پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب با موضوع «ایرانگردی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جفتان

زمانی جمعیت آن قدر زیاد بود که می گفتند جلویش را بگیرید و کلی آموزش و ابزار پیشگیری می دادند. الان هم رشد جمعیت چنان به قهقرا رفته که مشوق برای زیاد شدن هم می دهند. از آن طرف، به خطر تهدید محیط زیست و منابع تجدید ناپذیر اشاره می کنند. 
مثل گذشته از کوچه پس کوچه های پرجمعیت و هیاهو در شهرها خبری نیست. سروصدایی هم باشد برای ماشین ها و موتورهای اعصاب خرد کن است نه بچه های بازیگوش. دلخوش بودیم روستاها از قاعده کاهش جمعیت مستثنی هستند. زاد و ولدی بود و پشت بندش کار و تولید. اما صنعتی شدن و رفاه بیشتر در شهرها و خلاصه درهم ریختگی اقتصاد و رشد تبعیض، وسوسه مهاجرت را میان روستاییان تقویت کرده است. روستا را به لقای خودش رها کرده اند. در روستاها دیگر از آن نیروی جوان پرکار خبری نیست. چوپان و کارگر باغ هم  پیدا نمی شود. 
بیشتر روستاها را افراد مسن تشکیل می دهند. یا پیر و از کار افتاده شده اند یا برای بازنشستگی و استراحت مطلق آمده اند. 
چرخ چرخ  زنان وارد روستای نوبهار شده بودم. آنجا می خواستم حاج حسین شرفلو را ببینم که از تفرش سفارش کرده  بودند. با تلفن هماهنگی هم کرده بودند .  کوچه های روستا سوت و کورند. فقط موتوری می آید و دو نوجوان موتور سوار گاززنان و با سروصدا از کنارم رد می شوند و می روند. انگار بخواهند شیهه  موتورشان را به رخ دوچرخه زبان بسته ساکتم بکشند. 
ناچارا درِ خانه ای را می زنم برای پرسیدن آدرس حاج حسین. پیرزنی در خانه را باز می کند. تا دم در حاج حسین همراهیم می کند. او هم خسته از تنهایی به نظر می آید. انگاری بخواهد تنهایی تکرار شونده خود را با حرف زدن با من برای لحظاتی پر کند.  پیرزنی با پیراهنی رنگ و رفته اما مرتب در را باز می کند. همسر حاج حسین است. از بد حادثه، همانروز پیرمرد از فرط پیری و ضعف راهی بیمارستان شده بود. خیلی اصرار می کند  به منزلش بروم. اما بیشتر دوست داشتم که خود پیرمرد را ببینم.
برای اینکه کاری حداقل کرده باشم، نشانی دهیار را از پیرزن اولی می گیرم. دهیار هم خانمی است که وقتی به جلوی خانه اش می رسم متوجه می شوم چند لحظه پیش برای کار کشاورزی به خارج از روستا رفته است. قلعه شجاع لشگر هم نزدیک خانه اش است. 
مردی سوار بر تراکتوردعوت می کند که با هم به دامداری اش برویم. 20 سالی بوده که در تفرش کار قصابی می کرده. سرمایه اش را ریخته یک دامداری راه بیندازد. درخواست وام هم کرده است. بعد از چند سال موافقت شده است. تا بخواهد دست به کار شود قیمت مصالح تا سه برابر افزایش پیدا کرده است. 
هم نشینی با این مرد هم فایده ای ندارد، از این دردها کم نشینده ام، راهم را ادامه می دهم. 
راستش همه این ور و آن ور رفتن ها برای کسب اطلاع در مورد خود شجاع لشگر بود. خیلی هم مهم نبود. آدم های زنده مهم تر از آدم ها و مکان های به تاریخ پیوسته اند. 

روستای_فرک


در میان گندم زارهای طلایی پیرمردی مشغول درو کردن است. خودش است. صحبت با این مرد فایده نداشته باشد ضرر هم ندارد. تراکتور هم گوشه ای ایستاده بی توجه به پیرمرد، افق دوردست را نگاه می کند. 
دوچرخه را به تراکتور تکیه می دهم تا آنها با هم مشغول صحبت باشند و من هم با پیرمرد. پیرمرد صورتی  چروکیده، کلاه سبزرنگ و پیرهنی چهارخونه آبی مشکی به تن دارد. وقتی می خندد گونه های توو رفته اش بیشتر داخل می رود و زیبایی بیشتری به او می دهد. شاید کسی این را به او نگفته باشد. خوش صحبت است و خندان. حافظه شعری خوبی دارد آن هم به ترکی. مرتب هم می گوید من بی سوادم. در حالی که برای من در آن لحظه یک باسواد تمام عیار بود.

علی محمدی

علی محمدی پیرمرد خوش صحبت فرکی 

 

85 ساله است. وقتی می پرسم چند بچه داری می گوید: من مجردم. او هم وقتی  در جواب سوالش که می پرسد  حدس می زنی چند سال داشته باشم. وقتی 35 سال را از من می شنود. می بیند با یکی مثل خودش سروکار دارد.
 آخرش هم سفره دلش را باز می کند. یک سالی است که همسرش فوت کرده است. در روستای  فرّک در همان نزدیکی ها زندگی می کند. نه می تواند زن هم سن و سال بگیرد که حال کار کردن ندارد نه جوان که پرتوقع است. تسلیم جبر روزگار شده است. اما با غرور از 5 دامادش می گوید. 
حین خوردن کیک خرمایی که به او داده ام. شجاع لشگر را توصیف می کند. شخصی که نامش احمد قره قوگوزلو بوده اما به خاطر شجاعتش در زمان رضاشاه در مقابله با نیروهای روسی و بعضی قوم هاسرکش به او لقب شجاع لشگر را داده اند. 
دو ساعتی  با علی محمدی هستم. واقعا لحظات خوبی بود. در ادامه راه دیدن روستای «جفتان» را توصیه می کنذ. 
دم غروب به روستا می رسم. روستا سمت چپ چاده است. دو راه هم دارد. راه اول را انتخاب می کنم و به سمت پایین می روم و از رودخانه روستا رد می شوم و بعد از کمی سربالایی به بهداری روستا می رسم. از مرد چوپانی که در بالای تپه است سراغ دهیار را می گیرم که همسرش را نشانم می دهد. همراه با یک زن  دیگر، بچه اش را در میان درختان می گرداند. شماره دهیار را می گیرم و با او صحبت می کنم برای محل دیدار.
پیرزنی از پشت صدایم می کند. چند زن دیگر هم همراهش هستند. همه آنها کاملا شهری و البته چاق و آرایش کرده هستند. تفاوت شهری و روستایی را در وزن و آرایش می توان سنجید.  انگار که پیرمرد چوپان خوشش نیامده از صدا کردن آن پیرزن. ولی به سمتش می روم که چه می گوید. 
زن شوخ طبع است و مرتب اطرافیانش را می خنداند. لهجه ترکی و فارسی اش حسابی قاطی شده است. هر از چند گاهی هم تحکمی در صحبت هایش می آید. 15 سالی است که همسرش فوت کرده اما با غرور از پسرش می گوید که در یکی از کشورهای عربی مشغول به کار است.  

مجتبی هزارخانی

مجتبی هزارخانی دهیار روستای جفتان 


مجتبی هزارخانی دهیار روستا می آید. جوانی است نسبتا لاغر با ریشی به صورت. همان ابتدا به قلعه قدیمی روستا می رویم که قدمتی 250 ساله دارد، اما به جز چند دیوار و ستوان چیزی از آن نمانده است. قلعه مشخصا در جای خوش آب و هوایی ساخته شده بود. ضمن راه رفتن مجتبی از روستا می گوید که 45 کیلومتر تا تفرش و 35 کیلومتر تا نوبران فاصله دارد. بیشتر مردم در کار باغداری مخصوصا انگور و سیب گلاب و گردو بادام هستند. سیب گلاب و انگور به وفور در باغات روستا دیده می شود. 

سیب جفتان


 اما تا یادم نرفته بگویم که مجتبی تحصیل کرده رشته ITاست. همسرش کرمانشاهی است. اما زندگی روستایی را به دنگ و فنگ زندگی شهری ترجیح داده است. اینها روزنه های امید برای رجعت به زندگی آرام و آرام بخش روستایی هستند. 
«غار امجک»، «قنات های روستا»، « قطره چکان کریان» بعضی جاها دیدنی داخل و اطراف روستا هستند.

کوچه های جفتان

روستا هم بافت قدیم دارد و هم بافت ترمیم شده. مقدار بافت ترمیم شده کم است اما گر کامل شود روستا جلوه گردشگری خوبی می تواند پیدا کند. 

خانه در جفتان

در همان منطقه ترمیم شده خانه مادری مجتبی است. خانه ای که دو طبقه دارد. به طبقه دوم می رویم.  دو اتاق دارد.  آخر خانه روستایی است با در و سقفی چوبی. یک در چوبی این دو اتاق را به هم وصل می کند. 
پدر مجتبی هم یک سالی است چشم از جهان فروبسته. پمپ بنزین داشته و به مهمان نوازی معروف بوده است. راهش را مجتبی ادامه می دهد با پذیرایی و شامی که مادر آماده می کند کامل تر هم می شود. 
صدای جیرجیرک و ریختن چایی به  استکان، بهترین سکوت شکنان آن شب بودند. وقتی از صدای ریکورد شده جیرجیرک ها و ریختن چایی را بعدها می شنوم، به یاد می آورم آرامش حقیقی آن شب را.

جفتان


صبح مادر نان  کنجدی گردی را در تنور حیاط می پزد. انواع سبزیجات هم به آن می زند. با دادن صبحانه ای خوشمزه و  سیب گلاب راهیم می کند. 

جفتان

صرف صبحانه به همراه برادر مجتبی 

عدالت عابدینی

در میان تاکستان های جفتان


خانه قدیمی جفتان

خانه قدیمی جفتان که معماری اش می تواند قابل الگوگیری باشد و خودش هم قابل بازسازی

 

جفتان

طبقه دوم خانه پدری مجتبی که سرزنده و مهمان نواز است.

جفتان

آثار باقیمانده از آتشکده روستای جفتان که قبلا به صورت چارتاقی در مسیر دیده بودم

پیرمرد جفتانی

مرد کشاورز که در مزارع روستا می بینم. از همسرش می گوید که به خاطر هجوم میهمان برای فرار از کرونای شهر، مبتلا به کرونا شده است

انگور

درخت انگور که به وفور در روستای جفتان است 

غروب

دیدن این چنین غروب هایی را در روستاها نباید از دست داد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای کبوران

روستای کبوران - عکس از عدالت عابدینی

 

جوان موتورسوار از جاده خاکی و از میان کوه ها به سمت بالا می رود. موتور گرد و خاکی پشت سرش راه انداخته است. ناگهان توجه اش به سمت چپ چاده، داخل دره و آب بند آنجا جلب می شود. چند نفر مشغول کاری هستند. از آن بالا آنها را برانداز می کند. انگار در حال کندن جایی هستند! یکی از آنها متوجه او می شود و به بقیه می گوید. صحنه یکهو عوض می شود. اینبار همگی با چاقو و چماق به دنبالش می افتند.
هندل موتور را می زند. در آخرین لحظه  روشن می شود و می زند به فرار!
به مزرعه شان  در بالای ارتفاعات می رسد، با موبایل به روستاییان جریان را می گوید. آنها می آیند و آن چند جوان متواری می شوند.
مثل اینکه  دنبال زیرخاکی بودند. 
حالا این جوان درست روبروی من بود و با گفتن این جریان می پرسد: 
-    تو جاده نمی ترسی تنها سفر می کنی؟
-    ترس از چی؟
-    ترس از همین اتفاقات!
یاد سرهنگ پیر آموزشی مان در سربازی می افتم که همیشه می گفت: «بترس از آن چیزی که می ترسی». اینجا هم به این جوان  باید حق بدهم.

عدالت عابدینی

مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی


مسیر روستای کهندان از سمت قم به تفرش کاملا کوهستانی و خاکی است. جاده خلوت است. ولی این طور هم نیست که پرنده پر نزند. اتفاقا زیاد هم هست، به همراه همین موتور سواری که می بینم دیگر هیچ آدمیزادی نیست. این جاده،  زمانی استفاده می شد، ولی با اتصال روستای کهندان به شهرستان قم، کمتر مورد استفاده قرار می گیرد و الان من  تنها در این جاده هستم. 
جاده آنقدر پرشیب است که مجبور می شوم چند باری  از دوچرخه پیاده شوم و دوچرخه را سلانه سلانه بالا بکشم. بعضی وقت ها به هنگام هل دادن دوچرخه کفشم روی زمین لیز می خورد. 
به ارتفاع 2200 متری می رسم. قله های متعدد از آن بالا دیده می شوند. 

جاده خاکی کهندان تفرش

منظره از درختان و کوه در مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

جاده کهندان تفرش

قلل ارتفاعات گیان - عکس از عدالت عابدینی 

همه نفس نفس زدن هایم در سر بالایی را با شیب تندی که به سمت پایین دارم جبران می شود؛ البته با سرعت و احتیاط زیاد. باغ های پراکنده ای هم در بین راه دیده می شوند. 
در مسیر آسفالت که سرعتم الی ماشاء الله می شود. با سرعت می روم تا دم غروب به تفرش می رسم. درختان بلند این شهر خلوتِ کوهستان را حسابی آراسته اند. 
با پرس و جو، مردم نزدیک ترین و زیباترین روستا به شهر را نشانم می دهند. یکی از آنها تماسی می گیرد هماهنگ می کند پیش آقای «ولی یامینی» از اعضای شورای روستا بروم. یک نفر هم آن طرف خیابان نشسته و دعوت می کند به ویلایش!
بین این دو انتخاب، روستا را بیشتر دوست دارم. 

چارتاقی کبوران

نمای روستای کبوران از زاویه یکی از تاق ها - عکس از عدالت عابدینی


روستای تاتی زبان کبوران 8 کیلومتر بیشتر تا تفرش فاصله ندارد. ولی تا به آنجا برسم به تاریکی می خورم. به یامینی زنگ می زنم. با موتور می آید. ابتدا به سمت شیرآبی که در کنار جاده است می رود و  آبی به صورتش می زند.  از کار کشاورزی آمده و خستگی و غبار صورت را پاک کند. 

چارتاقی کبوران

دوچرخه در کنار چارتاقی کبوران - عکس از عدالت عابدینی

جوانی است با چهره خندان. اول چارتاقی نزدیک آنجا را که به روستا اشراف دارد را نشانم می دهم. چارتاقی ها به طوری کلی ابعاد مربعی شکل دارند که دارای چهار تاق ورودی بزرگ هستند. به همین خاطر اسمش را چهارتاقی گذاشته اند. معمولا یک گنبد هم بالای سر آنهاست. آخرین تخمین از ساخت چهارتاقی ها به دوران اشکانیان بر می گردد و بیشتر در زمان های گذشته به عنوان آتشکده زرتشتیان به کار برده می شد. بعدها در دوره اسلامی این چارتاقی ها با تغییراتی تبدیل به مسجد می شوند. از طرح چارتاقی ها، بعدها برای طراحی برخی آرامگاه هم استفاده شده است. این چارتاقی ها نقش تقویم آفتابی را هم داشته اند. 

چارتاقی

این را هم بگویم نمونه ای دیگر از این  چارتاقی در آن سوی کوه ها و در روستای نویس هم وجود دارد. کلا در این منطقه آتشکده و چارتاقی زیاد است.
از آنجایی که به زرتشت ها، گبری هم می گویند، نام این روستا در گذشته «گبریان» بوده و در گذر زمان به «کبوران» تغییر عنوان داده است. هر چند که به آن اکنون «بهاران» هم گفته می شود. 
بعد تا امامزاده ی روستا که در حاشیه روستا و در کنار جاده است می رویم. صدای آب خروشان  به گوش می رسد. یامینی می گوید چند شب پیش تا نصف شب مشغول کار بودم. ساعت حدود سه نصف شب بود. کنار جاده نشسته بودم. ماشین پلیس می آید و می پرسد: 
-    نصف شب اینجا چکار می کنی؟
-    صدا آب رو گوش کنید، دقت کنید چه صدای قشنگی داره!
یامینی در آن لحظه در حس و حال خود و لذت از حال خود بوده است. ماموران هم فهمیدند که او یک کشاورز زحمتکش است، می گویند در چند وقت گذشته دزدی هایی از سیم های برقی و ... در منطقه گزارش شده است و آنها مامور بودند و معذور! شاید حسرت آن لحظه او را خورده اند. 
یامینی مجرد است و اصلا اهل شبکه های اجتماعی که این روزها دلخوشی ها خیلی از آدم ها هست نیست.
شب به اقامتگاه نزدیک امامزاده می مانم و یامینی می رود شام هم می آورد. فردا هم می گوید حتما پیش آقای تقی برجی بروم. می گوید باغچه خیلی خوبی دارد و از دیدنش پشیمان نمی شوم. 
صبح بعد از استراحت شبانه ابتدا به سمت چارتاقی می روم که شب نتوانستم کامل ببینم. در کنار چارتاقی قلعه قدیمی «گبری» وجود دارد که تقریبا تخریب شده است. از آنجا می شود امتداد روستا را کامل دید. خانه ها هم بیشتر سقف شیروانی دارند. خیابان عبوری از کنار شهر هم خیلی کم تردد است. 
قناتی هم دارد که حسابی پرآب است و آب در آن جریان دارد. 

تقی برجی

آقای تقی برجی در حال کار در مزرعه - عکس از عدالت عابدینی


با آقای تقی برجی تماس می گیرم و می روم به سمتش.  وارد کوچه باغی می شوم که پر از درختان بلند و زمین های کشاورزی است. محصولات عمده این روستا بادام، گردو، سیب، سنجد، گلابی، انگور، آلبالو، گیلاس، زردآلو و آلو است. آقای برجی در میان زمین های کشاورزی مشغول کار است. مردی شصت ساله با سبیلی نسبتا پرپشت و صورتی تراشیده و چهره ای کاملا خندان! انگار که همه مردم روستا اینطور خندان هستند.  اما حیف!
حیف از آن جهت که این روستا زمانی 90 خانوار داشته ولی در حال حاضر فقط 30 خانوار در آن زندگی می کنند. خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند. بیشتر هم پیرمردها و پیرزن ها هستند. برجی دلیل این مهاجرت را عدم تمایل جوانان به کار کشاورزی می داند. البته کمبود آب و سرمازدگی محصولات هم، در این مهاجرت ها بی تاثیر نبوده است. 
وقتی کارش تمام می شود با هم به کلبه اش می رویم. یکی از دنج ترین جاهایی است که می بینم. دام و مرغ و خروس و درختان میوه هم آنجا هستند. همه درختان آنجا را خودش کاشته است. مبل هایی در فضای بیرونی چیده شده اند. ضبطی هم که نوار کاست  می خورد. روی دیوار آویزان است. این مزرعه را سال 70 خریده است. 

تقی برجی

چهره خندان تقی برجی بعد از کار و تلاش - عکس از عدالت عابدینی

تکه های هیزم را جمع می کند. آنها را به محل اجاقدان می ریزد و با کبریت می زند و فوتی و آتشی! بعد توری فلزی و کتری را روی آتش می گذارد. 
از کلاس اول راهنمایی با تراکتور کار می کرد تا وقتی که دیپلم  می گیرد. سال 62  و در سن 25 سالگی ازدواج می کند. تا سال 82 همچنان کارش با تراکتور است. تقریبا بیشتر روستاها اطراف را با تراکتور شخم زده است. به یاد می آورد روزهایی را که به خاطر کار زیاد روی تراکتور خوابش گرفته  و حوادثی برایش افتاده بود.
آقای تقی برجی بعد چند سال کار با تراکتور کارش می شود کار روی کمپرسور.
 بعد از آن است که دچار کمردرد و آرتروز می شود. 
چایی دم می کند. صبحانه نان و سرشیر و پنیر و کره محلی است.
 وقتی صبحانه می خوریم از چیزی که برایش آزار دهنده است می گوید و آن درد تنهایی است ولی خودش خوشحال است که فرزندانش همیشه با او هستند.  اگر دور هم باشند، به او سر می زنند. 
از پانزده سال پیش به خاطر بیماری همسرش، یک روز در میان از روستا باید به بیمارستان تفرش برود.
 اما این یک روز در روستا کبوران بودنم یک طرف، شنیدن یک جمله از طرف او یک طرف که خیلی حالم را خوب کرد. 
وقتی از او از بزرگترین لذتش می پرسم می گوید: عشق به همسر!
آسیاب ها، آب انبار، حمام قدیمی، خانه های کاهگلی برخی دیگر از دیدنی های روستا هستند که من فرصت دیدن از آنها را نداشتم. 

 

آب بند کهندان

آب بند مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

دوچرخه و روستای کهندان

- منظورت حاج غلومه که  بازنشسته آموزش پرورشه؟ 
-    بله بله منظورم همونه!
همان ابتدای کار اشتباه کردم و گفتم آقای غلامرضا کهندانی. معمولا نام رسمی با نام متداول در بین مردم فرق می کند. حسابی خسته ام. باید این حق را به من بدهید.  دلیلش را می گویم.
اول اینکه ساعت چهار بعد از ظهر با دوچرخه از روستای دولت آباد به سمت کهندان حرکت کردم. دوم اینکه مسیر سی کیلومتری کلا سربالایی بود. آفتاب تیز تابستان با شیب تند جاده، انگاری مرا روی زمین انداخته و به سینه خیز رکاب زدنم مجبور کرده بودند. هم عرق بود و هم نفس زدن. آمادگی روزهای اول سفر را هم به این سختی اضافه کنید. روستای کهندان مثل باریکه ای بین شهرهای ساوه از شمال شرق و اراک از جنوب غرب دو شهر مهم استان مرکزی قرار گرفته است. ولی  جالب اینکه متعلق به استان قم است و تا خود شهر قم 85 کیلومتر فاصله دارد. 20 کیلومتر بیشتر هم با تفرش فاصله ندارد.
خنکی ارتفاعات و درختان بلند توت و گردو تا حدی خستگی آدم را می برد. ولی شیب تند هر از چندگاهی وادارم می کند به پیاده روی و  گهی زین به پشت بودنم.
بعید می دانستم غروب به کهندان برسم. حدود پنج کیلومتر نرسیده به کهندان، روستای دیگری به نام «ونان» قرار دارد. ییلاق نشین است و جای اعیان نشینان از تهران و شهرستان های اطراف علاوه بر مردم روستا. خانه های آنچنانی هم  تا دلتان بخواهد در آنجا ساخته اند. توت در کنار جاده آنقدری زیاد هست که مردم با وسایل نقلیه شان ایستاده اند و توت ها ریخته شده روی زمین را جمع می کنند. البته روستاهای دیگری هم در طول مسیر هستند. 

کوه وتوس

کوه وتوس کهندان  - عکس از عدالت عابدینی

خوشبختانه قبل از غروب آفتاب کهندان می رسم. کهندان بر دامنه کوه قرار دارد. هم راستا با روستا کوه وتوس با ارتفاع حدود 2700 از کوه های مهم استان قم است و درست روبروی آن علم کوه قرار دارد. البته نباید این علم کوه را با علم کوه دماوند اشتباه گرفت.  
توت، گردو، فندوق و گیلاس مهمترین محصولات باغی این روستا است. توت و فندق آنقدر مرغوبند که در کشور مطرح هستند. 
با آدرسی که مردم می دهند به سمت خانه حاج غلامرضا می روم. او هم در حال آمدن به سمتم است. راستش اولین بار است که می بینمش. به واسطه دوستِ دوستم چند روز قبل، تلفنی با اون صحبت کرده بودم. در مورد ادامه  مسیر کهندان به تفرش پرسیده بودم.  آخرش دعوت کرده بود بروم به خانه اش. 
همان ابتدا می گوید به خانه خودشان برویم یا یک خانه دیگر که خالی است و می تواند اختصاص به خودم داشته باشد. با این نیت که در آن خانه راحت تر باشم. 
از آنجایی که دوست دارم هم صحبتش باشم، انتخاب را می گذاریم به رفتن خانه خودش.

استراحت دوچرخه در حیاط خانه

خانه درِ کوچک سفید با حاشیه ای آبی تیره دارد. ورودی خانه چند پله می خورد. به اتفاق هم دوچرخه را بلند و وارد حیاط خانه می کنیم. دوچرخه را گوشه سمت چپ می گذارم. فرمان دوچرخه قشنگ رو به طبیعت روستا قرار می گیرد. دوچرخه هم باید خستگی اش در برود. 
موکت در حیاط پهن و پشتی ها روی دیوار تکیه داده شده اند. بساط چای و هنداونه و گردو و فندق و توت همانجا فراهم است. در آن تابستان و بعد از آن رکاب زدن، هندوانه مثل قالب یخی می ماند که سریع در دهانم آب می شود و بین سلول های خسته بدنم تقسیم می شود. از بس که تشنه ام. 

 

تزئینات دیوار خانه کهندانی 

 

خانه سقفی چوبی دارد مثل آن قدیم ها! درخت و گل  داخل حیاط،  طراوت را به تمام وجود آدم می دهد. دیوارهای خانه با انواع گلدان های مصنوعی و طبیعی، و ساعت تزیئن شده اند. در یکی از اتاق ها هم به یاد قدیم، چراغ گردسوز و فانوس بازنشسته گوشه ای نشسته اند.
بعد از کمی صحبت، آقای کهندانی اجازه می خواهد تا به مسجد برود و برگردد. بدم نمی آید همراهی اش کنم تا در آنجا کمی بیشتر مردم را ببینم. 
در کوچه پس کوچه، مردم احترام خاصی به حاج غلامرضا دارند. زنان در  گروه های چند نفره با چادرهای رنگی روبروی خانه ای جمع شده اند و مشغول گپ و گعده اند. مسجد در قسمت پایین روستا قرار داد. مسیر شیب به سمت پایین و با درختان پهن برگ است. داخل مسجد بیشترپیرمردها هستند. به خاطر وضعیت کرونا،  نماز جماعت نیست. نوه های حاج غلامرضا هم که دختر و پسر هستند، سعی می کنند ادای نماز خواندن بزرگ تر ها را در بیاورند. 
شب جمعه است و بساط نذر هم در مسجد و کوچه پس کوچه های روستا به راه است. 

غلامرضا کهندانی

آقای غلامرضا کهندانی میزبانم در روستای کهندان 

کهندانی 64 سال سن دارد.  بازنشسته دانشگاه فرهنگیان است. مسئول تغدیه و بهداشت بوده. آشپز قهاری است به طوری که آموزش آشپزی نه تنها  برای ایران ها، بلکه برای عربستانی ها، سودانی ها و بنگلادشی ها هم داشته است. بعد از بازنشستگی به روستا آمده و علاوه بر کشاورزی، تفریح اش را هم دارد. عاشق کوهنوردی و متنفر از دود و دم است. اهل ماشین و موتور هم نیست. با وجود آشپز بودن عاشق غذاهای طبیعی و کمتر به سمت غذاهای رستورانی می رود. در مدتی که مسئولیت نظارت بر مواد غذایی داشته، به مدت 4 سال مانع از ورود گوشت برزیلی به علت مشکل دار بودنش به داخل کشور شده است. نظم در زندگی را بهترین لذتش می داند. 
خودش در تئوری از آشپزی اش گفت ولی همسرش در عمل شام آنچنانی آماده کرد. فسنجان و کشک بادمجان  با دوغ و ترشی که سفره را مزین کرده بودند. 
خانه های روستای کهندان همگی شیروانی ها رنگارنگ دارند مثل شمال.

علم کوه قم

باغات روستای کهندان

یک ماه از تابستان گذشته و الان فصل چینش توت روستاست. چیدن توت تقریبا از 15 تیرماه شروع می شود و تا پایان مرداد ادامه دارد. این توت یکی از مرغوب ترین توت های کشور است.

تورهای توت

تورهای مخصوص برای جمع آوری توت های چیده شده 

پارچه های توت

پارچه های وصله شده به هم که در گذشته بیشتر و در حال  حاضر کمتر برای جمع آوری توت های استفاده می شوند

چیدن توت به این صورت است که زیر درختان توری پلاستیکی سبز رنگی را به فاصله یک متری از سطح زمین به درختان می بندند و بعد توت ها را بر روی آن می چینند. قدیمی ها هم پارچه های رنگی وصله شده را کنار هم قرار می دادند. روش جدید  علاوه بر چیدن آسان، مانع از خوردن توت به سطح زمین و آلودگی آن می شود.. بعد از این مرحله، توت ها را به خانه می آورند. معمولا زن ها مسن نسبت به تفکیک آن اقدام می کنند. تفکیک برای جدا کردن توت ها مرغوب و کم کیفیت تر است. باران برای توت در فصل برداشت اصلا خوب نیست. 
گیاهانی مثل آویشن، شکرتیغان، بومادران، چایی کوهی، گوزنگ، پونه، ریواس، سماق هم در روستا هستند که برخی از اینها گیاهان دارویی هستند. 
تیپ آدم ها مختلفی را در باغات و خود روستا می شود دید.

از شخصی که مردم او را سرهنگ خطابش می کنند و می گویند بیست سالی جزء تیم اسکورت شاه بوده و حالا دست به عصا روی صندلی نشسته و کار کردن همسرش در برداشت توت را نگاه می کند. 

جوانی که با مهارت و فرزی بالای درخت می رود و می گوید این عکس ها و فیلم ها را به مسئولان نشان نشده که کاری برای ما نکردند. 
خانم مسنی که همسرش جانباز است و دو بچه معلول دارد. در جریانات انقلاب فعال بوده و اعلامیه پخش می کرده ولی الان نتیجه مبارزاتش را متفاوت می بیند. 
اما حبیب کهندانی آقا بزرگ یک چیز دیگر است. اصلا خودش یک عمل گرا و طبیعت دوست واقعی است. هم خوب صحبت می کند و هم شعر نغز می خواند. 

در سال 83 از نیروی هوایی بازنشسته شده است. قبل از بازنشستگی امکانات خود را به روستای کهندان ریخته است و علاقه خاصی به طبیعت دارد،  به طوری که تمام خیابان را گلکاری و درختکاری کرده است. پیاز، انجیر، توت فرنگی کنار خیابان کاشته حتی از زعفران هم دریغ نکرده است. جدول های خیابان را رنگ کاری کرده است  بارها طبیعت دوستی اش را مورد تاکید قرار می دهد. و چه خوب شعر از حفظ می گوید: 
قدی که بحر خدمت خلق علم شود ... بهتر از قامتی است که به محراب خم شود 
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زند ... که از کار خلق یک گره بسته باز کند 
این روستا این طبیعت خوب و مردمان مهرورز هم داشته باشد، حیف نیست که یک بومگردی نداشته باشد تا علاقمندان بیایند و همه این زیبایی ها را یک جا ببیند. 

خوشبختانه بومگردی «کلبه وتوس» این مشکل را هم کرده است. آقای کهندانی و خانم «تک مار» زوجی هستند که بعد از چند سال تلاش این بومگردی را با معماری حیرت انگیز راه اندازی کرده اند. اتاق های مرتب، حیاط بزرگ با آلاچیق های متعدد و طراحی منحصر به فرد این بومگردی که رو به باغات کهندان دارد آنرا بسیار دلپسند  و مفرح کرده است. 

بومگردی وتوس

بومگردی کلبه وتوس 

وقتی متوجه می شوم خانم «تک مار» نقش عمده ای در ساخت این بنا داشته باورم نمی شوم، ولی وقتی صحبت هایش را می شنوم، نظرم خیلی می شود. پس نگاه کوتاه می کنیم به برخی کارهایش! آنچنان آدم پرجنب و جوش و فنی است که در شش سالگی کباب کوبیده درست می کرده، در هفت سالگی سوار بر موتور  می شود اما فقط گاز دادن بلد بود و نمی دانست همراه با ترمز باید کلاج هم بگیرد و در نتیجه با تصادفی هم می کند.  وقتی هشت ساله بود آرایشگری می کند. به خاطر فنی بودن کار پدر و برادرهایش از جوشکاری و بنایی سر در می آورد، به طوری که در ساخت همین بوم گردی به استاد کارها هم گیر می داده که به جا هم بوده است. 
ماجرا استارت ساخت این بنا به 17 سال قبل بر می گردد که خانم «تک مار» به هنگام عروسی از خانه پدری چند شی قدیمی را به خانه شوهر می آورد.
او جای یک بومگردی را در این روستا خیلی خالی می بیند. اینها را می آورد با این نیت که شاید روزی در این روستا یک بومگردی برای مسافرانی که می ایند بسازند و از همین اشیاء استفاده کنند. 
بی گمان همسرش هم در به ثمر رسیدن آرزویش  نقش موثری داشته است. 
عدالت عابدینی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

خرانق

یکی از فجایع دوچرخه سواری، قرار گرفتن در معرض گرمای زیادی و باد شدید است. به طوری تعریق، تشنگی و سوختگی به همراه دارد.
کسانی که در مناطق بیابانی زندگی می کنند، از سربند یا چفیه استفاده می کنند که کمتر در معرض باد و گرما باشند. حتی در زمان جنگ جهانی دوم، جنگجویان در شمال افریقا، از نوعی دستار شبیه دستار عربی استفاده می کردند. اگر این پوشش ها مرطوب باشد فبها المراد می شود.
دوچرخه سواران هم در این مواقع با استفاده از کلاه، عینک آفتابی، دستمال گردن، مصرف زیاد آب، پمادهای مناسب و قرار گرفتن در سایه، مانع از آسیب جدی پوست خود می شوند. 
اول صبح که در مسیر یزد به جاده طبس هستم، همان ابتدا مشکلی ندارم. اما به مرور تغییراتی را لمس می کنم و می بینم. هم هوا گرم می شود و هم بادهای شدید با غبار شروع به وزیدن می کنند. 
لبم که از روز قبل شروع به باد کرده، الان دیگر به فاز بحرانی خود رسیده است. البته از بین رفتن آب بدنم، خودش در چند روز گذشته هم بی تاثیر نبوده است. لب چنان باد کرده است که خودم اسمش را می گذارم «لب اُردکی»! فقط به جای منقار، لب هایم باد کرده و جلو آمده است. 
پماد کلا یادم رفته با خودم بیاورم، جاده یزد به طبس هم اصلا جای سایه ندارد.
بعد از حدود بیست و سه کیلومتر کوه چَک چَک زیارتگاه زرتشتیان در سمت چپ جاده و در یک جاده فرعی قرار دارد. مقصد من نیست.
مستقیم به سمت شمال شرق حرکت می کنم. در جایی جاده به موازات یک یک جاده تازه ساز دیگر یک جاده می شوند. اتفاقا پلی هم در ابتدا آن جاده تازه ساز است. رفت و آمدی هم نیست. بر می گردم به سمت همان جاده. یعنی این پل آفریده شده برای استراحت من. هم سایه است و هم ساکت!
***

خرانق

این همه سختی کشیدن فقط برای دیدن یک روستا بود؛ روستای خرانق. روستای خرانق روستایی در پای کوه است. یعنی تنها روستای پرآب و آباد در مسیر یزد به طبس. اما آبش شور است. 
ساخت این قلعه به دوران پیش از اسلام بر می گردد  یعنی زمان ساسانیان. یکی از نشانه های آن هم وجود قبله ای به سمت بیت المقدس است. 
این قلعه چهار برج نگهبانی و یک منار جنبان دارد. از این برج ها دو برج کاملا سالم مانده اند. 
در کنار قلعه، کاروانسرایی بزرگ به شکل مربع مربوط به اواخر دوره صفویان وجود دارد.
به پلیس راه می رسم. کمی بعد از پلیس راه در سمت راست روستای خرانق است. در نظر اول هیچ اثری از قلعه نیست. سر ظهر هم کسی در خیابان نیست تا سوال کنم الا یک پاسگاه انتظامی. 
جواب سوالم این می شود که کمی جلوتر بروم می بینم. بله. جلوتر که می روم سمت راست، داخل کوچه ای سنگفرش شده ابتدا به کاروانسرا و بعد قلعه ختم می شود. جمعیت نسبتا زیادی هم در اینجا هستند. 
هادی عباسی از مسئولان کاروانسرا با استقبال گرمی مرا به داخل کاروانسرا دعوت می کند. همان ابتدا با ماکارونی خوشمزه ای از من پذیرایی می کند تا جبرانی باشد بر کربوهیدارت از دست رفته ام. اتاقی هم در کاروانسرا در اختیارم قرار می دهد.

خرانق

 
آقای جلیلی اولین نفری است که با او آشنا می شوم. مردی با سن بالا و پر تجربه. موهای سفید دارد و سبیل هایی نسبت پرپشت. معدنکار است. می گویند آنقدر در کارش ماهر است که اگر منطقه را نگاه کند، متوجه می شود که آنجا ذخایر معدنی مناسب دارد یا نه؟ 
 عِرق و تعصبی خاصی به خرانق دارد. به عنوان راهنما کارتی به سینه دارد و آنجا را به علاقمندان معرفی می کند. 

خرانق

از ویژگی های مهم کاروانسرا وجود چهارتیمچه است که سه تای آن پوشیده و یکی سر باز است. حجره ها یا اتاق ها کارونسرا هم به خوبی ترمیم شده اند و آماده پذیرایی از میهمانان هستند. اما من بیشتر می خواستم بر روی قلعه متمرکز شوم که کمی آن طرف تر از کاروانسرا است و قدمتش قدیمی تر است. 
دو دروازه بالا و پایین دارد. از دروازه بالا که وارد می شویم. خانه ها دو تا سه طبقه با کوچه های تو در تو را می شود. علت ساخت پیچ در پیچ کوچه ها برای رد گم کردن دزدان احتمالی بوده است. کمی که جلوتر برویم، منارجنبان را می بینیم که نمونه اش در اصفهان است. 

خرانق

حمام و حسینیه دیگر آثار این قلعه هستند. حدود چهل سال پیش زندگی در این قلعه جریان داشت. اما با ساخت خانه های جدید و انتقال مردم به آنجا، این قلعه خالی شده است. بعضی جاها ترمیم هایی صورت می گیرد مثل حسینیه. اما آثار مخروبه آن زیاد است. اگر زندگی در آن جریان داشت مسلما این قدر خرابی هم نداشت. با احیای زندگی در قلعه، سنگفروش کردن کوچه پس کوچه ها، به راحتی می شود رونق گذشته قلعه را باز گردند. خودش هم می شود قطب گردشگری چرا که خیلی خاص است. صنایع دستی هم توسعه پیدا کند به راحتی کسب و کار مردم رونق پیدا می کند. 

خرانق

آخر قلعه به مزارع کشاورزی روستا ختم می شود که به شبیه شالیزارها به سمت پایین رفته اند تا به رودخانه می رسند. اما روی رودخانه هم یک پل قدیمی قرار دارد مربوط به دوره ساسانیان. پل نه برای عبور عابر پیاده بلکه برای انتقال آب بوده است. یاد پل هایی می افتم که در تونس، رومی ها به طول ده کیلومتر برای انتقال آب ساخته بودند!
آقای جلیلی می رود و من مشغول عکاسی و فیلمبرداری می شوم. 
همانجا با علیرضا کریمی دوبلور خوبم کشورمان آشنا می شوم که دکترای داروسازی هم دارد. با خانواده اش است. میان صحبت های مان، دوست مشترک دوچرخه سواری به اسم «عباس رزاقی» پیدا می کنیم که این خودش می شود بهترین بهانه برای دوستی مان. این هم از دکترمان.

خرانق
دوستی مان کش پیدا می کند و به جلیلی و پسرانش و غیره می کشد شب هم خودمان را منزل آقای جلیلی می بینیم. واقعا مرد نازنینی است، خانواده اش هم همینطور!
مقرر می شود که شب برای دیدن جن و  منار جنبان برویم. آقای جلیلی ناراحت از این است که چرا من گاهی جن را به تمسخر می گیرم. 
شب به قلعه می رویم تا جن را ببینیم. البته هدف من بیشتر عکاسی شبانه است. اما ماجراهایی اتفاق می افتدکه جن های احتمالی را هم فراری می دهد. 
ماجرا از این قرار است که من کنار منارجنبان در تاریکی ایستاده بودم. جلیلی که حسرت ما را برای منارجنبان می بیند، حاضر می شود که در آن را برای ورودمان باز کند. 
بعد از دیدار از منار جنبان، جلیلی و علیرضا می روند. می خواستم از ستاره های اطراف منار جنبان تصویر بگیرم. در تاریکی تنهای تنها هستم. در همان لحظه صدای پچ پچی می شنوم. یک لحظه بر می گردم و سایه شبه واری می بینم. به سرعت غیب می شود. 
خیلی توجهی نمی کنم. اما صداهایی باز می آید. کمی نگران می شوم. نکند  کسانی آنجا باشند و باور به جن داشته باشند و با سنگ به من  حمله کنند. دوربین و سه پایه را بر می دارم و می زنم به فرار  داخل کوچه های تو در تو. 
از جلیلی و علیرضا هم خبری نیست. صدایی هم از آنها نمی آید. به زور راه خروج از قلعه از در پایین را پیدا می کنم. از کنار دیوار قلعه حرکت می کنم که صدای بلند زد و خوردی کنار خانه قلعه می شنوم. فقط متوجه پرت شدن پیاپی آجرها می شوم. نمی توانم هیچ مداخله ای داشته باشم. دو پا دارم پنج شش تای دیگر قرض می گیرم و می زنم به فرار. 
صدای نفس نفس زدن هایم را می شنوم. یعنی واقعا جن بودند؟ نکند جلیلی و کریمی در آنجا باشند؟ آن طرف تر که می روم ماشین نیروی انتظامی را می بینیم. به آنها جریان را می گویم. 
به محل که می رسیم چند جوان را غرق خون می بینیم. اهل آنجا نیستند. میهمان یکی از دوستانشان هستند. خیلی ترسیده و  مضطرب هستند. اصلا نمی دانند طرف دعوای شان که بوده. به علیرضا زنگ می زنم. متوجه می شوم که آنها در قسمتی دیگر از قلعه هستند. 
جوان ها به همراه ماموران به پاسگاه می روند. بعد از چند دقیقه ما را هم صدا می زنند که به پاسگاه برویم تا شاید ضاربان را شناسایی کنیم. اما وقتی کسی را ندیدیم چه کسی را معرفی کنیم؟
یکی از جوان ها، پیشانی اش شکاف بدی برداشته است. آنها می روند. علیرضا نگران است. با هم به آن خانه می رویم و پانسمان اولیه را برای آنها انجام می دهد و توصیه می کند که هر چه زودتر خودشان را به بیمارستانی در اردکان برسانند. اینجا امکانات لازم برای بخیه نیست. 
این هم شد جریان جِن که آخرش نفهمیدیم اصل ماجرا چه بود!
دیگر ساعت شده سه نصف شب. 
خانواده علیرضا پیش خانواده جلیلی می مانند و ما سه نفره می رویم در یکی از اتاق های کاروانسرا. به قول علیرضا اینجا دنج ترین جا برای خوابیدن است. 
واقعا هم همینطور است. چه خواب سنگین و شرینی داشتم بعد از آن همه تقلای شبانه!
علیرضا زودتر می رود اما من یک شب دیگر آنجا می مانم برای تصویربرداری بیشتر. 
دیگر سفر من به پایان خودش می رسد. از آنجا باید به سمت اردکان برگردم. اما از روز قبل طوفان شدیدی  در این منطقه به راه افتاده است که گفته می شود چند روز هم طول می کشد . اما من باید برگردم و  چاره ای دیگر ندارم. در میان طوفان و باد شدید به سمت اردکان بر می گردم و سفرم را به پایان می رسانم.


خرانق

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

خرانق

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

میبد

امان از روزی که بخواهم تا دیروقت بیدار بمانم و شب زنده داری کنم و دیر وقت هم از خواب بیدار شوم. حتی در سفر با اتوبوس هم نمی توانم خواب را دریغ نمی کنم.
یک وقت هایی هم  استثنا دارم. مثلا به وقت دورهمی با دوستان و کار اضطراری شبانه مثل رفتن بیمارستان به شب زنده داری ورود پیدا می کنم مثل زاهدان و موبایل بازان و شب کاران و ...
دیشب در مزرعه کلانتر میبد یزد(مقر زرتشتیان)، دلیلی غیر از دلایل فوق، برای شب زنده داری داشتم. سرشب با شاهین و همسرش، سوار بر ماشین پراید به مزرعه اش می رویم. چسبیده به خود روستاست،. دو هفته یک بار نوبت آبیاری دارند. در زمان های گذشته از آب قنات برای آبیاری استفاده می کردند. 
شاهین هدلامپ به سر، بیل به دست و چکمه به پا  تا هفت صبح باید بیدار باشد. همسرش هم با آن پیراهن رنگی بلندش همراهش است. به گویش بهدینان باهم صحبت می کنند. به این گویش، گویش «دری» و یا «گبری» هم می گویند. البته متفاوت از گویش دری افغانستان است. 
 سوسوی باد در مرزعه می وزد و آنها هدایت آبها  را باهم به عهده می گیرند. 
پیاز، شلغم، گوجه، خیار، بامیه، هویچ، چغندر، هندوانه، خربزه  و زردک برخی محصولات کشاورزی روستای مزرعه کلانتر است. 

 روستای مزرعه کلانتر


پلک های سنگینم تا دو نصف شب بیشتر دوام نمی آورند، مثل اینکه وزنه سنگین پلک ها را بخواهد به سمت پایین بکشد. به خانه بر می گردم. با کلید بلند قدیمی بیست سانتی در چوبی  قدیمی را باز می کنم، البته با کمی تقلا. خواب شیرین شبانه، شارژ تجهیزات برقی، دوش صبحگاهی مزایای شب مانی ام در اقامتگاه است. 
صبح روز بعد حدس می زنم شاهین از آنجا که تا هفت صبح بیدار بوده دیگر نتواند طبق قولش، روستا را نشانم دهم. آماده می شوم خودم بروم روستاگردی. 
صدای تق تق در می آید. خودش است. به این می گویند مرد جهان دیده خوش قول. 
صدا می کند برای صرف صبحانه. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانه شاهین پس از عبور از دالان که کلی اشیاء قدیمی در آنجاست، در سمت چپ به یک فضای تقریبی 4 در 4 متر وسط با چهار اتاق دالانی در اطرافش منتهی می شود. هر کدام از آن ها برای فصلی از سال ساخته شده اند. کلا همه خانه های مزرعه کلانتر این طور هستند. روستا با آن خانه ها و مردمانش خودش یک موزه بزرگ است. میراثی دست نخورده و ناب از یزد!
اتاق پاک  همه خانه ها دارند. این اتاق مخصوصا عبادت و نیایش، برگزاری مراسم دینی برای درگذشتگان و اوستا خوانی پنجگانه  است.
«اَشم وَ هیشتم اَستی اوشتا اَستی. اوشتا اَهمائی هَیت اَشائی. وَ هیشتائی اَشِم»
این هم یک دعای سرسفره زرتشتی است که معنایش می شود: «راستی بهترین است، خوشبختی است. خوشبختی برای  کسی است خواستار خوشبختی دیگران باشد. »
پشت بام ها همگی به هم راه دارند. زمان های قدیم، اقوام نزدیک از این طریق هم ارتباط خانوادگی داشتند. چوب به کار رفته برای درِ خانه های چوبی اکثرا از درخت توت است. برای طول عمر این درهای چوبی هم دو سال یکبار گازوئیل روی آن می زنند. 

 روستای مزرعه کلانتر
ساباط ها بیشتر در شهرها و روستاهای قدیمی کویری هستند. ساباط به زبان ساده، سقفی بر روی کوچه ها برای پناه بردن مردم از گرمای تابستان و سیل و باران بوده است.
در مزرعه کلانتر و در زمان های گذشته ، مردم پس از کار سنگین کشاورزی به هنگام غروب زیر این ساباط ها استراحت می کردند. زن ها هم قبل از آنها و وقت کار مردان به کار بافندگی و ریسندگی در زیر همین ساباط ها مشغول بودند. 
 در جایی از روستای مزرعه دو ساباط به واسطه یک میدان کوچک مسقف چهار پنچ متری به هم وصل می شوند. این میدان نورگیری هم دارد. ساباط ها در اینجا نیمکت های گلی چسبیده به دیوار را هم دارند که مردم در آنجا می نشینند و با هم صحبت می کنند. به اینجا کوچه آشتی کنان هم می گویند، چرا که آدم ها در این کوچه های تنگ اگر دلخور از هم باشند سلام می دهند و اگر خدا نکرده کدورتی داشته باشند با یک سلام و احوالپرسی آن را از بین می برند. 
صبا بخیرا برای صبح روجاکا یاکا شووا خیرا برای شب به خیر گفتن به کار برده می شود. 
بشقاب سفالی با طرح خورشید از ظروفی بود که در خانه شاهین دیدم.  ساخت این ظروف در شهر میبد انجام می شود. 
این ظروف سفالی بهانه خوبی است که یک سری هم به میبد بزنم که  چسبیده به مزرعه کلانتر است و یا به عبارتی مزرعه کلانتر چسبیده به آن است. 

 

میبد
سفالگری و سرامیک سازی قدمت چند هزار ساله در میبد دارد. در واقع میبد مهمترین شهر تولید کننده این صنایع در استان وکشور است و میراثی  است از  گذشتگان به نسل امروز و آینده.
در میبد یک کوچه ای است که فقط کارگاه های سفالگری دارد.  خودش نمایشگاهی است. انواع سفال ها در طرح و شکل های مختلف جلوی کارگاه و داخل کارگاه ها به فروش می رسند. کوره ها هم همینجا هستند. 
 سر این کوچه، سفالگری است که حسن آقایی در آن کار می کند. خودش تنها نیست تمام خانواده اش به این کار مشغولند. میراثی  از پدر مرحومش است. 
می گوید ساخت این  محوطه که مجموعه از کارگاه های سفالگری است به سال های 56 و 57 بر می گردد. هدف از آن آموزش سفالگری به صورت رایگان از طرف اساتید این حرفه به نوآموزان راه اندازی شده است. اما به مرور این کارگاه به خود اساتید واگذار می شود از جمله پدرش خودش. هر چند که قبلن ها به طور پراکنده در جای جای شهر این کارگاه ها بودند. 

میبد

حسن که پسر تنومند و هیگلی است  تصویری از همه استاکاران متوفی بر روی دیوار از جمله پدر و جوان 28 ساله را نشانم می دهد. 
بشقاب هایی را هم نشان می دهد که کلی نقاشی ها هنری بر روی آنها کشیده است. می گوید کسانی که در آنجا کار می کنند به وقت بیکاری روی بشقاب ها طرح ها این چنینی می کشند. از آنجا که یونیک و منحصر به فرد هستند، گاهی اوقات به قیمت خوب هم به فروش می روند. 
الان هم 16 نفر صبح و بعد از در کارگاه مشغول کارند. از کارشان هم راضی است. به خاطر هنر و ظرافت شان مشتریان خاص خودشان را دارند. 
می خواهم از میبد به جاده یزد به طبس بروم. اما یک مشکل در این جاست. مشکل اینجاست که در جاده یزد به طبس، روستایی نیست. الا یک روستا در ابتدای آن. روستا هم نامش حسن آباد رستاق. 
خیلی تمایلی به شب مانی در این روستا ندارم. چرا که فاصله ای تا شهر ندارد و کلا ویژگی های یک روستا را هم نمی تواند داشته باشد. حس شب مانی را هم ندارم. اما از طرفی چون وقت غروب است خودم را نمی توانم به روستای خرانق برسانم که خیلی دور است. 
تصمیم می گیرم در اطراف روستای حسن آباد رُستاق چادر بزنم. قبل از ورود به روستا و سمت چپ زمین کشاورزی را می بینم که پیرمردی هم در آن مشغول کار است. به سمتش می روم و می پرسم در آن حوالی امکان چادر زدن است. می گوید: می توانی اینجا بمانی، ولی  در مسجد روستا هم امکان اقامت است 
یک جمع و تفریق می کنم، می بینم مسجد بهتر است چرا که حداقل آب و سرویس بهداشتی  دارد. 
به سمت مسجد می روم. اما نه از دهیار خبر است و نه از اعضای شورا. دوباره به زمین کشاورزی بر می گردم. تازه می فهمم چقدر ماسه بادی روی زمین است. فاجعه می شود این بادها برای چادر . 
دوباره به سمت مسجد می روم . بنازم به مهمان نوازی مردم روستا حسن آباد رستاق. جایی در داخل خود مسجد در اختیارم قرار می دهند. 
یکی از آنها کلی معذرت خواهی می کند که نمی تواند به خانه شان ببرد. 
بعد که در مسجد خودم را در گوشه ای آماده استراحت می کنم. دو نفر از آنها برای میوه و شام به طور جدا جدا می آورند. خلاصه این که یک بحران شب مانی به فرصت تبدیل می شود. خیلی می چسبد. 

عدالت عابدینی

 

میبد

 

میبد

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 روستای مزرعه کلانتر

موتور با دو نفر سرنشین اش می آید سمت چپم. هر دو جوان هستند. نفر اول موهایش بیشترِ پیشانی اش را گرفته لبخند می زند و نگاهم می کند. کمی بعد سلام می دهد و من جواب سلام. نفر دومی موهایی پرپشت و ریشی انبوه دارد فقط زُل زده است به من. انگار روزه سکوت گرفته است.
می گویم: اهل میبد هستید؟
نفر اولی می گوید: نه 
می گویم: اردکانی هستید؟ 
می گوید: نه
می گویم: پس کجایی هستید؟ 
می گوید: افغانی هستیم.
نه به قیافه اش می خورد افغانی باشد و نه به لهجه اش!
می گویم: اینجا چه کار می کنید؟ 
می گوید: توی  معدن کار می کنیم.
نفر اول حرف می زند و نفر دوم همچنان زُل  زده است.
می گویم: آخرِش نگفتید کجا زندگی می کنید ؟
-    یه شهرکی هست که فقط اتباع خارجی در اونجا زندگی می کنند. ما هم اونجا هستیم.
یاد گِتوهایی می افتم که یهودیان سالها در آن زندگی می کردند. یاد آوارگان فلسطینیانی اردوگاه ها می افتم.
یاد گریه آن مهاجر کردی می افتم که با آرزوی پناهندگی به یونان رفته بود و از سرما زنش را از دست داده بود. داشت دیوانه می شد. دو دختر بچه اش همچنان در انتظار آمدن مادر بودند بی خبر ازمرگش!
-    حالا اینجا راضی هستید؟ دلتنگ افغانستان نمی شید؟
خیره می شود به انتهای جاده. لحظه ای سکوت می کند. نمی دانم به چه فکر می کند. 

-    دلتنگ که میشیم، ولی عادت کردیم به اینجا. اما پدر که سال ها قبل توی افغانستان شوفر بود و خیلی جاهاشو گشته بود، وقتی عکس های قدیمی افغانستان رو از موبایلم نشونش می دهم بغض گلوشو می گیره و بعضی وقتها گریه می کنه. انگار که تمام خاطرات اون موقع براش زنده شده باشن. اما باز اینجا از اونجا بهتره. هم کارمونا داریم هر چند که سخته و هم امنیت.
این بار او از من می پرسد: تا حالا افغانستان سفر کردی؟ 
-    نه! من فقط شمال افغانستان یعنی تاجیکستان رفتم. ولی خود افغانستان نه! با این ناامنی هم که نمی شه رفت. 
بالاخره نفر پشت سری اش حرف می زند: 
-    نه! می تونی بری. فقط توی روستاها موبایل آنتن نمی ده. اونجا بیشتر دست طالب ها هس.
و باز دوباره زل می زند.
دیگر راهمان دارد از هم جدا می شود. دعوت می کند که به خانه شان برویم. می گویم دوس دارم خونه و زندگی تونا از نزدیک ببینم ولی مسیر من به طرف مزرعه کلانتره
می گوید: جای خیلی خوبیه. حتما برو، ولی من تا حالا نرفتم. 
در ادامه راه فقط فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم. 
***
دو ساعتی از وقت ظهر گذشته است. هم گرمای ظهر آزار دهنده است و هم گرمای رکاب زدنم.  اما بیشتر از آن گرسنه ام. شهر خلوت است، مثل اینکه همه مردم رفته اند برای خواب بعد از ظهر. 
بالاخره یک رستوران پیدا می کنم. دوچرخه را بیرون رستوران می گذارم. وارد می شوم. هوای داخل رستوران خنک است، دیگر از آن آفتاب لعنتی سوزان خبری نیست. هوای خنک انگار یک گشتی در کل بدنم می زند.  تنها و شاید آخرین مشتری اش من هستم. خیلی وقت است از وقت ناهار ظهر گذشته است. سفارش یک پرس  چلومرغ با نوشابه می دهم. ده دقیقه ای طول می کشد تا آماده شود. در این فرصت یک آبی به صورت می زنم و یک استراحتی می کنم.
غذا را با ولع تمام می خورم. راهم را ادامه می دهم. هوا هم نسبتا خنک شده است.  در مسیر اردکان به میبد هستم که جاده اتوبانی است و ماشین های زیادی در ترددند. 
مردم بین راه که توصیه دیدن از مزرعه کلانتر را داشتند می گفتند که در  آنجا زرتشتی ها زندگی می کنند. زرتشتی هایی که بارها تلاش کرده بودم در یزد یا تهران از نزدیک ببینمشان ولی به هر دلیلی نشده بود. 
در ده کیلومتری جاده میبد به اردکان در یک جاده فرعی تابلوی مزرعه کلانتر را می بینم. 
جاده خیلی باریک و خلوت است. خیلی هم جاده تمیزی نیست. شک می کنم که اصلا درست آمدم یا نه! کسی هم نیست که سوال کنم. 
می روم و می روم و می روم تا اینکه به روستا می رسم. در ورودی روستا فلکه ای است که در وسط آن تابلویی از حضرت زرتشت است. انگار که بر روی یک سکه قدیمی بزرگ حک شده باشد. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
از آنجا که ارتفاع نسبتا بالایی نسبت به روستا دارد، خانه های تمام کاهگلی گنبدی شکل را از آنجا می شود دید. وارد روستا می شوم. جاده های روستا در بعضی جاها آسفالت و بعضی جاهای دیگر به زیبایی سنگفرش شده اند. کوچه ها کاملا عنوان فارسی دارند و بر روی برخی دیوارها تابلوهای کوچکی است که شعرهای پندآموز در مورد مهر و مهرورزی زده اند. 
خانه ها را که می بینم انگار فرشته آمده باشد و با یک جاروبرقی بزرگ تمام خستگی از تنم برده باشد. از بس آرام بخش هستند.
مردم نشانی دهیار روستا را می دهند. خانه دهیار داخل کوچه دلانی و در انتهای آن سمت چپ است. در خانه را که می زنم دختر جوانی از پشت در توری در  را باز می کند. سراغ دهیار را می گیرم. می رود و  زن پا به سنی می آید. باز می گویم با دهیار کار دارم. 
می گوید: خودم هستم.

خانم جوانمردی

خانم دهیار دیده بودم ولی  در این سن و سال اصلا!
زرتشتیان یک واژه مناسب به جای مسن دارند و آن «جهان دیده» است که خیلی مناسب است. 
کمی که با او صحبت می کنم. دعوت می کند که به خانه اش  بروم تا یک چایی بخورم و خستگی در کنم و داخل خانه را از نزدیک ببینم. 
تعجب می کنم مگر داخل خانه هم دیدن دارد!؟
داخل خانه واقعا یک شاهکار معماری است. به این صورت که از چهار ایوان یا چهار اتاق  تشکیل شده که هر کدام برای فصلی از سال است. یک درخت هم وسط خانه  است. روی تاغچه ها انواع وسایل قدیمی از لامپ فتیله سوز تا فانوس و سفال های آبی رنگ هستند که همگی ابزارهایی برای زندگی کویریان در گذشته بودند. طوطی هم وسط اتاق زیر درخت برای خودش جنب و جوش می کند. 

 روستای مزرعه کلانتر


یک گوشه اتاق هم سفره هفت سین چیده شده است که تصویر عروسک هایی شبیه دارا و سارا در داخل آن افتاده است. 
جالب اینکه تمام خانه های مزرعه کلانتر در همین شکل و شمایل هستند. 
خانم جوانمردی چایی خوش طعم و خوش رنگی را آماده می کند. آنقدر می چسبد که دوباره تقاضا می کنم که با شیرینی هایی که آورده حسابی می چسبد. 
جوانمردی تا سال 93 در تهران بوده و در چند سال گذشته به روستا آمده و وظیفه دهیاری آن را بر عهده گرفته است. البته دهیار قبلی روستا هم یک خانم بوده است. ضمن صحبت هایش اشاره به برخی رسوم زرتشتیان می کند  که برای هر فصل از سال جشنی دارند و برای مردگانش هم مراسمی دیگر. مراسم سالگرد یک متوفی شاید به سی سال طول بکشد. مراسم هم به این صورت است که دور هم می نشینند و یاد آن رفته را گرامی می دارند. 

 روستای مزرعه کلانتر


اما این خانه علاوه بر همه  اتاق های گفته شده یک اتاق پاک دارد که محلی است برای خلوت برای عبادت و شاید تفکر. تصاویری از متوفیان و حضرت زرتشت را هم در آنجا می شود دید. کله قند با تصویری از زرتشت، میز ونیمکت کوتاه و حتی یک ساز با کاسه ای مربعی در داخل آن است. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانم جوانمردی پخت نان را هم خودش با زغال انجام می دهد.
مقداری از آن نان تنوری را برایم می دهد. تقویم زرتشتیان را هم می دهد که روزشماری است  از رویدادهای جالب زرتشتیان.
اقامتگاه شیرین و فرهاد یکی از چند اقامتگاه موجود در روستا است. خانم جوانمردی پیشنهاد می دهد که به نزد شاهرخ رفیعی بروم که مردی پر بار است  و می تواند اطلاعات تکمیلی را در اختیارم قرار دهد. 
به آنجا می روم تا جهان دیده دیگری را ببینم.

 

شاهرخ
شاهرخ مردم خوش صحبت و واقعا جهان دیده ای است. اتاقی را در اقامتگاه در اختیارم قرار می دهد که درست چسبیده به خانه اش است و بعد دعوت می کند به خانه اش.
خانه شاهرخ خودش موزه است. کلی اشیاء قدیمی در داخل آن وجود دارد. 25 سالی برای جمع آوری آنها تلاش کرده است. به اتفاق همسرش تنها در این خانه زندگی می کنند. با کشاورزی و همین بومگردی گذران زندگی می کند. 
 سرد و گرم زندگی را چشیده است. از کودکی اش می گوید و جریان یتیم شدن و به تهران رفتنش به واسطه یکی از آشنایانش و کار کردنش تا سن 25 سالگی در آنجا.
کارش فنی بوده و بعد از ازدواجش تجربه کار فنی را به پسرو دخترش هم انتقال می دهد. 
همسرش شام خوشمزه ای را آماده می کند. بنا بر رسم زرتشتی ها آنها در دو روز از ماه گوشت نمی خورند و غذایی درست می کنند که ترکیبی از برنج به همراه خورشتی از حبوبات است. 
بعد از صرف شام می روم خانه تا دوشی بگیرم و استراحتی کنم ولی نخوابم. چرا که شب رفیعی می خواهد برود برای آبیاری زمین های کشاورزی اش. 

عدالت عابدینی

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای علویه

قیافه اش با اکبر عبدی مو نمی زند. حرف زدنش هم همینطور. دور تا دورش را مردم گرفته اند. بعضی ها از اهالی روستا هستند، بعضی دیگر هم برای سفر آمده اند. آن هم از شهر میبد. نگاهی به من می کند که به دوچرخه تکیه داده ام و با تعجب می پرسد:
-    از ندوشن تا اینجا را رکاب زدی!؟ 
-    ندوشن تا اینجا که راهی نیست. همش ده کیلومتره، سرپایینی هم هس. 
-    به من اگه بگن برو از سر کوچه یک کیلو تخم مرغ بخر بیار خسته می شم، حوصلش رو هم ندارم. 
-    بستگی داره چطور خودتو عادت بدی، اگه بخوایی تو هم می تونی مثل خیلی های دیگه.
مردی هم که تلاش می کرد شماره دهیار را برایم بگیرد، بالاخره موفق می شود، انگار که فتح الفتوح عظیمی را به سرانجام رسانده باشد. چند کلمه ای صحبت می کند و تلفن را  قطع می کند: 
-    آقای کریمی گفت داشتم فوتبال بازی می کردم که نتونستم جواب بدم. الان خودمو می رسونم.
یک ساعتی بیشتر تا غروب آفتاب نمانده.  کریمی می آید. مردی بلند قد با سبیلی مرتب.  فرم بدنش نشان می دهد که همیشه اهل ورزش است. یکی از بچه ها را همراهم می کند تا دوچرخه را در خانه یکی از آشنایانش بگذاریم، خودش هم می رود تا دوشی بگیرد و بیاید. خانه اش را داده برای تعمیر و کمی نامرتب است. همسرش هم خانه نبود.  
به خانه که می رسیم. صاحبانه پشت سر هم اصرار می کند که به خانه اش برویم تا کمی خستگی در کنم بعد بروم دنبال عکاسیم. می گویم: 

-    می رم بر می گردم. تا غروب آفتاب بیشتر وقت ندارم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه


روستا چند خانه کاهگلی با یک آب انبار دارد که آب آن از آب قنات است. سرسبزی آن هم خیلی زیاد نیست. چند عکس بیشتر نمی تونم تهیه کنم. 

روستای علویه

به خانه ای که دوچرخه را گذشتم بر می گردیم. مرد صاحبانه چند میهمان دیگر هم دارد. دود خانه را گرفته . مسیر رکاب زده ام و کارهایم برایشان جالب است. یکی از آنها پیشنهاد می کند که در مسیر راهم حتما به «مزرعه کلانتر» بروم. چایی زغالی هم آماده می کند که خیلی می چسبد آن هم بعد از  خستگی امروزم. 
صحبت مان به درازا نمی کشد که کریمی می آید. این بار می گوید که به خانه اش برویم. در آنجا یکی از اعضای شورا هم می آید تا اطلاعاتی را در خصوص روستا برایم بدهد. 
به خانه می رسیم. چند نفر از بچه های روستایی هستند. سروصدا و شیطنت هایشان تمامی ندارد. این نوع شیطنت را دوست دارم. کریمی شامی هم می آورد. همگی می نشینند سر سفره. یکی از بچه ها چنان با اشتها می خورد که باعث خنده کریمی می شود. خنده ای کاملا بی ریا و صادقانه. 
کریمی از خاطره آخرین بار  رفتنش به تهران می گوید و اینکه اصلا دیگر پایش را به تهران نمی گذارد از بس که شلوغ و آلوده است. او روستای شان را به هر شهری ترجیح می دهد. 
محمد رضایی هم می آید. فکر نمی کردم که این روستا واقعا حرفی برای گفتن داشته باشد.  در حین صحبت کردن، لبخند شیرینی به لب دارد، برق چشمانش را به وضوح می بینم. 
اهمیت طبیعت اطراف روستا به مراتب بالاتر از خود روستا است. بخشی از روستا که به ارتفاعات منتهی می شود، منطقه حفاظت شده دارد که حیواناتی مثل کل و بز در آن زندگی می کنند. معادن تراورتن و سنگ سفید هم در همان حوالی وجود دارد که این سنگ ها پس از استخراج به کشور چین صادر می شوند. 
اما خبر خوب این که به علت حمایت های نسبی که از طرف دولت صورت گرفته است مثل لوله کشی و گازکشی عده ای از مردم به روستا بر گشته اند. و به کار کشاورزی مثل پسته، یونجه، گندم، انار مشغول شده اند. 
اما سنگاب یکی جاذبه دیدنی روستاست که چند سال اخیر مسیری به آن باز شده است. تصمیم ام این می شود که فردا به سمتش بروم چرا که در مسیر راهم هست. 
روز بعد در مسیر جاده ندوشن به یزد قرار می گیرم. با تعاریفی خیلی زیادی که از چشمه های سنگاب شنیدم مشتاقانه به سمت آن می روم. مسیر چشمه جاده خاکی است که هیچ تابلویی هم ندارد. طوری می شود که مسیر خاکی را رد می شود. آخرش هم با جی پی اس موبایل مکان دقیق آن را پیدا می کنم. 
جاده خاکی حسابی درب و داغان است. دلیلش را نمی دانم. دو کیلومتری رکاب می زنم تا به دامنه کوه می رسم. دوچرخه را همانجا می گذارم و بالا می روم. 
مسیر سربالایی نسبتا سختی دارد، اما خیلی هم صعب العبور نیست.  به ارتفاعات که می رسم با صحنه ای مثل صحنه چشمه ها بادابسورت مواجه می شوم. 
در توضیح چشمه های بادابسورت بگویم که این چشمه در استان مازندران هستند. به خاطر شکل و شمایل و طعم خاص آب آن، جزء چشمه های بی نظیر در ایران  و کم نظیر در جهان است. چشمه های مشابه این چشمه در ترکیه، نیوزیلند، چین، ایتالیا، امریکا و مکزیک وجود دارد. 

 

علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه


اما باور نمی کردم در جایی دیگر در ایران آن هم در استان یزد چنین چشمه ای وجود داشته باشد. این چشمه ها به خاطر سنگ ها تروارتن و سنگ های آهکی و چشمه های آب شکل گرفته اند. 
چشمه ها به شکل حوضچه هایی هستند با رنگ هایی بسیار جذاب. میزان خیلی کمی آب در آن ها جریان دارد. در گوشه و کنار هم غارهای نمکی کوچکی شکل گرفته است. به بالاتر که می روم سرچشمه ها هم دیده می شود که درست در بالای کوه قرار گرفته است. 
به خاطر اینکه کسی هم در آنجا نبود مدت زمان زیادی از وقتم را همانجا گذراندم. اینجا متوجه شدم که چرا جاده را آسفالت نکرده اند. فقط به خاطر جلوگیری از تخریب بیشتر. 
اما اگر نرده هایی هم در حاشیه سنگاب ها می گذاشتند کار خیلی بهتر می شود چرا که کسی دیگر پایش را داخل چشمه ها نمی گذارد. 
نگهبان هم بگذارند نور اعلی نور می شود. 
مثل اینکه سطح توقعات و انتظارات خیلی بالا رفت. 
وقت دیدار من هم به لحظات پایانی خودش می رسد فتیله توقعاتم را پایین می کشم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کاروانسرای خرگوشی

دقیقا خاطرم نیست اولین سفر تنهایی ام کی بود. فکر کنم بیست و یک دو ساله بودم. یک سفره شش روزه به چهار شهر دور از هم داشتم. 
کوله پشتی برداشتم و به کرمانشاه و از آنجا به سنندج و ساری و رشت رفتم.
هیچ برنامه خاصی هم  نداشتم. نه عکسی می گرفتم نه سفرنامه ای می نوشتم و نه فضای مجازی بود که خودی نشان دهم. 
 جاهای دیدنی و موزه ها و اماکن تفریحی هم در برنامه ام نبود، البته  الان هم در این مورد فرقی نکرده است. فقط دوست داشتم  در بازار و  میان مردم قدم بروم و آنها را ببینم و اگر شد صحبتی هم  بکنم. 
یک قانون هم در داخل اتوبوس برای خودم داشتم. اگر مسافت بیش از 120 کیلومتر بود، حتما با بغل دستی ام درِ صحبت را باز کنم. یکهو فکرتان منحرف نشود و  به جنس مخالف پیش نرود. این رقم اصلا امکان پذیر نبود و نیست و دنبالش نبودم. 120 کیلومتر هم یک دلیلی خاصی داشت که بماند.
بهترین منفعت این نوع هم صحبتی، رسیدن به مقصد و در بعضی مواقع هم شکل گیری دوستی جدید بود. 
به مادر که اصلا نمی دانست من به کجا می روم. فقط می گفتم: «می رم سفر»
داستان سفر تنهایی ام به خارج کشور، در نوع خودش بامزه است. خرداد ماه سال 83 بود. کوله پشتی را برداشتم و رفتم مرز نخجوان. از قضا همان موقع، مرز آنجا به دلایل مسخره ای بسته بود. به خاطر پیشنهاد یک نفر به سمت ارمنستان رفتم و دو روزی را در این کشور بودم.
از آنجا که برگشتم رفتم تبریز. طی یک کَل کَل با دوست خوزستانی ام مهدی بوستانی، بلیط هواپیما گرفتم و در گرمای سوزان پروازکردم به اهواز. 
مادرم هم که کلافه شده بود، تماس گرفت و گفت: «پس کجایی تو پسر!». گفتم اهواز هستم. بدون اینکه بداند ارمنستان هم رفتم فقط گفت زود برگرد.
می رسیم به دوچرخه. اولین سفر من با دوچرخه با برادر کوچکترم جواد بود که در دو سال، یک بار تا اصفهان رفتیم و یک بار هم تا خوانسار. در برنامه خوانسار می خواستم سفر را همچنان ادامه بدهم اما برادر دیگر نمی خواست همراه باشد. خلاصه اینکه ادامه مسیر را نتوانستم تنهایی بروم. 
سال بعد استارت یک سفر نسبتا طولانی را با دوچرخه زدم که از قم رفتم به سمت جنوب همدان بعد کرمانشاه، ایلام و خرم آباد و اراک. تنها ترسم این بود که اگر دوچرخه خراب شود، چکار کنم!؟ جالب اینکه اصلا بلد نبودم یک پنچری ساده بگیرم. البته پنچری دوچرخه 28 را می گرفتم، آن هم خیلی قبل ها که دیگر یادم رفته بود.
خوشبختانه هیچ اتفاقی برای دوچرخه در این مدت نیفتاد. 
اما در سفری دیگر مشکلاتی پیش آمد. 
بالاخره گذشت و گذشت از پختگی زیاد در سفر به حد جزغالگی رسیدم ولی هنوز کم است. 
خیلی ها هم در مورد تنها سفر کردن سوال می کنند. «چرا تنها سفر می ری؟ با خطر چکار می کنی؟ اگر کسی بهت حمله کنه چکار کنه و قص الی هذا»
مهم تر از اینکه نمی ترسی!؟؟؟
واقعیتش خیلی وقت است که ترس در من مرده است. هر چند که ترسِ کم لازم است، اما دیگر کلن ترسیدن یک اشتباه محض است و مانع جدی برای خیلی از حرکت ها. 
برسیم به ادامه سفرنامه ام
 بعد  از مسیر گاوخونی که به سمت جنوب می رفتم، یک خرده نگرانی به سراغم آمد. نه به خاطر اینکه در طول مسیر تنها بودم و هیچ احدالناسی در آنجا نبود. صبور باشید به آنجا هم می رسیم. خوب بخوانید و خودتان را همراه من تجسم کنید. 
باد با سرعت می وزد. نه از روبرو از پشت که برای  دوچرخه سوار یک نعمت است. مخصوصا اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور می شود. با سرعت هر چه تمام تر می روم. هیچ کس به جز من نیست. تنها یک لحظه ماشین آفرودی می  آید و سبقت می گیرد و می رود.
اگر فکر کردید که اینجا ترسیدم، اشتباه کردید. اینجا که ترس ندارد. 
اما کمی نگذشته بود که ماشین برگشت. من با سرعت می رفتم و آن هم با سرعت کم می آمد. 
لحظه به لحظه به هم نزدیک می شویم. چرا رفت و چرا برگشت؟ این ماشین تنها در اینجا چکار می کند؟ نکند می خواهد راهزنی کند و دوچرخه ام و اسباب و اثاثیه ام را ببرد. ولی اینها که ارزشی ندارند. 
لحظه به لحظه ماشین نزدیک تر می شود. من هم با سرعت به سمتش می روم. تپش قلبم بالا رفته است. می توانم صدای تنفسم را بشنوم. 
ماشین می آید و چراغی روشن می کند و می رود. 
به همین راحتی. امیدوارم که تا اینجا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا. 
ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته هایم. عجب جمله ای شد!
راه را ادامه می دهم. جاده به خا کی می خورد. خورشید هم آن پشت پشت ها یواش یواش پنهان می شود. 
چرا به کاروانسرا نمی رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی می رسی. ولی هیچ خبری از کاروانسرا نیست!
آسمان کاملا تاریک می شود. هد لامپ را روشن می کنم. فقط می توانم جلوی راهم را می بینم. موبایل هم اصلا آنتن نمی دهد. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!
نوری شبیه نور ماشین در دوردست می بینم. در همان تاریکی بالاخره کاروانسرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده می بینم. ولی اصلا درِ ورودی اش نمی دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ای می گذارم و شروع می کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده در ورودی است. 
تاریکی همه جا را گرفته. آرام وارد قلعه می شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش هایم را می شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط کاروانسرا می روم. 
تا داخل می شوم و سمت چپ را نگاه می کنم. نور ضعیفی را می بینم. نزدیک تر می شوم. می بینم دو نفر هستند که به تعجب به من نگاه می کنند. یک سلام و احوالپرسی می کنم. تعجبم من این است که آنها نصف شب اینجا چکار دارند؟ طبیعتا آنها هم چنین تعجبی دارند. 
علی و احسان هر دو سن و سال بیشتر از من دارند و اهل ورزنه هستند. می فهمم که آنها گاهی اوقات دو نفری به اینجا می آیند  و به دردل با یکدیگر می پردازند. چایی تعارف می کنند. چایی شان واقعا می چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلا فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم. 
بعد از مدتی هم صحبتی آنها می روند و من می مانم تنهای تنها!
در یکی از اتاق های کاروانسرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر را برپا می کنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق می دهم. 
سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم می کنم.
بعد از آن دوست دارم عکاسی شبانه کنم. ولی حضور ابرها در آسمان این اجازه را نمی  دهد. 
ساعت راتنظیم می کنم برای ساعت دو نصف شب و بعد  داخل چادر می روم که بخوابم. سریع به خواب می روم. 
ساعت دو صبح با صدای زنگ از خواب بیدار می شوم. با دوربین و پایه دوربین می روم وسط حیاط کاروانسرا. وه چه آسمان با شکوهی! حسابی ستاره باران شده است و فقط تکه های کوچک ابر هستند. 
حدود یک ساعتی کارم می شود عکاسی از زوایای مختلف کاروانسرا و آسمان تاریک و پرستاره. از چند مسیر هم با راه پله هایی بلند امکان رفتن به پشت بام است. بالا که می روم می فهمم هوا چقدر اینجا سرد است. شانس آوردم که چادر را در محوطه باز یا پشت باز نزدم. 

عدالت عابدینی

 

کاروانسرای خرگوشی
کاروانسرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده است و قبلا در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته. 
در داخل کاروانسرا چقدر آدم اینجا آمده اند و رفته اند. چه سروصداهایی در اینجا بود. چقدر آدم بودند که اینجا با هم دوست  شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان های زیادی داشته کاش کسی  بود که آن زمان اتفاقات داخل کاروانسرا را مکتوب می کرد. 
شاید هم شده و به دست ما نرسیده است.

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

عدالت عابدینی

کف اصلاح را به صورت می زنم. تیغ ژیلت را از بالا به پایین و از پایین به بالا می کشم. می روم زیر دوش آب سرد. نه سردِ سرد، طراوات و شادابی پوستِ بدنم را حس می کنم. آخرین ته مانده عرق از بدنم خارج می شود و از لوله فاضلاب می رود زیرزمین.
لباس شسته شده دیشب را می پوشم و بعد کتری را پرآب می کنم. با دوچرخه از خانه می زنم بیرون. نزدیک فلکه اصلی شهر مجسمه زنی با چادری سفید و با ارتفاع بلند در وسط آن می  چرخد. دور تا دورش را گُل های رنگارنگ گرفته اند. آن طرف تر  پل قدیمی شهر است. ماشین ها بر روی آن در ترددند. 
از مغازه ای که در گوشه فلکه است یک قالب پنیر و چند تا سیب زمینی می خرم. سر راه برگشتم دو تا نان تازه گِرد کنجدی هم می گیرم. 
اقامتگاه که می رسم اول چایی را دم می کنم. سیب زمینی ها را هم داخل قابلمه ای می گذارم تا آب پز شوند. امشب ضیافت سیب زمینی می خوهم به راه بیاندازم آن هم در داخل چادر.
سفره یک بار مصرف برای صبحانه روی میز می چینم. پنیر و استکان چایی و نان را کنارم می گذارم. نان دیگر را هم می گذارم داخل خورجین برای شب. چند دانه قند می اندازم داخل استکان و هم می زنم. دلِ سیر می خورم و آماده سفر به جایی می شوم که سالها آرزو رفتنش را داشتم. 
همه وسایل را جمع و جور می کنم. اتاق را باز چک می کنم که چیزی از قلم نیافتد. در را قفل می کنم. سه خورجین عقب دوچرخه و کیف دوربین را می گذارم روی دوچرخه. 
به سمت در چوبی اقامتگاه چاپاکر می روم. کلون سنگین و چوبی خانه را می کشم به سمت چپ و دو لنگه در را باز می کنم. 
پیرزنی از جلو در در حال عبور است. سلام می دهم. جواب سلام می دهد و پشت بندش به لهجه شیرین ورزنه ای می گوید: 
-    خانمم هم همرات هست. 
-    نه مادر! 
-    فقط خودتی؟
-    خانم نگرفتم دیگه 
-    انشالا می گیری 
-    دعا کن یه خانم هم بگیریم
خنده کِشداری می کند و در ادامه می گوید: 
-    حالا کجا داری می ری؟ 
-    باتلاق می رم، باتلاق گاوخونی
-    به امید خدا

عدالت عابدینی


با او خداحافظی می کنم. دوباره به همان فلکه مجسمه زن سفیدپوش می رسم. از پل رد می شوم. آب رودخانه شفاف است مثل آینه. چند قایق موتوری هم در گوشه از آن هستند. پرنده ها هم پرزنان در حال جولان دادن و سروصدا کردن هستند. به ظاهر آبش تمیز است ولی این طور نیست. در ادامه مرثیه اش را خواهم گفت.

پل تاریخی ورزنه


درست کنار پل جاده خاکی است که فرهاد توصیه کرده است از آنجا بروم. راه میانبر به گاوخونی است. فرهاد برادر رضا خلیلی صاحب اقامتگاه چاپاکر است. اولین بار با ماشین پیکانش دیدم که مرا تا خود اقامتگاه راهنمایی کرد و کلید آن جا را  داد. 
جاده خاکی است و اطرافش را درختان گز و تاغ و گیاهان سازگار با محیط گرفته اند. جاده جاهایی سنگلاخ می شود و جاهایی دیگر شن های نرم است. 
درختان کوتاه و کوتاه تر می شوند تا اینکه ته می کشند. به جاده آسفالته می رسم. جاده ای است مستقیم تا بی انتها. 
هیچ کس در جاده جز من نیست. فقط صدای باد است که در گوشم می پیچد. هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شود و تکان های شدید به دوچرخه می دهد. 
به حرف های دیشب فرهاد فکر می کنم. از یکی از آشنایانش می گفت. بچه معلولی دارند و مشکلاتی که پشت بندش برایشان پیش آمده است. حرفش را تا حد زیادی درک می کنم چرا که خودم هم در میان آشنایان مورد مشابه دیده ام. 
بعضی ها از همان اول معلول به دنیا می آیند. بعضی ها بعدا معلول می شوند. بعضی از آنها توانمند هستند و بعضی ها کاملا ناتوان. بعضی ها با آن کنار می آیند. بعضی ها از زندگی ساقط می شوند. هر چه هست سخت است. 

شاخ کنار گاوخونی
حواسم پرت شد. به آبشار «شاخ کنار»  که فرهاد آدرسش را داده بود نمی رسم. جی پی اس موبایل هم اصلا نشانش نمی دهد. باور هم نمی کنم که در این منطقه بیابانی آبشاری هم باشد. به فرهاد زنگ می زنم. می فهمم که مسیر رفته را باید برگردم و به یک جاده خاکی بزنم که سر آن تابلوی فاضلاب بین المللی تالاب گاوخونی زده است. هیچ اشاره ای به آبشار نشده است. 
جاده خاکی است و پستی و بلندی دارد. در بین راه ماشین سمندی را می بینم که چند نفر کنارش نشسته اند و گرم صحبت هستند. بعد از یک تپه، آبشار را می بینم. البته آبشار نیست، آب بند است که به آن آبشار می گویند. 
بوی مشمئز کننده ای اطرافش را گرفته است. به رغم اینکه به دنبال طراوت و شادابی آن بودم.
این حجم از آب نسبتا زیاد،  آب باران نیست. بیشتر می توان گفت که آب فاضلاب است. زمانی آب شیرین و گوارا از مسیر چهارصد کیلومتری ارتفاعات زردکوه بختیاری در استان چهار محال بختیاری می آمد و این تالاب را حسابی سیراب می کرد و منظره ای فوق العاده زیبا در آن به وجود می آورد. آب در مسیر راه خود باعث رونق و آبادانی بسیاری از روستاها می شد. یکی از جالب ترین کارها هم که در زمان شاه عباس صفوی و به وسیله شیخ بهائی صورت گرفته بود، تقسیم عادلانه آب بین روستاییان بود که هنوز هم باعث تعجب می شود که چطور این شیخ، تقسیم آبی عادلانه ای به این صورت انجام داده بود. 
در اینجا می خواهم از مرثیه ای بگویم که در ابتدا قولش را دادم. از سالها قبل به خاطر کمبود آب در مرکز ایران و پیش رفتن کشور به سمت صنعتی شدن، آب رودخانه به مسیرهای انحرافی دیگر کشیده شد یا به شهرهای دیگر رفت و یا برای اهداف صنعتی و معدنی از آب استفاده شد. 
یکی از نمونه هاش همین کارخانه فولاد اصفهان است که حسابی آب شیرین می خورد و آب آلوده و کثیف پس می دهد. حالا بماند که چقدر هوا را هم آلوده کرده است و باعث کلی امراض در میان مردم اصفهان و اطراف آن شده است.
بعضی جاها هم معادن این آب شیرین و گوارا را خوردند و آب های زیرزمینی را آلوده کردند. 
کمبود بارندگی چند سال گذشته مزید بر مشکلات مذکور شده است. آبی هم که در ورزنه دیدم  و به ظاهر زلال بود، آب سرچشمه های کوهرنگ نبود، آب فاضلاب بود که به آن شکل زیبا در آمده بود. آب این آبشار هم در واقع آمیخته به آب فاضلاب است که بوی گند هم از آن می آید. 
این کمبود مشکل امروز و فردا نیست. از گذشته هایی دور در ایران بوده است . اما گذشتگان می دانستند چطور قنات ایجاد کنند و از تبخیر بی رویه آب جلوگیری کنند. چطور آب را تقسیم عادلانه کنند که مردم عادی و رنجکش دچار مشکل در کشاورزی نشوند و راه حل های دیگر... 
در این چند روز شعار نوشته های زیادی بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: «آب زاینده رود ما کو؟»
کاش چاره ای برای این بحران مهم زیست محیطی اندیشیده شود. 

سیاه کوه

سیاه کوه _ عکس از عدالت عابدینی


راه را ادامه می دهم تا به باتلاق برسم. سمت چپ سیاه کوه دیده می شود.  سیاه کوه، کوه آتشفشانی است که گدازه های  سنگی زیاد در اطراف آن می شود دید. طنز تلخی که رضا در موردش گفته بود که چطور معدن کاران می خواستند آن را با اهداف سودجویانه اشان سر به نیست کنند.

گاوخونی

تالاب گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

 یک مسیر پیاده رو برای رفتن به سمت بالای سیاه کوه وجود دارد که از آن بالا می توان به راحتی کلی تالاب را دید. من هم به خاطر دوچرخه و خستگی آن بالا نرفتم. هر دو زدیم به داخل تالاب. اینجا دیگر باد واقعا می خواست هر دو یمان را جابجا کند. 
دیگر باید راهم را ادامه دهم تا به تاریکی و سرگردانی نخورم. 

 

پل تاریخی ورزنه

رودخانه ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

پل تاریخی ورزنه

پل تاریخی ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

 

گاوخونی

آبشار شاخ کنار - عکس از عدالت عابدینی 

سیاه کوه

گدازه های سنگی سیاه کوه - عکس از عدالت عابدینی 

گاوخونی

باتلاق گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی