زمانی جمعیت آن قدر زیاد بود که می گفتند جلویش را بگیرید و کلی آموزش و ابزار پیشگیری می دادند. الان هم رشد جمعیت چنان به قهقرا رفته که مشوق برای زیاد شدن هم می دهند. از آن طرف، به خطر تهدید محیط زیست و منابع تجدید ناپذیر اشاره می کنند.
مثل گذشته از کوچه پس کوچه های پرجمعیت و هیاهو در شهرها خبری نیست. سروصدایی هم باشد برای ماشین ها و موتورهای اعصاب خرد کن است نه بچه های بازیگوش. دلخوش بودیم روستاها از قاعده کاهش جمعیت مستثنی هستند. زاد و ولدی بود و پشت بندش کار و تولید. اما صنعتی شدن و رفاه بیشتر در شهرها و خلاصه درهم ریختگی اقتصاد و رشد تبعیض، وسوسه مهاجرت را میان روستاییان تقویت کرده است. روستا را به لقای خودش رها کرده اند. در روستاها دیگر از آن نیروی جوان پرکار خبری نیست. چوپان و کارگر باغ هم پیدا نمی شود.
بیشتر روستاها را افراد مسن تشکیل می دهند. یا پیر و از کار افتاده شده اند یا برای بازنشستگی و استراحت مطلق آمده اند.
چرخ چرخ زنان وارد روستای نوبهار شده بودم. آنجا می خواستم حاج حسین شرفلو را ببینم که از تفرش سفارش کرده بودند. با تلفن هماهنگی هم کرده بودند . کوچه های روستا سوت و کورند. فقط موتوری می آید و دو نوجوان موتور سوار گاززنان و با سروصدا از کنارم رد می شوند و می روند. انگار بخواهند شیهه موتورشان را به رخ دوچرخه زبان بسته ساکتم بکشند.
ناچارا درِ خانه ای را می زنم برای پرسیدن آدرس حاج حسین. پیرزنی در خانه را باز می کند. تا دم در حاج حسین همراهیم می کند. او هم خسته از تنهایی به نظر می آید. انگاری بخواهد تنهایی تکرار شونده خود را با حرف زدن با من برای لحظاتی پر کند. پیرزنی با پیراهنی رنگ و رفته اما مرتب در را باز می کند. همسر حاج حسین است. از بد حادثه، همانروز پیرمرد از فرط پیری و ضعف راهی بیمارستان شده بود. خیلی اصرار می کند به منزلش بروم. اما بیشتر دوست داشتم که خود پیرمرد را ببینم.
برای اینکه کاری حداقل کرده باشم، نشانی دهیار را از پیرزن اولی می گیرم. دهیار هم خانمی است که وقتی به جلوی خانه اش می رسم متوجه می شوم چند لحظه پیش برای کار کشاورزی به خارج از روستا رفته است. قلعه شجاع لشگر هم نزدیک خانه اش است.
مردی سوار بر تراکتوردعوت می کند که با هم به دامداری اش برویم. 20 سالی بوده که در تفرش کار قصابی می کرده. سرمایه اش را ریخته یک دامداری راه بیندازد. درخواست وام هم کرده است. بعد از چند سال موافقت شده است. تا بخواهد دست به کار شود قیمت مصالح تا سه برابر افزایش پیدا کرده است.
هم نشینی با این مرد هم فایده ای ندارد، از این دردها کم نشینده ام، راهم را ادامه می دهم.
راستش همه این ور و آن ور رفتن ها برای کسب اطلاع در مورد خود شجاع لشگر بود. خیلی هم مهم نبود. آدم های زنده مهم تر از آدم ها و مکان های به تاریخ پیوسته اند.
در میان گندم زارهای طلایی پیرمردی مشغول درو کردن است. خودش است. صحبت با این مرد فایده نداشته باشد ضرر هم ندارد. تراکتور هم گوشه ای ایستاده بی توجه به پیرمرد، افق دوردست را نگاه می کند.
دوچرخه را به تراکتور تکیه می دهم تا آنها با هم مشغول صحبت باشند و من هم با پیرمرد. پیرمرد صورتی چروکیده، کلاه سبزرنگ و پیرهنی چهارخونه آبی مشکی به تن دارد. وقتی می خندد گونه های توو رفته اش بیشتر داخل می رود و زیبایی بیشتری به او می دهد. شاید کسی این را به او نگفته باشد. خوش صحبت است و خندان. حافظه شعری خوبی دارد آن هم به ترکی. مرتب هم می گوید من بی سوادم. در حالی که برای من در آن لحظه یک باسواد تمام عیار بود.
علی محمدی پیرمرد خوش صحبت فرکی
85 ساله است. وقتی می پرسم چند بچه داری می گوید: من مجردم. او هم وقتی در جواب سوالش که می پرسد حدس می زنی چند سال داشته باشم. وقتی 35 سال را از من می شنود. می بیند با یکی مثل خودش سروکار دارد.
آخرش هم سفره دلش را باز می کند. یک سالی است که همسرش فوت کرده است. در روستای فرّک در همان نزدیکی ها زندگی می کند. نه می تواند زن هم سن و سال بگیرد که حال کار کردن ندارد نه جوان که پرتوقع است. تسلیم جبر روزگار شده است. اما با غرور از 5 دامادش می گوید.
حین خوردن کیک خرمایی که به او داده ام. شجاع لشگر را توصیف می کند. شخصی که نامش احمد قره قوگوزلو بوده اما به خاطر شجاعتش در زمان رضاشاه در مقابله با نیروهای روسی و بعضی قوم هاسرکش به او لقب شجاع لشگر را داده اند.
دو ساعتی با علی محمدی هستم. واقعا لحظات خوبی بود. در ادامه راه دیدن روستای «جفتان» را توصیه می کنذ.
دم غروب به روستا می رسم. روستا سمت چپ چاده است. دو راه هم دارد. راه اول را انتخاب می کنم و به سمت پایین می روم و از رودخانه روستا رد می شوم و بعد از کمی سربالایی به بهداری روستا می رسم. از مرد چوپانی که در بالای تپه است سراغ دهیار را می گیرم که همسرش را نشانم می دهد. همراه با یک زن دیگر، بچه اش را در میان درختان می گرداند. شماره دهیار را می گیرم و با او صحبت می کنم برای محل دیدار.
پیرزنی از پشت صدایم می کند. چند زن دیگر هم همراهش هستند. همه آنها کاملا شهری و البته چاق و آرایش کرده هستند. تفاوت شهری و روستایی را در وزن و آرایش می توان سنجید. انگار که پیرمرد چوپان خوشش نیامده از صدا کردن آن پیرزن. ولی به سمتش می روم که چه می گوید.
زن شوخ طبع است و مرتب اطرافیانش را می خنداند. لهجه ترکی و فارسی اش حسابی قاطی شده است. هر از چند گاهی هم تحکمی در صحبت هایش می آید. 15 سالی است که همسرش فوت کرده اما با غرور از پسرش می گوید که در یکی از کشورهای عربی مشغول به کار است.
مجتبی هزارخانی دهیار روستای جفتان
مجتبی هزارخانی دهیار روستا می آید. جوانی است نسبتا لاغر با ریشی به صورت. همان ابتدا به قلعه قدیمی روستا می رویم که قدمتی 250 ساله دارد، اما به جز چند دیوار و ستوان چیزی از آن نمانده است. قلعه مشخصا در جای خوش آب و هوایی ساخته شده بود. ضمن راه رفتن مجتبی از روستا می گوید که 45 کیلومتر تا تفرش و 35 کیلومتر تا نوبران فاصله دارد. بیشتر مردم در کار باغداری مخصوصا انگور و سیب گلاب و گردو بادام هستند. سیب گلاب و انگور به وفور در باغات روستا دیده می شود.
اما تا یادم نرفته بگویم که مجتبی تحصیل کرده رشته ITاست. همسرش کرمانشاهی است. اما زندگی روستایی را به دنگ و فنگ زندگی شهری ترجیح داده است. اینها روزنه های امید برای رجعت به زندگی آرام و آرام بخش روستایی هستند.
«غار امجک»، «قنات های روستا»، « قطره چکان کریان» بعضی جاها دیدنی داخل و اطراف روستا هستند.
روستا هم بافت قدیم دارد و هم بافت ترمیم شده. مقدار بافت ترمیم شده کم است اما گر کامل شود روستا جلوه گردشگری خوبی می تواند پیدا کند.
در همان منطقه ترمیم شده خانه مادری مجتبی است. خانه ای که دو طبقه دارد. به طبقه دوم می رویم. دو اتاق دارد. آخر خانه روستایی است با در و سقفی چوبی. یک در چوبی این دو اتاق را به هم وصل می کند.
پدر مجتبی هم یک سالی است چشم از جهان فروبسته. پمپ بنزین داشته و به مهمان نوازی معروف بوده است. راهش را مجتبی ادامه می دهد با پذیرایی و شامی که مادر آماده می کند کامل تر هم می شود.
صدای جیرجیرک و ریختن چایی به استکان، بهترین سکوت شکنان آن شب بودند. وقتی از صدای ریکورد شده جیرجیرک ها و ریختن چایی را بعدها می شنوم، به یاد می آورم آرامش حقیقی آن شب را.
صبح مادر نان کنجدی گردی را در تنور حیاط می پزد. انواع سبزیجات هم به آن می زند. با دادن صبحانه ای خوشمزه و سیب گلاب راهیم می کند.
صرف صبحانه به همراه برادر مجتبی
در میان تاکستان های جفتان
خانه قدیمی جفتان که معماری اش می تواند قابل الگوگیری باشد و خودش هم قابل بازسازی
طبقه دوم خانه پدری مجتبی که سرزنده و مهمان نواز است.
آثار باقیمانده از آتشکده روستای جفتان که قبلا به صورت چارتاقی در مسیر دیده بودم
مرد کشاورز که در مزارع روستا می بینم. از همسرش می گوید که به خاطر هجوم میهمان برای فرار از کرونای شهر، مبتلا به کرونا شده است
درخت انگور که به وفور در روستای جفتان است
دیدن این چنین غروب هایی را در روستاها نباید از دست داد.