تعریفش را از مردم سر راه زیاد شنیدم، از آقای قاسمی، بخشدار کمیجان گرفته تا آقای برچلوئی پژوهشگر کمیجانی.
توی راهم، وانت سواری را می بینم. با بوق زدن مرا به حاشیه جاده می برد و به ترکی می گوید:
- منی ایتانیسان؟ (منو می شناسی)
- والا اولین بار که اینجا اومدم، از کجا تو رو بشناسم!؟
یادم می اندازد وقتی که از روستای وسمق به روستای کسرآصف می آمدم، با وانتش سر راهم را گرفته بود و از من آدرس پرسیده بود. انگار که همان دیدار کوتاهِ چند روز پیش، باعث یک دوستی عمیق بین مان شده بود بدون اینکه اصلا ارتباط زیادی هم داشته باشیم. این خاصیت آدمی است. وقتی که در جمع باشند، خیلی دوستی عمیقی ندارند. چرا که فرصت ندارند بیشتر با هم صحبت کنند و با هم آشنا شوند. اما وقتی که تعداد کم باشد و یا به عبارتی در غربت باشند، ارتباط عمیق تری هم با هم پیدا می کنند.
اصرار می کند به خانه شان بروم.
- دارم قلعه می روم. اگر دوباره یا بهتر بگم سه باره دیدمت میام خونتون.
- منتظرت هستم. من توی میلاجرد هستم.
خداحافظی و ادامه مسیر. به روستای اسفندان می رسم. آن قلعه که گفتم در همین روستاست. پسر موتور سواری هم همراهیم می کند تا به در اصلی قلعه برسم.
از میان جاده خاکی و آسفالت ، به قلعه بهادری می رسیم. تقریبا در حاشیه روستا قرار گرفته است.
قلعه ارتفاعی به اندازه هفت متر با برج های نگهبانی در گوشه هایش و دو در دارد.
ورودی قلعه خیره کننده است. دو طبقه دارد. طبقه اول، ایوانی با دری چوبی و سکوهای کناری پاخوره دارد. اطراف در اصلی، دو هلالی دیگر به شکل محراب است که دو نفر به راحتی می توانند در کنار هم در این هلال ها یه به عبارتی محراب ها بنشینند.
بالای در تابلوی آبی رنگی نصب شده که نوشته «قلعه تاریخی خاندان بهادری؛ اهدایی دکتر کریم بهادری در تاریخ 25/7/1379 به میراث فرهنگی و گردشگری استان مرکزی با باغ و قلمستان» دیده می شود.
طبقه دوم هم به همین شکل است، اما به جای در وسط یک سه دری دارد.
هوشنگ بیرامی مرد میانسال کلید دار قلعه است. قبلا هفت سالی بخشدار کمیجان بوده. الان هم کشاورزی می کند. با افتخار هم از کشاورز بودنش صحبت می کند.
قلعه را هم گرفته تا بازسازی و به بومگردی تبدیل کند.
پس از عبور از دروازه چوبی، هشتی قرار دارد که پلکان هایی مارپیچی به سمت بالا دارد. این پله ها قبلا برای صاحبان و نگهبانان قلعه بوده است. یک آن خودم را جای خوانین و اربابان قدیم می گذارم. چه غرور و شوکتی آنها برای خود داشتند وقتی آن بالا می نشستند و به آن پایین دست ها امر می کردند. پایین دست هایی که کشاورز و کارگر بودند. اما الان فقط مخروبه های قلعه مانده است. اگر فرزندانی هم داشته باشند، بیشترشان خارج نشین شده اند.
از آن بالا چشم انداز کاملی به گندم زارها و نهر آب جاری روبروی قلعه وجود دارد. تعمیرات و بازسازی هایی هم در این قسمت شده است.
چندین اتاق نسبتا سالم هم در داخل قلعه هستند که اگر تعمیر شوند می توانند به محلی برای اقامت مسافران تبدیل شوند. حداقل مسافران برای لحظاتی می توانند آن شوکت و غرور اربابان را بچشند. خیلی به این ارباب ها گیر دادم. در حال حاضر از آرامش و صدا پرنده ها و هوای پاک آنجا می توانند لذت ببرند.
آقای بیرامی پیشنهاد بازسازی و استفاده از این قلعه را به مسئولان داده بود که مسئولیتش را به خودش واگذار می کنند. می گوید کار سختی است ولی مصر است که آن را حتما انجام دهد. ترمیم پله های ورودی در قسمت هشتی، ترمیم دیوار و چند برج قلعه، کاشت صد درخت میوه بخشی از فعالیت های او تاکنون بوده است و می گوید:
- بالاخره یک روز باید راه بیاندازم. گردشگری را در این روستا راه اندازی می کنم. شغل اصلی من کشاورزی است. کسی هم که کشاورز باشد، از هیچ چیزی نمی ترسد. من هم کارم را ادامه می دهم. بعد از ترمیم به فعالیت در مورد گردشگری می پردازم.
این ترس نداشتن، راه حل غلبه بر خیلی عظیمی از مشکلات است.
دو حیاط بزرگ داخل قلعه است که از طریق دروازه کوچکی به هم وصل می شوند. در انتهای قلعه و دو سمت آن اتاق هایی با ستون هایی بزرگ قرار دارند. در این قسمت هم می شود یک اقامتگاه بسیار خوبی ایجاد کرد.
بعد از دیدن قلعه بهادری روستای اسفندان، تصمیم می گیرم به روستای چلبی بروم که شب را آنجا باشم.
نام چلبی یادآوری نام حسام الدین چلبی، یار و یاور مولانا هست. نسبتی هم بین نام این روستا با چلبی ندیدم فقط یک تشابه اسمی است.
با آقای مبینی دهیار روستا گشت و گذاری در روستا می زنیم. روستا چیز خاصی برای تماشا ندارد. از کنار یکی از خانه ها رد می شویم که خیلی شکیل و پرهیمنه ساخته شده است. صاحبخانه، دعوتمان می کند که خانه را نگاهی بیاندازیم. می رویم. پله به پله بالا می رویم. به طبقه چهارم یا پنجم می رسیم. خانه ای پرهزینه و تجملاتی است که اصلا سنخیتی با بافت روستا دارد.
صاحبخانه سِمت دولتی دارد. اما با عقلم جور در نمی آید. این همه هزینه برای چه!؟ این نوع خانه سازی ها آن هم در محیط های روستایی، باعث شکل گیری احساس بی عدالتی درمیان روستاییان می شود.
فرض کنیم پولش مشکلی هم ندارد. آخر چرا این چنین خانه ای در محیط روستایی ساخته شود. دعوت هم می کند که فردا پیشش بروم.
اما راستش نمی دانم چه حرف مشترکی با هم می توانیم داشته باشیم!؟
شب هم میهمان یکی از اقوام آقای مبینی می شوم. در اینجا چیزی شبیه طفیلی می شوم.
صبح فردا راهم را به سمت میلاجرد پیش می گیرم. میلاجرد یکی از شهرهای استان مرکزی است. پنیری می گیرم. دنبال نانوایی برای خرید نان هستم که با محمد آشنا می شوم.
شاطر است و جوان. به تنهایی در نانوایی کار می کند. خودش در انتهای مغازه آماده می شود برای صرف صبحانه.
تا دوچرخه و بساط و خودم را می بیند، دعوتم می کند به صبحانه خوری. نان تازه و به قول خودش اختراعی اش را می آورد؛ نانی صخیم و مثلثی. چای و نسکافه و پنیر و گردو در سفره پهن می شود. به زور پنیر را به او می دهم تا سر سفره بگذارد.
از میهمان نوازی میلاجردی ها می گوید. نمی گفت هم خودم متوجه می شدم.
خیلی این صبحانه به دلم می چسبد. احساسم خیلی بهتر از دیشب است. محال است خاطره این صبحانه از ذهنم بپرد. بعضی وقت ها آدم هایی را در سفرم می بینم که دوست دارم دوباره به آنجا بروم و ببینمشان. یکی همین شاطر بود که روزی این کار را خواهم کرد.
به هنگام خروج از میلاجرد، پسر اسب سواری را می بینم. به تاخت در حال تازاندن اسب.
محمد رضا میرحسینی چهار ده سال بیشتر ندارد. یک سالی که اسب دارد و اسب سوار شده است. در حال تاختن به سمت موتور آبی شان است.
دو سواره غیرآلاینده در مسیر جاده شدیم. من در مسیر آسفالتم او در مسیر خاکی.