برگردیم به سال 1364. اول دبستان بودم. اسم مدرسه مان ستارگشانی بود. هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش را ستارگشانی گذاشته اند. مدیر و ناظم و معلم هم چیزی به ما نگفته بودند. حالا سال 1400 است و من با دوچرخه بعد از حدود 20 کیلومتر رکاب زدن از شهرستان تویسرکان، سر از روستایی در می آورم به اسم گشانی.
تا اسم ستارگشانی را روی یکی از خیابان می بینم، ذهنم غلت می زند به آن سال ها. تازه فهمیدم این اسم، اسم یک شخص است. شخصی که زمان جنگ به شهرمان آمده و رفته بود جبهه. در جبهه شهید می شود و نامش روی مدرسه ما می ماند و این خیابان.
یاد آن دوران به آنی از جلوی چشمانم می گذارد. بمباران، قلک هایی به شکل نارنجک و تانک برای کمک به جبهه و تعطیلات پیاپی مدرسه به خاطر بمباران.
مدرسه ستارگشانی آن موقع در حاشیه شهر و نزدیک مزارع زمین های کشاورزی بود. الان دیگر آنجا پر از ساختمان و مغازه شده و تقریبا هیچکدام از آدم ها نسل جدید آن موقع را به یاد ندارند.
خب! زیاد از روستای گشانی دور نشویم. در ورودی روستا سمت راست، یک نانوایی می بینم. قبلش هم یک تابلوی بزرگ به دو زبان فارسی و انگلیسی زده اند و روستا را معرفی کرده اند. دختر نوجوانی در حال فروش نان است. مشتری هم ندارد. سراغ دهیار را که می گیرم. مسیری مستقیم را نشانم می دهد. در همان لحظه زنی می آید. یواش یواش با دختر پچ پچ می کند. مشخص است که در مورد من حرف می زنند. منم خودم را می زنم به آن راه که مثلا هیچی نفهمیدم.
مسیرم سنگفرش و تمیز است. دیوارخانه ها تا کمر سنگ شده اند. بیشترشان هم به رنگ سرخ در آورده اند رنگ زندگی و مرگ. زنانشان هم بیشتر پیراهن سنتی محلی به تن دارند. هر چند که تعدادشان هم زیاد نیست. خانه ها به شکل پلکانی ساخته شده اند. البته نه اینکه فکر کنید چیزی مثل ماسوله است. شبیه آن است. ولی وجود خانه های بلوکی و آجری بدجوری به ذوق آدم می زند.
اگر کسی ابیانه رفته باشد، فکر می کند دارم توصیف آنجا را می کنم. ولی اینجا تفاوت دارد. ابیانه تقریبا بین کوه هاست ولی اینجا روی کوه ها قرار دارد. ابیانه ای ها به گویش زرتشتی صحبت می کنند اما اینجا ترک و لر هستند. حتی ترکی شان یک جورایی لهجه لری دارد.
یک تفاوت دیگر هم این روستا دارد. سکوت و آرامش ابیانه قابل قیاس با اینجا نیست. ابیانه علاوه بر جمعیت خودش، توریست های زیاد هم دارد. اینجا هم با اینکه می گویند توریست پذیر است ولی من توریستی نمی بینم. البته وسط هفته هم نباید انتظار دیدن توریست را داشت.
دهیار را پیدا نمی کنم. زنی را می بینم. لباس کاملا محلی پوشیده و در حال قدم زدن در روستاست. سراغ دهیار را می گیرم. چیزهایی می گوید ولی اصلا حرفش نمی شود. جلوتر که می روم، الاغ سوار جوانی می بینم که خرامان به سمتم می آید. کار جمع آوری و فروش چوب را انجام می دهد. اهل این روستا نیست. زن هم به دنبالم آمده تا کمکم کند. خودش با آن جوان صحبت می کند. او هم که حیران و ویلان بودنم را می بیند. شماره ولی الله کشانی عضو شورای روستا را می دهد. با کشانی تماس می گیرم.
- سلام آقای کشانی
- علیک سلام
- عابدینی هستم. دوچرخه سواری از قم. اومدم در مورد روستاتتون بنویسم. می تونم مزاحمتون بشم.
- متاسفانه من الان روستا نیستم و توی تویسرکانم
- پس هیچی! من دیگه برم
- نه! دوچرخه را ببر خونه. بعد برو از روستا عکس بگیر! من دو ساعت دیگه خونه ام.
- ممنونم
این هم از آشنا در روستا. با الاغ سوار رفیق شده ام. می آید و تعارف الاغ سواری می کند. من هم بی بروبرگرد و بدون مِن مِن کردنی می افتم رد الاغ و سوار شدن روی پالان. الاغ سواری نسبت به اسب سواری این امتیاز را دارد که نیاز به تبحر ندارد. آنقدر آرام و شمرده راه می رود که آدم حیفش می آید پیاده شود. اما امان از روزی که بخواهد نعره بزند!
شخصی هم که از آنجا رد می شود شعری را می خواند. می گوید:
- باید افتخار کنی، مردم الاغ سفید گیرشون نمیاد
- آره اونم یال دار باشه
سه تایی می زنیم زیر خنده.
بعدش به خانه کشانی می روم. مسیری است خاکی و کمی هم صعب العبور. جلوی خانه دختر و پسرکوچکش هستند. احسان از آن دست بچه های زبل است که دوستش دارم . پسری با صورتی نسبتا تپل و موهایی پرپشت. لبخند شرینی دارد. مرتب از سفر و چند و چون سفرم می پرسد. پرسش گری که می تواند در آینده مطالبه گر شود و هر چیزی را به راحتی نپذیرد.
دو بنای بزرگ در این روستا بیشتر به چشمم می آید. یکی خانه ای که کاملا از سنگ های ریز برای نمای آن استفاده شده و سقف آن به شکل هشتی و شبیه پانتئون رم است. حالا این نوع معماری چه تناسبی با روستا دارد، خودش ذهن بنی بشری مثل من را مشغول می کند.
دیگری حسینیه روستاست که بیشتر تاکید روی برزگی آن شده و گیرایی هم ندارد. آجرنمای رنگ روشنی دارد که اصلا تناسبی با رنگ خاکستری روستا ندارد. از آن قوس و انحناهای معماری هم در آن نمی شود چیزی دید.
پایین دست روستا باغ های گردو، آلبالو و زرد آلو هستند.گردو محصول اصلی این روستاست، ولی بقیه میوه ها بیشتر در حد نیازهای خودشان است. عمده کار مردم دامداری و کشاورزی است.
درختان بلند گردو حسابی در باغ ها سایه انداخته اند.
بعد از اتمام کارم به خانه آقای کشانی می روم که الان خودش در انتظارم است. کشانی مردی است نسبتا لاغر با موهایی سفید و سبیلی باریک و کشیده و چشمانی آبی. اصلا چشمانش خیلی به چشم می زند. پسرش هم احسان که دیگر کامل مکمل پدرش است.
از پله های خانه نیمه ساز گشانی به طبقه دوم می رویم. از طبقه دوم تا اتاق نشیمن یک راهروی است که سمت راستش اتاق و سمت چپ نرده آهنی است که گل های شمعدانی و کاکتوس دور و برش را گرفته اند. از آن بالا بخشی از پشت بام خانه را می توان دید که برگه های زرد آلو روی آن چیده شده اند تا حسابی خشک شوند.
با وجود قرار گرفتن این روستا در ارتفاعات، از کمبود آب رنج می برد. این را از آفتابه های پرآب داخل دستشویی و البته صحبت های آقای کشانی می شود فهمید.
به وقت نشستن و آوردن چایی و نوشیدن آن، انگار که دنبال باز کردن سفره دل برای کسی باشد. دست روی دست گذاشته و نگاهش به دستانش است. اینطور می گوید که سالها قبل یک ارگان معروف کشوری که برای خود دفتر و دستکی دارد، تحت عنوان طرح طوبی آمد و زمین ها را از مردم گرفت. و قول داد که از مردم بومی روستا برای کار در طرح طوبی استفاده کنند و همچنین یک منبع آبی هم برای آنها درست کنند. اما نه پول دادند و نه منبع آب زمستانه ایجاد کردند.
بخش زیادی از همین آب روستا برای طرح طوبی استفاده می شود و الان خود مردم با مشکل آب مواجه هستند.
اگر فرد دیگری این حرف را می زد، به این راحتی قبول نمی کردم ولی وقتی یک نفر از اعضای شورای این حرف را می زند، دیگر جریان فرق می کند.
البته با توجه به اسناد و مدارکی که آنها داشتند، طبیعتا می توانستند به لحاظ قانونی این مسئله را پیگیری کنند. او هم دوست دارد که من این مسئله را رسانه ای کنم. در حالی که این جزء وظایف من نیست. ولی با این حال سعی می کنم راهکاری را که به ذهنم می رسد را به او ارائه دهم. راستی اگر کسی مثل من که دستی هم به قلم دارد و می تواند به این مسئله تحقیق کند و ته و توی آن را در بیاورد. چرا انجام ندهد؟
حیف که وقتم خیلی کم است وگرنه سعی می کردم کاری اساسی برای آن انجام دهم.
این روستا قدمت بالایی هم دارد. دلیل آن را هم به گورستان بزرگ و قدیمی و مقبره امامزاده ابراهیم نسبت می دهند.
بعد از صرف ناهاری خوشمزه، آنقدر خسته ام که دوست دارم بخوابم. کشانی که متوجه خستگی ام شده بالشی می آورد و من دراز به دراز می خوابم. او هم همان روبرو خوابش می برد. هر کدام به طریقی خسته ایم!
بعد از خواب هم گشت کوتاهی هم در روستا می زنیم. پیرمردی را می بینیم که با دو گاو در حال رفتن به زمین های کشاورزی اش است. موهای سفید و بلندش شباهت خاصی به محمد رضا لطفی دارد. اما لطفی یک آهنگساز و نوازنده بود و از قضای روزگار این یکی هم یک دامدار و یا به عبارتی کشاورز. مکان تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت آدم ها دارد. البته خانواده این پیرمرد در گذشته وضع مالی خوبی داشتند. دو ماشین مینی بوس داشتند. حتی کشانی از رد شدن ماشین مینی بوس روی بدن او در جوانی اش می گوید.
نه اینکه الان وضعش خراب باشد. ولی چه بسا بهتر از این هم می توانست باشد. اما وضع مالی خوب هم دلیلی بر خوشبختی نمی تواند باشد. شاید یکی از فاکتورهای باشد ولی عامل اصلی نیست.
از آنجائی