پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خرانق» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خرانق

یکی از فجایع دوچرخه سواری، قرار گرفتن در معرض گرمای زیادی و باد شدید است. به طوری تعریق، تشنگی و سوختگی به همراه دارد.
کسانی که در مناطق بیابانی زندگی می کنند، از سربند یا چفیه استفاده می کنند که کمتر در معرض باد و گرما باشند. حتی در زمان جنگ جهانی دوم، جنگجویان در شمال افریقا، از نوعی دستار شبیه دستار عربی استفاده می کردند. اگر این پوشش ها مرطوب باشد فبها المراد می شود.
دوچرخه سواران هم در این مواقع با استفاده از کلاه، عینک آفتابی، دستمال گردن، مصرف زیاد آب، پمادهای مناسب و قرار گرفتن در سایه، مانع از آسیب جدی پوست خود می شوند. 
اول صبح که در مسیر یزد به جاده طبس هستم، همان ابتدا مشکلی ندارم. اما به مرور تغییراتی را لمس می کنم و می بینم. هم هوا گرم می شود و هم بادهای شدید با غبار شروع به وزیدن می کنند. 
لبم که از روز قبل شروع به باد کرده، الان دیگر به فاز بحرانی خود رسیده است. البته از بین رفتن آب بدنم، خودش در چند روز گذشته هم بی تاثیر نبوده است. لب چنان باد کرده است که خودم اسمش را می گذارم «لب اُردکی»! فقط به جای منقار، لب هایم باد کرده و جلو آمده است. 
پماد کلا یادم رفته با خودم بیاورم، جاده یزد به طبس هم اصلا جای سایه ندارد.
بعد از حدود بیست و سه کیلومتر کوه چَک چَک زیارتگاه زرتشتیان در سمت چپ جاده و در یک جاده فرعی قرار دارد. مقصد من نیست.
مستقیم به سمت شمال شرق حرکت می کنم. در جایی جاده به موازات یک یک جاده تازه ساز دیگر یک جاده می شوند. اتفاقا پلی هم در ابتدا آن جاده تازه ساز است. رفت و آمدی هم نیست. بر می گردم به سمت همان جاده. یعنی این پل آفریده شده برای استراحت من. هم سایه است و هم ساکت!
***

خرانق

این همه سختی کشیدن فقط برای دیدن یک روستا بود؛ روستای خرانق. روستای خرانق روستایی در پای کوه است. یعنی تنها روستای پرآب و آباد در مسیر یزد به طبس. اما آبش شور است. 
ساخت این قلعه به دوران پیش از اسلام بر می گردد  یعنی زمان ساسانیان. یکی از نشانه های آن هم وجود قبله ای به سمت بیت المقدس است. 
این قلعه چهار برج نگهبانی و یک منار جنبان دارد. از این برج ها دو برج کاملا سالم مانده اند. 
در کنار قلعه، کاروانسرایی بزرگ به شکل مربع مربوط به اواخر دوره صفویان وجود دارد.
به پلیس راه می رسم. کمی بعد از پلیس راه در سمت راست روستای خرانق است. در نظر اول هیچ اثری از قلعه نیست. سر ظهر هم کسی در خیابان نیست تا سوال کنم الا یک پاسگاه انتظامی. 
جواب سوالم این می شود که کمی جلوتر بروم می بینم. بله. جلوتر که می روم سمت راست، داخل کوچه ای سنگفرش شده ابتدا به کاروانسرا و بعد قلعه ختم می شود. جمعیت نسبتا زیادی هم در اینجا هستند. 
هادی عباسی از مسئولان کاروانسرا با استقبال گرمی مرا به داخل کاروانسرا دعوت می کند. همان ابتدا با ماکارونی خوشمزه ای از من پذیرایی می کند تا جبرانی باشد بر کربوهیدارت از دست رفته ام. اتاقی هم در کاروانسرا در اختیارم قرار می دهد.

خرانق

 
آقای جلیلی اولین نفری است که با او آشنا می شوم. مردی با سن بالا و پر تجربه. موهای سفید دارد و سبیل هایی نسبت پرپشت. معدنکار است. می گویند آنقدر در کارش ماهر است که اگر منطقه را نگاه کند، متوجه می شود که آنجا ذخایر معدنی مناسب دارد یا نه؟ 
 عِرق و تعصبی خاصی به خرانق دارد. به عنوان راهنما کارتی به سینه دارد و آنجا را به علاقمندان معرفی می کند. 

خرانق

از ویژگی های مهم کاروانسرا وجود چهارتیمچه است که سه تای آن پوشیده و یکی سر باز است. حجره ها یا اتاق ها کارونسرا هم به خوبی ترمیم شده اند و آماده پذیرایی از میهمانان هستند. اما من بیشتر می خواستم بر روی قلعه متمرکز شوم که کمی آن طرف تر از کاروانسرا است و قدمتش قدیمی تر است. 
دو دروازه بالا و پایین دارد. از دروازه بالا که وارد می شویم. خانه ها دو تا سه طبقه با کوچه های تو در تو را می شود. علت ساخت پیچ در پیچ کوچه ها برای رد گم کردن دزدان احتمالی بوده است. کمی که جلوتر برویم، منارجنبان را می بینیم که نمونه اش در اصفهان است. 

خرانق

حمام و حسینیه دیگر آثار این قلعه هستند. حدود چهل سال پیش زندگی در این قلعه جریان داشت. اما با ساخت خانه های جدید و انتقال مردم به آنجا، این قلعه خالی شده است. بعضی جاها ترمیم هایی صورت می گیرد مثل حسینیه. اما آثار مخروبه آن زیاد است. اگر زندگی در آن جریان داشت مسلما این قدر خرابی هم نداشت. با احیای زندگی در قلعه، سنگفروش کردن کوچه پس کوچه ها، به راحتی می شود رونق گذشته قلعه را باز گردند. خودش هم می شود قطب گردشگری چرا که خیلی خاص است. صنایع دستی هم توسعه پیدا کند به راحتی کسب و کار مردم رونق پیدا می کند. 

خرانق

آخر قلعه به مزارع کشاورزی روستا ختم می شود که به شبیه شالیزارها به سمت پایین رفته اند تا به رودخانه می رسند. اما روی رودخانه هم یک پل قدیمی قرار دارد مربوط به دوره ساسانیان. پل نه برای عبور عابر پیاده بلکه برای انتقال آب بوده است. یاد پل هایی می افتم که در تونس، رومی ها به طول ده کیلومتر برای انتقال آب ساخته بودند!
آقای جلیلی می رود و من مشغول عکاسی و فیلمبرداری می شوم. 
همانجا با علیرضا کریمی دوبلور خوبم کشورمان آشنا می شوم که دکترای داروسازی هم دارد. با خانواده اش است. میان صحبت های مان، دوست مشترک دوچرخه سواری به اسم «عباس رزاقی» پیدا می کنیم که این خودش می شود بهترین بهانه برای دوستی مان. این هم از دکترمان.

خرانق
دوستی مان کش پیدا می کند و به جلیلی و پسرانش و غیره می کشد شب هم خودمان را منزل آقای جلیلی می بینیم. واقعا مرد نازنینی است، خانواده اش هم همینطور!
مقرر می شود که شب برای دیدن جن و  منار جنبان برویم. آقای جلیلی ناراحت از این است که چرا من گاهی جن را به تمسخر می گیرم. 
شب به قلعه می رویم تا جن را ببینیم. البته هدف من بیشتر عکاسی شبانه است. اما ماجراهایی اتفاق می افتدکه جن های احتمالی را هم فراری می دهد. 
ماجرا از این قرار است که من کنار منارجنبان در تاریکی ایستاده بودم. جلیلی که حسرت ما را برای منارجنبان می بیند، حاضر می شود که در آن را برای ورودمان باز کند. 
بعد از دیدار از منار جنبان، جلیلی و علیرضا می روند. می خواستم از ستاره های اطراف منار جنبان تصویر بگیرم. در تاریکی تنهای تنها هستم. در همان لحظه صدای پچ پچی می شنوم. یک لحظه بر می گردم و سایه شبه واری می بینم. به سرعت غیب می شود. 
خیلی توجهی نمی کنم. اما صداهایی باز می آید. کمی نگران می شوم. نکند  کسانی آنجا باشند و باور به جن داشته باشند و با سنگ به من  حمله کنند. دوربین و سه پایه را بر می دارم و می زنم به فرار  داخل کوچه های تو در تو. 
از جلیلی و علیرضا هم خبری نیست. صدایی هم از آنها نمی آید. به زور راه خروج از قلعه از در پایین را پیدا می کنم. از کنار دیوار قلعه حرکت می کنم که صدای بلند زد و خوردی کنار خانه قلعه می شنوم. فقط متوجه پرت شدن پیاپی آجرها می شوم. نمی توانم هیچ مداخله ای داشته باشم. دو پا دارم پنج شش تای دیگر قرض می گیرم و می زنم به فرار. 
صدای نفس نفس زدن هایم را می شنوم. یعنی واقعا جن بودند؟ نکند جلیلی و کریمی در آنجا باشند؟ آن طرف تر که می روم ماشین نیروی انتظامی را می بینیم. به آنها جریان را می گویم. 
به محل که می رسیم چند جوان را غرق خون می بینیم. اهل آنجا نیستند. میهمان یکی از دوستانشان هستند. خیلی ترسیده و  مضطرب هستند. اصلا نمی دانند طرف دعوای شان که بوده. به علیرضا زنگ می زنم. متوجه می شوم که آنها در قسمتی دیگر از قلعه هستند. 
جوان ها به همراه ماموران به پاسگاه می روند. بعد از چند دقیقه ما را هم صدا می زنند که به پاسگاه برویم تا شاید ضاربان را شناسایی کنیم. اما وقتی کسی را ندیدیم چه کسی را معرفی کنیم؟
یکی از جوان ها، پیشانی اش شکاف بدی برداشته است. آنها می روند. علیرضا نگران است. با هم به آن خانه می رویم و پانسمان اولیه را برای آنها انجام می دهد و توصیه می کند که هر چه زودتر خودشان را به بیمارستانی در اردکان برسانند. اینجا امکانات لازم برای بخیه نیست. 
این هم شد جریان جِن که آخرش نفهمیدیم اصل ماجرا چه بود!
دیگر ساعت شده سه نصف شب. 
خانواده علیرضا پیش خانواده جلیلی می مانند و ما سه نفره می رویم در یکی از اتاق های کاروانسرا. به قول علیرضا اینجا دنج ترین جا برای خوابیدن است. 
واقعا هم همینطور است. چه خواب سنگین و شرینی داشتم بعد از آن همه تقلای شبانه!
علیرضا زودتر می رود اما من یک شب دیگر آنجا می مانم برای تصویربرداری بیشتر. 
دیگر سفر من به پایان خودش می رسد. از آنجا باید به سمت اردکان برگردم. اما از روز قبل طوفان شدیدی  در این منطقه به راه افتاده است که گفته می شود چند روز هم طول می کشد . اما من باید برگردم و  چاره ای دیگر ندارم. در میان طوفان و باد شدید به سمت اردکان بر می گردم و سفرم را به پایان می رسانم.


خرانق

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

خرانق

 

 

  • عدالت عابدینی