سفر تابستانی ام به استان های مرکزی، همدان و کردستان ختم می شود به دیدار با مردم نازنین کُرد.
و آخرین آدم های قصه سفرم را می بینم. اولین شان طالب نیا است که در مسیر راهم در شهر دزج سر راهم سبز می شود. مردی قد بلند با موهایی ریخته و کت و شلواری به تن. از 50 سالگی شروع به ورزش پیاده روی کرده و رکورد زده و ده سال است که مدام ادامه می دهد. مدت زمان صحبتمان بسیار کم بود. خودش را آماده مهاجرت از ایران به یک کشور دیگر می کرد. خسته شده است از زندگی در ایران. با اینکه سابقه عضویت در شورا و یک کارگاه کوچک تولید پنیر هم دارد.
خیلی موافق مهاجرت نیستم. ولی وقتی آدم خسته باشد کاری برایش نمی شود کرد.
بنا به پیشنهاد او، به نزد دوستش آقای خالدیان در روستای کانی گنجی می روم. بعد از 45 کیلومتر رکاب زدن و عبور از شهر قروه به کانی گنجی می رسم. خانه خالدیان کنار جاده اصلی ا ست. وقتی به آنجا رسیدم، خودش خانه نبود ولی پسرش بود. تا بیاید جلوی مغازه منتظر می مانم و با پسر با محبتش هم صحبت می شوم.
خالدیان هم مغازه نانوایی دارند و هم لبنیات فروشی. وقتی که خودش می آید می گوید در کار کشاورزی هم هست. شب را همانجا بیرون از خانه و در سکویی فرش شده شام می خوریم.
اما جالب ترین بخش این خانه، اتاق تاریکی بود که برای شب مانی به آنجا می روم. یک اتاق کاملا مجهز با حمام و دستشویی و رخت خواب! چراغ را که خاموش می کردم می شد خاموشی مطلق.
آنقدر تاریک شده بود که صبح به جای ساعت شش، هشت صبح از خواب بیدار شدم.
در این روستا کاری نتوانستم انجام دهم، فقط در حد یک اقامت شبانه شد. بعد از روستا به سمت سنندج حرکت می کنم. به یک گردنه می رسم که حسابی نفس گیر بود.
آقای خالدیان توصیه کرده بود که حتما روستای صلوات آباد را ببینم که در سرازیری گردنه به سنندج قرار داشت. آنجا نتوانستم کسی را پیدا کنم که کمکم باشد برای نشان دادن روستا! دهیار سابق روستا از آنجا که خودش نبود یک رستوران را معرفی کرده بود که از آشنایانش بود. آنجا هم که رفتم گفت جلوی رستوران می توانی چادر بزنی و شب همینجا بخوابی!
اصلا برایم قابل قبول نبود، آنجا که مرتب محل تردد ماشین بود، خطر هم داشت، آن هم خطر دزدیده شدن دوچرخه و لوازمم.
باز بنا به توصیه یکی از همان ها که در رستوران کار می کرد می گوید به روستا دولت آباد بروم که واقعا دیدنی است.
باز به سمت پایین می روم
وقتی با دهیار تماس می گیرم بدون اینکه مرا بشناسد با شخص دیگر اشتباه می گیرد و فقط پیام می دهد«سلام منبع آب روستا خالیست کاری از دست بنده ساخته نیست میبود دریغ نمیکردم مسولین سازمان آب شرمنده باشند»
خودم از چشمه آبی که مردم روستا آن جا جمع شده اند تا دبه ها را پر کنند موضوع را می فهمم
اما بچه ها لحظه ای تنهایم نمی گذارند. انگاری فهمیده باشند بیشتر دوستان من بچه ها هستند
وقتی به دو مسجد روستا می روم باز همکاری برای اقامتم نمی کنند.
این بار دو دختر نوجوان همراهیم می کنند و یکی از آنها از علاقه اش به کارگردانی می گوید و ایده اش را مطرح می کند
چشمانش مثال زدنی است.
اما می دانم دلیلی برای رفتار این مردمان است، کاش یکی از آنها جوابم را می داد
و من قضاوت نمی کنم هرگز!
و سفر پایان یافت