موتور با دو نفر سرنشین اش می آید سمت چپم. هر دو جوان هستند. نفر اول موهایش بیشترِ پیشانی اش را گرفته لبخند می زند و نگاهم می کند. کمی بعد سلام می دهد و من جواب سلام. نفر دومی موهایی پرپشت و ریشی انبوه دارد فقط زُل زده است به من. انگار روزه سکوت گرفته است.
می گویم: اهل میبد هستید؟
نفر اولی می گوید: نه
می گویم: اردکانی هستید؟
می گوید: نه
می گویم: پس کجایی هستید؟
می گوید: افغانی هستیم.
نه به قیافه اش می خورد افغانی باشد و نه به لهجه اش!
می گویم: اینجا چه کار می کنید؟
می گوید: توی معدن کار می کنیم.
نفر اول حرف می زند و نفر دوم همچنان زُل زده است.
می گویم: آخرِش نگفتید کجا زندگی می کنید ؟
- یه شهرکی هست که فقط اتباع خارجی در اونجا زندگی می کنند. ما هم اونجا هستیم.
یاد گِتوهایی می افتم که یهودیان سالها در آن زندگی می کردند. یاد آوارگان فلسطینیانی اردوگاه ها می افتم.
یاد گریه آن مهاجر کردی می افتم که با آرزوی پناهندگی به یونان رفته بود و از سرما زنش را از دست داده بود. داشت دیوانه می شد. دو دختر بچه اش همچنان در انتظار آمدن مادر بودند بی خبر ازمرگش!
- حالا اینجا راضی هستید؟ دلتنگ افغانستان نمی شید؟
خیره می شود به انتهای جاده. لحظه ای سکوت می کند. نمی دانم به چه فکر می کند.
- دلتنگ که میشیم، ولی عادت کردیم به اینجا. اما پدر که سال ها قبل توی افغانستان شوفر بود و خیلی جاهاشو گشته بود، وقتی عکس های قدیمی افغانستان رو از موبایلم نشونش می دهم بغض گلوشو می گیره و بعضی وقتها گریه می کنه. انگار که تمام خاطرات اون موقع براش زنده شده باشن. اما باز اینجا از اونجا بهتره. هم کارمونا داریم هر چند که سخته و هم امنیت.
این بار او از من می پرسد: تا حالا افغانستان سفر کردی؟
- نه! من فقط شمال افغانستان یعنی تاجیکستان رفتم. ولی خود افغانستان نه! با این ناامنی هم که نمی شه رفت.
بالاخره نفر پشت سری اش حرف می زند:
- نه! می تونی بری. فقط توی روستاها موبایل آنتن نمی ده. اونجا بیشتر دست طالب ها هس.
و باز دوباره زل می زند.
دیگر راهمان دارد از هم جدا می شود. دعوت می کند که به خانه شان برویم. می گویم دوس دارم خونه و زندگی تونا از نزدیک ببینم ولی مسیر من به طرف مزرعه کلانتره
می گوید: جای خیلی خوبیه. حتما برو، ولی من تا حالا نرفتم.
در ادامه راه فقط فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم.
***
دو ساعتی از وقت ظهر گذشته است. هم گرمای ظهر آزار دهنده است و هم گرمای رکاب زدنم. اما بیشتر از آن گرسنه ام. شهر خلوت است، مثل اینکه همه مردم رفته اند برای خواب بعد از ظهر.
بالاخره یک رستوران پیدا می کنم. دوچرخه را بیرون رستوران می گذارم. وارد می شوم. هوای داخل رستوران خنک است، دیگر از آن آفتاب لعنتی سوزان خبری نیست. هوای خنک انگار یک گشتی در کل بدنم می زند. تنها و شاید آخرین مشتری اش من هستم. خیلی وقت است از وقت ناهار ظهر گذشته است. سفارش یک پرس چلومرغ با نوشابه می دهم. ده دقیقه ای طول می کشد تا آماده شود. در این فرصت یک آبی به صورت می زنم و یک استراحتی می کنم.
غذا را با ولع تمام می خورم. راهم را ادامه می دهم. هوا هم نسبتا خنک شده است. در مسیر اردکان به میبد هستم که جاده اتوبانی است و ماشین های زیادی در ترددند.
مردم بین راه که توصیه دیدن از مزرعه کلانتر را داشتند می گفتند که در آنجا زرتشتی ها زندگی می کنند. زرتشتی هایی که بارها تلاش کرده بودم در یزد یا تهران از نزدیک ببینمشان ولی به هر دلیلی نشده بود.
در ده کیلومتری جاده میبد به اردکان در یک جاده فرعی تابلوی مزرعه کلانتر را می بینم.
جاده خیلی باریک و خلوت است. خیلی هم جاده تمیزی نیست. شک می کنم که اصلا درست آمدم یا نه! کسی هم نیست که سوال کنم.
می روم و می روم و می روم تا اینکه به روستا می رسم. در ورودی روستا فلکه ای است که در وسط آن تابلویی از حضرت زرتشت است. انگار که بر روی یک سکه قدیمی بزرگ حک شده باشد.
از آنجا که ارتفاع نسبتا بالایی نسبت به روستا دارد، خانه های تمام کاهگلی گنبدی شکل را از آنجا می شود دید. وارد روستا می شوم. جاده های روستا در بعضی جاها آسفالت و بعضی جاهای دیگر به زیبایی سنگفرش شده اند. کوچه ها کاملا عنوان فارسی دارند و بر روی برخی دیوارها تابلوهای کوچکی است که شعرهای پندآموز در مورد مهر و مهرورزی زده اند.
خانه ها را که می بینم انگار فرشته آمده باشد و با یک جاروبرقی بزرگ تمام خستگی از تنم برده باشد. از بس آرام بخش هستند.
مردم نشانی دهیار روستا را می دهند. خانه دهیار داخل کوچه دلانی و در انتهای آن سمت چپ است. در خانه را که می زنم دختر جوانی از پشت در توری در را باز می کند. سراغ دهیار را می گیرم. می رود و زن پا به سنی می آید. باز می گویم با دهیار کار دارم.
می گوید: خودم هستم.
خانم دهیار دیده بودم ولی در این سن و سال اصلا!
زرتشتیان یک واژه مناسب به جای مسن دارند و آن «جهان دیده» است که خیلی مناسب است.
کمی که با او صحبت می کنم. دعوت می کند که به خانه اش بروم تا یک چایی بخورم و خستگی در کنم و داخل خانه را از نزدیک ببینم.
تعجب می کنم مگر داخل خانه هم دیدن دارد!؟
داخل خانه واقعا یک شاهکار معماری است. به این صورت که از چهار ایوان یا چهار اتاق تشکیل شده که هر کدام برای فصلی از سال است. یک درخت هم وسط خانه است. روی تاغچه ها انواع وسایل قدیمی از لامپ فتیله سوز تا فانوس و سفال های آبی رنگ هستند که همگی ابزارهایی برای زندگی کویریان در گذشته بودند. طوطی هم وسط اتاق زیر درخت برای خودش جنب و جوش می کند.
یک گوشه اتاق هم سفره هفت سین چیده شده است که تصویر عروسک هایی شبیه دارا و سارا در داخل آن افتاده است.
جالب اینکه تمام خانه های مزرعه کلانتر در همین شکل و شمایل هستند.
خانم جوانمردی چایی خوش طعم و خوش رنگی را آماده می کند. آنقدر می چسبد که دوباره تقاضا می کنم که با شیرینی هایی که آورده حسابی می چسبد.
جوانمردی تا سال 93 در تهران بوده و در چند سال گذشته به روستا آمده و وظیفه دهیاری آن را بر عهده گرفته است. البته دهیار قبلی روستا هم یک خانم بوده است. ضمن صحبت هایش اشاره به برخی رسوم زرتشتیان می کند که برای هر فصل از سال جشنی دارند و برای مردگانش هم مراسمی دیگر. مراسم سالگرد یک متوفی شاید به سی سال طول بکشد. مراسم هم به این صورت است که دور هم می نشینند و یاد آن رفته را گرامی می دارند.
اما این خانه علاوه بر همه اتاق های گفته شده یک اتاق پاک دارد که محلی است برای خلوت برای عبادت و شاید تفکر. تصاویری از متوفیان و حضرت زرتشت را هم در آنجا می شود دید. کله قند با تصویری از زرتشت، میز ونیمکت کوتاه و حتی یک ساز با کاسه ای مربعی در داخل آن است.
خانم جوانمردی پخت نان را هم خودش با زغال انجام می دهد.
مقداری از آن نان تنوری را برایم می دهد. تقویم زرتشتیان را هم می دهد که روزشماری است از رویدادهای جالب زرتشتیان.
اقامتگاه شیرین و فرهاد یکی از چند اقامتگاه موجود در روستا است. خانم جوانمردی پیشنهاد می دهد که به نزد شاهرخ رفیعی بروم که مردی پر بار است و می تواند اطلاعات تکمیلی را در اختیارم قرار دهد.
به آنجا می روم تا جهان دیده دیگری را ببینم.
شاهرخ مردم خوش صحبت و واقعا جهان دیده ای است. اتاقی را در اقامتگاه در اختیارم قرار می دهد که درست چسبیده به خانه اش است و بعد دعوت می کند به خانه اش.
خانه شاهرخ خودش موزه است. کلی اشیاء قدیمی در داخل آن وجود دارد. 25 سالی برای جمع آوری آنها تلاش کرده است. به اتفاق همسرش تنها در این خانه زندگی می کنند. با کشاورزی و همین بومگردی گذران زندگی می کند.
سرد و گرم زندگی را چشیده است. از کودکی اش می گوید و جریان یتیم شدن و به تهران رفتنش به واسطه یکی از آشنایانش و کار کردنش تا سن 25 سالگی در آنجا.
کارش فنی بوده و بعد از ازدواجش تجربه کار فنی را به پسرو دخترش هم انتقال می دهد.
همسرش شام خوشمزه ای را آماده می کند. بنا بر رسم زرتشتی ها آنها در دو روز از ماه گوشت نمی خورند و غذایی درست می کنند که ترکیبی از برنج به همراه خورشتی از حبوبات است.
بعد از صرف شام می روم خانه تا دوشی بگیرم و استراحتی کنم ولی نخوابم. چرا که شب رفیعی می خواهد برود برای آبیاری زمین های کشاورزی اش.