پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی دانم چطور از شهرداری رامشیر سردرآوردم. اتفاقی بود یا اینکه  کسی معرفی کرد و یا دوچرخه سر خود آمده. 
یادم آمد. آقای مداح اهل بیت اینجا را به من معرفی کرد. اسم دقیقش خاطرم نیست. ولی قشنگ یادم می آید که سه بار مداح اهل بیت را بعد از فامیلی اش به من گفت. با همه اینها باز فامیلی اش از یادم رفت.
اتاق روابط عمومی دو نفر نشسته اند. یکی روبرویم که کلی کاغذ دوربرش است. یکی هم سمت راست که زل زده به کامپیوتر و خیلی کم حرف می زند درست برعکس من! 
روبروییم آقای جواد قنواتیان است؛ گرم و صمیمی و مهربان. همان اول از فلاکس یک لیوان چایی می ریزد تا نفسی تازه کنم. 
بعد از چند دقیقه صحبت، خیلی زود به نتیجه می رسیم که بعد از ظهر به یکی از نخلستان های رامشیر برویم و  علاوه بر دیدن آن نخلستان خاص با یک جمع سه نفره خاص تر آشنا شوم. نفر اولی خودش است. این پیشنهادش بیشتر بوی رفاقت می دهد تا کسی که بخواهد انجام وظیفه ای کرده باشد. داستانی دارد جذاب، پر از کشش و متفاوت. طوری نوشتم انگار که می خواهم کار تبلیغاتی  کنم. انصافا تبلیغ هم دارد. 
اول باید ناهار بخورم تا قوت جسمانی بگیرم و بعد عقلانی. این را قنوانیان می فهمد و مهمان شهرداری می کند. به این می گویند روابط عمومی. 
بعد در نمازخانه آنجا استراحت می کنم. ساختمان انگار عمر هزار ساله دارد، از بس قدیمی ست. یکی نیست بگوید این فضولی ها به تو نیامده، تو استراحتتو بکن. 
بعد از ظهر آقای مالک رجب پور می آید.  این  هم از نفر دوم. می رویم سمت نخلستان. رجب پور متخصص  داروهای گیاهی است. فراموش کردم از او بپرسم این چای لعنتی چه خاصیتی دارد که اینقدر حال من و خیلی ها دیگر را خوب می کند. شاید می گفت این به اعتیاد شما بر می گردد. همان بهتر که نپرسیدم. همانطور که ماشین سمند همچون رخش سفید جاده خاکی را پیش می رود رجب پور می گوید با داروهای گیاهی خیلی ها را توانسته درمان کند. 
ته دلم می گویم اگر این قدر داروهای گیاهی موثر بودند، چرا نتوانستند وبا و طاعون و مالاریا و بیمارهای دیگر که سالها گریبانگیر آدم ها بودند را از بین ببرند تا علم پزشکی جدید آمد و همه شان را تا حدی زیادی ریشه کن کرد. 
رجب پور انگار که فکرم را خوانده باشد می گوید کسانی را می شناسد که مبالغ هنگفتی ماهیانه هزینه برای داروهای شیمیایی می کردند. درمان هم نمی شدند. ولی با داروهای گیاهی با قیمتی بسیار بسیار ارزان تر درمان شده اند.
سعی می کنم از این به بعد دیگر فکر نکنم.
به سمت دوست سوم شان آقای عادل پیرو می رویم. 
نخلستان تقریبا چسبیده به رامشیر است. تا سال 90 شوره زار بود.  یکی مثل عادل پیرو پیدا می شود. عشق به طبیعت و نخل و بز و عسل و اسب دارد. در هر کدام یک ردی از خودش به جا گذاشته. با نخل کاری اش در این شوره زار حداقل کاری کرده باعث تغییر آب و هوا شده آن هم در هشت هکتار.
 خرمایی مثل پیارُم در پرورش داده که خاستگاه اصلی اش حاجی آباد هرمزگان است. خیلی ها مخالف نخل کاری در این منطقه بودند چون که شرایط منطقه را مناسب برای این کار نمی دانستند. کاشت و شد. 

عادل ایستاده از نخلستان می گوید


فقط نخلستان نیست. سیب و پرتقال و انجیر و انگور یاقوتی هم دارد. 
پیرو معتقد است نخل ها زبان و احساسات ما را می فهمند. درک می کنند. 
با هم می رویم به طبقه دوم ساختمانی که درست وسط این نخلستان قرار دارد. ساختمان عمری کمتر از نخل ها دارد. 
این سه نفر دوستی شان به سی و شش سال پیش بر می گردد. از این نوع دوستی ها زیاد داریم. از اینجا به بعد داستان وارد مرحله حساس و هیجانی با کمی حس غم می شویم. سه نفر اکپبی تشکیل داده ا ند به نام اکیپ 25 اسفند. ماجرایش 25 اسفند را از زبان خودشان می شنوم. 
عادل این طور تعریف می کند: 
ما 25 اسفند سال 1365 سه نفری در زمان جنگ توی جبهه دور هم جمع شده بودیم. ساعت هشت و نیم شب بود. بنا بر بضاعتمون یک چایی دارچینی درست کردیم.(پس اینها هم مثل من اهل چایی خوردن بودند) با هم چایی نوشیدیم. بعد از خوردن  چایی جرقه ای توی ذهنمون زد.  اینکه با هم عهد ببندیم تا زمانی که زنده هستیم، هر سال شب 25 اسفند به هر نحوی که شده ساعت هشت و نیم کنار هم باشیم.  الان که سال 1400 هست  ما 36 ساله همدیگه رو در این شب خاص ملاقات می کنیم. 
مالک خاطره ای را از اولین دیدارشان بعد از یکسال می گوید: 
عملیات والفجر ده بود. یک سال بعد از وعده مون من در منطقه عملیاتی حلبچه بودم. روز 25 اسفند نزدیک می شد. باید طبق وعده خودم را به رامشیر می رسوندم. وسط عملیات بودم. با این حال از منطقه حلبچه به سنندج اومدم. نزدیک هزار کیلومتر مسافت طی کردم، فقط به خاطر عهد و  پیمانمون. توی اون شب با همان صحبت کردیم و چایی دارچینی خوردیم. همون شب هم حرکت کردم و به منطقه جنگی برگشتم. 
جواد نمی دانم چرا کمتر صحبت می کند. بیشتر توی فکر هست. تنها می گوید: 
بیان واقعیت ها، خاطرات، خاطرات عملیات والفجر هشت، سردی هوا به اتفاق آقای پیرو شب خاطره انگیزی برای ما بود. انگار پشت این جمله کلی حرف دارد ولی نمی گوید.  


عادل می خندد و می گوید:
 این قرار 25 اسفند باعث عروسی من هم شد. ماجرا از این قرار هست که من تا سال 80 مجرد بودم.  جواد و مالک دو نفری تصمیم گرفتند اگر سال بعد هر سه مون متاهل نباشیم دیگر دور هم جمع نشیم، یعنی دقیقا منو هدف قرار داده بودند. در نتیجه من رو با این تصمیم شون وادار به ازدواج کردند. 
من هم با خنده می گویم:
-    تا هست از این هدف گیری ها باشه. ولی بیشتر از یکبار نشه
عادل دفترچه قدیمی دارد. یادداشت مربوط به آن شب را می خواند:
 در آنجا تا ساعت یازده ونیم به صرف چایی دارچینی به صحبت های گوناگون مشغول بودیم. قرار شد انشاء الله اگر خدا خواست سال دیگر و سال های بعد در همین روز و همین شب و ساعت هشت و نیم در منزل یکی از ماها جمع شویم. بعد عکس گرفتیم و روانه آسایشگاه شدیم برای خواب.
عادل از تلخی ها آن دوران هم می گوید. از دوستانی که شهید شده بودند. از قنواتیان می گوید که عکس چهارصد غواص رشید را گرفته بود. قنواتیان در آن زمان کار عکاسی انجام می داد، آن موقع هم یک جورایی کار روابط عمومی انجام می داد.
هر سه انگاری که ناگفته هایی از جنگ دارند. این را از نگاه شان می شود فهمید. شاید برایشان این سوال است که آیا می شد اصلا جنگی اتفاق نمی افتاد؟ می شد این قدر طولانی و فرسایشی نمی شد؟ این ها همه انسان اینطور همدیگر را نمی کشتند؟  و خیلی سوال های دیگر که احتمالا فکر و ذهن آن ها را تا آخر عمر به خود مشغول می کند. 
شاید هم این ها زاییده فکر و خیال پرخیال من هستند 

 

در ابتدای ورود به شهر رامشیر با اینها آشنا شدم و دوباره با آقای قنواتیان به همینجا آمدیم. قنواتیان با لباس آبی در وسط ایستاده است.

هر طور شده خودم را در میان گروه 25 اسفندی جا دادم 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چند کیلومتری از رامهرمز دور نشدم.  تا چشم کار می کند زمین هموار است و سرسبز. ساسان زنگ می زند:
-    عدالت کجا هستی؟ 
-    توی مسیر روستای مرادبیگی هستم. 
-    اگه اونجا جایی پیدا نکردی یا مناسب نبود، برگرد اینجا یا زنگ بزن خودم بیام دنبالت 
-    قربون معرفتت! جا حتما جور میشه نگران نباش به اندازه کافی مزاحمت شدم 
-    اختیار داری! وظیفه بود. ولی توی تعارف گیر نکنیا 
دوچرخه زبانش دراز می شود:
-    خیالت راحت! توی این مورد هیچ گیری نداره آقا عدالت 
از دور روستا را می بینم. ذوق زده می شوم. به خطر نخل هایش. نخل ها از بهترین درختان دنیا هستند. 


توی بعضی از مناطق ایران مردم باور دارند که نخل ها موجوداتی هستند مثل انسان. حساس و رنجور هستند. زیر آب بروند خفه می شوند. سرما به آنها بزند، سرما می خورند.  خوب رسیدگی نشوند کم بار می شوند.
در خراسان رسمی دارند. اگر نخلی بار کمی بدهد. یک نفر به طور نمایشی با اره به سمتش می رود. اول تهدیدش می کند. بعد آماده می شود که قطعش کند. اما یک نفر واسطه می شود.  ضامن می شود تا نخل سال بعد بار دهد. شبیه این مراسم در ژاپن هم است. 
نخل یک جورایی شبیه دوچرخه من است. روح و روان دارد. زبان می فهمد. جایی که خوب باشد با ذوق زدگی جلو می رود.
-    اگه تمیزم نکنی و روغن به چرخام نزنی، حسابی صدام در میاد. اینم جهت یادآوری 
-    دقیقا درسته عزیزم 
به روستا می رسم. آدمی نمی بینم. پس  اهالی کجا هستند!؟ وقت مزرعه رفتن و دامداری که نیست. 
-    یعنی خونه هستند؟ 
-    کُشتی خودت رو با این پیشگوییات 
-    می شه یه خورده ساکت باشی حواسمو پرت نکن 
-    ببین رفیقت!
-    کدوم رفیق؟
کنار یک تریلی گُنده می ایستم. قبلا اندر اشتیاقم به تریلی گفته ام. کم مانده با دوچرخه شیرجه بزنم داخلش. اما دو نفر قبل از من سرشان داخل قلبش هست. یک پیرمرد با موهایی کاملا سفید و به پشت زده و یک جوان نسبتا تنومند. مشغول تعمیرش هستند. 
-    سلام خسته نباشید 
پیرمرد با لهجه غلیط عربی جواب می دهد:
-    علیکم سلام ممنونم از شما، شما هم خسته نباشی
-    با دهیار روستا کار داشتم 
-    دهیار همینجا روبروته یعنی پسرمه
-    یک سری سوالاتی در مورد روستا داشتم
-    اینجا که چیزی نداره... برید روستای بالاتر که خیلی بهتره و آبادتر از اینجا هست 


اصلا حوصله رکاب زدن بیشتر ندارم. تا اونجا هم برسم آسمان تاریک می شود. همزمان گله های بز از کنارم رد می شوند. برمی گرد به سمت گله. مردی چفیه بسته هم دنبالشان است. آنها را با نگاهم دنبال می کنم. 
احساس می کنم امکان میزبانی ندارند.
-    نمی خوام اونجا برم. اگر مسجدی حسینیه ای مدرسه ای هست می خوام شب رو اونجا بخوابم
-    نه! ما عرب ها اینطور هم نیستیم. شما میهمان ما هستید مگه می گذاریم برای  شب مانی به جز خونه ما جای دیگه ای بری.
با خودم طوری که دوچرخه نشنود می گویم
-    لعنت به این احساس غلطم!
خانه درست کنار تریلی قرار دارد. 
 با هم به خانه می رویم. خانه آن قدر بزرگ هست که دو تریلی داخل آن جا شود تا چه برسد به دوچرخه  و من !
آقای عبادی و پسرش بیشتر نگاهشان به دوچرخه ام هست تا من.
-     همه سفرت رو با این دوچرخه می ری؟ اگر خراب بشه چه کار می کنی؟ این همه بار رو چطور روش سوار می کنی؟
خوش به حال دوچرخه از این همه تحویل گرفتن. انگار من نقشی در این سفر ندارم! متاسفانه این یک واقعیت است اگر نباشد من اصلا از اینجاها سردر نمی آورم.
-    چه عجب یه تعریف از من کردی!


وارد یک اتاق بزرگ می شوم. این اتاق اتاق مُضیف هست. بیشتر عرب این اتاق را دارند؛ اتاقی مخصوص میهمان ها  یا محل ضیافت. این اتاق ها قبلن ها از نی ساخته می شدند و قهوه خوری هم در آن به راه بود.
دور تا دور اتاق را پشتی عربی یا پشتی خلیجی قرار داده اند. این پشتی ها شبیه مبل هستن بدون پایه. حدود بیست سی سانتی ارتفاع دارند. 
من وقتی عرب ها را می بینم، یاد حاتم طائی می افتم. از بس که سخاوت دارند. در این خانه هم چایی و میوه و شام را می آورند. عبادی خودش سرسفره می نشیند و پسرش هم روبرویم. حکایتی از بهلول تعریف می کند. 
شخصی به بهلول می گوید: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم. امسال چه بخریم که فایده کنم. 
بهلول می گوید: 
-    برو تنباکو بخر
آن مرد تنباکو می خرد. وقتی زمستان شد، تنباکو حسابی قیمت پیدا می کند. از طرفی هرچه از عمر تنباکو می گذاشت بیشتر سود می کرد. 
زمان می گذرد آن شخص با طمع سود بیشتر در تجارتی دیگر، پیش بهلول می آید و می گوید:
-     ای بهلول دیوانه!  این دفعه بگو چه بخرم که سود کنم
-    برو پیاز بخر! 
آن مرد هم حسابی پیاز می خرد. فصل زمستان می شود. چون روش نگهداری شان را نمی داند، پیازها فاسد می شوند و کلی ضرر می کند. پیش بهلول می آید و می پرسد: 
- بهلول! آخر این  چه پیشنهادی بود که به من کردی و باعث ضررم شدی
بهلول هم می گوید: 
-    تو دفعه اول مرا «بهلول دانا» خطاب کردی ولی دفعه دوم «بهلول دیوانه» گفتی. اولین بار به عنوان یک آدم عاقل پیشنهادی دادم ولی دفعه دوم به عنوان یک دیوانه. 
کاش یکی هم پیدا می شد به ما می گفت چکار کنیم ارزش پولمان حفظ شود، افزایش ثروت پیشکش. هر چه لقب خوب  و انسانی و شخصیت افزا بود هم به او می دادیم.
عرب ها رسمی زیادی دارند مخصوص اگر کمی به گذشته برگردیم. مثلا اگر میزبان برای میهمان چایی بیاورد و میهمان نخواهد چایی بخورد به چند روش این موضوع را به اطلاع میزبان می رساند. استکان را به نعلبکی می زند که من دیگری چایی نمی خورم. یا اینکه استکان را کمی دورتر از خودش روبرویش قرار می دهد. در مراسم ها به خصوص عزاداری یک نفر به میهمانان قهوه می دهد. کسی که قهوه می گیرد، بعد از نوشیدن اگر قهوه نخواهد باید که دستانش را تکان دهد. و اگر تکان ندهد همچنان به او قهوه می دهند. 
ولی اینجا من مثل بُزی شدم که فقط می خورم. از شام و صبحانه برایم کم نگذاشتند. 


روز بعد عبادی لباس سفید بلند می پوشد. به آن دشداشه می گویند. خیلی سبک، لطیف و راحت است. در گرمای سوزان تابستان هوا به راحتی در آن جریان دارد. درست بر عکس شلوار لی بود که دیروز در عروسی پوشیدم. اندر امتیازات شلوار لی همین که مقاومت بالایی دارد. دیر کهنه و پاره می شود.
اما امان از وقتی که خیلی تنگ باشد. مثل همین شلوار دیروزی. کار به جایی می کشد که حتی شلوار را پاره پاره می کنند تا جای تنفس پوست باز شود. 
عبادی یک تپه باستانی در اطراف روستا را نشانم می دهد. باقیمانده ستون هایی در آن هنوز دیده می شوند. به تاریخچه و قدمتش و عدم رسیدگی و رها ماندنش اشاره می کند. اما اینها برای من اهمیتی ندارد. با اینکه جزئی از میراث ما هستند. آدم های امروز برای من مهم ترند.

 

نوه های آقای عبادی

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

با شوماخر و ماشینش مو نمی زند. تنها فرقش  به ماشین پراید بودن و سرعتش بر می گردد. سربالایی جاده ی باریک و مارپیچی را با سرعت تمام بالا می رود.  تا اینکه به انبوه ماشین های ایستاده پشت به  تریلی خسته می رسد. تریلی آرام آرام، با طمائنینه تمام، زِر زِر کنان بالا می رود. جانمان را به لب آورده و کم مانده بیافتد کف جاده. نه مهدی اعصاب دارد نه ما و نه ماشین. 
مهدی تصمیم کبری را می گیرد. سرش را به فرمان نزدیک می کند. از زیر ابرو روبرو را نگاه می کند. سگرمه هایش در هم می رود. در یک لحظه پدال گاز را تا آخر فشار می دهد، از خط ممتد به سمت چپ می پیچد. ماشین با سرعت هر چه تمام تر می رود به لاین مخالف. فاطمه جیغ می کشد. من می گویم چه خبره! (یواشکی بگویم ته دلم با شوماخر هست). به کنار تریلی می رسد. ماشینی هم از روبرو می آید. کم مانده شاخ به شاخ شویم. 

آتشکوه

آتشکوه رامهرمز


خودمان را در میان شعله های آتش می بینیم. نه اینکه تصادف کرده باشیم و حالا در میان شعله های آتش ماشین سوخته مان باشیم یا اینکه مرده باشیم و بدون رفتن به عالم برزخ مستقیم به جهنم رفته باشیم. 
ما هنوز آرزوها داریم و سگ جان تر از این حرف ها هستیم. خلاصه اینکه آمدیم به «تشکوه» یا «آتش کوه» و به عبارت خیلی قشنگ تر و بهتر «کوه آتشین»! .کوه نیست بیشتر به «تشتپه» می خورد.  از جای جای تپه آتش بیرون می زند. جماعت زیادی هم آنجا ایستاده اند و عکس آتشین می گیرند. رو به ساسان می کنم و می پرسم: «ساسان! این آتش ها از کجا میان» 
-    از آتش فشان های مجمع الجزایر هاوایی. شوخی کردم. اینها به خاطر گوگرد توی زمین  و گاز طبیعی هست که از دل زمین بیرون می زنن
-    چند وقته این طور شعله دارن ؟
-    خیلی وقته می سوزن. شعله های آتش شبانه روز هستن. 
-    الان موقعیت دقیق اینجا کجاست؟
-    منطقه ماماتین بعد از روستای گنبد لران.
احتمال می دهم در زمان های گذشته مردم بر این باور بودند که اینجا اجاق گاز جن ها هست یا اینکه زرتشتی ها در زمان ساسانیان از آن به عنوان آتشکده استفاده می کردند. 
-    ساسان احیانا این دور و برها آتشکده ای نیست؟
-    نه! اصلا همچین چیزی نداریم. 
مثلا خواستم نشان بدهم که خیلی می فهمم! کاملا تیرم به آتش ها خورد و سوخت. 
-    بچه ها زود باشین آماده بشین بریم جای دیگه وقت کمه! 
-    کجا مونده؟
-    چشمه قیر! اون هم همین نزدیکی هاست. 
-    چشمه قیر چه چطور جایی هست دیگه؟
-    توی منطقه ماماتین ده چشمه قیر وجود داره. اینی که ما می خواهیم بریم توی همین مسیر رامهرمز به باغملک  و نزدیک روستای شاردین هست.

جاده خاکی به سمت چشمه قیر


کمی که می رویم به یک جاده خاکی می رسیم. هر چند که تردد توی جاده خاکی دردسر دارد آن هم برای ماشین مهدی شوماخر ولی خوبیش این است که خود خودمان هستیم با دشت هایی سرسبز  و با طراوت! آنقدر زیباست که به وقت پیاده شدن خدیجه و فاطمه می روند به سراغ لباس های رنگارنگ بلند بختیاری که از یکی از مغازه های  رامهرمز به عاریت گرفته اند. مهدی شوماخر ما هم برای آنکه کم نیاورد، لباس بختیاری یعنی دبیت و چوقا را به تن می کند و کلاه مشکی به سر می گذارد. 
برای اینکه دل من هم نسوزد برخلاف خودش که شلوار گشاد بختیاری به تن کرده، یک شلوار لی تنگ با یک پیرهن سرمه ای چهارخانه هم به من می دهد. من با همان لباس شلوار ورزشی دوچرخه ام آمده ام. شلوار چنان تنگ است که اگر حافظان اخلاقیات جامعه آنجا بودند حتما  پس از دستگیری برای ارشاد به محل مورد نظرهدایتم می کردند. فقط ساسان که میزبانمان هست سرش بی کلاه مانده و تنش بی لباس بختیاری! 

بعد از اینکه عکس و عکس بازی تمام می شود می رویم سروقت چشمه های قیر. در اینجا هم قیر به طور طبیعی از دل زمین می جوشد و به رودخانه زرد جاری می شود. بوی قیر هم کل منطقه را گرفته. جالب اینکه ماهی هم در این آب قیرآلود زندگی می کنند مثل عادت ها آدم ها به هوای آلوده این ماهی ها هم به آب الوده عادت کرده اند. 

 

ساسان در حال نشان دادن قیر جاری در چشمه


دارسی هم در سال 1282 اولین بار استخراج را از منطقه ای نزدیک همین منطقه یعنی مسجد سلیمان شروع می کند. اما برای این کارش 5 سال زمان می گذارد. مشکلات زیادی هم سر راهش ایجاد می شد و حتی مقاطعی تصمیم می گیرد که قید استخراج را بزند و برود. تا  اینکه دولت انگلیس به او می گوید آنجا را ترک نکن ما حمایتت می کنیم. 
در همان زمان دولت وقت ایران یعنی دولت قاجار در حال خوشگذرانی و زن بارگی و اعطای کشور بودند. به انگلیسی ها هم گفته بودند هر وقت که به نفت رسیدید درصدی از آن را به ما بدهید و یک سری امتیازات دیگر هم به آنها داده بودند.  
آخرش هم که به نفت می رسند، کار به ملی کردن نفت می رسد. اما با ملی کردن نفت هنوز ما می بینیم که قیر و نفت و گاز ما به خاطر نداشتن تجهیزات لازم استخراج در حال هدر رفتن هستند و جاذبه ای شده اند برای اینکه بیایند و این هدر رفت را ببینند و لذت ببرند!
-    بچه ها زود باشید! بریم که به عروسی برسیم.
پس فهمیدید که ماجرای آن لباس های محلی بختیاری خانم ها و مهدی و شلوار لی تنگ من برای چه بود.
در تاریکی شب به محل عروسی می رویم. آنقدر ماشین جلوی تالار عروسی جمع شده که فکر کردیم ماشین های کل شهر رامهرمز آنجا هستند. نزدیک دو هزار نفر برای میهمانی آمده بودند. همگی تعجب کرده بودیم برای این همه مهمان! ساسان هم وقتی تعجب ما را می بیند می گوید: «البته الان شب هفتم مراسم عروسی هست.» 
با همان لباس های محلی و غیر محلی و جینی به جمع مهمانان عروسی می رویم. در محوطه ای باز  عده ای می نواختند و عده می رقصیدند و عده ای دیگر دست می زدند. 
من و ساسان هم که نه نوازندگی می دانستیم و نه رقص فقط دست می زنیم و  یک خورده ای هم مهدی و فاطمه و خدیجه می خندیم. خیلی از میهمانان که بختیاری هم بودند اصلا لباس بختیاری نداشتند ولی اینها که بختیاری نبودند لباس بختیاری داشتند. 


آنها هم کم نمی آورند و حسابی میدان داری می کنند. رقص شمالی و لری را با هم قاطی کرده اند و یک رقص ترکیبی منحصر به فرد ایجاد کرده اند. مهدی حتی لهجه اش هم لری شده است . کار به جایی می رسد که گروه نوازنده شروع به نواختن موسیقی عربی می کنند. در این وقت یکهو می بینیم مهدی که حسابی جوگیر شده به سمت آن ها می رود و بلند با لهجه غلیط لری فردا می زند:
-    عرب مرب ناریم فقط لری! 
تا این را می گوید. جمعیتی مثل براده های آهن که جذب آهن ربا شوند به سمت او هجوم می آورند. غافل از اینکه جمعیت عرب زیادی هم در این میان هستند که خودشان را برای رقص عربی آمده کرده بودند. این حرف مهدی حسابی به آنها بر می خورد و مهدی فرار را برقرار می کند.
من و ساسان روده بر شدیم از خنده. یعنی اگر مجموع خنده های سه چهار ساله اخیر من را با همه جمع می کردیم و به توان سه می رساندیم این قدر نمی شد. 
بهترین زمان مراسم یعنی نوبت شام که می شود، مردم دسته دسته به داخل سالن پذیرایی می روند. ولی ما زرنگی می کنیم و به زور خودمان را داخل جمعیت می کنیم و دقیقا هم متوجه نیستیم که کجا می رویم. هر جا که می روند ما هم می رویم. تا اینکه به بخش غذا خوری می رسیم. سریع یک میز شش نفره برای خودمان کنار می گذاریم و خودمان را آماده خوردن می کنیم . یک لحظه سرم را بالا می آورم. صحنه عجیبی می بینم رو به ساسان می کنم و می گویم: «ساسان متوجه دور و برت هستی؟»
-    چی شده مگه؟
-    تنها مردای جماعت  حاضر من و تو و مهدی هستیم.
-    راست می گی!
سرمان را مثل مجرم ها پایین می اندازیم. این دفعه فاطمه و خدیجه هستند که به ما می خندند. 

با جمع دوستان طبیعت گرد در چشمه قیر

نوازنده می نوازد و مردم می رقصند 

جمعیت در حال رقص در تالار عروسی

  • عدالت عابدینی