اسمش خدیجه بود، خدیجه برزمینی. اهل روستای توران فارس گلستان. بدنی کشیده داشت مثل ابروانش. ته لهجه مازندرانی داشت. کنار کوله پشتی بزرگش نشسته بود و وسایل هایش را جمع و جور می کرد. بعید می دانم وزن خودش و کوله اش خیلی تفاوتی با هم داشته باشند! چطور این همه بار را جابجا می کرد!؟ یعنی اگر می گفت ساکش چرخ داشته و سوارش شده آمده برایم باور پذیرتر بود.
ساسان داخل آشپزخانه تدارک چایی می دید. همگی داشتیم چای مرگ می شدیم. مهدی هم از حمام داد زد:
- فاطمه! حوله یادم رفته، بهم برسون!
قلقلکم می آید حوله خودم را به دستش برسانم. اما رعایت شئونات اخلاقی و اسلامی و انسانی می کنم.
رو می کنم به خدیجه. کتاب منطق الطیر عطار را ورق می زند می پرسم:
- توی سفر وقت می کنید کتاب بخونید؟
- آره! هر جا که وقت استراحت پیدا می کنم، چند صفحه ای از کتاب رو می خونم.
- خوشبحالتون! من که وقت استراحت فقط می خوابم. الان چه مدت سفر هستین؟
- نزدیک دو هفته میشه
با تعجب می پرسم:
- دو هفته! تنها سفر می کنید؟
- آره! معمولا وقتی تعطیلات گیر میارم تنهایی سفر می کنم. توی این سفر هم آخرای سفر بودم که دوستانم مهدی و فاطمه رو توی ایذه می بینم. اونها هم از شمال اومده بودن. از اونجا دیگه باهم اینجا می آییم.
- حالا چه شد که این سبک سفر رو انتخاب کردین؟
کتابش را کناری می گذارد و می گوید:
- داستانش طولانیه!
- خب تعریفش کنید. تا بچه ها آماده می شن، داستانتون رو بگید.
خدیجه مثل یک راوی، داستانش را اینطور تعریف می کنم.
- من از کودکی توی روستا بودم. همونجا درس خوندم. ورزش هم خیلی علاقه داشتم. از ورزش کبدی تا والیبال و کوهنوردی. برادرا و خواهرام همگی تحصیل کرده هستن. توی روستا بعد از اینکه درسم رو تموم کردم، دفتر خدمات پستی زدم. اما حادثه ای باعث شد که کل روند زندگیم از این رو به اون رو بشه.
- چه حادثه ای!؟
همانطور که دستانش را به هم می مالد و نگاهش به آنهاست می گوید:
- یک برادر کوچکتر به اسم محسن داشتم. از دوران کودکی با هم بودیم. دوران خوشی با هم داشتیم. بزرگِ بزرگ شدیم تا اینکه محسن سال 94 رفت دنبال ازدواج و تجربه زندگی جدید. بعد تهران مهاجرت می کنه. تا اینکه آن اتفاق شوم می افته.
لحظه ای سکوت می کند و چیز نمی گوید. انگار یادآوری خوبی برایش نبود. ادامه می دهد:
- یک روز که محسن با موتور سیکلت به محل کارش می رفت با موتور دیگری تصادف می کند. همانجا ضربه مغزی می شود و جانش را از دست می دهد. فقط در یک لحظه! محسن از اونجایی که کارت اهداء عضو داشت، با اهدای اعضای بدنش زندگی دوباره برای افراد دیگری می دهد.
وقتی خدیجه این را می گوید، خوب نگاهش می کنم. شکستنی و غمی در او نمی بینم. انگار که بخواهد بغض خودش را فرو بخورد و چیزی نگوید. کمی سکوت می کند. سکوت رو می شکنم
- خدا ر حمتش کنه! درکش واقعا سخته!
- ممنونم! وقتی برادرم تصادف کرد و چشم از این دنیا بست. با خودم فکر کردم آخر و عاقبت این همه تلاش و کوشش چی شد؟ برادرم اونقدری کار کرد و برای آینده خودش برنامه ریخت که نتونست از امروز خودش لذت ببره.
- خب! برای اینکه این اتفاق برای شما نیافتد چه کاری کردید؟
- همونطور که گفتم یک دفتر پست بانک در روستا داشتم. هشت سالی توی آنجا کار کردم. با اتفاقی که برای برادرم افتاد خواستم خودم شکل دیگری از زندگی رو تجربه کنم. با توجه به اینکه قبلا اهل ورزش بودم. تصمیم گرفتم یک برنامه طولانی رکاب زدن داشته باشم.
- مگه قبلا دوچرخه سواری کرده بودید؟
- اصلا ! دوچرخه گرفتم و شروع کردم به یاد گرفتن. بعد یک سفرِ چهار روزه از اصفهان به عقدا انجام دادم. همین مقدمه ای شد برای اینکه یک سفر طولانی انجام بدم. من می دیدم اکثر کسانی که سفرهای طولانی با دوچرخه دارند، یک برنامه یا شعار مشخصی برای برنامه سفرشون هستند. پس به فکر این افتادم که من هم با یک هدف و شعاری سفر برم.
- چه شعاری ؟
- خیلی فکر کردم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم شعار «اهداء عضو» رو انتخاب کنم. همون کار خوبی که برادرم انجام داده بود با وجود مرگ زودهنگامش، جسمش باعث کمک مریض های دیگه ای شده بود. با انجمن اهدای عضو ایرانیان تماس گرفتم. اونها قول همکاری برای سفرم دادند، ولی عملا حمایتی نمی کردند. یعنی باورشون نمی شد که من بتونم به تنهایی سفر بروم. آخر آنقدر اصرار کردم که اونها قبول کردند.
- سفرتون را از کجا شروع کردید؟
- از نائین اصفهان شروع کردم
- چه مدت طول کشید؟
- 55 روز
اصلا برایم باور کردنی نبود. یک نفر آن هم یک خانم آن هم به تنهایی آن هم برای اولین بار بتواند این همه مدت دوچرخه سفر کند. معمولا کسانی به تنهایی با دوچرخه سفر می کنند، اول مسافت های کوتاه به سفر می رود و به مرور مسافت را زیاد می کنند. این طور نیست که همان اول مثلا یک ماه سفر طولانی بروند.
- این سفر چه تاثیری روی شما گذاشت؟
- می تونم بگم این سفر از بهترین سفرهای زندگیم بود. خاطرات خیلی زیادی توی مسیر دارم. با آدم های زیادی آشنا شدم. مردم باورشون نمی شد یک خانم با دوچرخه سفر کنه. سختی هایی هم داشت، ولی با این حال لحظه به لحظه اش برام خاطره بود.
این بخش صحبتش را کاملا درک می کردم. بعد پرسیدم.
- بهترین بخش سفرتون کجا بود؟
- وقت رسیدن به شهرمون بود. ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر می شد. خیلی برام لحظه به یاد ماندنی بود.
- دمتون گرم! واقعا کار بزرگی کردید.
ولی بعضی سوال ها دیگر در ذهنم ماند. اینکه چطور او با وجود جوانی و زیبایی اش تنها به سفر می رود؟ چطور به آدم ها اطمینان می کند؟ شب مانی هایش را چکار می کند؟ با آدم های ناخوشی که کم هم نیستند و می خواهند مزاحم خانم ها شوند چه کار می کند و یا آدم های به ظاهر متشخص می خواهند هر طور شده طرح دوستی بریزند چه کار می کند؟
با همه اینها او خودش راه خودش را انتخاب کرده و قطعا در این چند سال تجربیات زیادی به دست آورده و خودش بهتر از هر کسی انتخابش را می داند.
- بچه ها! بیایید چایی آمده ست. زود چایی بخوریم و بریم! وقتمون کمه باید به بقیه برنامه هامون می رسه.
نیاز به گفتن نیست که این صدای ساسان است.