کف اصلاح را به صورت می زنم. تیغ ژیلت را از بالا به پایین و از پایین به بالا می کشم. می روم زیر دوش آب سرد. نه سردِ سرد، طراوات و شادابی پوستِ بدنم را حس می کنم. آخرین ته مانده عرق از بدنم خارج می شود و از لوله فاضلاب می رود زیرزمین.
لباس شسته شده دیشب را می پوشم و بعد کتری را پرآب می کنم. با دوچرخه از خانه می زنم بیرون. نزدیک فلکه اصلی شهر مجسمه زنی با چادری سفید و با ارتفاع بلند در وسط آن می چرخد. دور تا دورش را گُل های رنگارنگ گرفته اند. آن طرف تر پل قدیمی شهر است. ماشین ها بر روی آن در ترددند.
از مغازه ای که در گوشه فلکه است یک قالب پنیر و چند تا سیب زمینی می خرم. سر راه برگشتم دو تا نان تازه گِرد کنجدی هم می گیرم.
اقامتگاه که می رسم اول چایی را دم می کنم. سیب زمینی ها را هم داخل قابلمه ای می گذارم تا آب پز شوند. امشب ضیافت سیب زمینی می خوهم به راه بیاندازم آن هم در داخل چادر.
سفره یک بار مصرف برای صبحانه روی میز می چینم. پنیر و استکان چایی و نان را کنارم می گذارم. نان دیگر را هم می گذارم داخل خورجین برای شب. چند دانه قند می اندازم داخل استکان و هم می زنم. دلِ سیر می خورم و آماده سفر به جایی می شوم که سالها آرزو رفتنش را داشتم.
همه وسایل را جمع و جور می کنم. اتاق را باز چک می کنم که چیزی از قلم نیافتد. در را قفل می کنم. سه خورجین عقب دوچرخه و کیف دوربین را می گذارم روی دوچرخه.
به سمت در چوبی اقامتگاه چاپاکر می روم. کلون سنگین و چوبی خانه را می کشم به سمت چپ و دو لنگه در را باز می کنم.
پیرزنی از جلو در در حال عبور است. سلام می دهم. جواب سلام می دهد و پشت بندش به لهجه شیرین ورزنه ای می گوید:
- خانمم هم همرات هست.
- نه مادر!
- فقط خودتی؟
- خانم نگرفتم دیگه
- انشالا می گیری
- دعا کن یه خانم هم بگیریم
خنده کِشداری می کند و در ادامه می گوید:
- حالا کجا داری می ری؟
- باتلاق می رم، باتلاق گاوخونی
- به امید خدا
با او خداحافظی می کنم. دوباره به همان فلکه مجسمه زن سفیدپوش می رسم. از پل رد می شوم. آب رودخانه شفاف است مثل آینه. چند قایق موتوری هم در گوشه از آن هستند. پرنده ها هم پرزنان در حال جولان دادن و سروصدا کردن هستند. به ظاهر آبش تمیز است ولی این طور نیست. در ادامه مرثیه اش را خواهم گفت.
درست کنار پل جاده خاکی است که فرهاد توصیه کرده است از آنجا بروم. راه میانبر به گاوخونی است. فرهاد برادر رضا خلیلی صاحب اقامتگاه چاپاکر است. اولین بار با ماشین پیکانش دیدم که مرا تا خود اقامتگاه راهنمایی کرد و کلید آن جا را داد.
جاده خاکی است و اطرافش را درختان گز و تاغ و گیاهان سازگار با محیط گرفته اند. جاده جاهایی سنگلاخ می شود و جاهایی دیگر شن های نرم است.
درختان کوتاه و کوتاه تر می شوند تا اینکه ته می کشند. به جاده آسفالته می رسم. جاده ای است مستقیم تا بی انتها.
هیچ کس در جاده جز من نیست. فقط صدای باد است که در گوشم می پیچد. هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شود و تکان های شدید به دوچرخه می دهد.
به حرف های دیشب فرهاد فکر می کنم. از یکی از آشنایانش می گفت. بچه معلولی دارند و مشکلاتی که پشت بندش برایشان پیش آمده است. حرفش را تا حد زیادی درک می کنم چرا که خودم هم در میان آشنایان مورد مشابه دیده ام.
بعضی ها از همان اول معلول به دنیا می آیند. بعضی ها بعدا معلول می شوند. بعضی از آنها توانمند هستند و بعضی ها کاملا ناتوان. بعضی ها با آن کنار می آیند. بعضی ها از زندگی ساقط می شوند. هر چه هست سخت است.
حواسم پرت شد. به آبشار «شاخ کنار» که فرهاد آدرسش را داده بود نمی رسم. جی پی اس موبایل هم اصلا نشانش نمی دهد. باور هم نمی کنم که در این منطقه بیابانی آبشاری هم باشد. به فرهاد زنگ می زنم. می فهمم که مسیر رفته را باید برگردم و به یک جاده خاکی بزنم که سر آن تابلوی فاضلاب بین المللی تالاب گاوخونی زده است. هیچ اشاره ای به آبشار نشده است.
جاده خاکی است و پستی و بلندی دارد. در بین راه ماشین سمندی را می بینم که چند نفر کنارش نشسته اند و گرم صحبت هستند. بعد از یک تپه، آبشار را می بینم. البته آبشار نیست، آب بند است که به آن آبشار می گویند.
بوی مشمئز کننده ای اطرافش را گرفته است. به رغم اینکه به دنبال طراوت و شادابی آن بودم.
این حجم از آب نسبتا زیاد، آب باران نیست. بیشتر می توان گفت که آب فاضلاب است. زمانی آب شیرین و گوارا از مسیر چهارصد کیلومتری ارتفاعات زردکوه بختیاری در استان چهار محال بختیاری می آمد و این تالاب را حسابی سیراب می کرد و منظره ای فوق العاده زیبا در آن به وجود می آورد. آب در مسیر راه خود باعث رونق و آبادانی بسیاری از روستاها می شد. یکی از جالب ترین کارها هم که در زمان شاه عباس صفوی و به وسیله شیخ بهائی صورت گرفته بود، تقسیم عادلانه آب بین روستاییان بود که هنوز هم باعث تعجب می شود که چطور این شیخ، تقسیم آبی عادلانه ای به این صورت انجام داده بود.
در اینجا می خواهم از مرثیه ای بگویم که در ابتدا قولش را دادم. از سالها قبل به خاطر کمبود آب در مرکز ایران و پیش رفتن کشور به سمت صنعتی شدن، آب رودخانه به مسیرهای انحرافی دیگر کشیده شد یا به شهرهای دیگر رفت و یا برای اهداف صنعتی و معدنی از آب استفاده شد.
یکی از نمونه هاش همین کارخانه فولاد اصفهان است که حسابی آب شیرین می خورد و آب آلوده و کثیف پس می دهد. حالا بماند که چقدر هوا را هم آلوده کرده است و باعث کلی امراض در میان مردم اصفهان و اطراف آن شده است.
بعضی جاها هم معادن این آب شیرین و گوارا را خوردند و آب های زیرزمینی را آلوده کردند.
کمبود بارندگی چند سال گذشته مزید بر مشکلات مذکور شده است. آبی هم که در ورزنه دیدم و به ظاهر زلال بود، آب سرچشمه های کوهرنگ نبود، آب فاضلاب بود که به آن شکل زیبا در آمده بود. آب این آبشار هم در واقع آمیخته به آب فاضلاب است که بوی گند هم از آن می آید.
این کمبود مشکل امروز و فردا نیست. از گذشته هایی دور در ایران بوده است . اما گذشتگان می دانستند چطور قنات ایجاد کنند و از تبخیر بی رویه آب جلوگیری کنند. چطور آب را تقسیم عادلانه کنند که مردم عادی و رنجکش دچار مشکل در کشاورزی نشوند و راه حل های دیگر...
در این چند روز شعار نوشته های زیادی بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: «آب زاینده رود ما کو؟»
کاش چاره ای برای این بحران مهم زیست محیطی اندیشیده شود.
سیاه کوه _ عکس از عدالت عابدینی
راه را ادامه می دهم تا به باتلاق برسم. سمت چپ سیاه کوه دیده می شود. سیاه کوه، کوه آتشفشانی است که گدازه های سنگی زیاد در اطراف آن می شود دید. طنز تلخی که رضا در موردش گفته بود که چطور معدن کاران می خواستند آن را با اهداف سودجویانه اشان سر به نیست کنند.
تالاب گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی
یک مسیر پیاده رو برای رفتن به سمت بالای سیاه کوه وجود دارد که از آن بالا می توان به راحتی کلی تالاب را دید. من هم به خاطر دوچرخه و خستگی آن بالا نرفتم. هر دو زدیم به داخل تالاب. اینجا دیگر باد واقعا می خواست هر دو یمان را جابجا کند.
دیگر باید راهم را ادامه دهم تا به تاریکی و سرگردانی نخورم.
رودخانه ورزنه - عکس از عدالت عابدینی
پل تاریخی ورزنه - عکس از عدالت عابدینی
آبشار شاخ کنار - عکس از عدالت عابدینی
گدازه های سنگی سیاه کوه - عکس از عدالت عابدینی
باتلاق گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی