پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نمایی از روستای ده چشمه فارسان

پپسی خنکی را از یخچال بر می دارم.  به سمت یکی از میزهای غذاخوری می روم. صندلی را عقب می کشم و می نشینم. اهرم درِ پپسی را فشار می دهم. با صدای فسی مقداری گاز می زند بیرون. نی را داخلش می گذارم و جرعه ای از آن را می نوشم. در همان زمان، چشمانم را روی هم می گذارم تا غذا آماده شود. هم خسته ام هم گرسنه. 
از در شیشه ای رستوران نگاهی به بیرون می کنم. مردی با بارانی آبی می بینم که زیر باران شدید با سرعت از جلوی رستوران رد می شود.
هیچ کس جز من در رستوران «جزیره» نیست، به جز کارگری که آنجا کار می کند. نمی دانم چرا اسم رستوران جزیره است؟ اینجا که جزیره نیست. یعنی خود رئیس رستوران در جزیره کار می کرده بعد اینجا را به یاد آنجا زده جزیره؟ یا غذاهای جزیره ای مثل ماهی و میگو دارد و یا اینکه فقط به خاطر  علاقه به جزیره بوده است. 
ذهنم بیشتر از این یاری نمی دهد. چشمانم بسته است که علی نبی زاده صاحب رستوران می آید و می گوید: 
-    سالاد هم بیارم خدمتتون؟
-    نه متشکرم! نیازی نیست
-    شما که این قدر زحمت می کشی و دوچرخه سواری می کنی باید بخوری و قوت بگیری
-    دیگه شکم جمع و جورم به بیشتر از این عادت نداره
البته خیلی هم جمع و جور نیست. سابقه رکورد زیاد خوردن هم دارم. چشمانم همچنان به سنگینی می روند و پلک هایم نمی خواهند باز شوند. 
بدون اینکه از او بخواهم از خاطراتش می گوید:
-     خیلی سال قبل در زمان پدرم که قصابی داشتیم، سه برادر مشتری مون بودن که توی کار نمدبافی بودن. اونا  هر روز سه نوبت به مغازه مون می آمدن و هر دفعه دو کیلو گوشت سفارش می دادن. یعنی در هر وعده غذایی دو کیلو گوشت می خوردن. 
یکهو چشمانم باز می شود و می گویم: 
-    دو کیلو برای هر وعده اونم برای سه نفر!!!
می خندد و خاطره ای دیگر می گوید این بار از خودش. انگاری که بخواهد مرا با این حرف ها حسابی به هیجان بیاورد.
-    یک بار به همراه دو تا از دوستام می رفتیم تهران . بین راه به قم رسیدم و رفتیم پیش یک جگرکی که می شناختیمش تا سفارش جگر بدیم. اما جگرگی می گه که جگر تموم شده. قول می ده بعد از برگشت از تهران جبران کنه
خنده ای می کند و در ادامه می گوید: 
-    وقتی برگشتیم دوباره رفتیم سراغ اون مغازه، به نظرت جمعا چند سیخ جگر خوردیم؟
با چشمانی نیمه باز می گویم: 
-    خیلی زیاد که بخورید سرجمع می شه ده سیخ.
این دفعه بلندتر می خندد و می گوید:
-    باورت نمی شه! 95 سیخ خوردیم. مردمی که از آونجا رد می شدن هاج و واج نگاهمون می کردن 
-    بابا دمتون گرم. منم بودم یه عکس سلفی هم باهاتون می گرفتم!
ولی من در اندازه آنقدر خوردن نبودم.
ناهار که خوردم با آقای شهاب جزایری تماس می گیرم. باران همچنان می بارد. آدرس می دهد و می روم به سمت خانه اش. زود پیدایش می کنم، چرا  که بین راه خودش با ماشین می آید دنبالم. می افتم دنبالش تا به خانه می رسیم.
بعد از سلام و خوش و بش می گوید: 
-    اول بریم خونه یه چایی بخوریم و استراحتی کنی، بعد می ریم به گشت و گذار
-    نه! فرصت خیلی کمه. تا نور داریم بریم کارمونا انجام بدیم بعد می آییم برای استراحت

آقای شهاب جزایری در پیرغار ده چشمه فارسان


دوچرخه را داخل حیاط می گذاریم و سوار ماشین می شویم. «ده چشمه» 5کیلومتر بیشتر تا فارسان فاصله ندارد؛ یعنی چسبیده به فارسان است. مهم ترین قسمت دیدنی این روستا هم پیرغار است. در پیرغار یک غار قدیمی آهکی وجود دارد  با سقفی که کاملا به سیاهی می زند.  مردم خیلی برای طلب حاجت به اینجا می آیند و شمع روشن می کنند. همینها باعث سیاه شدن سقف غار شده است. اما اینجا جای مقدسی نیست که آنها برای زیارت آمده باشند. شاید در زمان خیلی دورتر آدم ها غارنشین آنجا آتش روشن می کردند. نشان های مختلفی هم در ورودی همین غار حکاکی شده اند. شاید هم سکون و آرامش غار و دوری از سروصدا و ماشین، حس بهتری برای دعا برای مراجعین ایجاد می کند. 
روزنه ای در غار وجود دارد که می توان تا حدود پنجاه متر در آن پیش رفت ولی بعد از آن به علت باریک شدن تونل، امکان پیشروی وجود ندارد. حفاری های متعددی هم در کف و دیواره های این غار به منظوری مشخص انجام شده است.     
 سمت راست غار یک آبشاری با ارتفاع خیلی زیاد وجود دارد که آب آن از بالا سرازیر می شود.

سنگ نوشته های مربوط به پیرغار  - دوران قاجار

سمت چپ هم سه سنگ نوشته سالم به خطوط نستعلیق وجود دارد که به دستور سردار اسعدبختیاری و سردار ظفر بختیاری نوشته شده اند. در این سنگ نوشته های شرح لشکرکشی های بختیاری ها در انقلاب مشروطه ذکر شده است و قدمت آن ها به دوره قاجاریه بر می گردد. 

آبشار ده چشمه 


وقتی به سمت آبشار می رویم، بارندگی شدیدتر می شود. جزایری هم که لباس بارانی نیاورده است، پالتوی خودش را روی سرش می کشد. 

غار پارتی پیرغار

 

کمی دورتر از پیرغار، تونل پارتی پیرغار وجود دارد که با توجه به آزمایشان انجام شده گفته می شود این تونل به دوران اشکانیان بر می گردد. اما حدس وگمان هایی در مورد این تونل وجود دارد که یا راه مخفی برای عبور خان بوده و رسیدن به برج قلعه و یا محلی برای نگهداری اسلحه بوده است.

به همراه شهاب  جزایری و سعادت الله  یداللهی 


آقای سعادت الله یداللهی هم به جمع مان اضافه می شود. تعریفش را جزایری زیاد می کند. از اینکه از خانواده ای تحصیلکرده و اهل علم است. اداره مدرسه ای غیر انتفاعی را بر عهده دارد و تا جایی که بتواند به دیگران کمک می کند. 

از آنجا به باغ درویش در منطقه برنکان می رویم که محل باصفا برای روزهای تعطیل مردم است. به خانه  برمی گردیم.

 

رضا و پارمیس

 

رضا و پارمیس دو فرزند جزایری به استقبال مان می آید. باادب و فهمیده هستند. همان  جلوی در خیرمقدم می گویند. با خودم به شوخی می گویم:
-    بچه توی این سن و سال باید سرش توی گوشی باشه!  داشت یادم می رفت از این جنس بچه ها هنوز هستن!
شایان  هم که فرزند بزرگتر است از ترس اینکه ناقل کرونا باشد سلامی می دهد و خودش را پنهان می کند. 
من و یداللهی که گرم صحبت می شویم، همسر جزایری هم می آید. دوست دارم حرف هایش را بشنوم. در حالی که ایستاده و دست راست دست چپش را گرفته می گوید تا هفت سالگی به همراه پدر و مادر کویت بودند و بعد به ایران می آیند. اما در حال حاضر با بیماری پدر و مادر دست به گریبان است. هر دوی آنها درخانه شان زمین گیر شده اند. پرستارها قبول نمی کنند که همزمان به هردوی آنها رسیدگی کنند. ناچارا خودشان رسیدگی می کنند. 
از طرفی برادر آقای جزایری هم اخیرا دچار سانحه رانندگی شده است. 
نمی دانم چرا از جزایری هیچ خبری نیست. اتاق و آشپزخانه و  در حیاط را زیرچشمی نگاهی می اندازم، نمی بینمش. فقط دود سفیدی  از حیاط به داخل خانه می آید. 
همسرجزایری اینها را به یداللهی می گوید و غصه تمام وجودش را می گیرد. هر از چند گاهی هم به من نگاهی می کند و می خواهد غمش را یک جوری پنهان کند. ولی اصلا مهارت این کار ندارد. 
دیگر صدایی نمی شنوم. همه صداها گنگ می شوند. غم چون هیولایی به قلبم می زند. آنقدر بالا می آید که می خواهد به گلویم بزند. کاش می توانستم کاری انجام دهد. کاش پزشکی بودم و با نسخه ای حال آنها را خوب می کردم. کاش با یک دعایی، وردی یا سخنی حالشان را خوب می کردم. کاش معجزه ای اتفاق می افتد و همه آنها سرپا می شدند. 
یداللهی هم چون بزرگی می گوید: 
-    شما خودت تلاشت رو بکن. ولی تا دنیا بوده همین بوده. باید با این موضوع  کنار بیایید. چاره ای نیست. 
حس می کنم همسر جزایری کمی آرام می شود. 
غوطه ور در فکر بودم که پارمیس کوچکترین فرزند خانواده پیشم می آید و می گوید: 
-    عمو نقاشیامو نگاه می کنی؟
انگاری فرشته ای باشد که بخواهد مرا از اعماق غم بیرون بکشد. نقاشی هایش را نشانم می دهد.

نقاشی پارمیس از خانواده 

 

تصویری از تمام اعضای خانواده در یک قاب هستند. روی تک تک نقاشی هم نوشته بابام، مامانم، داداشم، داداشم، خودم! 
کوه های فارسان را هم فراموش نکرده که استوار آنها را در پناه گرفته اند. خط آبی هم جلوی پای همه آنها هست که بیشتر به رودخانه می ماند. 
در ادامه می گوید: 
-    باشگاه ژیمناستیک می رم. 
می پرسم:
-    می تونی چند تا از این حرکات که یاد گرفتی رو بزنی 
بدون هیچ مکثی با مهارت خاصی شروع می کند به پشتک وارو زدن 
اگر درد است،  پارمیس هست. اگر درد است شنونده خوبی مثل یداللهی است. اگر درد است، سنگ صبوری مثل جزایری هست. اگر درد است، خانه ای برای تیمارداری است. اگر درد است جایی بیرون از خانه است برای رها بودن است. اگر درد است خدایی هم است.
پس  جزایری کجاست!؟ بالاخره می آید. با کلی کباب آماده شده و برنج. غذای مفصلی آماده کرده اند. 
بشقاب برنج را می کشد و گوشت ها را داخل بشقاب بزرگی می گذارد و چند نان محلی گرد هم در کنارشان می گذارد و می گوید: 
-    عابدینی جان بکش! خجالت نکش 
-    ممنونم! خیلی زحمت افتادین 
-    این حرفا چیه تو مهمون ما هستی
برای اینکه خجالتم بریزد خودش نانی بر می دارد. گوشت و برنج را داخلش می گذارد و شروع می کند به خوردن و بعد می گوید:
-    لر باید این طور غذا بخوره
از این حرفش خوشم می آید و خودمم به سبک خودش می خورم. می گوید: 
-    حالا ندیدی توی کوهنوردی چطور به خودمون می رسیم. همونجا شب کله پاچه بار می زنیم. 
ضمن خوردن، نمی توانم خنده ام را  پنهان کنم. همسرش در ادامه می گوید: 
-    فارسانی ها عاشق کله پاچه هستن. تازه بعضی ها کله پاچه رو با برنج هم می خورن!
یاد نبی زاده رستورانی جزیره می افتم. با اینکه این طور می خورند ولی شکمی هم ندارن. تنها یک دلیل دارد که همه می دانند. 
اما یادم رفت که جزایری ها جدشان به سید نعمت الله جزایری بر می گردد. اصالت شوشتری دارند. در زمان کریم خان زند بنا به دستور کریم خان، 14 فرزند سید نعمت الله در سرتاسر ایران پخش می شوند تا احکام شرعی مردم را حل و فصل کنند. 
آنها همانجایی که بودند ماندگار می شوند اما ارتباطات جزایری ها با یکدیگر همچنان برقرار است. از آنجایی که سید نعمت الله مقبره اش در پلدختر لرستان است، در نتیجه تعدادی از جزایری 8 فروردین هر سال در این محل جمع می شوند و ضمن دیدار با یکدیگر به حل  و فصل مشکلات هم می پردازند. 

نمایی دیگر از آبشار ده چشمه فارسان

 

 

آبهای جاری از چشمه ها و آبشار ده چشمه 

منطقه بردنکن فارسان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چاره ای نداشتم. نمی توانستم حرف راننده تاکسی رو گوش کنم. اصرار داشت تا فارسان دوچرخه و خودم را بندازم داخل تاکسی و خیال تخت برویم آنجا.
 با تاکید می گویم: 
-    با دوچرخه می رم!
-    هوا بارونی می خواد بشه، نمی تونی بری
-    آره! می دونم هواشناسی هم پیش بینی کرده بارندگی تا چهار روز ادامه داره. مشکلی نداره می رم. عادت دارم.
-    خود دانی! از من گفتن
تازه  چند دقیقه ای می شود که با اتوبوس به شهرکرد رسیدم. ساعت  پنج و نیم صبح است و آسمان  چادر سیاهش را آرام آرام از سرش برمی دارد.  فعلا باران شروع به باریدن نکرده. کیف جلو و سه خورجین عقب دوچرخه را می بندم. تنظیمات دوچرخه را چک می کنم و می زنم به جاده. 
راننده مبهوت نگاهم می کند! 
چند متری رکاب نزدم که نم نم باران شروع می شود. به کنار جاده و نزدیک ساختمانی شبیه کیوسک می روم. لباس بارانی را از خورجین در می آورم و تنم می کنم و کلاه دوچرخه سرمی گذارم. 
حرکت می کنم. شدت باران زیاد می شود. دستمال گردنم را  جلوی دهانم می گیرم تا سرمای کمتری به صورتم بخورد. 


سگ سیاهی کنار جاده در میان نخاله ها می گردد و نگاهم می کند. تنهاییِ هم را درک می کنیم. کامیونی هم از کنار می گذرد. پشت گل پخش کنش با خط آبی درشت نوشته: «منم لوس»
 بعد از سه  ساعت به فارسان می رسم. باران می بارد. حسابی خیس آب شده ام. سرما تا مغز استخوانم را می سوزاند. دندان هایم به شدت به هم می خورد . مثل دارکوبی که در شبی تاریکی در جنگلی به تنه درخت می زند و کلی صدا می کند. فکر می کنم دندان هایم با آن صداهایش مردم از خواب بیدار نشده  را هم  از خواب نوشین بیدار کند. 
شهر خلوت است. وارد یک مغازه خواربارفروشی می شوم، هم کمی از باران در امان باشم و هم صبحانه ای بخورم. مغازه گرمای مطبوعی دارد. کیک و شیرکاکائو را از قفسه خوراکی ها بر می دارم. مغازه دار می پرسد:
-    از کجا اومدی؟ 
-    از شهر کرد
-    با دوچرخه اذیت نمی شی؟
-    تازه امروز شروع کردم. 
-    بابا چه همتی داری تو! برو بغل بخاری برقی باش یه خورده گرم بشی ولی مواظب باش لباست نسوزه
می خواهم صحبتم را لِفت دهم تا بیشتر آنجا باشم. بلکه باران بند بیاید. 
-    آقای ساسان توکلی فارسانی رو می شناسید؟ 
-    کیه؟
-    همشهریتونه!  اونم مثل من دوچرخه سوار بوده ولی خیلی سالها قبل. 
-    آها! همون که توی کار  فیلمه؟ 
-    دقیقا 


دلیل اینکه از شهرکرد به سمت فارسان رفتم،  بیشتر به همین ساسان توکلی فارسانی برمی گردد.  تا حالا نه به  شهرفارسان آمده ام و نه چیزی شنیده ام به جز همین اسم توکلی فارسانی. عنوان یکی از پرکارترین افراد در تیتراژبندی  و آنونس فیلم را دارد. حرفه اصلی اش هم عکاسی است.ویدئوهایش را در اینستاگرام دیدم. فیلم هایش یک دقیقه بیشتر نیستند؛ یعنی فقط بخش هایی از ویدئوها را در  این فضا گذاشته است.  درسال 74 به همراه تیمی ده دوازده نفره سفری دوماهه با دوچرخه به استان هایی  از ایران داشته است و می خواسته مستندی با شعار «بدون کلام» با موسیقی و تصاویری از ایران بسازد.
 فیلم هایش خیلی ناب و دست نخورده هستند. دست نخورده از آن جهت که همه آدم های فیلمش خود خودشان هستند. اصلا فیلم بازی نمی کنند.
 کسانی که فیلم را نگاه می کنند، حس نوستالژیک بهشان دست می دهد. خیلی ها گمشده شان را در فیلم های او می بینند. از جمله خودم که  در یکی از ویدئوهای مغازه دوچرخه سازی را می بینم. شباهت زیادی به مغازه دوچرخه ای داشت که سالها قبل در زنجان داشتیم. چند بار این فیلم را نگاه می کنم و پرواز می کنم به آن سال ها.
اما این ویدئوها فراتر از حس نوستالژیک هستند، پیام عمیقی دارند تک تک شان!
آنقدر مشتاق کارهایش شده بودم که تماس اینستاگرامی هم با او داشتم . به گرمی به سوالاتم جواب می دهد. می گوید به خاطر تغییر مسئولان صدا و سیمای وقت و نپرداختن حق و حقوق او برای فیلم، کلی بدهی بالا می آورد. دو برابر هزینه ساخت فیلم، پول پرداخت کرده است. خودش در سختی می ماند ولی فیلمش ماندگار می شود.  الان هم در خارج از کشور اقامت دارد. 
آنقدر گرم صحبت هستم و خودم را به بخاری نزدیک کردم که قسمتی از شلوار بارانی با گرمای زیاد مچاله می شود. سخن مان کِش می آید ولی باران بند نمی آید. آدرس شهرداری را از معازه دار می پرسم.
به سمت در مغازه می رویم. سمت راست را نشانم می دهد و می گوید: 
-    تا اونجا خیلی راهه! اولین چهار راه که رسیدی می پیچی سمت چپ. دوباره به دومین چهارراه رسیدی رد می شی می ری چهار راه بعدی . می پیچی سمت راست. خیلی باید بری تا به شهرداری برسی. 


سرگیجه می گیرم. همان چهار راه اول را حفظ کردم. از آنجا پرسان پرسان به شهرداری می رسم. باران می بارد. دوچرخه را کنار پله های ورودی دور از چشم مراجعه کنندگان به شهرداری می گذارم. با دوربین و کلاه دوچرخه وارد ساختمان شهرداری می شوم. مستقیم پیش عطایی دفتردار شهردار می روم. تحویلم می گیرد.  بقیه هم همینطور. ختم می شود به نشستی صمیمانه با شهردار و اعضای شورا و چند نفر دیگر.

عادل حیدری

بعد پیش عادل  حیدری می روم. مسئول روابط عمومی است. جوان است و خوش برخورد و شاعر و خطاط. داخل اتاق کوچکی با زونکی از نامه و کاغذ نشسته است. تا می گویم نامم عدالت عابدینی است می گوید: 
-    چه اسم شاعرانه ای!
دیگر مسجل می شود که واقعا شاعر است. گپ و گفتی داریم. از موبایلش شماره چند نفر را می دهد برای همنشینی و هم صحبتی و کسب اطلاعات. ناهار هم می گوید به کدام رستوران بروم. 
اول تماس می گیرم با اولین نفری که معرفی می کند یعنی جواد محمدی. خودم را معرفی می کنم. 
در جواب می گوید: 
- آقای عابدینی خیلی خوش اومدی شهر ما.  ولی من  حرف خاصی برای گفتن ندارم. باز بیا کاری از دستم بر بیاد در خدمتم. 
عادل می گوید: 
-    داره تعارف می کنه. برو پیشش


آدرس داده شده را راحت پیدا می کنم؛ چاپ و تبلیغات مهر و ماه. جواد معازه تبلیغاتی دارد و خودش هم در کار هنری است. ریش و سبیلش شمایلی پیامبرگونه به او داده است. اگر تعارف نداشتم می گفتم که نقش یوسف پیامبر را به او باید می دادند. اما شاید زلیخا آنقدر رو مخش می رفت که مانع از این همه فعالیت هنری اش می شد. وقتی صحبت می کند می فهمم واقعا بارش است. 
برایم قهوه و شکلات می آورد. نمی دانم از کجا فهمید من قهوه تلخ را به تنهایی نمی توانم بخورم. 
دوستان و همکارانش هم آنجا جمع می شوند. از امیریان که رمان نویس است و هلهله کوسه برایم می گوید تا ترابی که در کار نمایش تئاتر است و از لال عاریس برایم می گوید. 
هلهله کوسه مراسمی قدیمی است که در زمان خشکسالی برای  طلب بارش باران برگزار می شد. نمونه اش را در ساوه و خراسان شمالی هم در میان ترک ها و فارس و کردها دیده ام. 
امیریان رمان نویس دو روایت در این مورد می گوید و تاکید دارد این ها سندیت جدی تاریخی ندارند و خرده فرهنگ هستند که به آنها رسیدند. 
یکی بر می گردد به بردیای دروغین که به علت شباهت، خود را به جای پسر کوروش جا می زند و 8 ماه بر مسند حکومت می نشیند. داریوش این موضوع را می فهمد و او را از حکومت خلع می کند. بردیا که شخص بلند قامت، چشم زاغ و کوسه بوده یعنی ریش و سبیل نداشته نماد دروغ و خیانت و غصب می شود. 
روایت دیگر  بر می گردد به  زمانی که ریش و سبیل برای مرد یک حُسن بوده به طوری هم هخامنشیان هم مسلمانان به آن اهمیت می دادند. کسی ریش و سبیل را نمی تراشید، حتی تراشیدن در زمان حال هم حسنی ندارد! کسانی که ریش و سیبل بزنند آن را نماد شیطان می دانند. 
دستانم را به صورتم می کشم، هیچ ردی از ریش و سبیل نیست. یعنی من شیطانم!؟ امیریان خودش ریش و سیبل دارد. جواد محمدی هم دارد. خوشبختانه ترابی ندارد. آن شاگرد دیگر هم ندارد. خیالم راحت می شود. خواستم بگویم من هم زمانی سبیل داشتم آن هم چه سیبلی. 
امیریان ادامه می دهد: به همین خاطر مردم به طور نمادین شخصی را به صورت کوسه در می آورند. سوار الاغ به صورت عکس می کنند و پاهایش را زیر می بستند. مردم اطراف هم مسخره می کردند. 
در قبالش به خدا  می گویند  ما کوسه را که نماد شیطان است این طور مسخره می کنیم، پس برای ما باران رحمت را  بفرست. 

در ادامه ترابی که خودش بازیگر تئاتر است می گوید ما این مراسم را از سالها قبل در فارسان اجرا می کند. می گوید به همین منظور  سال 92 به صورت گروهی به جشنواره نمایش تئاتر دانشجویی می روند در دعای باران شرکت می کند و همین نمایش را در جاهای مختلف تهران نمایش می دهد که در آن هم موسیقی و هم آیین بختیاری بود. 
بیست سالی است که در این کار است ولی بیشتر در گرایشش در نمایش عروسکی است. با مرکز یونیما همکاری می کنند که یک مرکز بین المللی نمایش عروسکی است که در اکثر کشورهای جهان از جمله ایران شعبه دارد. قبل از جنگ جهانی دوم تاسیس شده بعد ازوقفه ای دوباره راه اندازی شده است. هدف توسعه هنر نمایش عروسکی است. به صورت NGO هم فعالیت می کند. در سال 90 هم اساسنامه آن در مجلس تصویب شد و دفتر اصلی آن در تهران به نام «یونیما مبارک» است. 
به پیشنهاد ایران قرار شد شعباتی هم در استان های ایران راه اندازی کند. اولین شعبه بعد از یونیمای تهران در ده چشمه فارسان زده شد و تنها شعبه روستایی دنیاست. 
فعالیت های هنرمندان این منطقه در زمینه نمایش عروسکی، کسب مقام در نمایش بین المللی عروسکی تهران، حفظ سنت ها، تحقیق و پژوهش راجع به موسیقی کودک، موسیقی محلی و استفاده از موسیقی ها در نمایش، جمع آوری آیین ها، آداب و رسوم و اجرای آنها از جمله فاکتورها انتخاب این روستا بوده است. 
فارسان را شهری فرهیخته دیدم . 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

سفر تابستانی ام به استان های مرکزی، همدان و کردستان ختم می شود به دیدار با مردم نازنین کُرد. 
و آخرین آدم های قصه سفرم را می بینم. اولین شان طالب نیا است که در مسیر راهم در شهر دزج سر راهم سبز می شود. مردی قد بلند با موهایی ریخته و کت و شلواری به تن. از 50 سالگی شروع به ورزش پیاده روی کرده و رکورد زده و ده سال است که مدام ادامه می دهد. مدت زمان صحبتمان بسیار کم بود. خودش را آماده مهاجرت از ایران به یک کشور  دیگر می کرد. خسته شده است از زندگی در ایران. با اینکه سابقه عضویت در شورا و یک کارگاه کوچک تولید پنیر هم دارد. 
خیلی موافق مهاجرت نیستم. ولی وقتی آدم خسته باشد کاری برایش نمی شود کرد. 
بنا به پیشنهاد او، به نزد دوستش آقای خالدیان در روستای کانی گنجی می روم. بعد از 45 کیلومتر رکاب زدن و عبور از شهر قروه به کانی گنجی می رسم. خانه خالدیان کنار جاده اصلی ا ست. وقتی به آنجا رسیدم، خودش خانه نبود ولی پسرش بود. تا بیاید جلوی مغازه منتظر می مانم و با پسر با محبتش هم صحبت می شوم. 
خالدیان هم مغازه نانوایی  دارند و هم لبنیات فروشی. وقتی که خودش می آید می گوید در کار کشاورزی هم هست. شب را همانجا بیرون از خانه و در سکویی فرش شده شام می خوریم. 
اما جالب ترین بخش این خانه، اتاق تاریکی بود که برای شب مانی به آنجا می روم. یک اتاق کاملا مجهز با حمام و دستشویی و رخت خواب! چراغ را که خاموش می کردم می شد خاموشی مطلق. 
آنقدر تاریک شده بود که صبح به جای ساعت شش، هشت صبح از خواب بیدار شدم. 
در این روستا کاری نتوانستم انجام دهم، فقط در حد یک اقامت شبانه شد. بعد از روستا به سمت سنندج حرکت می کنم. به یک گردنه می رسم که حسابی نفس گیر بود. 
آقای خالدیان توصیه کرده بود که حتما روستای صلوات آباد را ببینم که در سرازیری گردنه به سنندج قرار داشت. آنجا نتوانستم کسی را پیدا کنم که کمکم باشد برای نشان دادن روستا! دهیار سابق روستا از آنجا که خودش نبود یک رستوران را معرفی کرده بود که از آشنایانش بود. آنجا هم که رفتم گفت جلوی رستوران می توانی چادر بزنی و شب همینجا بخوابی!
اصلا برایم قابل قبول نبود، آنجا که مرتب محل تردد ماشین بود، خطر هم داشت، آن هم خطر دزدیده شدن دوچرخه  و لوازمم. 
باز بنا به توصیه یکی از همان ها که در رستوران کار می کرد می گوید به روستا دولت آباد بروم که واقعا دیدنی است. 

باز به سمت پایین می روم 
وقتی با دهیار تماس می گیرم بدون اینکه مرا بشناسد با شخص دیگر اشتباه می گیرد و فقط پیام می دهد«سلام منبع آب روستا خالیست کاری از دست بنده ساخته نیست میبود دریغ نمیکردم مسولین سازمان آب شرمنده باشند»
خودم از چشمه آبی که مردم روستا آن جا جمع شده اند تا دبه ها را پر کنند موضوع را می فهمم
اما بچه ها لحظه ای تنهایم نمی گذارند. انگاری فهمیده باشند بیشتر دوستان من بچه ها هستند
وقتی به دو مسجد روستا می روم باز همکاری برای اقامتم نمی کنند.
این بار دو دختر نوجوان همراهیم می کنند و یکی از آنها از علاقه اش به کارگردانی می گوید و ایده اش را مطرح می کند
چشمانش مثال زدنی است.
اما می دانم دلیلی برای رفتار این مردمان است، کاش یکی از آنها جوابم را می داد 
و من قضاوت نمی کنم هرگز!
و سفر پایان یافت
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 نه آدمی، نه موتوری، نه ماشینی و نه حتی الاغی! هیچ چیزی نیست. جاده پر شده از سنگ و سنگلاخ. باد شدید امانم نمی دهد. جاده هم کلا سربالاست. سمت راست کوه است و سمت چپ دشتی وسیع با روستایی که ریز در آن وسط دیده می شود. برای لحظه ای می ایستم. دوردست ها را می بینم.
مثلا راه میانبر اسدآباد انتخاب کرده ام. نقشه موبایلم اصلا این مسیر را توصیه نمی کرد. 
یاد حرف های دوستم، دکتر سوری افتادم. می گفت زمان های قدیم پدرانمان از این راه به اسدآباد می رفتند. لابد به خاطر شیب تند و گردنه دیگر نمی روند.
ساعتی می کشد تا به بالای گردنه برسم. کمی پایین تر درختان تنومند و پرشاخ و برگ را می بینم. با وزش باد به این سو آن سو می روند. معلوم است یکی آن درختان را کاشته و بعضی وقت ها می آید بهشان سرمی زند. 
پایین گردنه سمت چپ روستایی می بینم.. باز کسی در آنجا نمی بینم. 
از این روستای هدف گردشگری فقط نامش مانده و تعداد کمی جمعیت. نامش ویرایی است.
از این میانبر راه دور کن راضی بودم، چرا که واقعا بکر بود.
دوباره یک سربالایی آن هم در جاده آسفالته دارم. از آن بالای گردنه، مزراع و درختان سرسبز اطراف اسدآباد دیده می شود. وارد شهر می شوم. داخل مغازه ای با یک دلستر  و کیکی از خودم پذیرایی جانانه می کنم. داخل شهر پارکی هست با سرویس بهداشتی خیلی تمیز و مرتب. صفایی به سروصورتم می دهم.
از اسدآباد به سمت شمال غرب می روم. باز از گردنه ای دیگر می گذرم. این شد سومین گردنه که در یک روز از آن می گذرم. اسدآباد را باید شهر گردنه ها نامید. 
25 کیلومتر بعد از اسدآباد، سر از روستای قوچ تپه در می آورم. آن هم در تاریکی عمیق شبانه. 
تقریبا مردم به خانه شان رفته اند. سکوت همه جای روستا را گرفته است. فقط در ورودی روستا، سمت چپ خانه ای  می بینم. تعداد زیادی گوسفند، تازه از چرا آمده اند. داخل طویله که در طبقه همکف است سروصدا راه انداخته اند. صاحبخانه و پسرش مشغول کارند. به سمت پسر می روم. رضا نمی گذارند کارم به دهیار و دیگر مطلعان روستا  برسد. پدر و پسر اصرار که به خانه خودشان بروم. 
از پله های سمت چپ حیاط بالا می رویم. به تراس می خورد و  چند قدم جلوتر سمت چپ به اتاق پذیرایی وارد می شویم. 
کُرد و فامیلی شان کالوندی است. رضا به همراه همسر و فرزند کوچکش که یکسال بیشتر ندارد، در همین خانه زندگی می کنند. درست مثل قدیم ها که خانواده ها دور هم جمع بودند و صمیمیتی عمیق بین شان بود. کالوندی قیافه اش بیشتر از سنش نشان می دهد. زیرآفتاب داغ و سرمای سوزان زمستان و کار کشاورزی کردن برای یک لقمه نان  حلال اینها را هم دارد. 
اگر او هم مثل دلال ها با چرب زبانی و دروغ وارد کار معامله و تجارت می شد، اگر یک آقازاده مرفه و رانت خوار بود، اگر ثروت بادآورده پدری پرنفوذ در کنار گوشه خانه اش داشت. اصلا اینها به کنار! لااقل دستمزد واقعی اش را از این همه تلاش و همت می گرفت، چه بسا وضعیتش خیلی بهتر و پوست صورتش  شاداب تر و بشاش تر از این بود. 
ولی این کجا و آن کجا!

کالوندی در جمع خانواده اش

کالوندی از گفتن خاطره ای فضا را کاملا عوض می کند. سال ها قبل یک خانم آفریقایی که  گردشگر هم بود به همراه یکی از آشنایانش به این روستا آمده بود. کالوندی می¬گوید تا دیدمش با تعجب از او پرسیدم: 
-    تو چقدر این قدر چاق هستی!؟
خنده ام می گیرد. حال و روز آن دختر را تصور می کنم. به کالوندی هم حق می دهم. تبلیغات مردم آفریقا را کلا بدبخت و بیچاره نشان می دهد. نه این که اینطور نباشد. ولی آفریقا یک قاره هست با مجموعه از کشورها! تبلیغات باعث قضاوت های بد خارجی ها به ما و برعکس می شود. بدبینی را بیشتر از مثبت اندیشی تقویت می کند. وای به روزی که ایدئولوژی و تحمیل فکر و اندیشه هم رویش بیاید. 
فقط آدم هایی هم تیپ من می توانند این نگاه های منفی را تصحیح کنند، چرا که از نزدیک می بینند واقعیت چیز دیگری است.
چای را با شیرداغ گوسفندی خودشان می آورند. پشت بندش شام و بعدش گپ و گفت و دراز به دراز شدن برای خوابیدن. 
اتاق پذیرایی را کاملا برای من خالی می کنند. نمی دانم بقیه کجا رفتند!؟
فردا صبح هر کسی مشغول کار خودش است. کسی بیکار نیست. من و رضا هم سوار موتور می شویم. رضا تکیه کلامش «آقای عابدینی» در اول همه جملاتش است.

در روستاهای قوچ تپه بیشتر مردم در کار کشت سیب زمینی هستند. 

روستا درخت میوه کم دارد. آدم هر جا را که نگاه می کند  بیشتر کشتزار می بیند که بیشتر را سیب زمینی، چغندر و گندم و جو تشکیل می دهد. روستا زمانی خیلی پرآب بوده به طوری که رضا به نقل از پدرش می گوید که زمانی در اینجا آب یکی از گاوها را با خود برد. 
اما الان طوری شده که دویست متر زمین را می کَنند تا به آب برسند. شاید به خاطر همین آب بوده که زمانی در اینجا تمدنی هم بوده است. به طوری که یک تپه باستانی هم در این روستا شناسایی شده، اما اسم یک تپه است و فقط تعدادی چاله و  چوله یادگارهایی بر جای مانده از گنج جویان! 
سیب زمینی که محصول  اصلی این روستاست دو ماه بعد از سال کاشته می شود و در اوایل پاییز برداشت می شود. انواع مختلفی دارند که نوع مرغوب آن شفاف، بدون زگیل و با پوستی ضخیم است و کمتر در آن ها از سم استفاده می شود. اما متاسفانه به خاطر تولید محصول بیشتر، معمولا سم زیادی در سیب زمینی ها استفاده می شود که می تواند در دراز مدت عوارضی هم داشته باشد. 

برای لحظاتی میهمان عشایر در  چادرشان می شویم.

 

اما در  اطراف این روستا، ایل جمور، جمیر یا جمهور هم زندگی می کنند که از عشایر کُرد محسوب می شوند. این عشایر در فصل بهار و تابستان به استان همدان و شهرستان بهار در این استان می آیند و در فصل زمستان به مناطق گرمسیر گیلانغرب در کرمانشاه و یا منطقه مهران ایلام مهاجرت می کنند.
به پیش یکی از این چادرها می رویم. البته خیلی چادر ندارند. یک چادر با تعدادی دام در کنار و یک پنل خورشیدی دارند. سه مرد و یک زن در داخل چادر هستند. چایی به همراه شکلات می آورند. 
بیشتر شغل دامداری است و اصلا در کار کشاورزی نیستند. زمین ها را چهار تا پنج ماه کرایه می کنند. این طور نیست که هر کجا خواستند دام های شان را رها کنند. 
به وقت ظهر به خانه می آییم. 
قصد این بود که بعد از ناهار بلافاصله حرکت کنم. ولی آنقدر خسته بودم که خوابیدم و بعد از این روستای زیبا خداحافظی کردم. 

مادر رضا در  حال دوشیدن شیر گاو 

روستای قوچ تپه که بودم، تعداد گاوها را بیشتر از گوسفندان دیدم.

یکی از روستاییان فقط در  کار سبزی خوردن است.

آن مرد این اسب تیزرو سفید را هم در کنار مزرعه سبزی اش دارد.

به همراه پدر رضا و یکی از دوستانشان در محل کارشان 

مزارع کشاورزی روستای قوچ تپه 

 

 


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کهن دیار گیان

مرتضی کیانی دوست عزیزم مردی است اهل پژوهش و تحقیق. 
اخیرا کتابی ارزشمندی به همت او به چاپ رسیده که حاصل سال ها پژوهش و تحقیق اوست. نویسنده اصلی این کتاب آقای علی اکبر کیانی است. اما فرزند خلف او برای پربار کردن این کتاب خودش به طور جداگانه تحقیقاتی انجام داده و حتی برای پربار بودن این کتاب از ترجمه هایی مختلف از زبان فرانسه، انگلیسی و ترکی استانبولی استفاده کرده تا سندیت آن بیشتر شود. اصل این نوشته ها هم توسط خود او جمع آوری شده و سپس ترجمه شده است. ضمن اینکه در این کتاب از تصاویری مناسب برای استناد بیشتر استفاده شده است.

در ادامه مشخصه هایی از این کتاب نفیس ارائه می شود. 

 

🔺با پیوست کاوش های تپه گیان نوشته رومن گیرشمن ، جورج کنتنو و هنری ویکتور والیس

که برای اولین بار به طور کامل در ایرن منتشر میشود.

مترجم بخش فرانسه: میلاد سهرابی پیله رودی

مترجم بخش ترکی عثمانی: محسن سعیدزاده

مترجم بخش انگلیسی : دکتر ظفری

به کوشش مرتضی کیانی پژوهشگر تاریخ نهاوند

انتشارات سفیراردهال ؛ تهران خیابان سمیه ،بعد از مفتح پلاک ۱۱۸

🔺از نکات حائز اهمیت این کتاب سفر محمدظلی ابن درویش اولیا چلبی، سیاح ترک عثمانی است که در قرن دهم هجری از شهر و قلعه نهاوند و روستاهای اطراف آن دیدن کرده و مشاهدات خود از سفر به ایران را در سیاحت نامه ای ۱۰ جلدی ثبت کرده است‌.

🔺مطلب دوم در مورد کتاب ترجمه شده کاوش های تپه گیان نوشته کاوشگران فرانسوی است که در آن چند نکته قابل یاداوری است اول اینکه دیگر نویسندگان تاریخ نهاوند ، شکل شماره ۱ را نمونه لباس انسان گیان معرفی کرده اند درصورتی که این یک سنگ استئاتیت است که روی آن نقاشی های واقع گرا( اندیشه های مذهبی) وجود دارد و رومن گیرشمن مفهوم نقوش را به طور کامل شرح داده است.

🔺اما نکته سوم در مورد اسکلت کشف شده از تپه گیان،که به تازگی کشف شده ( شکل شماره ۲)، بنابر نظر باستان شناسان خارجی ،اگر معاینه نشان داد که حلقه‌ها در بافت استخوانی که اطراف آن‌ها بهبود می‌یابد تعبیه شده باشد، مشخصاً این یک نوع جراحی بوده نه صرفاً تزئین بدن متوفی!! ، البته به قول ضرب المثل معروف روسی، هرگاه باستان شناسان معنای برخی یافته ها را متوجه نشوند، آن را مذهبی می نامند!

🔺مطلب چهارم ؛ شرحی پیرامون روستاهای قدیمی نهاوند و آثار باستانی انهاست .که براساس اسناد و کتب تاریخی معتبر اضافه شده است.

🔺مطلب پنجم بررسی برخی از اسناد قدیمی از حکام نهاوند در دوره های مختلف و عملکرد آنها در مورد شهر و روستاهای نهاوند را بیان میکند.

🔺مطلب ششم در مورد فرهنگ مردم نهاوند و گیان ،سنت های کهن ، نوع لباس و خوراک،‌ مشاغل و مصنوعات قدیم:  بافته داری_ سراجی_ترکه بافی_قلاب دوزی و سفال گری بادست است که میراث سنت های چند هزار ساله و ارتباط آنها با اداب و فنون مردم تمدن گیان می باشد که در میان فرهنگ مردم کمابیش تا دهه های قبل وجود داشتند .

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

بهار سال 92 بود. بعد از روستای یل آباد در نزدیکی ساوه، مسیر را اشتباهی رفتم. اولش خوشحال بودم. چون هیچ کس در جاده نبود. فقط خودِخودم بودم. انگار توی فضا رکاب می زدم. جاده که  خاکی شد، باز حالم بهتر شد. اما یواش یوش باد شدید آن هم سرد از طرف مقابل شروع به وزیدن کرد. مسیر را هم گم کرده بودم. در مسیر یک رودخانه خشک شده افتاده بودم. خوب که آب ن داشت. دمار از روزگارم در آمد تا به جاده اصلی قدیم ساوه به همدان برسم. 
یا تابستان سال 97 در  چین بود. سر از یک جاده کاملا گِلی در آورده بودم.  مثلا به خیال خودم خواسته بودم به جایی بروم که از ماشین و موتور و سروصدا خبری نباشد. خودم و دوچرخه حسابی مثل دو خر در گل فرو رفته بودیم. 
البته بعد از هر دو این ماجراها، اتفاقات خوبی هم افتاده بود. آدم باید انصاف داشته باشد. 

بعد از ظهر، وقتی کارم در روستای کشانی تمام شد، از آن سربالایی سرازیر می شوم به سمت روستای اُشتران. اما سر یک سه راهی به جای سمت چپ، سمت راست می پیچم. هم سراشیبی است هم پشت باد. انگار که خلبان هواپیما باشی و هواپیما اتومات برود. 
وسط راه وقتی نقشه موبایل را چک کردم. می فهمم ای دل غافل! 15 کیلومتر راه را دور کرده ام. ناراحت نبودم. باغات زیادی در این مسیرم هستند که حال خوب به آدم می دهند. در بعضی جاها از باغ به تپه  ماهورها می رسیدم. حسابی ویراژ می دادم در خلوتی جاده. روستاهایی هم در بین راه بودند. اقوام کرد و لر و ترک در آنجا زندگی می کردند؛ یک ترکیبی قومیتی مثال زدنی!

بعد از یک مسیر U شکل  کج و ماوج، برعکس به روستای اُشتران می رسم. یعنی  تقریبا به همین اندازه راهم را دور کرده بودم.

در ورودی روستا سمت چپ برو روی تپه ای قلعه ای دیده می شود. قلعه ای با دیوارهایی بلند و چهار برج. از بالای قلعه روستا و درختان پرپشتش دیده می شوند. روستا چون باریکه ای در میان دره و درختان انبوه قرار گرفته، درختان به لحاظ عرضی شش برابر روستا وسعت دارند و به لحاظ طولی سر و ته شان ناپیداست. وجود این همه درخت به رودخانه خرم رود بر می گردد که از وسط رودخانه می گذرد. پشت روستا و درختان کوه های بلندی هم دیده می شوند. 


 قلعه تقریبا نیمه مخروبه شده  است. بنایی با سنگ های سیاه تا سقف زیرخاک رفته و سه سقف گنبدی کوچک دارد. معلوم است که زمانی به عنوان حمام از آنجا استفاده می شده است. 
ورودی قلعه به شکل چهار گوش است. دور تا دورش را با آجر تزئین کرده اند. بالای دروازه یک چهارگوش مستطیلی شکل به ابعاد حدود یک متر در یک و نیم متر قرار دارد. مثل تابلویی است که وسط آن را کاهگل زده اند. بعد از عبور از دروازه، اتاقکی است که چند نشیمنگاه دارد که هر کدام تاق هلالی شکل دارند.  یک مسیر مارپیچی آجری به سمت پشت بام می رود. با اینکه دیوارهای آجری در اینجا ترمیم شده اند. اما سنگ های زیادی روی زمین ریخته شده اند. از اینجا به سمت راست محوطه اصلی قلعه قرار دارد که بسیار بزرگ است. تک تک آجر های اینجا می دانند زمانی در اینجا چه خبر بوده است. 
با شیب تندی وارد روستا می شوم. چند مرد روی پلکان سنگی کنار خانه ای نشسته اند. گرم صحبت اند. با دیدنم انگاری سوژه جدیدی برای صحبت پیدا کرده باشند. بعد از کمی صحبت، با راهنمایی آنها به خانه دهیار می روم.  خانه دهیار کمی بالاتر داخل کوچه ای است. در خانه اش باز است. صدایش می زنم. خودش می آید. مردی تنومند با سنی بالاست. قیافه اش بیشتر به کدخداها می خورد تا دهیارها. می گوید الان فرصت پاسخگویی به سوالاتم را ندارد. شماره چند نفر از اعضای شورا را می دهد تا با آنها قرار بگذارم. آخرش قرار می شود با آقای فیاض سرداری دیدار داشته باشم. در فاصله این زنگ زدن، پسر دهیار که گویی مشکل جسمی هم دارد، می رود سریع برایم شربت می آورد. به نظرم شربت آلبالو بود. خیلی می چسبد. 
دهیار سفره دلش را باز می کند. می گوید کسانی می آیند به اسم مستندسازی یا تهیه گزارش کلی وقت آنها را می گیرند، آخرش هم کاری برای روستا انجام نمی دهند. خیالش را راحت می کنم من از آن دست آدمها نیستم. حق هم دارد. ولی نباید همه آدم ها را به یک چشم دید. 
دوچرخه را داخل مغازه یکی از آشنایان سرداری می گذارم. از آنجا به خیابان اصلی روستا می روم. پسر دهیار نمی تواند بگذارد تنها بروم و کلی هم ناراحت است که نتوانسته مرا به خانه شان ببرد. به او می گویم اصلا ناراحت نباشد، قرار نبوده که من مهمان شما باشم. ضمن اینکه شما مهمان داشتید و اصلا خودم راحت نبودم. 


خیابان اصلی که عرض ده متری دارد آسفالت شده و کنار خیابان جدول کاری شده است. معمولا روستاها را سنگفرش می کنند نه آسفالت! اما خوبی اش  این است که نماها بیشتر خانه ها در این خیابان تا کمر سنگ شده و یک ردیف آجر نما رویش چیده اند. بقیه خانه تا سقف کاملا نمای کاهگلی دارد. از سنگ مرمر و آجرنما هم خبری نیست. درختان گردو و چنار هم زیاد دارد. در جایی یک حمام قدیمی بازسازی شده است که روبرویش پیرمردها دم عصری نشسته اند و گرم صحبت اند. 


یکی از آنها با تی شرت لجنیِ آستین کوتاه و شلوار لی  به سمتم می آید. موهای سرش تا وسط کله اش ریخته و سبیل به لب دارد. سن و سالش از آن پیرمردها کمتر است. حمیدرضا با اشتیاق زیادی از روستای شان می گوید. خودش تهران زندگی می کند و آژانس مسافرتی دارد. الان هم برای تفریح به روستا آمده است. 
از شخصیت های قدیمی و مشهور روستا به علی اردلان اشاره می کند که در زمان گذشته وزیر اقتصاد و بازرگانی بوده است. می گوید سریال علی البدل را در این روستا بازی کرده اند. البته بعدها بعد از سرچی در اینترنت  فهمیدم سریال در سه روستا فیلمبرداری شدکه یکی از روستاها همین روستا بوده است. 


داخل  حمام قدیمی می رویم که به تازگی به چایخانه تبدیل شده است. بازسازی اش تعریفی ندارد  و نشانی از نمای قدیمی در خود ندارد به رغم اینکه ساختار قدیمی خودش را حفظ کرده است. صاحب آنجا که پسر جوانی است. از عدم استقبال مردم از مسافران و توریست ها می گوید. یک مقدار از این مسئله را به عدم آشنایی مردم نسبت به اهمیت توریست می توان ربط داد و مقداری دیگر به عدم رعایت برخی از شؤونات روستاست. فرقی هم بین مرد و زن ندارد. مرد شلوارک می پوشد زن هم روسری اش از سرش افتاده و بقیه ماجراها. حالا سروصدا و مسخره بازی های دیگر هم جای خود دارد. 


حمیدرضا دو خانه قدیمی روستا را نشانم می دهد که چنگی به دلم نمی زند، چرا که کامل نتوانستم ببینمش.
یک حرفش برایم خلی جالب بود. وقتی از بهترین لذت زندگی اش می پرسم می گوید: اگر زن و بچه نداشتم هیچ وقت سه روز را در یک جا نمی ماندم!
وقت شب می شود به خانه فیاض سرداری می رویم. خودش منزل باجناقش مهمان است. چه شد؟ مهمانی اندر مهمانی! باجناقش حسابی تحویل می گیرد و با شامی و میوه هندوانه ای حسابی پذیرایی می کند. شب هم با آقای سرداری به خانه می آییم. البته همسرش خانه خواهرش می ماند و دو نفری می آییم. 
آقای سرداری بعد از بازنشستگی کار کشاورزی می کند. هیچ وقت هم دوست ندارد به شهر برود. خانه اش باغچه ای بزرگ پر از درخت دارد. ساعتی را در خانه اش با هم  صحبت می کنیم و بعد در تراس خانه می خوابیم. 
می گوید شب از پشه بند استفاده کنم. به او می گویم: ناراحت نباشد من شب چنان پتو رویم می کشم که پشه حریفم نمی شود. 
با این حال خودش پشه بند را می کشد. شب پشه ها دمار از روزگارم در می آورند. در جایی یکبار اسپری امتحان کردم خوب آنها را دور کرده بود. ولی اینجا نصف شب نمی توانستم دنبال این طور چیزها بروم.
صبح روز بعد به وقت برگشت در وسط روستا با مغازه داری آشنا می شوم که او هم لاله را به من معرفی می کند. پیرزنی که به تنهایی زندگی می کند. خانه اش چسبیده به مغازه است. مرد او را صدا می زند و پیرزن می آید. از طبقه دوم و بالای در نگاه می کند.


نگاهش می کنم.
 می گوید:
-    از پله ها بیا بالا!
در خانه را باز می کنم. حیاط کوچک خانه را می بینم. درست  سمت چپ، پله های تندی هستند. وقت بالا رفتن از خودم می پرسم:
-    خودش چطور این پله ها رو هر روز بالا پایین می ره؟
دبه های پرآب با یک منبع آب ورق آلومنیومی روی سقف حیاط قرار دارند. یک طرف کمرش کاملا قوز دارد. چین و چروک ها صورتش را می شود شمرد. آدم که سنش بالا می رود، دردهایش هم زیادتر می شود، حال و  حوصله اش کمتر می شود. اعصابش به هم می ریزد. چه برسد به اینکه درد تنهایی هم اضافه شود. 


پیرزن شکایت می کند از روزگار از بچه ها و تنهاییش. 
برای اینکه کمی آرامش کنم. می گویم:
-    مادر! بچه ها هم درگیر کارخودشون هستن. نه اینکه دوستون ندارن. وقت نمی کنن بیان 
-    آره! اونا خوب  هستن. وقت کنن میان پیشم
وقتی می گویم با دوچرخه به روستا اُشتران آمده ام. باورش نمی شود. خنده اش می گیرد. چند تا حرف خنده دار  می زنم. خنده پهنای صورتش را می گیرد. انگار چروک های صورتش یکی یکی زمین می افتند.
دوست دارم سر به اتاق¬هایش بزنم. دیوارها تا یک متر قشنگ پلاستیک شده اند. توت فرهنگی های قرمز خوش رنگ حسابی رویش را گرفته ند. یک فانوس هم رو تاغچه است. تعارف می کند برای  چایی مهمانش باشم. 
نمی خواهم خودش را به زحمت چایی درست کردن بیاندازم، همینکه برای لحظاتی باعث پرکردن اوقات تنهایی اش شده ام خوشحالم. 

خروجی قلعه به محوطه بیرون 

یک در قدیمی روستا که دیگر از این درهای چوبی در این روستا پر از درخت نمی شود دید

یکی از کارهای جالب در روستا همین تیر برق  های زیبا و جدول کشی مناسب است.

نمایی دیگر از خیابان روستا 

ترکیب زیبایی از خانه و درخت

مسیر رکاب زنی که دل هر صاحب ذوقی را به ذوق می آورد. 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

برگردیم به سال 1364.  اول دبستان بودم. اسم مدرسه مان ستارگشانی بود. هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش را ستارگشانی گذاشته اند. مدیر و ناظم و معلم هم چیزی به ما نگفته بودند. حالا سال 1400 است و من با دوچرخه بعد از حدود 20 کیلومتر رکاب زدن از شهرستان تویسرکان، سر از روستایی در می آورم به اسم گشانی. 
تا اسم ستارگشانی را روی یکی از خیابان می بینم، ذهنم غلت می زند به آن سال ها. تازه فهمیدم این اسم، اسم یک شخص است. شخصی که زمان جنگ به شهرمان آمده و رفته بود جبهه. در جبهه شهید می شود  و نامش روی مدرسه ما می ماند  و این خیابان. 
یاد آن دوران به آنی از جلوی چشمانم می گذارد. بمباران، قلک هایی به شکل نارنجک و تانک برای کمک به جبهه و تعطیلات پیاپی مدرسه به خاطر بمباران. 
مدرسه ستارگشانی آن موقع در حاشیه شهر و نزدیک مزارع زمین های کشاورزی بود. الان دیگر آنجا پر از ساختمان و مغازه شده و تقریبا هیچکدام از آدم ها نسل جدید آن موقع را به یاد ندارند.
خب! زیاد از روستای گشانی دور نشویم. در ورودی روستا سمت راست، یک نانوایی می بینم. قبلش هم یک تابلوی بزرگ به دو زبان فارسی و انگلیسی زده اند و روستا را معرفی کرده اند. دختر نوجوانی در حال فروش نان است. مشتری هم ندارد. سراغ دهیار را که می گیرم. مسیری مستقیم را نشانم می دهد. در همان لحظه زنی می آید. یواش یواش با دختر پچ پچ می کند. مشخص است که در مورد من حرف می زنند. منم خودم را می زنم به آن راه که مثلا هیچی نفهمیدم.


مسیرم سنگفرش و تمیز است. دیوارخانه ها تا کمر سنگ شده اند. بیشترشان هم به رنگ سرخ در آورده اند رنگ زندگی و مرگ.  زنانشان هم بیشتر پیراهن سنتی محلی به تن دارند. هر  چند که تعدادشان هم زیاد نیست. خانه ها به شکل پلکانی ساخته شده اند. البته نه اینکه فکر کنید چیزی مثل ماسوله است. شبیه آن  است. ولی وجود خانه های بلوکی و آجری بدجوری به ذوق آدم می زند.
اگر کسی ابیانه رفته باشد، فکر می کند دارم توصیف آنجا را می کنم. ولی اینجا تفاوت دارد. ابیانه تقریبا بین کوه هاست ولی اینجا روی کوه ها قرار دارد. ابیانه ای ها به گویش زرتشتی صحبت می کنند اما اینجا ترک و لر هستند. حتی ترکی شان یک جورایی لهجه لری دارد. 
یک تفاوت دیگر هم این روستا دارد. سکوت و آرامش ابیانه قابل قیاس با اینجا نیست. ابیانه علاوه بر جمعیت خودش، توریست های زیاد هم دارد.  اینجا هم با اینکه می گویند توریست پذیر است ولی من توریستی نمی بینم. البته وسط هفته هم نباید انتظار دیدن توریست را داشت. 
دهیار را  پیدا نمی کنم. زنی را می بینم. لباس کاملا محلی پوشیده و در حال قدم زدن در روستاست. سراغ دهیار را می گیرم. چیزهایی می گوید ولی اصلا حرفش نمی شود. جلوتر که می روم، الاغ سوار  جوانی می بینم که خرامان به سمتم می آید. کار جمع آوری و فروش چوب را انجام می دهد. اهل این روستا نیست. زن هم به دنبالم آمده تا کمکم کند. خودش با آن جوان صحبت می کند. او هم که حیران و ویلان بودنم را می بیند. شماره ولی الله کشانی عضو شورای روستا را می دهد. با کشانی تماس می گیرم. 
-    سلام آقای کشانی 
-    علیک سلام 
-    عابدینی هستم. دوچرخه سواری از قم. اومدم در مورد روستاتتون بنویسم. می تونم مزاحمتون بشم. 
-    متاسفانه من الان روستا نیستم و توی تویسرکانم 
-    پس هیچی! من دیگه برم 
-    نه! دوچرخه را ببر خونه. بعد برو از روستا عکس بگیر! من دو ساعت دیگه خونه ام. 
-    ممنونم 


این هم از آشنا در روستا. با الاغ سوار رفیق شده ام. می آید و تعارف الاغ سواری می کند. من هم بی بروبرگرد و بدون مِن مِن کردنی می افتم رد الاغ و سوار شدن روی پالان. الاغ سواری نسبت به اسب سواری این امتیاز را دارد که نیاز به تبحر ندارد. آنقدر آرام و شمرده راه می رود که آدم حیفش می آید پیاده شود. اما امان از روزی که بخواهد نعره بزند!
شخصی هم که از آنجا رد می شود شعری را می خواند. می گوید: 
-    باید افتخار کنی، مردم الاغ سفید گیرشون نمیاد
-    آره اونم یال دار باشه
سه تایی می زنیم زیر خنده. 


بعدش به خانه کشانی می روم. مسیری است خاکی و کمی هم صعب العبور. جلوی خانه دختر و پسرکوچکش هستند. احسان از آن دست بچه های زبل است که دوستش دارم .  پسری با صورتی نسبتا تپل و موهایی پرپشت. لبخند شرینی دارد. مرتب از سفر و چند و چون سفرم می پرسد. پرسش گری که می تواند در آینده مطالبه گر شود و هر چیزی را به راحتی نپذیرد. 


دو بنای بزرگ در این روستا بیشتر به چشمم می آید. یکی خانه ای که کاملا از سنگ های ریز برای نمای آن استفاده شده و سقف آن به شکل هشتی و شبیه پانتئون رم است. حالا این نوع معماری چه تناسبی با روستا دارد،  خودش ذهن بنی بشری مثل من  را مشغول می کند.

دیگری حسینیه روستاست که بیشتر تاکید روی برزگی آن شده و گیرایی هم ندارد. آجرنمای رنگ روشنی دارد که اصلا تناسبی با رنگ خاکستری روستا ندارد. از آن قوس و انحناهای معماری هم در آن نمی شود چیزی دید. 


پایین دست روستا باغ های گردو، آلبالو و زرد آلو هستند.گردو محصول اصلی این روستاست، ولی بقیه میوه ها بیشتر در حد نیازهای خودشان است. عمده کار مردم دامداری و کشاورزی است.
درختان بلند گردو حسابی در باغ ها سایه انداخته اند. 
بعد از اتمام کارم به خانه آقای کشانی می روم که الان خودش در انتظارم است. کشانی مردی است نسبتا لاغر با موهایی سفید  و سبیلی باریک و کشیده و چشمانی آبی. اصلا چشمانش خیلی به چشم می زند. پسرش هم احسان که دیگر کامل مکمل پدرش است.


از پله های خانه نیمه ساز گشانی به طبقه دوم می رویم. از طبقه دوم تا اتاق نشیمن یک راهروی است که سمت راستش اتاق و سمت چپ نرده آهنی است که گل های شمعدانی و کاکتوس دور و برش را گرفته اند. از آن بالا بخشی از پشت بام خانه را می توان دید که برگه های زرد آلو روی آن چیده شده اند تا  حسابی خشک شوند. 
با وجود قرار گرفتن این روستا در ارتفاعات، از کمبود آب رنج می برد. این را از آفتابه های پرآب داخل دستشویی و البته  صحبت های آقای کشانی می شود فهمید. 


به وقت نشستن و آوردن چایی و نوشیدن آن، انگار که دنبال باز کردن سفره دل برای کسی باشد. دست روی دست گذاشته و نگاهش به دستانش است.  اینطور می گوید که سالها قبل یک ارگان معروف کشوری که برای خود دفتر و دستکی دارد، تحت عنوان طرح طوبی آمد و زمین ها را از مردم گرفت. و قول داد که از مردم بومی روستا برای کار در طرح طوبی استفاده کنند و همچنین یک منبع آبی هم برای آنها درست کنند. اما نه پول دادند و نه منبع آب زمستانه ایجاد کردند. 
بخش زیادی از همین آب روستا برای طرح طوبی استفاده می شود و الان  خود مردم با مشکل آب مواجه هستند.
 اگر فرد دیگری این حرف را می زد، به این راحتی قبول نمی کردم ولی وقتی یک نفر از اعضای شورای این حرف را می زند، دیگر جریان فرق می کند. 
البته با توجه به اسناد و مدارکی که آنها داشتند، طبیعتا می توانستند به لحاظ قانونی این مسئله را پیگیری کنند. او هم دوست دارد که من این مسئله را رسانه ای کنم. در  حالی که این جزء وظایف من نیست. ولی با این حال سعی می کنم راهکاری را که به ذهنم می رسد را به او ارائه دهم. راستی اگر کسی مثل من که دستی هم به قلم دارد و می تواند به این مسئله تحقیق کند و ته و توی آن را در بیاورد. چرا انجام ندهد؟
حیف که وقتم خیلی کم است وگرنه سعی می کردم کاری اساسی برای آن انجام دهم. 
این روستا قدمت بالایی هم دارد. دلیل آن را هم به گورستان بزرگ و قدیمی و مقبره امامزاده ابراهیم نسبت می دهند. 
بعد از صرف ناهاری خوشمزه، آنقدر خسته ام که دوست دارم بخوابم. کشانی که متوجه خستگی ام شده بالشی می آورد و من دراز به دراز می خوابم. او هم همان روبرو خوابش می برد. هر کدام به طریقی خسته ایم!


بعد از خواب هم گشت کوتاهی هم در روستا می زنیم. پیرمردی را می بینیم که با دو گاو  در حال رفتن به زمین های کشاورزی اش است. موهای  سفید و بلندش شباهت خاصی به محمد رضا لطفی دارد. اما لطفی یک آهنگساز و نوازنده بود و از قضای روزگار این یکی هم یک دامدار و یا به عبارتی کشاورز. مکان تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت آدم ها دارد. البته خانواده این پیرمرد در گذشته وضع مالی خوبی داشتند. دو ماشین مینی بوس داشتند. حتی کشانی از رد شدن ماشین مینی بوس روی بدن او در جوانی اش می گوید. 
نه اینکه الان وضعش خراب باشد. ولی چه بسا بهتر از این هم می توانست باشد. اما وضع مالی خوب هم دلیلی بر خوشبختی نمی تواند باشد. شاید یکی از فاکتورهای باشد ولی عامل اصلی نیست. 

از آنجائی 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

استان همدان عمده ترین تولید کننده گردو در کشور است و شهرستان تویسرکان عمده ترین تولید کننده در این استان است . کمتر کسی هست که تویسرکان را به گردویش نشناسد.
اگر از سمت جوکار به سمت تویسرکان در حرکت باشید، پس از عبور از دو گردنه به تویسرکان می رسید. از گردنه دوم تا خود شهر سرازیری است و به هنگام ورود به شهر، چنارهای بلند شهر به استقبال تازه واردان ایستاده اند. 
اما من به عنوان یک تازه وارد، علاوه بر دیدن این چنارها، شخص محترم دیگری را می بینم. آقای سهراب اسدی که شب گذشته در روستای دولایی ملاقاتش کرده بودم، زمینه ملاقاتم را با رئیس اتاق بازرگانی تویسرکان را فراهم کرده است. 
ساختمان اتاق بازرگانی هم در همین خیابان اصلی شهر قرار دارد. پیشِ رئیس رؤسا رفتن مستلزم یک سری آداب است. پیچ و خم های خاص خودش را دارد. حالا در نظر بگیرید که من هیچ شناختی از این رئیس ندارم. او هم متقابل مرا نمی شناسد. فقط سهراب اسدی مختصر معرفی از ما به همدیگر انجام داده. 


به ساختمان اتاق بازرگانی که می رسم. با هماهنگی خانم منشی به پیش آقای مهندس قمری، مرد خوش پوش با ته ریشی به صورت و آنکار کرده با عینکی به چشم می روم. آرام و شمرده صحبت می کند. یکی از کارهای مهم اتاق بازرگانی تسهیل فعالیت های بخش خصوصی است. ورزشکار بودن و عنوان رئیس هیئت تیراندازی شهرستان را داشتن باعث می شود که احساس راحت تری نسبت به او داشته باشم. 
مهندس به علت ثبت بین المللی گردو عنوان پدر گردوی ایران را هم دارد. توضیحاتش از گردو شنیدنی است. 
-    گردوی تویسرکان قدمتی بیش از 350 سال قدمت و 6 هزار هکتار باغ گردو دارد.
-     سفیدی، میزان چربی و طعم نشان دهنده مرغوبیت گردو است. 
-    با گردو علاوه بر فسنجان که پخت آن معمولا در کل کشور متداول است،  غذاهای متنوعی دیگری مثل گرده مغزی، آش سماق، گل سینه(ترکیبی از نان سنگگ خشک و خرد شده، روغن حیوانی، سبزیجات، مغز گردو، پنیر صبحانه رنده شده) کباب گردو  هم در تویسرکان تولید می شود. 
-    بیشتر صادرات گردو به کشورهای حوزه خلیج فارس است.
-     میزان برداشت گردو در هر هکتار حدود دو و نیم تن است ولی با تجهیزات و دستگاه های مدرن تا 6 تن هم می شود جمع کرد. 
-    کار چیدن محصول گردو کاری است دشوار و سالانه چند نفر که کارشان چیدن گردو هست جانشان را به خاطر افتادن از بالای درخت از دست می دهند. 
در فرصتی اندکی که دارم به همراه مهندس می رویم تا گشتی در شهر بزنیم. این انتظار را دیگر اصلا از او نداشتم که با من همراهی هم بکند.  ساعتی از روز گذشته و مردم حسابی در خیابان ها در تکاپو هستند.
با اینکه گویش مردم تویسرکان لری است، اما قالب مردم به فارسی سلیس صحبت می کنند. نه تنها گویش ها، بلکه زبان ها در حال رنگ باختن در برابر زبان فارسی هستند. حتی خود زبان فارسی هم کم کم در مقابل زبان انگلیسی کم می آورد. البته اینها می توانند دوره گذر هم باشند. با روند اتفاقاتی که در هوش مصنوعی در حال رخ دادن است، چه بسا در آینده هر کسی با زبان وگویش خودش صحبت کند و دیگری به راحتی متوجه صحبت های او شود. هر چند که در حال حاضر این مطلب را می نویسم این اتفاق به صورت کمرنگ از طریق گوگل ترنسلیت و ... افتاده است. 

تویسرکان
در بازار شهر که بافت سنتی خودش را حفظ کرده، علاوه بر گردو و سماق و میوه، شیرینی هایی هستند که مختص این شهر هستند. 

تویسرکان
به محله «باغوار» می رسیم که آدم های قدیمی با چنار قدیمی تر دوهزار ساله دارد. جز شش درخت کهنسال ایران است . این درخت در گذشته در کمال شادابی و خرمی بوده ولی الان کمی از هیبت آن کاسته شده است.

مردمی که در آن حوالی بودند، شکایت از این داشتند که قبلا وضع این درخت خیلی بهتر بود.  شاخ  و برگش کل محله را می گرفت. شاکی بودند از وضعیت امروز درخت و اطرافش.  مثل خیلی از قدیمی ها، گذشته را بهتر از الان می دانستند. 


شاعر و نویسنده هم این شهر زیاد دارد. به نزد دو نفر از آنان می رویم. اما شهرت حاج حسین وامق متخلص به وامق تویسرکانی شاعر شعر «ننه جو» بیشتر است. آقای بیات بازنشسته آموزش و پرورش بوده که الان مغازه ای دارد. مردی با محاسنی سفید و با چهره ای بسیار صمیمی و دوست داشتنی. 
وقتی به داخل مغازه کوچکش می رویم، در حال نگارش شعری برای شهداء بود. با روی گشاده برای دوباره خواندن شعر مادر اعلام آمادگی می کند. درستش این است که خود شعر را اینجا بیاورم. اما از آنجایی که این شعر به گویش لری است ترجیح می دهم در مورد سرایش شعر بگویم. 
بیات می گوید حدود پنجاه سال پیش در سالهای 52 و 53 در خانه مادری بوده. در آن زمان تازه صاحب فرزند دختری شده بود. هوا سرد بود. چراغ گردسوزی خانه را گرم می کرد و سه پایه ای روی آن قرار داشت. و دیزی آبگوشتی  روی سه پایه قُلقُل می کرد. بیات ادامه می دهد: من هم در کنار سه پایه نشسته بودم و در حال نوشتن شعر یا خاطره بودم  مادر سجاده پهن کرده بود و می خواست نماز مغرب و  عشاء بخواند. وقتی دستانش را به نشانه نیت بالا می آورد، از ترس اینکه مبادا پای من به ظرف دیزی بخورد، دلواپسم می شود و به من می گوید کمی خودم را از چراغ دور کنم. اما بیات به اقتضای غرور جوانی اش به مادرش این طور جواب می دهد 
-    مادر  نمازت را بخون، من که بچه نیستم، نگران حال من هستی.  من خودم الان صاحب فرزند هستم و در نتیجه خودم هم می دانم چطور از خودم مراقبت کنم. 
ولی مادر طاقت نمی آورد. دست را که بالا می برد برای نیت بستن باز راضی نمی شد. تذکر دوم را می دهد. آخرش کمی خودم را آن طرف تر می کشم. باز دستش را که بالا می برد راضی نمی شد. می آید و دیزی آبگوشت و سه پایه را برمی دارد، و کنار می گذارد. سر سجاده می رود و نمازش را خواند. همین مسئله دستمایه ای می شود برای آقای بیات و سرودن شعر «ننه جو». در این شعر بیات به دلجویی از مادر می پردازد و اینکه او اشتباهی کرده است ولی از وقتی که صاحب دختر شده، تا حدی متوجه تلاش  و زحمات شده است. با اینکه شعر به گویش لری خوانده شده ولی دانستنش برای کسی که لری می داند، کار سختی نیست. 
بالاخره سخنی که از دل برآید بر دل نشیند. 

حیقوق نبی
شهر تویسرکان یک مقبره معروف دارد که متعلق به یهودیان است مقبره ای حیقوق نبی. حیقوق نبی در نزد یهودیان شخص مقدسی است و در زمانی که کوروش، بابلیان را شکست داده بود به ایران می آید و همینجا هم جانش را از دست می دهد. از آن زمان این مکان، مکانی مقدس می شود برای یهودیان. البته معماری خود مقبره به دوره سلجوقیان یعنی حدود هزار سال پیش بر می گردد که خیلی سالم و صحیح  مانده است. 
این مقبره، ظرفیت بالایی برای جذب توریست های یهودی است. 
تا ظهر کارم را تویسرکان تمام می کنم و به سمت شهر سرکان که هشت کیلومتر بیشتر تا تویسرکان فاصله ندارد می رود. طبق هماهنگی که آقای قمری انجام می دهد، به سوئیتی که اداره آب این شهر در اختیارم می دهد می روم. 
برخورد نگهبان سوئیت برای جالب بود وقتی که با دوچرخه وارد محوطه می شوم، رو به من می کند و می گوید: 
-    پس بقیه تون کو؟ 
-    من تنها هستم، کس دیگه ای همراهم نیست. 
-    یک جورایی به من سفارش کردند که فکر کردم شما چندنفر هستید.
خلاصه اینکه دم مهندس قمری گرم!  اولین کاری که می کنم به چلوکبابی سرکان می روم که حالی به شکم گرسنه ام می دهم. 
شهر سرکان کوچک است و گشت و گذار در آن زیاد وقت نمی گیرد. اما من نمی خواستم شهر را بگردم چرا که خسته بودم. 
اتاقی که در آن هستم در طبقه دوم حسابی جادار و بزرگ است. هم لباس هایم را می شویم، هم یک دوش حسابی می گیرم و هم برنامه سلام کوچولو را از رادیو با آرامش خیلی زیاد گوش می کنم. سالهای از این فضا دور بودم.

عدالت عابدینی

 

تویسرکان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دختر مرتب تعارف می¬ کند که به خانه شان بروم. چند دقیقه ای نیست  او را دیدم. نمی¬ دانستم پشت بند این تعارف، اتفاقات خوب و بد در این روستا می افتد. جریانش را می گویم.
روستای دولایی بین جوکار و تویسرکان قرار دارد. بیست کیلومتر بیشتر هم تا تویسرکان فاصله ندارد. از جوکار که به تویسرکان بروید، سمت چپ تابلوی آن را می بینید. بعد از آن هم چند روستای دیگر هم است.  می خواستم به جیجان کوه بروم که بعد از دولایی هست. اما وقتی به روستای دولایی رسیدم، به سمت مغازه کنار جاده می روم. دختر خانمی مشتری-ها را راه می اندازد. در تردیدم که همین روستایی دولایی بمانم یا به جیحان کوه بروم. از دختر می پرسم تا ببینم کدام روستا مناسب دیدن هست. می گوید صنایع دستی آن روستا بیشتر  است ولی مردم این روستا هم در کار صنایع دستی هستند. از طرفی زمین های کشاورزی و باغات این روستا بیشتر است. خب اینها بهانه خوبی است که در این روستا بمانم.
 شماره دهیار را می گیرم و با او تلفنی صحبت می¬ کنم. دهیار هماهنگ می کند که یکی از اعضای شورا به نزدم بیاید ولی نیم ساعتی می گوید باید انتظار بکشم. 
اینجاست که آن دختر دعوت می کند به خانه شان بروم. امتناع می کنم. بعد از مدتی برادرش با عصایی به دست از در کناری مغازه می آید و به خانه دعوتم می کند. خواهرش به او گفته بود که من آنجا منتظر هستم.  تعارف هر دوی آنها باعث می شود که به خانه شان بروم. با تابلوی عکس بر روی دیوار خانه متوجه می شوم پدرشان چند سال پیش در حال چیدن گردو از درخت افتاده و جانش را از دست داده است. خود آن پسر می شود کمک خرج خانواده. چند ماه پیش تصادفی با موتور داشته که اینطور دست به عصا شده است. 
فکر نکنید این خانواده فقط با این مشکل دست و پنجه نرم می کند. مشکل دیگر این است که عمو و عمه این خانواده با وجود ثروت بالایی که دارند، دنبال سهم الارث هم هستند. 
واقعا اعصاب خرد کن است این همه پول پرستی بعضی ها. 
نیم ساعتی با آنها صحبت می کنم. شب شده است. آن شخصی که قرار بود با من تماس بگیرد تا همدیگر را ببینیم. بالاخره زنگ می زند  و می گوید جلوی مسجد روستا بروم تا همدیگر را ملاقات کنیم. از آن دختر و پسر خداحافظی می کنم و به سمت مسجد می روم اما خبری از او نیست. زنگ می زنم. می گوید جلوی مسجد  است. تازه متوجه می شوم که اصلا در این روستا نیست.
ماجرا از این قرار است که دهیار روستا دهیار دو روستاست. حالا چرا دو روستا. 
دهیار روستا یعنی آقای سوری به گفته خودش یک کارگاه تولیدی داشته ولی به خاطر تحریم و نبود مواد اولیه مجبور می شود کارگاهش را تعطیل کند. متاسفانه بعضی از همان کارگرها به سمت اعتیاد کشیده شده اند، چون که کار نداشتند. 
دهیار دو روستا می شود چرا که حقوق دهیار یک روستا به صورت پاره وقت حساب می شود. و جمع کارکرد دو روستا می شود حقوق یک کارمند. 
شب شده است و بد جوری گیر کرده ام. به واسطه دهیار روستا با چند نفر تماس می گیرم تا حداقل جایی را برای اقامت پیدا کنم. اولویت خودم مسجد روستاست که بزرگ هم هست و راحت می شود در آنجا خوابید و فردایش می روم سروقت تصویربرداری و جمع آوری اطلاعات از روستا. 
هم شماره کلیددار مسجد را می دهد و هم شماره یکی از اعضای شورا به نام آقای سهراب اسدی. با سهراب اسدی هم که صحبت می کنم با کلی معذرت می گوید من را به هنگام آمدن به روستا دیده است ولی الان ماشینش خراب شده و نمی تواند به پیشم بیاید. 
آخر کلیددار مسجد می آید و خیلی مِن مِن می کند برای رفتن به مسجد.من هم می گویم خیالت راحت باشد من آنجا راحتم. 
اما دلیل نگرانی او از جای دیگری است.مسجد آب ندارد! به عبارتی روستا در روز فقط یک ساعت آب دارد. در همان یکساعت روستاییان باید آب لازم برای خود را ذخیره کنند و مسجد از این آب بی نصیب می ماند. 
طبق گفته یکی از اهالی روستا مشکل اصلی آب روستا به کمبود آب برنمی گردد بیشتر ناشی از مدیریت نادرست مربوط به آب است.
مسجدی که آب نداشته باشد، یعنی دستشویی هم نمی شود رفت. آن کلیددار هم نمی توانست این را بگوید. ولی به او می گویم برای رفع حاجت چاره ای هم که نداشته باشم، آخرش می روم به دل طبیعت. 
خیلی هم اصرار می کند که به خانه شان می روم. ولی در آن موقع شب یعنی ساعت ده و نیم نصف شب اصلا به صلاح نمی دانم مزاحم خانه مردم شوم. از آن طرف برادر آقای اسدی هم می آید و تعارف می کند که بروم به خانه شان. باز قبول نمی کنم. در هر حال مزاحمت است. 
به مسجد می رویم. از پله های طبقه دوم می رویم. مسجد آب که ندارد، برق هم ندارد. 
برادر اسدی راضی نیست. می رود و از خانه برایم میوه و خوراکی می آورد. چه کنم در مقابل این همه محبت. 
کیسه خواب را زیرانداز می کنم و می روم به خواب. 
ولی هنوز ده دقیقه ای به خواب نرفتم که تلفن زنگ می زند. سهراب اسدی است. می خواهد بیاید ببیندم. 
جریان خوب از اینجا شروع می شود. 
سهراب می آید با موهایی بلند و فرقی باز کرده از وسط. هم سن و سال خودم است. برادرش هم پشت بندش می آید با کلی میوه و خوراکی. 
سهراب از آن دست آدم هایی است که داستان زندگی اش شنیدن دارد 
قصه اش از تلخی شروع می شود. از دوازده سالگی! زمانی که پدر و مادرش را از دست می دهد. می ماند با یک برادر که از ناحیه چشم دچار معلولیت است. اینها باعث نمی شود که دست روی دست بگذارد و منتظر تقدیر یا یک اتفاقات خاص بیافتد، دست همت بالا می زند و می رود به هلال اهمر. موفقیت های زیادی در هلال احمر به دست می آورد. امدادگر نمونه استان همدان و کشور در سال ۱۳۸۴ می شود. جوان ارشد سازمان جوانان هلال اهمر شده و تندیس جشنواره رشد و دیپلم افتخار کسب کرده است. نه اینکه فقط عنوان کسب کرده باشد، جان انسان هایی را نجات داده است. آنقدر از این افتخارات می گوید که قلم از نوشتن باز می ایستد. هاج و واج نگاهش می کنم. 
دوست دارم قلم کنار بگذارم و از همه آنهایی که در آن ساعت خوابیده اند و آنهایی که بیدار هستند بخواهم که بلند شوند و بایستند و برایش دست بزنند. 
البته عناوین کسب کرده او فقط همین مقدار نبود و من خیلی هایش را نگفتم. 
مهم این است که او ارتباطات خیلی خوبی هم دارد. شماره تلفن هایی از مسئولان تویسرکان در اختیارم قرار می دهد تا فردا بتوانم با آنها ارتباط بگیرم و بتوانم کاری را برای شهر تویسرکان و چه بسا اطراف آن انجام دهم. 
از میان شماره تلفن هایی که می دهد شماره آقای مهندس قمری برایم مهم تر بود. 
(به علت فرصت کم، متاسفانه نتوانستم از این روستا تصویری بگیرم)

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

 

دمغ بود و بی حال. اصلا حال حرف زدن نداشت.  برعکس عصردیروز که خیلی سروحال قبراق تحویلم گرفت و کلی از مردم روستا و اطراف  و خوبی¬ های¬ شان تعریف و تمجید کرد. 
 اولین بار که تازه به روستای طاسبندی رسیده بودم، دیدمش. به ترکی از او سراغ دهیار را گرفتم. 
با لبخندی به صورت و به فارسی جواب داد:
-     من ترک نیستم!
 خودمم نمی دانستم که مردم این روستا ترک هستند یا نه! تجربه چند روستای قبلی که ترک بودند، به من این طور القا کرده بود که شاید مردم این روستا هم ترک باشند.
اصالتا اهل جوکار بود. زبان مردم جوکار، لری با لهجه ملایری است. با ماشین لودرش در این روستا موقتا کار می کرد. از کارش هم راضی بود. 
دلیل ناراحت بودن یا کم حرف زدنش  هم این بود که دیشب دزد آمده و باطری لودر را برده که برده. حداقل دو سه میلیونی پول باطری می شد. دزد به  این هم راضی نبوده از ماشین  و ماشین¬های دیگری هم دزدی کرده بود. 
یاد دزدی هایی می افتم که از خودم شده است. یکی از بدترین دزدی¬ ها مربوط به دزدی دوچرخه 28 انگلیسی ام بود که  علاوه بر خودم، دو برادر بزرگترم با آن خاطراتی داشتند. اصلش هم برای برادر بزرگم بود.  
خدمت سربازی هم یکبار یک حوله بزرگ در همان روزهای اول آموزشی از من دزدیدند. حوله بزرگ آن زمان یعنی بیست و چند سال پیش برای من ارزش کمی نداشت. 
آخرینش هم مربوط به دزدی موبایل می شد که مربوط به خیلی سال پیش بود. لعنت می فرستم به همه دزدان. حال و روز آن مالباخته را درک می کنم. ولی می دانم لعنت فقط یک کلمه است. خیلی هم استفاده می کنیم. هیچ کارایی هم ندارد. 
اوضاع بد اقتصادی این روزهای کشورمان چنان کرده که پای دزدان را به روستاها کشانده است. نه اینکه قبلا نبوده ولی الان با شدت خیلی بالاتری پیش می رود.  
همه اینها دلیل نمی¬شود کسی به کار دزدی بیافتد. در چند سال اخیر باغدارانی دیده¬ام که می¬گویند کارگر پیدا نمی¬کنند تا میوه¬هایشان را جمع¬آوری کنند. هم پول خوب می¬دهند و هم جا و مکان. حتی تعداد چوپان¬ها هم خیلی کم شده است. هر چند که پول زیادی نمی¬گیرند، ولی باز هزاران بار شرف دارد به دزدی. 
از طرفی خیلی از کشورها وضع اقتصادی به مراتب بهتر از ما دارند ولی باز در میان آنها هم دزد پیدا می¬شود. پس مشکل از خود شخص است.
برگردیم به بحث شیرین زبان و خود روستا. 
گفتم راننده لودر مال از دست داده جوکاری ترک نبود، اما  آقای پرویز امیدوار  از اعضای شورا ترک است. اصلا مردم این روستا نه تنها ترک هستند بلکه بیشترشان فامیلی ترک دارند. مثل اصغر ترک که شرح حالش را  گفتم. پس در کل اشتباه نکردم. 

پرویز امیدوار و دخترش

 

با پرویز تازه آشنا شدم. دیشب قرار بود  همدیگر را ببینیم. ولی همان شب برای کاری به شهر ملایر رفته بود و قرار گذاشتیم که صبح همدیگر را ببینیم. خانه ای بزرگ دارد با حیاطی بزرگتر. دو خانواده در این خانه زندگی می کنند. همسرش پس از پذیرایی با میوه و چایی، می رود سراغ آبغوره گیری. 
اول پیش دهیار روستا می رویم. ساختمان دهیاری ساختمانی قدیم ساخت و تقریبا خارج از روستا و در مسیر جاده اصلی جوکار -  همدان قرار دارد. 
دهیار  کت و شلواری مرتب دارد. خودش اهل این روستا نیست. کمی که صحبت می کنیم، کارت شناسایی از من می-خواهد. واقعیتش کمی جا خوردم. من که می خواهم در مورد روستا بنویسم، کارت شناسایی برای چه!؟ 
می گوید می خواهد خبر حضورم را بنویسد. اینکه نیاز به کارت ندارد، خودمم  که اسمم را گفتم، تصویر هم که از من گرفتی. هر چند که من بعدها نه خبری دیدم و نه تصویری از خودم. من ندیدم، دلیل نمی¬شود که دیگران هم نبینند. 
از کارهای جالب دهیار، تلاش برای آوردن صنایع دستی به این روستاست. می¬خواهد زنان روستایی را در تولید صنایع دستی فعال کند. اول آموزش می¬دهد و بعد از آنها کار می¬خواهد. یعنی یک نوع مهارت¬افزایی. مشکل عمده  جامعه کنونی ما نداشتن مهارت است. طرف سال¬ها رفته درس خوانده ولی هیچ مهارتی ندارد. فقط در حد تئوری مانده. دوستانی دارم که سواد آنچنانی ندارند، ولی مهارت دارند، مگر وقت سرخاراندن پیدا می کنند. 
یا الان می بینیم زنان زیادی در خانه هستند ولی هیچ کاری نمی کنند. در حالیکه اگر مهارت داشته باشند راحت می توانند در خانه بنشینند و کاری تولیدی بکنند. نیاز هم نیست به بازار برای فروش بروند. از طریق سایت های اینترنتی می توانند محصولات خود را به فروش برسانند. 

انگور روستای طاسبندی

روستای طاسبندی به شکل شرقی - غربی گسترش پیدا کرده و دور تا دور آن را درختان انگور و مو گرفته است. انگورش مرغوب و معروفیت دارد. حالا احتمالا متوجه دلیل آبغوره گیری همسر آقاپرویز شده اید. 
اما آب این رودخانه از مسیر غرب وارد و از شرق روستا خارج می شود. اگر مسیری غربی را ادامه بدهید و چند کیلومتری از روستا خارج شوید، می توانید یک آب بند قدیمی ساخته شده از خرده سنگ ها را ببینید. به گفته یکی از اهالی روستا، وجه تسمیه نام روستا به همین جا بر می گردد. در ترکی به سنگ، «داش» می گویند. در ابتدا چون سنگ باعث بند شدن آب می شده، به آن داش بندی می گفتند. بعد این داشبندی به مرور تغییر پیدا کرده و به تاشبندی و بعد طاسبندی تبدیل شده است. البته این وجه تسمیه فقط یک گمان است.

نمایی از آب بند روستا


وقتی از نزدیک این بند را ببینید، متوجه قدمت بالای آن می¬ شوید که بخشی از آن هم تخریب شده است. اما جاهایی هم آب جمع شده و ماهی ولول می کنند. 
مردم این روستا به دلیل خشکسالی سال های  اخیر به شهر مهاجرت کرده اند و در کار ماشین سنگین هستند. 
به خاطر شب زنده داری شب گذشته ام، خیلی خسته بودم و گاهی هم پشت موتور آقاپرویز خوابم می گرفت. دیداری هم از یک گاوداری داریم که نژادهای از گاوهای خارجی داشت. 
وقت ظهر به خانه می آییم. صرفی ناهاری خوشمزه و خواب بعد از ظهر آماده می کند برای ادامه مسیر. 

 

بخشی از خانه آقای امیدوار که خودش آنجا را بیشتر از بخش جدیدش دوست دارد.

با سیستم آبیاری تحت فشار، بسیاری از یونجه زارهای روستا آبیاری می شوند. 

 

خاور زرد، گندم های زرد با آن دبه زرد یک هارمونی زیبا در طبیعت به وجود آورده بود.

 

این مرد یکی از باغداران روستایی که با چایی زغالی اش برای ساعتی میزبانم می شود. 

 

آب پس از رسیدن به آب بند، کمی متوقف می شود و بعد دوباره به سمت روستا می رود. ماهی های زیادی در اینجا بودند

  • عدالت عابدینی