هوشو دهاتشان را با تمام خاطرات پدر و مادر، باشو، ننبابا، قوموخویش، رفیق و شیطنتهای کودکیاش ول کرده و رفته شهر. شرط میبندم دیگر دل و دماغ آمدن ندارد؛ فقط خاطراتش را با خودش حمل میکند.
پدرش اهل سیرچ کوهستانی بود و مادرش اهل شهداد کویری؛ جاهایی سرد و گرم، با فاصلهای فقط سی کیلومتر.
از همان بچگی مادرمرده بود. مادر انگاری خواسته بود او را به دنیا بیاورد و ریق مرگ را سربکشد.
پدرش دست کمی از یک آدم مرده نداشت. دیوانه بود. اما هوشو باز هم وجود او را قدر میدانست.
یک روز باشو به هوشو قول میدهد که بعد از دوازده سیزده سال، او را به باغ مادریاش در شهداد ببرد. میبرد. هوشو باغ را میبیند با درختانی از نخل. یکی از نخلها را سفت بغل میگیرد. زار میگرید. مادری که اصلا ندیده بودش. اما حسش میکرد. حس میکرد دست مادر به این نخل خورده بود و روحش در آن جاری است و او را میبیند.
دوچرخهام تند و تیز از سیرچ میرود به شهداد. میخواهم نخلها را ببینم. باد نمیگذارد. انگاری با دو دستش میخواهد مرا به عقب هُل دهد. خورشید میخواهد پا به فرار بگذارد.
- شب بشود من و این تن داغان و دوچرخه کجا برویم؟
سر فرمان را کج میکنم به سمت اولین روستا. روستای چهارفرسنگ است؛ پر از درختان نخل است و صدای پرنده و کوچههایی خلوت.
مردی نشسته جلوی مغازهای. هم سن و سالیم. با چشمان براق هاج و واج نگاهم میکند. میگوید:
- بریم خونه. من هم تنهام. زن و پسرم از کرمون میان. شب یک نون و پنیری میخوریم.
رضا میبرد به خانۀ پر ازنخل و لیمو و نارنجاش. خانهای کویری و جذاب که روح دارد. حرفهایش شنیدنی است. مادر او را هم زلزله گرفته آن هم سه ماهگیاش. ننبابا بزرگش میکند. نمیگذارد رضا هیچ از مرگ مادر بداند و رضا هیچ وقت به حرف ننبابا «نه» نمیگوید.
به طرز عجیبی احساسش را درک میکنم.
یاد مادرم میافتم.
هوشو: هوشنگ مرادی کرمانی
باشو: پدربزرگ
ننبابا: مادربزرگ
- ۰۳/۱۰/۲۶