پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ندوشن» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روستای علویه

قیافه اش با اکبر عبدی مو نمی زند. حرف زدنش هم همینطور. دور تا دورش را مردم گرفته اند. بعضی ها از اهالی روستا هستند، بعضی دیگر هم برای سفر آمده اند. آن هم از شهر میبد. نگاهی به من می کند که به دوچرخه تکیه داده ام و با تعجب می پرسد:
-    از ندوشن تا اینجا را رکاب زدی!؟ 
-    ندوشن تا اینجا که راهی نیست. همش ده کیلومتره، سرپایینی هم هس. 
-    به من اگه بگن برو از سر کوچه یک کیلو تخم مرغ بخر بیار خسته می شم، حوصلش رو هم ندارم. 
-    بستگی داره چطور خودتو عادت بدی، اگه بخوایی تو هم می تونی مثل خیلی های دیگه.
مردی هم که تلاش می کرد شماره دهیار را برایم بگیرد، بالاخره موفق می شود، انگار که فتح الفتوح عظیمی را به سرانجام رسانده باشد. چند کلمه ای صحبت می کند و تلفن را  قطع می کند: 
-    آقای کریمی گفت داشتم فوتبال بازی می کردم که نتونستم جواب بدم. الان خودمو می رسونم.
یک ساعتی بیشتر تا غروب آفتاب نمانده.  کریمی می آید. مردی بلند قد با سبیلی مرتب.  فرم بدنش نشان می دهد که همیشه اهل ورزش است. یکی از بچه ها را همراهم می کند تا دوچرخه را در خانه یکی از آشنایانش بگذاریم، خودش هم می رود تا دوشی بگیرد و بیاید. خانه اش را داده برای تعمیر و کمی نامرتب است. همسرش هم خانه نبود.  
به خانه که می رسیم. صاحبانه پشت سر هم اصرار می کند که به خانه اش برویم تا کمی خستگی در کنم بعد بروم دنبال عکاسیم. می گویم: 

-    می رم بر می گردم. تا غروب آفتاب بیشتر وقت ندارم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه


روستا چند خانه کاهگلی با یک آب انبار دارد که آب آن از آب قنات است. سرسبزی آن هم خیلی زیاد نیست. چند عکس بیشتر نمی تونم تهیه کنم. 

روستای علویه

به خانه ای که دوچرخه را گذشتم بر می گردیم. مرد صاحبانه چند میهمان دیگر هم دارد. دود خانه را گرفته . مسیر رکاب زده ام و کارهایم برایشان جالب است. یکی از آنها پیشنهاد می کند که در مسیر راهم حتما به «مزرعه کلانتر» بروم. چایی زغالی هم آماده می کند که خیلی می چسبد آن هم بعد از  خستگی امروزم. 
صحبت مان به درازا نمی کشد که کریمی می آید. این بار می گوید که به خانه اش برویم. در آنجا یکی از اعضای شورا هم می آید تا اطلاعاتی را در خصوص روستا برایم بدهد. 
به خانه می رسیم. چند نفر از بچه های روستایی هستند. سروصدا و شیطنت هایشان تمامی ندارد. این نوع شیطنت را دوست دارم. کریمی شامی هم می آورد. همگی می نشینند سر سفره. یکی از بچه ها چنان با اشتها می خورد که باعث خنده کریمی می شود. خنده ای کاملا بی ریا و صادقانه. 
کریمی از خاطره آخرین بار  رفتنش به تهران می گوید و اینکه اصلا دیگر پایش را به تهران نمی گذارد از بس که شلوغ و آلوده است. او روستای شان را به هر شهری ترجیح می دهد. 
محمد رضایی هم می آید. فکر نمی کردم که این روستا واقعا حرفی برای گفتن داشته باشد.  در حین صحبت کردن، لبخند شیرینی به لب دارد، برق چشمانش را به وضوح می بینم. 
اهمیت طبیعت اطراف روستا به مراتب بالاتر از خود روستا است. بخشی از روستا که به ارتفاعات منتهی می شود، منطقه حفاظت شده دارد که حیواناتی مثل کل و بز در آن زندگی می کنند. معادن تراورتن و سنگ سفید هم در همان حوالی وجود دارد که این سنگ ها پس از استخراج به کشور چین صادر می شوند. 
اما خبر خوب این که به علت حمایت های نسبی که از طرف دولت صورت گرفته است مثل لوله کشی و گازکشی عده ای از مردم به روستا بر گشته اند. و به کار کشاورزی مثل پسته، یونجه، گندم، انار مشغول شده اند. 
اما سنگاب یکی جاذبه دیدنی روستاست که چند سال اخیر مسیری به آن باز شده است. تصمیم ام این می شود که فردا به سمتش بروم چرا که در مسیر راهم هست. 
روز بعد در مسیر جاده ندوشن به یزد قرار می گیرم. با تعاریفی خیلی زیادی که از چشمه های سنگاب شنیدم مشتاقانه به سمت آن می روم. مسیر چشمه جاده خاکی است که هیچ تابلویی هم ندارد. طوری می شود که مسیر خاکی را رد می شود. آخرش هم با جی پی اس موبایل مکان دقیق آن را پیدا می کنم. 
جاده خاکی حسابی درب و داغان است. دلیلش را نمی دانم. دو کیلومتری رکاب می زنم تا به دامنه کوه می رسم. دوچرخه را همانجا می گذارم و بالا می روم. 
مسیر سربالایی نسبتا سختی دارد، اما خیلی هم صعب العبور نیست.  به ارتفاعات که می رسم با صحنه ای مثل صحنه چشمه ها بادابسورت مواجه می شوم. 
در توضیح چشمه های بادابسورت بگویم که این چشمه در استان مازندران هستند. به خاطر شکل و شمایل و طعم خاص آب آن، جزء چشمه های بی نظیر در ایران  و کم نظیر در جهان است. چشمه های مشابه این چشمه در ترکیه، نیوزیلند، چین، ایتالیا، امریکا و مکزیک وجود دارد. 

 

علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه


اما باور نمی کردم در جایی دیگر در ایران آن هم در استان یزد چنین چشمه ای وجود داشته باشد. این چشمه ها به خاطر سنگ ها تروارتن و سنگ های آهکی و چشمه های آب شکل گرفته اند. 
چشمه ها به شکل حوضچه هایی هستند با رنگ هایی بسیار جذاب. میزان خیلی کمی آب در آن ها جریان دارد. در گوشه و کنار هم غارهای نمکی کوچکی شکل گرفته است. به بالاتر که می روم سرچشمه ها هم دیده می شود که درست در بالای کوه قرار گرفته است. 
به خاطر اینکه کسی هم در آنجا نبود مدت زمان زیادی از وقتم را همانجا گذراندم. اینجا متوجه شدم که چرا جاده را آسفالت نکرده اند. فقط به خاطر جلوگیری از تخریب بیشتر. 
اما اگر نرده هایی هم در حاشیه سنگاب ها می گذاشتند کار خیلی بهتر می شود چرا که کسی دیگر پایش را داخل چشمه ها نمی گذارد. 
نگهبان هم بگذارند نور اعلی نور می شود. 
مثل اینکه سطح توقعات و انتظارات خیلی بالا رفت. 
وقت دیدار من هم به لحظات پایانی خودش می رسد فتیله توقعاتم را پایین می کشم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی