خسته ام. رکاب زدن 50 کیلومتری تا ماهشهر، صحبت با روابط عمومی شهرداری، جلسه با مسئولان میراث فرهنگی و این آخری مصاحبه ام با آقای حسن مشایخی انرژیِ صاحب انرژی هسته ای را هم می گیرد تا چه برسد به من!
اما کاش فقط این بود. بعد از مکالمه تلفنی ام برای لحظه ای ذهنم هنگ می کند. هاج و واج ماندم چه کار کنم با این وضعیت!؟ مانده بودم چطور رایستارت کنم به تنظیمات کارخانه.
با مسئول روابط عمومی پتروشیمی بندر امام هماهنگ شده بودم شب مانی را در یکی از سوئیت هایشان باشم. یک شیر حلال خورده ای خواسته بود به من کمک کند تا بتوانم بندرامام را خوب بگردم.
اما این لحظه آخری مسئول مربوطه تماس گرفته و می گوید: جناب عابدینی! متاسفانه سوئیت ها مشکل پیدا کردن و امکان پذیرایی شایسته و بایسته از شما نیست. همونجا جا برای اقامتتون یک فکری بکنید! فردا اومدید ما در خدمتیم!
- آخه الان تعطیلاته! خودتون هم می دونید هتل ها و مسافرخانه و اقامتگاه بومگردی و غیر بومگردی کیپ تا کیپ پر شدن. اونم توی این ایام که پرنده ها و چرنده های مهاجر هم برای خوشگذرونی به اینجا میان. چرا زودتر بهم اطلاع ندادین؟
- شرمنده دیگه. اونقدر سرمون شلو غ بود نتونستیم زودتر بهتون خبر بدیم.
- خواهش می کنم. خودم یه کاریش می کنم.
- ولی فردا اومدید بندر ما در خدمت شما هستیم.
با خودم فکر می کردم حتما به خاطر این هماهنگی قبلی یک عزت و احترامی هم برایم قائل می شوند! اما صد رحمت به آن هماهنگی های دقیقه نودی ام!
کاری که شده. با اینکه گرسنه هم شده ام، حرص خوردن هم سیرم نمی کند. کارهایم آنقدر فشرده بوده که حتی نتوانستم بروم رستوران برای غذا خوری! خیلی دوست دارم غذاهای دریایی را تست کنم با آن شکم گرسنه؛ در حد یک نهنگ پلو.
از طرفی یک مصاحبه دارم. بلیط برگشت هم باید از ترمینال بگیرم. دیر که می شد هیچ! به تاریکی هم می خوردم. چادر و کیسه خواب هم به این راحتی ها نمی شد استفاده کرد. جاده های دور و بر ماهشهر حسابی پرترددند. هر جایی هم که نمی شود جای کمپ پیدا کرد آن هم در تاریکی. توی این تاریکی جای کمپ پیدا کردن مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه است. چشمانم خسته اند در حد کاسه درآمدن.
پسر آقای مشایخی هم قبل از این مکالمه گفته بود شب خانه شان باشم و من با اطمینان به نفس علی حده گفتم:«ممنونم! قبلا برای شب مانی هماهنگی شده»
ولی خب باید رودبایستی و خجالت و شرم و کم رویی را طبق معمول می گذاشتم کنار دوچرخه! دوباره رو کردم به طرف آقای مشایخی
- یه عرضی داشتم خدمتتون
- بفرمائید
- جسارته
- بگیدراحت باشید
- امکان داره امشب بیام اینجا باشم. اگه ممکن نیست یک فکر دیگه می کنم.
- آخه این چه حرفیه می گید. من که خدمت شما گفتم. ما خونمون مضیف داریم برای مهمونا. پدر هم خودش گفت چقدر مهمان دوسته! شما چرا این قدر تعارف می کنی. وسایلتو بیار توی مضیف. بگذار برو کارت رو انجام بده و برگرد شب اینجا. فقط با عرض معذرت ما خودمون می خواهیم بریم مهمونی. شاید نتونیم اونطور که باید در خدمتت باشیم.
- من فقط جای خواب می خوام و بس!
کاش همه مشکلات نه پنجاه و شش درصد مشکلاتمان همینطور حل می شد.
حالم خوب شد.
سوژه های بعدی ام دو زن هستند از دو نسل. مادر و دخترند.
نگاه به زنان چه در ایران و چه خارج ایران در اغلب موارد خوب نبوده و نیست. در زمان های گذشته چارچوب های خیلی دشواری داشتند و چند همسری امری متداول بود. در دنیای مدرن امروز نگاه جنسیتی و ابزاری بیشتر شده است.
در ایران نوع پوشش زن باعث بگیر و ببندهای سخت می شود و کلی مشکلات پشت بند آن می آید.
در برخی دیگر از کشورها با لباس های خیلی سبک می شوند ابزار نمایش و پول درآوردن!
زنانی هم هستند که جسم و فیزیک شان برگ برنده شان نیست. تفکر و توانایی شان قدرت شان است. پس برویم به موضوع جذاب بعدی.
بار دوچرخه را خالی می کنم. سبک بار و بال به خیابان شریفی در محله نسبتا قدیمی ماهشهر یا به قول خودشان مویشیر می روم! یاد محله پدری خودمان می افتم؛ ساختمان های نما نکرده و خیابان پرجمعیت. روبروی مسجد داخل محل یک کوچه باریک خانم سکینه ریاحی را می بینم.
خانم ریاحی خیاط صاحب هنر و صاحب نام ماهشهری است. صاحب هنری که هنرش را مدیون مادرش می داند. از مادر آموزش ندیده ولی مثل مادر شده. مادرش و خودش با هم زندگی می کنند.
قصه مادر یک قصه معمولی نیست مادرش سفر زندگی کرده و زیر و بم زندگی رو دیده. با شور و اشتیاق از مادرش می گوید. حیفم می آید صحبت هایش را کم و زیاد کنم. عین صحبت هایش را با آن ته لهجه ماهشهری می نویسم.
مادر من خیری بهگامی 85 سالشه. مادر شش ماهه بوده نوزاده بوده از ایران به کویت مهاجرت می کنه(به همراه خانواده) همونجا بزرگ می شه. سیزده سالگی ازدواج می کنه. بعد از ازدواج دو بچه همونجا داشته که مجددا به درخواست همسرش به ایران بر می گرده. متاسفانه اینجا که میاد از همسر جدا می شه. ازدواج ناموفق داشته. پسردایی اش هم بوده.
مادرم می مونه با دو تا بچه و باید اینا را بزرگ می کرده . تا هفت سال خیاطی می کرده. گلدوزی یا همون کَمه دوزی که از خاله های پدرش بهش به ارث رسیده بود. یعنی همونجا یاد می گرفتنه. کَمه دوزی اینارو کل خانما یا دخترای ماهشهر هم سنش بودند یا کوچکتر بودنه اینارو آموزش می ده. عبادوزی و خیاطی هم بوده. (کمه دوزی به این صورت است که پارچه ای را روی دایره ای مثل الک می پیچند. بعد روی پارچه طرح هایی را می کشند. پارچه را جدا می کنند. با نخ گلابتون و پولک روی آن بافندگی می کنند)
خانم ریاحی نفسی تازه می کند و ادامه می دهد:
- یه خیری بوده توی ماهشهر که همه می شناختنه. خیری کویتی بهش می گفتنه با کلی هنر! کمه دوزیش هم دیگه مرتب انجام می داده. هر چی لباس می دوخته می فرستاده کویت. یعنی اینجا مطلقا خریدار نداشتنه. همشونا می بردنه اونور. فقط خیاطی خودشم قبول داشتن. یعنی هر چی شاگرداشم می دوختنه اینا را نمی فرستادنه. ولی لباس هایی که خودش می دوخته ثوب عربی بهش می گفتن یا حومه هاشمی می فرستاده کویت به اندازه پولش می فرستادن. خلاصه بعد از هفت سال بچه ها رِ بزرگ میکنه بعد با پدر بنده ازدواج می کنه.
بعد از اینکه با پدر من ازدوج می کنه این کار را همچنان ادامه داده. منم که خیلی فضول بودمه هیچ وقت نمی نشستم ازش آموزش بگیرم. من می ذاشتم هر وقت مامان می رفت بیرون بعد می نشستم پایه کَمَش (با خنده) دوخت می کردم. به محضی هم که می اومد می گفت کی نشسته پای کَمَه؟ سکینه کار توئه! دیگه گفتم آره. گفت نه دوختتو دقت کن! یک کم دقت کن! بهترش کن! دوختت خوبه ولی بهترش کن
والا اگه بشینم ازش آموزش بگیرم ازش نه!
ولی خدا رو شکر می کنم که دارم راهش را ادامه می دم و این ارث به من رسیده و الحمدلله شکر هم مهر اصالت گرفته هم ثبت ملی شده.
الان سی و هشت ساله که خودم انجام می دم. دیگه از موقعی که پیشش بودم. بعدش هم که ازدواج کردم دیگه تو خونه تک و توکی خودم انجام می دادم. یه سفارش چیزی داشتم. خودم انجام می دادم ولی کلا الان سی و هشت ساله که این کار را انجام می دم. تقریبا پنج سال هم زیر نظر میراث فرهنگی هستم. خانم عبادی(رئیس میراث فرهنگی) خیلی زحمت کشیدن. خیلی بدو بدو کردن. برای این کار و سال 1400 من تونستم که برم مهر اصالت بگیرم با هم با زحمات خانم عبادی ثبت ملی هم شده به اسم ماهشهر. البته من گفتم هر چیزی که ثبت می شه می خوام به اسم مادر باشه.
این دفعه من می پرسم:
- مادر که اهل آموزش دادن نبود شما خودتون آموزش می دید؟
- من الان خدا رو شکر هنر آموز داشتمه. دارم سعی می کنم گسترش بدم. اگر خانما استقبال کنن خیلی خوب می شه .
- از کارتون حمایت می شه ؟
- کلا حمایت خانم عبادی بودکه الان به اینجا رسیدم. هم زحمات زیاد کشیده هم تونسته که این خونه رو توی ماهشهر جا بندازه.
- کارگاه تون کجاست؟
- کارگاه من خیابون طالقانیه
- برنامه کاری تون روزانه تون به چه صورتی هست؟
- از صبح ساعت هشت می شینم می دوزم تا ساعت تقریبا یک . یک ناهار و نماز. دوباره می شینم تا هشت شب ده شب. بعضی موقع ها اگه سفارشم سنگین باشه مشتری هم بخوادش تا ده یازده شب می دوزم.
- شهرهای دیگه ای هم این کار رو شما رو انجام می دن؟
- الان شهرها هرمزگان بوشهر همین بافت رو دارن
- کارتون فرقی هم با اون کارها داره؟
- بله. اونا با یک تار نخ کار می کنن یک نخ گلابتون ولی من با سه نخ کار می کنم. این کار استحکام رو بالا می بره. اونا با قلاب کار می کنن من با یه قلاب معمولی کار می کنم. این قلاب که بماند بعد من یه وسیله ای دارم گفتم کشتبان یا انگشت دونه به زبان مادری کشتبان می شه. ولی توی زبان عربی همون انگشت دونه می شه. اینه با یک تیکه حلب درست می کنیم روی انگشتمون می ذاریم این زنجیره رو نگه می داره که ما بتونیم نخ بعدی رو از تو زنجیره خارج کنیم. من اصلا بدون این نمی تونم کار کنم. یه خانم هرمزگانی نمی تونه با این کار کنه. اونا با قلاب کار می کنن. این دست ساز کار مادرمه. من الان سی سال اینو دارم. برای نقشه هامم معمولا شابلون درست می کنم با شابلون طرح ها رو پارچه انتقال می دم.
برای چند دقیقه ای پیش مادر می روم. با لهجه ماهشهری صحبت می کند. با اینکه شنوایی اش کم شده ولی نهایت تلاشش را می کند با دقت به سوالاتم جواب دهد. خوش صحبت است. لبخندی شیرین دارد وقتی به سوالاتم جواب می دهد. از کویت به ماهشهر بر می گشته طلای زیادی هم همراه خودش داشته و آنها را خرج خرید خانه و بچه ها کرده. با اینکه به ارزش پول و دارایی اشاره می کند اما آن را چرک دست هم می داند.
صحبت هایمان با بوسه پرمهر خانم سکینه ریاحی بر دستان مادرش به پایان می رسد. مادر مهر سال 1401 چشم از جهان فرو می بندد.
صحبتم که تمام می شود می روم سریع بلیط می گیرم و بر می گردم به خانه آقا مشایخی. توی راه با خودم فکر می کردم اگر من هم یک جا بند می شدم و به هنری می پرداختم وضعم خیلی بهتر از الان می شد. اما انگار که من پیامبری شدم برای روایت زندگی همچین آدم هایی. این هم یک جور خودستایی!
خسته و کوفته مثل ربات آهنی که باطری اش تمام شده باشد خودم را به خانه آقای مشایخی می رسانم. علاوه بر چشمانم، احساس می کنم مغزمم می خواهد متلاشی شود. بزرگ و کوچک شدنش را حس می کنم.
آقای مشایخی من را به اتاق مضیف می برد. می گوید الان براتون شام می آرم. می گویم توی بساطم شام دارم، از طرفی خیلی خسته ام فقط می خوام بخوابم. خیلی اصرار می کند و من انکار.
می روم اتاق. آنقدر خسته ام فقط میخواهم چشمانم را ببندم و بخوابم. خیلی خسته ام خیلی!
چند دقیقه ای از بستن چشمانم نگذشته که مشایخی در اتاق را می زند. یک سینی می آورد. آن هم چه سینی ایی پر از غذا! بعد هم می گوید:
- ببخشید آقای عابدینی این غذای مختصر حاضری اوردیم براتون
- آخه چرا زحمت می کشید غذا من داشتم.
- دیگه لقمه مهمون ما باشید
- ممنونم از شما
وقتی در را می بندم. انگار که سلول های مغزم به دستانم دستور می دهند. بعد از آن است که مغز و چشم و دلم آرام می گیرند.