پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

کم مانده بود قلبم از تنم جدا شود و سقوط آزاد کند روی زمین و بپاشد. آن هم وقتی که آن مامور پلیس را در بازار رامشیر می بینم. به سمتم می آید و می گوید: 
- آقا با چه مجوزی از  بازار فیلم می گیری؟
من هم مثل آن رئیس جمهور سابق سابق سوال را با سوال جواب می دهم:
-    مگه برای فیلمبرداری از اماکن عمومی هم نیاز به مجوز هست؟
-    بله!
با تحکم همراه با کمی ترس می گویم: 
-    نه! همچین چیزی نیست. فیلمبرداری از مراکز حساس، نظامی و حریم خصوصی نیاز به مجوز و اجازه داره و اماکن عمومی شامل این بخش ها نمی شه.  اگر هم از شخصی بخواهم عکاسی کنم حتما اجازه می گیرم. اینجا هم من دارم فیلم می گیرم نه عکس!
-    من نمی دونم شما باید مجوز داشته باشی 
حرف می زند و گوش منم ناشنوا.  فقط مانده یک هفت تیر بکشد و به دستبند بندم کند. 
تازه متوجه می شوم  ای دل و دیده غافل ! این شخص نه لباسش سبز است و نه ماشینش. آدمی که با او صحبت می کنم مامور راهنمایی و رانندگی است!  احتمالا این شهر  یا اصلا ماشین ندارد که گیر بهشان بدهد یا اینکه همه مردم به دقت هر  چه تمام تر تابع قوانین راهنمایی رانندگی هستند و به پلیس نیاز ندارند. یا حالت سومی هم می شود حدس زد  که مامور انتظامی است به اشتباه لباس راهنمایی رانندگی به تن کرده است. 
با همه اینها عجب رویی دارد!
 قوت قلبی می گیرم این دفعه محکم و بدون هیچ ترس و واهمه ای می گویم:
-    اصلا این موضوع به شما چه ربطی داره؟ شما که مامور راهنمایی رانندگی هستی و مامور انتظامی نیستی؟
جواب های پرت و پلا می دهد.  خودمم آنقدر پرت می شوم که فکر می کنم نکند من دارم اشتباه می کنم. 
به مداح اهل بیت می گویم برویم. جر و بحث با این آدم فایده نداره. 
مامور رانندگی می گوید:
-    من به اماکن اطلاع می دم 
-    به اماکن هم ارتباطی نداره. اتفاقا کاری که من انجام می دم، برای خود این شهر و مردم و معرفیشون به دیگر هموطنانمون هست و هیچ منفعت مادی هم برای من نداره! کلی هم انرژی از من می گیره.
با این نیم بند صحبتی  که خودم کردم، کم مانده یک کف مرتب برای خودم بزنم. ولی فایده ندارد. سگرمه هایش بیشتر در هم می رود. 
مداح اهل بیت از این موضوع ناراحت می شود. می خواهد یک جوری موضوع را حل و فصل کند و رتف و فتق امور را سر هم بیاورد. به او می گویم: 
-    نگران نباش! خواستم فقط به اون بفهمونم در کاری که بهش ارتباطی نداره دخالت نکنه! همونکه وظیفه خودش رو خوب انجام بده، کلی جای تشکر و قدردانی داره.
از آنجا می رویم. ولی آن شخص خیلی مصرتر، لجوج تر و مستحکم تر  از این  حرف هاست. او هم می رود و گزارش به مقامات می دهد. آخرش هم به نتیجه نمی رسد. با خودم می گویم: یعنی همینه می خواستی؟
در مسیر که می رویم. فیلم های گرفته شده با دوربینم را نگاه می کنم. دو زن را می بینم. بد جوری به دوربینم زل زده اند. بدون اینکه خودمم متوجه شوم. شانس آوردم جوان نبودند. وگرنه کارم با دمپایی و کیف دستی و کلی لیچار بود. از کجا معلوم شاید هم یک اتفاق دیگر می افتاد. در هر حال من دنبال خیر و شر نیستم و بی تقصیرم.
حالا با این وضعیتی که پیش آمده این سوال در ذهنم وول می خورد آیا می توانم با زنی که تا چند دقیقه دیگر پیشش می خواهم بروم راحت صحبت کنم و فیلم بگیرم. 
به یکی از محله های رامشیر می رویم. مداح اهل بیت. زنگ دروازه بزرگ سبز و سفیدی رنگ و رو رفته ای را می زند. مردی نسبتا مسن با دشداشه عربی و لبی خندان به استقبالمان می آید.  مثل اینکه همه چیز اوکی هست.
وارد خانه می شویم. حیاط بزرگی دارد. سایه درختِ کُنار حیاط را گرفته و میوه هایش از آن آویزان شده اند.  


خانم سیده حمیده موسوی به استقبالم می آید. هماهنگی قبلی این مزایا را هم دارد. دم مداح اهل بیت گرم! در گوشه ای از حیاط ابزار کار سید حمیده  روی زمین هستند. مشک و منقل و چیزهای دیگر با ورقه های آهنی درست می کند. 
سیده حمیده کاملا سیاه پوش است و فقط صورت و دستانش پیداست. لبخند شیرینی دارد. کارش را سمتِ راست  ورودی حیاط انجام می دهد. روی پارچه پهن شده سبزیجات گذشته تا خشک شوند. یک چهارچرخ دستی حمل بار هم هست. روی آن یک ترازوهای دو کفه ای گذاشته اند. 
حلبی های کهنه تکیه داده شده روی دیوار، ابزار کارش هستند.
یخچال قدیمی سفید رنگی هم هست.  با دهانی نیم باز با کلی خرت و پرت که به من و بقیه جمع چشمک می زنند. ابزار کار حمیده چکش و قیچی حلبی بر، انبار قفلی و یک تیغه آهن 40 سانتی  و میخ های کوچک داخل بطری آب معدنی و چند تا وسیله کوچک هست. 
سیده حمیده می نشیند تا بخشی از کارش را نشانم دهد. با چکش روی حلبی می زند. آن را کاملا به شکل یک ظرف در می آورد. چنان چکش روی حلبی می زند انگار  با تنبک ضرب گرفته می زند. تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ.
 یاد مستندی در مورد حسین علیزاده می افتم. آنجا که می گفت در بازار آهنگرها می رفتم. صدای چکش های روی آهن، الهامی می شدند برای برخی آهنگ هایم.
سیده حمیده هنرمندی است متفاوت. هنرمندی است که دستان  از بس آهن کوبیده چروکیده و زمخت شده است. بعید می دانم کل عمرش دست و ناخنش روی کرم و لاک دیده باشند. نگاه به دست خودم می کنم. خیلی ظریف تر از دستان اوست. عجب اوضاع و زمانه ای شده. روی ظرف یک استوانه می گذرد که دری گرد روی بدنه آن دارد مثل لوله بخاری. کار مشک را انجام می دهم. 
ضمن کار سوالاتم را از او می پرسم.
-    از  چند سالگی این کار را شروع کردی مادر؟
به سختی فارسی حرف می زند با لهجه کاملا عربی می گوید:
-    از سن ده سالگی مشغول به کار شدم. زمانی که سینما آتش گرفت(منظورش سینما رکس آبادان است که در سال 56 آتش گرفت. چرا از سینما رکس گفت. لابد خاطره ای هم از آن دوران دارد. حیف نپرسیدم.) از زمان سینما تا الان من کارم همینه، یعنی چهل و پنج سال است که این کار را انجام می دم.
-    الان چند سال دارید؟
-     شصت سال 
-    این کار رو از کی یاد گرفتید؟
-    اول از آقام. اون درست می کرد  باش منم یاد گرفتم 
-    بچه های شما هم این کار را انجام می دهند؟
-    آره! ولی اونها حوصله این کار را ندارند. (با لبخند)
-    مشتری های چه کسائی هستند؟ 
-    از شهرستان می آیند از هیئت ها از همین جا. خانم آقا همه جور مشتری دارم.
-    کار چطور انجام می دید؟ 
می خواهد توضیح دهد. می بینم دمپایی هم به پا ندارد. می رود یکی از حلبی های تکیه داده روی دیوار را می آورد و می گوید:
-    من آهن ها را از جای دیگری خرید می کنم. مشتری که بیاد می گم چه اندازه ای می خوای؟ طول و عرض آن چقدر باش؟ و بعد براش درست می کنم.
-    بیشتر چی درست می کنید؟
-    مشک، منقل و هر چیزی که سفارش بدن و بتونم درست کنم.
-    مشتری هاتون وقت تکون دادن مشک ها شعر هم می خونند . با خنده می گوید: 
-    لا لا لا


مداح اهل بیت می گوید بعضی شعرها را در تنهایی خودشان می خوانند شعر عربی و فارسی در این هنگام سر خودش پایین مشغول کار است 
-    چند ساعت در روز کار می کنید؟
-    یک بار از ساعت هشت نه صبح شروع می کنم تاظهر. بعد از ظهر ها هم از ساعت سه و نیم تا شب.
در ادامه با غرور می گوید: 
-    من آزادم. در کارم به کسی کار ندارم فقط خدا! اگر خسته بشم نه دیگه کار نمی کنم 
سیده حمیده هم تعریف خودش را از آزادی دارد. با خودم فکر می کنم تعریف آزادی با توجه به اقلیم، فرهنگ و مذهب جوامع مختلف چقدر با هم تفاوت دارد. 

سید حمیده کارش را با چکش کاری روی ظرف حلبی  انجام می دهد

 

 

 

 

  • ۰۱/۱۱/۰۸
  • عدالت عابدینی

نظرات (۱)

بسیار بسیارعالی .ممنون وسپاسگذارم از استاد عزیزوبزرگوار جناب آقای عابدینی 

پاسخ:
سپاس فراوان از  حسن توجه تون جناب رجب پور بزرگوار 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی