پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشتران» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بهار سال 92 بود. بعد از روستای یل آباد در نزدیکی ساوه، مسیر را اشتباهی رفتم. اولش خوشحال بودم. چون هیچ کس در جاده نبود. فقط خودِخودم بودم. انگار توی فضا رکاب می زدم. جاده که  خاکی شد، باز حالم بهتر شد. اما یواش یوش باد شدید آن هم سرد از طرف مقابل شروع به وزیدن کرد. مسیر را هم گم کرده بودم. در مسیر یک رودخانه خشک شده افتاده بودم. خوب که آب ن داشت. دمار از روزگارم در آمد تا به جاده اصلی قدیم ساوه به همدان برسم. 
یا تابستان سال 97 در  چین بود. سر از یک جاده کاملا گِلی در آورده بودم.  مثلا به خیال خودم خواسته بودم به جایی بروم که از ماشین و موتور و سروصدا خبری نباشد. خودم و دوچرخه حسابی مثل دو خر در گل فرو رفته بودیم. 
البته بعد از هر دو این ماجراها، اتفاقات خوبی هم افتاده بود. آدم باید انصاف داشته باشد. 

بعد از ظهر، وقتی کارم در روستای کشانی تمام شد، از آن سربالایی سرازیر می شوم به سمت روستای اُشتران. اما سر یک سه راهی به جای سمت چپ، سمت راست می پیچم. هم سراشیبی است هم پشت باد. انگار که خلبان هواپیما باشی و هواپیما اتومات برود. 
وسط راه وقتی نقشه موبایل را چک کردم. می فهمم ای دل غافل! 15 کیلومتر راه را دور کرده ام. ناراحت نبودم. باغات زیادی در این مسیرم هستند که حال خوب به آدم می دهند. در بعضی جاها از باغ به تپه  ماهورها می رسیدم. حسابی ویراژ می دادم در خلوتی جاده. روستاهایی هم در بین راه بودند. اقوام کرد و لر و ترک در آنجا زندگی می کردند؛ یک ترکیبی قومیتی مثال زدنی!

بعد از یک مسیر U شکل  کج و ماوج، برعکس به روستای اُشتران می رسم. یعنی  تقریبا به همین اندازه راهم را دور کرده بودم.

در ورودی روستا سمت چپ برو روی تپه ای قلعه ای دیده می شود. قلعه ای با دیوارهایی بلند و چهار برج. از بالای قلعه روستا و درختان پرپشتش دیده می شوند. روستا چون باریکه ای در میان دره و درختان انبوه قرار گرفته، درختان به لحاظ عرضی شش برابر روستا وسعت دارند و به لحاظ طولی سر و ته شان ناپیداست. وجود این همه درخت به رودخانه خرم رود بر می گردد که از وسط رودخانه می گذرد. پشت روستا و درختان کوه های بلندی هم دیده می شوند. 


 قلعه تقریبا نیمه مخروبه شده  است. بنایی با سنگ های سیاه تا سقف زیرخاک رفته و سه سقف گنبدی کوچک دارد. معلوم است که زمانی به عنوان حمام از آنجا استفاده می شده است. 
ورودی قلعه به شکل چهار گوش است. دور تا دورش را با آجر تزئین کرده اند. بالای دروازه یک چهارگوش مستطیلی شکل به ابعاد حدود یک متر در یک و نیم متر قرار دارد. مثل تابلویی است که وسط آن را کاهگل زده اند. بعد از عبور از دروازه، اتاقکی است که چند نشیمنگاه دارد که هر کدام تاق هلالی شکل دارند.  یک مسیر مارپیچی آجری به سمت پشت بام می رود. با اینکه دیوارهای آجری در اینجا ترمیم شده اند. اما سنگ های زیادی روی زمین ریخته شده اند. از اینجا به سمت راست محوطه اصلی قلعه قرار دارد که بسیار بزرگ است. تک تک آجر های اینجا می دانند زمانی در اینجا چه خبر بوده است. 
با شیب تندی وارد روستا می شوم. چند مرد روی پلکان سنگی کنار خانه ای نشسته اند. گرم صحبت اند. با دیدنم انگاری سوژه جدیدی برای صحبت پیدا کرده باشند. بعد از کمی صحبت، با راهنمایی آنها به خانه دهیار می روم.  خانه دهیار کمی بالاتر داخل کوچه ای است. در خانه اش باز است. صدایش می زنم. خودش می آید. مردی تنومند با سنی بالاست. قیافه اش بیشتر به کدخداها می خورد تا دهیارها. می گوید الان فرصت پاسخگویی به سوالاتم را ندارد. شماره چند نفر از اعضای شورا را می دهد تا با آنها قرار بگذارم. آخرش قرار می شود با آقای فیاض سرداری دیدار داشته باشم. در فاصله این زنگ زدن، پسر دهیار که گویی مشکل جسمی هم دارد، می رود سریع برایم شربت می آورد. به نظرم شربت آلبالو بود. خیلی می چسبد. 
دهیار سفره دلش را باز می کند. می گوید کسانی می آیند به اسم مستندسازی یا تهیه گزارش کلی وقت آنها را می گیرند، آخرش هم کاری برای روستا انجام نمی دهند. خیالش را راحت می کنم من از آن دست آدمها نیستم. حق هم دارد. ولی نباید همه آدم ها را به یک چشم دید. 
دوچرخه را داخل مغازه یکی از آشنایان سرداری می گذارم. از آنجا به خیابان اصلی روستا می روم. پسر دهیار نمی تواند بگذارد تنها بروم و کلی هم ناراحت است که نتوانسته مرا به خانه شان ببرد. به او می گویم اصلا ناراحت نباشد، قرار نبوده که من مهمان شما باشم. ضمن اینکه شما مهمان داشتید و اصلا خودم راحت نبودم. 


خیابان اصلی که عرض ده متری دارد آسفالت شده و کنار خیابان جدول کاری شده است. معمولا روستاها را سنگفرش می کنند نه آسفالت! اما خوبی اش  این است که نماها بیشتر خانه ها در این خیابان تا کمر سنگ شده و یک ردیف آجر نما رویش چیده اند. بقیه خانه تا سقف کاملا نمای کاهگلی دارد. از سنگ مرمر و آجرنما هم خبری نیست. درختان گردو و چنار هم زیاد دارد. در جایی یک حمام قدیمی بازسازی شده است که روبرویش پیرمردها دم عصری نشسته اند و گرم صحبت اند. 


یکی از آنها با تی شرت لجنیِ آستین کوتاه و شلوار لی  به سمتم می آید. موهای سرش تا وسط کله اش ریخته و سبیل به لب دارد. سن و سالش از آن پیرمردها کمتر است. حمیدرضا با اشتیاق زیادی از روستای شان می گوید. خودش تهران زندگی می کند و آژانس مسافرتی دارد. الان هم برای تفریح به روستا آمده است. 
از شخصیت های قدیمی و مشهور روستا به علی اردلان اشاره می کند که در زمان گذشته وزیر اقتصاد و بازرگانی بوده است. می گوید سریال علی البدل را در این روستا بازی کرده اند. البته بعدها بعد از سرچی در اینترنت  فهمیدم سریال در سه روستا فیلمبرداری شدکه یکی از روستاها همین روستا بوده است. 


داخل  حمام قدیمی می رویم که به تازگی به چایخانه تبدیل شده است. بازسازی اش تعریفی ندارد  و نشانی از نمای قدیمی در خود ندارد به رغم اینکه ساختار قدیمی خودش را حفظ کرده است. صاحب آنجا که پسر جوانی است. از عدم استقبال مردم از مسافران و توریست ها می گوید. یک مقدار از این مسئله را به عدم آشنایی مردم نسبت به اهمیت توریست می توان ربط داد و مقداری دیگر به عدم رعایت برخی از شؤونات روستاست. فرقی هم بین مرد و زن ندارد. مرد شلوارک می پوشد زن هم روسری اش از سرش افتاده و بقیه ماجراها. حالا سروصدا و مسخره بازی های دیگر هم جای خود دارد. 


حمیدرضا دو خانه قدیمی روستا را نشانم می دهد که چنگی به دلم نمی زند، چرا که کامل نتوانستم ببینمش.
یک حرفش برایم خلی جالب بود. وقتی از بهترین لذت زندگی اش می پرسم می گوید: اگر زن و بچه نداشتم هیچ وقت سه روز را در یک جا نمی ماندم!
وقت شب می شود به خانه فیاض سرداری می رویم. خودش منزل باجناقش مهمان است. چه شد؟ مهمانی اندر مهمانی! باجناقش حسابی تحویل می گیرد و با شامی و میوه هندوانه ای حسابی پذیرایی می کند. شب هم با آقای سرداری به خانه می آییم. البته همسرش خانه خواهرش می ماند و دو نفری می آییم. 
آقای سرداری بعد از بازنشستگی کار کشاورزی می کند. هیچ وقت هم دوست ندارد به شهر برود. خانه اش باغچه ای بزرگ پر از درخت دارد. ساعتی را در خانه اش با هم  صحبت می کنیم و بعد در تراس خانه می خوابیم. 
می گوید شب از پشه بند استفاده کنم. به او می گویم: ناراحت نباشد من شب چنان پتو رویم می کشم که پشه حریفم نمی شود. 
با این حال خودش پشه بند را می کشد. شب پشه ها دمار از روزگارم در می آورند. در جایی یکبار اسپری امتحان کردم خوب آنها را دور کرده بود. ولی اینجا نصف شب نمی توانستم دنبال این طور چیزها بروم.
صبح روز بعد به وقت برگشت در وسط روستا با مغازه داری آشنا می شوم که او هم لاله را به من معرفی می کند. پیرزنی که به تنهایی زندگی می کند. خانه اش چسبیده به مغازه است. مرد او را صدا می زند و پیرزن می آید. از طبقه دوم و بالای در نگاه می کند.


نگاهش می کنم.
 می گوید:
-    از پله ها بیا بالا!
در خانه را باز می کنم. حیاط کوچک خانه را می بینم. درست  سمت چپ، پله های تندی هستند. وقت بالا رفتن از خودم می پرسم:
-    خودش چطور این پله ها رو هر روز بالا پایین می ره؟
دبه های پرآب با یک منبع آب ورق آلومنیومی روی سقف حیاط قرار دارند. یک طرف کمرش کاملا قوز دارد. چین و چروک ها صورتش را می شود شمرد. آدم که سنش بالا می رود، دردهایش هم زیادتر می شود، حال و  حوصله اش کمتر می شود. اعصابش به هم می ریزد. چه برسد به اینکه درد تنهایی هم اضافه شود. 


پیرزن شکایت می کند از روزگار از بچه ها و تنهاییش. 
برای اینکه کمی آرامش کنم. می گویم:
-    مادر! بچه ها هم درگیر کارخودشون هستن. نه اینکه دوستون ندارن. وقت نمی کنن بیان 
-    آره! اونا خوب  هستن. وقت کنن میان پیشم
وقتی می گویم با دوچرخه به روستا اُشتران آمده ام. باورش نمی شود. خنده اش می گیرد. چند تا حرف خنده دار  می زنم. خنده پهنای صورتش را می گیرد. انگار چروک های صورتش یکی یکی زمین می افتند.
دوست دارم سر به اتاق¬هایش بزنم. دیوارها تا یک متر قشنگ پلاستیک شده اند. توت فرهنگی های قرمز خوش رنگ حسابی رویش را گرفته ند. یک فانوس هم رو تاغچه است. تعارف می کند برای  چایی مهمانش باشم. 
نمی خواهم خودش را به زحمت چایی درست کردن بیاندازم، همینکه برای لحظاتی باعث پرکردن اوقات تنهایی اش شده ام خوشحالم. 

خروجی قلعه به محوطه بیرون 

یک در قدیمی روستا که دیگر از این درهای چوبی در این روستا پر از درخت نمی شود دید

یکی از کارهای جالب در روستا همین تیر برق  های زیبا و جدول کشی مناسب است.

نمایی دیگر از خیابان روستا 

ترکیب زیبایی از خانه و درخت

مسیر رکاب زنی که دل هر صاحب ذوقی را به ذوق می آورد. 

  • عدالت عابدینی