,,,,
جاده تنهایی و سراب خیالی در منتهی الیه آن
بادگیرها و قوس های روی پشت بام ها نشانه هایی ازمعماری دوران کهن ایران هستند.
آثار بر جا مانده از قلعه که شهر را کاملا احاطه کرده بوده است.
درب قدیمی با کلون های مردانه و زنانه که دیگر از این کلون ها هم کمتر دیده می شود.
از قسمت های خوب شهر همیین بازسازی خانه های قدیمی و سنگ فرش نمودن کوچه ها و عابرپیاده ها بود
خانه ها طوری طراحی شده اند که بتوانند حداکثر نورگیری را داشته باشند.
حیف که این خانه چنین به ویرانی رفته است. مسلما اگر نوسازی شود می شود یک خانه ی شکیل و زیبا از آن در آورد.
گویا قسمت پایانی این پله ها برداشته شده است و به نظر که قبلا راهی بوده برای رفتن به پشت بام یعنی قسمت تابستانه ی خانه
در گرمای سوزان کویر مرکزی، تنها این بادگیرهای بلند بودند که می توانستند خنکای خانه را حفظ کنند.
چند سالی با آقایاصفهانیکه از مردم شریف اراک است آشنایی دارم.
مردی با سنی نزدیک به هفتاد سال و لاغر اندام، با موهایی سپید و پرپشت و بسیار خوش برخورد ومهربان، سی سالی است که بازنشسته ارتش شده و در خیابانی از خیابان های اراک، جزو چهار نفری اراکی است که شیر و ماست و پنیر محلی به فروش می رساند و علاوه بر این خواربار فروشی نیز دارد.
عاشق طبیعت است و کوهنوردی. هفته ای نیست که کوه را فراموش کند. می گوید تقریبا تمام جمعه های سال را به کوهنوردی می رود مگر اینکه کاری از روی اضطرار برای وی پیش آید، شب ها را تا پاسی از شب به پیاده روی در خیابان ها می پردازد که فقط در یک شب که من همراه او بودم، از ساعت یازده تا یک و نیم پس از نیمه شب به پیاده روی رفتیم. به همین دلیل، همچون اسپند روی آتش همیشه قبراق و سرحال هست و روحیه ی جوانی خود را به خوبی حفظ کرده
همسری هم دارد مهربان و با سواد. داروهای گیاهی را خوب می شناسد و درمان دردها را با آن ها و از اطلاعاتی که از کتب قدیمی جمع آوری نموده، انجام می دهد. روزی نیست که چند نفری به منزلشان تماس نداشته باشند و از وی در خصوص داروهای گیاهی سوالی نپرسند.
دو فرزند پسرش نیز همچون خودش وزرشکار هستند.رضا وزنه بردار است و مدالی نیز در میان پیشکسوتان دارد ومحسنهم کوهنورد قهاری می باشد که بیشتر کوه های ایران را صعود کرده است.
* * *
ایام تابستان چون هوای اراک خنک می باشد به اتفاق مادر، تصمیم گرفتیم که سفری به اراک داشته باشیم تا هم هوایی تازه کرده باشیم و من نیز هم پای آقای اصفهانی همراه وی در کوهنوردی باشم.
پس از رسیدن به اراک، مادر با خانم اصفهانی هم صحبت می شود، مادر با وجودی اینکه سالهای طولانی است که در قم هست ولی هنوز به آذری صحبت می کند، خانم اصفهانی نیز چون دوازده سالی را در آذربایجان شرقی بوده، آذری را خوب می فهمد و او نیز با فارسی با مادر صحبت می کند و فارسی را مادر می فهمد. با اینکه هم زبان نبودند ولی بسیار هم دل بودند!
بالاخره روز کوهنوردی فرا می رسد
صبح، ساعت چهار ونیم قبل از طلوع آفتاب بیداری می شویم و خود را آماده می کنیم، دوستان دیگر آقای اصفهانی از راه می رسند. شهر تاریک است و خلوت و مردم در خواب شیرین صبح آدینه هستند!
به اتفاق هم حرکت می کنیم.
اما همسفران مادر این کوهپیمایی:
آقای رمزی، که زمانی سرهنگ ارتش بوده و اکنون بازنشست، خندان و خوش رو و با نظم، بسیار از اوقات همکار و همیار آقای اصفهانی در خواربار فروشی است. با اینکه ماشینی دارد ولی از دوچرخه نیز غافل نیست و می گوید بیشتر اوقات دوچرخه سواری نیز می کند.
آقای گرامی، بازنشسته تعاون روستایی، مردی تنومند و سبزه رو و خوش صحبت، خوب خاطره تعریف می کند و آدمی را به گذشته وصل می کند .
آقای گلستانی،بازنشسته آموزش و پرورش، مردی بلند قد قامت و لاغر اندام، کم صحبت و آرام، با یک دوچرخه بیست و هشت قدیمی چینی، دوچرخه ای که زمانی همدم بسیاری از ایرانیان بود، نهایت سادگی را در خود دارد.
آقای شهبازی،جوان ترین بازنشست گروه که به تازگی از آموزش و پرورش بازنشست شده. دبیر تاریخ و ادبیات بوده. درشت هیکل هست و شوخ طبع.
* * *
سرهنگ رمزی و آقای گرامی به جلوی منزل آقای اصفهانی می آیند و حرکت می کنیم. کوله ها بر پشت و عصاها بر دست با نام خدا حرکت را شروع می کنیم .
در راه آقای شهبازی نیز به ما ما پیوندد. از کمربندی شهر خارج می شویم. منزل آقای گلستانی چون نزدیک پایه کوه است، معمولا به تنهایی به کوه می رود.
به پایه کوه می رسیم . در تاریکی شب این بازنشستگان که من آنها رابازنشستگان بازایستادهمی نامم با صدای بلند بلند با یکدیگر صحبت می کنند و اوقات خویش را به شادی سپری می کنند و برایم از زمستان ها سرد و پر برف می گویند از حوادثی که گاه گریبانگیر آنها بوده و اکنون خاطره ای برای آنها شده.
هدف فتح ارتفاعات بلند نیست، فقط شعار ورزش و بدن سالم را می خواهند فراموش نکنند و عمل به آن را، و بگویند هنوز که هنوز دوستدار طبیعت هستند و باقی خواهند ماند و کوه هنوز یار دارد.
پس از ساعتی حرکت به محل موردنظر می رسیم.
با آقای گرامی که آخرین نفر است، هم قدم می شوم، از خود می گوید از گذشته و دوستانش. از غار علیصدر می گوید و از سال 41، زمانی که برای ماموریت به یکی از روستاهای همدان رفته بوده و مردم می گفتند که در زیر روستا صدای آب می آید و به آنها می گفتند که اینها آبهای زیر زمینی است. بعد ها فهمیده شد که در زیر زمین، غار علیصدر پنهان بوده است!
دوستان جلوتر به مقصد مورد نظر رسیده اند و آقای گلستانی نیز به آنها پیوسته است. خورشید از پشت کوه ها طلوع کرده است. آقای گرامی برایم توضیح میدهد جای ثابت هر کسی در کجا واقع شده. درست می گوید، هر کس جایی دارد و مکانی و البته وظیفه ای.
زیر انداز را پهن پهن کرده و به اتفاق بساط چای و کباب را فراهم می کنند، آقای شهبازی با ظرافت خاصی، گوشت ها را تکه تکه می کند و به سیخ می زند، در ضمن اینکه کارش را انجام می دهد، جمع را با شوخی هایش به خنده وا می دارد.
آقای اصفهانی و جناب سرهنگ کباب کردن گوشتها را به عهده می گیرند.
و آقای گلستانی به آرامی و با سکوت خاصش آب را در داخل کتری سیاه می ریزد و آب با به جوش آمدنش طلب چای خشک می کند و چایی را برایمان دم می کند و چه چایی لب سوز و لب دوز و ...
پس از مدتی صبحانه آماده است، صبحانه ی مفصلی که حکم ناهار را هم برایمان دارد و پس از آن دسرمان که طالبی است از خودمان پذیرایی می کنیم.
پس از صرف صبحانه من به اطراف می روم و به عکسبرداری مشغول می شوم.
به جمع که می پیوندم: می گویم که از این کوه چه چشم انداز قشنگی به شهر است که آقای شهبازی می گوید: مرده شور این شهر رو برم با اون ساختمون های بلندش، اول بار شوکه شدم اما شهری که زمانی باغات انگور آن معروف بوده وقطبی در کشور بوده با آسمانی پاک و آبی اکنون شهری شده صنعتی با هوایی آلوده و سیاه! این بود که به او حق دادم.
اما عجیب است. عجیب اینکه جوانان کجا هستند. چرا کوه این همه خلوت است؟