دختر مرتب تعارف می¬ کند که به خانه شان بروم. چند دقیقه ای نیست او را دیدم. نمی¬ دانستم پشت بند این تعارف، اتفاقات خوب و بد در این روستا می افتد. جریانش را می گویم.
روستای دولایی بین جوکار و تویسرکان قرار دارد. بیست کیلومتر بیشتر هم تا تویسرکان فاصله ندارد. از جوکار که به تویسرکان بروید، سمت چپ تابلوی آن را می بینید. بعد از آن هم چند روستای دیگر هم است. می خواستم به جیجان کوه بروم که بعد از دولایی هست. اما وقتی به روستای دولایی رسیدم، به سمت مغازه کنار جاده می روم. دختر خانمی مشتری-ها را راه می اندازد. در تردیدم که همین روستایی دولایی بمانم یا به جیحان کوه بروم. از دختر می پرسم تا ببینم کدام روستا مناسب دیدن هست. می گوید صنایع دستی آن روستا بیشتر است ولی مردم این روستا هم در کار صنایع دستی هستند. از طرفی زمین های کشاورزی و باغات این روستا بیشتر است. خب اینها بهانه خوبی است که در این روستا بمانم.
شماره دهیار را می گیرم و با او تلفنی صحبت می¬ کنم. دهیار هماهنگ می کند که یکی از اعضای شورا به نزدم بیاید ولی نیم ساعتی می گوید باید انتظار بکشم.
اینجاست که آن دختر دعوت می کند به خانه شان بروم. امتناع می کنم. بعد از مدتی برادرش با عصایی به دست از در کناری مغازه می آید و به خانه دعوتم می کند. خواهرش به او گفته بود که من آنجا منتظر هستم. تعارف هر دوی آنها باعث می شود که به خانه شان بروم. با تابلوی عکس بر روی دیوار خانه متوجه می شوم پدرشان چند سال پیش در حال چیدن گردو از درخت افتاده و جانش را از دست داده است. خود آن پسر می شود کمک خرج خانواده. چند ماه پیش تصادفی با موتور داشته که اینطور دست به عصا شده است.
فکر نکنید این خانواده فقط با این مشکل دست و پنجه نرم می کند. مشکل دیگر این است که عمو و عمه این خانواده با وجود ثروت بالایی که دارند، دنبال سهم الارث هم هستند.
واقعا اعصاب خرد کن است این همه پول پرستی بعضی ها.
نیم ساعتی با آنها صحبت می کنم. شب شده است. آن شخصی که قرار بود با من تماس بگیرد تا همدیگر را ببینیم. بالاخره زنگ می زند و می گوید جلوی مسجد روستا بروم تا همدیگر را ملاقات کنیم. از آن دختر و پسر خداحافظی می کنم و به سمت مسجد می روم اما خبری از او نیست. زنگ می زنم. می گوید جلوی مسجد است. تازه متوجه می شوم که اصلا در این روستا نیست.
ماجرا از این قرار است که دهیار روستا دهیار دو روستاست. حالا چرا دو روستا.
دهیار روستا یعنی آقای سوری به گفته خودش یک کارگاه تولیدی داشته ولی به خاطر تحریم و نبود مواد اولیه مجبور می شود کارگاهش را تعطیل کند. متاسفانه بعضی از همان کارگرها به سمت اعتیاد کشیده شده اند، چون که کار نداشتند.
دهیار دو روستا می شود چرا که حقوق دهیار یک روستا به صورت پاره وقت حساب می شود. و جمع کارکرد دو روستا می شود حقوق یک کارمند.
شب شده است و بد جوری گیر کرده ام. به واسطه دهیار روستا با چند نفر تماس می گیرم تا حداقل جایی را برای اقامت پیدا کنم. اولویت خودم مسجد روستاست که بزرگ هم هست و راحت می شود در آنجا خوابید و فردایش می روم سروقت تصویربرداری و جمع آوری اطلاعات از روستا.
هم شماره کلیددار مسجد را می دهد و هم شماره یکی از اعضای شورا به نام آقای سهراب اسدی. با سهراب اسدی هم که صحبت می کنم با کلی معذرت می گوید من را به هنگام آمدن به روستا دیده است ولی الان ماشینش خراب شده و نمی تواند به پیشم بیاید.
آخر کلیددار مسجد می آید و خیلی مِن مِن می کند برای رفتن به مسجد.من هم می گویم خیالت راحت باشد من آنجا راحتم.
اما دلیل نگرانی او از جای دیگری است.مسجد آب ندارد! به عبارتی روستا در روز فقط یک ساعت آب دارد. در همان یکساعت روستاییان باید آب لازم برای خود را ذخیره کنند و مسجد از این آب بی نصیب می ماند.
طبق گفته یکی از اهالی روستا مشکل اصلی آب روستا به کمبود آب برنمی گردد بیشتر ناشی از مدیریت نادرست مربوط به آب است.
مسجدی که آب نداشته باشد، یعنی دستشویی هم نمی شود رفت. آن کلیددار هم نمی توانست این را بگوید. ولی به او می گویم برای رفع حاجت چاره ای هم که نداشته باشم، آخرش می روم به دل طبیعت.
خیلی هم اصرار می کند که به خانه شان می روم. ولی در آن موقع شب یعنی ساعت ده و نیم نصف شب اصلا به صلاح نمی دانم مزاحم خانه مردم شوم. از آن طرف برادر آقای اسدی هم می آید و تعارف می کند که بروم به خانه شان. باز قبول نمی کنم. در هر حال مزاحمت است.
به مسجد می رویم. از پله های طبقه دوم می رویم. مسجد آب که ندارد، برق هم ندارد.
برادر اسدی راضی نیست. می رود و از خانه برایم میوه و خوراکی می آورد. چه کنم در مقابل این همه محبت.
کیسه خواب را زیرانداز می کنم و می روم به خواب.
ولی هنوز ده دقیقه ای به خواب نرفتم که تلفن زنگ می زند. سهراب اسدی است. می خواهد بیاید ببیندم.
جریان خوب از اینجا شروع می شود.
سهراب می آید با موهایی بلند و فرقی باز کرده از وسط. هم سن و سال خودم است. برادرش هم پشت بندش می آید با کلی میوه و خوراکی.
سهراب از آن دست آدم هایی است که داستان زندگی اش شنیدن دارد
قصه اش از تلخی شروع می شود. از دوازده سالگی! زمانی که پدر و مادرش را از دست می دهد. می ماند با یک برادر که از ناحیه چشم دچار معلولیت است. اینها باعث نمی شود که دست روی دست بگذارد و منتظر تقدیر یا یک اتفاقات خاص بیافتد، دست همت بالا می زند و می رود به هلال اهمر. موفقیت های زیادی در هلال احمر به دست می آورد. امدادگر نمونه استان همدان و کشور در سال ۱۳۸۴ می شود. جوان ارشد سازمان جوانان هلال اهمر شده و تندیس جشنواره رشد و دیپلم افتخار کسب کرده است. نه اینکه فقط عنوان کسب کرده باشد، جان انسان هایی را نجات داده است. آنقدر از این افتخارات می گوید که قلم از نوشتن باز می ایستد. هاج و واج نگاهش می کنم.
دوست دارم قلم کنار بگذارم و از همه آنهایی که در آن ساعت خوابیده اند و آنهایی که بیدار هستند بخواهم که بلند شوند و بایستند و برایش دست بزنند.
البته عناوین کسب کرده او فقط همین مقدار نبود و من خیلی هایش را نگفتم.
مهم این است که او ارتباطات خیلی خوبی هم دارد. شماره تلفن هایی از مسئولان تویسرکان در اختیارم قرار می دهد تا فردا بتوانم با آنها ارتباط بگیرم و بتوانم کاری را برای شهر تویسرکان و چه بسا اطراف آن انجام دهم.
از میان شماره تلفن هایی که می دهد شماره آقای مهندس قمری برایم مهم تر بود.
(به علت فرصت کم، متاسفانه نتوانستم از این روستا تصویری بگیرم)