چند وقت پیش مستندی دیدم به نام «آشیانه خالی». خانمی برای تهیه فیلم تبلیغاتی به خانه سالمندان می رود. ضمن تهیه فیلمش، به طور اتفاقی با چند نفر از سالمندان آشنا می شود. تصمیم می گیرد به طور جداگانه برای تهیه فیلمی مستند به آن خانه برود.
یک مرد و دو زن سوژه های فیلم او هستند. مرد دبیر بازنشسته است و سه فرزند دارد. پیرزنی هم زمانی معلم ورزش بوده و برای خودش بروبیایی داشته و شعر هم می گوید. اما زن سوم، یک فرزندش دندانپزشک است و دو فرزند دیگر خارج کشور هستند. زمانی پرستار بوده، به طوری که بخش از کارش را کمک حال مجروحان زمان جنگ بوده است.
حرفی می زند تامل بر انگیز. متاسفانه آدم های باسواد به رغم سوادی که دارند، آنقدر با وفا نمی مانند. مثال خودش را می زند و دیگرانی که آنجا بودند.
این مستندساز چند سال بعد به همان آسایشگاه می رود تا ببیند حال و روز آنها چطور است. متاسفانه هر سه آنها فوت کرده بودند. تاثر مستند ساز بیشتر از آن جهت بود که وقتی با خانواده های آن ها تماس گرفته بود و از فیلم های گرفته شده آنها در چند سال پیش گفته بود، هیچ کدام از فرزندان استقبال نکرده بودند.
حالا می خواهم بگویم همیشه این طور نیست. از کسی می خواهم بگویم که سواد آنچنانی ندارد ولی مرام دارد.
اصغر ترک در روستای طاسبندی از آن نسل قدیم است. سواد آنچنانی ندارد و از این موضوع ناراحت است. ولی وفایش و مردانگی اش به همه چیز می ارزید. مردی 63 ساله با بدنی تنومند و ریش وسبیلی سفید به صورت. همانند لوطی های قدیم می ماند.
پیرهن مشکی پوشیده و روبروی خانه شان هم پلاکاردهای سیاه زده اند. برادرش به تازگی فوت کرده و برای مراسم ترحیم به روستای شان آمده است. دو برادر دیگرش هم همراهش هستند.
در روستای طاسبندی، با مردم روستا گرم صحبت بودم که او را می بینم. در گرمای تابستان می رود شربتی می آورد و بعد از تمام شدن حرف هایم با مردم روستا، به خانه شان می برد.
خانه حیاطی بزرگ با دروازه آهنی دارد. یک ماشین سه چرخه هم در حیاط است که اصغر ترک می گوید این سه چرخه را از گذشته ای دور دارم. به طور مستقیم از پله های خانه به سمت بالا و اتاق ها می رویم. یک فضای باز بزرگ در همان بالا هم هست. جان می دهد برای نشستن و خوابیدن در ایام تابستان. بماند که شب هم در همان فضای باز خوابیدم.
داخل اتاق قاب عکس های مختلفی روی دیوار از جوانی خودش و برخی دیگر از اعضای خانواده است. خوشحال می شوم که مادر پیرشان هم با آنها هست.
اصغر ترک به اصغر کدخدا هم معروف است.اما چرا کد خدا از زبان خودش می شنویم .
در ایام کودکی در روستا کار کشاورزی می کردم. در آن زمان، کسانی بودند که به آنها خوش نشین می گفتند. خوش نشین ها، کشاورزی نداشتند. تهران می رفتند و با کفش تمیز و واکس زده و لباسی مرتب و پاک می آمدند. آرزو می کردم کاش من هم مثل آنها بودم. تهران می روم. می بینم برخلاف آنچه که دیده بودم، آنها زندگی کثیف و به هم ریخته ای دارند.
ولی خوم می روم خیاطی با روزی چهار تومان دستمزد. دستمزدی در حد خرید یک نان سنگک و حلوا ارده. امکان خرید غذای خوب نداشتم. پس انداز هم می نمی توانستم بکنم. به اّستاکار گفتم من سیر نمی شوم. از آنجا بیرون می آیم.
می روم فرش فروشی. قدرت بدنی خوبی داشتم. به راحتی فرش ها را جابجا می کردم و شش تومان می گرفتم. ولی باز هم کم بود. کارگری با روزی 12 تومان حقوق را انتخاب می کنم.
حقوق یک روز کارگری دو برابر حقوق خیاطی می شد. باز هم برایم به صرفه نبود.
به بار زدن ماشین مشغول می شوم. هر ماشین 5 تومان. دیزی هم داشت. بعد از آن پس انداز می کنم. یک سه چرخ شریکی می خرم 12 تومان. من خودم رانندگی بلد نبودم، شریکم بلد بود. برادرهایم هم کوچک بودند و دهات زندگی می کردند. بعد از یک سال سهم خودم را 9 تومان می فروشم. سه دانگ خاور می خرم. بعد از آن سه دانگ را شش دانگ می کنم. بعد دو تا خاور می خرم هر دو را یک خانه کلنگی عوض می کنم. بعدهاماشین و لودر می خرم و می شوم پیمانکار.
الان همه فرزندانم با ماشین سنگین کار می کنند.
حین صحبت هایش قند را از قنددان بر می دارد ضمن تعارف چایی، شروع به نوشیدن چایی می کند و ادامه می دهد:
در ادامه از لقب کدخدایی که دارد می گوید:
نامم اصغر است. یک نفر تصادف کرده بود. من رفتم از مردم پول جمع کردم و کارش را درست کردم و شدم اصغر کدخدا .
بعد پیشنهاد ساخت حسینیه در تهران می دهند. قرار می شود به خاطر اعتباری که بین مردم دارم، پول جمع کنم برای ساخت مسجد. یک حسینیه می خرم و در سه طبقه می سازیم و به مبلغ هفده تومان نصفه کاره می فروشیم (160 متری)
و بعد این طور کارها را ادامه می دهم
اصغر ترک یا اصغر کدخدا به خاطر همین کمک کردن آنها، آن هم به واسط اعتبار خودش و همیاری مردم توانسته سه چهار نفر محکوم زندانی را آزاد کند.
اصغر با اینکه مدعی کمک شخصی نیست و می گوید به واسطه کمک های مردم توانسته کاری خیرانجام دهد. اما در لابلای صحبت هایش می فهمم که خودش هم دست به خیر دارد.
اعتبار و اعتماد دو ویژگی مهم آدم هاست که می تواند منجر به اتفاقات خوبی شود. خاطرم هست سال ها قبل در عالم وبلاگ نویسی، کسانی بودند که اعتبار خوبی داشتند. یکی از آنها دوستم محمد بود که به واسطه همین اعتبار توانست یک کامیون کمک برای زلزله زدگان ورزقان کمک کند.
یا همین سلبیریتی یا افراد مشهود که گاها نامشان بار منفی در میان مردم پیدا کرده است، در بعضی مواقع با یک اطلاعیه توانسته اند کمک های خوبی را برای نیازمندان جمع آوری کنند.
یا مثلا افرادی هستند که قدرت بالایی در صلح و آشتی دادن آدم ها با هم دارند.
این خودش یک قدرت بالایی است که اصغر ترک هم این ویژگی را دارد.
خوشحالم که مثل آن مستندساز نشدم و سر از آسایشگاه و آدم های بی وفا نیاوردم. مردانگی اصغر ترک حالم را خوب کرد.
- ۰۰/۱۰/۰۸