قلعه قورتان
امروز دو بدبیاری داشتم. همش که نمی شود به به و چه چه! من دارم حال می کنم جای شما خالی! از این دست حرف ها که خیلی ها در سفر می گویند و اشاره ای هم به سختی ها نمی کنند.
اول اینکه 15 کیلومتری از روستای «برسیان» دور نشده بودم که متوجه جا گذاشتن رَم دوربینم می شوم. رم زاپاس دارم، ولی تصویرهای گرفته شده چند روزه ام، در آن یکی رَم بود. خوشبختانه محمد پسر طبالی خانه است. با یک تماس هماهنگ می شوم که برگردم و رم را بگیرم؛ یعنی سی کیلومتری رکاب زدن اضافی!
کبوترخانه های اژیه |عکس از عدالت عابدینی
بدبیاری دوم وقتی است که به شهر «اژیه» می رسم. کبوترخانه های زیادی دارد که قبل از ورود به شهر دیده می شوند. سرتان را در نیاورم، شهرداری می روم و با محمود یکی ازکارمندهای باحال می رویم تا یکی از این کبوترخانه ها سالم را از داخل ببینم. چرا که کلید کبوترخانه را او دارد. ولی بدبختانه وقتی آنجا می رسیم، می فهمیم قفل در کبوترخانه توسط فرد یا افراد معلوم الحال دچار مشکل شده است و امکان گشایش نیست.
ضرب المثل صبر و قوره و حلوا را بیاد آوردم و تجربیات سفرات گذاشتم و می گذارم به حساب حکمت.
می روم به سمت «قورتان». هم از کتاب، تعریفش بسیار شنیده ام و هم از مردم.
شش هفت کیلومتری مانده به روستا، سمت چپ، جاده ای به روستای «فارفان» می خورد. حسابی به سر و وضع ظاهر آن رسیده اند. از تابلوی روستا گرفته تا رنگ کاری جدول های روستا. از پیرمردهای روستا که گرد هم نشستند و مثل برخی کشورهای آن ور آبی، دم غروب در کافه ها می نشینند با هم گعده می گیرند، می پرسم: «از اینجا به قورتان راهی است؟» بعد از سلام و تعارفات معمول می گویند:
- بعله که هست. مستقیم برو! از روستا که خارج شدی، سمت راست جاده را مستقیم بگیر به قورتان می رسی. خدا به همرات!
لبخندی می زنم و تشکری می کنم. بعد از خروج از روستا به جاده فرعی می زنم. هم خلوت است و هم سرسبز. نه تنها آدمی پر نمی زد، بلکه تا دلتان بخواهد پرنده ها پر می زنند و آواز می خوانند.
به روستای «بلان» می رسم که رودخانه ای، روستا را از روستایی دیگر جدا می کند. رودخانه امتداد زاینده رود از اصفهان است و آن روستا روستای «قورتان» است که به دنبالش آمده ام.
از آنجایی که گفته اند: «شنیدن کی بودن مانند دیدن»، به محض دیدن روستای قورتان، می فهمم که دیدن از نزدیک خیلی با شنیدن تفاوت دارد! نه آن کتاب و نه آن گفته ها هیچکدام به دیدن خودم نمی رسند. فعلا تا این جا کار که اینطور است.
بخشی از دیوار قلعه قورتان
قورتان درست چسبیده به روستای بلان است و یا بهتر بگویم بلان چسبیده است به قورتان و فقط زاینده رود آنها را جدا می کند که حسابی پرآب و نیزار است. پرنده ها در آنجا شورمندانه به پرواز در آمده اند و صدای جیک جیک شان آنجا را گرفته است.
منظره واقعا دیدنی است. من به دوچرخه تکیه می دهم و دوچرخه هم به من. دوست دارم تا صبح قلعه را تماشا کنم که بخش اصلی روستا قورتان است.
نسیم بهاری حسم خوبم را دو چندان می کند و خستگی از تنم می برد به دور دست ها.
انگار قورتان بخشی از قلعه ارگ بم است. نه!
هویت این قلعه جداست. چرا در مورد این قلعه هیچ نشینده ام، ولی ارگ بم را خوب می شناسم. شاید زلزله بم، قلعه بم را به من و به خیلی ها دیگر شناساند. می گویند دهه چهل هم اینجا یک سانحه هوایی هلیکوپتر اتفاق افتاده و متوجه این قلعه زیبا شده اند.
امتداد رودخانه زاینده رود در قورتان |عکس از عدالت عابدینی
قلعه تاریخش به چهارم هجری برمی گردد. حدود هزار سال پیش یعنی دوره دیلمیان. البته قطعی نیست، کوزه ها و ظرف های هم مربوط به دوره ساسانیان و اشکانیان هم در این روستا پیدا شده است.
فعلا حدس و گمان ها و اسناد این را می گویند، شاید بعدها اسناد دیگری هم به دست آمد، طول عمرش زیاد هم شد.
تا دهه چهل و قبل از تقسیمات اراضی، زندگی در آن جریان داشته و هر خانه از دو تا سه خانواده تشکیل می شده است. و هر خانواده هم شش هفت بچه داشتند. در نتیجه خانه ها خیلی پرجمعیت می شدند.
اما بعد از تقسیمات اراضی، مردم، صاحب بخشی از زمین های ارباب ها می شوند. خیلی از آنها از قلعه بیرون می روند و آنجا را رها می کنند و خودشان خانه های طاق ضربی در ضلع شرقی و شمالی قلعه می سازند . خانه های قلعه به محلی برای نگهداری دام و علوفه تبدیل می شوند و دو سه خانوار بیشتر نمی مانند.
این سمت که روستای «بلان» است، بادگیر، آب انبارش خیلی دیدنی است. قورتان قدمتش بیشتر است و حرمت بزرگ تر واجب. از طرفی مردم هم می گویند: «اونجا اقامتگاه هم داره»
یک لحظه چشمم به خورشید می افتد که با ایما و اشاره می گوید: «زود باش! داره شب می شه، یه فکری برای اسکانت بکن»
از پل روی رودخانه رد می شوم تا به قورتان می رسم. در میانه روستا، سمت چپ دیوار بلند قلعه و سمت راست خانه های روستایی قرار دارند.
مردم کلن می خواهند کمکم کنند. جالب اینکه همگی هم اقامتگاه «بالابان» را معرفی می کنند و سید حسن فاطمی را.
با غلامحسین عباسی دهیار تا تماس می گیرم، با موتور می آید. مردی با چشمانی سبز و قدی بلند و سبیلی بر لب و کت و شلواری به تن و موهایی به پشت زده. برازنده دهیاری است حداقل در نگاه اول. او هم، همان اقامتگاه و همان شخص را معرفی می کند.
با هم به سمت مسجد روستا می رویم. فاطمی آنجاست. صورتی پهن و کشیده با موهایی کم پشت و ته ریشی به صورت دارد و پیرهنی مشکی به تن.
بر خلاف انتظارم خیلی کم صحبت و آرام است. کرونا هم نمی گذارد دستی بدهیم تا حداقل صمیمتی شکل بگیرد.
یعنی این آقا می تونه کمکم کنه؟
با هم به سمت اقامتگاه می رویم که داخل قلعه است، البته او با موتور و من با دوچرخه. موتورها انگار اینجا یکه تازی می کنند. ورودی قلعه یک دروازه بزرگ دارد. داخل قلعه اول مستقیم و بعد به چپ و در ادامه سمت راست و داخل یک دالان می رویم.
تابلوی بوم گردی «بالابان» دیده می شود. چند گل داخل گلدان در ورودی کار گذاشته اند.
در اقامتگاه باز می شود.
حیاط اقامتگاه بومگردی بالابان قورتان|عکس از عدالت عابدینی
حیاط بزرگی در وسط اقامتگاه است، دور تا دورش اتاق ها قرار دارند. از وسط حوض یک استوانه بزرگ تا ارتفاع نیم متر بالا آمده و بعد سنگی مثل سنگ آسیاب با ضخامت یک کف دست روی آن قرار دارد و از کوزه بالای سنگ، آب فواره می کند و صدای دلنشینی را ایجاد می کند.
حوض و استوانه به رنگ آبی در آمده اند و نوری هم به حوض می زند.
اتاق های زیبای بومگردی بالابان قورتان |عکس از عدالت عابدینی
در اتاق ها چوبی و به رنگ قهوه ای هستند و سردرها همه پنجره های ارسی، شیشه های رنگی زرد، آبی نفتی، سبز و قرمز دارند.یکی از اتاق ها را فاطمی در اختیارم قرار می دهد؛ اتاقی دنج برای یک مسافر دوچرخه سوار خسته از راه رسیده.
اقامتگاه به جز من کسی ندارد. ایام کرونا فعلا اینجا را خالی از سکنه کرده است. همان اول وسایل را داخل می گذارم. فاطمی می رود و می گوید یک ساعت دیگر بر می گردد. خیلی خسته ام. زیرانداز آماده اتاق را می اندازم و سرم را روی متکا می گذارم و می خوابم.
نیم ساعتی به خواب می روم! انگار که سالها در این خواب بودم.
بیدار که باز می کنم متوجه آمدنم فاطمی می شوم. درست در سمت دیگر حیاط و در اتاق گوشه ای است. متوجه بیدار شدنم می شود و دعوتم می کند که شام به آنجا بروم.
اول استکان چای داغ می آورد. اشکنه تخم مرغ آماده کرده است؛ غذایی مرکب از پیاز و سیب زمینی و تخم مرغ و گوجه و انواع سبزیجات و ادویه جات.
محمد اسماعیلی دوست و شریکش و عباسی دهیار روستا هم آنجا هستند. خوشمزگی شام به قدری است که دوکاسه تمام از آن می خورم. واقعا شام دوچرخه سواری است.
پس از گپ و گفتی، فاطمی به اتاقم می آید.
سید حسن فاطمی |عکس از عدالت عابدینی
آنجاست که شروع به صحبت می کند. می فهمم دریایی از اطلاعات است و چه خوش صحبت و با معلومات است.
اما یک اتفاق باعث می شود که او بیشتر به تحقیق و مطالعه در مورد روستا بپردازد.
سال 83 شرکت عمران زاینده رود، همایش «کویر و تالاب» را برگزار می کند. مهمانانی که در این همایش شرکت کرده بودند، بعد از دیدن کویر و تالاب، به روستای قورتان می آیند و وقتی آن بنای خشتی عظیم را می بینند و تاریخچه آن را می پرسند کسی نیست که جواب درستی بدهد. هر کسی نظر شخصی خودش را می گوید.
در اینجاست که جرقه یا انگیزه در آقای فاطمی ایجاد می شود. باید خود دست به کار بزند و با همکاری دوستان همسو تاریخچه روستا را در بیاورد. شروع به جمع آوری اطلاعات چه درست و چه نادرست در تحقیقات میدانی و مطالعاتش در خصوص روستا می کند.
تا سال 85 به عنوان فعال روستایی در جشنواره های مختلف روستایی شرکت می کند و به معرفی روستا می پردازد. برای اینکه کار منسجم تر و بهتر شود در سال 86 اقدام به راه اندازی انجمن «دوستداران میراث فرهنگی و گردشگری ارگ زنده رود» می کند و در سال88 پروانه فعالیت می گیرد. در این مدت علاوه بر در آوردن تاریخ روستا، اقدام به احیاء ضرب المثل ها و کارهای قدیمی، ثبت ملی مراسم عزاداری زار مخصوص این روستا، شرکت در نمایشگاه های مردم شناسی و مرمت کبوترخانه روستا را انجام می دهد.
حسن فاطمی به همراه دوستش محمد اسماعیلی خانه قدیمی در داخل قلعه را سال 94 خریداری می کنند و با دریافت وام، اقدام به مرمت و نوسازی آن می کنند و اولین و آخرین بوم گردی را در حال حاضر در این روستا به درست می کنند.
متاسفانه در این راه مورد حمایت هم قرار نمی گیرند.
گفتنی ها در خصوص روستا زیاد است که در قسمت بعد به آنها بیشتر خواهم پرداخت.