پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

 نه آدمی، نه موتوری، نه ماشینی و نه حتی الاغی! هیچ چیزی نیست. جاده پر شده از سنگ و سنگلاخ. باد شدید امانم نمی دهد. جاده هم کلا سربالاست. سمت راست کوه است و سمت چپ دشتی وسیع با روستایی که ریز در آن وسط دیده می شود. برای لحظه ای می ایستم. دوردست ها را می بینم.
مثلا راه میانبر اسدآباد انتخاب کرده ام. نقشه موبایلم اصلا این مسیر را توصیه نمی کرد. 
یاد حرف های دوستم، دکتر سوری افتادم. می گفت زمان های قدیم پدرانمان از این راه به اسدآباد می رفتند. لابد به خاطر شیب تند و گردنه دیگر نمی روند.
ساعتی می کشد تا به بالای گردنه برسم. کمی پایین تر درختان تنومند و پرشاخ و برگ را می بینم. با وزش باد به این سو آن سو می روند. معلوم است یکی آن درختان را کاشته و بعضی وقت ها می آید بهشان سرمی زند. 
پایین گردنه سمت چپ روستایی می بینم.. باز کسی در آنجا نمی بینم. 
از این روستای هدف گردشگری فقط نامش مانده و تعداد کمی جمعیت. نامش ویرایی است.
از این میانبر راه دور کن راضی بودم، چرا که واقعا بکر بود.
دوباره یک سربالایی آن هم در جاده آسفالته دارم. از آن بالای گردنه، مزراع و درختان سرسبز اطراف اسدآباد دیده می شود. وارد شهر می شوم. داخل مغازه ای با یک دلستر  و کیکی از خودم پذیرایی جانانه می کنم. داخل شهر پارکی هست با سرویس بهداشتی خیلی تمیز و مرتب. صفایی به سروصورتم می دهم.
از اسدآباد به سمت شمال غرب می روم. باز از گردنه ای دیگر می گذرم. این شد سومین گردنه که در یک روز از آن می گذرم. اسدآباد را باید شهر گردنه ها نامید. 
25 کیلومتر بعد از اسدآباد، سر از روستای قوچ تپه در می آورم. آن هم در تاریکی عمیق شبانه. 
تقریبا مردم به خانه شان رفته اند. سکوت همه جای روستا را گرفته است. فقط در ورودی روستا، سمت چپ خانه ای  می بینم. تعداد زیادی گوسفند، تازه از چرا آمده اند. داخل طویله که در طبقه همکف است سروصدا راه انداخته اند. صاحبخانه و پسرش مشغول کارند. به سمت پسر می روم. رضا نمی گذارند کارم به دهیار و دیگر مطلعان روستا  برسد. پدر و پسر اصرار که به خانه خودشان بروم. 
از پله های سمت چپ حیاط بالا می رویم. به تراس می خورد و  چند قدم جلوتر سمت چپ به اتاق پذیرایی وارد می شویم. 
کُرد و فامیلی شان کالوندی است. رضا به همراه همسر و فرزند کوچکش که یکسال بیشتر ندارد، در همین خانه زندگی می کنند. درست مثل قدیم ها که خانواده ها دور هم جمع بودند و صمیمیتی عمیق بین شان بود. کالوندی قیافه اش بیشتر از سنش نشان می دهد. زیرآفتاب داغ و سرمای سوزان زمستان و کار کشاورزی کردن برای یک لقمه نان  حلال اینها را هم دارد. 
اگر او هم مثل دلال ها با چرب زبانی و دروغ وارد کار معامله و تجارت می شد، اگر یک آقازاده مرفه و رانت خوار بود، اگر ثروت بادآورده پدری پرنفوذ در کنار گوشه خانه اش داشت. اصلا اینها به کنار! لااقل دستمزد واقعی اش را از این همه تلاش و همت می گرفت، چه بسا وضعیتش خیلی بهتر و پوست صورتش  شاداب تر و بشاش تر از این بود. 
ولی این کجا و آن کجا!

کالوندی در جمع خانواده اش

کالوندی از گفتن خاطره ای فضا را کاملا عوض می کند. سال ها قبل یک خانم آفریقایی که  گردشگر هم بود به همراه یکی از آشنایانش به این روستا آمده بود. کالوندی می¬گوید تا دیدمش با تعجب از او پرسیدم: 
-    تو چقدر این قدر چاق هستی!؟
خنده ام می گیرد. حال و روز آن دختر را تصور می کنم. به کالوندی هم حق می دهم. تبلیغات مردم آفریقا را کلا بدبخت و بیچاره نشان می دهد. نه این که اینطور نباشد. ولی آفریقا یک قاره هست با مجموعه از کشورها! تبلیغات باعث قضاوت های بد خارجی ها به ما و برعکس می شود. بدبینی را بیشتر از مثبت اندیشی تقویت می کند. وای به روزی که ایدئولوژی و تحمیل فکر و اندیشه هم رویش بیاید. 
فقط آدم هایی هم تیپ من می توانند این نگاه های منفی را تصحیح کنند، چرا که از نزدیک می بینند واقعیت چیز دیگری است.
چای را با شیرداغ گوسفندی خودشان می آورند. پشت بندش شام و بعدش گپ و گفت و دراز به دراز شدن برای خوابیدن. 
اتاق پذیرایی را کاملا برای من خالی می کنند. نمی دانم بقیه کجا رفتند!؟
فردا صبح هر کسی مشغول کار خودش است. کسی بیکار نیست. من و رضا هم سوار موتور می شویم. رضا تکیه کلامش «آقای عابدینی» در اول همه جملاتش است.

در روستاهای قوچ تپه بیشتر مردم در کار کشت سیب زمینی هستند. 

روستا درخت میوه کم دارد. آدم هر جا را که نگاه می کند  بیشتر کشتزار می بیند که بیشتر را سیب زمینی، چغندر و گندم و جو تشکیل می دهد. روستا زمانی خیلی پرآب بوده به طوری که رضا به نقل از پدرش می گوید که زمانی در اینجا آب یکی از گاوها را با خود برد. 
اما الان طوری شده که دویست متر زمین را می کَنند تا به آب برسند. شاید به خاطر همین آب بوده که زمانی در اینجا تمدنی هم بوده است. به طوری که یک تپه باستانی هم در این روستا شناسایی شده، اما اسم یک تپه است و فقط تعدادی چاله و  چوله یادگارهایی بر جای مانده از گنج جویان! 
سیب زمینی که محصول  اصلی این روستاست دو ماه بعد از سال کاشته می شود و در اوایل پاییز برداشت می شود. انواع مختلفی دارند که نوع مرغوب آن شفاف، بدون زگیل و با پوستی ضخیم است و کمتر در آن ها از سم استفاده می شود. اما متاسفانه به خاطر تولید محصول بیشتر، معمولا سم زیادی در سیب زمینی ها استفاده می شود که می تواند در دراز مدت عوارضی هم داشته باشد. 

برای لحظاتی میهمان عشایر در  چادرشان می شویم.

 

اما در  اطراف این روستا، ایل جمور، جمیر یا جمهور هم زندگی می کنند که از عشایر کُرد محسوب می شوند. این عشایر در فصل بهار و تابستان به استان همدان و شهرستان بهار در این استان می آیند و در فصل زمستان به مناطق گرمسیر گیلانغرب در کرمانشاه و یا منطقه مهران ایلام مهاجرت می کنند.
به پیش یکی از این چادرها می رویم. البته خیلی چادر ندارند. یک چادر با تعدادی دام در کنار و یک پنل خورشیدی دارند. سه مرد و یک زن در داخل چادر هستند. چایی به همراه شکلات می آورند. 
بیشتر شغل دامداری است و اصلا در کار کشاورزی نیستند. زمین ها را چهار تا پنج ماه کرایه می کنند. این طور نیست که هر کجا خواستند دام های شان را رها کنند. 
به وقت ظهر به خانه می آییم. 
قصد این بود که بعد از ناهار بلافاصله حرکت کنم. ولی آنقدر خسته بودم که خوابیدم و بعد از این روستای زیبا خداحافظی کردم. 

مادر رضا در  حال دوشیدن شیر گاو 

روستای قوچ تپه که بودم، تعداد گاوها را بیشتر از گوسفندان دیدم.

یکی از روستاییان فقط در  کار سبزی خوردن است.

آن مرد این اسب تیزرو سفید را هم در کنار مزرعه سبزی اش دارد.

به همراه پدر رضا و یکی از دوستانشان در محل کارشان 

مزارع کشاورزی روستای قوچ تپه 

 

 


 

  • ۰۰/۱۲/۱۶
  • عدالت عابدینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی