جالب ترین و زیباترین محرابی که تاحالا دیدم، همین محرابی است که الان درباره اش می گویم. محرابی که سمبل هایی از مسیحیت، یهودیت و اسلام از جمله صلیب، ستاره سهیل و آیه های قرآنی در آن است. این محراب به دوره سلجوقیان یعنی حدود نهصد سال پیش بر می گردد، تقریبا صد سال قبل از اینکه مغول ها به ایران حمله کنند. اما یادم رفت بگویم که اینجا روستای «برسیان» است.
هر چه به محراب نگاه می کنم، از نگاه کردنش سیر نمی شوم. آیه قرآنی از یک طرف شروع شده و پس از طی مسافتی رو به بالا و عبور از قوس محراب، دوباره در سمت دیگر، به فاصله سه چهار متری پایین آمده است. چه ذوقی، چه هنری و چه دقتی هنرمندان آن زمان داشته اند.
البته اینجا نمازخانه مسجد است که ابعادی 10 متر در 10 متر دارد و کلا از آجر است. بدون شک بیش از هزاران آجر در آن بکار رفته است.
در گوشه ای از مسجد یک داربست چوبی نسبتا سالم است که ما را یعنی من و آقای برسیانی را تماشا می کند. برسیانی کلید دار مسجد داست.
در سه گوشه مسجد هم روزنه هایی از آجر ساخته شده اند که مثل پنجره نور را به داخل هدایت می کنند. نقش تهویه کننده هم می توانند داشته باشند.
اما چه شد که از این مسجد سر در آوردم که به مسجد جامع روستا هم شهرت دارد.
دلیل آن به مناره اش بر می گردد. از دور که با دوچرخه می آمدم، مناره نسبتا بلند آجری، مثل یک فانوس صحرایی مرا به سمت خودش می کشاند و هی می گفت: «بیا این طرف، منو ببین. بعد دلت خواست راهت را ادامه بده»
مناره همانطور که از اسمش پیداست قبل از اسلام محل برافروختن آتش(نار) بوده است. هم راه را نشان می داده و هم محل برافروختن آتش برای زرتشتیان بوده.
این شد که در این روستا زمین گیر شدم و راه را ادامه ندادم. این زمین گیر شدنم فقط به مسجد دیدنم ختم نشد به جاهای دیگر هم رسید.
اولش به در منزل آقای برسیانی رفتم. آنجا را هم دهیار روستا معرفی کرد. دهیار روستا را هم یک تعمیرکار شماره اش را داد. چقدر طولانی شد. برویم سر اصل مطلب.
برسیانی اولش از همراهی کردنم پرسه می رفت. لنگ ظهر، آن هم ساعت دو بعد از ظهر اگر در خانه خود من را هم بزنند، من هم خودم را زیر چشمان بسته و خواب عمیق و درهای بسته و گوشی از آنتن خارج شده پنهان می کنم.
ولی با این حال، مثل اینکه برسیانی دلش به حال من و دوچرخه ام سوخته باشد. قبول می کند که بیاید و در مسجد را برایم باز کند. به شرط اینکه توضیحی ندهد. حال نداشته و کسالت داشته را دلیل عدم توضیحش می داند. من هم با جان و دل می پذیرم.
اما در داخل مسجد وقتی حیرت و تعجب و کنجکاوی را می بیند و چهره ام که دیگر مثل یک علامت سوال بزرگ شده بود، دیگر نمی تواند بی تفاوت تماشاچی باشد و توضیحی ندهد. سنگ تمام می می گذارد.
مثل یک لیدر و راهنمای خوب، اطلاعات جامع و کاملی در خصوص مسجد می دهد. راستش اصلا به قیافه اش نمی خورد این قدر پر از معلومات باشد. طول و عرض و ارتفاع قسمت های مختلف آنجا را حتی به سانت هم می دانست.
ولی حیف! حیف که تابلویی هم در ورودی مسجد به زبان فارسی و انگلیسی نبود که توضیحی در مورد آن داده باشد. برسیانی که همیشه در خانه اش نیست!
از پله های تند کنار مسجد و در قسمت بیرون آن، به پشت بام می روم. کاملا مشخص است که یک طرف مسجد کاملا از بین رفته است. در سمت دیگر هم کاروانسرایی هم دیده می شود.
اما آنچه که چشمم را آزار می دهد، ساختمان های ناهمگونی است که اطراف روستای با بلوک های سیمانی و سفال ساخته شده اند.
حداقل نیامده اند خانه ها را به شکل همان روستایی و یا به شکل یکسان و با معماری سنتی بسازند. یاد سفرم به روستاهای چین می افتم که از روستایی به روستایی می رفتم، همه خانه یک شکل و یک اندازه بودند. هم خانه ها زیبا بودند و هم عدالت را در خانه ها می شد دید. منظور، خودم(عدالت) نیستم. منظورم همان است که سالهاست شعارش را می دهیم و به آن نمی رسیم.
کلی فیلم و عکس از مسجد می گیرم.آسمان آبی و ابرهای سفید هم، پشت زمینه گنبد را عالی کرده اند.
می آیم جلوی در مسجد که دوچرخه ام در آنجا منتظر است.
همان موقع است که آقای محمدی از روستای منشیان تماس می گیرد که روز قبل با او بودم. تا می فهمد در برسیان هستم، گفت «هماهنگ می کنم که یکی از دوستانم بیاید دنبالت». به او می گویم: «نه نمی خواد زحمت بیافتید» ولی توی دلم می گویم: « اگه بشه چی می شه» . خیلی دوست داشتم وقت بیشتری در این روستا بگذارنم.
کوچه روبروی در اصلی مسجد خلوت است. تقریبا هیچ کس نیست. لنگ ظهر است دیگر. به جز چهار پیرمرد با حال با مرام خوش صحبت با یک دوچرخه 28 قدیمی که روی جک ایستاده، کسی نیست.
به سمت آنها می روم. معلوم است که خیلی با هم رفیق هستند و همدیگر را حسابی سرکار می گذارند. از خاطرات سفرشان می پرسم. همگی از سفرهای زیارتی می گویند و سختی هایی که در سفر به مشهد داشته اند. حتی یکی از آنها می گوید: «ما همه مون فقط داریم از سفر مشهد مقدس تعریف می کنیم.» زمانی که فقط سه اتوبوس از اصفهان به مشهد می رفت.
کمی بعد سه پسر بچه ها نوجوان را می بینم که با دوچرخه شان کنار دوچرخه ام ایستاده اند. وقتی از آنها در مورد سفر می پرسم هر سه آنها در مورد سفر به خارج کشور صحبت می کنند! نسل قدیم و جدید چقدر خواسته های شان با هم تفاوت کرده است. قدیمی هایی که سوار بر حیوانات سفر می کردند، خوشحال بودند که در آن زمان با اتوبوس به مشهد رفته اند. طبیعی است بچه ها امروز که دیگر ماشین و اتوبوس زیاد دیده اند، دوست دارند آن طرف هم بروند آن هم با هواپیما.
چقدر جالب که یکی از آنها خیلی دلش می خواست به چین برود. اگر گفتید برای چی؟ نه به خاطر غذاهای چینی یا کشتن کرونا بلکه برای دیدن خرس پاندا.
ماشین پرایدی می آید و با پیرمردها سلام و علیک می کند. آقای طبالی است. دوست آقای محمدی. اولش نمی فهمم که اوست. علم غیب که ندارم بفهمم. خودش را معرفی می کند و چقدر خوشحال می شوم. مردی با صورت نسبتا پهن و ژاکتی بدون آستین. چهره اش خیلی صمیمی است و آرام صحبت می کند.
با هم می رویم به سمت منزلش که کمی دورتر از مسجد و در آن سوی خیابان اصلی روستاست.
دوچرخه را در خانه که حیاط بزرگی هم دارد می گذاریم. می گوید که همسایه ها همه شان نسبت فامیلی به آنها دارند. یاد فیلم پدر سالار می افتم. دوست ندارم آخرش به سرنوشت آن فیلم مبتلا شوند.
می رویم به روستا گردی. روستا دور تا دورش بیشتر گندم زار است و کمتر درخت میوه می شود دید. البته فاجعه زاینده رود کار این روستا را خراب کرده است. طبالی می گوید قبلن ها وضع اینجا خیلی خوب بود. مردم به لحاظ کشاورزی خوب تامین بودند. حتی با حسرت می گوید که کشاورزی آن قدر خوب بود که من تحصیلاتم را ادامه ندادم و به کار کشاورزی پرداختم از بس که آن زمان می ارزید.
اما در حال حاضر به خاطر همین کمبود آب و مشکلات اقتصادی، مردم دیگر زمین های شان را به شهری ها می سازند و آنها همین زمین را تبدیل به ویلا می کنند و دیگر کشاورزی هیچ!
طبالی عضو انجمن خیریه روستا برسیان است. ضمن اینکه شرکت تعاونی تولید «برگ سبز» را هم در سال 90 راه اندازی کرده است. کار شرکت، خرید محصولات کشاورزی و فروش آن به قیمت مناسب است. خود کشاورزان هم در این شرکت سهام دار هستند. آخر نمی دانم تحصیلات را می خواهد چکار کند وقتی این همه کار خوب انجام می دهد.
خاطره او در مواجهه شدن با توریست های خارجی در دوران کودکی جالب است. اینکه مدیر مدرسه به او گفته بود چرا با آنها عکس انداخته است و احتمال دارد آنها او را بدزند! ولی از طرفی از همان بچه های دوچرخه سوار وقتی می پرسم که اینجا توریست دیده اند منظورم توریست های خارجی! جوابشان منفی است.
ضمن گشت و گذار با پیرمرد هشتاد ساله ای به نام «غلامرضا سلیمانی» آشنا می شویم که کلاه زرد لبه دار به سر دارد و لباس گرم به تن. روی صندلی نشسته و روبروی خانه اش انگار که حمام آفتاب می گیرد. تا ما را می بیند، گرم صحبت می شود. از خاطراتش می گویدو عجیب مهارتی دارد در خواندن حروف ابجد. آیات قرآن را به ابجد با مهارت تمام می خواند.
پدرش در کار تجارت بوده است. از چهار الاغی می گوید که هر روز صبح با آن به اصفهان می رفته و محصولات کشاورزی می برده و اقلام مورد نیاز را می آورده است. آن هم زمانی که نوجوان بوده است. اما وقتی که پدرش برای یک دوچرخه می خرد روزی دوبار به دوچرخه به اصفهان می رفته و بر می گشته یعنی 70 کیلومتر مسافت. کاش آن موقع بودم و از خودش و دوچرخه اش فیلم می گرفتم.
آخر شب است که به خانه بر می گردیم. همسر آقای طبالی شام مفصلی پخته. برنج و خوشت مرغ و انواع سالاد و نوشیدنی از دوغ و نوشابه گرفته تا نان پخت خانگی هم است.
خوبی شان این است که اهل تعارف کردن هم نیستند.
قبل از شام محمد هم به جمع مان پیوست. محمد شش سالی است که علاوه بر درس خواندن، ورزش ژیمناستیک هم کار می کند، ضمن اینکه دو سالی است که در کار الکترونیک نزد عمویش است. آفرین بر چنین پدری با چنین تربیتی.
زاینده رودی زمانی پر از آب بود و کف آن را نمی شد دید
نوشته «زاینده رود من کو» را در بین مسیر زیاد می دیدم
نمای مسجد جامع برسیان از بیرون
کاروانسرای دوره عباسی نزدیک مسجد جامع برسیان
نمایی دیگر از مسجد