پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

می گوید«من هم کوهنورد و سایکلتوریست هستم و چند بار با دوچرخه سفر رفته ام.»
می گویم«چه جالب! یک جورایی هم نوردیم» 
می¬گوید«بفرما  برویم منزل  در خدمت باشیم.»
می  گویم«ممنونم! دیروقته! می خوام برم سمت قلعه تّل»
ساعت حدود چهار بعد از ظهر است. اصلا نمی دانم «قلعه تُل» شهر است یا روستا. فقط می دانم الان استان خوزستان هستم و با آرش صحبت می کنم. چند دقیقه ای نیست با او آشنا شده ام. در میدان ورودی شهر ایذه می بینمش که الان در حال ترکش هستم. با پژوی طوسی رنگش مرا کنار جاده نگه داشته. سوال پیچم می کند.  آرش در ادامه می پرسد«قلعه تُل آشنا داری؟»
لبخندی می زنم و می گویم«نه ندارم. توکل بر خدا! می رم اونجا پیدا می کنم». می گوید«یکی از دوستای کوهنوردم اونجاست. الان زنگ می زنم باهاش هماهنگ می کنم که بری پیش اون». می گویم«نه! زحمت می شه»
گوش نمی دهد و با فرید کیانی تماس می گیرد. فرید قلعه تّل نیست. شماره ی دوستش علی طهماسبی را می دهد که با در  تماس باشم. شماره ای دیگر می دهد که برای شب¬ مانی با هماهنگی آنجا بروم.  طبیعتگردها و طبیعت دوست ها به همین راحتی ارتباط می گیرند. معمولا دوستی شان هم ماندگارتر از انواع دیگر دوستی است حتی طولانی تر و با ثبات تر از دوستی های دوران دبیرستان و دانشگاه و سربازی. 
یادم نیست از داخل شهر ایذه رفتم یا کمربندی!؟ ولی این را می دانم وقتی  از ایذه دور می شوم، دوباره پژوی 206 کنار جاده می بینم. خودش است. خودِ خودِ آرش. به همراه یکی از دوستانش ایستاده اند و منتظرم  هستند. دوباره دعوت به خانه اش می کند و باز می گویم باید بروم. چند کنسرو  و نوشیدنی و خوردنی برایم آورده. پیشنهاد می دهد که اگر به دنبال میانبر هستم از جاده ناشلیل بروم.


جاده شلوغ است. مخصوصا ماشین های نوروزی کلافه ام کرده اند.  تغییر مسیر از یک دوربرگردان به سمت جاده ناشلیل از این مخمصه جانگیر جاده نجاتم می دهد. در این جاده  دوازده روستا جاده را نگاه می کنند. جاده و روستاها من و دوچرخه را در این جغرافیا به آرامش و خلوتی و زندگی هایی منجمد شده می برند. خانه های روستایی می بینم که قاطی معماری شهری نشده اند و رنگ و بوی روستا را به مشام می رسانند. کوه های دو طرف جاده مثل دستانی می مانند که جاده ناشلیل را در آغوش گرفته  اند. چند پسربچه  دوچرخه سوار هم در یکی از این روستاها همراهیم می کنند و بعد با سرعت رد می شوند و می روند. خسته ام. از صبح تا حالا اصلا استراحت نکرده ام. یا عروسی بوده ام و یا با چند نفر مصاحبه کرده ام. چشمانم حسابی سنگینی می کنند. می خواهم با دوچرخه وسط همان جاده خلوت و باشکوه پهن بشم و بخوابم.
کُند می روم. تازه متوجه قایم شدن خورشید، نور کم رمقش و تاریکی آسمان می شوم.  زنگی می زنم به علی طهماسبی. می خواهم مطمئن شوم در جریان آمدنم هست یا نه؟ خودم را معرفی می کنم. دوچرخه سوار هستم از کجا اومدم چکار می کنم و برای چی آمدم. آقای کیانی شمارتونا داد به من . علی متوجه نمی شود منظورم کدام کیانی است و می گوید کدام کیانی مرا به او معرفی کرده. کارم در آمد اسم کوچک کیانی را کلا یاد می روم. با این حال می گویم« اگه امکانش نیست شما را ببینم من  جای دیگه ای می رم» با خودم می گویم«تهش اینه که وسط این طبیعت زیبا چادر می زنم» 
می گوید«نه شما در هر حال مهمان ما هستید. من هم خبرنگار هستم و فعال محیط زیست. شما تشریف بیار! ما که  شما رو همین طوری که رها نمی کنیم». انگاری بخواهد با خبرنگار و فعال محیط زیست گفتنش خیالم را راحت کند که با یکی مثل خودم آشنا شده ام و نگران نباشم.
-    ممنونم از شما
می گوید«حالا کجا هستید؟ ما با ماشین بیاییم دنبالتون»
این دیگر آخر مرام است. می گویم«خیلی لطف دارید. من ده پونزده کیلومتری تا قلعه تُل فاصله دارم. رکاب زنان میام، نیاز به ماشین نیست.»
می گوید«پس منتظریم. رسیدید شهر بهم زنگ بزنید»
اینجاست که می فهمم قلعه تُل شهر است. 
با صمیمتِ علی ندیده و صدای شنیده شده اش در این فکرم که چه  آدمهایی هستند که ندیدمشان. از آن دست دوستانی که به درد هم صحبتی می خورند و همفکری. یا به قولی هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. 
سرعتم را کمی زیاد می کنم. با وجود اینکه چراغ دوچرخه را روشن کردم باز بعضی چاله چوله ها را نمی بینم و دوچرخه حرکات جهشی ناجوری انجام می دهد. متاسفانه جاده دست اندازهای زیادی دارد. غافل از اینکه اتفاقی به خاطر همین مسئله می خواهد بیافتد. 
حدود ساعت هشت شب به ورودی شهر می رسم. خورشید رفته و جایش را به چراغ های مغازه ها و ماشین ها و خانه ها داده. با علی تماس می گیرم. فوری خودش را با ماشین پراید سفیدرنگش به من می رساند. کاپشن بارانی سبز روشن به تن دارد.  همان اول می پرسد«اهل کمپ هستی یا می خواهی بریم خونه؟»
می گویم«واقعیتش خیلی خسته ام حوصله کمپ و چادر زدن ندارم» 
با خودم می گویم آدم اینقدر رک! می گوید«نگران نباش! جایی که می ریم  باغی هست نزدیک قلعه. نیاز نیست  چادر بزنی، اونجا  سیاه چادر هست. دوستان جمع هستند تو هم می آیی به جمع ما.» . می گویم«این طور  باشه عالیه! هم سیاه چادر هست و هم آدم های جدید!». ولی خستگی ام را چکار کنم!؟
چند دقیقه ای  پشت سرِ علی طهماسبی رکاب می زنم تا به محل مورد نظر می رسیم. فاصله زیادی تا خود قلعه ندارد. 
از دروازه ای کوچک وارد باغ نسبتا بزرگی می شویم. باغی با عرضی نسبتا کم و طولی زیاد و چندین درخت. سیاه چادر هم سمت راست است با تزئینات رویش که بیشتر در عروسی ها نصب می کنند.  روی دیوار کاهگلی اش تاغچه هایی در ارتفاعات مختلف ساخته اند و روی شان را پل از گلدان کرده اند. تنه درختانی را هم به شکل نیمکت در آورده اند دور یک میز گرد. گوشه انتهایی هم انواع کبوترهای دم چتری و نامه رسان  آزادانه در رفت و آمدند. یاد کبوترهای پیزوری محله قدیمی مان می افتم یا کبوترهای چاهیِ بدبخت که گیر  کفتربازها می افتند. هنری شعری ام گل می کند. کو کجا رفتن اون کفتر بازها!  کفتربازی ها هم خیلی وقت است که ورافتاده. کسی حوصله کفتربازی  هم ندارد. 
داخل سیاه چادر می شوم. ولو می شوم روی زمین. از بس خسته ام. کم کم خستگی ام می رود و گرسنگی ام می ماند. علی انگار که در اینجا کپی پیست می شود. به این صورت که  دوستانش یکی یکی می آیند. مثل خودش مهربان و صمیمی.  از تیپ های مختلف دکتر و مهندس گرفته تا استاد دانشگاه و فوتبالیست و راننده تریلی!
خیلی سریع ارتباط می گیرند. علی جوری معرفی ام می کند انگار که دوست سالهای درازش هستم. همان اول شوخی و خنده ها شروع می شود. 

همراه با دوستان قلعه تلی بر فراز قلعه تل


علی و چند تا از دوستانش می روند و با بساط شام بر می گردند. راستش فکر کردم از شام خبری نیست. منتظر بودم آنها بروند و بساط شام خودم را آماده کنم. 
ولی قضیه برگشت. غذا هم کباب بختیاری هست و هم قورمه سبزی حسابی جا افتاده. عطر و بوی برنج و کباب و زغال و طراوت هوا حسابی هوشبری می کنند. علی می گوید«این برنج، برنج بُن سرخ یا به زبان محلی شِله بُسری است که از ترکیب برنج چمپا با نوعی سبزی به نام بُن سرخ درست شده. چون بن یا ریشه گیاه سرخ هست به اون بن سرخ یا بنسُر می گن.  این گیاه به عنوان دم نوش برای سنگ کلیه هم استفاده می شه. چیدن این گیاه بسیار سخته و دونه به دونه جمع می شه.»
 اما قورمه سبزی جاده افتاده  با رنگ پررنگش جور دیگر آب از لب و لوچه ام آویزان می کند. این قرمه سبزی هم دستپخت مامان مسعود است که به قولی علی فوق دکترای آشپزی دارد. الحق که من هم مهر تایید می زنم به این مدرک واقعی. خیلی  معتبرتر از مدارک بعضی از آقایان که از دانشگاه های خارج کشور دریافت می کنن. ماست و ترشی  محلی و نوشیدنی و .. هم پشت بندش است. 
انگار اینجا پادشاه شده ام. حسابی داشتم ضعف می رفتم که از خطر مرگ نجات پیدا کردم. حالا یکی نیست بگوید «بود و نبودت چه تغییر و تحول اساسی می تواند برای جهان هستی داشته باشد.»
در آن جمع حسابی بُل گرفته ام. انگار که واقعا کسی هستم. هر کسی سوالی می کند و من هم جواب می دهم. بماند تا یکی دو ساعت پیش داشتم توی جاده تلو تلو می خوردم.
بعد از خوردن،  هوس خواب می کنم. اما قبلش یکی می خواند و ما هم شروع می کنیم به دست زدن. مسلم برونی هم می گوید«شب راحت بخواب فردا صبح هر موقع بیدار شدی زنگ بزنم بیام دنبالت» 
آخر شب آنجا را خلوت می کنند برای شب مانی ام. کبوترها می مانند و من. اصلا یادم رفت که قرار بود برای شب مانی با شخص دیگری هماهنگ کنم. 
آنقدر خسته ام که صبح بعد از ساعت هشت تازه از خواب بیدار می شوم. می روم دوچرخه و بار و بنه اش را جابجا کنم که متوجه یک فاجعه لعنتی می شوم. یکی از یراق های دوچرخه که خورجین را نگه می دارد کاملا شکسته است. اصلا هم یدک ندارد و قابل تعمیر هم نیست. اعصابم خرد می شود. 
به مسلم زنگ می زنم. یادم رفت بگویم که مسلم معلم است و لقب جهان وطنی را بهم اعطاء کرده. ولی الان فکر می کنم قلعه تُل وطنی بیشتر بهم می چسبد. خودش را می رساند. موضوع یراق را می گویم. با اطمینان می گوید«خیالت راحت بچه های فنی اینجا زیاد هستند برات می گم درست می کنند» 
دمت گرمی می گویم و می رویم سروقت صبحانه  در یکی از مغازه های شهر که انواع صبحانه را دارد. صبحانه هم آش و حلیم و املت با ادویجه محلی  است.
صبحانه را که می خوریم بچه های دیشب همگی جمع می شویم تا با هم برویم و از قلعه تل بازدید کنیم. 
قلعه تل از جاهای دیدنی استان خوزستان است. این قلعه را محمد تقی خان چهارلنگ بختیاری در زمان فتحعلی شاه قاجار ساخته . البته زیر همین قلعه و یا شاید هم در مجاورت آن قلعه ای بوده مربوط به دوران عیلامی ها. این قلعه اواخر دوره پهلوی اول و اوائل پهلوی دوم محلی شده بود بر ضد  حکومت مرکزی. حکومت مرکزی هم می آید و آن را با کمک هواپیماهای آلمانی تا حد زیادی ویران می کند. گفته می شود تا آن زمان این قلعه کاملا مسقف بوده است ولی بعد از آن دیگر بدون سقف می شود. 
هر چند که این قلعه ثبت ملی هم شده است، اما کار زیادی دارد برای بازسازی و استفاده مجدد .

 

قلعه تل روی تپه ای در مرکز شهر قرار  دارد.

بر روی یکی از برج های قلعه یک دیوار طولی نسبتا طولانی قلعه را می شود مشاهده کرد

قلعه تل و مشاهده قسمت شمالی شهر از بالای تپه 

دریچه ای از یکی از تاق ها به قلعه تل

معماران گذشته علاوه بر معماری صاحب هنر هم بودند که در این جا چینش آجرها نمونه ای از این هنر را نشان می دهد

مردی نشسته بر نیمکتی در حال تماشای نمای شهر از بالای قلعه 

گویا این قسمت از قلعه میهمان خانه بود که در یک گوشه از قلعه به شکل مربعی می باشد.

در فصل بهار همه جای قلعه تل سرسبز است

نمایی قلعه از پایین تپه 

یکی از سالم ترین بخش های قلعه 

نمایی از محوطه داخلی  قلعه 

یکی از سه برج دیده بانی قلعه 

نمایی پانورومایی از قلعه 

 

  • ۰۱/۰۶/۲۳
  • عدالت عابدینی

خوزستان

قلعه تل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی