پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب با موضوع «ایرانگردی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

می گوید«من هم کوهنورد و سایکلتوریست هستم و چند بار با دوچرخه سفر رفته ام.»
می گویم«چه جالب! یک جورایی هم نوردیم» 
می¬گوید«بفرما  برویم منزل  در خدمت باشیم.»
می  گویم«ممنونم! دیروقته! می خوام برم سمت قلعه تّل»
ساعت حدود چهار بعد از ظهر است. اصلا نمی دانم «قلعه تُل» شهر است یا روستا. فقط می دانم الان استان خوزستان هستم و با آرش صحبت می کنم. چند دقیقه ای نیست با او آشنا شده ام. در میدان ورودی شهر ایذه می بینمش که الان در حال ترکش هستم. با پژوی طوسی رنگش مرا کنار جاده نگه داشته. سوال پیچم می کند.  آرش در ادامه می پرسد«قلعه تُل آشنا داری؟»
لبخندی می زنم و می گویم«نه ندارم. توکل بر خدا! می رم اونجا پیدا می کنم». می گوید«یکی از دوستای کوهنوردم اونجاست. الان زنگ می زنم باهاش هماهنگ می کنم که بری پیش اون». می گویم«نه! زحمت می شه»
گوش نمی دهد و با فرید کیانی تماس می گیرد. فرید قلعه تّل نیست. شماره ی دوستش علی طهماسبی را می دهد که با در  تماس باشم. شماره ای دیگر می دهد که برای شب¬ مانی با هماهنگی آنجا بروم.  طبیعتگردها و طبیعت دوست ها به همین راحتی ارتباط می گیرند. معمولا دوستی شان هم ماندگارتر از انواع دیگر دوستی است حتی طولانی تر و با ثبات تر از دوستی های دوران دبیرستان و دانشگاه و سربازی. 
یادم نیست از داخل شهر ایذه رفتم یا کمربندی!؟ ولی این را می دانم وقتی  از ایذه دور می شوم، دوباره پژوی 206 کنار جاده می بینم. خودش است. خودِ خودِ آرش. به همراه یکی از دوستانش ایستاده اند و منتظرم  هستند. دوباره دعوت به خانه اش می کند و باز می گویم باید بروم. چند کنسرو  و نوشیدنی و خوردنی برایم آورده. پیشنهاد می دهد که اگر به دنبال میانبر هستم از جاده ناشلیل بروم.


جاده شلوغ است. مخصوصا ماشین های نوروزی کلافه ام کرده اند.  تغییر مسیر از یک دوربرگردان به سمت جاده ناشلیل از این مخمصه جانگیر جاده نجاتم می دهد. در این جاده  دوازده روستا جاده را نگاه می کنند. جاده و روستاها من و دوچرخه را در این جغرافیا به آرامش و خلوتی و زندگی هایی منجمد شده می برند. خانه های روستایی می بینم که قاطی معماری شهری نشده اند و رنگ و بوی روستا را به مشام می رسانند. کوه های دو طرف جاده مثل دستانی می مانند که جاده ناشلیل را در آغوش گرفته  اند. چند پسربچه  دوچرخه سوار هم در یکی از این روستاها همراهیم می کنند و بعد با سرعت رد می شوند و می روند. خسته ام. از صبح تا حالا اصلا استراحت نکرده ام. یا عروسی بوده ام و یا با چند نفر مصاحبه کرده ام. چشمانم حسابی سنگینی می کنند. می خواهم با دوچرخه وسط همان جاده خلوت و باشکوه پهن بشم و بخوابم.
کُند می روم. تازه متوجه قایم شدن خورشید، نور کم رمقش و تاریکی آسمان می شوم.  زنگی می زنم به علی طهماسبی. می خواهم مطمئن شوم در جریان آمدنم هست یا نه؟ خودم را معرفی می کنم. دوچرخه سوار هستم از کجا اومدم چکار می کنم و برای چی آمدم. آقای کیانی شمارتونا داد به من . علی متوجه نمی شود منظورم کدام کیانی است و می گوید کدام کیانی مرا به او معرفی کرده. کارم در آمد اسم کوچک کیانی را کلا یاد می روم. با این حال می گویم« اگه امکانش نیست شما را ببینم من  جای دیگه ای می رم» با خودم می گویم«تهش اینه که وسط این طبیعت زیبا چادر می زنم» 
می گوید«نه شما در هر حال مهمان ما هستید. من هم خبرنگار هستم و فعال محیط زیست. شما تشریف بیار! ما که  شما رو همین طوری که رها نمی کنیم». انگاری بخواهد با خبرنگار و فعال محیط زیست گفتنش خیالم را راحت کند که با یکی مثل خودم آشنا شده ام و نگران نباشم.
-    ممنونم از شما
می گوید«حالا کجا هستید؟ ما با ماشین بیاییم دنبالتون»
این دیگر آخر مرام است. می گویم«خیلی لطف دارید. من ده پونزده کیلومتری تا قلعه تُل فاصله دارم. رکاب زنان میام، نیاز به ماشین نیست.»
می گوید«پس منتظریم. رسیدید شهر بهم زنگ بزنید»
اینجاست که می فهمم قلعه تُل شهر است. 
با صمیمتِ علی ندیده و صدای شنیده شده اش در این فکرم که چه  آدمهایی هستند که ندیدمشان. از آن دست دوستانی که به درد هم صحبتی می خورند و همفکری. یا به قولی هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار. 
سرعتم را کمی زیاد می کنم. با وجود اینکه چراغ دوچرخه را روشن کردم باز بعضی چاله چوله ها را نمی بینم و دوچرخه حرکات جهشی ناجوری انجام می دهد. متاسفانه جاده دست اندازهای زیادی دارد. غافل از اینکه اتفاقی به خاطر همین مسئله می خواهد بیافتد. 
حدود ساعت هشت شب به ورودی شهر می رسم. خورشید رفته و جایش را به چراغ های مغازه ها و ماشین ها و خانه ها داده. با علی تماس می گیرم. فوری خودش را با ماشین پراید سفیدرنگش به من می رساند. کاپشن بارانی سبز روشن به تن دارد.  همان اول می پرسد«اهل کمپ هستی یا می خواهی بریم خونه؟»
می گویم«واقعیتش خیلی خسته ام حوصله کمپ و چادر زدن ندارم» 
با خودم می گویم آدم اینقدر رک! می گوید«نگران نباش! جایی که می ریم  باغی هست نزدیک قلعه. نیاز نیست  چادر بزنی، اونجا  سیاه چادر هست. دوستان جمع هستند تو هم می آیی به جمع ما.» . می گویم«این طور  باشه عالیه! هم سیاه چادر هست و هم آدم های جدید!». ولی خستگی ام را چکار کنم!؟
چند دقیقه ای  پشت سرِ علی طهماسبی رکاب می زنم تا به محل مورد نظر می رسیم. فاصله زیادی تا خود قلعه ندارد. 
از دروازه ای کوچک وارد باغ نسبتا بزرگی می شویم. باغی با عرضی نسبتا کم و طولی زیاد و چندین درخت. سیاه چادر هم سمت راست است با تزئینات رویش که بیشتر در عروسی ها نصب می کنند.  روی دیوار کاهگلی اش تاغچه هایی در ارتفاعات مختلف ساخته اند و روی شان را پل از گلدان کرده اند. تنه درختانی را هم به شکل نیمکت در آورده اند دور یک میز گرد. گوشه انتهایی هم انواع کبوترهای دم چتری و نامه رسان  آزادانه در رفت و آمدند. یاد کبوترهای پیزوری محله قدیمی مان می افتم یا کبوترهای چاهیِ بدبخت که گیر  کفتربازها می افتند. هنری شعری ام گل می کند. کو کجا رفتن اون کفتر بازها!  کفتربازی ها هم خیلی وقت است که ورافتاده. کسی حوصله کفتربازی  هم ندارد. 
داخل سیاه چادر می شوم. ولو می شوم روی زمین. از بس خسته ام. کم کم خستگی ام می رود و گرسنگی ام می ماند. علی انگار که در اینجا کپی پیست می شود. به این صورت که  دوستانش یکی یکی می آیند. مثل خودش مهربان و صمیمی.  از تیپ های مختلف دکتر و مهندس گرفته تا استاد دانشگاه و فوتبالیست و راننده تریلی!
خیلی سریع ارتباط می گیرند. علی جوری معرفی ام می کند انگار که دوست سالهای درازش هستم. همان اول شوخی و خنده ها شروع می شود. 

همراه با دوستان قلعه تلی بر فراز قلعه تل


علی و چند تا از دوستانش می روند و با بساط شام بر می گردند. راستش فکر کردم از شام خبری نیست. منتظر بودم آنها بروند و بساط شام خودم را آماده کنم. 
ولی قضیه برگشت. غذا هم کباب بختیاری هست و هم قورمه سبزی حسابی جا افتاده. عطر و بوی برنج و کباب و زغال و طراوت هوا حسابی هوشبری می کنند. علی می گوید«این برنج، برنج بُن سرخ یا به زبان محلی شِله بُسری است که از ترکیب برنج چمپا با نوعی سبزی به نام بُن سرخ درست شده. چون بن یا ریشه گیاه سرخ هست به اون بن سرخ یا بنسُر می گن.  این گیاه به عنوان دم نوش برای سنگ کلیه هم استفاده می شه. چیدن این گیاه بسیار سخته و دونه به دونه جمع می شه.»
 اما قورمه سبزی جاده افتاده  با رنگ پررنگش جور دیگر آب از لب و لوچه ام آویزان می کند. این قرمه سبزی هم دستپخت مامان مسعود است که به قولی علی فوق دکترای آشپزی دارد. الحق که من هم مهر تایید می زنم به این مدرک واقعی. خیلی  معتبرتر از مدارک بعضی از آقایان که از دانشگاه های خارج کشور دریافت می کنن. ماست و ترشی  محلی و نوشیدنی و .. هم پشت بندش است. 
انگار اینجا پادشاه شده ام. حسابی داشتم ضعف می رفتم که از خطر مرگ نجات پیدا کردم. حالا یکی نیست بگوید «بود و نبودت چه تغییر و تحول اساسی می تواند برای جهان هستی داشته باشد.»
در آن جمع حسابی بُل گرفته ام. انگار که واقعا کسی هستم. هر کسی سوالی می کند و من هم جواب می دهم. بماند تا یکی دو ساعت پیش داشتم توی جاده تلو تلو می خوردم.
بعد از خوردن،  هوس خواب می کنم. اما قبلش یکی می خواند و ما هم شروع می کنیم به دست زدن. مسلم برونی هم می گوید«شب راحت بخواب فردا صبح هر موقع بیدار شدی زنگ بزنم بیام دنبالت» 
آخر شب آنجا را خلوت می کنند برای شب مانی ام. کبوترها می مانند و من. اصلا یادم رفت که قرار بود برای شب مانی با شخص دیگری هماهنگ کنم. 
آنقدر خسته ام که صبح بعد از ساعت هشت تازه از خواب بیدار می شوم. می روم دوچرخه و بار و بنه اش را جابجا کنم که متوجه یک فاجعه لعنتی می شوم. یکی از یراق های دوچرخه که خورجین را نگه می دارد کاملا شکسته است. اصلا هم یدک ندارد و قابل تعمیر هم نیست. اعصابم خرد می شود. 
به مسلم زنگ می زنم. یادم رفت بگویم که مسلم معلم است و لقب جهان وطنی را بهم اعطاء کرده. ولی الان فکر می کنم قلعه تُل وطنی بیشتر بهم می چسبد. خودش را می رساند. موضوع یراق را می گویم. با اطمینان می گوید«خیالت راحت بچه های فنی اینجا زیاد هستند برات می گم درست می کنند» 
دمت گرمی می گویم و می رویم سروقت صبحانه  در یکی از مغازه های شهر که انواع صبحانه را دارد. صبحانه هم آش و حلیم و املت با ادویجه محلی  است.
صبحانه را که می خوریم بچه های دیشب همگی جمع می شویم تا با هم برویم و از قلعه تل بازدید کنیم. 
قلعه تل از جاهای دیدنی استان خوزستان است. این قلعه را محمد تقی خان چهارلنگ بختیاری در زمان فتحعلی شاه قاجار ساخته . البته زیر همین قلعه و یا شاید هم در مجاورت آن قلعه ای بوده مربوط به دوران عیلامی ها. این قلعه اواخر دوره پهلوی اول و اوائل پهلوی دوم محلی شده بود بر ضد  حکومت مرکزی. حکومت مرکزی هم می آید و آن را با کمک هواپیماهای آلمانی تا حد زیادی ویران می کند. گفته می شود تا آن زمان این قلعه کاملا مسقف بوده است ولی بعد از آن دیگر بدون سقف می شود. 
هر چند که این قلعه ثبت ملی هم شده است، اما کار زیادی دارد برای بازسازی و استفاده مجدد .

 

قلعه تل روی تپه ای در مرکز شهر قرار  دارد.

بر روی یکی از برج های قلعه یک دیوار طولی نسبتا طولانی قلعه را می شود مشاهده کرد

قلعه تل و مشاهده قسمت شمالی شهر از بالای تپه 

دریچه ای از یکی از تاق ها به قلعه تل

معماران گذشته علاوه بر معماری صاحب هنر هم بودند که در این جا چینش آجرها نمونه ای از این هنر را نشان می دهد

مردی نشسته بر نیمکتی در حال تماشای نمای شهر از بالای قلعه 

گویا این قسمت از قلعه میهمان خانه بود که در یک گوشه از قلعه به شکل مربعی می باشد.

در فصل بهار همه جای قلعه تل سرسبز است

نمایی قلعه از پایین تپه 

یکی از سالم ترین بخش های قلعه 

نمایی از محوطه داخلی  قلعه 

یکی از سه برج دیده بانی قلعه 

نمایی پانورومایی از قلعه 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مادر، خمیر چانه شده را با مهارت پیچ و تاب می دهد. روی ساج پهن می کند.. آتش زیر ساجِ گرد، شعله می پراکند و نان را داغ می کند.
استکان چایی را بین دو انگشت شصت و اشاره ام می گیرم. فوت می کنم. کمی از داغی اش گرفته می شود. آرام آرام  سر می کشم. انگار تمام خستگی ام روی گلیم دستباف می ریزد و بعد به جای نامعلومی می رود. به نظرم بعد از آب، چای بهترین نوشیدنی دنیاست. اخیرا در جایی می خواندم چایی باعث افزایش طول عمر هم می شود. من طول عمر زیاد را برای بیشتر دیدن دنیا دوست دارم. 
اینجا نه خانه روستایی است و نه نانوایی. مجموعه سیاه چادرهایی هستند در ورودی شهر ایذه در کنار میدانکی که برای معرفی محصولات و صنایع دستی شهرستان ایذه برپا شده اند. 
زل زده ام به دوچرخه پُربار و بنه ام.  رکاب راستش را که مثل پای راست می ماند به جدول حاشیه خیابان تکیه داده و روبرویش را نگاه می کند. او هم خسته است. حیف که چای خور نیست. باید  در وقت مناسب یک روغن خوب به زنجیرهایش بزنم. از توی چادر نمی دانم کجا را نگاه می کند. مسافرها هم مرتب در رفت و آمدند. نه مسافرها به دوچرخه نگاه می کنند و نه دوچرخه به آنها. دوچرخه همچنان به روبرو نگاه می کند. 
صدای مادر مرا از فکر در می آورد. نان تازه را روی سینی می گذارد و آرام به طرفم هل می دهد و می گوید:
-    «پسرم! از این نون هم بخور».
-    «مادر! ممنونم. جاتون خالی من همین یکی دو ساعت پیش عروسی بودم و اونجا حسابی ناهار خوردم. الان سیرم» 
-    یکی دو ساعت پیش کجا و الان کجا!؟ این همه رکاب زدی و کلی انرژی ازت رفته. حالا یک لقمه بخور!
می گویند اگر کسی تعارفی زد و یا احسانی خواست بکند خوبیت ندارد آن را رد کنی. بعد هم نمی دانم چرا این طور لوس بازی در می آورم. این نان، اگر سیر هم باشی باز می چسبد. هم تازه است و هم عطر و بوی خوشی دارد. تکه ای از آن را می کَنم و می خورم. آن قدر ترد و خوشمزه است که همان لحظه نصف نان را می خورم و یا به  عبارتی می بلعم. نه به آن تعارف کردنم و نه به این خوردنم!


سید ابوالفضل کمی که سرش خلوت می شود می آید و پیشم می نشیند. سید پسر همین مادر است. همان اول که وارد ایذه می شوم مرا دعوت به چادرشان می کند. وقتی می فهمد دنبال چه چیزی هستم می گوید: 
-    خوب جایی اومدی. من دقیقا می فهمم دنبال چی هستی. خودمم معلم هستم و در مونگشت درس می دهم.  مونگشت رفتی؟ 
-    نه! اصلا نمی دونم کجاست.
-    حتما باید اونجا را ببینی.  خیلی دیدنیه!
-    درسته! من علاوه بر این طور جاهایی، بیشتر با مردم سروکار دارم. دوست دارم بیشتر از اونها بدونم
-    به خاطر همینه می گم خوب جایی اومدی! الان زنگ می زنم تا یک نفری بیاد که به درد کارت بخوره
-    خوبه! تا اون بیاد من یک سری به  چادرها و غرفه های دیگه بزنم.
رد نگاه دوچرخه را می گیرم که در این مدت به کجا خیره شده است. درست جایی نگاه می کند که  کلی ظروف کوچک و بزرگ و تابلو نوشته آنجا هست. علاقه خاصی به ظروف سفالی دارم. نشان به آن نشان که بسیاری از ظروف خانه ام سفالی هستند. به آن سمت می روم.


صاحب غرفه آقا و خانم جوانی هستند که به سوالات مراجعه کنندگان پاسخ می دهند. 
مهریاد بختیاری استاد هنرمندی است که به همراه همسرش فاطمه آورند این آثار هنری را درست کرده اند. آنها سالها با هم همکار بوده اند و اخیر شراکت هنری شان به شراکت زندگی هم کشیده شده است. با ادب و احترام همدیگر را صدا می زنند. 
قدمت سفال ایذه به دوران عیلامی ها برمی گردد. انگار که با از بین رفتن این تمدن، هنر سفال هم در این منطقه به فراموشی سپرده شده. اما این زوج هنرمند، شروع به احیاء این هنر در شکل و قالبی جدید کرده اند و اولین کارگاه سفال و سرامیک را با مجوز اداره کل میراث فرهنگی و صنایع دستی از سال 85 در شهرستان ایذه راه اندازی کرده اند. کارآموزانی هم به صورت دورکاری با آنها همکاری می کنند؛ یعنی یک نوع کارآفرینی.

 
تهیه اولین کتاب سفالی ایران و جهان مهمترین وجه تمایز کارِ آنهاست. کتابی  که مجموعه ای از سفال هاست و اشعار حکیم عمر خیام  با ظرافت و زیبایی بروی شان حک شده است. این مجموعه کتاب  شامل 140 اثر است. هر یک از این آثار تلفیقی از 6 هنر ایرانی تذهیب، لعاب کاری، شعر، خوشنویسی و نقاشی هستند. 
خوشنویسی روی سفال، سخت ترین بخش کار آنهاست. برای  تسلط در نگارش و همچنین ماندگاری خطوط نوشته شده آنها فقط دو و نیم سال زمان گذاشته اند. همچنین از لعاب مناسب و ساخت سفال ها در دمای بالای920 درجه سانتیگراد بهره برده اند. 
این اثر یا آثار فاخر و ارزشمند پس از 5 سال فعالیت شبانه روزی،  اردیبهشت ماه سال 1400 در شهر نیشابور شهر حکیم خیام نیشابوری رونمایی شده اند. 
ولی آن طور که باید از طرف های نهادها و ارگان ها مسئول، مورد حمایت و تشویق قرار نگرفته اند و در سطح ایران و دیگر کشورها ناشناخته مانده اند. 
وقتی این موضوع را مطرح می کنند یاد یکی از دوستان مستندسازم می افتم که برای ساخت مستند در خصوص نقش آب در فرهنگ های مختلف چندین سال زمان گذاشت. این مستند توانست در جشنواره های خارجی شرکت کند و جوایز متعددی کسب کند. وقتی پرسیدم چطور فیلم¬ تان را به جشنواره های خارجی رساندید. گفت:
-     همسرم از آنجایی که به زبان انگلیسی تسلط داشت، از طریق اینترنت سایت های مربوط به جشنواره های فیلم های مستند را پیدا کرده است. ابتدا ثبت نام انجام دادیم و بعد فیلم را به آنها ارسال کردیم. حتی هزینه ای هم از آنها بابت شرکت در جشنواره می خواستند،  با توضیحاتی که در خصوص وضعیت اقتصادی ایران  به آنها  دادیم، اصلا مبلغی  پرداخت نکردیم. 
نتیجه اینکه مهریاد و همسرش اگر بخواهند در سطح جهانی بدرخشند، پیش از اینکه منتظر مسئولان باشند خودشان باید دست به اقدام بزنند. لازمه این کار در درجه اول تسلط حداقلی به زبان انگلیسی است. چرا که از این طریق هم می توانند ارتباط خوبی با خارج کشور برقرار کنند و هم اینکه می توانند در صورت شرکت در این گونه جشنواره ها با مخاطبان خود ارتباط بهتری برقرار کنند و این ارتباطات جدید هم می تواند اتفاقات خوبی برای آنها رقم بزند. هر چند که مسئولان هم نباید مسئولیت خود را فراموش کنند.  
تا یادم نرفته بگویم که مهریاد خودش هم اهل موسیقی است و هم ورزش. سنتور نوازی می کند و گروه موسیقی هم دارد. ورزش کوهنوردی هم ورزش محبوبش است و قلل متعددی را صعود کرده است. 
قرارمان می شود که روزی با هم یک برنامه کوهنوردی داشته باشیم ولی کی؟ معلوم نیست. شاید زود شاید هم دیر.
خوشحال از گفتگویی که داشتم. پیش سید بر می گردم. بعد از مدتی مردی جاافتاده و سن بالایی با کت و شلواری مرتب و عینک دودی به چشم می آید. 


سید غلام موسوی متولد 1337 حومه شهرستان ایذه با افتخار می گوید در یک خانواده سید مذهبی به دنیا آمده است. به اقتضای کار خود به مناطق مختلف ایران سفر کرده است با فرهنگ ها مختلف آشنایی داشته و دارد. تازه می فهمم سید غلام پدر سید ابوالفضل است. 
زیباترین و شیرین ترین و سخت ترین خاطره او به نبرد پاوه در تیرماه سال 58 در جنگ های نامنظم با شهیدچمران بر می گردد. ماجرا از این قرار بوده است که عراقی ها در حال اشغال پاوه بودند. چمران 12 نفر از نظامیان را از پادگان پَسوه  مامور ارسال اسلحه و مهمات به نیروهای نظامی پاوه می کند. مهمات را در یک ماشین سیمرغ قرار می دهند. سید غلام کنار راننده می نشیند و ماشین  حرکت می کند. 
اما رفتن همانا و رگبارهای متمادی از دو طرف جاده یک طرف. سیمرغ کاملا سوراخ سوراخ می شود و خود سید غلام هم دو تیر از سمت راست می خورد. راننده هم چند تیر می خورد. درهر حال با تمام سختی ها مهمات را به نظامیان می رسانند و مانع از سقوط پاوه می شوند ولی این عملیات شهدای زیادی به همراه داشته است. این هم تلخ ترین حادثه و هم شیرین اتفاق برای سید بوده است. 
شیرین از آن جهت که آنها این  عملیات را با موفقیت به پایان می رسانند و پاوه سقوط نمی کند. تلخ از آن جهت که 56 نفر از دوستانشان در آن عملیات شهید می شوند. 
کارم آنجا تمام می شود و پیش خودم می گوید لعنت به جنگ و درود بر هنر!
 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمایی از بالای روستای سراک

سگ های کنار جاده معمولا دو دسته هستند. یا سگ گله و نگهبان هستند که معمولا  به سمت دوچرخه می دوند و پارس می کنند. انگاری که یک دزد سرگردنه دیده باشند. در حالی که با ماشین های عبوری هیچ کاری ندارند. در این مواقع باید ایستاد. آنها را تماشا کرد تا آرام شوند و در بدترین حالت هم  چند تا دری وری نثار آنها کرد. 
یا اینکه ولگرد هستند. این نمونه از سگ ها خیلی راحت تر از آنچه که فکر کنید، خودشان فرار می کنند. 
اما از سدِکارون سه که می گذاشتم، برای اولین بار به دسته سومی از سگ ها بر می خورم. سگ هایی که نه دنبالت می کنند و نه فرار! آنها مظلومانه کنار جاده نشسته و تماشا می کردند. مثل اینکه منتظر کسی باشند. یا سفر رفته ای که بخواهد بیاید و آنها به پیشواز آمده باشند. 
بعد از تحقیقات میدانی و جاده ای و پرس و جو و تحقیق، فهمیدم این زبان بسته ها، سگ های گدای نان هستند. به این صورت که راننده های تریلی که از این مسیر رد می شوند، بنابر عادت به این سگ ها نان پرتاب می کردند و این عمل مرتب تکرار می شود. خلاصه اینکه این سگ ها نان از عمل راننده تریلی ها می خوردند نه عمل خود! خوب است آدم ها این طور بدعادت نشوند!
از خطر سگ گذشتم، اما تونل های بین راه کم مانده بودند خطرساز شوند. بعضی از آنها که طول شان به هشتصد متر هم می رسید،  اصلا داخل¬ شان روشنایی نداشتند! از یکی از نگهبان های سد که در وقت خروج از یکی از تونل صحبت می کردم مشکل را انداخت به گردن عشایر چوپان که از آنجا رد می شوند. 
با هیچ منطق بنی بشر و غیر بشری جور در نمی آید. اصلا از داخل این تونل ها مگر گله رد شود با این حجم ماشین هایی که در رفت و آمد هستند. تازه به فرض محال هم اگر این اتفاق بیافتد، چراغ ها اگر توری داشته، اتفاقی برایشان نمی افتد. دیواری کوتاه تر از دیوار این عشایر گیر نیاورده اند. 

مسیر پیچ کویتی که رکاب زدم و به سربالایی رسیدم


سربالایی خیلی تندی را با پیچ و خم ها زیاد بالا می روم. پیچ خم پیچ خم پیچ خم... . در جایی آنقدر پیچ جاده زیاد است که به «پیچ کویتی» ها معروف شده است. ماجرا از این قرار است که چند سال پیش یک کاروان کویتی با اتوبوس از اینجا رد می شدند. اتوبوس سر پیچ کنترلش را از دست می دهد و تمام مسافرانش جان به جان می دهند و می روند آن دنیا و فقط نام پیچ کویتی ها از آنها بر جا می ماند. 
 به بالای گردنه می رسم آن هم زنده. انگار که خان های رستم را یکی پس از دیگری رد کرده ام.  خان سگ، خان تونل و خان پیچ کویتی. 
سمت چپ روستایی را می بینم. کمی جلوتر می روم. جوانی را سمت راست می بینم تنها.  روی سکوی مغازه ای نشسته. 
سراغ دهیار را می گیرم. شماره یوسف سعیدی را می دهد. همانطور که با یوسف تماس می گیرم، می بینم جوان چاقوی دسته بلندی را زیر کتش جابجا می کند. 
لحظه ای فراموش می کنم با چه کسی تماس گرفتم. کارم درآمد.  به دهیار از خودم می گویم و هدفم. از بس تکرار کردم حفظ شدم. می گوید ایذه هست خودش را زود آنجا می رساند. 
حالا من با این جوان چه کنم با آن چاقوی بزرگش!؟ چند دقیقه بعد دختر بچه ده دوازده ساله ای می آید و یک چیزی می گذارد کف دستش و می رود.  نکند این پسر موادی باشد و بکشد و کاری دستم بدهد. 
اما برعکس کاری که نداشت هیچ کلی هم گپ زدیم. شاید دلش به هم سوخته بود، شاید هم حدسیات من به طور کلی غلط بوده!

با یوسف خیلی زود رفیق و همدم شدم 


یوسف می آید. درتاریکی شب می گوید که دنبالش برویم تا خانه پدری اش. تازه کشف به عمل می آید یوسف در شهر ایذه زندگی می کند و دورادور دهیاری روستا را بر عهده دارد. شده کنترل آنلاین. می گوید دوچرخه را خانه بگذاریم و برویم ایذه و فردا صبح برگردیم دهات.

 

آقای سعیدی واقعا آدم مهربان و نازنینی بود


اصلا حوصله این رقم کار را ندارم. پدرش نمی گذارد. می گوید شب همینجا باشید. پدر خیلی با محبت است ، کلا نمی خواهد تنها باشم و به من بد بگذرد. 
اما مشکل دیگری پیش می آید. یوسف تماسی با حراست بخشداری ایذه می گیرد و در مورد من صحبت می کند. او هم با کار من مخالفت می کند. گوشی را از یوسف می گیرم تا خودم با او صحبت کنم.  
کمی که صحبت می کنم او هم قانع می شود و به یوسف می گوید که یک کارت شناسایی از من بگیرد و تمام!
خانه پدری یوسف حیاتی بزرگ دارد با چند اتاق. اولین بار است که در اینجا نانی گرد و ضخیم می بینم به اسم نان تکو که نوعی نان بختیاری است. 
شب می خوابیم تا روز بعد. اما قبلش یوسف می گوید فرد اینجا یک عروسی بزرگ است. قسمت شد با هم به آنجا می رویم!
سراک کلا روی تپه ای قرار دارد. از بالای تپه به راحتی می شود مسیر جاده روستا به سمت ایذه را دید. سراک از راک یعنی صخره و سنگ گرفته شده است. سراک در زبان فارسی دری معنای «جاده» را هم می دهد. زمین این روستا بیشتر سنگی است. البته به خاطر همین سنگی بودن زمین، کشاورزی زیادی در اینجا نمی شود انجام داد. اما شخصی مثل آقا مصطفی پیدا می شود  که در یک زمین ششصد متری سنگ ها را با لودر و بولدوزی جابجا می کند و تا ارتفاع دو متری خاک می ریزد و در عرض شش هفت سال در آنجا باغداری راه می اندازد و میوه های انجیر و انگور و انار و ... بار می آورد. 
یکی هم مثل آقا کربلایی هست که سال قبل صد دام داشته ولی امسال مجبور شده آنها را بفروشد و فقط ده تایی را نگه دارد. پسرش می گوید آنها را بفروشد بیاید شهر  ولی خودش اصلا راضی نیست و دوست دارد حتی برای سرگرم شدن خودش هم شده این چند گوسفند را داشته باشد.
یوسف می گوید اگر مقداری از آب کارون سه به اینجا بیاید کشاورزی در اینجا رونق پیدا می کند و توسعه پایدار پیش می آید. اما همین سد باعث تبخیر زیاد آب و همچنین کمی بارش برف شده باشد. به نظر می رسد به جای سد باید کارشناسان اهمیت ویژه ای به آبخیز داری می دادند. 

یوسف با اینکه قرار است تا ساعتی دیگر به عروسی برود و با توجه به اصرار من به برگشتن خانه او راضی نمی شود و می گوید:
-     باید یک سر برویم به محل قدیمی روستامون که به خاطر سیل  جابجا شد و به اینجا اومد. ولی اونجا بکرتر و قشنگ تر
-    خوبه! ولی عروسی خیلی دیر می شه
-    مهم نیست! فوقش کمی دیر می رسیم.
سوار ماشین نیسان آبی قدرتمندش می شود و حرکت می کنیم. از پیچ کویتی ها رد می شوم و در پایین جاده سمت چپ می رویم و بعد از مدتی وارد جاده خاکی می شویم. ماشین می غرد.
به روستا می رسیم. این روستا بلوط زیاد دارد ولی قبلا خیلی بیشتر از این هم بوده است، اما عده ای به خاطر بیکاری و مسائل دیگر درختان این منطقه را بریده  و باعث فقر پوشش گیاهی در این منطقه شده اند. در این راستا دولت هر چند دیر اقدام به سخت گیری هایی کرده است و هر شخصی که درختان بلوط دارد، خودش مسئول نگهداری از این درخت ها شده است. شاید همان سختگیری ها باعث افزایش این درختها شده است. 

آقایان قادری و مرادی دو همکاری و دوست محیط بان


آقایان مرادی  و قادری از ماموران یگان حفاظت شهرستان ایذه هستند. بیشتر با قطع سرشاخه ها در فصل های مختلف مواجه هستند. از ناحیه سردچار ضربه شده و شش ماهی هم در کما بوده است. حتی شبانه با سنگ پرانی هایی به طرف ماشین ها مواجه می شوند. 
قادری که جوان تر است می گوید: جنبه معنوی این کار را بیشتر از جنبه مادی آن می داند. کسی که وارد این کار می شود باید که عاشق منابع طبیعی باشد. از خاطراتش این را می گوید که چند سال پیش برای گشت شبانه به منطقه ای رفته بودند، با کسانی مواجه می شوند که در حال کار بر روی کوره زغال بودند. تعقیب و گریز انجام می دهند. یکی از ماموران گیر دو سه نفر از آن متخلفان می افتد. یکی نور به چشم مامور می اندازد و دیگری با ضربه به پشت سر او می زند و به همین خاطر چندین ماه داخل کما می رود. می گوید: «اگر عشق به منابع طبیعی نبود، فکر نمی کنم که هیچ کدام از ما اینجا بودیم». 
از من می خواهد یک اطلاع رسانی به مردم شود که مگر زغال چقدر سود دارد یا کسی که درخت را قطع می کند چقدر از آن سود می برد که اقدام به این کار می کند. 
از روستای علی آباد دور می شویم و مستقیم به محل عروسی در روستای سراک می رویم. 
تا ظهر رقص و پایکوبی است و بعدش ناهار.
کسانی که مهمان هستند به صورت اختیاری پولی را به عروس و داماد به عنوان هدیه می دهند. اما اگر مراسم عزاداری بود، هر شخصی که بیاید و نیاد حتما باید کمک کند به صاحب عزا.

در این تصویر به وضوح تعداد زیادی سنگ ها در روستای سراک دیده می شود. 

زمینی که سنگ های آن جابجا شده و خاکریزی شده و دوباره کشت درخت انجام گرفته است.

از این خانم اجازه گرفتم برای عکسبرداری از دور. خوشبختانه مخالفتی نکرد

 

زیر سایه این درخت یا باید خوابید و یا باز باید خوابید.

این سنگ ها فقط مرزها را مشخص می کنند. 

این پسر نوجوان را سرراهم دیدم که به دنبال گله آمده بود. 

یوسف حیفش آمدش از بالای پیچ کویتی ها عکسی از او نگیرم، البته به خواست خودم بود.

اینجا هم نان پزی در روستای علی آباد سراک است. خانم پزنده نگران بود که نکند تصویرش در عکس افتاده باشد. به او اطمینان دادم که اگر باشد هم حذفش می کنم . با اینکه در ابتدا اجازه عکسبرداری داده بود. 

روستای علی آباد سراک پر از بچه بود یا بازی می کردند یا می خواندند و شادی می کردند.

پ

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

غروب شده است. دختر و پسرجوان از ماشین شان پیاده شده اند و کنار جاده ایستاده اند. دختر به میان گندم زارهای تازه روییده  رفته و پوزیشن های مختلف می گیرد. یک طرف می ایستاد زیر ابرو نگاه می کند. دست ها را  باز می کند و با چهره خندان دست ها  را بالا می گیرد. پسر از او عکس می گیرد. کمی آن طرف تر چند خانه روستایی است با دو سه زن که لباس های محلی دارند. 
با دوچرخه از کنار همه اینها رد می شوم. دلخوشیِ امروزم دیدن سد کارون چهار با کلی آب بود.  ادامه جاده یک سربالایی است. جان ندارم برای بالا رفتن. بر می گردم به سمت همانجایی که شبیه روستاست. 
پیش زنها می روم. لااقل می توانم موضوع بحث شان را برای لحظه به خودم بر گردانم. بعید می دانم این جا روستا باشد. به جای دهیار سراغ بزرگ روستا را می گیرم. همگی می گویند: 
-    بزرگ روستا علمیراد خان هست. کمی بالاتر بری پیداش می کنی
بالاتر که می روم باز برای اطمینان از پسر جوان دیگری می پرسم.
-    بزرگ روستاتون کیه؟ 
-    علیمراد خانِ
-    خونه اش رو نشونم می دی؟ 
-    آره! بیا دنبالم بریم پیششم. آقا علیمراد خان قوم و خویشمون هستن. دنبال گنج اومدی 
-    چطور مگه؟
-    همینطوری سوال کردم. من یک جاهایی را سراغ دارم که اشیاء قدیمی داره، اگه آشنا داری بهم بگو
-    نه داداش! من نه دنبال گنج ام و نه کسی را می شناسم.
چقدر زود به من اطمینان می کند! علاقه ای به گنج بی رنج ندارم. مثل اینکه یکی را با تله کابین یا هلی کوپتر یکهو ببرند بالای کوه دماوند یا در بهترین حالت بالای  کوه اورست!  
به بالای روستا می رسیم. یادم رفت بگویم که آن پسر گفت اسم این روستا لپَر است اقامتگاه موقت عشایر بختیاری؛ درست در مرز چهار محال و بختیاری و خوزستان. 


به خانه نیمه ساخته ای می رسیم. علیمراد خان روی گلیم نشسته و پُک به قلیان می زند و دود به آسمان می دهد. پیراهن آبی سرمه ای دارد. با آن چشمان نافذ و تیز و رنگی اش، انگاری مراقب است که کسی دست از پا خطا نکند. اما روستا کسی را ندارد. کلا سه خانوار بیشتر ندارد. بیشتر حواسش به چند نفری هست که دارند اتاقی را گچ کاری می کنند.
می گوید: «بشین یک چایی بخور یک گلویی تازه کن بعد با هم صحبت می کنیم.» 
تا چایی آماده شود و شروع به خوردنش کنم پسرش سلیمان هم به جمع مان اضافه می شود. سلیمان جوان است با ریشی انبوه. خوب تاریخ می داند. اطلاعاتش از خواندن است تا شنیدن. در روستای شان شیران رشته تجربی درس خونده. اینجا هم اقامتگاه موقتشان است. به خاطر دام و گوسفند و استراحت آمده اند. سلیمان شغل اصلی اش در پتروشیمی جفیر خوزستان است.  آنقدر به کتاب خواندن مخصوصا  حوزه تاریخ و کیهان علاقه دارد که  کتاب هایی را از اینترنت دانلود می کند و شب ها وقتش را با مطالعه می گذراند. 
با گفتن این حرفش انگار خستگی از تنم بیرون رفته باشد. کلا آدم های اهل مطالعه را دوست دارم. 
با هم  سمت خانه اصلی شان در پایین دست می رویم. حیاط بزرگ دارد. گله گوسفندهای زیادی هم از چرا آمده اند و در طویله خانه اتراق کرده اند و آواز بع بعی سرداده اند شاید هم تصنیف خانی می کنند. 
داخل اتاق ها  حس و حال قدیم دارد؛ سقف چوبی با المنتی در وسط و کتری سیاه رویش.
 علیمراد کمی نگران است از اینکه یزدان پسر دیگرش می خواهد برود سربازی و کسی نیست گوسفندها را به چرا ببرد. خیلی دوست دارد از آخرین گوسفندانش فیلمی تهیه کنم. می گویم: «بمونه برای اول صبح که وضعیت نوری هم خوب باشه.» 
علیمراد به پشتی تکیه می دهد و سفره دلش را باز می کند و من هم سوال پیچش می کنم.
ما درس نخوندیم. اون زمان امکانات نبود. ماشین نبود، جاده نبود. هیچ نوع امکاناتی وجود نداشت. ما زن گرفتم. بعد از اینکه زن گرفتم سه تا بچه دار شدم بعد ما تونستیم ماشین بگیریم. اصلا مسیر تو منطقه مون نبود. همه ایاب و ذهاب مون تمام با حیوون بود با قطار، الاغ، مادیون. اسب بود.
اولین بار یادتون میاد ماشین کی دیدید؟ 
-    بله! یه زمانی یادومه وسطای انقلاب جیپ لندروری کمک داری اومد روستا. مال آموزش و پرورش  بود. ما کلاس اول درس می خوندم یادومه! دست کردیم به ماشین بعد یه دفعه پشت کشیدم، می ترسیدیم. بعد یواش یواش جلوتر رفتیم ماشین دیدم. شهر دیدم. بیمارستان دیدم.
اوضاع دارو و درمان چطور بود؟
-     ما تا الان سوزن به بدن نزدیم هیچی! اصلا آدمایی مثل پدرانمون قرص توی دهن نذاشتن هیچی! 
دلیلش چی بود؟ 
-    دلیلش غذا بود. غذا طبیعی. گندم کشت و کار خودمون بود اکثریت گیاهان کوهی بود. اون زمان پنیر نبود. مربا نبود. عسل کوهی بود. ولی توی شهر نبود.  اما الان تمام غذاها شیمیایه
خودتون برای تهیه عسل رفته بودید. 
-    بله. می رفتیم خیلی هم سخت بود . با طناب ترازو می کردیم می رفتیم توی کوه 
اتفاقی برای کسی نیوفتاده بود؟ 
-    چرا! آدمهایی به خاطر همین از کوه پرت شدن و از بین رفتن. دو سه نفر تو همین منطقه به خاطر عسل از بین رفتن. ولی با اون سختی ها جالب این هست که تمام انسان ها یک بدن سخت و قوی ایی داشتند. آدمای این روزگار تمام چه زن چه مرد چه جوون چه دختر چه پسر آلوده ان تمام مریض حالن. تمام پژمرده ان. قوی نیستن. شل هستن. جالب اینکه اون زمان ما تو مسیر بیابونی می رفتیم خودم دیدم دوازده سیزده نفر تعداد نفراتمون بود زیر یک قالی دراز می کشیدیم توی بیابون بارون هم می زد تو سرمون 
چادر نبود؟
-    اصلا یک قالی می کشیدیم سر همه. صبح چهار پنج برپا می زدیم. سرما بود و برف. برف اون زمان چند متر می زد الان دیگه برف نیست. 
غذا چی بود؟
-     بلوط! نون جو! 
بلوط رو چطور استفاده می کردید؟ 
-    یکی دو کیلو میوه بلوط، سرش را با چاقو می زدیم بعد می انداختیم زیر آتیش و بعد می خوردیم. اون زمان بلوط خوراک انسان ها بود ولی الان خوراک دام ها هست. 
شما دارویی نداشتید ولی بالاخره جراحتی بر می داشتید، بیماری می شدید، چه نوع گیاهانی استفاده می کردید؟
-    دارو گیاهی زیاد بود. بنسر می دونی چیه؟ بهترین گیاه بود. خیلی هم گران هست. یک کوهی داریم اینجا که تمام گیاهاش دارو گیاهی هستن از همین ها می خوردن اصلا مریضی نبود هیچ! غذاشون طبیعی بود 
حالا یکی مثلا دندون دردی می گرفت  چکار می کردین؟ 
-    می کندیم با انبرگاز! با همین قندشکن ها یکی کله طرف رو از پشت می گرفت یکی هم پاش رو می گرفت یکی از هم گاز انبر می انداخت و زور می زد و دندون رو می کند. ما خودم پنج تا بچه بزرگ کردم اگر یکی از این بچه ها را دکتر برده باشم هیچی! مثل الان نبود. بچه به محض اینکه حامله می شه از همون اول توی بیمارستان هستن. شبکه بهداشت هر روز هشت صبح باید بره شبکه بهداشت بیا و برو و بکش و تا زایمان صورت بگیره!
مراسم عروسی ها به چه صورتی بود؟
-    اون زمان خواستگاری به این صورت بود که مثلا پسر بنده یک دختر می خواست. نه پسر می گفت من اون دختر رو می خوام، نه دختر پسر رو می دید. هیچی! پدر پسره با پدر دختره مثلا توی بیابون که برخورد می کردن یک صحبتی می کردند پدر پسره می گفت: «دخترت را حاضری بدی به پسرم» اون آقا هم می گفت: بله! به همین صورت یک دستمالی یا روسری پدر پسر به خونه خانواده دختره می داد این تا سه سال پنج سال شاید می موند. بدون اینکه صحبتی صورت بگیره بعد از پنج سال عروسی می کردن دختره حرفی نمی زد هیچ! روی حرف پدر نه پسر می تونست حرفی بزنه و نه دختر! اینها قبل از ازدواج اصلا همدیگر رو نمی دیدن؟ 
خود شما هم همسرتون رو ندیده بودید؟
-نه! خود من هم ندیده بودم 
طلاق چطور بود؟
-    اصلا! توی این منطقه اصلا طلاقی وجود نداشت. الان هر روز طلاق هست. 
حتی در این عشایر در نسل جدید طلاق رفته بالا؟
-    زیاد! 
الان چرا طلاق می گیرند؟
-    این ها را باید علمی توضیح داد. بس که این دخترها را خودمختار کردن 
یعنی می گوید آزادی زیاد دادن 
-    بله! وقتی آزادی دادن تهش همین می شه. هیچ زنی روی حرف مردش حرفی نمی زد الان برعکس شده. 
آخر صحبت¬مان علیمراد می گوید: مردم توی اقتصاد مادی نبودن! به فکر پول نبودن. به فکر پس انداز نبودن به فکر ساخت و ساز نبودن همینطور چیزی داشتن می خوردن 
بعد از صحبت کردنمان، شام مفصلی را همسر علیمردخان آماده می کند همان کباب بختیاری است. 
قرار می شود فردا اول صبح از حرکت دام ها تصویربرداری کنم و علمیراد می گوید که به وقت حرکت خبرم می دهد. شب آنقدر خسته ام که زود خوابم می گیرد. صبح هم خودم حواسم هست که خوابم نگیرد و گله ها نروند و چند باری بیدار می شوم. اما غافل از اینکه یک بار که از خواب بیدار می شوم متوجه می شوم که گله ها رفته اند. یعنی خود علیمراد برد.
اول صبحی شور و حال عجیبی در روستا هست. هر کسی مشغول کاری است و بعضی بچه ها هم برای تعطیلات عید اینجا آمده اند. 
با سلیمان می رویم و اطراف روستا را می بینم. ازهمه جالب تر اینکه این روستا قبرستان هایی دارد مربوط به سیصد چهارصد سال پیش و روی سنگ قبرهای نوشته هایی هست که سلیمان خود از پس خواندنشان بر می آید. 
این روستا واقعا برایم آرامش بخش بود. 

به همراه علیمردان خان و سلیمان در خانه 

قبرستان روستای لپر

سنگ قبرهای دیدنی که بیشترشان طرحی روی شان دارند. 

نمایی دیگر از سنگ قبرهای روستا

سد کارون چهار با وجود ذخیره خوب آب به علت بخار زیاد باعث کمبود بارندگی برف در منطقه شده است.

اول که وارد روستای لپر شدم این منظره فوق العاده را دیدم 

دوست داشتم خیلی زیاد به آن سنگ ها تکیه کنم و تکیه کنم و تکیه کنم 

کنار جاده به سمت روستای شیران که فوق العاده زیبا بود

منظره ای دیگر از همین مسیر

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

-    لری بگُم؟
-    هر طوری راحتی  بگو. من می فهمم.
از سیاهی موهایش هیچ چیز نمانده، سفید سفید شده. پیراهنی آبی به تن  دارد.  آنچنان توانی ندارد و به پشتی تکیه داده است. اما خوب صحبت می کند.
-    من الان هشتاد سالمه. بلاد ما دور افتاده بید. بدبخت بیدیم بیچاره بیدیم یعنی نه مو. همه مردم. مو در اون زمان گوسفند داشتیم می رفتیم و شب و روز می گشتیم. این ور و اون ور. یه گوسفندمون گم شد تا شش ماه گم شد. بعد از شش ماه پیداش کردیم خودش تنها! بیابونی که گوسفندها می رفتن وقتی که رفتیم دیدیم همونجا می چره! خودمون می گفتیم گرگ خورده یا کسی برده
خلاصه اینکه آن گوسفند خودش صبح ها می  چریده شب ها هم به یک آغل در دل طبیعت پناه می برده. قبلا با چوپان به آن آغل می رفته و آن را به یاد داشت. تازه بره هم به دنیا می آورد، بی هیچ منت و دکتر و سیسمونی ایی.  باید یک نمادی از آن گوسفند شجاع و باهوش درست می کردند که فهمیده  و دانا بوده!
بعد از صحبت با پیرمرد، به دار قالی نگاهی می اندازم که همسرش آن را بافته. همسرش برخلاف خودش پرجنب و جوش است و از چایی و میوه کم نمی گذارد. مرتب کار می کند.  اصرار دارد  شب مهمانشان باشم. 
تشکر می کنم. نمی خواهم برای این پیرمرد و پیرزن مزاحمتی داشته باشم. خلاصه اینکه صلاح نمی بینم. 
راهم را از روستا سرچشمه ادامه می دهم. این جا مجموعه ای از روستاهای به هم چسبیده دارد. مردم زیادی اینجا هستند. زود می توانم کسی را که دنبالش هستم را پیدا کنم. 
بعد از حدود 5 کیلومتر به روستای ده کهنه می رسم که فاصله خیلی کمی با شهر سرخون دارد. همان اول با مراد سلطانی تبار آشنا می شوم که مغازه تعمیراتی دارد. عاشق طبیعت و سفر  و گردش است. از کارم خوشش می آید. با نعیم از اعضای شورا روستای ده کهنه  هماهنگ می کند تا در ورزشگاه روستا او را ببینم. به همراه دانیال نوه اش به آنجا می رویم. دانیال نوجوان است و خوش صحبت. 

دانیال با لبخندشیرین اش


از دانیال در مورد روستا و بازی ها و سرگرمی هایش می پرسم.
-    دانیال اسم دقیق روستاتون چیه؟
-    الان ده کهنه هستم ولی روستای ما ملک شیر ده کهنه هست که اون روبرو هستش. 
-    اینجا چه جاهایی دیدنی داره؟
-    جاهای خیلی زیبایی داره. مثل طبیعتش. یک رودخانه هم اینجا رد می شه که ما تابستون ها با بچه ها می ریم اونجا بازی می کنیم. ماهیگیری می کنیم. 
-    ماهیگیری هم بلدی؟
-    آره 
-    با چی ماهی می گیرید
-    با پیران (فکر کنم منظورش همان پیرهن است)
-     چه طوری؟
-    یکی اون ور پیران رو می گیره یکی این رو. می بریم زیر ماهی ها. میاریم بالا. بعد می کنیمشون تو سطل. 
-    چند تا ماهی می گیرید
-    در روز مثلا 21 یا 22 تا 
-    کباب می کنید خودتون می خورید؟ 
-    یکی می گذاره تو تُنگ بزرگ. یکی کباب می کنه. 
-    خودت هم بلدی کباب کنی؟
-    آره 
-    چه بازی هایی اینجا می کنید؟
-     چهارشهر، فوتبال، تیرکمون بازی مثلا تو این بازی چند تا شیشه می گذاریم هر کی اونها را زد برنده هست. 
در راه عمویش را هم نشانم می دهد و با غرور می گوید: 
-    عموم هم کوهنورده. مثل شما طبیعت را خیلی دوست داره 
-    تو هم باهاش رفتی 
-    آره
بالاخره از کوچه باریکی نیمه خاکی به ورزشگاه می رسیم. از دانیال خداحافظ می کنم. نعیم مسئولیت ورزشگاه را به عهده دارد. کارش که تمام می شود سوار ماشین پرایدش می شویم. همان اول می گوید:
-     می خوام یک نفر را باهات آشنا کنم که عین خودته و کار مستند انجام می ده. 
با خودم فکر می کنم در روستا چه کسی می خواهد کار مستند انجام دهد و در چه حوزه ای می تواند فعالیت داشته باشد. 

علی خلیلی مرد مستند ساز نارنجی پوش
علی خلیلی را جلوی مغازه ای سوار ماشین می کنیم. پیرهن نارنجی خوشگلی به تن دارد. خودش هم شباهت خاصی به یکی از دوستانم دارد که از قضا او هم در حوزه گردشگری فعالیت می کند. 
علی در سینما جوان کار کرده و مدتی هم مدرس بوده. الان هم کار تهیه فیلم مستند برای شبکه مستند انجام می دهد. 
همانطور که صحبت می کنیم نعیم می پرسد:
-     اول بریم طبیعت یا روستا؟ 
مثل همیشه می گویم:
-    اول طبیعتگردی 

رودخانه پرآب روستای ده کهنه و روستاهای اطراف


رودخانه پرآبی از وسط روستاهای این منطقه می گذارد. اینجا هم برد گوری(سنگ گبری) دارد و هم شیر سنگی. این بردگوری ها از زمان مادها تا اسلام بوده اند.  در مورد برد گوری دو روایت وجود دارد. یکی اینکه می گویند عشایر که در زمان ها گذشته مهاجرت می کردند پیرمردان و پیرزنان را که توانایی راه رفتن نداشتند داخل این بردگوری ها می گذاشتند و بعد به آن ها آب و غذا می رساندند و دیگر اینکه  در آیین زرتشت، اجساد را در بلندی قرار می دادند تا طعمه لاشخورها و پرندگان بشود و بعد استخوان ها را در گودالی دفن می کردند. ولی بختیاری چنین برخوردی را با اموات نداشتند. اموات را داخل بردگوری می گذاشتند که اولا به دستور دین زرتشت عمل کرده باشند یعنی عنصر خاک که یکی از چهار عنصر مقدس و پاک بوده به وسیله جسد اموات آلوده نشود و از طرفی جسد را خوراک لاشخورها نکرده باشند.
روایت دوم بیشتر معتبر است تا اولی. البته در دومی هم برای آدم ها و اشخاص بزرگ و مشهور بوده است و نه برای هر کسی. 

شیرسنگی که در گذشته در بیشتر قبرهای خوانین لر مورد استفاده قرار می گرفته است.


شیر سنگی هم تندیس‌هایی از جنس سنگ‌ هستند که در گذشته توسط سنگ‌ تراش‌ها به شکل شیر تراشیده می‌شدند و به نشانه شجاعت، دلاوری و ویژگی‌هایی چون هنرمندی در شکار و تیراندازی در جنگ و مهارت در سوارکاری، بر آرامگاه بزرگان قوم خود قرار می‌دادند.
یک امامزاده هم در روستا است که در کنار این امامزاده در ایامی از سال شاهنامه خوانی هم برگزار می کنند. 
با تمام زیبایی های طبیعی و تاریخی که در این مجموعه روستاها وجود دارد یک فاجعه خیلی ناگوار هم در اینجاها اتفاق افتاده است. این سانحه مربوط به نشت نفت در خط لوله انتقال نفت خوزستان به اصفهان بوده است. این لوله نفت در سال 52 ساخته شده است ولی از سال 53 تاکنون هشت بار نشت کرده است. آخرین مورد آن مربوط به 23 آذرماه سال 99 بوده است. نفت وارد رودخانه سرخون شده و تا 6 کیلومتر پیش می رود.
خسارت قابل توجهی بر بخش کشاورزی، باغات، دامپروری، شیلات، امور عشایر، آب و فاضلاب، راهداری، آب منطقه‌ای و محیط‌زیست منطقه وارد کرده است. از بین رفتن گونه های متنوع حیوانی و گیاهی و همچنین آتش سوزی بستر رودخانه از دیگر عوارض این آتش سوزی بوده است. 
از آنجایی که مقصر اصلی در این حادثه شرکتِ خط لوله اصفهان می باشد، مدیر این شرکت پیشنهاد داده تا مردم منطقه نسبت به پرورش ماهی و کشت برنج و محصولات کشاورزی اقدام کنند و سپس چنانچه آلودگی نفتی محصول در آزمایشات محرز شد، آن زمان خسارت محصولات به مردم پرداخت می‌شود! در حالیکه دامپزشکی مجوز ماهی‌ریزی در حوضچه‌ها را نمی‌دهد و عنوان می‌کند آب آلوده است و محصول نهایی از سلامت کافی برخوردار نمی‌شود.
متاسفانه عدم رسیدگی صحیح نسبت به این مسئله، علاوه بر خسارت هایی که اشاره شد، باعث مهاجرت یک سوم از جمعیت منطقه شده است.
سردرد می گیرم. انگار که بطری بطری نفت به حلقومم بریزیند و بگویند: بخور که هیچ مشکلی نداره. 
شب قرار می شود به خانه علی خلیلی برویم. یادم رفت بگویم که علی کلا زندگی اش در تهران است و تنها برای تفریح و استراحت در ایام نوروز به خانه پدری شان که خالی است و در جایی با صفا در بالای روستا قرار دارد، آمده است. قرار است شب یکی از دوستان خیلی صمیمی اش هم به جمع مان بیاید. 
اما از بد حادثه  علی کلید خانه را گم کرده. من دست کلیدی به او می دهم شاید یکی از آنها در را باز کند. فایده ای ندارد. خودش خیلی اهمیت نمی دهد و می گوید:
-     نهایتش اینه در قفل در را می شکونیم. 
می رود به دنبال کمک اما نهایتا با یک راهنمایی بر می گردد. سنگی بر می دارد و با ترفندی روی قفل می زند و قفل باز می شود به همین راحتی!

مرتضی عزیزی، عزیزی که خیر می رساند به مردم


شب مرتضی عزیزی همان دوست صمیمی اش به جمع ما می پیوندد. مرتضی و علی از کوچکی با هم بزرگ شده اند و حتی مقطعی در تهران با هم بودند اما مرتضی کار و زندگی اش را در تهران رها می کند تا به روستایشان بر می گردد هم خدمت کند و هم کار. 
حرف های مرتضی خیلی برایم خوشحال کننده و انرژی بخش است. مرتضی در بنیاد علوی از زیرمجموعه بنیاد مستضعفان کار می کند. این بنیاد کارهای بسیار ارزشمندو خوبی توانسته انجام بدهد.
موسسه بنیاد علوی با هدف محرومیت‌زدایی و اجرای طرح‌های فرهنگی، اجتماعی و حمایتی فعالیت می کند. این بنیاد حضوری سه تا پنج ساله در مناطق محروم دارد و در چهار حوزه 1 - فرهنگی اجتماعی، 2 - اقتصاد و اشتغال، 3 -  سلامت و بهداشت و 4 -  عمران و آبادانی فعالیت می کند.
اما فعالیت هایی  که در همین منطقه آنقدر ارزشمند است که حیفم می آید به آنها اشاره نکنم. مهم ترین آنها عبارتند از مشاوره ازدواج، تهیه کتاب های کنکور برای دانش آموزان محروم،  جاده سازی، ساخت سالن ورزشی، ساخت مجتمع فرهنگی، ساخت بیش از 361 واحد برای محرومین، ایجاد اشتغال به طور مستقیم برای 600 نفر، تغییر الگوی کشت برای 40 هکتار زمین های کشاورزی، فعالیت در حوزه قالیبافی و صنایع دستی، تحت پوشش قرار دادن 18000 گوسفند به منظور اصلاح نژاد و افزایش زایمان.  
مرتضی با خوشحالی از این فعالیت ها می گوید. خوشحالی دارد اینکه کسی بتواند خدمتی به خلقی کند.

عکس دسته جمعی مجردون

این عکس از آن عکس های تکی با دوچرخه بود که خیلی خوشم اومد. دمت گرم مرتضی 

 

 

قسمت پایین دست روستا یک مسیر خوب برای کشاورزان و برای گردشگرانی مثل ما بود

 

امامزاده ای که بی هیچ تزئین و زینتی هست

برای لحظاتی به این اسب حسودیم شد

روستای ده کهنه و روستاهای همجوار به علت دسترسی به آب رودخانه شالیزارهای زیادی دارند.

نمایی از پایین دست روستای ده کهنه

 

 

آقا عکس نگیر! ولی من گرفتم چرا که اصلا سوژه ها معلوم نبودند

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دره ی وارد می شوم با کلی  اسم قشنگ در جای جایش؛ جوزستان، دره بید، دره عشق، دره یاس، آبشاران دورک  اناری.
اما متفاوت ترین اسم در این منطقه کوه هلن یا به عبارتی منطقه حفاظت شده هلن است. «هلن جفریز بختیاری» پرستار و فرمانده نیروی دریایی امریکایی بوده که برای اولین بار در سال 1931 به ایران سفری می کند. هلن در دهستان مشایخ به مداوای مردم می¬ پرداخت. به خاطر قدردانی از زحمات او کوهی در این منطقه با عنوان «بُزی مَنی» به هلن تغییر نام پیدا می کند. نام نیک یک امریکایی بر روی کوه های بختیاری این طور ماندگار شده است. نمی دانم هلن هم روزی فکر می کرد که رابطه ما و کشورش روزی این قدر شکرآب شود که هیچ ایرانی نتواند امریکایی ببیند وضع ایران به جایی برسد که امریکایی ها ایرانی های مهاجر زیادی ببیند؟
همسرش  ابوالقاسم بختیاری هم سرگذشت جالبی دارد. ابوالقاسم اهل دهستان چغاخور به هنگام تولد مادرش را از دست می دهد. در کودکی کارهای مختلفی مثل پینه دوزی، دستفروشی وکشاورزی انجام می دهد. به تحصیلات هم خیلی علاقمند بوده. با پشتکارش  ابتدا سر از اصفهان و بعد دبیرستان البرز تهران در می آورد. پزشکی اش را از یک دانشگاه معتبر امریکایی می گیرد. 
ابوالقاسم بختیاری بنیانگذار دانشکده پزشکی دانشگاه تهران می شود و عنوان اولین پزشک متخصص ایرانی را از آن خود می ¬کند. 
بازگردیم به ادامه مسیر دوچرخه سواری. دو طرف دره را کوه های نسبتا بلند با پوشش درختان بلوط گرفته اند. در پای کوه ها روستاهایی بکر و کمتر دست خورده ای دیده می شوند. 
ساعتی دیگر تحویل سال است. آقای علی رحیمی را جبار از روستا ناغان معرفی کرده، جبار گفت به روستای دورک اناری که رسیدی به علی زنگ بزن. دهیار روستاست. می تواند میزبان و کمک حالت باشد. با او هماهنگ کرده است. 
نمی دانم زنگ بزنم یا نه؟ از طرفی آقای عباس یداللهی هم گفته می توانم به شیلاتش در نزدیکی روستا بروم و شب آنجا باشم. 
در نهایت با توجه به لحظه تحویل سال، تصمیم می گیرم شب را در همان شیلات بمانم و فردا به دورک اناری بروم.
 به علی زنگ می زنم برای هماهنگی. 
صدای ساز تار جلیل شهناز از پشت گوشی می آید. دور از انتظار نیست که با علی ندیده خیلی زود دوست شوم، فقط به خاطر نقشه اشتراکمان در گوش کردن به موسیقی سنتی.
علی قبول نمی کند شب در شیلات بخوابم. می گوید:
-     کمی که رکاب بزنی به روستا می رسی. نگران جا و مکان و لحظه تحویل سال هم نباش
-    نمی خواستم ایام لحظه تحویل سال مزاحمتون باشم 
-    نه بابا. این حرف ها چیه تشریف بیار
یک ساعتی رکاب می زنم تا به روستا می رسم. 
دورک اناری در شهرستان کیار و بخش ناغان قرار دارد. آبشار و چشمه سار و جنگل های بلوط با کوه های بلند در اطراف دارد. به علت شرایط مساعد، مردم در کار برنجکاری هم هستند. 
نام اصلی اش دورک شاپوری است. اما به خاطر کاشت درخت انار و رونق باغات آن به دورک اناری تغییر نام پیدا کرده است. هر سال آذرماه در این روستا جشنواره انار برگزار می شود. این روستا به روستای یاقوت های سرخ هم شهرت دارد. انار سفید هم انار بومی منطقه است.
از اواخر آبان تا اواسط آذر مراسم «ناردنگ» در این روستا برگزار می شود. مراسمی که به روند تولید رب انار توسط زنان روستایی بر می گردد. 
البته از انار ترشی، لواشک و شربت انار هم تولید می کنند. 
به محض رسیدن به روستا، سراغ علی رحیمی را از یکی از اهالی روستا می گیرم.  مرد میانسالی است. تا چند وقت دیگر عروسی دخترش است. سینه ای ستبر کرده و با غرور می گوید با علی نسبت قوم و خویشی دارد. ببنید هنر ارتباط را در چند دقیقه سر از زمان عروسی دخترش هم در می آورم.
برای نشان دادن آدرس خانه، سوار ماشین پیکانش می شود. مثل پیر مرشد مرا به منزل آقای علی رحیمی می رساند. 

به همراه دو برادر علی رحیمی و میثیم رحیمی 


علی به همراه برادرش کوچکترش میثم به انتظارم هستند. هر دو با کت و شلوار و مرتب منتظرم هستند برخلاف من که تیپ اسپرتی زده ام و با زدن عطر خواستم تمام بهم ریختگی هایم را پنهان کنم. با میثم قرار می شود که دور  و اطراف روستا را بگردیم. 

علی رحیمی که صدایی خوش دارد 


میثم استاد آواز است. دستگاه ها و گوشه های موسیقی را خوب می شناسد. داخل ماشین و دل طبیعت چند گوشه آواز هم برایم می خواند. چنان زیبا می خواند که حواسم از طبیعت پرت می شود. همان طور که رانندگی می کند در دلم آرزو می کنم کاش به لحاظ مکانی به او نزدیک تر بودم و کمی آواز یاد می گرفتم. 
اما در لابلای صحبتش می فهماند که صدای هر کسی برای آواز خواندن مناسب نیست. تُن و رنگ صدا هم خیلی مهم است. از اینجا به بعد می فهمم که من مستعد این کار نیستم و همان بهتر که شنونده باشم تا خواننده. 
روستای دورک اناری در یک دوره تاریخی به خاطر زلزله جابجایی مکانی چند کیلومتری داشته است. در جای قدیمی اش هنوز آثار خانه ها مانده است. صفای خاصی دارد. شاید به خاطر اینکه در آن از ماشین و موتور و سیم های برق خبری نیست. 

مسجد قدیمی روستا که به خوبی بازسازی شده ولی استفاده ای از آن نمی شود


در همینجا یک مسجد قدیمی است که به دوره پهلوی دوم بر می گردد. بنا اصلی آن را سنگ تشکیل می دهد. این مسجد امکان تبدیل شدن به بومگردی و یا لااقل موزه را دارد. 

اما آواز میثم در داخل مسجد حال و هوای دیگر به آن می دهد. 
کمی آن طرف تر از روستا یک اقامتگاه بومگردی کنار رودخانه قرار دارد. یک ساختمان چند وجهی که هر وجه اش یک اتاق دارد با درهای شیشه ای.  بنایی که  هیچ سنخیتی با بنای روستا ندارد. مسافر باید احساس آرامش در اتاق ها کند نه اینکه با این دیوار شیشه ای احساس ناامنی کند. مهم تر اینکه نقش شیشه در فصل زمستان چه بود؟
درختی هم در اطراف این روستا هست که به درخت شاد شهرت دارد. 

درخت شاد که مدتی بچه ها را شاد می کرد و الان هم طوری دیگر شاد می کند


نام این درخت به دوره همه گیری بیماری کرونا بر می گردد. بچه ها با موبایل به صورت مجازی و از طریق برنامه شاد در کلاس های شرکت می کردند. در این دوره کودکان یا موبایل نداشتند و یا آنتن.  در روستاهای پایین دست موبایل به خوبی آنتن نمی داد  و تنها جایی که در این منطقه خوب آنتن می داد مرز بین روستای دورک اناری و آن روستاهای پایین دست بود. بچه ها روستاهای پایین دست در اینجا تجمع می کردند. گوشی آنتن می داد و همانجا تکالیف شان را انجام می دادند. 
درخت هم به همین مناسبت نام شاد را به خود می گیرد. البته همین درخت باعث شادی بچه ها هم می شد. 
شب لحظه تحویل سال من میهمان خانواده رحیمی هستم. 
شب  خورشت قیمه و سالاد و نوشیدنی است. از بس گشنه ام حسابی می چسبد. 
اما جالب اینکه من و علی علاوه بر اینکه در موسیقی سنتی وجه اشتراک داریم و هم سن و سال هستیم، هر دویمان در تجرد قطعی هستیم. با این تفاوت که او تا مرحله ای پیش رفته بوده ولی من تا آن مرحله هم نرفته ام و این دستمایه ای می شود برای دلخوش کردن خودمان برای حرفهای موجه برای خودمان!

ماهک خانم با لباس زیبای بختیاری 

جاده ای که به سمت دورک اناری رکاب می زدم

رودخانه پرآب در کنار روستای دورک اناری 

داخل مسجد قدیمی روستا که بسیار زیباست و صدای به خوبی در آن انعکاس پیدا می کند.


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ماشین پیکانی سفید رنگی در جاده فرعی کنار کوه ایستاده. فقط خودش است و خودش. هیچ ماشین دیگری هم آنجا نیست. ولوم ماشین دیگر بیشتر از این نمی شود. فکر کنم آسمان و کوه و رودخانه همه و همه صدای مرثیه  را می شنوند. آنها هم مثل من به زور به آن وقت روز مرثیه لُری گوش می کنند. طبیعت جای این صدا نیست. جای صدای آب و پرنده و حیوانات است. 
بساط ناهارم را با کنسرو تن ماهی و نان و یک بطری معدنی بپا می کنم. بیشتر  روی غذا  خودم و نسیم در حال وزش به صورتم متمرکز می شوم تا صدای مرثیه هنجارشکن! 
بعد از ناهار،  مسیرم سراشیبی است به سمت ناغان. ناغان در ضلع جنوبی استان چهار محال و بختیاری قرار دارد. وقت عصر از ضلع شمالی و بلوار اصلی وارد شهر می شوم. از میدانی می گذارم. شهر کلا دو میدان بیشتر ندارد. پیش امیرعلی برادر جبار می¬روم که تعمیرکار ماشین سنگین دارد. یعنی  به دنبال ماشین جبار تا اینجا آمدم. جبار میزبانم است. امیرعلی کار تعمیر ماشین¬های  سنگین انجام می دهد. درِ ماشین ده تن باز است و کاپوت آن رو به بالا. روی قسمت داخلیِ درِ ماشین طرحی از دو زن زیبا رو به همراه یک شعر عاشقانه است!
جبار به مراسم ختمی می¬رود.  نزدیک میدانی که چند دقیقه پیش رد شدم، باز شخصی داخلی  ماشینی مرثیه می خواند و جماعتی غمگین فقط نگاه می کنند. برای عزیزفوت کرده شان عزاداری می¬ کنند. اینجا دیگر جایش است.
جبار می آید. دوچرخه را به خانه شان می بریم. دو گزینه شهرگردی و طبیعتگردی را تا فرصت مانده تا شب به من پیشنهاد می دهد. 
با توجه به وضعیت نوری، طبیعت را ترجیح می دهم. یعنی بهترین زمان برای کار عکاسی و فیلمبرداری و لذت بردن از طبیعت است. 
جبار کارمند شهرداری است.  هم در کار امداد بوده و هم آتش نشان. کوهنورد و طبیعتگرد هم هست؛ خصوصیاتی جذاب برای من و خیلی های دیگر. 


به جایی می رویم که اشراف کلی به کوه های اطراف و شیلات و مزارع کشاورزی دارد. دورتا دور ناغان کوه و رودخانه و چشمه هست. رودخانه سبزکوه، رشته کوه های کَلار(3700 متر ارتفاع) سبزکوه(3200 متر ارتفاع) قله هفت چشمه)3970متر ارتفاع) همه و همه دیده می شوند.
 فکرم این است که این آب تا کجا نا دارد که برود؟ آن پایین دست ها  مشکل کم آبی ندارند؟
جبار برای فردا برنامه سفرخانوادگی به سمت بوشهر دارد. ولی انگار  من برایش بیشتر اولویت دارم. می گویم:
    - من همین  چندتا تصویری که گرفتم کافیه، شب هم یک سری سوالات توی خانه ازت در مورد شهر می پرسم و تمام! 
-    نه اینطور نمی شه. تا اونجا که می خواییم بریم. خیلی راه نیست. تا ظهر تمومش می کنیم. 
-    باز برنامه ات عقب می افته. بذار یه وقتی دیگه
-    نه! فردا می ریم.
همان موقع مرتضی زنگ می زند. توصیه می کند قصه پدر جبار را بپرسم که چطور بعد از 28 سال قوم و خویشش را پیدا می کند. 
مرتضی بهارلوئی را از چند سال پیش می شناسم.  اهل روستای یاسه چای است. این روستا در شمال شرق چهارمحال و بختیاری قرار دارد. سال 96 با دوچرخه سواری به روستای شان رفتم. مرتضی معرف من به جبار است. مرتضی و جبار نسبت فامیلی دارند. اما مرتضی ترک است و جبار لر بختیاری! اینها همه به قصه پدر جبار مرتبط هستند

آقای صفرعلی بهارلوئی


شب پدر جبارهم می آید. آقای صفرعلی بهارلوئی  پیرمردی هشتاد ساله با کلاه مشکی به سر و دبیت به همین رنگ است. دبیت شلواری است مشکی با پاشنه هایی کاملا گشاد که لرها بیشتر از این شلوار استفاده می کنند. چهره آدم های سردسیر را دارد ولی حسابی گرم می گیرد. کاش همه آدم های هم سن او این طور لبخند به لب بودند. 
داستانش از آن دست داستان های شنیدنی است. 
پدرش در دوران جوانی روستای زادگاهش یعنی یاسه چای را به مقصد خوزستان ترک می کند. یاسه چای همان روستایی است که مرتضی آنجاست. یاسه چایی ها کلا ترک هستند. 
به ناغان می رسد. کدخدای ناغان به خاطر مهارت و توانایی اش او را نگه می دارد. همسری هم برایش پیدا می کند. همسرش در همان جوانی فوت می ¬کند. 
کدخدا همسر دومی برایش انتخاب می کند. از آن همسر صفرعلی به دنیا می آید. اما صفرعلی در شش ماهگی، پدرش را به خاطر بیماری از دست می دهد. 
پیش دایی ها بزرگ می شود. دایی ها پیشنهاد می دهند فامیلی اش را از بهارلوئی به زمانی تغییر می دهد. اما این کار را نمی کند. 
اما یک سوال ته ذهنش همیشه همراهش بوده. چرا فامیلی اش بهارلوئی است؟ پدرش ازکجا آمده است؟ چرا مادرش در این مورد چیزی نمی گوید!؟
ازدواج می کند. صاحب چند فرزند می شود. اصل ماجرا از اینجا به بعد شروع می شود. 
زمانی که 28 سال داشته برای کار قالب بندی به ذوب آهن اصفهان می رود.  در یکی از روزها به وقت استراحت می خواهد چایی بخورد. بنابرعادتش از یکی از کارگرهای آنجا می خواهد تا بیاید با هم چایی بخورند. سر صحبت باز می شود. اسم همدیگر را می پرسند. می گوید:
-    من صفرعلی بهارلوئی هستم 
کارگر می گوید:
-    مسخره می کنی 
-    چطور مگه؟
-    من  صفرعلی بهارلوئی هستم.
-    واقعا اسم من همینه
هر دو بهارلوئی هستند و حتی اسم کوچک شان هم یکی است. 
انگار که این گره کور می خواهد باز شود. قرار می گذارند یک روز با هم سوار بر مینی بوس از اصفهان به روستای آن کارگر بروند. شاید راز فامیلی اش را پیدا کند. 
روز موعود، آن کارگر به مینی بوسی نمی رسد.  پس تنها می رود.  داخل مینی بوس دو نفر با او هم صبحت می شوند. هر دو ترک هستند. آنها می گویند قصد کمک به او دارند. غافل از اینکه آنها دزد بودند. 
در جایی راهش را از آنها جدا می کند. پرسان پرسان آخر سر از روستای یاسه چای در می آورد.  جالب اینکه اولین نفری را که آنجا می بیند دختر عمویش بوده. یکی از اهالی روستا هم می گوید: 
-    تو پسر فلانی هست؟
-    بله! درسته؟ شما از کجا فهمیدی 
-    به خاطر شباهتی زیادی که به اون داری
بالاخره راز سر به مهر باز می شود. مردم به استقبال صفرعلی می آیند و او پس از سالها قوم و خویشش را پیدا می کند. 
شاید اگر این وصلت ها نبود، من هم هیچوقت جبار را نمی دیدم. چرا که مرتضی نمی توانست بگوید من آشنایی در ناغان دارم. 
***
صبح با جبار و برادرش به سمت منطقه حفاظت شده سبزکوه می رویم. ورود و خروج به این منطقه به خاطر حفظ پوشش گیاهی و جانوری از 12 فروردین تا اواسط اردیبهشت ممنوع است. این منطقه زیستگاه جانورانی همچون خرس، بزکوهی، گرگ و کَل است. عشایر هم در فصل هایی از سال در این منطقه در رفت و آمد هستند.
جبار تعریف می¬ کند یک بار پیرمردی باگله به این منطقه کوهستانی آمده بود. خرسی غافلگیرانه به او حمله می کند و جانش را می گیرد. گله بنا بر عادت همیشگی به روستا بر می گردد اما بی چوپان. 
مهرماه سال 98 هم یک هواپیمای خصوصی ترکیه ای که از دبی عازم استانبول بود، دچار سانحه می شود و در همین ارتفاعات سقوط می کند و همه سرنشینانش جان خود را از دست می دهند. 
جاده باریک است. سمت راست دره است و سمت چپ کوه. در داخل دره، رودخانه پر آب سبزکوه است که از کوه¬ ها اطراف سرچشمه می گیرد. 
آنقدر ادامه می دهیم تا جاده کاملا سفید پوش می شود. بیشتر از این امکان رفتن به جلو نیست. 
این بزرگترین سورپرایزی بود که جبار در این سفر می توانست به من نشان دهد. 
ادامه این مسیر به یکی از زیباترین آبشارهای تنگ زندان می خورد. اما الان وقت رفتن به این آبشار نیست. نه جاده اجازه می دهد و نه جاده باز!

به همراه جبار و برادرش در ارتفاعات سبزکوه 

همسر جبار در کار صنایع دستی است و طرح های سفالی زیبایی در کارگاهش دارد

به همراه فرزند جبار در  حیاط خانه اش 

 

رودخانه سبزکوه 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باورم نمی شود آقای برجیان اهل کشیدن باشد!
چند ساعت نیست با او آشنا شدم. با سفارش شهردار جونقان پیشش رفته بودم. آخرش اهل کشیدن در آمد!
شهر دستنا از شهرهای توابع شهرستان کیار چهار محال بختیاری است. 


درست بعد از عبور از پلی بر روی رودخانه ای پرآب، شهردستنا دیده می شود. بومگردی دستنا هم درست کنار رودخانه قرار گرفته است. برجیان چند دقیقه ای نیست که با او تلفنی صحبت کرده ام و الان منتظرم است. می بیند و گرم تحویلم می گیرد. با کمکش دوچرخه را  چند پله پایین می برم و آن را در گوشه از محوطه اقامتگاه می گذارم.
اتاق های اقامتگاه پراکنده هستند. یک اتاق دو طبقه با راه پله ای آهنی در بیرون آن و درست در قسمت ورودی اقامتگاه مخصوص آنهایی که می خواهند شاهد ورود و خروج مسافران به بومگردی و مردم به شهر دستنا باشند. جلوتر یک  اتاق به همراه فضای باز با تخت، مخصوص آنهایی  که می خواهند دور از جماعت باشند و لحظاتی روی تخت لم بدهند و شاید قلیانی بزنند و شاید هم  دروازه ای  چوبی به جنگل سپیدار وارد شوند و نفسی تازه کنند. 


 آخرین گزینه عبور از پل معلق با حصار پلاستیکی آبی شبیه پل معلق مشکین شهر و یا به عبارتی پل صراط و دیدن چند اتاق چسبیده به هم است. مخصوص آنهایی که ضمن تنهایی، عاشق ارتباط با دیگران هستند. اینها تفکرات من درآوردی هستند! جدی نگیرید. 


بومگردی بافت ستنی با دیوار کاهگلی دارد. از آن دیوارها که آدم دوست دارد یک پارچ آب بردارد و آب را با دست روی دیوارش بپاشد و بوی کاه گِلش را با تمام وجودش استشمام کند.
دستنا تولید کننده عمده چوب سپیدار و صنوبر است. نام بومگردی هم از همین سپیدارها گرفته شده. 
به سمت شهرداری  دستنا می رویم. سرتاسر دیوار اتاق های شهرداری کاملا چوبی هستند؛ نمایی از هویت شهر. 
جلسه با شهرداری به درازا نمی کشد.  همراه برجیان و بیابانی(یکی از اهالی شهر)، به سمت ارتفاعات دستنا می رویم. وجه تسمیه دستنا به «دشت نا» بر می گردد؛ یعنی دشتی که نم و نا دارد و به مرور زمان تبدیل به «دستنا» شده است. 


ولی نمی دانم برای شهری به این کوچکی چرا در خیابان اصلی این همه تابلوی «توقف ممنوع» کار گذاشته اند! مگر ممنوعیات در کشور ما کم هستند.
به خاطر بارندگی های چند روز اخیر، مسیر شهر به ارتفاعات، حسابی گِلی است، چرخ ها ماشین توی گل می روند. هر چه جلوتر می رویم کوهای پر برف بیشتر دیده می شوند. 
بعد از پیاده شدن از ماشین به تقلید از برجیان پاچه شلوار را داخل جوراب هایم می کنم. ولی این کار تنها راه رفتنم را آسان تر می کند.
شلوار بارانی ام  به خاطر پیاده روی و مرتب نشستن برای عکاسی، تا زانو گِل مالی می شود. بیابانی پُزِ می دهد که با  وجود کت و شلوار پوشیدنش، اصلا گِلی نشده است. با غرور شیطنت آمیزی می گوید: 
-    به خاطر همینه که به من می گن بیابانی!
و در ادامه می گوید:
-    این روستا طبق آماری که گرفتن 440 تا چشمه داره
-    کوه های اطراف اسم خاصی دارن؟
-    بله! کوه های بی بی هاجر، کوه هزار گزری و  کوه سوخته
-    کدام کوه مناسب برای کوهنوردیه؟
-     همه کوه ها خوب هستن ولی بیشتر کوهنوردها  می رن به کوه سوخته که 3447 متر ارتفاع داره
-    کار کشاورزی مردم چیه؟ 
-    بیشتر توی کار بادام و گردو  و انگور هستن. بعضی ها هم گندم و جو می کارن
ما که صحبت می کنیم برجیان پشت سر ما فیلم و عکس می گیرد. آنقدر ذوق دارد انگار که اولین بار است که به اینجا آمده است. قبلا نظامی و تکاور بوده، در جبهه اسیر می  گرفته و حالا خودش آمده اسیر طبیعت شده. در همین مسیر، مدت زمان زیادی برای عکسبرداری می گذارد. چند عکسی از او می بینم. متوجه می شوم واقعا عکاس حرفه ای است. 
به خاطر فرسایش های آبی، بعضی سنگ هایِ مسیر شکل های عجیب به خود گرفته اند. یکی از سنگ ها، داخلش حفره ای ایجاد شده، سنگی به شکل نیمکت در آمده و موارد متعدد دیگر. برجیان دوست دارد بعضی از سنگ ها را برای پیاده کردن ایده هایی به بومگردی ببرد. پس هنرمند هم هست. 
بیابانی می گوید پیرمردی در ارتفاعات دستنا به تنهایی زندگی می کند. نه اینکه زن و بچه ای نداشته باشد، دارد ولی بیشتر اوقات دوست دارد تنهایی اش را در طبیعت بگذراند. یک کلبه کوچک هم آنجا دارد. 
پیدایش نمی کنیم. آدم های تنهای زیادی در سفرهایم دیده ام. یا تنهای تنها یا زن و شوهری تنها بودند؛ مثل اشخاصی که از اول، تنها زندگی کردن را انتخاب کرده اند. از این دست آدم این روزها زیاد می بینیم.
 یا زن و شوهری که تنها در دل کوه در یکی از روستاهای یزد بودند. 
یا پیرمرد تونسی اصل و نسب دار که با وجود تسلط به چهار زبان، زندگی تنها در حاشیه روستایی در سواحل مدیترانه را انتخاب کرده بود.
یا  زن و شوهر پیری در طالقان که در کلبه کوچکی در جنگلزار با هم زندگی می کردند و اصلا فرزندی نداشتند.
 دوست داشتم  با یکی از آنها چند روزی زندگی کنم. تا حالا این اتفاق برایم نیافتاده است. کلی سوال از آنها دارم. چرا این نوع زندگی را انتخاب کردن؟ با سختی چه کار می کنند؟ دلتنگ نمی شوند؟ با سرما  و گرما چطور کنار می آیند؟ خوبی و بدی زندگی تنهایی چیست؟ دلشان برای غیبت کردن تنگ نمی شود و ده ها سوال دیگر. 
زنگ موبایل برجیان به صدا در می آید. همسرش است. هنوز ندیدمش.
با خودم می گویم: «نکند همسرش از آمدن ما به  اینجا ناراحت شده باشد؟» 
می دانم کلی مشغله برای شب عید دارند. خودشان را باید برای انبوه گردشگران آن هم بعد از این شرایط کرونایی  آماده کنند. مسیر آمده را بر می گردیم.  بیابانی می رود و من و برجیان به بومگردی می رویم. 
بعد از رسیدن به بومگردی، همان اول پیش دستی می کنم. مستقیم به سمت آشپزخانه می روم. همسر برجیان آنجاست. سلام می کنم  و می گویم: 
- من پساپس معذرت خواهی می کنم. توی این وضعیت با همسرتون رفتیم توی دل طبیعت. 
می خندد و می گوید: 
-    نه آقای عابدینی این حرف ها چیه. 
مسئله حل شد. البته مسئله ای نبوده خودم درستش کردم. 
اینجاست که برجیان پیشنهاد کشیدن می دهد. من هم بلافاصله جواب می دهم: «نه، اهلش نیستم» در همان لحظه برای دهم ثانیه ای طول نمی کشد فکر می کنم چطور آقای برجیان با وجود ورزشکار  و هنرمند بودن اهل کشیدن هم هست!؟
  غافل از اینکه او گفته اهل «کشکِ بادمجان» هستی؟ من که از «کشکِ بادمجان» فقط کشک را به صورت ناقص آن هم به صورت «کشیدن» می شنوم! بیایید  بگذاریم به حساب خستگی دوچرخه سواری و کوهنوردی و تا  حدی رقم سن! 
 تصورش را کنید در یک روز سرد زمستانی وارد یک اتاق کوچولوی دنج با دیوار کاهگلی و درها و پنجره آبی سیر و پرده هایی به رنگ زرد کهربایی با سماور قدیمی در گوشه آن و آینه  چوبی بر دیوار شوید. وسطش یک کرسی گرم با لحافی کلفت رویش دارد. اگر بتوانید این تصور را بکنید تبریک می گویم. 
می نشینیم و لحظاتی بعد همسر برجیان می آید. بساط کشک و یا به عبارتی کشک بادمجان با سبزیجات تازه و ترب سفید و نوشیدنی و نان محلی می آورد و می گذارد روی کرسی.
سه نفر می نشینیم برای عیش اکمل!
تصور غلطی نیست اگر بگویم مزه کشک بادمجان را تک تک سلول های بدنم در مسیر دهان تا معده قشنگ می چشیدند. 
همه اینها به یک طرف صحبت های آقای برجیان و همسرش آن طرف. 
برجیان معلومات خوبی دارد. این معلومات را از کتاب خواندن زیاد می داند. عقیده اش این است هر چیزی که نوشته می شود، باید خوانده شود.  تاریخ را خوب می داند و کتابهایی را هم برای کارم معرفی می کند. آن قدر خوره کتاب است که در زمان جنگ  هم کتابخانه سیاری با 5 هزار جلد کتاب راه اندازی می کند. 
می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن است. می روم سراغ همسرش.

همراه آقای برجیان و همسرش 


همسرش می گوید پدرش کرمانشاهی و مادرش اصفهانی است. و حالا در اینجا زندگی می کنند. در سن 16 سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر نمی تواند درس بخواند. صاحب سه فرزند می شود. اما فرزند دخترش وقتی به مقطع سوم راهنمایی می رسد با او درس نیمه رها شده  اش را ادامه می دهد و مدرک دیپلمش را می  گیرد. 
از زمانی می گوید که به خاطر شغل همسرش به یکی از بنادر  جنوبی کشور می روند و از گرمای طاقت فرسایش. از زمانی که دزدان می آمدند و سنگ به شیشه پنجره می زدند تا مطمئن شوند کسی خانه نیست تا با خیال راحت بیایند دنبال دزدی. بالاخره روزی می آیند و تمام لوازم خانه جارو می کنند می برند. فقط زورشان به خود ساختمان نمی رسد! از سفری که با پیکان با همسر و سه فرزندش به جنوب می رفتند. به خاطر خرابی ماشین به ناچار در روستایی می مانند و آخر ترس از شرایط آن روستا، آنها را وادار به گرفتن مینی بوس برای رفتن به شهر می کند. ولی با همه این شرایط همیشه همراه و یار برجیان بوده است. 
راستی برجیان و همسرش هم یک جورایی آدم های تنهایی بودند، اما در شکلی دیگر. 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باران به هیچ صراطی مستقیم نیست و اصلا بند نمی آید. درست است که پیش بینی ها حکایت از چهار روز بارندگی مدام داشت، ولی چرا این پیش بینی مثل سایر پیش بینی های کشورمان نبود و درست از آب در آمد!؟ می روم می ایستم. می روم می ایستم. هی می گفتم شاید بایستم و باران خجالت بکشد و بند بیایدا! انگار نه انگار.
در روستای کُران، کنار ساختمان نیمه ساخته ای می ایستم. هیچ کسی در خیابان نیست. فقط هر از چند گاهی ماشین ها گذری رد می شوند. دوچرخه را به دیوار تکیه می دهم  تا کمی استراحت کنم. سگی غول پیکر کمی آن طرف تر چنان واق واقی راه می اندازد که می خواهد عالم و آدم را خبر کند که من آنجا نشسته ام. حالا خدا رحم کرد که در بند زنجیر بود. با این حال از رو نمی روم و به سمتش  می روم. زل  می زنم به  چشمانش! این در زبان سگی به این معنا بود که«چه خبره، آدم ندیدی؟»
او هم با صدای بلندتر پارس می کند انگاری می گوید: «تو خودت خونه و زندگی نداری وارد حریم من شدی؟» 
مثل اینکه حق با اوست. جر و بحث بی فایده را ول می کنم. ولی این رسمش نیست. کمی آن طرف تر به کنار  خیابان اصلی می روم.  به مظلومیت کُزت شروع می کنم به یادداشت برداشتن. 
غرق در دفتر یادداشتم هستم. یکی صدایم می کند. مردی است از آن طرف خیابان. مثل اینکه ژان والژانم است.  با خودم می گویم: 
-    ای جانم! یکی منو دید
دوچرخه را تنها می گذارم و می روم به سمتش. 
-    بیا مغازه یک خورده گرم بشی 
-    آقا ممنونم مزاحم نمی شم!
-    حالا بیا تو! تعارف نکن دیگه
پیرمرد به همراه دوستش آنجا نشسته اند. دوستش هم یک مرد کت و شلواری با سروصورتی کاملا تراشیده و آنکاردکرده است.  هم سن و سال هستند. از دوران کودکی دوستی شان را داشتند. 
 از سفرم می پرسند و من هم تمام معرفینامه همیشگی ام را رو می کنم. مغازه دار می رود  و از روی کتری روی بخاری مغازه چایی تازه دمی برایم می ریزد. من هم ازشکلات هایی که دارم چند تایی تعارف می کنم.
هر دو جوانی شان را در کشور کویت و امارات کار می کردند. حقوق شان را به خانواده شان در ایران ارسال می کردند. قد و بالای بلندی هم دارند. کلا بختیاری اکثرا قد بلند و تنومند هستند.  از روزمرگی و یکنواختی زندگی شان می گویند. دعوت می کنند به خانه شان بروم و در مورد روستای کّران که عنوان طولانی ترین روستای کشوری را دارد مطلبی بنویسم. 
واقعیتش از ده چشمه فارسان تا اینجا شاید 5 کیلومتر رکاب نزدم. برنامه را می گذارم برای زمانی دیگر و بهتر.
***
دقیقا ساعت دو بعد از ظهر، سر از شهرداری شهر جونقان در می آورم؛ یعنی وقت تعطیلی شهرداری. دیواری کوتاه تر از شهرداری پیدا نکردم. ساختمان شهرداری درست کنار قلعه سردار اسعدبختیاری قرار دارد. پیش سردار نتوانستم بروم که خیلی وقت است که دارفانی رو گفته از طرفی اگر هم بود  با دوچرخه ام نمی توانست رابطه برقرار کند، فقط اسب سوار تک تاز را می پذیرفت. ساختمان  شهرداری را سعی کرده اند شبیه قلعه بسازند. ولی قلعه بجز بنای اصلی محوطه خیلی بزرگ با درختان زیاد دارد. 
مستقیم پیش شهردار یعنی باقر مومنی می روم. معلوم است که حسابی خسته است. معمولا شهرداری ها نزدیک شب های عید سرشان شلوغ تر می شود. با ماسک روی صورتش چهره اش را تشخیص نمی دهم. پشت میز نشسته و بعد از سلام و معرفی خودم، خیلی جدی می گوید: 
-    کاری می تونم براتون انجام بدهم؟ 
با خودم فکر می کنم: 
-     مثل اینکه با این شهردار باید زیاد صحبت کنم تا امکان بازدید از شهر را فراهم کنه 
 این دفعه پیش بینی ام غلط از آب در می آید، مثل پیش بینی وضع هوا نبود. خیلی زود شرایط اسکانم را فراهم می کند و در ادامه می گوید: 
-    الان جور می کنم با یکی از اعضای شورا بری گشت و گذار در شهر و اطرافش! اون به درد کارت می خوره. 
با آقای اسکندری تماس می گیرد و قرار می شود که یکساعت بعد همدیگر را ببینیم. 
خودش می رود و مرا به منصور عرب سرایدار آنجا می سپرد. منصور پسر لاغراندام و جوانی است. با هم می رویم و من سیب زمینی پوره را از خورجینم در می آورم. تا خراب نشده باید زودتر بخورم. به پیشنهاد منصور به آشپزخانه می روم و می گوید:
-    آشپزخونه همه چیز هست. آب خنک، نون، چایی
من سفره غذایم را باز می کنم و منصور هم زودتر از من سفره دلش را. لب به غذا نمی زند.  خیلی دقیق سن و سالش را می گوید 27 ساله و چند ماه و چند روز و چند ساعت و... . یک اصولی برای زندگی خودش دارد. خودش را علاقمند به کتاب خواندن نشان نمی دهد و دلیلش این است که خودش به خیلی چیزها رسیده و نیاز به کتاب خواندن احساس نمی کند. 
هشت سالی قشم بوده ولی الان به خاطر کسالت پدر و مادر به شهرشان برگشته. دوست دارد ازدواج کند. از او می پرسم. 
-    با هم در تماس هستید؟
-    نه! 
-    چرا؟
-    اینجا شهر کوچیکیه! اگر کسی بفهمه من با اون ارتباط داشتم، دیگه امکان ازدواجمون به صفر می رسه، فعلا زیرنظر دارم.
-    خب بالاخره باید یک شناختی از هم داشته باشید یا نه؟
-    می شناسمش. اینجا شهر کوچیکیه اگر بفهمن با هم ارتباط داریم، دیگه اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم. 
-    کی می خوایی بری خواستگاری؟
-    وقتی  وضع مالیم خوب بشه 
زیاد حرف می زند. اما خودم هم کم بی تقصیر نیستم در این امر. از بس فضولی ام گل می¬ کند. 
بعد خودش می پرسد: 
-    خودت زن داری؟ 
-    نه 
-    از غذا خوردنت فهمیدم
نمی دانم از غذا خوردنم چطوری فهمید؟ با سرعت می خوردم؟ زیاد به او تعارف نکردم؟ لقمه بزرگ برداشتم؟ شاید هم برعکس خیلی باوقار و متین و جنتلمنانه بودم.  بالاخره من سعی ام رو کردم به حالت دوم نزدیک باشم.
نیم ساعت بعد اسکندری می آید. اسکندری هم عضو شوراست و هم کارمند شهرداری. یادم رفت بگویم که جونقانی ها  ترک  قشقایی هستند! اسکندری همان اول می پرسد: 
-    بریم اول دیدنی ها شهر  رو ببینیم یا طبیعت اطراف رو
-    اول طبیعت 

رودخانه جونقان


اسکندری خیلی پرانرژی و مصمیم برای معرفی شهرشان است. کم نمی گذارد برای کاری که انجام می دهد. کوه های جهان بین، پیلی، سالدران و میانکوه دور تا دور آن را گرفته اند. کوه هایی که هنوز در اول فصل بهار پوشیده از برف هستند.  در موقعیت مناسب چه به لحاظ جغرافیایی و چه به لحاظ زمانی برای عکاسی نیستند. اما بعدش به جایی می رویم که خود اسکندری هم تا حالا از نزدیک ندیده بود.

آبشار کردیت 

در 10 کیلومتری جنوب  شهر جونقان و در مسیر شهر اردل ابتدای وارد تنگه ای می شویم که به تنگه درکش ورکش معروف است. بعد از عبور از کوه های بلند در سمت چپ جاده و در دره ای عمیق، آبشاری خروشان و پرآب به نام آبشار کردیت قرار دارد. مسافران گذری به این راحتی آن را نمی بیند. برای پایین رفتن باید از یک مسیر پاکوب با شیب خیلی تندی حرکت کرد. 
بخاری از این آبشار بیرون می آید که که وجه تسمیه نام این آبشار هم  است. آب آبشار در نهایت به رودخانه کارون ختم می شود. 

کاروانسرای خان اوی


از آنجا به کاروانسرایی  قدیمی می رویم که دارای طاق ضربی های متعددی است که به «خان اوی» معروف هستند. «خان اوی» در زبان ترکی معنای «خانه ی خان» را می دهد. «خان اوی» از آن جهت که گویا خانی در آن زمان این کاروانسرا را برای آسایش مردم ساخته است. آمدند. 
در بعضی از اتاقک های این کاروانسرا حفاران پرتلاش، حفاری هایی کرده اند. حالا نمی دانم به چیزی رسیده اند یا نه؟ ولی گنج بی رنج می شود مال باد آورده.
آخرین جایی که می رویم یک جای واقعا صعب العبور و سخت است. اگر می دانستم رفتن به آنجا این قدر ماشین سمند را در آن گل و لای فرو می برد، اصلا نمی گذاشتم اسکندری مرا به آنجا ببرد. 
به جایی در شمال شهر جونقان می رویم که اشراف کامل به شهر دارد و به سراب بکان شهرت دارد. 
در سال نهم حکومت مظفرالدین شاه وبا کل کشور را می گیرد شبیه کرونای امروز. خوانین برای فرار از وبا به این مکان که در ارتفاعات است و هوای خوش و آبی پاک و سالم دارد می آیند و به یادگار سنگ نوشته ای را از خود به جای گذاشته اند. 


کاش سنگ نوشته زبان داشت و یک خورده ای از خان ها می گفت و مردم آن پایین دست و از همه مهم تر آن هنرمندی که خلقش کرده است. 
به شهر بر می گردیم و جانی دوباره می گیریم در جونقان. 

 

تنگه درکش ورکش که بین بالاترین و پایین ترین ارتفاع قرار دارد

به همراه اسکندری و دوستش در کنار آبشار کردیت

 

نمایی از کوه های اطراف جونقان

ابرها بر بالای تنگه درکش ورکش منظره زیبایی را به وجود آورده بودند.

چشمه بلبل در داخل شهر جونقان 

تک درخت تنها

 

 

  • عدالت عابدینی