چند کیلومتری از رامهرمز دور نشدم. تا چشم کار می کند زمین هموار است و سرسبز. ساسان زنگ می زند:
- عدالت کجا هستی؟
- توی مسیر روستای مرادبیگی هستم.
- اگه اونجا جایی پیدا نکردی یا مناسب نبود، برگرد اینجا یا زنگ بزن خودم بیام دنبالت
- قربون معرفتت! جا حتما جور میشه نگران نباش به اندازه کافی مزاحمت شدم
- اختیار داری! وظیفه بود. ولی توی تعارف گیر نکنیا
دوچرخه زبانش دراز می شود:
- خیالت راحت! توی این مورد هیچ گیری نداره آقا عدالت
از دور روستا را می بینم. ذوق زده می شوم. به خطر نخل هایش. نخل ها از بهترین درختان دنیا هستند.
توی بعضی از مناطق ایران مردم باور دارند که نخل ها موجوداتی هستند مثل انسان. حساس و رنجور هستند. زیر آب بروند خفه می شوند. سرما به آنها بزند، سرما می خورند. خوب رسیدگی نشوند کم بار می شوند.
در خراسان رسمی دارند. اگر نخلی بار کمی بدهد. یک نفر به طور نمایشی با اره به سمتش می رود. اول تهدیدش می کند. بعد آماده می شود که قطعش کند. اما یک نفر واسطه می شود. ضامن می شود تا نخل سال بعد بار دهد. شبیه این مراسم در ژاپن هم است.
نخل یک جورایی شبیه دوچرخه من است. روح و روان دارد. زبان می فهمد. جایی که خوب باشد با ذوق زدگی جلو می رود.
- اگه تمیزم نکنی و روغن به چرخام نزنی، حسابی صدام در میاد. اینم جهت یادآوری
- دقیقا درسته عزیزم
به روستا می رسم. آدمی نمی بینم. پس اهالی کجا هستند!؟ وقت مزرعه رفتن و دامداری که نیست.
- یعنی خونه هستند؟
- کُشتی خودت رو با این پیشگوییات
- می شه یه خورده ساکت باشی حواسمو پرت نکن
- ببین رفیقت!
- کدوم رفیق؟
کنار یک تریلی گُنده می ایستم. قبلا اندر اشتیاقم به تریلی گفته ام. کم مانده با دوچرخه شیرجه بزنم داخلش. اما دو نفر قبل از من سرشان داخل قلبش هست. یک پیرمرد با موهایی کاملا سفید و به پشت زده و یک جوان نسبتا تنومند. مشغول تعمیرش هستند.
- سلام خسته نباشید
پیرمرد با لهجه غلیط عربی جواب می دهد:
- علیکم سلام ممنونم از شما، شما هم خسته نباشی
- با دهیار روستا کار داشتم
- دهیار همینجا روبروته یعنی پسرمه
- یک سری سوالاتی در مورد روستا داشتم
- اینجا که چیزی نداره... برید روستای بالاتر که خیلی بهتره و آبادتر از اینجا هست
اصلا حوصله رکاب زدن بیشتر ندارم. تا اونجا هم برسم آسمان تاریک می شود. همزمان گله های بز از کنارم رد می شوند. برمی گرد به سمت گله. مردی چفیه بسته هم دنبالشان است. آنها را با نگاهم دنبال می کنم.
احساس می کنم امکان میزبانی ندارند.
- نمی خوام اونجا برم. اگر مسجدی حسینیه ای مدرسه ای هست می خوام شب رو اونجا بخوابم
- نه! ما عرب ها اینطور هم نیستیم. شما میهمان ما هستید مگه می گذاریم برای شب مانی به جز خونه ما جای دیگه ای بری.
با خودم طوری که دوچرخه نشنود می گویم
- لعنت به این احساس غلطم!
خانه درست کنار تریلی قرار دارد.
با هم به خانه می رویم. خانه آن قدر بزرگ هست که دو تریلی داخل آن جا شود تا چه برسد به دوچرخه و من !
آقای عبادی و پسرش بیشتر نگاهشان به دوچرخه ام هست تا من.
- همه سفرت رو با این دوچرخه می ری؟ اگر خراب بشه چه کار می کنی؟ این همه بار رو چطور روش سوار می کنی؟
خوش به حال دوچرخه از این همه تحویل گرفتن. انگار من نقشی در این سفر ندارم! متاسفانه این یک واقعیت است اگر نباشد من اصلا از اینجاها سردر نمی آورم.
- چه عجب یه تعریف از من کردی!
وارد یک اتاق بزرگ می شوم. این اتاق اتاق مُضیف هست. بیشتر عرب این اتاق را دارند؛ اتاقی مخصوص میهمان ها یا محل ضیافت. این اتاق ها قبلن ها از نی ساخته می شدند و قهوه خوری هم در آن به راه بود.
دور تا دور اتاق را پشتی عربی یا پشتی خلیجی قرار داده اند. این پشتی ها شبیه مبل هستن بدون پایه. حدود بیست سی سانتی ارتفاع دارند.
من وقتی عرب ها را می بینم، یاد حاتم طائی می افتم. از بس که سخاوت دارند. در این خانه هم چایی و میوه و شام را می آورند. عبادی خودش سرسفره می نشیند و پسرش هم روبرویم. حکایتی از بهلول تعریف می کند.
شخصی به بهلول می گوید: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم. امسال چه بخریم که فایده کنم.
بهلول می گوید:
- برو تنباکو بخر
آن مرد تنباکو می خرد. وقتی زمستان شد، تنباکو حسابی قیمت پیدا می کند. از طرفی هرچه از عمر تنباکو می گذاشت بیشتر سود می کرد.
زمان می گذرد آن شخص با طمع سود بیشتر در تجارتی دیگر، پیش بهلول می آید و می گوید:
- ای بهلول دیوانه! این دفعه بگو چه بخرم که سود کنم
- برو پیاز بخر!
آن مرد هم حسابی پیاز می خرد. فصل زمستان می شود. چون روش نگهداری شان را نمی داند، پیازها فاسد می شوند و کلی ضرر می کند. پیش بهلول می آید و می پرسد:
- بهلول! آخر این چه پیشنهادی بود که به من کردی و باعث ضررم شدی
بهلول هم می گوید:
- تو دفعه اول مرا «بهلول دانا» خطاب کردی ولی دفعه دوم «بهلول دیوانه» گفتی. اولین بار به عنوان یک آدم عاقل پیشنهادی دادم ولی دفعه دوم به عنوان یک دیوانه.
کاش یکی هم پیدا می شد به ما می گفت چکار کنیم ارزش پولمان حفظ شود، افزایش ثروت پیشکش. هر چه لقب خوب و انسانی و شخصیت افزا بود هم به او می دادیم.
عرب ها رسمی زیادی دارند مخصوص اگر کمی به گذشته برگردیم. مثلا اگر میزبان برای میهمان چایی بیاورد و میهمان نخواهد چایی بخورد به چند روش این موضوع را به اطلاع میزبان می رساند. استکان را به نعلبکی می زند که من دیگری چایی نمی خورم. یا اینکه استکان را کمی دورتر از خودش روبرویش قرار می دهد. در مراسم ها به خصوص عزاداری یک نفر به میهمانان قهوه می دهد. کسی که قهوه می گیرد، بعد از نوشیدن اگر قهوه نخواهد باید که دستانش را تکان دهد. و اگر تکان ندهد همچنان به او قهوه می دهند.
ولی اینجا من مثل بُزی شدم که فقط می خورم. از شام و صبحانه برایم کم نگذاشتند.
روز بعد عبادی لباس سفید بلند می پوشد. به آن دشداشه می گویند. خیلی سبک، لطیف و راحت است. در گرمای سوزان تابستان هوا به راحتی در آن جریان دارد. درست بر عکس شلوار لی بود که دیروز در عروسی پوشیدم. اندر امتیازات شلوار لی همین که مقاومت بالایی دارد. دیر کهنه و پاره می شود.
اما امان از وقتی که خیلی تنگ باشد. مثل همین شلوار دیروزی. کار به جایی می کشد که حتی شلوار را پاره پاره می کنند تا جای تنفس پوست باز شود.
عبادی یک تپه باستانی در اطراف روستا را نشانم می دهد. باقیمانده ستون هایی در آن هنوز دیده می شوند. به تاریخچه و قدمتش و عدم رسیدگی و رها ماندنش اشاره می کند. اما اینها برای من اهمیتی ندارد. با اینکه جزئی از میراث ما هستند. آدم های امروز برای من مهم ترند.
نوه های آقای عبادی