که با لباس های رنگارنگ بلوچی کنار چادرهای به هم وصله شده شان ایستاده اند. در آن زمین خاکی همگی پابرهنه هستند. پدرشان هم لباس بوچی جگری موها حالت دار در حال تکاپو و البته خنده ست. اصلا همه شان می خندند. انگار نه انگار که بدبخت هستند. 
راستش من هم خیلی احساس دلسوزی نمی کنم. معمولا  اهل «آخی گفتن» و «عزیزم» نیستم. خب می خندند دیگر من چرا ناراحت باشم!؟

کولی های نهبندان

صحنه دوم مربوط به پیرمردی است در یکی از روستاها؛ پیرمردی با موهایی سفید و صورتی تو رفته که گوسفندان لاغرش در آن زمین خشک و کم علف مشغول چرا هستند. تا مرا می بیند زبان شکوه باز می کند. 
با من جوری دردِ دل می کند انگار همین الان به مجموعه زیردستم دستور می دهم سریعا به مشکلات او رسیدگی کنند؛ مجموعه ای خالی از قدرت و نیروی انسانی!
در داخل روستا پیرزنی وقتی می بیند من در حال فیلم گرفتن از مرغ و خروس های کنار منزلش هستم با طعنه می گوید: «این جونورا چی دارن فیلم می گیری! بیا وضع زندگی ما را ببین!» 
او هم شکایت دختر دانشگاه رفته اش را می کند. دخترش کارشناسی ارشد باستان شناسی از دانشگاه بیرجند دارد. حالا آن را قاب کرده و کمی هم افسردگی به سراغش آمده است.
دختر در ظاهر چیزی از افسردگی نشانم نمی دهد. طبیعتا نباید هم نشان بدهد.
من فقط دختر را تحسین می کنم که توانسته از آن روستا سر از دانشگاه در بیاورد. تا همینجا هم همتش خیلی خوب بوده است. 
ولی معماری  روستا واقعا دیدنی است. کمتر پایتخت نشین و گردشگری شاید حتی اسمش را شنیده باشد. کوچه های خلوت، دیوارهای کاهگلی، سقف گنبدی حس و حال آدم را حسابی عوض می کند. تا چشم کار می کند در دو دست ها سکوت است و کمی آن طرف تر کویر.
در ادامه با آقای جعفری و فرزندش از  چند جای دیدنی طبیعی اطراف هم دیدن می کنیم. 

 


برویم سر صحنه سوم
آقای شعبانی مسئول میراث فرهنگی شهرستان نهبندان خانم ریواز را به من معرفی کند؛خانمی هنرمند که متخصص در صنایع دستی است. با هزینه خودش تابستان ها کلاس هایی را برای دختران به صورت رایگان راه اندازی می کند تا هنر نیاکانش را  به نسل های بعدی انتقال دهد. ضمن اینکه در سنگ ها قیمتی هم تبحر دارد. 
به نظرم این کولی ها و روستایی هایی که دیدم فقیر مادی نبودند. سرمایه داشتند اما نمی دانستند چطور از آن استفاده کنند. 
با ایجاد رابطه بین این افراد و کمی هم تبلیغ در فضای مجازی و بازاریابی می توان تا حد زیادی مشکل مشکل داران را حل کرد. 
خانم ریواز صنایع دستی آموزش می دهد. دختر خانم تحصیلکرده پیش او آموزش ببیند و آموزش می دهد به هم دهاتی هایش. روستا و روستاهای اطراف هم می توانند به فعالیت های گردشگری مشغول باشند. 
یک همت و اراده می خواهد. 
آیا شما پیشنهاد یا چاره دیگری هم دارید؟

 

 

 

 

روستای استند نهبندان

 

صنایع دستی نهبندان

  • عدالت عابدینی