پتو را از سرم بر می کشم. اوه اوه آفتاب از پنجره زده تو. تندی شیرچه می زنم به حمام و دوش می گیرم. می روم طبقه پایین پیش یعقوب اسدی.
دیشب خیلی کوتاه از طبقه دوم آتش نشانی مثل یک زن فضولِ بیکار، شاهد و ناظر یک عروسی سنتی با ساز و دهل بودم. تاریکی شب و باران نمی گذاشت عروس و داماد را خوب ببینم. حالا یکی نیست بگوید: «به تو چه که عروس و داماد چه شکلی هستن؟»
یعقوب اسدی با آن نگاه مهربانش دوربین را نگاه می کند.
دیشب هم تا دیروقت با آقای اسدی که از کارمندان خوب آتش نشانی بود با هم گرم صحبت بودیم.
حالا یعقوب نان و پنیر و کره و مربا و چایی را آماده کرده و می خوریم. بعدش به اسکندری زنگ می زنم: «آقا من از خواب بلند شدم و آماده ام» اسکندری همانی که است که روز گذشته حسابی با هم رفتیم گشت و گذار در اطراف جونقان.
قرار شده بود با آقای فروزنده بیاید و برویم دو جای دیدنی را ببینیم. بابک فروزنده دوست اسکندری و از اعضای شورای جونقان است؛ در ظاهر سن بالاست با ریشی پروفسوری و کت و شلواری روشن. تند و زبل و شوخ طبع است. فقط به همین خاطر چند سالی از عدد سن اش کم کنید.
بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمدگویی، شوخی اش را اینطور شروع می کند:
- خانمم می گه به آقای عابدینی بگو بیاد خونه مون بمونه. ما هم راحت بریم سفر. اونم بره شهر و اطرافش و هر جایی که دلش خواست رو ببینه.
از این طور آدم های رُک خوشم می آید. من هم محجوب به حیاء، گویم:
- پیشنهاد خوبیه ولی من وقتم کمه دیگه، یه وقت دیگه میام.
قبل از خروج از شهر، به اولین جای دیدنی شهر یعنی قلعه سردار اسعد بختیاری می رویم که درست چسبیده به شهرداری است.
علی قلی خان بختیاری معروف به سردار اسعد بختیاری در دوره قاجار می زیست. نفهمیدم دقیقا زاده جونقان است و یا چغاخور. مهم نیست. سردار آن موقع زبان انگلیسی و فرانسه و عربی می دانست. دقت کنید منظورم از آن موقع یعنی دوره قاجار است! به کشورهای هندوستان، مصر و فرانسه سفر داشته ولی ماندگاریش در فرانسه بیشتر بوده. چرا که در دانشگاه سوربن فرانسه درس علوم سیاسی می خواند.
سردار با اینکه در دوره ناصرالدین شاه وزیر داخله و وزیر جنگ می شود ولی اینطور هم نبوده همیشه مطیع و فرمانبردار باشد. دوره محمد علی شاه و بعد از به توپ بستن مجلس به جمع مشروطه خواهان می پیوندد و می شود طرفدار آزادی و قانونگذاری! آخرش هم با همکاری مشروطه خواهان، محمد علی شاه را از سلطنت برکنار می کند.
سردار محور اتحاد در میان بختیاری هم بوده و از درگیری قومی و قبیله ای به جد پرهیز داشته است. از طرفی با این همه سوابق درخشان، دنبال مناصب دولتی هم نمی رود. قطعا ترجمه ده جلد کتاب از فرانسه به فراسی و تالیف کتاب تاریخ بختیاری ارزشش بالاتر از آن مناصب بوده است.
با هماهنگی هایی که شده داخل قلعه می شویم. فضای با صفا و دلبازی دارد. مجسمه و اسب سفید رنگ سردار اسعد بین در ورودی و عمارت قلعه نگاه مان می کنند.
جلوی عمارت مسئول حراست منتظرمان است. اصلا اجازه نمی دهد تصویربرداری کنیم: «آقا باید که از قبل با مرکز هماهنگ شده باشید و مجوز هم داشته باشید. همینطور که نمی شه بیاید فیلم مستند بسازید.»
اصلا به صحبت های اعضای شورای شهر توجهی ندارد. من هم می گویم: «عزیز دل برادر! من که نمی خوام مستند بسازم. فقط چند تا تصویر می گیرم و آخرش هم با یک گزارش تقدیم خود شما می کنم. ضمن اینکه با تصویر برداری من چه آسیبی به اینجا وارد می شه، جز اینکه تبلیغ هم می شه؟»
گوشش بدهکار نیست. آخرش تماس تلفنی آقای مومنی شهردار آرامش می کند و اجازه می دهد. متاسفانه با اینکه جای دنجی هم به او داده اند و صرفا مسئولیت نگهبانی آنجا را به عهده دارد، ولی معلومات درست و حسابی هم از تاریخچه و بنای قلعه و یا به عبارتی عمارت ندارد.
سردار اسعد بختیاری در قاب تصویر
با این حال نگاهی به بخش های مختلف قلعه می اندازیم. داخل ساختمان تصاویر قدیمی متنوعی هستند و قرار است اینجا در آینده تبدیل به موزه شود.
آخرش هم همگی با هم می ایستیم و عکسی به یادگار می اندازیم و کدورت های الکی پیش آمده را پس می زنیم.
باران می بارد.
فرزونده پشت فرمان می نشیند. فکر کنم ماشینش پژو بود. من هم جلو و اسکندری هم عقب. همان مسیر آبشار کردیت را می رویم. از آنجا می گذریم.
فروزنده خیلی شیرین خاطره تعریف می کند. تند حرف می زند مثل رانندگی اش! چند خاطره می گوید اما یکی دوتای شان خیلی بامزه، هیجانی، جوان پسند و شعف برانگیز و البته منشوری بودند.
در سالهایی نه چندان نزدیک، مردی از جونقان، گوسفندانش را برده بود تا در جایی بفروشد. بعد از فروش با پول آن بر می گردد. در بین راه متوجه می شود که راهزن نابکاری دنبالش هست. قدم به قدم تعقیبش می کند و هر از چند گاهی پنهان می شود. سرعت را زیاد می کند. فایده ندارد. آخرش راهزن نزدیکش می شود و می گوید تمام دار و ندارش را زمین بگذارد. به این هم قانع نمی شود. می گوید کاملا برهنه شود.
آن مرد به راهزن می گوید داراییش را بردارد و ببرد ولی برهنه نمی تواند بشود! ولی دزد کوتاه نمی آید. چرا که می داند اگر او لباس داشته باشد می رود به مردم روستا جریان دزدی را می گوید و لو می رود. به ناچار پیرهنش را در می آورد. دزد هم که کم کم به او نزدیک می شده تا اموال را بردارد. با یک ترفند راهزن زمین کوب می شود. آن شخص این دفعه به دزد می گوید تا برهنه شود.
آن دزد که دیگر او را حریف نبود التماس می کند این کار را با من نکن. این دفعه مرد کوتاه نمی آید. راهزن برهنه می شود و بعد مرد سنگ بزرگی بر می دارد و بر روی دزد می گذارد.
قصاب کاربلد در روستای کاج
همان طور که صحبت می کنیم، فروزنده در مورد روستایی که از آن می گذریم یعنی روستا «کاج» می گوید. اینکه بیش از شصت هفتاد درصد مردم این روستا قصاب هستند. مشتریانش هم بیشتر مسافرانی هستند که در تردد بین چهار محال و بختیاری و خوزستان هستند. گوشتها به سلاخ کشیده آدم را وسوسه می کنند برای خرید. ترو تازه. همینطور هم می شود اسکندری و فروزنده خرید می کنند. حیف که دوچرخه من جا نداشت.
باز حرکت می کنیم. این بار من می پرسم: « خب آخر و عاقبت دزد چی شد؟»
- معلوم نشد چی شد! احتمالا زیر اون سنگ ها جونشو از دست داد! شاید هم کسی آمده و نجاتش داده!
چشمه سرداب رستم آباد
بعد از حدود چهل کیلومتر به جنوب غرب جونقان یعنی چشمه سرداب رستم آباد می رسیم. چشمه سرداب رستم آباد را در واقع مجموعه ای از چشمه ها تشکیل می دهند. آب آن در تمام فصول سال سرد است و به همین خاطر هم عنوان سرداب را گرفته. مردم بیشتر در بهار و تابستان برای تفرج به این مکان دیدنی می آیند.
همراه با اسکندری و فروزنده در چشمه سرداب رستم
دامداری و کشاورزی و پرورش ماهی هم در اینجا خیلی رونق دارد. مردم هم می توانند همانجا ماهی تهیه کنند و بساط کباب راه بیاندازند. در آن طبیعت این ماهی هم می چسبد.
فروزنده هم یک شیلات بزرگ دارد که پسرش پویا در آنجا کار می کند.
پویا چند سالی است که به همراه همسرش در آنجا زندگی می کند. یک خانه دنج زیبا با کلی گُل های رنگارنگ در داخلش دارد. وقتی می پرسم چرا کارگر اینجا نمی گذارید. می گوید: «به هر کسی نمی شه اعتماد کرد. مثلا کارگری داشتیم که به ماهی خوب غذا نداده بود و خیلی از اونها مردن»
- توجیه اش چی بود؟
- کارگر فقط می خنده!
وقتی ذوق مرا از این محیط وسوسه برانگیز می بیند او هم پیشنهاد مادرش را به گونه ای دیگر تکرار می کند.
- آقای عابدینی! تو که به همچنین جایی علاقه داری بیا چند روز اینجا باش کلی عکس و فیلم خوب می تونی بگیری
- امان از وقت کم
دور همی برای خوردن کباب ماهی
همه اینها به کنار ماهی خوشمزه ای که پویا با کلی ادویه رنگارنگ آماده می کند به کنار. حسابی حالمان خوش می شود.
به وقت غروب بر می گردیم.
اگر حوصله تان سر رفته از اینجا به بعد را نخوانید ولی اگر می خواهید یک ماجرای هیجان انگیز دیگر از جنس دزدی از بابک فروزنده بشنوید اینجا را بخوانید که بد آموزی ندارد عبرت هم دارد.
جریان از آن قرار است بابک به خاطر اموالی که دزدی برده بود به یک دزد دیگر متوسل می شود. دزد دزد را راحت تر پیدا می کند تا پلیس. می گوید مشکلش را می تواند حل کند. دزد را پیدا می کنند ولی عملا کاری نمی توانند بکنند.
در راه بازگشت با هم به کارخانه ای می رسند. دزد به بابک می گوید: «بریم پیش صاحب کارخانه که با من دوسته!» جالب اینکه قبلا از این کارخانه دزدی کرده است و به واسطه همان دزدی با صاحب کارخانه هم دزد شده است.
ولی ماجرا این دزدی هم به سالها قبل بر می گردد. می گوید سال ها قبل، این دزدی به همراه دوستش طرح دزدی از یک دامدار را می چینند. چند روزی دامداری را تحت نظر داشتند. روز دزدی فرا می رسد. آنها تریلی را می آورند تا گوسفندان را در فرصت مناسب بدزدند و بروند پیِ کارشان.
اما از شانس بد اینها و از شانس خوب دامدار، درست همان روز چند خانواده می آیند و همانجا اتراق می کنند.
آنها دست از پا درازتر برمی گردند. به کارخانه بزرگی می رسند. در آن را می زنند. یک شخص افغانی از پشت در می پرسد:
- چه کار دارید؟
- تشنه مونه. آب می خواییم
- مگه اینجا سقاخونه ست
- مگه تو شمری که یک لیوان آب نمی دهی
بالاخره درخواست دزدان جواب می دهد و در را باز می کند. آن شخص افغانی را به اتاقش می برند. دوستش خواب است. می گویند دست و پای دوستش را ببندند. پشت بندش دست و پای خودش را هم می بندند. سراغ رئیس کارخانه را می گیرند. سه نفری به اتاقش می روند.
او هم به اتفاق دو دوستش مشغول تریاک کشی است. می ریزند داخل و آنها را غافلگیر می کنند. اولش دو نفر که همراه صاحب کارخانه بودند یک کتک حسابی به اینها می زنند. بوکسور بودند. اما عاقبت حریف چماق های اینها نمی شوند.
دست و پای آنها را می برند و سراغ کلید گاوصندوق را می گیرند.
صاحب کارخانه که مستاصل بوده می گوید هر مقدار پول می خواهید بردارید فقط مردی کنید و یک مقدار پول برای چک ها بگذارید کنار
این دزد هم جوانمردی می کند. علاوه بر پول، مقداری تریاک هم بر می دارد و مقداری هم برای صاحب کارخانه و دوستانش می گذارد.
بعد می روند سراغ محصولات کارخانه و آن را بار تریلی می کنند. بعد از آنکه به اندازه کافی از کارخانه دور می شوند، دزد که موبایل کارخانه دار را با خود دارد به همسر کارخانه دار تماس می گیرد و ماجرا را می گوید و توصیه می کند به کارخانه بروند تا حال شوهرش بدتر نشود.
دزدان سرخوش بعد از مدتی محصولات کارخانه را که نمی دانستند چه چیزی هست می برند تا بفروشند. بالاخره فروشنده ای پیدا می کنند که می گوید قیمت این محصولات را تنها یک کارخانه دقیقا می داند باید تماسی بگیرم و قیمت دقیق را بگیرم.
تماس می گیرد و قرار می شود صاحب کارخانه بیاید و محصولات را ببیند.
ولی غافل از اینکه این شخص دقیقا صاحب همان کارخانه است. دزدان بخت برگشته همگی دستگیر می شوند و محکوم به اعدام و حبس می شوند با توجه به اعترافاتی که از دزدی های قبلی هم می کند.
اما کارخانه دار دزد اصلی را می شناسد و از حق خودش می گذارد. دزد مدتی را به خاطر دزدی اش زندان می رود و بعد مشروط به رضایت صاحب کارخانه آزاد می شود و از همانجا می شود دوست صمیمی صاحب کارخانه.
ولی همان دزد در نهایت جانش را در یک دزدی دیگر از دست می دهد و دارفانی را وداع می گوید و این هم از ماجرای دزدی دیگر
زوایه ای مناسب برای دیدن بخش اعظم قلعه اسعد بختیاری
آب قلعه قبلا از طریق چشمه بلبل به وسطه لوله و شیب ایجاد شده تامین می شده ولی اکنون کار آن را شهرداری جونقان انجام می دهد
در مناطقی که لر نشین هستند شیر نماد نگهبانی است و اینجا هم شیر سنگی از قلعه نگهبانی می کند.
ستون های سردر عمارت بختیاری
نمای کلی از شهر جونقان