امان از روزی که بخواهم تا دیروقت بیدار بمانم و شب زنده داری کنم و دیر وقت هم از خواب بیدار شوم. حتی در سفر با اتوبوس هم نمی توانم خواب را دریغ نمی کنم.
یک وقت هایی هم استثنا دارم. مثلا به وقت دورهمی با دوستان و کار اضطراری شبانه مثل رفتن بیمارستان به شب زنده داری ورود پیدا می کنم مثل زاهدان و موبایل بازان و شب کاران و ...
دیشب در مزرعه کلانتر میبد یزد(مقر زرتشتیان)، دلیلی غیر از دلایل فوق، برای شب زنده داری داشتم. سرشب با شاهین و همسرش، سوار بر ماشین پراید به مزرعه اش می رویم. چسبیده به خود روستاست،. دو هفته یک بار نوبت آبیاری دارند. در زمان های گذشته از آب قنات برای آبیاری استفاده می کردند.
شاهین هدلامپ به سر، بیل به دست و چکمه به پا تا هفت صبح باید بیدار باشد. همسرش هم با آن پیراهن رنگی بلندش همراهش است. به گویش بهدینان باهم صحبت می کنند. به این گویش، گویش «دری» و یا «گبری» هم می گویند. البته متفاوت از گویش دری افغانستان است.
سوسوی باد در مرزعه می وزد و آنها هدایت آبها را باهم به عهده می گیرند.
پیاز، شلغم، گوجه، خیار، بامیه، هویچ، چغندر، هندوانه، خربزه و زردک برخی محصولات کشاورزی روستای مزرعه کلانتر است.
پلک های سنگینم تا دو نصف شب بیشتر دوام نمی آورند، مثل اینکه وزنه سنگین پلک ها را بخواهد به سمت پایین بکشد. به خانه بر می گردم. با کلید بلند قدیمی بیست سانتی در چوبی قدیمی را باز می کنم، البته با کمی تقلا. خواب شیرین شبانه، شارژ تجهیزات برقی، دوش صبحگاهی مزایای شب مانی ام در اقامتگاه است.
صبح روز بعد حدس می زنم شاهین از آنجا که تا هفت صبح بیدار بوده دیگر نتواند طبق قولش، روستا را نشانم دهم. آماده می شوم خودم بروم روستاگردی.
صدای تق تق در می آید. خودش است. به این می گویند مرد جهان دیده خوش قول.
صدا می کند برای صرف صبحانه.
خانه شاهین پس از عبور از دالان که کلی اشیاء قدیمی در آنجاست، در سمت چپ به یک فضای تقریبی 4 در 4 متر وسط با چهار اتاق دالانی در اطرافش منتهی می شود. هر کدام از آن ها برای فصلی از سال ساخته شده اند. کلا همه خانه های مزرعه کلانتر این طور هستند. روستا با آن خانه ها و مردمانش خودش یک موزه بزرگ است. میراثی دست نخورده و ناب از یزد!
اتاق پاک همه خانه ها دارند. این اتاق مخصوصا عبادت و نیایش، برگزاری مراسم دینی برای درگذشتگان و اوستا خوانی پنجگانه است.
«اَشم وَ هیشتم اَستی اوشتا اَستی. اوشتا اَهمائی هَیت اَشائی. وَ هیشتائی اَشِم»
این هم یک دعای سرسفره زرتشتی است که معنایش می شود: «راستی بهترین است، خوشبختی است. خوشبختی برای کسی است خواستار خوشبختی دیگران باشد. »
پشت بام ها همگی به هم راه دارند. زمان های قدیم، اقوام نزدیک از این طریق هم ارتباط خانوادگی داشتند. چوب به کار رفته برای درِ خانه های چوبی اکثرا از درخت توت است. برای طول عمر این درهای چوبی هم دو سال یکبار گازوئیل روی آن می زنند.
ساباط ها بیشتر در شهرها و روستاهای قدیمی کویری هستند. ساباط به زبان ساده، سقفی بر روی کوچه ها برای پناه بردن مردم از گرمای تابستان و سیل و باران بوده است.
در مزرعه کلانتر و در زمان های گذشته ، مردم پس از کار سنگین کشاورزی به هنگام غروب زیر این ساباط ها استراحت می کردند. زن ها هم قبل از آنها و وقت کار مردان به کار بافندگی و ریسندگی در زیر همین ساباط ها مشغول بودند.
در جایی از روستای مزرعه دو ساباط به واسطه یک میدان کوچک مسقف چهار پنچ متری به هم وصل می شوند. این میدان نورگیری هم دارد. ساباط ها در اینجا نیمکت های گلی چسبیده به دیوار را هم دارند که مردم در آنجا می نشینند و با هم صحبت می کنند. به اینجا کوچه آشتی کنان هم می گویند، چرا که آدم ها در این کوچه های تنگ اگر دلخور از هم باشند سلام می دهند و اگر خدا نکرده کدورتی داشته باشند با یک سلام و احوالپرسی آن را از بین می برند.
صبا بخیرا برای صبح روجاکا یاکا شووا خیرا برای شب به خیر گفتن به کار برده می شود.
بشقاب سفالی با طرح خورشید از ظروفی بود که در خانه شاهین دیدم. ساخت این ظروف در شهر میبد انجام می شود.
این ظروف سفالی بهانه خوبی است که یک سری هم به میبد بزنم که چسبیده به مزرعه کلانتر است و یا به عبارتی مزرعه کلانتر چسبیده به آن است.
سفالگری و سرامیک سازی قدمت چند هزار ساله در میبد دارد. در واقع میبد مهمترین شهر تولید کننده این صنایع در استان وکشور است و میراثی است از گذشتگان به نسل امروز و آینده.
در میبد یک کوچه ای است که فقط کارگاه های سفالگری دارد. خودش نمایشگاهی است. انواع سفال ها در طرح و شکل های مختلف جلوی کارگاه و داخل کارگاه ها به فروش می رسند. کوره ها هم همینجا هستند.
سر این کوچه، سفالگری است که حسن آقایی در آن کار می کند. خودش تنها نیست تمام خانواده اش به این کار مشغولند. میراثی از پدر مرحومش است.
می گوید ساخت این محوطه که مجموعه از کارگاه های سفالگری است به سال های 56 و 57 بر می گردد. هدف از آن آموزش سفالگری به صورت رایگان از طرف اساتید این حرفه به نوآموزان راه اندازی شده است. اما به مرور این کارگاه به خود اساتید واگذار می شود از جمله پدرش خودش. هر چند که قبلن ها به طور پراکنده در جای جای شهر این کارگاه ها بودند.
حسن که پسر تنومند و هیگلی است تصویری از همه استاکاران متوفی بر روی دیوار از جمله پدر و جوان 28 ساله را نشانم می دهد.
بشقاب هایی را هم نشان می دهد که کلی نقاشی ها هنری بر روی آنها کشیده است. می گوید کسانی که در آنجا کار می کنند به وقت بیکاری روی بشقاب ها طرح ها این چنینی می کشند. از آنجا که یونیک و منحصر به فرد هستند، گاهی اوقات به قیمت خوب هم به فروش می روند.
الان هم 16 نفر صبح و بعد از در کارگاه مشغول کارند. از کارشان هم راضی است. به خاطر هنر و ظرافت شان مشتریان خاص خودشان را دارند.
می خواهم از میبد به جاده یزد به طبس بروم. اما یک مشکل در این جاست. مشکل اینجاست که در جاده یزد به طبس، روستایی نیست. الا یک روستا در ابتدای آن. روستا هم نامش حسن آباد رستاق.
خیلی تمایلی به شب مانی در این روستا ندارم. چرا که فاصله ای تا شهر ندارد و کلا ویژگی های یک روستا را هم نمی تواند داشته باشد. حس شب مانی را هم ندارم. اما از طرفی چون وقت غروب است خودم را نمی توانم به روستای خرانق برسانم که خیلی دور است.
تصمیم می گیرم در اطراف روستای حسن آباد رُستاق چادر بزنم. قبل از ورود به روستا و سمت چپ زمین کشاورزی را می بینم که پیرمردی هم در آن مشغول کار است. به سمتش می روم و می پرسم در آن حوالی امکان چادر زدن است. می گوید: می توانی اینجا بمانی، ولی در مسجد روستا هم امکان اقامت است
یک جمع و تفریق می کنم، می بینم مسجد بهتر است چرا که حداقل آب و سرویس بهداشتی دارد.
به سمت مسجد می روم. اما نه از دهیار خبر است و نه از اعضای شورا. دوباره به زمین کشاورزی بر می گردم. تازه می فهمم چقدر ماسه بادی روی زمین است. فاجعه می شود این بادها برای چادر .
دوباره به سمت مسجد می روم . بنازم به مهمان نوازی مردم روستا حسن آباد رستاق. جایی در داخل خود مسجد در اختیارم قرار می دهند.
یکی از آنها کلی معذرت خواهی می کند که نمی تواند به خانه شان ببرد.
بعد که در مسجد خودم را در گوشه ای آماده استراحت می کنم. دو نفر از آنها برای میوه و شام به طور جدا جدا می آورند. خلاصه این که یک بحران شب مانی به فرصت تبدیل می شود. خیلی می چسبد.