پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب با موضوع «ایرانگردی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمایی از روستای ده چشمه فارسان

پپسی خنکی را از یخچال بر می دارم.  به سمت یکی از میزهای غذاخوری می روم. صندلی را عقب می کشم و می نشینم. اهرم درِ پپسی را فشار می دهم. با صدای فسی مقداری گاز می زند بیرون. نی را داخلش می گذارم و جرعه ای از آن را می نوشم. در همان زمان، چشمانم را روی هم می گذارم تا غذا آماده شود. هم خسته ام هم گرسنه. 
از در شیشه ای رستوران نگاهی به بیرون می کنم. مردی با بارانی آبی می بینم که زیر باران شدید با سرعت از جلوی رستوران رد می شود.
هیچ کس جز من در رستوران «جزیره» نیست، به جز کارگری که آنجا کار می کند. نمی دانم چرا اسم رستوران جزیره است؟ اینجا که جزیره نیست. یعنی خود رئیس رستوران در جزیره کار می کرده بعد اینجا را به یاد آنجا زده جزیره؟ یا غذاهای جزیره ای مثل ماهی و میگو دارد و یا اینکه فقط به خاطر  علاقه به جزیره بوده است. 
ذهنم بیشتر از این یاری نمی دهد. چشمانم بسته است که علی نبی زاده صاحب رستوران می آید و می گوید: 
-    سالاد هم بیارم خدمتتون؟
-    نه متشکرم! نیازی نیست
-    شما که این قدر زحمت می کشی و دوچرخه سواری می کنی باید بخوری و قوت بگیری
-    دیگه شکم جمع و جورم به بیشتر از این عادت نداره
البته خیلی هم جمع و جور نیست. سابقه رکورد زیاد خوردن هم دارم. چشمانم همچنان به سنگینی می روند و پلک هایم نمی خواهند باز شوند. 
بدون اینکه از او بخواهم از خاطراتش می گوید:
-     خیلی سال قبل در زمان پدرم که قصابی داشتیم، سه برادر مشتری مون بودن که توی کار نمدبافی بودن. اونا  هر روز سه نوبت به مغازه مون می آمدن و هر دفعه دو کیلو گوشت سفارش می دادن. یعنی در هر وعده غذایی دو کیلو گوشت می خوردن. 
یکهو چشمانم باز می شود و می گویم: 
-    دو کیلو برای هر وعده اونم برای سه نفر!!!
می خندد و خاطره ای دیگر می گوید این بار از خودش. انگاری که بخواهد مرا با این حرف ها حسابی به هیجان بیاورد.
-    یک بار به همراه دو تا از دوستام می رفتیم تهران . بین راه به قم رسیدم و رفتیم پیش یک جگرکی که می شناختیمش تا سفارش جگر بدیم. اما جگرگی می گه که جگر تموم شده. قول می ده بعد از برگشت از تهران جبران کنه
خنده ای می کند و در ادامه می گوید: 
-    وقتی برگشتیم دوباره رفتیم سراغ اون مغازه، به نظرت جمعا چند سیخ جگر خوردیم؟
با چشمانی نیمه باز می گویم: 
-    خیلی زیاد که بخورید سرجمع می شه ده سیخ.
این دفعه بلندتر می خندد و می گوید:
-    باورت نمی شه! 95 سیخ خوردیم. مردمی که از آونجا رد می شدن هاج و واج نگاهمون می کردن 
-    بابا دمتون گرم. منم بودم یه عکس سلفی هم باهاتون می گرفتم!
ولی من در اندازه آنقدر خوردن نبودم.
ناهار که خوردم با آقای شهاب جزایری تماس می گیرم. باران همچنان می بارد. آدرس می دهد و می روم به سمت خانه اش. زود پیدایش می کنم، چرا  که بین راه خودش با ماشین می آید دنبالم. می افتم دنبالش تا به خانه می رسیم.
بعد از سلام و خوش و بش می گوید: 
-    اول بریم خونه یه چایی بخوریم و استراحتی کنی، بعد می ریم به گشت و گذار
-    نه! فرصت خیلی کمه. تا نور داریم بریم کارمونا انجام بدیم بعد می آییم برای استراحت

آقای شهاب جزایری در پیرغار ده چشمه فارسان


دوچرخه را داخل حیاط می گذاریم و سوار ماشین می شویم. «ده چشمه» 5کیلومتر بیشتر تا فارسان فاصله ندارد؛ یعنی چسبیده به فارسان است. مهم ترین قسمت دیدنی این روستا هم پیرغار است. در پیرغار یک غار قدیمی آهکی وجود دارد  با سقفی که کاملا به سیاهی می زند.  مردم خیلی برای طلب حاجت به اینجا می آیند و شمع روشن می کنند. همینها باعث سیاه شدن سقف غار شده است. اما اینجا جای مقدسی نیست که آنها برای زیارت آمده باشند. شاید در زمان خیلی دورتر آدم ها غارنشین آنجا آتش روشن می کردند. نشان های مختلفی هم در ورودی همین غار حکاکی شده اند. شاید هم سکون و آرامش غار و دوری از سروصدا و ماشین، حس بهتری برای دعا برای مراجعین ایجاد می کند. 
روزنه ای در غار وجود دارد که می توان تا حدود پنجاه متر در آن پیش رفت ولی بعد از آن به علت باریک شدن تونل، امکان پیشروی وجود ندارد. حفاری های متعددی هم در کف و دیواره های این غار به منظوری مشخص انجام شده است.     
 سمت راست غار یک آبشاری با ارتفاع خیلی زیاد وجود دارد که آب آن از بالا سرازیر می شود.

سنگ نوشته های مربوط به پیرغار  - دوران قاجار

سمت چپ هم سه سنگ نوشته سالم به خطوط نستعلیق وجود دارد که به دستور سردار اسعدبختیاری و سردار ظفر بختیاری نوشته شده اند. در این سنگ نوشته های شرح لشکرکشی های بختیاری ها در انقلاب مشروطه ذکر شده است و قدمت آن ها به دوره قاجاریه بر می گردد. 

آبشار ده چشمه 


وقتی به سمت آبشار می رویم، بارندگی شدیدتر می شود. جزایری هم که لباس بارانی نیاورده است، پالتوی خودش را روی سرش می کشد. 

غار پارتی پیرغار

 

کمی دورتر از پیرغار، تونل پارتی پیرغار وجود دارد که با توجه به آزمایشان انجام شده گفته می شود این تونل به دوران اشکانیان بر می گردد. اما حدس وگمان هایی در مورد این تونل وجود دارد که یا راه مخفی برای عبور خان بوده و رسیدن به برج قلعه و یا محلی برای نگهداری اسلحه بوده است.

به همراه شهاب  جزایری و سعادت الله  یداللهی 


آقای سعادت الله یداللهی هم به جمع مان اضافه می شود. تعریفش را جزایری زیاد می کند. از اینکه از خانواده ای تحصیلکرده و اهل علم است. اداره مدرسه ای غیر انتفاعی را بر عهده دارد و تا جایی که بتواند به دیگران کمک می کند. 

از آنجا به باغ درویش در منطقه برنکان می رویم که محل باصفا برای روزهای تعطیل مردم است. به خانه  برمی گردیم.

 

رضا و پارمیس

 

رضا و پارمیس دو فرزند جزایری به استقبال مان می آید. باادب و فهمیده هستند. همان  جلوی در خیرمقدم می گویند. با خودم به شوخی می گویم:
-    بچه توی این سن و سال باید سرش توی گوشی باشه!  داشت یادم می رفت از این جنس بچه ها هنوز هستن!
شایان  هم که فرزند بزرگتر است از ترس اینکه ناقل کرونا باشد سلامی می دهد و خودش را پنهان می کند. 
من و یداللهی که گرم صحبت می شویم، همسر جزایری هم می آید. دوست دارم حرف هایش را بشنوم. در حالی که ایستاده و دست راست دست چپش را گرفته می گوید تا هفت سالگی به همراه پدر و مادر کویت بودند و بعد به ایران می آیند. اما در حال حاضر با بیماری پدر و مادر دست به گریبان است. هر دوی آنها درخانه شان زمین گیر شده اند. پرستارها قبول نمی کنند که همزمان به هردوی آنها رسیدگی کنند. ناچارا خودشان رسیدگی می کنند. 
از طرفی برادر آقای جزایری هم اخیرا دچار سانحه رانندگی شده است. 
نمی دانم چرا از جزایری هیچ خبری نیست. اتاق و آشپزخانه و  در حیاط را زیرچشمی نگاهی می اندازم، نمی بینمش. فقط دود سفیدی  از حیاط به داخل خانه می آید. 
همسرجزایری اینها را به یداللهی می گوید و غصه تمام وجودش را می گیرد. هر از چند گاهی هم به من نگاهی می کند و می خواهد غمش را یک جوری پنهان کند. ولی اصلا مهارت این کار ندارد. 
دیگر صدایی نمی شنوم. همه صداها گنگ می شوند. غم چون هیولایی به قلبم می زند. آنقدر بالا می آید که می خواهد به گلویم بزند. کاش می توانستم کاری انجام دهد. کاش پزشکی بودم و با نسخه ای حال آنها را خوب می کردم. کاش با یک دعایی، وردی یا سخنی حالشان را خوب می کردم. کاش معجزه ای اتفاق می افتد و همه آنها سرپا می شدند. 
یداللهی هم چون بزرگی می گوید: 
-    شما خودت تلاشت رو بکن. ولی تا دنیا بوده همین بوده. باید با این موضوع  کنار بیایید. چاره ای نیست. 
حس می کنم همسر جزایری کمی آرام می شود. 
غوطه ور در فکر بودم که پارمیس کوچکترین فرزند خانواده پیشم می آید و می گوید: 
-    عمو نقاشیامو نگاه می کنی؟
انگاری فرشته ای باشد که بخواهد مرا از اعماق غم بیرون بکشد. نقاشی هایش را نشانم می دهد.

نقاشی پارمیس از خانواده 

 

تصویری از تمام اعضای خانواده در یک قاب هستند. روی تک تک نقاشی هم نوشته بابام، مامانم، داداشم، داداشم، خودم! 
کوه های فارسان را هم فراموش نکرده که استوار آنها را در پناه گرفته اند. خط آبی هم جلوی پای همه آنها هست که بیشتر به رودخانه می ماند. 
در ادامه می گوید: 
-    باشگاه ژیمناستیک می رم. 
می پرسم:
-    می تونی چند تا از این حرکات که یاد گرفتی رو بزنی 
بدون هیچ مکثی با مهارت خاصی شروع می کند به پشتک وارو زدن 
اگر درد است،  پارمیس هست. اگر درد است شنونده خوبی مثل یداللهی است. اگر درد است، سنگ صبوری مثل جزایری هست. اگر درد است، خانه ای برای تیمارداری است. اگر درد است جایی بیرون از خانه است برای رها بودن است. اگر درد است خدایی هم است.
پس  جزایری کجاست!؟ بالاخره می آید. با کلی کباب آماده شده و برنج. غذای مفصلی آماده کرده اند. 
بشقاب برنج را می کشد و گوشت ها را داخل بشقاب بزرگی می گذارد و چند نان محلی گرد هم در کنارشان می گذارد و می گوید: 
-    عابدینی جان بکش! خجالت نکش 
-    ممنونم! خیلی زحمت افتادین 
-    این حرفا چیه تو مهمون ما هستی
برای اینکه خجالتم بریزد خودش نانی بر می دارد. گوشت و برنج را داخلش می گذارد و شروع می کند به خوردن و بعد می گوید:
-    لر باید این طور غذا بخوره
از این حرفش خوشم می آید و خودمم به سبک خودش می خورم. می گوید: 
-    حالا ندیدی توی کوهنوردی چطور به خودمون می رسیم. همونجا شب کله پاچه بار می زنیم. 
ضمن خوردن، نمی توانم خنده ام را  پنهان کنم. همسرش در ادامه می گوید: 
-    فارسانی ها عاشق کله پاچه هستن. تازه بعضی ها کله پاچه رو با برنج هم می خورن!
یاد نبی زاده رستورانی جزیره می افتم. با اینکه این طور می خورند ولی شکمی هم ندارن. تنها یک دلیل دارد که همه می دانند. 
اما یادم رفت که جزایری ها جدشان به سید نعمت الله جزایری بر می گردد. اصالت شوشتری دارند. در زمان کریم خان زند بنا به دستور کریم خان، 14 فرزند سید نعمت الله در سرتاسر ایران پخش می شوند تا احکام شرعی مردم را حل و فصل کنند. 
آنها همانجایی که بودند ماندگار می شوند اما ارتباطات جزایری ها با یکدیگر همچنان برقرار است. از آنجایی که سید نعمت الله مقبره اش در پلدختر لرستان است، در نتیجه تعدادی از جزایری 8 فروردین هر سال در این محل جمع می شوند و ضمن دیدار با یکدیگر به حل  و فصل مشکلات هم می پردازند. 

نمایی دیگر از آبشار ده چشمه فارسان

 

 

آبهای جاری از چشمه ها و آبشار ده چشمه 

منطقه بردنکن فارسان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چاره ای نداشتم. نمی توانستم حرف راننده تاکسی رو گوش کنم. اصرار داشت تا فارسان دوچرخه و خودم را بندازم داخل تاکسی و خیال تخت برویم آنجا.
 با تاکید می گویم: 
-    با دوچرخه می رم!
-    هوا بارونی می خواد بشه، نمی تونی بری
-    آره! می دونم هواشناسی هم پیش بینی کرده بارندگی تا چهار روز ادامه داره. مشکلی نداره می رم. عادت دارم.
-    خود دانی! از من گفتن
تازه  چند دقیقه ای می شود که با اتوبوس به شهرکرد رسیدم. ساعت  پنج و نیم صبح است و آسمان  چادر سیاهش را آرام آرام از سرش برمی دارد.  فعلا باران شروع به باریدن نکرده. کیف جلو و سه خورجین عقب دوچرخه را می بندم. تنظیمات دوچرخه را چک می کنم و می زنم به جاده. 
راننده مبهوت نگاهم می کند! 
چند متری رکاب نزدم که نم نم باران شروع می شود. به کنار جاده و نزدیک ساختمانی شبیه کیوسک می روم. لباس بارانی را از خورجین در می آورم و تنم می کنم و کلاه دوچرخه سرمی گذارم. 
حرکت می کنم. شدت باران زیاد می شود. دستمال گردنم را  جلوی دهانم می گیرم تا سرمای کمتری به صورتم بخورد. 


سگ سیاهی کنار جاده در میان نخاله ها می گردد و نگاهم می کند. تنهاییِ هم را درک می کنیم. کامیونی هم از کنار می گذرد. پشت گل پخش کنش با خط آبی درشت نوشته: «منم لوس»
 بعد از سه  ساعت به فارسان می رسم. باران می بارد. حسابی خیس آب شده ام. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند. دندان هایم به شدت به هم می خورد . مثل دارکوبی که در شبی تاریکی در جنگلی به تنه درخت می زند و کلی صدا می کند. فکر می کنم دندان هایم با آن صداهایش مردم از خواب بیدار نشده  را هم  از خواب نوشین بیدار کند. 
شهر خلوت است. وارد یک مغازه خواربارفروشی می شوم، هم کمی از باران در امان باشم و هم صبحانه ای بخورم. مغازه گرمای مطبوعی دارد. کیک و شیرکاکائو را از قفسه خوراکی ها بر می دارم. مغازه دار می پرسد:
-    از کجا اومدی؟ 
-    از شهر کرد
-    با دوچرخه اذیت نمی شی؟
-    تازه امروز شروع کردم. 
-    بابا چه همتی داری تو! برو بغل بخاری برقی باش یه خورده گرم بشی ولی مواظب باش لباست نسوزه
می خواهم صحبتم را لِفت دهم تا بیشتر آنجا باشم. بلکه باران بند بیاید. 
-    آقای ساسان توکلی فارسانی رو می شناسید؟ 
-    کیه؟
-    همشهریتونه!  اونم مثل من دوچرخه سوار بوده ولی خیلی سالها قبل. 
-    آها! همون که توی کار  فیلمه؟ 
-    دقیقا 


دلیل اینکه از شهرکرد به سمت فارسان رفتم،  بیشتر به همین ساسان توکلی فارسانی برمی گردد.  تا حالا نه به  شهرفارسان آمده ام و نه چیزی شنیده ام به جز همین اسم توکلی فارسانی. عنوان یکی از پرکارترین افراد در تیتراژبندی  و آنونس فیلم را دارد. حرفه اصلی اش هم عکاسی است.ویدئوهایش را در اینستاگرام دیدم. فیلم هایش یک دقیقه بیشتر نیستند؛ یعنی فقط بخش هایی از ویدئوها را در  این فضا گذاشته است.  درسال 74 به همراه تیمی ده دوازده نفره سفری دوماهه با دوچرخه به استان هایی  از ایران داشته است و می خواسته مستندی با شعار «بدون کلام» با موسیقی و تصاویری از ایران بسازد.
 فیلم هایش خیلی ناب و دست نخورده هستند. دست نخورده از آن جهت که همه آدم های فیلمش خود خودشان هستند. اصلا فیلم بازی نمی کنند.
 کسانی که فیلم را نگاه می کنند، حس نوستالژیک بهشان دست می دهد. خیلی ها گمشده شان را در فیلم های او می بینند. از جمله خودم که  در یکی از ویدئوهای مغازه دوچرخه سازی را می بینم. شباهت زیادی به مغازه دوچرخه ای داشت که سالها قبل در زنجان داشتیم. چند بار این فیلم را نگاه می کنم و پرواز می کنم به آن سال ها.
اما این ویدئوها فراتر از حس نوستالژیک هستند، پیام عمیقی دارند تک تک شان!
آنقدر مشتاق کارهایش شده بودم که تماس اینستاگرامی هم با او داشتم . به گرمی به سوالاتم جواب می دهد. می گوید به خاطر تغییر مسئولان صدا و سیمای وقت و نپرداختن حق و حقوق او برای فیلم، کلی بدهی بالا می آورد. دو برابر هزینه ساخت فیلم، پول پرداخت کرده است. خودش در سختی می ماند ولی فیلمش ماندگار می شود.  الان هم در خارج از کشور اقامت دارد. 
آنقدر گرم صحبت هستم و خودم را به بخاری نزدیک کردم که قسمتی از شلوار بارانی با گرمای زیاد مچاله می شود. سخن مان کِش می آید ولی باران بند نمی آید. آدرس شهرداری را از معازه دار می پرسم.
به سمت در مغازه می رویم. سمت راست را نشانم می دهد و می گوید: 
-    تا اونجا خیلی راهه! اولین چهار راه که رسیدی می پیچی سمت چپ. دوباره به دومین چهارراه رسیدی رد می شی می ری چهار راه بعدی . می پیچی سمت راست. خیلی باید بری تا به شهرداری برسی. 


سرگیجه می گیرم. همان چهار راه اول را حفظ کردم. از آنجا پرسان پرسان به شهرداری می رسم. باران می بارد. دوچرخه را کنار پله های ورودی دور از چشم مراجعه کنندگان به شهرداری می گذارم. با دوربین و کلاه دوچرخه وارد ساختمان شهرداری می شوم. مستقیم پیش عطایی دفتردار شهردار می روم. تحویلم می گیرد.  بقیه هم همینطور. ختم می شود به نشستی صمیمانه با شهردار و اعضای شورا و چند نفر دیگر.

عادل حیدری

بعد پیش عادل  حیدری می روم. مسئول روابط عمومی است. جوان است و خوش برخورد و شاعر و خطاط. داخل اتاق کوچکی با زونکی از نامه و کاغذ نشسته است. تا می گویم نامم عدالت عابدینی است می گوید: 
-    چه اسم شاعرانه ای!
دیگر مسجل می شود که واقعا شاعر است. گپ و گفتی داریم. از موبایلش شماره چند نفر را می دهد برای همنشینی و هم صحبتی و کسب اطلاعات. ناهار هم می گوید به کدام رستوران بروم. 
اول تماس می گیرم با اولین نفری که معرفی می کند یعنی جواد محمدی. خودم را معرفی می کنم. 
در جواب می گوید: 
- آقای عابدینی خیلی خوش اومدی شهر ما.  ولی من  حرف خاصی برای گفتن ندارم. باز بیا کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. 
عادل می گوید: 
-    داره تعارف می کنه. برو پیشش


آدرس داده شده را راحت پیدا می کنم؛ چاپ و تبلیغات مهر و ماه. جواد معازه تبلیغاتی دارد و خودش هم در کار هنری است. ریش و سبیلش شمایلی پیامبرگونه به او داده است. اگر تعارف نداشتم می گفتم که نقش یوسف پیامبر را به او باید می دادند. اما شاید زلیخا آنقدر رو مخش می رفت که مانع از این همه فعالیت هنری اش می شد. وقتی صحبت می کند می فهمم واقعا بارش است. 
برایم قهوه و شکلات می آورد. نمی دانم از کجا فهمید من قهوه تلخ را به تنهایی نمی توانم بخورم. 
دوستان و همکارانش هم آنجا جمع می شوند. از امیریان که رمان نویس است و هلهله کوسه برایم می گوید تا ترابی که در کار نمایش تئاتر است و از لال عاریس برایم می گوید. 
هلهله کوسه مراسمی قدیمی است که در زمان خشکسالی برای  طلب بارش باران برگزار می شد. نمونه اش را در ساوه و خراسان شمالی هم در میان ترک ها و فارس و کردها دیده ام. 
امیریان رمان نویس دو روایت در این مورد می گوید و تاکید دارد این ها سندیت جدی تاریخی ندارند و خرده فرهنگ هستند که به آنها رسیدند. 
یکی بر می گردد به بردیای دروغین که به علت شباهت، خود را به جای پسر کوروش جا می زند و 8 ماه بر مسند حکومت می نشیند. داریوش این موضوع را می فهمد و او را از حکومت خلع می کند. بردیا که شخص بلند قامت، چشم زاغ و کوسه بوده یعنی ریش و سبیل نداشته نماد دروغ و خیانت و غصب می شود. 
روایت دیگر  بر می گردد به  زمانی که ریش و سبیل برای مرد یک حُسن بوده به طوری هم هخامنشیان هم مسلمانان به آن اهمیت می دادند. کسی ریش و سبیل را نمی تراشید، حتی تراشیدن در زمان حال هم حسنی ندارد! کسانی که ریش و سیبل بزنند آن را نماد شیطان می دانند. 
دستانم را به صورتم می کشم، هیچ ردی از ریش و سبیل نیست. یعنی من شیطانم!؟ امیریان خودش ریش و سیبل دارد. جواد محمدی هم دارد. خوشبختانه ترابی ندارد. آن شاگرد دیگر هم ندارد. خیالم راحت می شود. خواستم بگویم من هم زمانی سبیل داشتم آن هم چه سیبلی. 
امیریان ادامه می دهد: به همین خاطر مردم به طور نمادین شخصی را به صورت کوسه در می آورند. سوار الاغ به صورت عکس می کنند و پاهایش را زیر می بستند. مردم اطراف هم مسخره می کردند. 
در قبالش به خدا  می گویند  ما کوسه را که نماد شیطان است این طور مسخره می کنیم، پس برای ما باران رحمت را  بفرست. 

در ادامه ترابی که خودش بازیگر تئاتر است می گوید ما این مراسم را از سالها قبل در فارسان اجرا می کند. می گوید به همین منظور  سال 92 به صورت گروهی به جشنواره نمایش تئاتر دانشجویی می روند در دعای باران شرکت می کند و همین نمایش را در جاهای مختلف تهران نمایش می دهد که در آن هم موسیقی و هم آیین بختیاری بود. 
بیست سالی است که در این کار است ولی بیشتر در گرایشش در نمایش عروسکی است. با مرکز یونیما همکاری می کنند که یک مرکز بین المللی نمایش عروسکی است که در اکثر کشورهای جهان از جمله ایران شعبه دارد. قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بعد ازوقفه ای دوباره راه اندازی شده است. هدف توسعه هنر نمایش عروسکی است. به صورت NGO هم فعالیت می کند. در سال 90 هم اساسنامه آن در مجلس تصویب شد و دفتر اصلی آن در تهران به نام «یونیما مبارک» است. 
به پیشنهاد ایران قرار شد شعباتی هم در استان های ایران راه اندازی کند. اولین شعبه بعد از یونیمای تهران در ده چشمه فارسان زده شد و تنها شعبه روستایی دنیاست. 
فعالیت های هنرمندان این منطقه در زمینه نمایش عروسکی، کسب مقام در نمایش بین المللی عروسکی تهران، حفظ سنت ها، تحقیق و پژوهش راجع به موسیقی کودک، موسیقی محلی و استفاده از موسیقی ها در نمایش، جمع آوری آیین ها، آداب و رسوم و اجرای آنها از جمله فاکتورها انتخاب این روستا بوده است. 
فارسان را شهری فرهیخته دیدم . 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

سفر تابستانی ام به استان های مرکزی، همدان و کردستان ختم می شود به دیدار با مردم نازنین کُرد. 
و آخرین آدم های قصه سفرم را می بینم. اولین شان طالب نیا است که در مسیر راهم در شهر دزج سر راهم سبز می شود. مردی قد بلند با موهایی ریخته و کت و شلواری به تن. از 50 سالگی شروع به ورزش پیاده روی کرده و رکورد زده و ده سال است که مدام ادامه می دهد. مدت زمان صحبتمان بسیار کم بود. خودش را آماده مهاجرت از ایران به یک کشور  دیگر می کرد. خسته شده است از زندگی در ایران. با اینکه سابقه عضویت در شورا و یک کارگاه کوچک تولید پنیر هم دارد. 
خیلی موافق مهاجرت نیستم. ولی وقتی آدم خسته باشد کاری برایش نمی شود کرد. 
بنا به پیشنهاد او، به نزد دوستش آقای خالدیان در روستای کانی گنجی می روم. بعد از 45 کیلومتر رکاب زدن و عبور از شهر قروه به کانی گنجی می رسم. خانه خالدیان کنار جاده اصلی ا ست. وقتی به آنجا رسیدم، خودش خانه نبود ولی پسرش بود. تا بیاید جلوی مغازه منتظر می مانم و با پسر با محبتش هم صحبت می شوم. 
خالدیان هم مغازه نانوایی  دارند و هم لبنیات فروشی. وقتی که خودش می آید می گوید در کار کشاورزی هم هست. شب را همانجا بیرون از خانه و در سکویی فرش شده شام می خوریم. 
اما جالب ترین بخش این خانه، اتاق تاریکی بود که برای شب مانی به آنجا می روم. یک اتاق کاملا مجهز با حمام و دستشویی و رخت خواب! چراغ را که خاموش می کردم می شد خاموشی مطلق. 
آنقدر تاریک شده بود که صبح به جای ساعت شش، هشت صبح از خواب بیدار شدم. 
در این روستا کاری نتوانستم انجام دهم، فقط در حد یک اقامت شبانه شد. بعد از روستا به سمت سنندج حرکت می کنم. به یک گردنه می رسم که حسابی نفس گیر بود. 
آقای خالدیان توصیه کرده بود که حتما روستای صلوات آباد را ببینم که در سرازیری گردنه به سنندج قرار داشت. آنجا نتوانستم کسی را پیدا کنم که کمکم باشد برای نشان دادن روستا! دهیار سابق روستا از آنجا که خودش نبود یک رستوران را معرفی کرده بود که از آشنایانش بود. آنجا هم که رفتم گفت جلوی رستوران می توانی چادر بزنی و شب همینجا بخوابی!
اصلا برایم قابل قبول نبود، آنجا که مرتب محل تردد ماشین بود، خطر هم داشت، آن هم خطر دزدیده شدن دوچرخه  و لوازمم. 
باز بنا به توصیه یکی از همان ها که در رستوران کار می کرد می گوید به روستا دولت آباد بروم که واقعا دیدنی است. 

باز به سمت پایین می روم 
وقتی با دهیار تماس می گیرم بدون اینکه مرا بشناسد با شخص دیگر اشتباه می گیرد و فقط پیام می دهد«سلام منبع آب روستا خالیست کاری از دست بنده ساخته نیست میبود دریغ نمیکردم مسولین سازمان آب شرمنده باشند»
خودم از چشمه آبی که مردم روستا آن جا جمع شده اند تا دبه ها را پر کنند موضوع را می فهمم
اما بچه ها لحظه ای تنهایم نمی گذارند. انگاری فهمیده باشند بیشتر دوستان من بچه ها هستند
وقتی به دو مسجد روستا می روم باز همکاری برای اقامتم نمی کنند.
این بار دو دختر نوجوان همراهیم می کنند و یکی از آنها از علاقه اش به کارگردانی می گوید و ایده اش را مطرح می کند
چشمانش مثال زدنی است.
اما می دانم دلیلی برای رفتار این مردمان است، کاش یکی از آنها جوابم را می داد 
و من قضاوت نمی کنم هرگز!
و سفر پایان یافت
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

بهار سال 92 بود. بعد از روستای یل آباد در نزدیکی ساوه، مسیر را اشتباهی رفتم. اولش خوشحال بودم. چون هیچ کس در جاده نبود. فقط خودِخودم بودم. انگار توی فضا رکاب می زدم. جاده که  خاکی شد، باز حالم بهتر شد. اما یواش یوش باد شدید آن هم سرد از طرف مقابل شروع به وزیدن کرد. مسیر را هم گم کرده بودم. در مسیر یک رودخانه خشک شده افتاده بودم. خوب که آب ن داشت. دمار از روزگارم در آمد تا به جاده اصلی قدیم ساوه به همدان برسم. 
یا تابستان سال 97 در  چین بود. سر از یک جاده کاملا گِلی در آورده بودم.  مثلا به خیال خودم خواسته بودم به جایی بروم که از ماشین و موتور و سروصدا خبری نباشد. خودم و دوچرخه حسابی مثل دو خر در گل فرو رفته بودیم. 
البته بعد از هر دو این ماجراها، اتفاقات خوبی هم افتاده بود. آدم باید انصاف داشته باشد. 

بعد از ظهر، وقتی کارم در روستای کشانی تمام شد، از آن سربالایی سرازیر می شوم به سمت روستای اُشتران. اما سر یک سه راهی به جای سمت چپ، سمت راست می پیچم. هم سراشیبی است هم پشت باد. انگار که خلبان هواپیما باشی و هواپیما اتومات برود. 
وسط راه وقتی نقشه موبایل را چک کردم. می فهمم ای دل غافل! 15 کیلومتر راه را دور کرده ام. ناراحت نبودم. باغات زیادی در این مسیرم هستند که حال خوب به آدم می دهند. در بعضی جاها از باغ به تپه  ماهورها می رسیدم. حسابی ویراژ می دادم در خلوتی جاده. روستاهایی هم در بین راه بودند. اقوام کرد و لر و ترک در آنجا زندگی می کردند؛ یک ترکیبی قومیتی مثال زدنی!

بعد از یک مسیر U شکل  کج و ماوج، برعکس به روستای اُشتران می رسم. یعنی  تقریبا به همین اندازه راهم را دور کرده بودم.

در ورودی روستا سمت چپ برو روی تپه ای قلعه ای دیده می شود. قلعه ای با دیوارهایی بلند و چهار برج. از بالای قلعه روستا و درختان پرپشتش دیده می شوند. روستا چون باریکه ای در میان دره و درختان انبوه قرار گرفته، درختان به لحاظ عرضی شش برابر روستا وسعت دارند و به لحاظ طولی سر و ته شان ناپیداست. وجود این همه درخت به رودخانه خرم رود بر می گردد که از وسط رودخانه می گذرد. پشت روستا و درختان کوه های بلندی هم دیده می شوند. 


 قلعه تقریبا نیمه مخروبه شده  است. بنایی با سنگ های سیاه تا سقف زیرخاک رفته و سه سقف گنبدی کوچک دارد. معلوم است که زمانی به عنوان حمام از آنجا استفاده می شده است. 
ورودی قلعه به شکل چهار گوش است. دور تا دورش را با آجر تزئین کرده اند. بالای دروازه یک چهارگوش مستطیلی شکل به ابعاد حدود یک متر در یک و نیم متر قرار دارد. مثل تابلویی است که وسط آن را کاهگل زده اند. بعد از عبور از دروازه، اتاقکی است که چند نشیمنگاه دارد که هر کدام تاق هلالی شکل دارند.  یک مسیر مارپیچی آجری به سمت پشت بام می رود. با اینکه دیوارهای آجری در اینجا ترمیم شده اند. اما سنگ های زیادی روی زمین ریخته شده اند. از اینجا به سمت راست محوطه اصلی قلعه قرار دارد که بسیار بزرگ است. تک تک آجر های اینجا می دانند زمانی در اینجا چه خبر بوده است. 
با شیب تندی وارد روستا می شوم. چند مرد روی پلکان سنگی کنار خانه ای نشسته اند. گرم صحبت اند. با دیدنم انگاری سوژه جدیدی برای صحبت پیدا کرده باشند. بعد از کمی صحبت، با راهنمایی آنها به خانه دهیار می روم.  خانه دهیار کمی بالاتر داخل کوچه ای است. در خانه اش باز است. صدایش می زنم. خودش می آید. مردی تنومند با سنی بالاست. قیافه اش بیشتر به کدخداها می خورد تا دهیارها. می گوید الان فرصت پاسخگویی به سوالاتم را ندارد. شماره چند نفر از اعضای شورا را می دهد تا با آنها قرار بگذارم. آخرش قرار می شود با آقای فیاض سرداری دیدار داشته باشم. در فاصله این زنگ زدن، پسر دهیار که گویی مشکل جسمی هم دارد، می رود سریع برایم شربت می آورد. به نظرم شربت آلبالو بود. خیلی می چسبد. 
دهیار سفره دلش را باز می کند. می گوید کسانی می آیند به اسم مستندسازی یا تهیه گزارش کلی وقت آنها را می گیرند، آخرش هم کاری برای روستا انجام نمی دهند. خیالش را راحت می کنم من از آن دست آدمها نیستم. حق هم دارد. ولی نباید همه آدم ها را به یک چشم دید. 
دوچرخه را داخل مغازه یکی از آشنایان سرداری می گذارم. از آنجا به خیابان اصلی روستا می روم. پسر دهیار نمی تواند بگذارد تنها بروم و کلی هم ناراحت است که نتوانسته مرا به خانه شان ببرد. به او می گویم اصلا ناراحت نباشد، قرار نبوده که من مهمان شما باشم. ضمن اینکه شما مهمان داشتید و اصلا خودم راحت نبودم. 


خیابان اصلی که عرض ده متری دارد آسفالت شده و کنار خیابان جدول کاری شده است. معمولا روستاها را سنگفرش می کنند نه آسفالت! اما خوبی اش  این است که نماها بیشتر خانه ها در این خیابان تا کمر سنگ شده و یک ردیف آجر نما رویش چیده اند. بقیه خانه تا سقف کاملا نمای کاهگلی دارد. از سنگ مرمر و آجرنما هم خبری نیست. درختان گردو و چنار هم زیاد دارد. در جایی یک حمام قدیمی بازسازی شده است که روبرویش پیرمردها دم عصری نشسته اند و گرم صحبت اند. 


یکی از آنها با تی شرت لجنیِ آستین کوتاه و شلوار لی  به سمتم می آید. موهای سرش تا وسط کله اش ریخته و سبیل به لب دارد. سن و سالش از آن پیرمردها کمتر است. حمیدرضا با اشتیاق زیادی از روستای شان می گوید. خودش تهران زندگی می کند و آژانس مسافرتی دارد. الان هم برای تفریح به روستا آمده است. 
از شخصیت های قدیمی و مشهور روستا به علی اردلان اشاره می کند که در زمان گذشته وزیر اقتصاد و بازرگانی بوده است. می گوید سریال علی البدل را در این روستا بازی کرده اند. البته بعدها بعد از سرچی در اینترنت  فهمیدم سریال در سه روستا فیلمبرداری شدکه یکی از روستاها همین روستا بوده است. 


داخل  حمام قدیمی می رویم که به تازگی به چایخانه تبدیل شده است. بازسازی اش تعریفی ندارد  و نشانی از نمای قدیمی در خود ندارد به رغم اینکه ساختار قدیمی خودش را حفظ کرده است. صاحب آنجا که پسر جوانی است. از عدم استقبال مردم از مسافران و توریست ها می گوید. یک مقدار از این مسئله را به عدم آشنایی مردم نسبت به اهمیت توریست می توان ربط داد و مقداری دیگر به عدم رعایت برخی از شؤونات روستاست. فرقی هم بین مرد و زن ندارد. مرد شلوارک می پوشد زن هم روسری اش از سرش افتاده و بقیه ماجراها. حالا سروصدا و مسخره بازی های دیگر هم جای خود دارد. 


حمیدرضا دو خانه قدیمی روستا را نشانم می دهد که چنگی به دلم نمی زند، چرا که کامل نتوانستم ببینمش.
یک حرفش برایم خلی جالب بود. وقتی از بهترین لذت زندگی اش می پرسم می گوید: اگر زن و بچه نداشتم هیچ وقت سه روز را در یک جا نمی ماندم!
وقت شب می شود به خانه فیاض سرداری می رویم. خودش منزل باجناقش مهمان است. چه شد؟ مهمانی اندر مهمانی! باجناقش حسابی تحویل می گیرد و با شامی و میوه هندوانه ای حسابی پذیرایی می کند. شب هم با آقای سرداری به خانه می آییم. البته همسرش خانه خواهرش می ماند و دو نفری می آییم. 
آقای سرداری بعد از بازنشستگی کار کشاورزی می کند. هیچ وقت هم دوست ندارد به شهر برود. خانه اش باغچه ای بزرگ پر از درخت دارد. ساعتی را در خانه اش با هم  صحبت می کنیم و بعد در تراس خانه می خوابیم. 
می گوید شب از پشه بند استفاده کنم. به او می گویم: ناراحت نباشد من شب چنان پتو رویم می کشم که پشه حریفم نمی شود. 
با این حال خودش پشه بند را می کشد. شب پشه ها دمار از روزگارم در می آورند. در جایی یکبار اسپری امتحان کردم خوب آنها را دور کرده بود. ولی اینجا نصف شب نمی توانستم دنبال این طور چیزها بروم.
صبح روز بعد به وقت برگشت در وسط روستا با مغازه داری آشنا می شوم که او هم لاله را به من معرفی می کند. پیرزنی که به تنهایی زندگی می کند. خانه اش چسبیده به مغازه است. مرد او را صدا می زند و پیرزن می آید. از طبقه دوم و بالای در نگاه می کند.


نگاهش می کنم.
 می گوید:
-    از پله ها بیا بالا!
در خانه را باز می کنم. حیاط کوچک خانه را می بینم. درست  سمت چپ، پله های تندی هستند. وقت بالا رفتن از خودم می پرسم:
-    خودش چطور این پله ها رو هر روز بالا پایین می ره؟
دبه های پرآب با یک منبع آب ورق آلومنیومی روی سقف حیاط قرار دارند. یک طرف کمرش کاملا قوز دارد. چین و چروک ها صورتش را می شود شمرد. آدم که سنش بالا می رود، دردهایش هم زیادتر می شود، حال و  حوصله اش کمتر می شود. اعصابش به هم می ریزد. چه برسد به اینکه درد تنهایی هم اضافه شود. 


پیرزن شکایت می کند از روزگار از بچه ها و تنهاییش. 
برای اینکه کمی آرامش کنم. می گویم:
-    مادر! بچه ها هم درگیر کارخودشون هستن. نه اینکه دوستون ندارن. وقت نمی کنن بیان 
-    آره! اونا خوب  هستن. وقت کنن میان پیشم
وقتی می گویم با دوچرخه به روستا اُشتران آمده ام. باورش نمی شود. خنده اش می گیرد. چند تا حرف خنده دار  می زنم. خنده پهنای صورتش را می گیرد. انگار چروک های صورتش یکی یکی زمین می افتند.
دوست دارم سر به اتاق¬هایش بزنم. دیوارها تا یک متر قشنگ پلاستیک شده اند. توت فرهنگی های قرمز خوش رنگ حسابی رویش را گرفته ند. یک فانوس هم رو تاغچه است. تعارف می کند برای  چایی مهمانش باشم. 
نمی خواهم خودش را به زحمت چایی درست کردن بیاندازم، همینکه برای لحظاتی باعث پرکردن اوقات تنهایی اش شده ام خوشحالم. 

خروجی قلعه به محوطه بیرون 

یک در قدیمی روستا که دیگر از این درهای چوبی در این روستا پر از درخت نمی شود دید

یکی از کارهای جالب در روستا همین تیر برق  های زیبا و جدول کشی مناسب است.

نمایی دیگر از خیابان روستا 

ترکیب زیبایی از خانه و درخت

مسیر رکاب زنی که دل هر صاحب ذوقی را به ذوق می آورد. 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

برگردیم به سال 1364.  اول دبستان بودم. اسم مدرسه مان ستارگشانی بود. هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش را ستارگشانی گذاشته اند. مدیر و ناظم و معلم هم چیزی به ما نگفته بودند. حالا سال 1400 است و من با دوچرخه بعد از حدود 20 کیلومتر رکاب زدن از شهرستان تویسرکان، سر از روستایی در می آورم به اسم گشانی. 
تا اسم ستارگشانی را روی یکی از خیابان می بینم، ذهنم غلت می زند به آن سال ها. تازه فهمیدم این اسم، اسم یک شخص است. شخصی که زمان جنگ به شهرمان آمده و رفته بود جبهه. در جبهه شهید می شود  و نامش روی مدرسه ما می ماند  و این خیابان. 
یاد آن دوران به آنی از جلوی چشمانم می گذارد. بمباران، قلک هایی به شکل نارنجک و تانک برای کمک به جبهه و تعطیلات پیاپی مدرسه به خاطر بمباران. 
مدرسه ستارگشانی آن موقع در حاشیه شهر و نزدیک مزارع زمین های کشاورزی بود. الان دیگر آنجا پر از ساختمان و مغازه شده و تقریبا هیچکدام از آدم ها نسل جدید آن موقع را به یاد ندارند.
خب! زیاد از روستای گشانی دور نشویم. در ورودی روستا سمت راست، یک نانوایی می بینم. قبلش هم یک تابلوی بزرگ به دو زبان فارسی و انگلیسی زده اند و روستا را معرفی کرده اند. دختر نوجوانی در حال فروش نان است. مشتری هم ندارد. سراغ دهیار را که می گیرم. مسیری مستقیم را نشانم می دهد. در همان لحظه زنی می آید. یواش یواش با دختر پچ پچ می کند. مشخص است که در مورد من حرف می زنند. منم خودم را می زنم به آن راه که مثلا هیچی نفهمیدم.


مسیرم سنگفرش و تمیز است. دیوارخانه ها تا کمر سنگ شده اند. بیشترشان هم به رنگ سرخ در آورده اند رنگ زندگی و مرگ.  زنانشان هم بیشتر پیراهن سنتی محلی به تن دارند. هر  چند که تعدادشان هم زیاد نیست. خانه ها به شکل پلکانی ساخته شده اند. البته نه اینکه فکر کنید چیزی مثل ماسوله است. شبیه آن  است. ولی وجود خانه های بلوکی و آجری بدجوری به ذوق آدم می زند.
اگر کسی ابیانه رفته باشد، فکر می کند دارم توصیف آنجا را می کنم. ولی اینجا تفاوت دارد. ابیانه تقریبا بین کوه هاست ولی اینجا روی کوه ها قرار دارد. ابیانه ای ها به گویش زرتشتی صحبت می کنند اما اینجا ترک و لر هستند. حتی ترکی شان یک جورایی لهجه لری دارد. 
یک تفاوت دیگر هم این روستا دارد. سکوت و آرامش ابیانه قابل قیاس با اینجا نیست. ابیانه علاوه بر جمعیت خودش، توریست های زیاد هم دارد.  اینجا هم با اینکه می گویند توریست پذیر است ولی من توریستی نمی بینم. البته وسط هفته هم نباید انتظار دیدن توریست را داشت. 
دهیار را  پیدا نمی کنم. زنی را می بینم. لباس کاملا محلی پوشیده و در حال قدم زدن در روستاست. سراغ دهیار را می گیرم. چیزهایی می گوید ولی اصلا حرفش نمی شود. جلوتر که می روم، الاغ سوار  جوانی می بینم که خرامان به سمتم می آید. کار جمع آوری و فروش چوب را انجام می دهد. اهل این روستا نیست. زن هم به دنبالم آمده تا کمکم کند. خودش با آن جوان صحبت می کند. او هم که حیران و ویلان بودنم را می بیند. شماره ولی الله کشانی عضو شورای روستا را می دهد. با کشانی تماس می گیرم. 
-    سلام آقای کشانی 
-    علیک سلام 
-    عابدینی هستم. دوچرخه سواری از قم. اومدم در مورد روستاتتون بنویسم. می تونم مزاحمتون بشم. 
-    متاسفانه من الان روستا نیستم و توی تویسرکانم 
-    پس هیچی! من دیگه برم 
-    نه! دوچرخه را ببر خونه. بعد برو از روستا عکس بگیر! من دو ساعت دیگه خونه ام. 
-    ممنونم 


این هم از آشنا در روستا. با الاغ سوار رفیق شده ام. می آید و تعارف الاغ سواری می کند. من هم بی بروبرگرد و بدون مِن مِن کردنی می افتم رد الاغ و سوار شدن روی پالان. الاغ سواری نسبت به اسب سواری این امتیاز را دارد که نیاز به تبحر ندارد. آنقدر آرام و شمرده راه می رود که آدم حیفش می آید پیاده شود. اما امان از روزی که بخواهد نعره بزند!
شخصی هم که از آنجا رد می شود شعری را می خواند. می گوید: 
-    باید افتخار کنی، مردم الاغ سفید گیرشون نمیاد
-    آره اونم یال دار باشه
سه تایی می زنیم زیر خنده. 


بعدش به خانه کشانی می روم. مسیری است خاکی و کمی هم صعب العبور. جلوی خانه دختر و پسرکوچکش هستند. احسان از آن دست بچه های زبل است که دوستش دارم .  پسری با صورتی نسبتا تپل و موهایی پرپشت. لبخند شرینی دارد. مرتب از سفر و چند و چون سفرم می پرسد. پرسش گری که می تواند در آینده مطالبه گر شود و هر چیزی را به راحتی نپذیرد. 


دو بنای بزرگ در این روستا بیشتر به چشمم می آید. یکی خانه ای که کاملا از سنگ های ریز برای نمای آن استفاده شده و سقف آن به شکل هشتی و شبیه پانتئون رم است. حالا این نوع معماری چه تناسبی با روستا دارد،  خودش ذهن بنی بشری مثل من  را مشغول می کند.

دیگری حسینیه روستاست که بیشتر تاکید روی برزگی آن شده و گیرایی هم ندارد. آجرنمای رنگ روشنی دارد که اصلا تناسبی با رنگ خاکستری روستا ندارد. از آن قوس و انحناهای معماری هم در آن نمی شود چیزی دید. 


پایین دست روستا باغ های گردو، آلبالو و زرد آلو هستند.گردو محصول اصلی این روستاست، ولی بقیه میوه ها بیشتر در حد نیازهای خودشان است. عمده کار مردم دامداری و کشاورزی است.
درختان بلند گردو حسابی در باغ ها سایه انداخته اند. 
بعد از اتمام کارم به خانه آقای کشانی می روم که الان خودش در انتظارم است. کشانی مردی است نسبتا لاغر با موهایی سفید  و سبیلی باریک و کشیده و چشمانی آبی. اصلا چشمانش خیلی به چشم می زند. پسرش هم احسان که دیگر کامل مکمل پدرش است.


از پله های خانه نیمه ساز گشانی به طبقه دوم می رویم. از طبقه دوم تا اتاق نشیمن یک راهروی است که سمت راستش اتاق و سمت چپ نرده آهنی است که گل های شمعدانی و کاکتوس دور و برش را گرفته اند. از آن بالا بخشی از پشت بام خانه را می توان دید که برگه های زرد آلو روی آن چیده شده اند تا  حسابی خشک شوند. 
با وجود قرار گرفتن این روستا در ارتفاعات، از کمبود آب رنج می برد. این را از آفتابه های پرآب داخل دستشویی و البته  صحبت های آقای کشانی می شود فهمید. 


به وقت نشستن و آوردن چایی و نوشیدن آن، انگار که دنبال باز کردن سفره دل برای کسی باشد. دست روی دست گذاشته و نگاهش به دستانش است.  اینطور می گوید که سالها قبل یک ارگان معروف کشوری که برای خود دفتر و دستکی دارد، تحت عنوان طرح طوبی آمد و زمین ها را از مردم گرفت. و قول داد که از مردم بومی روستا برای کار در طرح طوبی استفاده کنند و همچنین یک منبع آبی هم برای آنها درست کنند. اما نه پول دادند و نه منبع آب زمستانه ایجاد کردند. 
بخش زیادی از همین آب روستا برای طرح طوبی استفاده می شود و الان  خود مردم با مشکل آب مواجه هستند.
 اگر فرد دیگری این حرف را می زد، به این راحتی قبول نمی کردم ولی وقتی یک نفر از اعضای شورای این حرف را می زند، دیگر جریان فرق می کند. 
البته با توجه به اسناد و مدارکی که آنها داشتند، طبیعتا می توانستند به لحاظ قانونی این مسئله را پیگیری کنند. او هم دوست دارد که من این مسئله را رسانه ای کنم. در  حالی که این جزء وظایف من نیست. ولی با این حال سعی می کنم راهکاری را که به ذهنم می رسد را به او ارائه دهم. راستی اگر کسی مثل من که دستی هم به قلم دارد و می تواند به این مسئله تحقیق کند و ته و توی آن را در بیاورد. چرا انجام ندهد؟
حیف که وقتم خیلی کم است وگرنه سعی می کردم کاری اساسی برای آن انجام دهم. 
این روستا قدمت بالایی هم دارد. دلیل آن را هم به گورستان بزرگ و قدیمی و مقبره امامزاده ابراهیم نسبت می دهند. 
بعد از صرف ناهاری خوشمزه، آنقدر خسته ام که دوست دارم بخوابم. کشانی که متوجه خستگی ام شده بالشی می آورد و من دراز به دراز می خوابم. او هم همان روبرو خوابش می برد. هر کدام به طریقی خسته ایم!


بعد از خواب هم گشت کوتاهی هم در روستا می زنیم. پیرمردی را می بینیم که با دو گاو  در حال رفتن به زمین های کشاورزی اش است. موهای  سفید و بلندش شباهت خاصی به محمد رضا لطفی دارد. اما لطفی یک آهنگساز و نوازنده بود و از قضای روزگار این یکی هم یک دامدار و یا به عبارتی کشاورز. مکان تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت آدم ها دارد. البته خانواده این پیرمرد در گذشته وضع مالی خوبی داشتند. دو ماشین مینی بوس داشتند. حتی کشانی از رد شدن ماشین مینی بوس روی بدن او در جوانی اش می گوید. 
نه اینکه الان وضعش خراب باشد. ولی چه بسا بهتر از این هم می توانست باشد. اما وضع مالی خوب هم دلیلی بر خوشبختی نمی تواند باشد. شاید یکی از فاکتورهای باشد ولی عامل اصلی نیست. 

از آنجائی 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

استان همدان عمده ترین تولید کننده گردو در کشور است و شهرستان تویسرکان عمده ترین تولید کننده در این استان است . کمتر کسی هست که تویسرکان را به گردویش نشناسد.
اگر از سمت جوکار به سمت تویسرکان در حرکت باشید، پس از عبور از دو گردنه به تویسرکان می رسید. از گردنه دوم تا خود شهر سرازیری است و به هنگام ورود به شهر، چنارهای بلند شهر به استقبال تازه واردان ایستاده اند. 
اما من به عنوان یک تازه وارد، علاوه بر دیدن این چنارها، شخص محترم دیگری را می بینم. آقای سهراب اسدی که شب گذشته در روستای دولایی ملاقاتش کرده بودم، زمینه ملاقاتم را با رئیس اتاق بازرگانی تویسرکان را فراهم کرده است. 
ساختمان اتاق بازرگانی هم در همین خیابان اصلی شهر قرار دارد. پیشِ رئیس رؤسا رفتن مستلزم یک سری آداب است. پیچ و خم های خاص خودش را دارد. حالا در نظر بگیرید که من هیچ شناختی از این رئیس ندارم. او هم متقابل مرا نمی شناسد. فقط سهراب اسدی مختصر معرفی از ما به همدیگر انجام داده. 


به ساختمان اتاق بازرگانی که می رسم. با هماهنگی خانم منشی به پیش آقای مهندس قمری، مرد خوش پوش با ته ریشی به صورت و آنکار کرده با عینکی به چشم می روم. آرام و شمرده صحبت می کند. یکی از کارهای مهم اتاق بازرگانی تسهیل فعالیت های بخش خصوصی است. ورزشکار بودن و عنوان رئیس هیئت تیراندازی شهرستان را داشتن باعث می شود که احساس راحت تری نسبت به او داشته باشم. 
مهندس به علت ثبت بین المللی گردو عنوان پدر گردوی ایران را هم دارد. توضیحاتش از گردو شنیدنی است. 
-    گردوی تویسرکان قدمتی بیش از 350 سال قدمت و 6 هزار هکتار باغ گردو دارد.
-     سفیدی، میزان چربی و طعم نشان دهنده مرغوبیت گردو است. 
-    با گردو علاوه بر فسنجان که پخت آن معمولا در کل کشور متداول است،  غذاهای متنوعی دیگری مثل گرده مغزی، آش سماق، گل سینه(ترکیبی از نان سنگگ خشک و خرد شده، روغن حیوانی، سبزیجات، مغز گردو، پنیر صبحانه رنده شده) کباب گردو  هم در تویسرکان تولید می شود. 
-    بیشتر صادرات گردو به کشورهای حوزه خلیج فارس است.
-     میزان برداشت گردو در هر هکتار حدود دو و نیم تن است ولی با تجهیزات و دستگاه های مدرن تا 6 تن هم می شود جمع کرد. 
-    کار چیدن محصول گردو کاری است دشوار و سالانه چند نفر که کارشان چیدن گردو هست جانشان را به خاطر افتادن از بالای درخت از دست می دهند. 
در فرصتی اندکی که دارم به همراه مهندس می رویم تا گشتی در شهر بزنیم. این انتظار را دیگر اصلا از او نداشتم که با من همراهی هم بکند.  ساعتی از روز گذشته و مردم حسابی در خیابان ها در تکاپو هستند.
با اینکه گویش مردم تویسرکان لری است، اما قالب مردم به فارسی سلیس صحبت می کنند. نه تنها گویش ها، بلکه زبان ها در حال رنگ باختن در برابر زبان فارسی هستند. حتی خود زبان فارسی هم کم کم در مقابل زبان انگلیسی کم می آورد. البته اینها می توانند دوره گذر هم باشند. با روند اتفاقاتی که در هوش مصنوعی در حال رخ دادن است، چه بسا در آینده هر کسی با زبان وگویش خودش صحبت کند و دیگری به راحتی متوجه صحبت های او شود. هر چند که در حال حاضر این مطلب را می نویسم این اتفاق به صورت کمرنگ از طریق گوگل ترنسلیت و ... افتاده است. 

تویسرکان
در بازار شهر که بافت سنتی خودش را حفظ کرده، علاوه بر گردو و سماق و میوه، شیرینی هایی هستند که مختص این شهر هستند. 

تویسرکان
به محله «باغوار» می رسیم که آدم های قدیمی با چنار قدیمی تر دوهزار ساله دارد. جز شش درخت کهنسال ایران است . این درخت در گذشته در کمال شادابی و خرمی بوده ولی الان کمی از هیبت آن کاسته شده است.

مردمی که در آن حوالی بودند، شکایت از این داشتند که قبلا وضع این درخت خیلی بهتر بود.  شاخ  و برگش کل محله را می گرفت. شاکی بودند از وضعیت امروز درخت و اطرافش.  مثل خیلی از قدیمی ها، گذشته را بهتر از الان می دانستند. 


شاعر و نویسنده هم این شهر زیاد دارد. به نزد دو نفر از آنان می رویم. اما شهرت حاج حسین وامق متخلص به وامق تویسرکانی شاعر شعر «ننه جو» بیشتر است. آقای بیات بازنشسته آموزش و پرورش بوده که الان مغازه ای دارد. مردی با محاسنی سفید و با چهره ای بسیار صمیمی و دوست داشتنی. 
وقتی به داخل مغازه کوچکش می رویم، در حال نگارش شعری برای شهداء بود. با روی گشاده برای دوباره خواندن شعر مادر اعلام آمادگی می کند. درستش این است که خود شعر را اینجا بیاورم. اما از آنجایی که این شعر به گویش لری است ترجیح می دهم در مورد سرایش شعر بگویم. 
بیات می گوید حدود پنجاه سال پیش در سالهای 52 و 53 در خانه مادری بوده. در آن زمان تازه صاحب فرزند دختری شده بود. هوا سرد بود. چراغ گردسوزی خانه را گرم می کرد و سه پایه ای روی آن قرار داشت. و دیزی آبگوشتی  روی سه پایه قُلقُل می کرد. بیات ادامه می دهد: من هم در کنار سه پایه نشسته بودم و در حال نوشتن شعر یا خاطره بودم  مادر سجاده پهن کرده بود و می خواست نماز مغرب و  عشاء بخواند. وقتی دستانش را به نشانه نیت بالا می آورد، از ترس اینکه مبادا پای من به ظرف دیزی بخورد، دلواپسم می شود و به من می گوید کمی خودم را از چراغ دور کنم. اما بیات به اقتضای غرور جوانی اش به مادرش این طور جواب می دهد 
-    مادر  نمازت را بخون، من که بچه نیستم، نگران حال من هستی.  من خودم الان صاحب فرزند هستم و در نتیجه خودم هم می دانم چطور از خودم مراقبت کنم. 
ولی مادر طاقت نمی آورد. دست را که بالا می برد برای نیت بستن باز راضی نمی شد. تذکر دوم را می دهد. آخرش کمی خودم را آن طرف تر می کشم. باز دستش را که بالا می برد راضی نمی شد. می آید و دیزی آبگوشت و سه پایه را برمی دارد، و کنار می گذارد. سر سجاده می رود و نمازش را خواند. همین مسئله دستمایه ای می شود برای آقای بیات و سرودن شعر «ننه جو». در این شعر بیات به دلجویی از مادر می پردازد و اینکه او اشتباهی کرده است ولی از وقتی که صاحب دختر شده، تا حدی متوجه تلاش  و زحمات شده است. با اینکه شعر به گویش لری خوانده شده ولی دانستنش برای کسی که لری می داند، کار سختی نیست. 
بالاخره سخنی که از دل برآید بر دل نشیند. 

حیقوق نبی
شهر تویسرکان یک مقبره معروف دارد که متعلق به یهودیان است مقبره ای حیقوق نبی. حیقوق نبی در نزد یهودیان شخص مقدسی است و در زمانی که کوروش، بابلیان را شکست داده بود به ایران می آید و همینجا هم جانش را از دست می دهد. از آن زمان این مکان، مکانی مقدس می شود برای یهودیان. البته معماری خود مقبره به دوره سلجوقیان یعنی حدود هزار سال پیش بر می گردد که خیلی سالم و صحیح  مانده است. 
این مقبره، ظرفیت بالایی برای جذب توریست های یهودی است. 
تا ظهر کارم را تویسرکان تمام می کنم و به سمت شهر سرکان که هشت کیلومتر بیشتر تا تویسرکان فاصله ندارد می رود. طبق هماهنگی که آقای قمری انجام می دهد، به سوئیتی که اداره آب این شهر در اختیارم می دهد می روم. 
برخورد نگهبان سوئیت برای جالب بود وقتی که با دوچرخه وارد محوطه می شوم، رو به من می کند و می گوید: 
-    پس بقیه تون کو؟ 
-    من تنها هستم، کس دیگه ای همراهم نیست. 
-    یک جورایی به من سفارش کردند که فکر کردم شما چندنفر هستید.
خلاصه اینکه دم مهندس قمری گرم!  اولین کاری که می کنم به چلوکبابی سرکان می روم که حالی به شکم گرسنه ام می دهم. 
شهر سرکان کوچک است و گشت و گذار در آن زیاد وقت نمی گیرد. اما من نمی خواستم شهر را بگردم چرا که خسته بودم. 
اتاقی که در آن هستم در طبقه دوم حسابی جادار و بزرگ است. هم لباس هایم را می شویم، هم یک دوش حسابی می گیرم و هم برنامه سلام کوچولو را از رادیو با آرامش خیلی زیاد گوش می کنم. سالهای از این فضا دور بودم.

عدالت عابدینی

 

تویسرکان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

 

دمغ بود و بی حال. اصلا حال حرف زدن نداشت.  برعکس عصردیروز که خیلی سروحال قبراق تحویلم گرفت و کلی از مردم روستا و اطراف  و خوبی¬ های¬ شان تعریف و تمجید کرد. 
 اولین بار که تازه به روستای طاسبندی رسیده بودم، دیدمش. به ترکی از او سراغ دهیار را گرفتم. 
با لبخندی به صورت و به فارسی جواب داد:
-     من ترک نیستم!
 خودمم نمی دانستم که مردم این روستا ترک هستند یا نه! تجربه چند روستای قبلی که ترک بودند، به من این طور القا کرده بود که شاید مردم این روستا هم ترک باشند.
اصالتا اهل جوکار بود. زبان مردم جوکار، لری با لهجه ملایری است. با ماشین لودرش در این روستا موقتا کار می کرد. از کارش هم راضی بود. 
دلیل ناراحت بودن یا کم حرف زدنش  هم این بود که دیشب دزد آمده و باطری لودر را برده که برده. حداقل دو سه میلیونی پول باطری می شد. دزد به  این هم راضی نبوده از ماشین  و ماشین¬های دیگری هم دزدی کرده بود. 
یاد دزدی هایی می افتم که از خودم شده است. یکی از بدترین دزدی¬ ها مربوط به دزدی دوچرخه 28 انگلیسی ام بود که  علاوه بر خودم، دو برادر بزرگترم با آن خاطراتی داشتند. اصلش هم برای برادر بزرگم بود.  
خدمت سربازی هم یکبار یک حوله بزرگ در همان روزهای اول آموزشی از من دزدیدند. حوله بزرگ آن زمان یعنی بیست و چند سال پیش برای من ارزش کمی نداشت. 
آخرینش هم مربوط به دزدی موبایل می شد که مربوط به خیلی سال پیش بود. لعنت می فرستم به همه دزدان. حال و روز آن مالباخته را درک می کنم. ولی می دانم لعنت فقط یک کلمه است. خیلی هم استفاده می کنیم. هیچ کارایی هم ندارد. 
اوضاع بد اقتصادی این روزهای کشورمان چنان کرده که پای دزدان را به روستاها کشانده است. نه اینکه قبلا نبوده ولی الان با شدت خیلی بالاتری پیش می رود.  
همه اینها دلیل نمی¬شود کسی به کار دزدی بیافتد. در چند سال اخیر باغدارانی دیده¬ام که می¬گویند کارگر پیدا نمی¬کنند تا میوه¬هایشان را جمع¬آوری کنند. هم پول خوب می¬دهند و هم جا و مکان. حتی تعداد چوپان¬ها هم خیلی کم شده است. هر چند که پول زیادی نمی¬گیرند، ولی باز هزاران بار شرف دارد به دزدی. 
از طرفی خیلی از کشورها وضع اقتصادی به مراتب بهتر از ما دارند ولی باز در میان آنها هم دزد پیدا می¬شود. پس مشکل از خود شخص است.
برگردیم به بحث شیرین زبان و خود روستا. 
گفتم راننده لودر مال از دست داده جوکاری ترک نبود، اما  آقای پرویز امیدوار  از اعضای شورا ترک است. اصلا مردم این روستا نه تنها ترک هستند بلکه بیشترشان فامیلی ترک دارند. مثل اصغر ترک که شرح حالش را  گفتم. پس در کل اشتباه نکردم. 

پرویز امیدوار و دخترش

 

با پرویز تازه آشنا شدم. دیشب قرار بود  همدیگر را ببینیم. ولی همان شب برای کاری به شهر ملایر رفته بود و قرار گذاشتیم که صبح همدیگر را ببینیم. خانه ای بزرگ دارد با حیاطی بزرگتر. دو خانواده در این خانه زندگی می کنند. همسرش پس از پذیرایی با میوه و چایی، می رود سراغ آبغوره گیری. 
اول پیش دهیار روستا می رویم. ساختمان دهیاری ساختمانی قدیم ساخت و تقریبا خارج از روستا و در مسیر جاده اصلی جوکار -  همدان قرار دارد. 
دهیار  کت و شلواری مرتب دارد. خودش اهل این روستا نیست. کمی که صحبت می کنیم، کارت شناسایی از من می-خواهد. واقعیتش کمی جا خوردم. من که می خواهم در مورد روستا بنویسم، کارت شناسایی برای چه!؟ 
می گوید می خواهد خبر حضورم را بنویسد. اینکه نیاز به کارت ندارد، خودمم  که اسمم را گفتم، تصویر هم که از من گرفتی. هر چند که من بعدها نه خبری دیدم و نه تصویری از خودم. من ندیدم، دلیل نمی¬شود که دیگران هم نبینند. 
از کارهای جالب دهیار، تلاش برای آوردن صنایع دستی به این روستاست. می¬خواهد زنان روستایی را در تولید صنایع دستی فعال کند. اول آموزش می¬دهد و بعد از آنها کار می¬خواهد. یعنی یک نوع مهارت¬افزایی. مشکل عمده  جامعه کنونی ما نداشتن مهارت است. طرف سال¬ها رفته درس خوانده ولی هیچ مهارتی ندارد. فقط در حد تئوری مانده. دوستانی دارم که سواد آنچنانی ندارند، ولی مهارت دارند، مگر وقت سرخاراندن پیدا می کنند. 
یا الان می بینیم زنان زیادی در خانه هستند ولی هیچ کاری نمی کنند. در حالیکه اگر مهارت داشته باشند راحت می توانند در خانه بنشینند و کاری تولیدی بکنند. نیاز هم نیست به بازار برای فروش بروند. از طریق سایت های اینترنتی می توانند محصولات خود را به فروش برسانند. 

انگور روستای طاسبندی

روستای طاسبندی به شکل شرقی - غربی گسترش پیدا کرده و دور تا دور آن را درختان انگور و مو گرفته است. انگورش مرغوب و معروفیت دارد. حالا احتمالا متوجه دلیل آبغوره گیری همسر آقاپرویز شده اید. 
اما آب این رودخانه از مسیر غرب وارد و از شرق روستا خارج می شود. اگر مسیری غربی را ادامه بدهید و چند کیلومتری از روستا خارج شوید، می توانید یک آب بند قدیمی ساخته شده از خرده سنگ ها را ببینید. به گفته یکی از اهالی روستا، وجه تسمیه نام روستا به همین جا بر می گردد. در ترکی به سنگ، «داش» می گویند. در ابتدا چون سنگ باعث بند شدن آب می شده، به آن داش بندی می گفتند. بعد این داشبندی به مرور تغییر پیدا کرده و به تاشبندی و بعد طاسبندی تبدیل شده است. البته این وجه تسمیه فقط یک گمان است.

نمایی از آب بند روستا


وقتی از نزدیک این بند را ببینید، متوجه قدمت بالای آن می¬ شوید که بخشی از آن هم تخریب شده است. اما جاهایی هم آب جمع شده و ماهی ولول می کنند. 
مردم این روستا به دلیل خشکسالی سال های  اخیر به شهر مهاجرت کرده اند و در کار ماشین سنگین هستند. 
به خاطر شب زنده داری شب گذشته ام، خیلی خسته بودم و گاهی هم پشت موتور آقاپرویز خوابم می گرفت. دیداری هم از یک گاوداری داریم که نژادهای از گاوهای خارجی داشت. 
وقت ظهر به خانه می آییم. صرفی ناهاری خوشمزه و خواب بعد از ظهر آماده می کند برای ادامه مسیر. 

 

بخشی از خانه آقای امیدوار که خودش آنجا را بیشتر از بخش جدیدش دوست دارد.

با سیستم آبیاری تحت فشار، بسیاری از یونجه زارهای روستا آبیاری می شوند. 

 

خاور زرد، گندم های زرد با آن دبه زرد یک هارمونی زیبا در طبیعت به وجود آورده بود.

 

این مرد یکی از باغداران روستایی که با چایی زغالی اش برای ساعتی میزبانم می شود. 

 

آب پس از رسیدن به آب بند، کمی متوقف می شود و بعد دوباره به سمت روستا می رود. ماهی های زیادی در اینجا بودند

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

تعریفش را از مردم سر راه زیاد شنیدم، از آقای قاسمی، بخشدار کمیجان گرفته تا آقای برچلوئی پژوهشگر کمیجانی. 
توی راهم، وانت سواری را می بینم. با بوق زدن مرا به حاشیه  جاده می برد و به ترکی می گوید: 
-    منی ایتانیسان؟ (منو می شناسی)
-    والا اولین بار که اینجا اومدم، از کجا تو رو بشناسم!؟
یادم می اندازد وقتی که از روستای وسمق به روستای کسرآصف می آمدم، با وانتش سر راهم را گرفته بود و از من آدرس پرسیده بود. انگار که همان دیدار کوتاهِ چند روز پیش، باعث یک دوستی عمیق بین مان شده بود بدون اینکه اصلا ارتباط زیادی هم داشته باشیم. این خاصیت آدمی است. وقتی که در جمع باشند، خیلی دوستی عمیقی ندارند. چرا که فرصت ندارند بیشتر با هم صحبت کنند و با هم آشنا شوند. اما وقتی که تعداد کم باشد و یا به عبارتی در غربت باشند، ارتباط عمیق تری هم با هم پیدا می کنند. 
 اصرار می کند به خانه شان بروم.
- دارم قلعه می روم. اگر دوباره یا  بهتر بگم سه باره دیدمت  میام خونتون. 
- منتظرت هستم. من توی میلاجرد هستم.
خداحافظی و ادامه مسیر. به روستای اسفندان می رسم. آن قلعه که گفتم در همین روستاست. پسر موتور سواری هم همراهیم می کند تا به در اصلی قلعه برسم. 
از میان جاده خاکی و آسفالت ، به قلعه بهادری می رسیم. تقریبا در حاشیه روستا قرار گرفته است. 
 قلعه ارتفاعی به اندازه هفت متر با برج های نگهبانی در گوشه هایش و دو در دارد. 
ورودی قلعه خیره کننده است. دو طبقه دارد.  طبقه اول، ایوانی با دری چوبی و سکوهای کناری پاخوره دارد. اطراف در اصلی، دو هلالی دیگر به شکل محراب است که دو نفر به راحتی می توانند در کنار هم در این هلال ها یه به عبارتی محراب ها بنشینند.
بالای در  تابلوی آبی رنگی نصب شده که نوشته «قلعه تاریخی خاندان بهادری؛ اهدایی دکتر کریم بهادری  در تاریخ 25/7/1379 به میراث فرهنگی و گردشگری استان مرکزی با باغ و قلمستان» دیده می شود.
 طبقه دوم هم به همین شکل است، اما به جای در وسط یک سه دری دارد. 

هوشنگ بیرامی مرد میانسال کلید دار قلعه است. قبلا هفت سالی بخشدار کمیجان بوده. الان هم کشاورزی می کند.  با افتخار هم از کشاورز بودنش صحبت می کند. 
قلعه را هم گرفته تا بازسازی و به بومگردی تبدیل کند. 
پس از عبور از دروازه چوبی، هشتی  قرار دارد که پلکان هایی مارپیچی به سمت بالا دارد. این پله ها قبلا برای صاحبان و نگهبانان قلعه بوده است. یک آن خودم را جای خوانین و اربابان قدیم می گذارم. چه غرور و شوکتی آنها برای خود داشتند وقتی آن بالا می نشستند و به آن پایین دست ها امر می کردند. پایین دست هایی که کشاورز و کارگر بودند. اما الان فقط مخروبه های قلعه مانده است. اگر فرزندانی هم داشته باشند، بیشترشان خارج نشین شده اند. 
از آن بالا چشم انداز کاملی به گندم زارها و نهر آب جاری روبروی قلعه وجود دارد.  تعمیرات و بازسازی هایی هم در این قسمت شده است. 
چندین اتاق نسبتا سالم هم در داخل قلعه هستند که اگر تعمیر شوند می توانند به محلی برای اقامت مسافران تبدیل شوند. حداقل مسافران برای لحظاتی می توانند آن شوکت و غرور اربابان را بچشند. خیلی به این ارباب ها گیر دادم. در حال حاضر از آرامش و صدا پرنده ها و هوای پاک آنجا می توانند لذت ببرند. 
آقای بیرامی پیشنهاد بازسازی و استفاده از این قلعه را به مسئولان داده بود که مسئولیتش را به خودش واگذار می کنند. می گوید کار سختی است ولی مصر است که آن را حتما انجام دهد. ترمیم پله های ورودی در قسمت هشتی، ترمیم دیوار و چند برج قلعه، کاشت صد درخت میوه بخشی از فعالیت های او تاکنون بوده است و می گوید:
- بالاخره یک روز باید راه بیاندازم. گردشگری را در این روستا راه اندازی می کنم. شغل اصلی من کشاورزی است. کسی هم که کشاورز باشد، از هیچ چیزی نمی ترسد. من هم کارم را ادامه می دهم. بعد از ترمیم به فعالیت در مورد گردشگری می پردازم. 
این ترس نداشتن، راه حل غلبه بر خیلی عظیمی از مشکلات است. 

دو حیاط  بزرگ داخل قلعه است که از طریق دروازه کوچکی به هم وصل  می شوند. در انتهای قلعه و دو سمت آن اتاق هایی با ستون هایی بزرگ قرار دارند. در این قسمت هم می شود یک اقامتگاه بسیار خوبی ایجاد کرد. 
بعد از دیدن قلعه بهادری روستای اسفندان، تصمیم می گیرم به روستای چلبی بروم که شب را آنجا باشم.
نام چلبی یادآوری نام حسام الدین چلبی، یار و یاور مولانا هست. نسبتی هم بین نام این روستا با چلبی ندیدم فقط یک تشابه اسمی است. 

با آقای مبینی دهیار روستا گشت و گذاری در روستا می زنیم. روستا چیز خاصی برای تماشا ندارد.  از کنار یکی از خانه ها رد می شویم که خیلی شکیل و پرهیمنه ساخته شده است. صاحبخانه، دعوتمان می کند که خانه را نگاهی بیاندازیم. می رویم. پله به پله بالا می رویم. به طبقه چهارم یا پنجم می رسیم. خانه ای پرهزینه و تجملاتی است که اصلا سنخیتی با بافت روستا دارد. 
صاحبخانه سِمت دولتی دارد. اما با عقلم جور در نمی آید. این همه هزینه برای چه!؟ این نوع خانه سازی ها آن هم در محیط های روستایی، باعث شکل گیری احساس بی عدالتی درمیان روستاییان می شود. 
فرض کنیم پولش مشکلی هم ندارد.  آخر چرا این چنین خانه ای در محیط روستایی ساخته شود. دعوت هم می کند که فردا پیشش بروم.
اما راستش نمی دانم چه حرف مشترکی با هم می توانیم داشته باشیم!؟
شب هم میهمان یکی از اقوام آقای مبینی می شوم. در اینجا چیزی شبیه طفیلی می شوم. 
صبح فردا راهم را به سمت میلاجرد پیش می گیرم. میلاجرد یکی از شهرهای استان مرکزی است. پنیری می گیرم. دنبال نانوایی برای خرید نان هستم که با محمد آشنا می شوم.
شاطر است و جوان. به تنهایی در نانوایی کار می کند. خودش در انتهای مغازه آماده می شود برای صرف صبحانه.
تا دوچرخه و بساط و خودم را می بیند، دعوتم می کند به صبحانه خوری. نان تازه و به قول خودش اختراعی اش را می آورد؛ نانی صخیم و مثلثی. چای و نسکافه و پنیر و گردو در سفره پهن می شود. به زور پنیر را به او می دهم تا سر سفره بگذارد. 
از میهمان نوازی میلاجردی ها می گوید. نمی گفت هم خودم متوجه می شدم. 
خیلی این صبحانه به دلم می چسبد. احساسم خیلی بهتر از دیشب است. محال است خاطره این صبحانه از ذهنم بپرد. بعضی وقت ها آدم هایی را در سفرم می بینم که دوست دارم دوباره به آنجا بروم و ببینمشان. یکی همین شاطر بود که روزی این کار را خواهم کرد. 


به هنگام خروج از میلاجرد، پسر اسب سواری را می بینم. به تاخت در حال تازاندن اسب. 
محمد رضا میرحسینی چهار ده سال بیشتر ندارد.  یک سالی که اسب دارد و اسب سوار شده است. در حال تاختن به سمت موتور آبی شان است. 
دو سواره غیرآلاینده در مسیر جاده شدیم. من در مسیر آسفالتم او در مسیر خاکی.

 

عدالت عابدینی

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰


سه نفر جوان کنار ماشین پارک شده شان با تعجب خیره به من زل زده بودند. وقتی که می بینند من فرمان دوچرخه ام را به سمت شان کج کرده ام.
حالا چرا با تعجب زل زده اند؟
 چند دقیقه قبل، در  حالی که نفس زنان از روستای وفس خارج می شدم و سربالایی را رکاب می زدم، متوجه حرکت دستی از پشت سرم می شوم. از پنجره ماشین خودش را خارج کرده که پس گردنی بزند. 
وقتی متوجه نگاهم می شود. دستش را به آرامی پیش می کشد و می روند. 
همان ها هستند. درست در مسیر راهم قرار دارند. حق هم دارند با تعجب نگاهم کنند. دو انتخاب داشتم. یا خیلی جدی با آنها دعوا کنم یا یک کار دیگری باید می کردم. 
بعد از سلام و علیک، از خودم گفتم و  سفر و کارهایم. از سفرهای خارج که گفتم چشمانشان دیگر برق می زند. با اشتیاق گوش می دادند. حالا دیگر آنها ول کن نبودند. می گفتند الا بلا باید شب را به خانه آنها بروم. ولی می گویم جای دیگر دعوت هستم. با این حال با چایی و میوه ای که دارند، از من پذیرایی می کنند. یکی از آنها از نخود سبزی که کنار جاده چیده، برایم می آورد. همانی بود که می خواست با دست بزند. 
مسئله ختم به خیر می شود. 
از آنجا دیگر سرپایینی هستم تا خود کمیجان. با آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی هماهنگ شده ام که در کمیجان ببینمش. 
اما هر بار زنگ که می زنم با یک بار زنگ خوردن گوشی اش خاموش می شود. 
مثل اینکه قسمت نیست ببینمش. تصمیم گیرم که مسیر را ادامه بدهم. دقایقی بعد خودش تماس می گیرد و با کلی معذرت خواهی، می گوید گوشیش مشکل داشته و متوجه تماسم نشده. دعوتم می کند به خانه شان. آدرس می دهد. 

آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی 


کمیجان شهر بزرگی نیست. در خیابان اصلی آن رکاب زدن بی هیچ مزاحمت ماشینی آسان است. 
آقای کمیجانی هم خانه شان در همان خیابان اصلی شهر است. مردی است میانسال با عینکی با قاب مشکی. موهای پرپشتش را عقب زده و گرم صحبت می شود. 

آقای کمیجانی برچلوئی و خانواده اش 


همسرش هم شامل مفصلی آماده کرده است.  مهمان همیشه دارند. جالب اینکه خانم فاطمه سلطانی آموزشگاه زبان انگلیسی هم دارد. ولی راستش نفهمیدم تعداد فرزندانشان چند نفر بودند. یکی می آمد یکی می رفت. همین هم اسباب شوخی مان شده بود. 
کمیجانی یک برچلوئی است که فعالیت های فرهنگی بسیاری در این حوزه داشته و دارد. 
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است. فارغ التحصیل رشته کشاورزی بوده و زیست شناسی، زمین شناسی و کشاورزی تدریس می کرده و بعد از بازنشستگی گیاه پزشکی می خواند. 
سالها قبل به خاطر علاقه اش، اقدام به جمع آوری اشعار، ضرب المثل های منطقه کمیجان کرده است. کاری که هدف دار هم نبوده.
تا اینکه در یک سمینار زمین شناسی، یکی از آشنایان وی، به نام احسان  قاسم خانی که در جریان فعالیت هایش بوده، پیشنهاد همکاری مشترک و هدف دار می دهد. 
توافقی صورت می گیرد و موسسه فرهنگی با نام بیزیم بزچلو«بزچلوی ما» راه اندازی می شود. 
اتفاق جالب در این بین، دیدار با آقای سیامک سلیمانی فرماندار کمیجان بوده است. فرماندار از ا ین طرح استقبال می کند. بعد از آن است با قاسمخانی می نشینند و چهل روز در مورد آن فکر می کنند. اینکه بر روی چه اهداف و فعالیت هایی متمرکز شوند. 
دوباره به پیش فرماندار می روند. فرماندار این بار با تعجب می گوید: 
-    من فکر کردم شما هم مثل خیلی کسانی دیگر سنگی انداختید و رفتید.
-    اتفاقا ما با برنامه آمده ایم و طبق این برنامه تا دو سال دیگر برنامه مان جنبه عملیاتی پیدا می کند. 
بعد از آن در نشستی با حضور فرماندار، فعالان فرهنگی و دوستداران میراث کمیجان، اعلام موجودیت می کنند. 
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی می شود مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری «بیزیم بزچلو» و همسرش  رئیس موسسه.
پس از آن است که «گورجو قیزی» و «بالا ممد» که از آثار ناملموس است و و غذای «سوت آشی»(آش بلغور گندم) را به ثبت می رسانند. داستان «گورجو قیزی» و «بالا ممد» یکی از داستان‌های فولکلوریک منطقه فرهنگی بزچلو است که قرن‌ها سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. جریان عشق بابا ممد به دختر گرجستانی یا به عبارتی «گورجو قیزی» است. مثل شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون. 
احیاء آداب و رسوم کهن و موسیقی عاشیقی و پوشش قدیمی زنان و مردان و رقص محلی، راه اندازی گروه تئاتر با هدف احیاء آداب رو رسوم و انتشار چهار نشریه از دیگر فعالیت های مهم آنها بوده است.
در مورد بزچلو هم نمی خواهم اینجا مطلبی بنویسم با یک سرچ ساده در اینترنت به مطالب زیادی می توانید دست پیدا کنید. 
اما کار  مهم و ارزشمندی که آقای کمیجانی به همراه همسرش انجام می دهد، رفتن به میان مردمان روستا و ثبت و ضبط کارها و فعالیت های آنهاست. خیلی از فعالیت هایی که اکنون در معرض فراموشی هستند. ویدئوها متعددی هم آماده و پخش کرده اند و همچنان برنامه هایی هم برای آینده دارند. 
یک کار خوب دیگر هم راه اندازی موزه ای در داخل شهر است. هر چند که موزه در مراحل اول کار است. ولی در حال جمع آوری و پربار کردن این موزه هستند. 
شب و روز بسیار خوبی را به همراه آقای کمیجانی و همسرش داشتم و با انرژی فراوان راهم را از آنجا ادامه می دهم. 

 

از ارتفاعات وفس می شود دشت کمیجان را به راحتی دید

یکی از خانه های نسبتا قدیمی کمیجان 

قنات قدیمی در اطراف کمیجان که بنا به پیشنهاد موسسه «بیزیم بزچلو» و همیاری شهرداری در حال بازسازی و تبدیل شدن به یک محل گردشگری است.

این مکان مخروبه زمانی مدرسه علمیه بوده که حالا به این شکل در آمده. اما برنامه هایی برای تبدیل آن به موزه وجود دارد.

المان داخل شهر کمیجان تعریفی ندارد. کاش در اینجا تمثیلی از فخر الدین عراقی شاعری همین ولایت یا یکی  از المان های قدیمی شهر بود.

عدالت عابدینی

به همراه آقای کمیجانی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

کشاورزی هم نفع دارد هم دردسر.  مفید از این جهت که کاری تولیدی  است. کاری که تمام نیازهای غذایی مان از میوه و سبزیجات گرفته تا انواع نان و حبوباب همه و همه را برآورده می کند. 
 دردسرش هم به سختی هایش بر می گردد. کشاورز باید از کله سحر تا بوق شب کار کند؛ از هرس گرفته تا مراقبت و نگهداری و برداشت محصولات. 
حوادث غیرمترقبه هم کم سراغ محصولاتش نمی آید. سیل و سرما  و  بحران آب کمترین شان هستند. 
کشاورز با همه این دردسرها وقتی محصولاتش را روانه بازار می کند،  متوجه هوی محصولاتش می شود. آخرش نفهمیدیم این میوه هایی که داخل ایران هستند، آن هم خوبش چرا از خارج وارد می شوند!؟
حاضرند سالهای سال ماشین بنجل درب و داغون به مردم تحویل بدهند، اما دریع از واردات ماشین های به روز که از عهده ساختش بر نمی آییم. 
اما مسئله و درد بزرگ تر دلال ها هستند. چند وقت پیش با باغداری که محصول باغش انار است، صحبت می کردم. باغ انارشان غرب کشور است. یکی از مرغوب ترین نوع انارهای کشور را دارد. گله داشت از دلال ها که بیشتر از  باغدارها ازمحصولات کشاورزی سود می برند. به قیمت نازل می خرند و گران می فروشند. 
از آن طرف یک مالیات حسابی هم برای محصولاتشان بسته اند. خودشان برآورد کرده اند که شما این قدر محصول تولید می کنید و باید چند درصد از این درآمدتان را مالیات بدهید. روستا هنوز یک جاده آسفالته درست و  حسابی ندارد!
فکر می کرد من دستم به آن کله گنده ها می رسد که درد کشاورزها را به آنها انتقال دهم. دیگر دل و دماغی برای کشاورز نمی ماند. 
ولی این کار خوبی هایی هم دارد. همین که طرف در دل طبیعت است، هوای پاک تنفس می کند. غذا سالم می خورد. از آلودگی آب و هوا و خوراک و سروصدا و دروغ و دورویی هزار کوفت و زهرمار دیگر دور است خودش غنیمت است. 

عدالت عابدینی

به همراه مهدی صفرلو در مزرعه کشاورزی اش


هشت نه سال پیش به همراه دوستم بهروز، پیش  پسرخاله اش مهدی صفرلو می رویم. مهدی  در روستای میدانک از توابع کمیجان زندگی می کرد. مقصد خود روستا نبود. باغی بود نزدیک روستا. مهدی به تازگی آن را راه اندازی کرده بود. باغ در میان تپه ماهورها قرارداشت و انواع درختان سیب و هلو و شفتالو کاشته شده بودند که میوه های نوبر هم داشتند.
حالا بعد از  سال ها، با دوچرخه سر از باغ در می آورم. مهدی با قدی بلند و ته ریشی بور به صورت و کلاهی لبه دار به سر تیپ اروپایی دارد. تحصیلات دانشگاهی اش دارد و  سالها در کار تجارت فرش بوده. کشورهای متعددی را سفر کرده است. با این حال آمده در حال حاضر کار کشاورزی می کند. پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی می کند. 
مهدی از تجربه خود در اهمیت دادن دیگر کشورها به بحث کشاورزی می گوید. رشد کشورها را در گروه رشد و توسعه کشاورزی می داند. به خاطر همین هم کار کشاورزی را انتخاب کرده است. کار باغ را هم تقریبا به تنهایی انجام می دهد. یک خانه دو طبقه ای هم در کنار باغش ساخته است. طبقه پایین انبار است و طبقه بالا اتاقی دارد که از آن بالا به راحتی می شود باغ را دید. 
مهدی علاوه بر تحقیق از روش های جدید کاشت، آبیاری، آزمایش خاک و استفاده از درختان سازگار با منطقه استفاده می کند و همین ها باعث شده که در برداشت محصول، هرس، کیفیت و کمیت محصولات نتایج فعالیت های علمی خود را ببیند. 
آنقدر سرش شلوغ است که با آمدن من خودش می رود برای کار بانکی به شهر کمیجان. تاکید هم می کند  وقتی بیرون از خانه رفتم در آن را ببندم که جانداری داخل انبار نرود که در آوردنش کار حضرت عزرائیل است. 
زمان خوبی برای استراحتم است  و رفتن به باغ. 
بعد از ساعتی که مهدی می آید. 
 به خانه شان در روستا رفته و ناهاری هم آورده.

آب بند در روستای میدانک

بعد از خوردن ناهار سوار ماشین می شویم و به سمت آب بند در پشت کوه می رویم. گوسفندان زیادی هم در آن حوالی هستند. مهدی شکایت دارد که وجود این گوسفندان باعث آلودگی اب هم می شود. در  حالی که آنها نباید به این محدوده بیایند. 
و در واقع بحران آب باعث شده که هر دو طرف یک جورایی متضرر شوند. 
چند ساعتی که امروز ظهر پیش مهدی بودم، خیلی پرانرژی شدم و راهم را ادامه دادم به سمت روستای بعدی!

آب از آب بند به اینجا می آید و بعد به باغ میوه می رود

 

 


 

 

 

  • عدالت عابدینی