سه نفر جوان کنار ماشین پارک شده شان با تعجب خیره به من زل زده بودند. وقتی که می بینند من فرمان دوچرخه ام را به سمت شان کج کرده ام.
حالا چرا با تعجب زل زده اند؟
چند دقیقه قبل، در حالی که نفس زنان از روستای وفس خارج می شدم و سربالایی را رکاب می زدم، متوجه حرکت دستی از پشت سرم می شوم. از پنجره ماشین خودش را خارج کرده که پس گردنی بزند.
وقتی متوجه نگاهم می شود. دستش را به آرامی پیش می کشد و می روند.
همان ها هستند. درست در مسیر راهم قرار دارند. حق هم دارند با تعجب نگاهم کنند. دو انتخاب داشتم. یا خیلی جدی با آنها دعوا کنم یا یک کار دیگری باید می کردم.
بعد از سلام و علیک، از خودم گفتم و سفر و کارهایم. از سفرهای خارج که گفتم چشمانشان دیگر برق می زند. با اشتیاق گوش می دادند. حالا دیگر آنها ول کن نبودند. می گفتند الا بلا باید شب را به خانه آنها بروم. ولی می گویم جای دیگر دعوت هستم. با این حال با چایی و میوه ای که دارند، از من پذیرایی می کنند. یکی از آنها از نخود سبزی که کنار جاده چیده، برایم می آورد. همانی بود که می خواست با دست بزند.
مسئله ختم به خیر می شود.
از آنجا دیگر سرپایینی هستم تا خود کمیجان. با آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی هماهنگ شده ام که در کمیجان ببینمش.
اما هر بار زنگ که می زنم با یک بار زنگ خوردن گوشی اش خاموش می شود.
مثل اینکه قسمت نیست ببینمش. تصمیم گیرم که مسیر را ادامه بدهم. دقایقی بعد خودش تماس می گیرد و با کلی معذرت خواهی، می گوید گوشیش مشکل داشته و متوجه تماسم نشده. دعوتم می کند به خانه شان. آدرس می دهد.
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی
کمیجان شهر بزرگی نیست. در خیابان اصلی آن رکاب زدن بی هیچ مزاحمت ماشینی آسان است.
آقای کمیجانی هم خانه شان در همان خیابان اصلی شهر است. مردی است میانسال با عینکی با قاب مشکی. موهای پرپشتش را عقب زده و گرم صحبت می شود.
آقای کمیجانی برچلوئی و خانواده اش
همسرش هم شامل مفصلی آماده کرده است. مهمان همیشه دارند. جالب اینکه خانم فاطمه سلطانی آموزشگاه زبان انگلیسی هم دارد. ولی راستش نفهمیدم تعداد فرزندانشان چند نفر بودند. یکی می آمد یکی می رفت. همین هم اسباب شوخی مان شده بود.
کمیجانی یک برچلوئی است که فعالیت های فرهنگی بسیاری در این حوزه داشته و دارد.
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است. فارغ التحصیل رشته کشاورزی بوده و زیست شناسی، زمین شناسی و کشاورزی تدریس می کرده و بعد از بازنشستگی گیاه پزشکی می خواند.
سالها قبل به خاطر علاقه اش، اقدام به جمع آوری اشعار، ضرب المثل های منطقه کمیجان کرده است. کاری که هدف دار هم نبوده.
تا اینکه در یک سمینار زمین شناسی، یکی از آشنایان وی، به نام احسان قاسم خانی که در جریان فعالیت هایش بوده، پیشنهاد همکاری مشترک و هدف دار می دهد.
توافقی صورت می گیرد و موسسه فرهنگی با نام بیزیم بزچلو«بزچلوی ما» راه اندازی می شود.
اتفاق جالب در این بین، دیدار با آقای سیامک سلیمانی فرماندار کمیجان بوده است. فرماندار از ا ین طرح استقبال می کند. بعد از آن است با قاسمخانی می نشینند و چهل روز در مورد آن فکر می کنند. اینکه بر روی چه اهداف و فعالیت هایی متمرکز شوند.
دوباره به پیش فرماندار می روند. فرماندار این بار با تعجب می گوید:
- من فکر کردم شما هم مثل خیلی کسانی دیگر سنگی انداختید و رفتید.
- اتفاقا ما با برنامه آمده ایم و طبق این برنامه تا دو سال دیگر برنامه مان جنبه عملیاتی پیدا می کند.
بعد از آن در نشستی با حضور فرماندار، فعالان فرهنگی و دوستداران میراث کمیجان، اعلام موجودیت می کنند.
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی می شود مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری «بیزیم بزچلو» و همسرش رئیس موسسه.
پس از آن است که «گورجو قیزی» و «بالا ممد» که از آثار ناملموس است و و غذای «سوت آشی»(آش بلغور گندم) را به ثبت می رسانند. داستان «گورجو قیزی» و «بالا ممد» یکی از داستانهای فولکلوریک منطقه فرهنگی بزچلو است که قرنها سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. جریان عشق بابا ممد به دختر گرجستانی یا به عبارتی «گورجو قیزی» است. مثل شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون.
احیاء آداب و رسوم کهن و موسیقی عاشیقی و پوشش قدیمی زنان و مردان و رقص محلی، راه اندازی گروه تئاتر با هدف احیاء آداب رو رسوم و انتشار چهار نشریه از دیگر فعالیت های مهم آنها بوده است.
در مورد بزچلو هم نمی خواهم اینجا مطلبی بنویسم با یک سرچ ساده در اینترنت به مطالب زیادی می توانید دست پیدا کنید.
اما کار مهم و ارزشمندی که آقای کمیجانی به همراه همسرش انجام می دهد، رفتن به میان مردمان روستا و ثبت و ضبط کارها و فعالیت های آنهاست. خیلی از فعالیت هایی که اکنون در معرض فراموشی هستند. ویدئوها متعددی هم آماده و پخش کرده اند و همچنان برنامه هایی هم برای آینده دارند.
یک کار خوب دیگر هم راه اندازی موزه ای در داخل شهر است. هر چند که موزه در مراحل اول کار است. ولی در حال جمع آوری و پربار کردن این موزه هستند.
شب و روز بسیار خوبی را به همراه آقای کمیجانی و همسرش داشتم و با انرژی فراوان راهم را از آنجا ادامه می دهم.
از ارتفاعات وفس می شود دشت کمیجان را به راحتی دید
یکی از خانه های نسبتا قدیمی کمیجان
قنات قدیمی در اطراف کمیجان که بنا به پیشنهاد موسسه «بیزیم بزچلو» و همیاری شهرداری در حال بازسازی و تبدیل شدن به یک محل گردشگری است.
این مکان مخروبه زمانی مدرسه علمیه بوده که حالا به این شکل در آمده. اما برنامه هایی برای تبدیل آن به موزه وجود دارد.
المان داخل شهر کمیجان تعریفی ندارد. کاش در اینجا تمثیلی از فخر الدین عراقی شاعری همین ولایت یا یکی از المان های قدیمی شهر بود.
به همراه آقای کمیجانی