پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اگر خانم مردانی نبود، همان ظهر شهر بلداجی را ترک می کردم. دلیل نداشت درشهری بمانم که سوز سرما تا مغز استخوانم می رفت و شهردار هم جوابگو نبود.
داخل ساختمان شهرداری، کارمندان سرشلوغ، توجهی به صحبت هایم نداشتند. شماره شهردار را  هم که دفتردارش داده بود ، هر چه تماس می گرفتم  جوابگو نبود. 
کارهای آخر سالی همه را به جنب و جوش انداخته است. 
فایده نداشت. باید می رفتم. در حال ترک ساختمان شهرداری بودم که طهماسبی از اتاق نگهبانی پرسید: 
-    چی شد؟ 
-    هیچی! نه شهردار رو دیدم و نه کسی جوابگو بود. می رم یک جای دیگه.
-    حالا بیا داخل! الان درستش می کنم.
یکی دیگر از کارکنان شهرداری که می فهمد برای چه  کاری آمده ام، انگار که راه حل بکری پیدا کرده باشد، می گوید: 
-    خانم مردانی خوب می تونه کمکش کنه؟ 
-    خانم مردانی کیه؟ 
-    عضو شورای شهر و الان هم داخل شهرداری هست. بیا بریم پیشش 
دوچرخه را باز به دیوار تکیه می دهم تا با هم می رویم. حسینی که تنومند و نسبتا میانسال است، فاصله کوتاه حیاط تا اتاق خانم مردانی را در ساختمان شهرداری در مورد مستندی به نام «به آن قاب سوگند» می گوید. فیلمی است در مورد سه دوست در زمان جنگ و حال و روز امروزشان که حسینی هم یکی از آن سه نفر بوده است. حرفش ناقص می ماند وارد اتاق خانم مردانی می شویم. چسبیده به اتاق شهردار است. چند نفری  ارباب رجوع دارد. تا یک کم سرش خلوت شود، روی یکی از صندلی های مراجع کنندگان می نشینم. حسینی مختصر معرفی از من انجام می دهد و بعد خودم تکمیلش می کنم. 
-    به به! خیلی خوش آمدین ! ببخشید چند دقیقه ای کارم تموم بشه می رسم خدمتتون. 
با خودم می گویم: « نکنه از اون تعارف هاست» 
تا کارش تمام می شود و مختصر آشنایی با من پیدا می کند. می رود  تا ترتیب ملاقات با شهردار را بدهد. سریع برمی گردد. 
-    آقای عابدینی! بفرمایید بریم پیش شهردار 
عجیب است! به این زودی جور شد. جلوتر از من، یک نوجوان مهمان شهردار است؛ پسری با لباس قرمز، کلاه مخصوص و صورتی سیاه در نقش عمو فیروز. دایره به دست برای خوشکام شهردار جوان می نوازد و شهردار به دیده تحسین به او نگاه می کند و با نگاه ما را دعوت به نشستن می کند. 
تا تمام می شود، رو به من می کند بعد از خوش و بش می گوید: 
-    فکر نکن اینجا بساط مطربی راه انداختیم. 
خانم مردانی هم بلافاصله می گوید: 
-    مردم این روزها اونقدر تحت فشار هستند که برنامه ریختیم یک جوری حداقل به این بهانه کمی شادشون کنیم. 
-    مردم کل ایران  به عمو فیروزها نیاز دارند. نه در شب نوروز بلکه در تمام روزها و شب های سال!
رنگ قرمز در لباس عموفیروز نماد شادی است، چهره سیاه به معنای پایان یافتن تاریکی و سیاهی است و با دایره و تنبک نوید بهار را می دهد. 
همان موقع شهردار به عکاس می گوید که بیاید و عکسی بگیرد. 
-    عدالت! تا چند دقیقه پیش کسی تحویلت نمی گرفت، توی چند چقدر مهم شدی.
خلاصه اینکه آن نوجوان به همراه چند نفر دیگر از مشهد آمده بودند و مهمان شهرداری بودند. قرار بود در خیابان اصلی شهر، قبل از تحویل سال کارنوال شادی راه بیاندازند وکمی مردم را شاد کنند. 
شب قرار شد در سوئیت شهرداری باشم. 
وقت صحبت با مردم، خبرهای بدی از شهر می شنوم. از کارمند دولت که چند ماهی است معوقه حقوق دارد. از جوانان فارغ التحصیلی که بیکارند یا مهاجرت می کنند. از تصادف های بالای در محورهای اطراف،  از همه بدتر آمار بالای خودکشی در این شهر کوچک 12 هزار نفری یعنی 24 نفر در یک سال! 
شب از ساختمان شهرداری پیاده می روم تا گشت و گذاری در شهر داشته باشم. به خیابان اصلی شهر می رسم. بیشتر گزفروش ها هستند. با وجود اینکه پنجشنبه آخر سال است و روزهای آخر سال را می گذرانیم، خیابان خالی از خریدار هست. جیب خالی مردم جلوی نَفَس مردم را گرفته است. یک خبر بدتر هم در مورد همین خیابان می شنوم که شهردار سابق، درختان خیابان را به این بهانه که جلوی دید مردم را می گیرد، در یک عملیات ویژه قطع کرده اند. نمی دانم آن موقع مردم، شورای شهر، مراجع قضایی کجا بودند و چرا کاری نکردند. هنوز باورم نمی شود. 
-    این شهردار باید خودکشی می  کرد. این دنیا جای زندگی همچین آدم هایی نیست. 
سوئیت شهرداری در زیرزمین قرار دارد. ساختمان شهرداری نسبت به شهرداری های دیگر که در چند روز گذشته دیده ام، تعریفی ندارد. می گویند قصد تغییر ساختمان را دارند. 
روز بعد طبق قراری که با خانم مردانی داشتیم می رویم سراغ یکی از زنان کارآفرین. 
هنور فکرم مشغول مسئله خودکشی است. 

به همراه خانم رعنا نادری


خانم رعنا نادری یک کارگاه کوچک خیاطی دارد و فرش بافی هم می کند. 22 سال است که کارش خیاطی است. پشم گوسفند را که کیفیت خوب و بد دارند، از عمده تولید کنندگان آن و عمدتا از شهرهای کرمان، سیرجان، بروجرد،کرمانشاه، تهران دریافت می کند. بعد از نخ ریسی و رنگ کاری برای قالیبافی استفاده می کند. 30 نفر از خانم ها به طور مستقیم در این کار فعالیت می کنند و قرار است هفتاد نفر دیگر بعد از دریافت کارت مهارت از میراث فرهنگی نسبت به دریافت وام اقدام کنند. ماشین خیاطی خریداری خرید کنند و مشغول فعالیت شوند. 
-    چرا این زن راه خودکشی را انتخاب نکرده است؟
خانم مردانی هم به شدت فعال است. به دنبال راه اندازی طرح منظوم به منظور اشتغال تعداد زیادی از زنان  است. قصد دارد مشاورانی را برای حل مشکلات زنان به شهر بیاورد. خلاصه اینکه حسابی پرکار است. 

آقای صفیان

 


نفر بعدی که می رویم به دیدارش آقای صفیان است. از عشایر قدیمی بوده. آنقدری دستان کلفت و زمختی دارد که به راحتی می شود فهمید مرد کار بوده و عشایر. یک ساعتی با او هم صحبت می شویم. تنها در یک جای ضعف از او می بینم. وقتی از مرگ خواهر و دختر خود در یک سال گذشته می گوید. 
دختری که معلم بوده و به کرونا مبتلا می شود. تراژدی ترین بخش، آن بوده که به شاگردانش از بیمارستان به طور مجازی صبح درس می دهد و تا غروب آن روز، زندگی اش به غروب ابدی م یرود و دوام نمی آورد تا جواب دانش آموزانش را ببیند و ... 
و این تکیه کلام با لهجه ترکی اش یادم نمی رود که می گوید: 
-    قدیما این قدر مرده نداشتیم که
این راه یادم رفت بگویم که بلداجی ها کلا ترک هستند. 
و در ادامه می گوید: 
-    اون موقع ها اصلا بیکار نبودیم، برف سابقا در اینجا خیلی زیاد بود. مردم به عربستان (خوزستان) می رفتند. همان موقع جارچی بالای پشت بوم می رفت و بلند داد می زد: «آهای ایهاالناس! کسائی که برای شش ماه آذوقه ندارن، برن به خوزستان! »
وقتی از کوچ عشایر می پرسم به سختی های مسیر اشاره می کند و درگیری هایی که بین عشایر در بعضی مناطق اتفاق می افتد. جنگ ها بیشتر در مسیر  عبور از پل روی رودخانه بود که با قلوه سنگ به جان هم می افتادند و یا در بدترین حالت به هم تیراندازی می کردند که کشته ای هم نداشتند. 
صفیان با اینکه به گفته خودش بی سواد است ولی شعر را خوب می داند. هم شعر فارسی برایمان می خواند و هم ترکی!
یادم رفت از او بپرسم مردم توی اون زمان هم به مشکلی بر می خوردند، خودکشی می کردند؟
دیدارمان تمام می شود و می رویم به یک مراسم نذری.

محل تولید گز 

 


اما قبلش من از فرصت استفاده می کنم و می روم یکی از اولین تولیدکنندگان گز بلداجی را ببینم. آن هم در سال 52. 

غلامحسین سلطانی از راه اندازان صنعت گز در شهر بلداجی


غلامحسین سلطانی از اولین کسانی بود که تولید گز را به بلداجی می آورد و با اینکه سن و سال بالایی هم دارد با این حال هنوز هم در کارگاهش مشغول کار است. انتظار داشتم با شخصی روبرو بشوم که برای خودش پرستیژی دارد و به کسی محل نمی گذارد. ولی کاملا برعکس بود.
باز سوال در ذهنم می آید. او در آن زمان در شرایط خیلی سختی بوده نه مهاجرت کرده و نه خودکشی. تلاش کرده و کاری را در آنجا راه اندازی کرده و دیگرانی هم این کار را کرده اند. 
خانم نادری و آقای سلطانی یک استارت کاری را زده اند. اشخاصی مثل خانم مردانی با سمتی که دارند، شرایط را تسهیل می کنند و اشخاصی مثل ما اطلاع رسانی می کنند.
نزدیک ظهر در همان خیابان اصلی، مراسمی مذهبی است که آش رشته بین مردم پخش می کنند و من هم می شود یکی از آن مردم .  

پخش آش نذری

این آش واقعا می چسبد

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باورم نمی شود آقای برجیان اهل کشیدن باشد!
چند ساعت نیست با او آشنا شدم. با سفارش شهردار جونقان پیشش رفته بودم. آخرش اهل کشیدن در آمد!
شهر دستنا از شهرهای توابع شهرستان کیار چهار محال بختیاری است. 


درست بعد از عبور از پلی بر روی رودخانه ای پرآب، شهردستنا دیده می شود. بومگردی دستنا هم درست کنار رودخانه قرار گرفته است. برجیان چند دقیقه ای نیست که با او تلفنی صحبت کرده ام و الان منتظرم است. می بیند و گرم تحویلم می گیرد. با کمکش دوچرخه را  چند پله پایین می برم و آن را در گوشه از محوطه اقامتگاه می گذارم.
اتاق های اقامتگاه پراکنده هستند. یک اتاق دو طبقه با راه پله ای آهنی در بیرون آن و درست در قسمت ورودی اقامتگاه مخصوص آنهایی که می خواهند شاهد ورود و خروج مسافران به بومگردی و مردم به شهر دستنا باشند. جلوتر یک  اتاق به همراه فضای باز با تخت، مخصوص آنهایی  که می خواهند دور از جماعت باشند و لحظاتی روی تخت لم بدهند و شاید قلیانی بزنند و شاید هم  دروازه ای  چوبی به جنگل سپیدار وارد شوند و نفسی تازه کنند. 


 آخرین گزینه عبور از پل معلق با حصار پلاستیکی آبی شبیه پل معلق مشکین شهر و یا به عبارتی پل صراط و دیدن چند اتاق چسبیده به هم است. مخصوص آنهایی که ضمن تنهایی، عاشق ارتباط با دیگران هستند. اینها تفکرات من درآوردی هستند! جدی نگیرید. 


بومگردی بافت ستنی با دیوار کاهگلی دارد. از آن دیوارها که آدم دوست دارد یک پارچ آب بردارد و آب را با دست روی دیوارش بپاشد و بوی کاه گِلش را با تمام وجودش استشمام کند.
دستنا تولید کننده عمده چوب سپیدار و صنوبر است. نام بومگردی هم از همین سپیدارها گرفته شده. 
به سمت شهرداری  دستنا می رویم. سرتاسر دیوار اتاق های شهرداری کاملا چوبی هستند؛ نمایی از هویت شهر. 
جلسه با شهرداری به درازا نمی کشد.  همراه برجیان و بیابانی(یکی از اهالی شهر)، به سمت ارتفاعات دستنا می رویم. وجه تسمیه دستنا به «دشت نا» بر می گردد؛ یعنی دشتی که نم و نا دارد و به مرور زمان تبدیل به «دستنا» شده است. 


ولی نمی دانم برای شهری به این کوچکی چرا در خیابان اصلی این همه تابلوی «توقف ممنوع» کار گذاشته اند! مگر ممنوعیات در کشور ما کم هستند.
به خاطر بارندگی های چند روز اخیر، مسیر شهر به ارتفاعات، حسابی گِلی است، چرخ ها ماشین توی گل می روند. هر چه جلوتر می رویم کوهای پر برف بیشتر دیده می شوند. 
بعد از پیاده شدن از ماشین به تقلید از برجیان پاچه شلوار را داخل جوراب هایم می کنم. ولی این کار تنها راه رفتنم را آسان تر می کند.
شلوار بارانی ام  به خاطر پیاده روی و مرتب نشستن برای عکاسی، تا زانو گِل مالی می شود. بیابانی پُزِ می دهد که با  وجود کت و شلوار پوشیدنش، اصلا گِلی نشده است. با غرور شیطنت آمیزی می گوید: 
-    به خاطر همینه که به من می گن بیابانی!
و در ادامه می گوید:
-    این روستا طبق آماری که گرفتن 440 تا چشمه داره
-    کوه های اطراف اسم خاصی دارن؟
-    بله! کوه های بی بی هاجر، کوه هزار گزری و  کوه سوخته
-    کدام کوه مناسب برای کوهنوردیه؟
-     همه کوه ها خوب هستن ولی بیشتر کوهنوردها  می رن به کوه سوخته که 3447 متر ارتفاع داره
-    کار کشاورزی مردم چیه؟ 
-    بیشتر توی کار بادام و گردو  و انگور هستن. بعضی ها هم گندم و جو می کارن
ما که صحبت می کنیم برجیان پشت سر ما فیلم و عکس می گیرد. آنقدر ذوق دارد انگار که اولین بار است که به اینجا آمده است. قبلا نظامی و تکاور بوده، در جبهه اسیر می  گرفته و حالا خودش آمده اسیر طبیعت شده. در همین مسیر، مدت زمان زیادی برای عکسبرداری می گذارد. چند عکسی از او می بینم. متوجه می شوم واقعا عکاس حرفه ای است. 
به خاطر فرسایش های آبی، بعضی سنگ هایِ مسیر شکل های عجیب به خود گرفته اند. یکی از سنگ ها، داخلش حفره ای ایجاد شده، سنگی به شکل نیمکت در آمده و موارد متعدد دیگر. برجیان دوست دارد بعضی از سنگ ها را برای پیاده کردن ایده هایی به بومگردی ببرد. پس هنرمند هم هست. 
بیابانی می گوید پیرمردی در ارتفاعات دستنا به تنهایی زندگی می کند. نه اینکه زن و بچه ای نداشته باشد، دارد ولی بیشتر اوقات دوست دارد تنهایی اش را در طبیعت بگذراند. یک کلبه کوچک هم آنجا دارد. 
پیدایش نمی کنیم. آدم های تنهای زیادی در سفرهایم دیده ام. یا تنهای تنها یا زن و شوهری تنها بودند؛ مثل اشخاصی که از اول، تنها زندگی کردن را انتخاب کرده اند. از این دست آدم این روزها زیاد می بینیم.
 یا زن و شوهری که تنها در دل کوه در یکی از روستاهای یزد بودند. 
یا پیرمرد تونسی اصل و نسب دار که با وجود تسلط به چهار زبان، زندگی تنها در حاشیه روستایی در سواحل مدیترانه را انتخاب کرده بود.
یا  زن و شوهر پیری در طالقان که در کلبه کوچکی در جنگلزار با هم زندگی می کردند و اصلا فرزندی نداشتند.
 دوست داشتم  با یکی از آنها چند روزی زندگی کنم. تا حالا این اتفاق برایم نیافتاده است. کلی سوال از آنها دارم. چرا این نوع زندگی را انتخاب کردن؟ با سختی چه کار می کنند؟ دلتنگ نمی شوند؟ با سرما  و گرما چطور کنار می آیند؟ خوبی و بدی زندگی تنهایی چیست؟ دلشان برای غیبت کردن تنگ نمی شود و ده ها سوال دیگر. 
زنگ موبایل برجیان به صدا در می آید. همسرش است. هنوز ندیدمش.
با خودم می گویم: «نکند همسرش از آمدن ما به  اینجا ناراحت شده باشد؟» 
می دانم کلی مشغله برای شب عید دارند. خودشان را باید برای انبوه گردشگران آن هم بعد از این شرایط کرونایی  آماده کنند. مسیر آمده را بر می گردیم.  بیابانی می رود و من و برجیان به بومگردی می رویم. 
بعد از رسیدن به بومگردی، همان اول پیش دستی می کنم. مستقیم به سمت آشپزخانه می روم. همسر برجیان آنجاست. سلام می کنم  و می گویم: 
- من پساپس معذرت خواهی می کنم. توی این وضعیت با همسرتون رفتیم توی دل طبیعت. 
می خندد و می گوید: 
-    نه آقای عابدینی این حرف ها چیه. 
مسئله حل شد. البته مسئله ای نبوده خودم درستش کردم. 
اینجاست که برجیان پیشنهاد کشیدن می دهد. من هم بلافاصله جواب می دهم: «نه، اهلش نیستم» در همان لحظه برای دهم ثانیه ای طول نمی کشد فکر می کنم چطور آقای برجیان با وجود ورزشکار  و هنرمند بودن اهل کشیدن هم هست!؟
  غافل از اینکه او گفته اهل «کشکِ بادمجان» هستی؟ من که از «کشکِ بادمجان» فقط کشک را به صورت ناقص آن هم به صورت «کشیدن» می شنوم! بیایید  بگذاریم به حساب خستگی دوچرخه سواری و کوهنوردی و تا  حدی رقم سن! 
 تصورش را کنید در یک روز سرد زمستانی وارد یک اتاق کوچولوی دنج با دیوار کاهگلی و درها و پنجره آبی سیر و پرده هایی به رنگ زرد کهربایی با سماور قدیمی در گوشه آن و آینه  چوبی بر دیوار شوید. وسطش یک کرسی گرم با لحافی کلفت رویش دارد. اگر بتوانید این تصور را بکنید تبریک می گویم. 
می نشینیم و لحظاتی بعد همسر برجیان می آید. بساط کشک و یا به عبارتی کشک بادمجان با سبزیجات تازه و ترب سفید و نوشیدنی و نان محلی می آورد و می گذارد روی کرسی.
سه نفر می نشینیم برای عیش اکمل!
تصور غلطی نیست اگر بگویم مزه کشک بادمجان را تک تک سلول های بدنم در مسیر دهان تا معده قشنگ می چشیدند. 
همه اینها به یک طرف صحبت های آقای برجیان و همسرش آن طرف. 
برجیان معلومات خوبی دارد. این معلومات را از کتاب خواندن زیاد می داند. عقیده اش این است هر چیزی که نوشته می شود، باید خوانده شود.  تاریخ را خوب می داند و کتابهایی را هم برای کارم معرفی می کند. آن قدر خوره کتاب است که در زمان جنگ  هم کتابخانه سیاری با 5 هزار جلد کتاب راه اندازی می کند. 
می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن است. می روم سراغ همسرش.

همراه آقای برجیان و همسرش 


همسرش می گوید پدرش کرمانشاهی و مادرش اصفهانی است. و حالا در اینجا زندگی می کنند. در سن 16 سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر نمی تواند درس بخواند. صاحب سه فرزند می شود. اما فرزند دخترش وقتی به مقطع سوم راهنمایی می رسد با او درس نیمه رها شده  اش را ادامه می دهد و مدرک دیپلمش را می  گیرد. 
از زمانی می گوید که به خاطر شغل همسرش به یکی از بنادر  جنوبی کشور می روند و از گرمای طاقت فرسایش. از زمانی که دزدان می آمدند و سنگ به شیشه پنجره می زدند تا مطمئن شوند کسی خانه نیست تا با خیال راحت بیایند دنبال دزدی. بالاخره روزی می آیند و تمام لوازم خانه جارو می کنند می برند. فقط زورشان به خود ساختمان نمی رسد! از سفری که با پیکان با همسر و سه فرزندش به جنوب می رفتند. به خاطر خرابی ماشین به ناچار در روستایی می مانند و آخر ترس از شرایط آن روستا، آنها را وادار به گرفتن مینی بوس برای رفتن به شهر می کند. ولی با همه این شرایط همیشه همراه و یار برجیان بوده است. 
راستی برجیان و همسرش هم یک جورایی آدم های تنهایی بودند، اما در شکلی دیگر. 

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

پتو را از سرم بر می کشم. اوه اوه آفتاب از پنجره زده تو. تندی  شیرچه می زنم به حمام و دوش می گیرم. می روم طبقه پایین پیش یعقوب اسدی. 
دیشب خیلی کوتاه از طبقه دوم آتش  نشانی  مثل یک زن فضولِ بیکار، شاهد  و ناظر یک عروسی سنتی با ساز و دهل بودم. تاریکی شب و باران نمی گذاشت عروس و داماد را خوب ببینم. حالا یکی نیست بگوید: «به تو چه که عروس و داماد چه شکلی هستن؟» 

یعقوب اسدی با آن نگاه مهربانش دوربین را نگاه می کند.

دیشب هم تا دیروقت با آقای اسدی که از کارمندان خوب آتش نشانی بود با هم گرم صحبت بودیم. 

 حالا یعقوب نان و پنیر و کره و مربا و چایی را آماده کرده و می خوریم. بعدش به اسکندری زنگ می زنم: «آقا من از خواب بلند شدم و آماده ام»  اسکندری همانی که است که روز گذشته حسابی با هم رفتیم گشت و گذار در اطراف جونقان. 
 قرار شده بود با  آقای فروزنده بیاید و برویم دو جای دیدنی را ببینیم. بابک فروزنده دوست اسکندری و از اعضای شورای جونقان است؛ در ظاهر سن بالاست با ریشی پروفسوری و کت و شلواری روشن. تند و زبل و شوخ طبع است. فقط به همین خاطر چند سالی از عدد سن اش کم کنید. 
 بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمدگویی، شوخی اش را اینطور شروع می کند:
-    خانمم می گه به آقای عابدینی بگو بیاد خونه مون بمونه. ما هم راحت بریم سفر. اونم بره شهر و اطرافش و هر  جایی که دلش خواست رو ببینه. 
از این طور آدم های رُک خوشم می آید. من هم محجوب به حیاء، گویم: 
-    پیشنهاد خوبیه ولی من وقتم کمه دیگه، یه وقت دیگه میام. 
قبل از خروج از شهر،  به اولین جای دیدنی شهر یعنی قلعه سردار اسعد بختیاری می رویم که درست چسبیده به شهرداری است.

 علی قلی خان بختیاری معروف به سردار اسعد بختیاری در دوره قاجار می زیست. نفهمیدم دقیقا زاده جونقان است و یا چغاخور. مهم نیست.  سردار آن موقع زبان انگلیسی و فرانسه و عربی می دانست. دقت کنید منظورم از آن موقع یعنی دوره قاجار است! به کشورهای هندوستان، مصر و فرانسه سفر داشته ولی ماندگاریش در فرانسه بیشتر بوده. چرا که در دانشگاه سوربن فرانسه درس علوم سیاسی می خواند. 
سردار با اینکه در دوره ناصرالدین شاه وزیر داخله و وزیر جنگ می شود ولی اینطور هم نبوده همیشه مطیع و فرمانبردار باشد. دوره محمد علی شاه و بعد از به توپ بستن مجلس به جمع مشروطه خواهان می پیوندد و می شود طرفدار آزادی و  قانونگذاری! آخرش هم با همکاری مشروطه خواهان، محمد علی شاه را از سلطنت برکنار می کند. 
سردار محور اتحاد در میان بختیاری هم بوده و از درگیری قومی و قبیله ای به جد پرهیز داشته است. از طرفی با این همه سوابق درخشان، دنبال مناصب دولتی هم نمی رود. قطعا ترجمه ده جلد کتاب از فرانسه به فراسی و تالیف کتاب تاریخ بختیاری ارزشش بالاتر از آن مناصب بوده است.

با هماهنگی هایی که شده داخل قلعه می شویم.  فضای با صفا و دلبازی دارد.  مجسمه و اسب سفید رنگ سردار اسعد بین در ورودی و عمارت قلعه نگاه مان می کنند. 
جلوی عمارت مسئول حراست منتظرمان است. اصلا اجازه نمی دهد تصویربرداری کنیم: «آقا باید که از قبل  با مرکز هماهنگ شده باشید و مجوز هم داشته باشید. همینطور که نمی شه بیاید فیلم مستند بسازید.» 
اصلا به  صحبت های اعضای شورای شهر توجهی ندارد. من هم می گویم: «عزیز دل برادر! من که نمی خوام مستند بسازم. فقط چند تا تصویر می گیرم و آخرش هم با یک گزارش تقدیم خود شما می کنم. ضمن اینکه با تصویر برداری من چه آسیبی به اینجا وارد می شه، جز اینکه تبلیغ هم می شه؟» 
گوشش بدهکار نیست. آخرش تماس تلفنی آقای مومنی شهردار آرامش می کند و اجازه می دهد. متاسفانه با اینکه جای دنجی هم به  او داده اند و صرفا مسئولیت نگهبانی آنجا را به عهده دارد، ولی معلومات درست و حسابی هم از تاریخچه و بنای قلعه و یا به عبارتی عمارت ندارد. 

سردار اسعد بختیاری در قاب تصویر

با این حال نگاهی به بخش های مختلف قلعه می اندازیم. داخل ساختمان تصاویر قدیمی متنوعی هستند و قرار است اینجا در آینده تبدیل به موزه شود. 

آخرش هم همگی با هم می ایستیم و عکسی به یادگار می اندازیم و کدورت های الکی پیش آمده را پس می زنیم. 

باران می بارد. 
فرزونده پشت فرمان می نشیند. فکر کنم ماشینش پژو بود. من هم جلو و اسکندری هم عقب. همان مسیر آبشار کردیت  را می رویم. از آنجا می گذریم. 
فروزنده خیلی شیرین خاطره تعریف می کند. تند حرف می زند مثل رانندگی اش! چند خاطره می گوید اما یکی دوتای شان خیلی بامزه، هیجانی، جوان پسند و شعف برانگیز و البته منشوری بودند.
 در سالهایی نه چندان نزدیک، مردی از جونقان، گوسفندانش را برده بود تا در جایی بفروشد. بعد از فروش با پول آن بر می گردد.  در بین راه متوجه می شود که راهزن نابکاری دنبالش هست. قدم به قدم تعقیبش می کند و هر از چند گاهی پنهان می شود.  سرعت را زیاد می کند. فایده ندارد. آخرش راهزن نزدیکش می شود و می گوید تمام دار و ندارش را زمین بگذارد. به این هم قانع نمی شود. می گوید کاملا برهنه شود. 
آن مرد به راهزن می گوید داراییش را بردارد و ببرد ولی برهنه نمی تواند بشود! ولی دزد کوتاه نمی آید. چرا که می داند اگر او لباس داشته باشد می رود به مردم روستا جریان دزدی را می گوید و لو می رود. به ناچار پیرهنش را در می آورد. دزد هم که کم کم به او نزدیک می شده تا اموال را بردارد. با یک ترفند راهزن زمین کوب می شود. آن شخص این دفعه به دزد می گوید تا برهنه شود. 
آن دزد که دیگر او  را حریف نبود التماس می کند این کار را با من نکن. این دفعه مرد کوتاه نمی آید. راهزن برهنه می شود و بعد مرد سنگ بزرگی بر می دارد و بر روی دزد می گذارد. 

قصاب کاربلد  در روستای کاج


همان طور که صحبت می کنیم، فروزنده در مورد روستایی که از آن می گذریم یعنی روستا «کاج» می گوید.  اینکه بیش از شصت هفتاد درصد مردم این روستا قصاب هستند. مشتریانش هم بیشتر مسافرانی هستند که در تردد بین چهار محال و بختیاری  و خوزستان هستند.  گوشتها به سلاخ کشیده آدم را وسوسه می کنند برای خرید. ترو تازه. همینطور هم می شود اسکندری و فروزنده خرید می کنند. حیف که دوچرخه من جا نداشت.
باز حرکت می کنیم. این بار من می پرسم: « خب آخر و عاقبت دزد چی شد؟»
-    معلوم نشد چی شد!  احتمالا زیر اون سنگ ها جونشو از دست داد! شاید هم کسی آمده و نجاتش داده!

چشمه سرداب رستم آباد

بعد از حدود چهل کیلومتر به جنوب غرب جونقان یعنی چشمه سرداب رستم آباد می رسیم. چشمه سرداب رستم آباد را در واقع مجموعه ای از  چشمه ها تشکیل می دهند. آب آن در تمام فصول سال سرد است و به همین خاطر هم عنوان سرداب را گرفته. مردم بیشتر در بهار و تابستان برای تفرج به این مکان دیدنی می آیند. 

همراه با اسکندری و فروزنده در چشمه سرداب رستم 


دامداری و کشاورزی و پرورش ماهی هم در اینجا خیلی رونق دارد. مردم هم می توانند همانجا ماهی تهیه کنند و بساط کباب راه بیاندازند. در آن طبیعت این ماهی هم می چسبد. 
فروزنده هم یک شیلات بزرگ دارد که پسرش پویا در آنجا کار می کند. 
پویا چند سالی است که به همراه همسرش در آنجا زندگی می کند. یک خانه دنج زیبا با کلی گُل های رنگارنگ در داخلش دارد. وقتی می پرسم چرا کارگر اینجا نمی گذارید. می گوید: «به هر کسی نمی شه اعتماد کرد. مثلا کارگری داشتیم که به ماهی خوب غذا نداده بود و خیلی از اونها مردن» 
-    توجیه اش چی بود؟ 
-    کارگر فقط می خنده!
 وقتی ذوق مرا از این محیط وسوسه برانگیز می بیند او هم پیشنهاد مادرش را به گونه ای دیگر تکرار می کند. 
-    آقای عابدینی! تو که به همچنین جایی علاقه داری بیا چند روز اینجا باش کلی عکس و فیلم خوب می تونی بگیری
-    امان از وقت کم 

دور همی برای خوردن کباب ماهی 


همه اینها به کنار ماهی خوشمزه ای که پویا با کلی ادویه رنگارنگ آماده می کند به کنار. حسابی حالمان خوش می شود. 
به وقت غروب بر می گردیم. 
اگر حوصله تان سر رفته از اینجا به بعد را نخوانید ولی اگر می خواهید یک ماجرای هیجان انگیز دیگر از جنس دزدی از بابک فروزنده بشنوید اینجا را بخوانید که بد آموزی ندارد عبرت هم دارد. 
جریان از آن قرار است بابک به خاطر اموالی که دزدی برده بود به یک دزد دیگر متوسل می شود. دزد دزد را راحت تر پیدا می کند تا پلیس. می گوید مشکلش را می تواند حل کند. دزد را پیدا می کنند ولی عملا کاری نمی توانند بکنند. 
در راه بازگشت با هم به کارخانه ای می رسند. دزد به بابک می گوید: «بریم پیش صاحب کارخانه که با من دوسته!» جالب اینکه قبلا از این کارخانه دزدی کرده است و به واسطه همان دزدی با صاحب کارخانه هم دزد شده است.
ولی ماجرا این دزدی هم به سالها قبل بر می گردد. می گوید سال ها قبل، این دزدی به همراه دوستش طرح دزدی از یک دامدار را می چینند. چند روزی دامداری را تحت نظر داشتند. روز دزدی فرا می رسد. آنها تریلی را می آورند تا گوسفندان را در فرصت مناسب بدزدند و بروند پیِ کارشان. 
اما از شانس بد اینها و از شانس خوب دامدار، درست همان روز چند خانواده می آیند و همانجا اتراق می کنند. 
آنها دست از پا درازتر برمی گردند. به کارخانه بزرگی می رسند. در آن را می زنند. یک شخص افغانی از پشت در می پرسد: 
-    چه کار دارید؟ 
-    تشنه مونه. آب می خواییم
-    مگه اینجا سقاخونه ست
-    مگه تو شمری که یک لیوان آب نمی دهی 
بالاخره درخواست دزدان جواب می دهد و در را باز می کند.  آن شخص افغانی را به اتاقش می برند. دوستش خواب است. می گویند دست و پای دوستش را ببندند. پشت بندش دست و پای خودش را هم می بندند. سراغ رئیس کارخانه را می گیرند. سه نفری به اتاقش می روند. 
او هم به اتفاق دو دوستش مشغول تریاک کشی است. می ریزند داخل و آنها را غافلگیر می کنند. اولش دو نفر که همراه صاحب کارخانه بودند یک کتک حسابی به اینها می زنند. بوکسور بودند. اما عاقبت حریف  چماق های اینها نمی شوند. 
دست و پای آنها را می برند و سراغ کلید گاوصندوق را می گیرند. 
صاحب کارخانه که مستاصل بوده می گوید هر مقدار پول می خواهید بردارید فقط مردی کنید و یک مقدار پول برای چک ها بگذارید کنار
این دزد هم جوانمردی می کند. علاوه بر پول، مقداری تریاک هم بر می دارد و مقداری هم برای صاحب کارخانه و دوستانش می گذارد. 
بعد می روند سراغ محصولات کارخانه و آن را بار تریلی می کنند. بعد از آنکه به اندازه کافی از کارخانه دور می شوند، دزد که موبایل کارخانه دار را با خود دارد به همسر کارخانه دار تماس می گیرد و ماجرا را می گوید و توصیه می کند به کارخانه بروند تا حال شوهرش بدتر نشود. 
دزدان سرخوش بعد از مدتی محصولات کارخانه را که نمی دانستند چه چیزی هست می برند تا بفروشند. بالاخره فروشنده ای پیدا می کنند که می گوید قیمت این محصولات را تنها یک کارخانه دقیقا می داند باید تماسی بگیرم و قیمت دقیق را بگیرم. 
تماس می گیرد و قرار می شود صاحب کارخانه بیاید و محصولات را ببیند. 
ولی غافل از اینکه این شخص دقیقا صاحب همان کارخانه است. دزدان بخت برگشته همگی دستگیر می شوند و محکوم به اعدام و حبس می شوند با توجه به اعترافاتی که از دزدی های قبلی هم می کند. 
اما کارخانه دار دزد اصلی را می شناسد و از حق خودش می گذارد. دزد مدتی را به خاطر دزدی اش زندان می رود و بعد مشروط به رضایت صاحب کارخانه آزاد می شود و از همانجا می شود دوست صمیمی صاحب کارخانه. 
ولی همان دزد در نهایت جانش را در یک دزدی دیگر از دست می دهد و دارفانی را وداع می گوید و این هم از ماجرای دزدی دیگر

زوایه ای مناسب برای دیدن بخش اعظم قلعه اسعد بختیاری 

 آب قلعه قبلا از طریق چشمه بلبل به وسطه لوله و شیب ایجاد شده تامین می شده ولی اکنون کار آن را شهرداری جونقان انجام می دهد 

در مناطقی که لر نشین هستند شیر نماد نگهبانی است و اینجا هم شیر سنگی از قلعه نگهبانی می کند. 

ستون های سردر عمارت بختیاری

نمای کلی  از شهر جونقان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

باران به هیچ صراطی مستقیم نیست و اصلا بند نمی آید. درست است که پیش بینی ها حکایت از چهار روز بارندگی مدام داشت، ولی چرا این پیش بینی مثل سایر پیش بینی های کشورمان نبود و درست از آب در آمد!؟ می روم می ایستم. می روم می ایستم. هی می گفتم شاید بایستم و باران خجالت بکشد و بند بیایدا! انگار نه انگار.
در روستای کُران، کنار ساختمان نیمه ساخته ای می ایستم. هیچ کسی در خیابان نیست. فقط هر از چند گاهی ماشین ها گذری رد می شوند. دوچرخه را به دیوار تکیه می دهم  تا کمی استراحت کنم. سگی غول پیکر کمی آن طرف تر چنان واق واقی راه می اندازد که می خواهد عالم و آدم را خبر کند که من آنجا نشسته ام. حالا خدا رحم کرد که در بند زنجیر بود. با این حال از رو نمی روم و به سمتش  می روم. زل  می زنم به  چشمانش! این در زبان سگی به این معنا بود که«چه خبره، آدم ندیدی؟»
او هم با صدای بلندتر پارس می کند انگاری می گوید: «تو خودت خونه و زندگی نداری وارد حریم من شدی؟» 
مثل اینکه حق با اوست. جر و بحث بی فایده را ول می کنم. ولی این رسمش نیست. کمی آن طرف تر به کنار  خیابان اصلی می روم.  به مظلومیت کُزت شروع می کنم به یادداشت برداشتن. 
غرق در دفتر یادداشتم هستم. یکی صدایم می کند. مردی است از آن طرف خیابان. مثل اینکه ژان والژانم است.  با خودم می گویم: 
-    ای جانم! یکی منو دید
دوچرخه را تنها می گذارم و می روم به سمتش. 
-    بیا مغازه یک خورده گرم بشی 
-    آقا ممنونم مزاحم نمی شم!
-    حالا بیا تو! تعارف نکن دیگه
پیرمرد به همراه دوستش آنجا نشسته اند. دوستش هم یک مرد کت و شلواری با سروصورتی کاملا تراشیده و آنکاردکرده است.  هم سن و سال هستند. از دوران کودکی دوستی شان را داشتند. 
 از سفرم می پرسند و من هم تمام معرفینامه همیشگی ام را رو می کنم. مغازه دار می رود  و از روی کتری روی بخاری مغازه چایی تازه دمی برایم می ریزد. من هم ازشکلات هایی که دارم چند تایی تعارف می کنم.
هر دو جوانی شان را در کشور کویت و امارات کار می کردند. حقوق شان را به خانواده شان در ایران ارسال می کردند. قد و بالای بلندی هم دارند. کلا بختیاری اکثرا قد بلند و تنومند هستند.  از روزمرگی و یکنواختی زندگی شان می گویند. دعوت می کنند به خانه شان بروم و در مورد روستای کّران که عنوان طولانی ترین روستای کشوری را دارد مطلبی بنویسم. 
واقعیتش از ده چشمه فارسان تا اینجا شاید 5 کیلومتر رکاب نزدم. برنامه را می گذارم برای زمانی دیگر و بهتر.
***
دقیقا ساعت دو بعد از ظهر، سر از شهرداری شهر جونقان در می آورم؛ یعنی وقت تعطیلی شهرداری. دیواری کوتاه تر از شهرداری پیدا نکردم. ساختمان شهرداری درست کنار قلعه سردار اسعدبختیاری قرار دارد. پیش سردار نتوانستم بروم که خیلی وقت است که دارفانی رو گفته از طرفی اگر هم بود  با دوچرخه ام نمی توانست رابطه برقرار کند، فقط اسب سوار تک تاز را می پذیرفت. ساختمان  شهرداری را سعی کرده اند شبیه قلعه بسازند. ولی قلعه بجز بنای اصلی محوطه خیلی بزرگ با درختان زیاد دارد. 
مستقیم پیش شهردار یعنی باقر مومنی می روم. معلوم است که حسابی خسته است. معمولا شهرداری ها نزدیک شب های عید سرشان شلوغ تر می شود. با ماسک روی صورتش چهره اش را تشخیص نمی دهم. پشت میز نشسته و بعد از سلام و معرفی خودم، خیلی جدی می گوید: 
-    کاری می تونم براتون انجام بدهم؟ 
با خودم فکر می کنم: 
-     مثل اینکه با این شهردار باید زیاد صحبت کنم تا امکان بازدید از شهر را فراهم کنه 
 این دفعه پیش بینی ام غلط از آب در می آید، مثل پیش بینی وضع هوا نبود. خیلی زود شرایط اسکانم را فراهم می کند و در ادامه می گوید: 
-    الان جور می کنم با یکی از اعضای شورا بری گشت و گذار در شهر و اطرافش! اون به درد کارت می خوره. 
با آقای اسکندری تماس می گیرد و قرار می شود که یکساعت بعد همدیگر را ببینیم. 
خودش می رود و مرا به منصور عرب سرایدار آنجا می سپرد. منصور پسر لاغراندام و جوانی است. با هم می رویم و من سیب زمینی پوره را از خورجینم در می آورم. تا خراب نشده باید زودتر بخورم. به پیشنهاد منصور به آشپزخانه می روم و می گوید:
-    آشپزخونه همه چیز هست. آب خنک، نون، چایی
من سفره غذایم را باز می کنم و منصور هم زودتر از من سفره دلش را. لب به غذا نمی زند.  خیلی دقیق سن و سالش را می گوید 27 ساله و چند ماه و چند روز و چند ساعت و... . یک اصولی برای زندگی خودش دارد. خودش را علاقمند به کتاب خواندن نشان نمی دهد و دلیلش این است که خودش به خیلی چیزها رسیده و نیاز به کتاب خواندن احساس نمی کند. 
هشت سالی قشم بوده ولی الان به خاطر کسالت پدر و مادر به شهرشان برگشته. دوست دارد ازدواج کند. از او می پرسم. 
-    با هم در تماس هستید؟
-    نه! 
-    چرا؟
-    اینجا شهر کوچیکیه! اگر کسی بفهمه من با اون ارتباط داشتم، دیگه امکان ازدواجمون به صفر می رسه، فعلا زیرنظر دارم.
-    خب بالاخره باید یک شناختی از هم داشته باشید یا نه؟
-    می شناسمش. اینجا شهر کوچیکیه اگر بفهمن با هم ارتباط داریم، دیگه اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم. 
-    کی می خوایی بری خواستگاری؟
-    وقتی  وضع مالیم خوب بشه 
زیاد حرف می زند. اما خودم هم کم بی تقصیر نیستم در این امر. از بس فضولی ام گل می¬ کند. 
بعد خودش می پرسد: 
-    خودت زن داری؟ 
-    نه 
-    از غذا خوردنت فهمیدم
نمی دانم از غذا خوردنم چطوری فهمید؟ با سرعت می خوردم؟ زیاد به او تعارف نکردم؟ لقمه بزرگ برداشتم؟ شاید هم برعکس خیلی باوقار و متین و جنتلمنانه بودم.  بالاخره من سعی ام رو کردم به حالت دوم نزدیک باشم.
نیم ساعت بعد اسکندری می آید. اسکندری هم عضو شوراست و هم کارمند شهرداری. یادم رفت بگویم که جونقانی ها  ترک  قشقایی هستند! اسکندری همان اول می پرسد: 
-    بریم اول دیدنی ها شهر  رو ببینیم یا طبیعت اطراف رو
-    اول طبیعت 

رودخانه جونقان


اسکندری خیلی پرانرژی و مصمیم برای معرفی شهرشان است. کم نمی گذارد برای کاری که انجام می دهد. کوه های جهان بین، پیلی، سالدران و میانکوه دور تا دور آن را گرفته اند. کوه هایی که هنوز در اول فصل بهار پوشیده از برف هستند.  در موقعیت مناسب چه به لحاظ جغرافیایی و چه به لحاظ زمانی برای عکاسی نیستند. اما بعدش به جایی می رویم که خود اسکندری هم تا حالا از نزدیک ندیده بود.

آبشار کردیت 

در 10 کیلومتری جنوب  شهر جونقان و در مسیر شهر اردل ابتدای وارد تنگه ای می شویم که به تنگه درکش ورکش معروف است. بعد از عبور از کوه های بلند در سمت چپ جاده و در دره ای عمیق، آبشاری خروشان و پرآب به نام آبشار کردیت قرار دارد. مسافران گذری به این راحتی آن را نمی بیند. برای پایین رفتن باید از یک مسیر پاکوب با شیب خیلی تندی حرکت کرد. 
بخاری از این آبشار بیرون می آید که که وجه تسمیه نام این آبشار هم  است. آب آبشار در نهایت به رودخانه کارون ختم می شود. 

کاروانسرای خان اوی


از آنجا به کاروانسرایی  قدیمی می رویم که دارای طاق ضربی های متعددی است که به «خان اوی» معروف هستند. «خان اوی» در زبان ترکی معنای «خانه ی خان» را می دهد. «خان اوی» از آن جهت که گویا خانی در آن زمان این کاروانسرا را برای آسایش مردم ساخته است. آمدند. 
در بعضی از اتاقک های این کاروانسرا حفاران پرتلاش، حفاری هایی کرده اند. حالا نمی دانم به چیزی رسیده اند یا نه؟ ولی گنج بی رنج می شود مال باد آورده.
آخرین جایی که می رویم یک جای واقعا صعب العبور و سخت است. اگر می دانستم رفتن به آنجا این قدر ماشین سمند را در آن گل و لای فرو می برد، اصلا نمی گذاشتم اسکندری مرا به آنجا ببرد. 
به جایی در شمال شهر جونقان می رویم که اشراف کامل به شهر دارد و به سراب بکان شهرت دارد. 
در سال نهم حکومت مظفرالدین شاه وبا کل کشور را می گیرد شبیه کرونای امروز. خوانین برای فرار از وبا به این مکان که در ارتفاعات است و هوای خوش و آبی پاک و سالم دارد می آیند و به یادگار سنگ نوشته ای را از خود به جای گذاشته اند. 


کاش سنگ نوشته زبان داشت و یک خورده ای از خان ها می گفت و مردم آن پایین دست و از همه مهم تر آن هنرمندی که خلقش کرده است. 
به شهر بر می گردیم و جانی دوباره می گیریم در جونقان. 

 

تنگه درکش ورکش که بین بالاترین و پایین ترین ارتفاع قرار دارد

به همراه اسکندری و دوستش در کنار آبشار کردیت

 

نمایی از کوه های اطراف جونقان

ابرها بر بالای تنگه درکش ورکش منظره زیبایی را به وجود آورده بودند.

چشمه بلبل در داخل شهر جونقان 

تک درخت تنها

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمایی از روستای ده چشمه فارسان

پپسی خنکی را از یخچال بر می دارم.  به سمت یکی از میزهای غذاخوری می روم. صندلی را عقب می کشم و می نشینم. اهرم درِ پپسی را فشار می دهم. با صدای فسی مقداری گاز می زند بیرون. نی را داخلش می گذارم و جرعه ای از آن را می نوشم. در همان زمان، چشمانم را روی هم می گذارم تا غذا آماده شود. هم خسته ام هم گرسنه. 
از در شیشه ای رستوران نگاهی به بیرون می کنم. مردی با بارانی آبی می بینم که زیر باران شدید با سرعت از جلوی رستوران رد می شود.
هیچ کس جز من در رستوران «جزیره» نیست، به جز کارگری که آنجا کار می کند. نمی دانم چرا اسم رستوران جزیره است؟ اینجا که جزیره نیست. یعنی خود رئیس رستوران در جزیره کار می کرده بعد اینجا را به یاد آنجا زده جزیره؟ یا غذاهای جزیره ای مثل ماهی و میگو دارد و یا اینکه فقط به خاطر  علاقه به جزیره بوده است. 
ذهنم بیشتر از این یاری نمی دهد. چشمانم بسته است که علی نبی زاده صاحب رستوران می آید و می گوید: 
-    سالاد هم بیارم خدمتتون؟
-    نه متشکرم! نیازی نیست
-    شما که این قدر زحمت می کشی و دوچرخه سواری می کنی باید بخوری و قوت بگیری
-    دیگه شکم جمع و جورم به بیشتر از این عادت نداره
البته خیلی هم جمع و جور نیست. سابقه رکورد زیاد خوردن هم دارم. چشمانم همچنان به سنگینی می روند و پلک هایم نمی خواهند باز شوند. 
بدون اینکه از او بخواهم از خاطراتش می گوید:
-     خیلی سال قبل در زمان پدرم که قصابی داشتیم، سه برادر مشتری مون بودن که توی کار نمدبافی بودن. اونا  هر روز سه نوبت به مغازه مون می آمدن و هر دفعه دو کیلو گوشت سفارش می دادن. یعنی در هر وعده غذایی دو کیلو گوشت می خوردن. 
یکهو چشمانم باز می شود و می گویم: 
-    دو کیلو برای هر وعده اونم برای سه نفر!!!
می خندد و خاطره ای دیگر می گوید این بار از خودش. انگاری که بخواهد مرا با این حرف ها حسابی به هیجان بیاورد.
-    یک بار به همراه دو تا از دوستام می رفتیم تهران . بین راه به قم رسیدم و رفتیم پیش یک جگرکی که می شناختیمش تا سفارش جگر بدیم. اما جگرگی می گه که جگر تموم شده. قول می ده بعد از برگشت از تهران جبران کنه
خنده ای می کند و در ادامه می گوید: 
-    وقتی برگشتیم دوباره رفتیم سراغ اون مغازه، به نظرت جمعا چند سیخ جگر خوردیم؟
با چشمانی نیمه باز می گویم: 
-    خیلی زیاد که بخورید سرجمع می شه ده سیخ.
این دفعه بلندتر می خندد و می گوید:
-    باورت نمی شه! 95 سیخ خوردیم. مردمی که از آونجا رد می شدن هاج و واج نگاهمون می کردن 
-    بابا دمتون گرم. منم بودم یه عکس سلفی هم باهاتون می گرفتم!
ولی من در اندازه آنقدر خوردن نبودم.
ناهار که خوردم با آقای شهاب جزایری تماس می گیرم. باران همچنان می بارد. آدرس می دهد و می روم به سمت خانه اش. زود پیدایش می کنم، چرا  که بین راه خودش با ماشین می آید دنبالم. می افتم دنبالش تا به خانه می رسیم.
بعد از سلام و خوش و بش می گوید: 
-    اول بریم خونه یه چایی بخوریم و استراحتی کنی، بعد می ریم به گشت و گذار
-    نه! فرصت خیلی کمه. تا نور داریم بریم کارمونا انجام بدیم بعد می آییم برای استراحت

آقای شهاب جزایری در پیرغار ده چشمه فارسان


دوچرخه را داخل حیاط می گذاریم و سوار ماشین می شویم. «ده چشمه» 5کیلومتر بیشتر تا فارسان فاصله ندارد؛ یعنی چسبیده به فارسان است. مهم ترین قسمت دیدنی این روستا هم پیرغار است. در پیرغار یک غار قدیمی آهکی وجود دارد  با سقفی که کاملا به سیاهی می زند.  مردم خیلی برای طلب حاجت به اینجا می آیند و شمع روشن می کنند. همینها باعث سیاه شدن سقف غار شده است. اما اینجا جای مقدسی نیست که آنها برای زیارت آمده باشند. شاید در زمان خیلی دورتر آدم ها غارنشین آنجا آتش روشن می کردند. نشان های مختلفی هم در ورودی همین غار حکاکی شده اند. شاید هم سکون و آرامش غار و دوری از سروصدا و ماشین، حس بهتری برای دعا برای مراجعین ایجاد می کند. 
روزنه ای در غار وجود دارد که می توان تا حدود پنجاه متر در آن پیش رفت ولی بعد از آن به علت باریک شدن تونل، امکان پیشروی وجود ندارد. حفاری های متعددی هم در کف و دیواره های این غار به منظوری مشخص انجام شده است.     
 سمت راست غار یک آبشاری با ارتفاع خیلی زیاد وجود دارد که آب آن از بالا سرازیر می شود.

سنگ نوشته های مربوط به پیرغار  - دوران قاجار

سمت چپ هم سه سنگ نوشته سالم به خطوط نستعلیق وجود دارد که به دستور سردار اسعدبختیاری و سردار ظفر بختیاری نوشته شده اند. در این سنگ نوشته های شرح لشکرکشی های بختیاری ها در انقلاب مشروطه ذکر شده است و قدمت آن ها به دوره قاجاریه بر می گردد. 

آبشار ده چشمه 


وقتی به سمت آبشار می رویم، بارندگی شدیدتر می شود. جزایری هم که لباس بارانی نیاورده است، پالتوی خودش را روی سرش می کشد. 

غار پارتی پیرغار

 

کمی دورتر از پیرغار، تونل پارتی پیرغار وجود دارد که با توجه به آزمایشان انجام شده گفته می شود این تونل به دوران اشکانیان بر می گردد. اما حدس وگمان هایی در مورد این تونل وجود دارد که یا راه مخفی برای عبور خان بوده و رسیدن به برج قلعه و یا محلی برای نگهداری اسلحه بوده است.

به همراه شهاب  جزایری و سعادت الله  یداللهی 


آقای سعادت الله یداللهی هم به جمع مان اضافه می شود. تعریفش را جزایری زیاد می کند. از اینکه از خانواده ای تحصیلکرده و اهل علم است. اداره مدرسه ای غیر انتفاعی را بر عهده دارد و تا جایی که بتواند به دیگران کمک می کند. 

از آنجا به باغ درویش در منطقه برنکان می رویم که محل باصفا برای روزهای تعطیل مردم است. به خانه  برمی گردیم.

 

رضا و پارمیس

 

رضا و پارمیس دو فرزند جزایری به استقبال مان می آید. باادب و فهمیده هستند. همان  جلوی در خیرمقدم می گویند. با خودم به شوخی می گویم:
-    بچه توی این سن و سال باید سرش توی گوشی باشه!  داشت یادم می رفت از این جنس بچه ها هنوز هستن!
شایان  هم که فرزند بزرگتر است از ترس اینکه ناقل کرونا باشد سلامی می دهد و خودش را پنهان می کند. 
من و یداللهی که گرم صحبت می شویم، همسر جزایری هم می آید. دوست دارم حرف هایش را بشنوم. در حالی که ایستاده و دست راست دست چپش را گرفته می گوید تا هفت سالگی به همراه پدر و مادر کویت بودند و بعد به ایران می آیند. اما در حال حاضر با بیماری پدر و مادر دست به گریبان است. هر دوی آنها درخانه شان زمین گیر شده اند. پرستارها قبول نمی کنند که همزمان به هردوی آنها رسیدگی کنند. ناچارا خودشان رسیدگی می کنند. 
از طرفی برادر آقای جزایری هم اخیرا دچار سانحه رانندگی شده است. 
نمی دانم چرا از جزایری هیچ خبری نیست. اتاق و آشپزخانه و  در حیاط را زیرچشمی نگاهی می اندازم، نمی بینمش. فقط دود سفیدی  از حیاط به داخل خانه می آید. 
همسرجزایری اینها را به یداللهی می گوید و غصه تمام وجودش را می گیرد. هر از چند گاهی هم به من نگاهی می کند و می خواهد غمش را یک جوری پنهان کند. ولی اصلا مهارت این کار ندارد. 
دیگر صدایی نمی شنوم. همه صداها گنگ می شوند. غم چون هیولایی به قلبم می زند. آنقدر بالا می آید که می خواهد به گلویم بزند. کاش می توانستم کاری انجام دهد. کاش پزشکی بودم و با نسخه ای حال آنها را خوب می کردم. کاش با یک دعایی، وردی یا سخنی حالشان را خوب می کردم. کاش معجزه ای اتفاق می افتد و همه آنها سرپا می شدند. 
یداللهی هم چون بزرگی می گوید: 
-    شما خودت تلاشت رو بکن. ولی تا دنیا بوده همین بوده. باید با این موضوع  کنار بیایید. چاره ای نیست. 
حس می کنم همسر جزایری کمی آرام می شود. 
غوطه ور در فکر بودم که پارمیس کوچکترین فرزند خانواده پیشم می آید و می گوید: 
-    عمو نقاشیامو نگاه می کنی؟
انگاری فرشته ای باشد که بخواهد مرا از اعماق غم بیرون بکشد. نقاشی هایش را نشانم می دهد.

نقاشی پارمیس از خانواده 

 

تصویری از تمام اعضای خانواده در یک قاب هستند. روی تک تک نقاشی هم نوشته بابام، مامانم، داداشم، داداشم، خودم! 
کوه های فارسان را هم فراموش نکرده که استوار آنها را در پناه گرفته اند. خط آبی هم جلوی پای همه آنها هست که بیشتر به رودخانه می ماند. 
در ادامه می گوید: 
-    باشگاه ژیمناستیک می رم. 
می پرسم:
-    می تونی چند تا از این حرکات که یاد گرفتی رو بزنی 
بدون هیچ مکثی با مهارت خاصی شروع می کند به پشتک وارو زدن 
اگر درد است،  پارمیس هست. اگر درد است شنونده خوبی مثل یداللهی است. اگر درد است، سنگ صبوری مثل جزایری هست. اگر درد است، خانه ای برای تیمارداری است. اگر درد است جایی بیرون از خانه است برای رها بودن است. اگر درد است خدایی هم است.
پس  جزایری کجاست!؟ بالاخره می آید. با کلی کباب آماده شده و برنج. غذای مفصلی آماده کرده اند. 
بشقاب برنج را می کشد و گوشت ها را داخل بشقاب بزرگی می گذارد و چند نان محلی گرد هم در کنارشان می گذارد و می گوید: 
-    عابدینی جان بکش! خجالت نکش 
-    ممنونم! خیلی زحمت افتادین 
-    این حرفا چیه تو مهمون ما هستی
برای اینکه خجالتم بریزد خودش نانی بر می دارد. گوشت و برنج را داخلش می گذارد و شروع می کند به خوردن و بعد می گوید:
-    لر باید این طور غذا بخوره
از این حرفش خوشم می آید و خودمم به سبک خودش می خورم. می گوید: 
-    حالا ندیدی توی کوهنوردی چطور به خودمون می رسیم. همونجا شب کله پاچه بار می زنیم. 
ضمن خوردن، نمی توانم خنده ام را  پنهان کنم. همسرش در ادامه می گوید: 
-    فارسانی ها عاشق کله پاچه هستن. تازه بعضی ها کله پاچه رو با برنج هم می خورن!
یاد نبی زاده رستورانی جزیره می افتم. با اینکه این طور می خورند ولی شکمی هم ندارن. تنها یک دلیل دارد که همه می دانند. 
اما یادم رفت که جزایری ها جدشان به سید نعمت الله جزایری بر می گردد. اصالت شوشتری دارند. در زمان کریم خان زند بنا به دستور کریم خان، 14 فرزند سید نعمت الله در سرتاسر ایران پخش می شوند تا احکام شرعی مردم را حل و فصل کنند. 
آنها همانجایی که بودند ماندگار می شوند اما ارتباطات جزایری ها با یکدیگر همچنان برقرار است. از آنجایی که سید نعمت الله مقبره اش در پلدختر لرستان است، در نتیجه تعدادی از جزایری 8 فروردین هر سال در این محل جمع می شوند و ضمن دیدار با یکدیگر به حل  و فصل مشکلات هم می پردازند. 

نمایی دیگر از آبشار ده چشمه فارسان

 

 

آبهای جاری از چشمه ها و آبشار ده چشمه 

منطقه بردنکن فارسان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چاره ای نداشتم. نمی توانستم حرف راننده تاکسی رو گوش کنم. اصرار داشت تا فارسان دوچرخه و خودم را بندازم داخل تاکسی و خیال تخت برویم آنجا.
 با تاکید می گویم: 
-    با دوچرخه می رم!
-    هوا بارونی می خواد بشه، نمی تونی بری
-    آره! می دونم هواشناسی هم پیش بینی کرده بارندگی تا چهار روز ادامه داره. مشکلی نداره می رم. عادت دارم.
-    خود دانی! از من گفتن
تازه  چند دقیقه ای می شود که با اتوبوس به شهرکرد رسیدم. ساعت  پنج و نیم صبح است و آسمان  چادر سیاهش را آرام آرام از سرش برمی دارد.  فعلا باران شروع به باریدن نکرده. کیف جلو و سه خورجین عقب دوچرخه را می بندم. تنظیمات دوچرخه را چک می کنم و می زنم به جاده. 
راننده مبهوت نگاهم می کند! 
چند متری رکاب نزدم که نم نم باران شروع می شود. به کنار جاده و نزدیک ساختمانی شبیه کیوسک می روم. لباس بارانی را از خورجین در می آورم و تنم می کنم و کلاه دوچرخه سرمی گذارم. 
حرکت می کنم. شدت باران زیاد می شود. دستمال گردنم را  جلوی دهانم می گیرم تا سرمای کمتری به صورتم بخورد. 


سگ سیاهی کنار جاده در میان نخاله ها می گردد و نگاهم می کند. تنهاییِ هم را درک می کنیم. کامیونی هم از کنار می گذرد. پشت گل پخش کنش با خط آبی درشت نوشته: «منم لوس»
 بعد از سه  ساعت به فارسان می رسم. باران می بارد. حسابی خیس آب شده ام. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند. دندان هایم به شدت به هم می خورد . مثل دارکوبی که در شبی تاریکی در جنگلی به تنه درخت می زند و کلی صدا می کند. فکر می کنم دندان هایم با آن صداهایش مردم از خواب بیدار نشده  را هم  از خواب نوشین بیدار کند. 
شهر خلوت است. وارد یک مغازه خواربارفروشی می شوم، هم کمی از باران در امان باشم و هم صبحانه ای بخورم. مغازه گرمای مطبوعی دارد. کیک و شیرکاکائو را از قفسه خوراکی ها بر می دارم. مغازه دار می پرسد:
-    از کجا اومدی؟ 
-    از شهر کرد
-    با دوچرخه اذیت نمی شی؟
-    تازه امروز شروع کردم. 
-    بابا چه همتی داری تو! برو بغل بخاری برقی باش یه خورده گرم بشی ولی مواظب باش لباست نسوزه
می خواهم صحبتم را لِفت دهم تا بیشتر آنجا باشم. بلکه باران بند بیاید. 
-    آقای ساسان توکلی فارسانی رو می شناسید؟ 
-    کیه؟
-    همشهریتونه!  اونم مثل من دوچرخه سوار بوده ولی خیلی سالها قبل. 
-    آها! همون که توی کار  فیلمه؟ 
-    دقیقا 


دلیل اینکه از شهرکرد به سمت فارسان رفتم،  بیشتر به همین ساسان توکلی فارسانی برمی گردد.  تا حالا نه به  شهرفارسان آمده ام و نه چیزی شنیده ام به جز همین اسم توکلی فارسانی. عنوان یکی از پرکارترین افراد در تیتراژبندی  و آنونس فیلم را دارد. حرفه اصلی اش هم عکاسی است.ویدئوهایش را در اینستاگرام دیدم. فیلم هایش یک دقیقه بیشتر نیستند؛ یعنی فقط بخش هایی از ویدئوها را در  این فضا گذاشته است.  درسال 74 به همراه تیمی ده دوازده نفره سفری دوماهه با دوچرخه به استان هایی  از ایران داشته است و می خواسته مستندی با شعار «بدون کلام» با موسیقی و تصاویری از ایران بسازد.
 فیلم هایش خیلی ناب و دست نخورده هستند. دست نخورده از آن جهت که همه آدم های فیلمش خود خودشان هستند. اصلا فیلم بازی نمی کنند.
 کسانی که فیلم را نگاه می کنند، حس نوستالژیک بهشان دست می دهد. خیلی ها گمشده شان را در فیلم های او می بینند. از جمله خودم که  در یکی از ویدئوهای مغازه دوچرخه سازی را می بینم. شباهت زیادی به مغازه دوچرخه ای داشت که سالها قبل در زنجان داشتیم. چند بار این فیلم را نگاه می کنم و پرواز می کنم به آن سال ها.
اما این ویدئوها فراتر از حس نوستالژیک هستند، پیام عمیقی دارند تک تک شان!
آنقدر مشتاق کارهایش شده بودم که تماس اینستاگرامی هم با او داشتم . به گرمی به سوالاتم جواب می دهد. می گوید به خاطر تغییر مسئولان صدا و سیمای وقت و نپرداختن حق و حقوق او برای فیلم، کلی بدهی بالا می آورد. دو برابر هزینه ساخت فیلم، پول پرداخت کرده است. خودش در سختی می ماند ولی فیلمش ماندگار می شود.  الان هم در خارج از کشور اقامت دارد. 
آنقدر گرم صحبت هستم و خودم را به بخاری نزدیک کردم که قسمتی از شلوار بارانی با گرمای زیاد مچاله می شود. سخن مان کِش می آید ولی باران بند نمی آید. آدرس شهرداری را از معازه دار می پرسم.
به سمت در مغازه می رویم. سمت راست را نشانم می دهد و می گوید: 
-    تا اونجا خیلی راهه! اولین چهار راه که رسیدی می پیچی سمت چپ. دوباره به دومین چهارراه رسیدی رد می شی می ری چهار راه بعدی . می پیچی سمت راست. خیلی باید بری تا به شهرداری برسی. 


سرگیجه می گیرم. همان چهار راه اول را حفظ کردم. از آنجا پرسان پرسان به شهرداری می رسم. باران می بارد. دوچرخه را کنار پله های ورودی دور از چشم مراجعه کنندگان به شهرداری می گذارم. با دوربین و کلاه دوچرخه وارد ساختمان شهرداری می شوم. مستقیم پیش عطایی دفتردار شهردار می روم. تحویلم می گیرد.  بقیه هم همینطور. ختم می شود به نشستی صمیمانه با شهردار و اعضای شورا و چند نفر دیگر.

عادل حیدری

بعد پیش عادل  حیدری می روم. مسئول روابط عمومی است. جوان است و خوش برخورد و شاعر و خطاط. داخل اتاق کوچکی با زونکی از نامه و کاغذ نشسته است. تا می گویم نامم عدالت عابدینی است می گوید: 
-    چه اسم شاعرانه ای!
دیگر مسجل می شود که واقعا شاعر است. گپ و گفتی داریم. از موبایلش شماره چند نفر را می دهد برای همنشینی و هم صحبتی و کسب اطلاعات. ناهار هم می گوید به کدام رستوران بروم. 
اول تماس می گیرم با اولین نفری که معرفی می کند یعنی جواد محمدی. خودم را معرفی می کنم. 
در جواب می گوید: 
- آقای عابدینی خیلی خوش اومدی شهر ما.  ولی من  حرف خاصی برای گفتن ندارم. باز بیا کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. 
عادل می گوید: 
-    داره تعارف می کنه. برو پیشش


آدرس داده شده را راحت پیدا می کنم؛ چاپ و تبلیغات مهر و ماه. جواد معازه تبلیغاتی دارد و خودش هم در کار هنری است. ریش و سبیلش شمایلی پیامبرگونه به او داده است. اگر تعارف نداشتم می گفتم که نقش یوسف پیامبر را به او باید می دادند. اما شاید زلیخا آنقدر رو مخش می رفت که مانع از این همه فعالیت هنری اش می شد. وقتی صحبت می کند می فهمم واقعا بارش است. 
برایم قهوه و شکلات می آورد. نمی دانم از کجا فهمید من قهوه تلخ را به تنهایی نمی توانم بخورم. 
دوستان و همکارانش هم آنجا جمع می شوند. از امیریان که رمان نویس است و هلهله کوسه برایم می گوید تا ترابی که در کار نمایش تئاتر است و از لال عاریس برایم می گوید. 
هلهله کوسه مراسمی قدیمی است که در زمان خشکسالی برای  طلب بارش باران برگزار می شد. نمونه اش را در ساوه و خراسان شمالی هم در میان ترک ها و فارس و کردها دیده ام. 
امیریان رمان نویس دو روایت در این مورد می گوید و تاکید دارد این ها سندیت جدی تاریخی ندارند و خرده فرهنگ هستند که به آنها رسیدند. 
یکی بر می گردد به بردیای دروغین که به علت شباهت، خود را به جای پسر کوروش جا می زند و 8 ماه بر مسند حکومت می نشیند. داریوش این موضوع را می فهمد و او را از حکومت خلع می کند. بردیا که شخص بلند قامت، چشم زاغ و کوسه بوده یعنی ریش و سبیل نداشته نماد دروغ و خیانت و غصب می شود. 
روایت دیگر  بر می گردد به  زمانی که ریش و سبیل برای مرد یک حُسن بوده به طوری هم هخامنشیان هم مسلمانان به آن اهمیت می دادند. کسی ریش و سبیل را نمی تراشید، حتی تراشیدن در زمان حال هم حسنی ندارد! کسانی که ریش و سیبل بزنند آن را نماد شیطان می دانند. 
دستانم را به صورتم می کشم، هیچ ردی از ریش و سبیل نیست. یعنی من شیطانم!؟ امیریان خودش ریش و سیبل دارد. جواد محمدی هم دارد. خوشبختانه ترابی ندارد. آن شاگرد دیگر هم ندارد. خیالم راحت می شود. خواستم بگویم من هم زمانی سبیل داشتم آن هم چه سیبلی. 
امیریان ادامه می دهد: به همین خاطر مردم به طور نمادین شخصی را به صورت کوسه در می آورند. سوار الاغ به صورت عکس می کنند و پاهایش را زیر می بستند. مردم اطراف هم مسخره می کردند. 
در قبالش به خدا  می گویند  ما کوسه را که نماد شیطان است این طور مسخره می کنیم، پس برای ما باران رحمت را  بفرست. 

در ادامه ترابی که خودش بازیگر تئاتر است می گوید ما این مراسم را از سالها قبل در فارسان اجرا می کند. می گوید به همین منظور  سال 92 به صورت گروهی به جشنواره نمایش تئاتر دانشجویی می روند در دعای باران شرکت می کند و همین نمایش را در جاهای مختلف تهران نمایش می دهد که در آن هم موسیقی و هم آیین بختیاری بود. 
بیست سالی است که در این کار است ولی بیشتر در گرایشش در نمایش عروسکی است. با مرکز یونیما همکاری می کنند که یک مرکز بین المللی نمایش عروسکی است که در اکثر کشورهای جهان از جمله ایران شعبه دارد. قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بعد ازوقفه ای دوباره راه اندازی شده است. هدف توسعه هنر نمایش عروسکی است. به صورت NGO هم فعالیت می کند. در سال 90 هم اساسنامه آن در مجلس تصویب شد و دفتر اصلی آن در تهران به نام «یونیما مبارک» است. 
به پیشنهاد ایران قرار شد شعباتی هم در استان های ایران راه اندازی کند. اولین شعبه بعد از یونیمای تهران در ده چشمه فارسان زده شد و تنها شعبه روستایی دنیاست. 
فعالیت های هنرمندان این منطقه در زمینه نمایش عروسکی، کسب مقام در نمایش بین المللی عروسکی تهران، حفظ سنت ها، تحقیق و پژوهش راجع به موسیقی کودک، موسیقی محلی و استفاده از موسیقی ها در نمایش، جمع آوری آیین ها، آداب و رسوم و اجرای آنها از جمله فاکتورها انتخاب این روستا بوده است. 
فارسان را شهری فرهیخته دیدم . 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

سفر تابستانی ام به استان های مرکزی، همدان و کردستان ختم می شود به دیدار با مردم نازنین کُرد. 
و آخرین آدم های قصه سفرم را می بینم. اولین شان طالب نیا است که در مسیر راهم در شهر دزج سر راهم سبز می شود. مردی قد بلند با موهایی ریخته و کت و شلواری به تن. از 50 سالگی شروع به ورزش پیاده روی کرده و رکورد زده و ده سال است که مدام ادامه می دهد. مدت زمان صحبتمان بسیار کم بود. خودش را آماده مهاجرت از ایران به یک کشور  دیگر می کرد. خسته شده است از زندگی در ایران. با اینکه سابقه عضویت در شورا و یک کارگاه کوچک تولید پنیر هم دارد. 
خیلی موافق مهاجرت نیستم. ولی وقتی آدم خسته باشد کاری برایش نمی شود کرد. 
بنا به پیشنهاد او، به نزد دوستش آقای خالدیان در روستای کانی گنجی می روم. بعد از 45 کیلومتر رکاب زدن و عبور از شهر قروه به کانی گنجی می رسم. خانه خالدیان کنار جاده اصلی ا ست. وقتی به آنجا رسیدم، خودش خانه نبود ولی پسرش بود. تا بیاید جلوی مغازه منتظر می مانم و با پسر با محبتش هم صحبت می شوم. 
خالدیان هم مغازه نانوایی  دارند و هم لبنیات فروشی. وقتی که خودش می آید می گوید در کار کشاورزی هم هست. شب را همانجا بیرون از خانه و در سکویی فرش شده شام می خوریم. 
اما جالب ترین بخش این خانه، اتاق تاریکی بود که برای شب مانی به آنجا می روم. یک اتاق کاملا مجهز با حمام و دستشویی و رخت خواب! چراغ را که خاموش می کردم می شد خاموشی مطلق. 
آنقدر تاریک شده بود که صبح به جای ساعت شش، هشت صبح از خواب بیدار شدم. 
در این روستا کاری نتوانستم انجام دهم، فقط در حد یک اقامت شبانه شد. بعد از روستا به سمت سنندج حرکت می کنم. به یک گردنه می رسم که حسابی نفس گیر بود. 
آقای خالدیان توصیه کرده بود که حتما روستای صلوات آباد را ببینم که در سرازیری گردنه به سنندج قرار داشت. آنجا نتوانستم کسی را پیدا کنم که کمکم باشد برای نشان دادن روستا! دهیار سابق روستا از آنجا که خودش نبود یک رستوران را معرفی کرده بود که از آشنایانش بود. آنجا هم که رفتم گفت جلوی رستوران می توانی چادر بزنی و شب همینجا بخوابی!
اصلا برایم قابل قبول نبود، آنجا که مرتب محل تردد ماشین بود، خطر هم داشت، آن هم خطر دزدیده شدن دوچرخه  و لوازمم. 
باز بنا به توصیه یکی از همان ها که در رستوران کار می کرد می گوید به روستا دولت آباد بروم که واقعا دیدنی است. 

باز به سمت پایین می روم 
وقتی با دهیار تماس می گیرم بدون اینکه مرا بشناسد با شخص دیگر اشتباه می گیرد و فقط پیام می دهد«سلام منبع آب روستا خالیست کاری از دست بنده ساخته نیست میبود دریغ نمیکردم مسولین سازمان آب شرمنده باشند»
خودم از چشمه آبی که مردم روستا آن جا جمع شده اند تا دبه ها را پر کنند موضوع را می فهمم
اما بچه ها لحظه ای تنهایم نمی گذارند. انگاری فهمیده باشند بیشتر دوستان من بچه ها هستند
وقتی به دو مسجد روستا می روم باز همکاری برای اقامتم نمی کنند.
این بار دو دختر نوجوان همراهیم می کنند و یکی از آنها از علاقه اش به کارگردانی می گوید و ایده اش را مطرح می کند
چشمانش مثال زدنی است.
اما می دانم دلیلی برای رفتار این مردمان است، کاش یکی از آنها جوابم را می داد 
و من قضاوت نمی کنم هرگز!
و سفر پایان یافت
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 نه آدمی، نه موتوری، نه ماشینی و نه حتی الاغی! هیچ چیزی نیست. جاده پر شده از سنگ و سنگلاخ. باد شدید امانم نمی دهد. جاده هم کلا سربالاست. سمت راست کوه است و سمت چپ دشتی وسیع با روستایی که ریز در آن وسط دیده می شود. برای لحظه ای می ایستم. دوردست ها را می بینم.
مثلا راه میانبر اسدآباد انتخاب کرده ام. نقشه موبایلم اصلا این مسیر را توصیه نمی کرد. 
یاد حرف های دوستم، دکتر سوری افتادم. می گفت زمان های قدیم پدرانمان از این راه به اسدآباد می رفتند. لابد به خاطر شیب تند و گردنه دیگر نمی روند.
ساعتی می کشد تا به بالای گردنه برسم. کمی پایین تر درختان تنومند و پرشاخ و برگ را می بینم. با وزش باد به این سو آن سو می روند. معلوم است یکی آن درختان را کاشته و بعضی وقت ها می آید بهشان سرمی زند. 
پایین گردنه سمت چپ روستایی می بینم.. باز کسی در آنجا نمی بینم. 
از این روستای هدف گردشگری فقط نامش مانده و تعداد کمی جمعیت. نامش ویرایی است.
از این میانبر راه دور کن راضی بودم، چرا که واقعا بکر بود.
دوباره یک سربالایی آن هم در جاده آسفالته دارم. از آن بالای گردنه، مزراع و درختان سرسبز اطراف اسدآباد دیده می شود. وارد شهر می شوم. داخل مغازه ای با یک دلستر  و کیکی از خودم پذیرایی جانانه می کنم. داخل شهر پارکی هست با سرویس بهداشتی خیلی تمیز و مرتب. صفایی به سروصورتم می دهم.
از اسدآباد به سمت شمال غرب می روم. باز از گردنه ای دیگر می گذرم. این شد سومین گردنه که در یک روز از آن می گذرم. اسدآباد را باید شهر گردنه ها نامید. 
25 کیلومتر بعد از اسدآباد، سر از روستای قوچ تپه در می آورم. آن هم در تاریکی عمیق شبانه. 
تقریبا مردم به خانه شان رفته اند. سکوت همه جای روستا را گرفته است. فقط در ورودی روستا، سمت چپ خانه ای  می بینم. تعداد زیادی گوسفند، تازه از چرا آمده اند. داخل طویله که در طبقه همکف است سروصدا راه انداخته اند. صاحبخانه و پسرش مشغول کارند. به سمت پسر می روم. رضا نمی گذارند کارم به دهیار و دیگر مطلعان روستا  برسد. پدر و پسر اصرار که به خانه خودشان بروم. 
از پله های سمت چپ حیاط بالا می رویم. به تراس می خورد و  چند قدم جلوتر سمت چپ به اتاق پذیرایی وارد می شویم. 
کُرد و فامیلی شان کالوندی است. رضا به همراه همسر و فرزند کوچکش که یکسال بیشتر ندارد، در همین خانه زندگی می کنند. درست مثل قدیم ها که خانواده ها دور هم جمع بودند و صمیمیتی عمیق بین شان بود. کالوندی قیافه اش بیشتر از سنش نشان می دهد. زیرآفتاب داغ و سرمای سوزان زمستان و کار کشاورزی کردن برای یک لقمه نان  حلال اینها را هم دارد. 
اگر او هم مثل دلال ها با چرب زبانی و دروغ وارد کار معامله و تجارت می شد، اگر یک آقازاده مرفه و رانت خوار بود، اگر ثروت بادآورده پدری پرنفوذ در کنار گوشه خانه اش داشت. اصلا اینها به کنار! لااقل دستمزد واقعی اش را از این همه تلاش و همت می گرفت، چه بسا وضعیتش خیلی بهتر و پوست صورتش  شاداب تر و بشاش تر از این بود. 
ولی این کجا و آن کجا!

کالوندی در جمع خانواده اش

کالوندی از گفتن خاطره ای فضا را کاملا عوض می کند. سال ها قبل یک خانم آفریقایی که  گردشگر هم بود به همراه یکی از آشنایانش به این روستا آمده بود. کالوندی می¬گوید تا دیدمش با تعجب از او پرسیدم: 
-    تو چقدر این قدر چاق هستی!؟
خنده ام می گیرد. حال و روز آن دختر را تصور می کنم. به کالوندی هم حق می دهم. تبلیغات مردم آفریقا را کلا بدبخت و بیچاره نشان می دهد. نه این که اینطور نباشد. ولی آفریقا یک قاره هست با مجموعه از کشورها! تبلیغات باعث قضاوت های بد خارجی ها به ما و برعکس می شود. بدبینی را بیشتر از مثبت اندیشی تقویت می کند. وای به روزی که ایدئولوژی و تحمیل فکر و اندیشه هم رویش بیاید. 
فقط آدم هایی هم تیپ من می توانند این نگاه های منفی را تصحیح کنند، چرا که از نزدیک می بینند واقعیت چیز دیگری است.
چای را با شیرداغ گوسفندی خودشان می آورند. پشت بندش شام و بعدش گپ و گفت و دراز به دراز شدن برای خوابیدن. 
اتاق پذیرایی را کاملا برای من خالی می کنند. نمی دانم بقیه کجا رفتند!؟
فردا صبح هر کسی مشغول کار خودش است. کسی بیکار نیست. من و رضا هم سوار موتور می شویم. رضا تکیه کلامش «آقای عابدینی» در اول همه جملاتش است.

در روستاهای قوچ تپه بیشتر مردم در کار کشت سیب زمینی هستند. 

روستا درخت میوه کم دارد. آدم هر جا را که نگاه می کند  بیشتر کشتزار می بیند که بیشتر را سیب زمینی، چغندر و گندم و جو تشکیل می دهد. روستا زمانی خیلی پرآب بوده به طوری که رضا به نقل از پدرش می گوید که زمانی در اینجا آب یکی از گاوها را با خود برد. 
اما الان طوری شده که دویست متر زمین را می کَنند تا به آب برسند. شاید به خاطر همین آب بوده که زمانی در اینجا تمدنی هم بوده است. به طوری که یک تپه باستانی هم در این روستا شناسایی شده، اما اسم یک تپه است و فقط تعدادی چاله و  چوله یادگارهایی بر جای مانده از گنج جویان! 
سیب زمینی که محصول  اصلی این روستاست دو ماه بعد از سال کاشته می شود و در اوایل پاییز برداشت می شود. انواع مختلفی دارند که نوع مرغوب آن شفاف، بدون زگیل و با پوستی ضخیم است و کمتر در آن ها از سم استفاده می شود. اما متاسفانه به خاطر تولید محصول بیشتر، معمولا سم زیادی در سیب زمینی ها استفاده می شود که می تواند در دراز مدت عوارضی هم داشته باشد. 

برای لحظاتی میهمان عشایر در  چادرشان می شویم.

 

اما در  اطراف این روستا، ایل جمور، جمیر یا جمهور هم زندگی می کنند که از عشایر کُرد محسوب می شوند. این عشایر در فصل بهار و تابستان به استان همدان و شهرستان بهار در این استان می آیند و در فصل زمستان به مناطق گرمسیر گیلانغرب در کرمانشاه و یا منطقه مهران ایلام مهاجرت می کنند.
به پیش یکی از این چادرها می رویم. البته خیلی چادر ندارند. یک چادر با تعدادی دام در کنار و یک پنل خورشیدی دارند. سه مرد و یک زن در داخل چادر هستند. چایی به همراه شکلات می آورند. 
بیشتر شغل دامداری است و اصلا در کار کشاورزی نیستند. زمین ها را چهار تا پنج ماه کرایه می کنند. این طور نیست که هر کجا خواستند دام های شان را رها کنند. 
به وقت ظهر به خانه می آییم. 
قصد این بود که بعد از ناهار بلافاصله حرکت کنم. ولی آنقدر خسته بودم که خوابیدم و بعد از این روستای زیبا خداحافظی کردم. 

مادر رضا در  حال دوشیدن شیر گاو 

روستای قوچ تپه که بودم، تعداد گاوها را بیشتر از گوسفندان دیدم.

یکی از روستاییان فقط در  کار سبزی خوردن است.

آن مرد این اسب تیزرو سفید را هم در کنار مزرعه سبزی اش دارد.

به همراه پدر رضا و یکی از دوستانشان در محل کارشان 

مزارع کشاورزی روستای قوچ تپه 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کهن دیار گیان

مرتضی کیانی دوست عزیزم مردی است اهل پژوهش و تحقیق. 
اخیرا کتابی ارزشمندی به همت او به چاپ رسیده که حاصل سال ها پژوهش و تحقیق اوست. نویسنده اصلی این کتاب آقای علی اکبر کیانی است. اما فرزند خلف او برای پربار کردن این کتاب خودش به طور جداگانه تحقیقاتی انجام داده و حتی برای پربار بودن این کتاب از ترجمه هایی مختلف از زبان فرانسه، انگلیسی و ترکی استانبولی استفاده کرده تا سندیت آن بیشتر شود. اصل این نوشته ها هم توسط خود او جمع آوری شده و سپس ترجمه شده است. ضمن اینکه در این کتاب از تصاویری مناسب برای استناد بیشتر استفاده شده است.

در ادامه مشخصه هایی از این کتاب نفیس ارائه می شود. 

 

🔺با پیوست کاوش های تپه گیان نوشته رومن گیرشمن ، جورج کنتنو و هنری ویکتور والیس

که برای اولین بار به طور کامل در ایرن منتشر میشود.

مترجم بخش فرانسه: میلاد سهرابی پیله رودی

مترجم بخش ترکی عثمانی: محسن سعیدزاده

مترجم بخش انگلیسی : دکتر ظفری

به کوشش مرتضی کیانی پژوهشگر تاریخ نهاوند

انتشارات سفیراردهال ؛ تهران خیابان سمیه ،بعد از مفتح پلاک ۱۱۸

🔺از نکات حائز اهمیت این کتاب سفر محمدظلی ابن درویش اولیا چلبی، سیاح ترک عثمانی است که در قرن دهم هجری از شهر و قلعه نهاوند و روستاهای اطراف آن دیدن کرده و مشاهدات خود از سفر به ایران را در سیاحت نامه ای ۱۰ جلدی ثبت کرده است‌.

🔺مطلب دوم در مورد کتاب ترجمه شده کاوش های تپه گیان نوشته کاوشگران فرانسوی است که در آن چند نکته قابل یاداوری است اول اینکه دیگر نویسندگان تاریخ نهاوند ، شکل شماره ۱ را نمونه لباس انسان گیان معرفی کرده اند درصورتی که این یک سنگ استئاتیت است که روی آن نقاشی های واقع گرا( اندیشه های مذهبی) وجود دارد و رومن گیرشمن مفهوم نقوش را به طور کامل شرح داده است.

🔺اما نکته سوم در مورد اسکلت کشف شده از تپه گیان،که به تازگی کشف شده ( شکل شماره ۲)، بنابر نظر باستان شناسان خارجی ،اگر معاینه نشان داد که حلقه‌ها در بافت استخوانی که اطراف آن‌ها بهبود می‌یابد تعبیه شده باشد، مشخصاً این یک نوع جراحی بوده نه صرفاً تزئین بدن متوفی!! ، البته به قول ضرب المثل معروف روسی، هرگاه باستان شناسان معنای برخی یافته ها را متوجه نشوند، آن را مذهبی می نامند!

🔺مطلب چهارم ؛ شرحی پیرامون روستاهای قدیمی نهاوند و آثار باستانی انهاست .که براساس اسناد و کتب تاریخی معتبر اضافه شده است.

🔺مطلب پنجم بررسی برخی از اسناد قدیمی از حکام نهاوند در دوره های مختلف و عملکرد آنها در مورد شهر و روستاهای نهاوند را بیان میکند.

🔺مطلب ششم در مورد فرهنگ مردم نهاوند و گیان ،سنت های کهن ، نوع لباس و خوراک،‌ مشاغل و مصنوعات قدیم:  بافته داری_ سراجی_ترکه بافی_قلاب دوزی و سفال گری بادست است که میراث سنت های چند هزار ساله و ارتباط آنها با اداب و فنون مردم تمدن گیان می باشد که در میان فرهنگ مردم کمابیش تا دهه های قبل وجود داشتند .

 

 

  • عدالت عابدینی