پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

بهار سال 92 بود. بعد از روستای یل آباد در نزدیکی ساوه، مسیر را اشتباهی رفتم. اولش خوشحال بودم. چون هیچ کس در جاده نبود. فقط خودِخودم بودم. انگار توی فضا رکاب می زدم. جاده که  خاکی شد، باز حالم بهتر شد. اما یواش یوش باد شدید آن هم سرد از طرف مقابل شروع به وزیدن کرد. مسیر را هم گم کرده بودم. در مسیر یک رودخانه خشک شده افتاده بودم. خوب که آب ن داشت. دمار از روزگارم در آمد تا به جاده اصلی قدیم ساوه به همدان برسم. 
یا تابستان سال 97 در  چین بود. سر از یک جاده کاملا گِلی در آورده بودم.  مثلا به خیال خودم خواسته بودم به جایی بروم که از ماشین و موتور و سروصدا خبری نباشد. خودم و دوچرخه حسابی مثل دو خر در گل فرو رفته بودیم. 
البته بعد از هر دو این ماجراها، اتفاقات خوبی هم افتاده بود. آدم باید انصاف داشته باشد. 

بعد از ظهر، وقتی کارم در روستای کشانی تمام شد، از آن سربالایی سرازیر می شوم به سمت روستای اُشتران. اما سر یک سه راهی به جای سمت چپ، سمت راست می پیچم. هم سراشیبی است هم پشت باد. انگار که خلبان هواپیما باشی و هواپیما اتومات برود. 
وسط راه وقتی نقشه موبایل را چک کردم. می فهمم ای دل غافل! 15 کیلومتر راه را دور کرده ام. ناراحت نبودم. باغات زیادی در این مسیرم هستند که حال خوب به آدم می دهند. در بعضی جاها از باغ به تپه  ماهورها می رسیدم. حسابی ویراژ می دادم در خلوتی جاده. روستاهایی هم در بین راه بودند. اقوام کرد و لر و ترک در آنجا زندگی می کردند؛ یک ترکیبی قومیتی مثال زدنی!

بعد از یک مسیر U شکل  کج و ماوج، برعکس به روستای اُشتران می رسم. یعنی  تقریبا به همین اندازه راهم را دور کرده بودم.

در ورودی روستا سمت چپ برو روی تپه ای قلعه ای دیده می شود. قلعه ای با دیوارهایی بلند و چهار برج. از بالای قلعه روستا و درختان پرپشتش دیده می شوند. روستا چون باریکه ای در میان دره و درختان انبوه قرار گرفته، درختان به لحاظ عرضی شش برابر روستا وسعت دارند و به لحاظ طولی سر و ته شان ناپیداست. وجود این همه درخت به رودخانه خرم رود بر می گردد که از وسط رودخانه می گذرد. پشت روستا و درختان کوه های بلندی هم دیده می شوند. 


 قلعه تقریبا نیمه مخروبه شده  است. بنایی با سنگ های سیاه تا سقف زیرخاک رفته و سه سقف گنبدی کوچک دارد. معلوم است که زمانی به عنوان حمام از آنجا استفاده می شده است. 
ورودی قلعه به شکل چهار گوش است. دور تا دورش را با آجر تزئین کرده اند. بالای دروازه یک چهارگوش مستطیلی شکل به ابعاد حدود یک متر در یک و نیم متر قرار دارد. مثل تابلویی است که وسط آن را کاهگل زده اند. بعد از عبور از دروازه، اتاقکی است که چند نشیمنگاه دارد که هر کدام تاق هلالی شکل دارند.  یک مسیر مارپیچی آجری به سمت پشت بام می رود. با اینکه دیوارهای آجری در اینجا ترمیم شده اند. اما سنگ های زیادی روی زمین ریخته شده اند. از اینجا به سمت راست محوطه اصلی قلعه قرار دارد که بسیار بزرگ است. تک تک آجر های اینجا می دانند زمانی در اینجا چه خبر بوده است. 
با شیب تندی وارد روستا می شوم. چند مرد روی پلکان سنگی کنار خانه ای نشسته اند. گرم صحبت اند. با دیدنم انگاری سوژه جدیدی برای صحبت پیدا کرده باشند. بعد از کمی صحبت، با راهنمایی آنها به خانه دهیار می روم.  خانه دهیار کمی بالاتر داخل کوچه ای است. در خانه اش باز است. صدایش می زنم. خودش می آید. مردی تنومند با سنی بالاست. قیافه اش بیشتر به کدخداها می خورد تا دهیارها. می گوید الان فرصت پاسخگویی به سوالاتم را ندارد. شماره چند نفر از اعضای شورا را می دهد تا با آنها قرار بگذارم. آخرش قرار می شود با آقای فیاض سرداری دیدار داشته باشم. در فاصله این زنگ زدن، پسر دهیار که گویی مشکل جسمی هم دارد، می رود سریع برایم شربت می آورد. به نظرم شربت آلبالو بود. خیلی می چسبد. 
دهیار سفره دلش را باز می کند. می گوید کسانی می آیند به اسم مستندسازی یا تهیه گزارش کلی وقت آنها را می گیرند، آخرش هم کاری برای روستا انجام نمی دهند. خیالش را راحت می کنم من از آن دست آدمها نیستم. حق هم دارد. ولی نباید همه آدم ها را به یک چشم دید. 
دوچرخه را داخل مغازه یکی از آشنایان سرداری می گذارم. از آنجا به خیابان اصلی روستا می روم. پسر دهیار نمی تواند بگذارد تنها بروم و کلی هم ناراحت است که نتوانسته مرا به خانه شان ببرد. به او می گویم اصلا ناراحت نباشد، قرار نبوده که من مهمان شما باشم. ضمن اینکه شما مهمان داشتید و اصلا خودم راحت نبودم. 


خیابان اصلی که عرض ده متری دارد آسفالت شده و کنار خیابان جدول کاری شده است. معمولا روستاها را سنگفرش می کنند نه آسفالت! اما خوبی اش  این است که نماها بیشتر خانه ها در این خیابان تا کمر سنگ شده و یک ردیف آجر نما رویش چیده اند. بقیه خانه تا سقف کاملا نمای کاهگلی دارد. از سنگ مرمر و آجرنما هم خبری نیست. درختان گردو و چنار هم زیاد دارد. در جایی یک حمام قدیمی بازسازی شده است که روبرویش پیرمردها دم عصری نشسته اند و گرم صحبت اند. 


یکی از آنها با تی شرت لجنیِ آستین کوتاه و شلوار لی  به سمتم می آید. موهای سرش تا وسط کله اش ریخته و سبیل به لب دارد. سن و سالش از آن پیرمردها کمتر است. حمیدرضا با اشتیاق زیادی از روستای شان می گوید. خودش تهران زندگی می کند و آژانس مسافرتی دارد. الان هم برای تفریح به روستا آمده است. 
از شخصیت های قدیمی و مشهور روستا به علی اردلان اشاره می کند که در زمان گذشته وزیر اقتصاد و بازرگانی بوده است. می گوید سریال علی البدل را در این روستا بازی کرده اند. البته بعدها بعد از سرچی در اینترنت  فهمیدم سریال در سه روستا فیلمبرداری شدکه یکی از روستاها همین روستا بوده است. 


داخل  حمام قدیمی می رویم که به تازگی به چایخانه تبدیل شده است. بازسازی اش تعریفی ندارد  و نشانی از نمای قدیمی در خود ندارد به رغم اینکه ساختار قدیمی خودش را حفظ کرده است. صاحب آنجا که پسر جوانی است. از عدم استقبال مردم از مسافران و توریست ها می گوید. یک مقدار از این مسئله را به عدم آشنایی مردم نسبت به اهمیت توریست می توان ربط داد و مقداری دیگر به عدم رعایت برخی از شؤونات روستاست. فرقی هم بین مرد و زن ندارد. مرد شلوارک می پوشد زن هم روسری اش از سرش افتاده و بقیه ماجراها. حالا سروصدا و مسخره بازی های دیگر هم جای خود دارد. 


حمیدرضا دو خانه قدیمی روستا را نشانم می دهد که چنگی به دلم نمی زند، چرا که کامل نتوانستم ببینمش.
یک حرفش برایم خلی جالب بود. وقتی از بهترین لذت زندگی اش می پرسم می گوید: اگر زن و بچه نداشتم هیچ وقت سه روز را در یک جا نمی ماندم!
وقت شب می شود به خانه فیاض سرداری می رویم. خودش منزل باجناقش مهمان است. چه شد؟ مهمانی اندر مهمانی! باجناقش حسابی تحویل می گیرد و با شامی و میوه هندوانه ای حسابی پذیرایی می کند. شب هم با آقای سرداری به خانه می آییم. البته همسرش خانه خواهرش می ماند و دو نفری می آییم. 
آقای سرداری بعد از بازنشستگی کار کشاورزی می کند. هیچ وقت هم دوست ندارد به شهر برود. خانه اش باغچه ای بزرگ پر از درخت دارد. ساعتی را در خانه اش با هم  صحبت می کنیم و بعد در تراس خانه می خوابیم. 
می گوید شب از پشه بند استفاده کنم. به او می گویم: ناراحت نباشد من شب چنان پتو رویم می کشم که پشه حریفم نمی شود. 
با این حال خودش پشه بند را می کشد. شب پشه ها دمار از روزگارم در می آورند. در جایی یکبار اسپری امتحان کردم خوب آنها را دور کرده بود. ولی اینجا نصف شب نمی توانستم دنبال این طور چیزها بروم.
صبح روز بعد به وقت برگشت در وسط روستا با مغازه داری آشنا می شوم که او هم لاله را به من معرفی می کند. پیرزنی که به تنهایی زندگی می کند. خانه اش چسبیده به مغازه است. مرد او را صدا می زند و پیرزن می آید. از طبقه دوم و بالای در نگاه می کند.


نگاهش می کنم.
 می گوید:
-    از پله ها بیا بالا!
در خانه را باز می کنم. حیاط کوچک خانه را می بینم. درست  سمت چپ، پله های تندی هستند. وقت بالا رفتن از خودم می پرسم:
-    خودش چطور این پله ها رو هر روز بالا پایین می ره؟
دبه های پرآب با یک منبع آب ورق آلومنیومی روی سقف حیاط قرار دارند. یک طرف کمرش کاملا قوز دارد. چین و چروک ها صورتش را می شود شمرد. آدم که سنش بالا می رود، دردهایش هم زیادتر می شود، حال و  حوصله اش کمتر می شود. اعصابش به هم می ریزد. چه برسد به اینکه درد تنهایی هم اضافه شود. 


پیرزن شکایت می کند از روزگار از بچه ها و تنهاییش. 
برای اینکه کمی آرامش کنم. می گویم:
-    مادر! بچه ها هم درگیر کارخودشون هستن. نه اینکه دوستون ندارن. وقت نمی کنن بیان 
-    آره! اونا خوب  هستن. وقت کنن میان پیشم
وقتی می گویم با دوچرخه به روستا اُشتران آمده ام. باورش نمی شود. خنده اش می گیرد. چند تا حرف خنده دار  می زنم. خنده پهنای صورتش را می گیرد. انگار چروک های صورتش یکی یکی زمین می افتند.
دوست دارم سر به اتاق¬هایش بزنم. دیوارها تا یک متر قشنگ پلاستیک شده اند. توت فرهنگی های قرمز خوش رنگ حسابی رویش را گرفته ند. یک فانوس هم رو تاغچه است. تعارف می کند برای  چایی مهمانش باشم. 
نمی خواهم خودش را به زحمت چایی درست کردن بیاندازم، همینکه برای لحظاتی باعث پرکردن اوقات تنهایی اش شده ام خوشحالم. 

خروجی قلعه به محوطه بیرون 

یک در قدیمی روستا که دیگر از این درهای چوبی در این روستا پر از درخت نمی شود دید

یکی از کارهای جالب در روستا همین تیر برق  های زیبا و جدول کشی مناسب است.

نمایی دیگر از خیابان روستا 

ترکیب زیبایی از خانه و درخت

مسیر رکاب زنی که دل هر صاحب ذوقی را به ذوق می آورد. 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

برگردیم به سال 1364.  اول دبستان بودم. اسم مدرسه مان ستارگشانی بود. هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش را ستارگشانی گذاشته اند. مدیر و ناظم و معلم هم چیزی به ما نگفته بودند. حالا سال 1400 است و من با دوچرخه بعد از حدود 20 کیلومتر رکاب زدن از شهرستان تویسرکان، سر از روستایی در می آورم به اسم گشانی. 
تا اسم ستارگشانی را روی یکی از خیابان می بینم، ذهنم غلت می زند به آن سال ها. تازه فهمیدم این اسم، اسم یک شخص است. شخصی که زمان جنگ به شهرمان آمده و رفته بود جبهه. در جبهه شهید می شود  و نامش روی مدرسه ما می ماند  و این خیابان. 
یاد آن دوران به آنی از جلوی چشمانم می گذارد. بمباران، قلک هایی به شکل نارنجک و تانک برای کمک به جبهه و تعطیلات پیاپی مدرسه به خاطر بمباران. 
مدرسه ستارگشانی آن موقع در حاشیه شهر و نزدیک مزارع زمین های کشاورزی بود. الان دیگر آنجا پر از ساختمان و مغازه شده و تقریبا هیچکدام از آدم ها نسل جدید آن موقع را به یاد ندارند.
خب! زیاد از روستای گشانی دور نشویم. در ورودی روستا سمت راست، یک نانوایی می بینم. قبلش هم یک تابلوی بزرگ به دو زبان فارسی و انگلیسی زده اند و روستا را معرفی کرده اند. دختر نوجوانی در حال فروش نان است. مشتری هم ندارد. سراغ دهیار را که می گیرم. مسیری مستقیم را نشانم می دهد. در همان لحظه زنی می آید. یواش یواش با دختر پچ پچ می کند. مشخص است که در مورد من حرف می زنند. منم خودم را می زنم به آن راه که مثلا هیچی نفهمیدم.


مسیرم سنگفرش و تمیز است. دیوارخانه ها تا کمر سنگ شده اند. بیشترشان هم به رنگ سرخ در آورده اند رنگ زندگی و مرگ.  زنانشان هم بیشتر پیراهن سنتی محلی به تن دارند. هر  چند که تعدادشان هم زیاد نیست. خانه ها به شکل پلکانی ساخته شده اند. البته نه اینکه فکر کنید چیزی مثل ماسوله است. شبیه آن  است. ولی وجود خانه های بلوکی و آجری بدجوری به ذوق آدم می زند.
اگر کسی ابیانه رفته باشد، فکر می کند دارم توصیف آنجا را می کنم. ولی اینجا تفاوت دارد. ابیانه تقریبا بین کوه هاست ولی اینجا روی کوه ها قرار دارد. ابیانه ای ها به گویش زرتشتی صحبت می کنند اما اینجا ترک و لر هستند. حتی ترکی شان یک جورایی لهجه لری دارد. 
یک تفاوت دیگر هم این روستا دارد. سکوت و آرامش ابیانه قابل قیاس با اینجا نیست. ابیانه علاوه بر جمعیت خودش، توریست های زیاد هم دارد.  اینجا هم با اینکه می گویند توریست پذیر است ولی من توریستی نمی بینم. البته وسط هفته هم نباید انتظار دیدن توریست را داشت. 
دهیار را  پیدا نمی کنم. زنی را می بینم. لباس کاملا محلی پوشیده و در حال قدم زدن در روستاست. سراغ دهیار را می گیرم. چیزهایی می گوید ولی اصلا حرفش نمی شود. جلوتر که می روم، الاغ سوار  جوانی می بینم که خرامان به سمتم می آید. کار جمع آوری و فروش چوب را انجام می دهد. اهل این روستا نیست. زن هم به دنبالم آمده تا کمکم کند. خودش با آن جوان صحبت می کند. او هم که حیران و ویلان بودنم را می بیند. شماره ولی الله کشانی عضو شورای روستا را می دهد. با کشانی تماس می گیرم. 
-    سلام آقای کشانی 
-    علیک سلام 
-    عابدینی هستم. دوچرخه سواری از قم. اومدم در مورد روستاتتون بنویسم. می تونم مزاحمتون بشم. 
-    متاسفانه من الان روستا نیستم و توی تویسرکانم 
-    پس هیچی! من دیگه برم 
-    نه! دوچرخه را ببر خونه. بعد برو از روستا عکس بگیر! من دو ساعت دیگه خونه ام. 
-    ممنونم 


این هم از آشنا در روستا. با الاغ سوار رفیق شده ام. می آید و تعارف الاغ سواری می کند. من هم بی بروبرگرد و بدون مِن مِن کردنی می افتم رد الاغ و سوار شدن روی پالان. الاغ سواری نسبت به اسب سواری این امتیاز را دارد که نیاز به تبحر ندارد. آنقدر آرام و شمرده راه می رود که آدم حیفش می آید پیاده شود. اما امان از روزی که بخواهد نعره بزند!
شخصی هم که از آنجا رد می شود شعری را می خواند. می گوید: 
-    باید افتخار کنی، مردم الاغ سفید گیرشون نمیاد
-    آره اونم یال دار باشه
سه تایی می زنیم زیر خنده. 


بعدش به خانه کشانی می روم. مسیری است خاکی و کمی هم صعب العبور. جلوی خانه دختر و پسرکوچکش هستند. احسان از آن دست بچه های زبل است که دوستش دارم .  پسری با صورتی نسبتا تپل و موهایی پرپشت. لبخند شرینی دارد. مرتب از سفر و چند و چون سفرم می پرسد. پرسش گری که می تواند در آینده مطالبه گر شود و هر چیزی را به راحتی نپذیرد. 


دو بنای بزرگ در این روستا بیشتر به چشمم می آید. یکی خانه ای که کاملا از سنگ های ریز برای نمای آن استفاده شده و سقف آن به شکل هشتی و شبیه پانتئون رم است. حالا این نوع معماری چه تناسبی با روستا دارد،  خودش ذهن بنی بشری مثل من  را مشغول می کند.

دیگری حسینیه روستاست که بیشتر تاکید روی برزگی آن شده و گیرایی هم ندارد. آجرنمای رنگ روشنی دارد که اصلا تناسبی با رنگ خاکستری روستا ندارد. از آن قوس و انحناهای معماری هم در آن نمی شود چیزی دید. 


پایین دست روستا باغ های گردو، آلبالو و زرد آلو هستند.گردو محصول اصلی این روستاست، ولی بقیه میوه ها بیشتر در حد نیازهای خودشان است. عمده کار مردم دامداری و کشاورزی است.
درختان بلند گردو حسابی در باغ ها سایه انداخته اند. 
بعد از اتمام کارم به خانه آقای کشانی می روم که الان خودش در انتظارم است. کشانی مردی است نسبتا لاغر با موهایی سفید  و سبیلی باریک و کشیده و چشمانی آبی. اصلا چشمانش خیلی به چشم می زند. پسرش هم احسان که دیگر کامل مکمل پدرش است.


از پله های خانه نیمه ساز گشانی به طبقه دوم می رویم. از طبقه دوم تا اتاق نشیمن یک راهروی است که سمت راستش اتاق و سمت چپ نرده آهنی است که گل های شمعدانی و کاکتوس دور و برش را گرفته اند. از آن بالا بخشی از پشت بام خانه را می توان دید که برگه های زرد آلو روی آن چیده شده اند تا  حسابی خشک شوند. 
با وجود قرار گرفتن این روستا در ارتفاعات، از کمبود آب رنج می برد. این را از آفتابه های پرآب داخل دستشویی و البته  صحبت های آقای کشانی می شود فهمید. 


به وقت نشستن و آوردن چایی و نوشیدن آن، انگار که دنبال باز کردن سفره دل برای کسی باشد. دست روی دست گذاشته و نگاهش به دستانش است.  اینطور می گوید که سالها قبل یک ارگان معروف کشوری که برای خود دفتر و دستکی دارد، تحت عنوان طرح طوبی آمد و زمین ها را از مردم گرفت. و قول داد که از مردم بومی روستا برای کار در طرح طوبی استفاده کنند و همچنین یک منبع آبی هم برای آنها درست کنند. اما نه پول دادند و نه منبع آب زمستانه ایجاد کردند. 
بخش زیادی از همین آب روستا برای طرح طوبی استفاده می شود و الان  خود مردم با مشکل آب مواجه هستند.
 اگر فرد دیگری این حرف را می زد، به این راحتی قبول نمی کردم ولی وقتی یک نفر از اعضای شورای این حرف را می زند، دیگر جریان فرق می کند. 
البته با توجه به اسناد و مدارکی که آنها داشتند، طبیعتا می توانستند به لحاظ قانونی این مسئله را پیگیری کنند. او هم دوست دارد که من این مسئله را رسانه ای کنم. در  حالی که این جزء وظایف من نیست. ولی با این حال سعی می کنم راهکاری را که به ذهنم می رسد را به او ارائه دهم. راستی اگر کسی مثل من که دستی هم به قلم دارد و می تواند به این مسئله تحقیق کند و ته و توی آن را در بیاورد. چرا انجام ندهد؟
حیف که وقتم خیلی کم است وگرنه سعی می کردم کاری اساسی برای آن انجام دهم. 
این روستا قدمت بالایی هم دارد. دلیل آن را هم به گورستان بزرگ و قدیمی و مقبره امامزاده ابراهیم نسبت می دهند. 
بعد از صرف ناهاری خوشمزه، آنقدر خسته ام که دوست دارم بخوابم. کشانی که متوجه خستگی ام شده بالشی می آورد و من دراز به دراز می خوابم. او هم همان روبرو خوابش می برد. هر کدام به طریقی خسته ایم!


بعد از خواب هم گشت کوتاهی هم در روستا می زنیم. پیرمردی را می بینیم که با دو گاو  در حال رفتن به زمین های کشاورزی اش است. موهای  سفید و بلندش شباهت خاصی به محمد رضا لطفی دارد. اما لطفی یک آهنگساز و نوازنده بود و از قضای روزگار این یکی هم یک دامدار و یا به عبارتی کشاورز. مکان تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت آدم ها دارد. البته خانواده این پیرمرد در گذشته وضع مالی خوبی داشتند. دو ماشین مینی بوس داشتند. حتی کشانی از رد شدن ماشین مینی بوس روی بدن او در جوانی اش می گوید. 
نه اینکه الان وضعش خراب باشد. ولی چه بسا بهتر از این هم می توانست باشد. اما وضع مالی خوب هم دلیلی بر خوشبختی نمی تواند باشد. شاید یکی از فاکتورهای باشد ولی عامل اصلی نیست. 

از آنجائی 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

استان همدان عمده ترین تولید کننده گردو در کشور است و شهرستان تویسرکان عمده ترین تولید کننده در این استان است . کمتر کسی هست که تویسرکان را به گردویش نشناسد.
اگر از سمت جوکار به سمت تویسرکان در حرکت باشید، پس از عبور از دو گردنه به تویسرکان می رسید. از گردنه دوم تا خود شهر سرازیری است و به هنگام ورود به شهر، چنارهای بلند شهر به استقبال تازه واردان ایستاده اند. 
اما من به عنوان یک تازه وارد، علاوه بر دیدن این چنارها، شخص محترم دیگری را می بینم. آقای سهراب اسدی که شب گذشته در روستای دولایی ملاقاتش کرده بودم، زمینه ملاقاتم را با رئیس اتاق بازرگانی تویسرکان را فراهم کرده است. 
ساختمان اتاق بازرگانی هم در همین خیابان اصلی شهر قرار دارد. پیشِ رئیس رؤسا رفتن مستلزم یک سری آداب است. پیچ و خم های خاص خودش را دارد. حالا در نظر بگیرید که من هیچ شناختی از این رئیس ندارم. او هم متقابل مرا نمی شناسد. فقط سهراب اسدی مختصر معرفی از ما به همدیگر انجام داده. 


به ساختمان اتاق بازرگانی که می رسم. با هماهنگی خانم منشی به پیش آقای مهندس قمری، مرد خوش پوش با ته ریشی به صورت و آنکار کرده با عینکی به چشم می روم. آرام و شمرده صحبت می کند. یکی از کارهای مهم اتاق بازرگانی تسهیل فعالیت های بخش خصوصی است. ورزشکار بودن و عنوان رئیس هیئت تیراندازی شهرستان را داشتن باعث می شود که احساس راحت تری نسبت به او داشته باشم. 
مهندس به علت ثبت بین المللی گردو عنوان پدر گردوی ایران را هم دارد. توضیحاتش از گردو شنیدنی است. 
-    گردوی تویسرکان قدمتی بیش از 350 سال قدمت و 6 هزار هکتار باغ گردو دارد.
-     سفیدی، میزان چربی و طعم نشان دهنده مرغوبیت گردو است. 
-    با گردو علاوه بر فسنجان که پخت آن معمولا در کل کشور متداول است،  غذاهای متنوعی دیگری مثل گرده مغزی، آش سماق، گل سینه(ترکیبی از نان سنگگ خشک و خرد شده، روغن حیوانی، سبزیجات، مغز گردو، پنیر صبحانه رنده شده) کباب گردو  هم در تویسرکان تولید می شود. 
-    بیشتر صادرات گردو به کشورهای حوزه خلیج فارس است.
-     میزان برداشت گردو در هر هکتار حدود دو و نیم تن است ولی با تجهیزات و دستگاه های مدرن تا 6 تن هم می شود جمع کرد. 
-    کار چیدن محصول گردو کاری است دشوار و سالانه چند نفر که کارشان چیدن گردو هست جانشان را به خاطر افتادن از بالای درخت از دست می دهند. 
در فرصتی اندکی که دارم به همراه مهندس می رویم تا گشتی در شهر بزنیم. این انتظار را دیگر اصلا از او نداشتم که با من همراهی هم بکند.  ساعتی از روز گذشته و مردم حسابی در خیابان ها در تکاپو هستند.
با اینکه گویش مردم تویسرکان لری است، اما قالب مردم به فارسی سلیس صحبت می کنند. نه تنها گویش ها، بلکه زبان ها در حال رنگ باختن در برابر زبان فارسی هستند. حتی خود زبان فارسی هم کم کم در مقابل زبان انگلیسی کم می آورد. البته اینها می توانند دوره گذر هم باشند. با روند اتفاقاتی که در هوش مصنوعی در حال رخ دادن است، چه بسا در آینده هر کسی با زبان وگویش خودش صحبت کند و دیگری به راحتی متوجه صحبت های او شود. هر چند که در حال حاضر این مطلب را می نویسم این اتفاق به صورت کمرنگ از طریق گوگل ترنسلیت و ... افتاده است. 

تویسرکان
در بازار شهر که بافت سنتی خودش را حفظ کرده، علاوه بر گردو و سماق و میوه، شیرینی هایی هستند که مختص این شهر هستند. 

تویسرکان
به محله «باغوار» می رسیم که آدم های قدیمی با چنار قدیمی تر دوهزار ساله دارد. جز شش درخت کهنسال ایران است . این درخت در گذشته در کمال شادابی و خرمی بوده ولی الان کمی از هیبت آن کاسته شده است.

مردمی که در آن حوالی بودند، شکایت از این داشتند که قبلا وضع این درخت خیلی بهتر بود.  شاخ  و برگش کل محله را می گرفت. شاکی بودند از وضعیت امروز درخت و اطرافش.  مثل خیلی از قدیمی ها، گذشته را بهتر از الان می دانستند. 


شاعر و نویسنده هم این شهر زیاد دارد. به نزد دو نفر از آنان می رویم. اما شهرت حاج حسین وامق متخلص به وامق تویسرکانی شاعر شعر «ننه جو» بیشتر است. آقای بیات بازنشسته آموزش و پرورش بوده که الان مغازه ای دارد. مردی با محاسنی سفید و با چهره ای بسیار صمیمی و دوست داشتنی. 
وقتی به داخل مغازه کوچکش می رویم، در حال نگارش شعری برای شهداء بود. با روی گشاده برای دوباره خواندن شعر مادر اعلام آمادگی می کند. درستش این است که خود شعر را اینجا بیاورم. اما از آنجایی که این شعر به گویش لری است ترجیح می دهم در مورد سرایش شعر بگویم. 
بیات می گوید حدود پنجاه سال پیش در سالهای 52 و 53 در خانه مادری بوده. در آن زمان تازه صاحب فرزند دختری شده بود. هوا سرد بود. چراغ گردسوزی خانه را گرم می کرد و سه پایه ای روی آن قرار داشت. و دیزی آبگوشتی  روی سه پایه قُلقُل می کرد. بیات ادامه می دهد: من هم در کنار سه پایه نشسته بودم و در حال نوشتن شعر یا خاطره بودم  مادر سجاده پهن کرده بود و می خواست نماز مغرب و  عشاء بخواند. وقتی دستانش را به نشانه نیت بالا می آورد، از ترس اینکه مبادا پای من به ظرف دیزی بخورد، دلواپسم می شود و به من می گوید کمی خودم را از چراغ دور کنم. اما بیات به اقتضای غرور جوانی اش به مادرش این طور جواب می دهد 
-    مادر  نمازت را بخون، من که بچه نیستم، نگران حال من هستی.  من خودم الان صاحب فرزند هستم و در نتیجه خودم هم می دانم چطور از خودم مراقبت کنم. 
ولی مادر طاقت نمی آورد. دست را که بالا می برد برای نیت بستن باز راضی نمی شد. تذکر دوم را می دهد. آخرش کمی خودم را آن طرف تر می کشم. باز دستش را که بالا می برد راضی نمی شد. می آید و دیزی آبگوشت و سه پایه را برمی دارد، و کنار می گذارد. سر سجاده می رود و نمازش را خواند. همین مسئله دستمایه ای می شود برای آقای بیات و سرودن شعر «ننه جو». در این شعر بیات به دلجویی از مادر می پردازد و اینکه او اشتباهی کرده است ولی از وقتی که صاحب دختر شده، تا حدی متوجه تلاش  و زحمات شده است. با اینکه شعر به گویش لری خوانده شده ولی دانستنش برای کسی که لری می داند، کار سختی نیست. 
بالاخره سخنی که از دل برآید بر دل نشیند. 

حیقوق نبی
شهر تویسرکان یک مقبره معروف دارد که متعلق به یهودیان است مقبره ای حیقوق نبی. حیقوق نبی در نزد یهودیان شخص مقدسی است و در زمانی که کوروش، بابلیان را شکست داده بود به ایران می آید و همینجا هم جانش را از دست می دهد. از آن زمان این مکان، مکانی مقدس می شود برای یهودیان. البته معماری خود مقبره به دوره سلجوقیان یعنی حدود هزار سال پیش بر می گردد که خیلی سالم و صحیح  مانده است. 
این مقبره، ظرفیت بالایی برای جذب توریست های یهودی است. 
تا ظهر کارم را تویسرکان تمام می کنم و به سمت شهر سرکان که هشت کیلومتر بیشتر تا تویسرکان فاصله ندارد می رود. طبق هماهنگی که آقای قمری انجام می دهد، به سوئیتی که اداره آب این شهر در اختیارم می دهد می روم. 
برخورد نگهبان سوئیت برای جالب بود وقتی که با دوچرخه وارد محوطه می شوم، رو به من می کند و می گوید: 
-    پس بقیه تون کو؟ 
-    من تنها هستم، کس دیگه ای همراهم نیست. 
-    یک جورایی به من سفارش کردند که فکر کردم شما چندنفر هستید.
خلاصه اینکه دم مهندس قمری گرم!  اولین کاری که می کنم به چلوکبابی سرکان می روم که حالی به شکم گرسنه ام می دهم. 
شهر سرکان کوچک است و گشت و گذار در آن زیاد وقت نمی گیرد. اما من نمی خواستم شهر را بگردم چرا که خسته بودم. 
اتاقی که در آن هستم در طبقه دوم حسابی جادار و بزرگ است. هم لباس هایم را می شویم، هم یک دوش حسابی می گیرم و هم برنامه سلام کوچولو را از رادیو با آرامش خیلی زیاد گوش می کنم. سالهای از این فضا دور بودم.

عدالت عابدینی

 

تویسرکان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دختر مرتب تعارف می¬ کند که به خانه شان بروم. چند دقیقه ای نیست  او را دیدم. نمی¬ دانستم پشت بند این تعارف، اتفاقات خوب و بد در این روستا می افتد. جریانش را می گویم.
روستای دولایی بین جوکار و تویسرکان قرار دارد. بیست کیلومتر بیشتر هم تا تویسرکان فاصله ندارد. از جوکار که به تویسرکان بروید، سمت چپ تابلوی آن را می بینید. بعد از آن هم چند روستای دیگر هم است.  می خواستم به جیجان کوه بروم که بعد از دولایی هست. اما وقتی به روستای دولایی رسیدم، به سمت مغازه کنار جاده می روم. دختر خانمی مشتری-ها را راه می اندازد. در تردیدم که همین روستایی دولایی بمانم یا به جیحان کوه بروم. از دختر می پرسم تا ببینم کدام روستا مناسب دیدن هست. می گوید صنایع دستی آن روستا بیشتر  است ولی مردم این روستا هم در کار صنایع دستی هستند. از طرفی زمین های کشاورزی و باغات این روستا بیشتر است. خب اینها بهانه خوبی است که در این روستا بمانم.
 شماره دهیار را می گیرم و با او تلفنی صحبت می¬ کنم. دهیار هماهنگ می کند که یکی از اعضای شورا به نزدم بیاید ولی نیم ساعتی می گوید باید انتظار بکشم. 
اینجاست که آن دختر دعوت می کند به خانه شان بروم. امتناع می کنم. بعد از مدتی برادرش با عصایی به دست از در کناری مغازه می آید و به خانه دعوتم می کند. خواهرش به او گفته بود که من آنجا منتظر هستم.  تعارف هر دوی آنها باعث می شود که به خانه شان بروم. با تابلوی عکس بر روی دیوار خانه متوجه می شوم پدرشان چند سال پیش در حال چیدن گردو از درخت افتاده و جانش را از دست داده است. خود آن پسر می شود کمک خرج خانواده. چند ماه پیش تصادفی با موتور داشته که اینطور دست به عصا شده است. 
فکر نکنید این خانواده فقط با این مشکل دست و پنجه نرم می کند. مشکل دیگر این است که عمو و عمه این خانواده با وجود ثروت بالایی که دارند، دنبال سهم الارث هم هستند. 
واقعا اعصاب خرد کن است این همه پول پرستی بعضی ها. 
نیم ساعتی با آنها صحبت می کنم. شب شده است. آن شخصی که قرار بود با من تماس بگیرد تا همدیگر را ببینیم. بالاخره زنگ می زند  و می گوید جلوی مسجد روستا بروم تا همدیگر را ملاقات کنیم. از آن دختر و پسر خداحافظی می کنم و به سمت مسجد می روم اما خبری از او نیست. زنگ می زنم. می گوید جلوی مسجد  است. تازه متوجه می شوم که اصلا در این روستا نیست.
ماجرا از این قرار است که دهیار روستا دهیار دو روستاست. حالا چرا دو روستا. 
دهیار روستا یعنی آقای سوری به گفته خودش یک کارگاه تولیدی داشته ولی به خاطر تحریم و نبود مواد اولیه مجبور می شود کارگاهش را تعطیل کند. متاسفانه بعضی از همان کارگرها به سمت اعتیاد کشیده شده اند، چون که کار نداشتند. 
دهیار دو روستا می شود چرا که حقوق دهیار یک روستا به صورت پاره وقت حساب می شود. و جمع کارکرد دو روستا می شود حقوق یک کارمند. 
شب شده است و بد جوری گیر کرده ام. به واسطه دهیار روستا با چند نفر تماس می گیرم تا حداقل جایی را برای اقامت پیدا کنم. اولویت خودم مسجد روستاست که بزرگ هم هست و راحت می شود در آنجا خوابید و فردایش می روم سروقت تصویربرداری و جمع آوری اطلاعات از روستا. 
هم شماره کلیددار مسجد را می دهد و هم شماره یکی از اعضای شورا به نام آقای سهراب اسدی. با سهراب اسدی هم که صحبت می کنم با کلی معذرت می گوید من را به هنگام آمدن به روستا دیده است ولی الان ماشینش خراب شده و نمی تواند به پیشم بیاید. 
آخر کلیددار مسجد می آید و خیلی مِن مِن می کند برای رفتن به مسجد.من هم می گویم خیالت راحت باشد من آنجا راحتم. 
اما دلیل نگرانی او از جای دیگری است.مسجد آب ندارد! به عبارتی روستا در روز فقط یک ساعت آب دارد. در همان یکساعت روستاییان باید آب لازم برای خود را ذخیره کنند و مسجد از این آب بی نصیب می ماند. 
طبق گفته یکی از اهالی روستا مشکل اصلی آب روستا به کمبود آب برنمی گردد بیشتر ناشی از مدیریت نادرست مربوط به آب است.
مسجدی که آب نداشته باشد، یعنی دستشویی هم نمی شود رفت. آن کلیددار هم نمی توانست این را بگوید. ولی به او می گویم برای رفع حاجت چاره ای هم که نداشته باشم، آخرش می روم به دل طبیعت. 
خیلی هم اصرار می کند که به خانه شان می روم. ولی در آن موقع شب یعنی ساعت ده و نیم نصف شب اصلا به صلاح نمی دانم مزاحم خانه مردم شوم. از آن طرف برادر آقای اسدی هم می آید و تعارف می کند که بروم به خانه شان. باز قبول نمی کنم. در هر حال مزاحمت است. 
به مسجد می رویم. از پله های طبقه دوم می رویم. مسجد آب که ندارد، برق هم ندارد. 
برادر اسدی راضی نیست. می رود و از خانه برایم میوه و خوراکی می آورد. چه کنم در مقابل این همه محبت. 
کیسه خواب را زیرانداز می کنم و می روم به خواب. 
ولی هنوز ده دقیقه ای به خواب نرفتم که تلفن زنگ می زند. سهراب اسدی است. می خواهد بیاید ببیندم. 
جریان خوب از اینجا شروع می شود. 
سهراب می آید با موهایی بلند و فرقی باز کرده از وسط. هم سن و سال خودم است. برادرش هم پشت بندش می آید با کلی میوه و خوراکی. 
سهراب از آن دست آدم هایی است که داستان زندگی اش شنیدن دارد 
قصه اش از تلخی شروع می شود. از دوازده سالگی! زمانی که پدر و مادرش را از دست می دهد. می ماند با یک برادر که از ناحیه چشم دچار معلولیت است. اینها باعث نمی شود که دست روی دست بگذارد و منتظر تقدیر یا یک اتفاقات خاص بیافتد، دست همت بالا می زند و می رود به هلال اهمر. موفقیت های زیادی در هلال احمر به دست می آورد. امدادگر نمونه استان همدان و کشور در سال ۱۳۸۴ می شود. جوان ارشد سازمان جوانان هلال اهمر شده و تندیس جشنواره رشد و دیپلم افتخار کسب کرده است. نه اینکه فقط عنوان کسب کرده باشد، جان انسان هایی را نجات داده است. آنقدر از این افتخارات می گوید که قلم از نوشتن باز می ایستد. هاج و واج نگاهش می کنم. 
دوست دارم قلم کنار بگذارم و از همه آنهایی که در آن ساعت خوابیده اند و آنهایی که بیدار هستند بخواهم که بلند شوند و بایستند و برایش دست بزنند. 
البته عناوین کسب کرده او فقط همین مقدار نبود و من خیلی هایش را نگفتم. 
مهم این است که او ارتباطات خیلی خوبی هم دارد. شماره تلفن هایی از مسئولان تویسرکان در اختیارم قرار می دهد تا فردا بتوانم با آنها ارتباط بگیرم و بتوانم کاری را برای شهر تویسرکان و چه بسا اطراف آن انجام دهم. 
از میان شماره تلفن هایی که می دهد شماره آقای مهندس قمری برایم مهم تر بود. 
(به علت فرصت کم، متاسفانه نتوانستم از این روستا تصویری بگیرم)

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

 

دمغ بود و بی حال. اصلا حال حرف زدن نداشت.  برعکس عصردیروز که خیلی سروحال قبراق تحویلم گرفت و کلی از مردم روستا و اطراف  و خوبی¬ های¬ شان تعریف و تمجید کرد. 
 اولین بار که تازه به روستای طاسبندی رسیده بودم، دیدمش. به ترکی از او سراغ دهیار را گرفتم. 
با لبخندی به صورت و به فارسی جواب داد:
-     من ترک نیستم!
 خودمم نمی دانستم که مردم این روستا ترک هستند یا نه! تجربه چند روستای قبلی که ترک بودند، به من این طور القا کرده بود که شاید مردم این روستا هم ترک باشند.
اصالتا اهل جوکار بود. زبان مردم جوکار، لری با لهجه ملایری است. با ماشین لودرش در این روستا موقتا کار می کرد. از کارش هم راضی بود. 
دلیل ناراحت بودن یا کم حرف زدنش  هم این بود که دیشب دزد آمده و باطری لودر را برده که برده. حداقل دو سه میلیونی پول باطری می شد. دزد به  این هم راضی نبوده از ماشین  و ماشین¬های دیگری هم دزدی کرده بود. 
یاد دزدی هایی می افتم که از خودم شده است. یکی از بدترین دزدی¬ ها مربوط به دزدی دوچرخه 28 انگلیسی ام بود که  علاوه بر خودم، دو برادر بزرگترم با آن خاطراتی داشتند. اصلش هم برای برادر بزرگم بود.  
خدمت سربازی هم یکبار یک حوله بزرگ در همان روزهای اول آموزشی از من دزدیدند. حوله بزرگ آن زمان یعنی بیست و چند سال پیش برای من ارزش کمی نداشت. 
آخرینش هم مربوط به دزدی موبایل می شد که مربوط به خیلی سال پیش بود. لعنت می فرستم به همه دزدان. حال و روز آن مالباخته را درک می کنم. ولی می دانم لعنت فقط یک کلمه است. خیلی هم استفاده می کنیم. هیچ کارایی هم ندارد. 
اوضاع بد اقتصادی این روزهای کشورمان چنان کرده که پای دزدان را به روستاها کشانده است. نه اینکه قبلا نبوده ولی الان با شدت خیلی بالاتری پیش می رود.  
همه اینها دلیل نمی¬شود کسی به کار دزدی بیافتد. در چند سال اخیر باغدارانی دیده¬ام که می¬گویند کارگر پیدا نمی¬کنند تا میوه¬هایشان را جمع¬آوری کنند. هم پول خوب می¬دهند و هم جا و مکان. حتی تعداد چوپان¬ها هم خیلی کم شده است. هر چند که پول زیادی نمی¬گیرند، ولی باز هزاران بار شرف دارد به دزدی. 
از طرفی خیلی از کشورها وضع اقتصادی به مراتب بهتر از ما دارند ولی باز در میان آنها هم دزد پیدا می¬شود. پس مشکل از خود شخص است.
برگردیم به بحث شیرین زبان و خود روستا. 
گفتم راننده لودر مال از دست داده جوکاری ترک نبود، اما  آقای پرویز امیدوار  از اعضای شورا ترک است. اصلا مردم این روستا نه تنها ترک هستند بلکه بیشترشان فامیلی ترک دارند. مثل اصغر ترک که شرح حالش را  گفتم. پس در کل اشتباه نکردم. 

پرویز امیدوار و دخترش

 

با پرویز تازه آشنا شدم. دیشب قرار بود  همدیگر را ببینیم. ولی همان شب برای کاری به شهر ملایر رفته بود و قرار گذاشتیم که صبح همدیگر را ببینیم. خانه ای بزرگ دارد با حیاطی بزرگتر. دو خانواده در این خانه زندگی می کنند. همسرش پس از پذیرایی با میوه و چایی، می رود سراغ آبغوره گیری. 
اول پیش دهیار روستا می رویم. ساختمان دهیاری ساختمانی قدیم ساخت و تقریبا خارج از روستا و در مسیر جاده اصلی جوکار -  همدان قرار دارد. 
دهیار  کت و شلواری مرتب دارد. خودش اهل این روستا نیست. کمی که صحبت می کنیم، کارت شناسایی از من می-خواهد. واقعیتش کمی جا خوردم. من که می خواهم در مورد روستا بنویسم، کارت شناسایی برای چه!؟ 
می گوید می خواهد خبر حضورم را بنویسد. اینکه نیاز به کارت ندارد، خودمم  که اسمم را گفتم، تصویر هم که از من گرفتی. هر چند که من بعدها نه خبری دیدم و نه تصویری از خودم. من ندیدم، دلیل نمی¬شود که دیگران هم نبینند. 
از کارهای جالب دهیار، تلاش برای آوردن صنایع دستی به این روستاست. می¬خواهد زنان روستایی را در تولید صنایع دستی فعال کند. اول آموزش می¬دهد و بعد از آنها کار می¬خواهد. یعنی یک نوع مهارت¬افزایی. مشکل عمده  جامعه کنونی ما نداشتن مهارت است. طرف سال¬ها رفته درس خوانده ولی هیچ مهارتی ندارد. فقط در حد تئوری مانده. دوستانی دارم که سواد آنچنانی ندارند، ولی مهارت دارند، مگر وقت سرخاراندن پیدا می کنند. 
یا الان می بینیم زنان زیادی در خانه هستند ولی هیچ کاری نمی کنند. در حالیکه اگر مهارت داشته باشند راحت می توانند در خانه بنشینند و کاری تولیدی بکنند. نیاز هم نیست به بازار برای فروش بروند. از طریق سایت های اینترنتی می توانند محصولات خود را به فروش برسانند. 

انگور روستای طاسبندی

روستای طاسبندی به شکل شرقی - غربی گسترش پیدا کرده و دور تا دور آن را درختان انگور و مو گرفته است. انگورش مرغوب و معروفیت دارد. حالا احتمالا متوجه دلیل آبغوره گیری همسر آقاپرویز شده اید. 
اما آب این رودخانه از مسیر غرب وارد و از شرق روستا خارج می شود. اگر مسیری غربی را ادامه بدهید و چند کیلومتری از روستا خارج شوید، می توانید یک آب بند قدیمی ساخته شده از خرده سنگ ها را ببینید. به گفته یکی از اهالی روستا، وجه تسمیه نام روستا به همین جا بر می گردد. در ترکی به سنگ، «داش» می گویند. در ابتدا چون سنگ باعث بند شدن آب می شده، به آن داش بندی می گفتند. بعد این داشبندی به مرور تغییر پیدا کرده و به تاشبندی و بعد طاسبندی تبدیل شده است. البته این وجه تسمیه فقط یک گمان است.

نمایی از آب بند روستا


وقتی از نزدیک این بند را ببینید، متوجه قدمت بالای آن می¬ شوید که بخشی از آن هم تخریب شده است. اما جاهایی هم آب جمع شده و ماهی ولول می کنند. 
مردم این روستا به دلیل خشکسالی سال های  اخیر به شهر مهاجرت کرده اند و در کار ماشین سنگین هستند. 
به خاطر شب زنده داری شب گذشته ام، خیلی خسته بودم و گاهی هم پشت موتور آقاپرویز خوابم می گرفت. دیداری هم از یک گاوداری داریم که نژادهای از گاوهای خارجی داشت. 
وقت ظهر به خانه می آییم. صرفی ناهاری خوشمزه و خواب بعد از ظهر آماده می کند برای ادامه مسیر. 

 

بخشی از خانه آقای امیدوار که خودش آنجا را بیشتر از بخش جدیدش دوست دارد.

با سیستم آبیاری تحت فشار، بسیاری از یونجه زارهای روستا آبیاری می شوند. 

 

خاور زرد، گندم های زرد با آن دبه زرد یک هارمونی زیبا در طبیعت به وجود آورده بود.

 

این مرد یکی از باغداران روستایی که با چایی زغالی اش برای ساعتی میزبانم می شود. 

 

آب پس از رسیدن به آب بند، کمی متوقف می شود و بعد دوباره به سمت روستا می رود. ماهی های زیادی در اینجا بودند

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چند وقت پیش مستندی دیدم به نام «آشیانه خالی». خانمی برای تهیه فیلم تبلیغاتی به خانه سالمندان می رود. ضمن تهیه فیلمش، به طور اتفاقی با چند نفر از سالمندان آشنا می شود. تصمیم می گیرد به طور جداگانه برای تهیه فیلمی مستند به آن خانه برود. 
یک مرد و دو زن سوژه های فیلم او هستند. مرد دبیر بازنشسته است و  سه فرزند دارد. پیرزنی هم زمانی معلم ورزش بوده و برای خودش بروبیایی داشته و شعر هم می گوید. اما زن سوم، یک فرزندش دندانپزشک است و دو فرزند دیگر خارج کشور هستند.  زمانی پرستار بوده، به طوری که بخش از کارش را کمک حال مجروحان زمان جنگ بوده است. 
 حرفی می زند تامل بر انگیز. متاسفانه آدم های باسواد به رغم سوادی که دارند، آنقدر با وفا نمی مانند. مثال خودش را می زند  و دیگرانی که آنجا بودند. 
این مستندساز چند سال بعد به همان آسایشگاه می رود تا ببیند حال و روز آنها چطور است. متاسفانه هر سه آنها فوت کرده بودند. تاثر مستند ساز بیشتر از آن جهت بود که وقتی با خانواده های آن ها تماس گرفته بود و از فیلم های گرفته شده آنها در چند سال پیش گفته بود، هیچ کدام از فرزندان استقبال نکرده بودند. 
حالا می خواهم بگویم همیشه این طور نیست. از کسی می خواهم بگویم که سواد آنچنانی ندارد ولی مرام دارد. 

اصغر ترک در روستای طاسبندی از آن نسل قدیم است. سواد آنچنانی ندارد و از این موضوع ناراحت است. ولی وفایش و مردانگی اش به همه چیز می ارزید. مردی 63 ساله با بدنی تنومند و ریش وسبیلی سفید به صورت. همانند لوطی های قدیم می ماند. 
پیرهن مشکی پوشیده و روبروی خانه شان هم پلاکاردهای سیاه زده اند.  برادرش به تازگی فوت کرده و برای مراسم ترحیم به روستای شان آمده است. دو برادر دیگرش هم همراهش هستند. 
در روستای طاسبندی، با مردم روستا گرم صحبت بودم که او را می بینم. در گرمای تابستان می رود شربتی می آورد و بعد از تمام شدن حرف هایم با مردم روستا، به خانه شان می برد. 
خانه حیاطی بزرگ با دروازه آهنی دارد. یک ماشین سه چرخه هم در حیاط است که اصغر ترک می گوید این سه چرخه را از گذشته ای دور دارم. به طور مستقیم از پله های خانه به سمت بالا و اتاق ها می رویم. یک فضای باز بزرگ در همان بالا هم هست. جان می دهد برای نشستن و خوابیدن در ایام تابستان.  بماند که شب هم در همان فضای باز خوابیدم.


داخل اتاق قاب عکس های مختلفی روی دیوار از جوانی خودش و برخی دیگر از اعضای خانواده است. خوشحال می شوم که مادر پیرشان هم با آنها هست. 
اصغر ترک به اصغر کدخدا هم معروف است.اما چرا کد خدا از زبان خودش می شنویم . 
در ایام کودکی در روستا کار کشاورزی می کردم. در آن زمان، کسانی بودند که به آنها خوش نشین می گفتند. خوش نشین ها، کشاورزی نداشتند. تهران می رفتند و با کفش تمیز و واکس زده و لباسی مرتب و پاک می آمدند. آرزو می کردم کاش من هم  مثل آنها بودم. تهران می روم. می بینم برخلاف آنچه که دیده بودم، آنها زندگی کثیف و به هم ریخته ای دارند. 
ولی خوم می روم خیاطی با روزی چهار تومان دستمزد. دستمزدی در حد خرید یک نان سنگک  و حلوا ارده. امکان خرید غذای خوب نداشتم.  پس انداز هم می نمی توانستم بکنم. به اّستاکار گفتم من سیر نمی شوم. از آنجا بیرون می آیم. 
می روم فرش فروشی. قدرت بدنی خوبی داشتم. به راحتی فرش ها را جابجا می کردم و شش تومان می گرفتم. ولی باز هم کم بود.  کارگری با روزی 12 تومان حقوق را انتخاب می کنم. 
حقوق یک روز کارگری دو برابر حقوق خیاطی می شد. باز هم برایم به صرفه نبود. 
به بار زدن ماشین مشغول می شوم. هر ماشین 5 تومان. دیزی هم داشت. بعد از آن پس انداز می کنم. یک سه چرخ شریکی می خرم 12 تومان. من خودم رانندگی بلد نبودم، شریکم بلد بود. برادرهایم هم کوچک بودند و دهات زندگی می کردند. بعد از یک سال سهم خودم را 9 تومان می فروشم. سه دانگ خاور می خرم. بعد از آن سه دانگ را شش دانگ می کنم. بعد دو تا خاور می خرم هر دو را یک خانه کلنگی عوض می کنم. بعدهاماشین و لودر می خرم و می شوم پیمانکار. 
الان همه فرزندانم با ماشین سنگین کار می کنند. 
حین صحبت هایش قند را از قنددان بر می دارد ضمن تعارف چایی، شروع به نوشیدن چایی می کند و ادامه می دهد:
در ادامه از لقب کدخدایی که دارد می گوید:
نامم اصغر است. یک نفر تصادف کرده بود. من رفتم از مردم پول جمع کردم  و کارش را درست کردم و شدم اصغر کدخدا .
بعد پیشنهاد ساخت حسینیه در تهران می دهند. قرار می شود به خاطر اعتباری که بین مردم دارم، پول جمع کنم برای ساخت مسجد. یک حسینیه می خرم و در سه طبقه می سازیم و به مبلغ هفده تومان نصفه کاره می فروشیم (160 متری) 
و بعد این طور کارها را ادامه می دهم 
اصغر ترک یا اصغر کدخدا به خاطر همین کمک کردن آنها، آن هم به واسط اعتبار خودش و همیاری مردم توانسته  سه چهار نفر محکوم زندانی را آزاد کند. 
اصغر با اینکه مدعی کمک شخصی نیست و می گوید به واسطه کمک های مردم توانسته کاری خیرانجام دهد. اما در لابلای صحبت هایش می فهمم که خودش هم دست به خیر دارد. 
اعتبار و اعتماد دو ویژگی مهم آدم هاست که می تواند منجر به اتفاقات خوبی شود. خاطرم هست سال ها قبل در عالم وبلاگ نویسی، کسانی بودند که اعتبار خوبی داشتند. یکی از آنها دوستم محمد بود که به واسطه همین اعتبار توانست یک کامیون کمک برای زلزله زدگان ورزقان کمک کند. 
یا همین سلبیریتی یا افراد مشهود که گاها نامشان بار منفی در میان مردم پیدا کرده است، در بعضی مواقع با یک اطلاعیه توانسته اند کمک های خوبی را برای نیازمندان جمع آوری کنند. 
یا مثلا افرادی هستند که قدرت بالایی در صلح و آشتی دادن آدم ها با هم دارند. 
این خودش یک قدرت بالایی است که اصغر ترک هم این ویژگی را دارد. 
خوشحالم که مثل آن مستندساز نشدم و سر از آسایشگاه و آدم های بی وفا  نیاوردم. مردانگی اصغر ترک حالم را خوب کرد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

تعریفش را از مردم سر راه زیاد شنیدم، از آقای قاسمی، بخشدار کمیجان گرفته تا آقای برچلوئی پژوهشگر کمیجانی. 
توی راهم، وانت سواری را می بینم. با بوق زدن مرا به حاشیه  جاده می برد و به ترکی می گوید: 
-    منی ایتانیسان؟ (منو می شناسی)
-    والا اولین بار که اینجا اومدم، از کجا تو رو بشناسم!؟
یادم می اندازد وقتی که از روستای وسمق به روستای کسرآصف می آمدم، با وانتش سر راهم را گرفته بود و از من آدرس پرسیده بود. انگار که همان دیدار کوتاهِ چند روز پیش، باعث یک دوستی عمیق بین مان شده بود بدون اینکه اصلا ارتباط زیادی هم داشته باشیم. این خاصیت آدمی است. وقتی که در جمع باشند، خیلی دوستی عمیقی ندارند. چرا که فرصت ندارند بیشتر با هم صحبت کنند و با هم آشنا شوند. اما وقتی که تعداد کم باشد و یا به عبارتی در غربت باشند، ارتباط عمیق تری هم با هم پیدا می کنند. 
 اصرار می کند به خانه شان بروم.
- دارم قلعه می روم. اگر دوباره یا  بهتر بگم سه باره دیدمت  میام خونتون. 
- منتظرت هستم. من توی میلاجرد هستم.
خداحافظی و ادامه مسیر. به روستای اسفندان می رسم. آن قلعه که گفتم در همین روستاست. پسر موتور سواری هم همراهیم می کند تا به در اصلی قلعه برسم. 
از میان جاده خاکی و آسفالت ، به قلعه بهادری می رسیم. تقریبا در حاشیه روستا قرار گرفته است. 
 قلعه ارتفاعی به اندازه هفت متر با برج های نگهبانی در گوشه هایش و دو در دارد. 
ورودی قلعه خیره کننده است. دو طبقه دارد.  طبقه اول، ایوانی با دری چوبی و سکوهای کناری پاخوره دارد. اطراف در اصلی، دو هلالی دیگر به شکل محراب است که دو نفر به راحتی می توانند در کنار هم در این هلال ها یه به عبارتی محراب ها بنشینند.
بالای در  تابلوی آبی رنگی نصب شده که نوشته «قلعه تاریخی خاندان بهادری؛ اهدایی دکتر کریم بهادری  در تاریخ 25/7/1379 به میراث فرهنگی و گردشگری استان مرکزی با باغ و قلمستان» دیده می شود.
 طبقه دوم هم به همین شکل است، اما به جای در وسط یک سه دری دارد. 

هوشنگ بیرامی مرد میانسال کلید دار قلعه است. قبلا هفت سالی بخشدار کمیجان بوده. الان هم کشاورزی می کند.  با افتخار هم از کشاورز بودنش صحبت می کند. 
قلعه را هم گرفته تا بازسازی و به بومگردی تبدیل کند. 
پس از عبور از دروازه چوبی، هشتی  قرار دارد که پلکان هایی مارپیچی به سمت بالا دارد. این پله ها قبلا برای صاحبان و نگهبانان قلعه بوده است. یک آن خودم را جای خوانین و اربابان قدیم می گذارم. چه غرور و شوکتی آنها برای خود داشتند وقتی آن بالا می نشستند و به آن پایین دست ها امر می کردند. پایین دست هایی که کشاورز و کارگر بودند. اما الان فقط مخروبه های قلعه مانده است. اگر فرزندانی هم داشته باشند، بیشترشان خارج نشین شده اند. 
از آن بالا چشم انداز کاملی به گندم زارها و نهر آب جاری روبروی قلعه وجود دارد.  تعمیرات و بازسازی هایی هم در این قسمت شده است. 
چندین اتاق نسبتا سالم هم در داخل قلعه هستند که اگر تعمیر شوند می توانند به محلی برای اقامت مسافران تبدیل شوند. حداقل مسافران برای لحظاتی می توانند آن شوکت و غرور اربابان را بچشند. خیلی به این ارباب ها گیر دادم. در حال حاضر از آرامش و صدا پرنده ها و هوای پاک آنجا می توانند لذت ببرند. 
آقای بیرامی پیشنهاد بازسازی و استفاده از این قلعه را به مسئولان داده بود که مسئولیتش را به خودش واگذار می کنند. می گوید کار سختی است ولی مصر است که آن را حتما انجام دهد. ترمیم پله های ورودی در قسمت هشتی، ترمیم دیوار و چند برج قلعه، کاشت صد درخت میوه بخشی از فعالیت های او تاکنون بوده است و می گوید:
- بالاخره یک روز باید راه بیاندازم. گردشگری را در این روستا راه اندازی می کنم. شغل اصلی من کشاورزی است. کسی هم که کشاورز باشد، از هیچ چیزی نمی ترسد. من هم کارم را ادامه می دهم. بعد از ترمیم به فعالیت در مورد گردشگری می پردازم. 
این ترس نداشتن، راه حل غلبه بر خیلی عظیمی از مشکلات است. 

دو حیاط  بزرگ داخل قلعه است که از طریق دروازه کوچکی به هم وصل  می شوند. در انتهای قلعه و دو سمت آن اتاق هایی با ستون هایی بزرگ قرار دارند. در این قسمت هم می شود یک اقامتگاه بسیار خوبی ایجاد کرد. 
بعد از دیدن قلعه بهادری روستای اسفندان، تصمیم می گیرم به روستای چلبی بروم که شب را آنجا باشم.
نام چلبی یادآوری نام حسام الدین چلبی، یار و یاور مولانا هست. نسبتی هم بین نام این روستا با چلبی ندیدم فقط یک تشابه اسمی است. 

با آقای مبینی دهیار روستا گشت و گذاری در روستا می زنیم. روستا چیز خاصی برای تماشا ندارد.  از کنار یکی از خانه ها رد می شویم که خیلی شکیل و پرهیمنه ساخته شده است. صاحبخانه، دعوتمان می کند که خانه را نگاهی بیاندازیم. می رویم. پله به پله بالا می رویم. به طبقه چهارم یا پنجم می رسیم. خانه ای پرهزینه و تجملاتی است که اصلا سنخیتی با بافت روستا دارد. 
صاحبخانه سِمت دولتی دارد. اما با عقلم جور در نمی آید. این همه هزینه برای چه!؟ این نوع خانه سازی ها آن هم در محیط های روستایی، باعث شکل گیری احساس بی عدالتی درمیان روستاییان می شود. 
فرض کنیم پولش مشکلی هم ندارد.  آخر چرا این چنین خانه ای در محیط روستایی ساخته شود. دعوت هم می کند که فردا پیشش بروم.
اما راستش نمی دانم چه حرف مشترکی با هم می توانیم داشته باشیم!؟
شب هم میهمان یکی از اقوام آقای مبینی می شوم. در اینجا چیزی شبیه طفیلی می شوم. 
صبح فردا راهم را به سمت میلاجرد پیش می گیرم. میلاجرد یکی از شهرهای استان مرکزی است. پنیری می گیرم. دنبال نانوایی برای خرید نان هستم که با محمد آشنا می شوم.
شاطر است و جوان. به تنهایی در نانوایی کار می کند. خودش در انتهای مغازه آماده می شود برای صرف صبحانه.
تا دوچرخه و بساط و خودم را می بیند، دعوتم می کند به صبحانه خوری. نان تازه و به قول خودش اختراعی اش را می آورد؛ نانی صخیم و مثلثی. چای و نسکافه و پنیر و گردو در سفره پهن می شود. به زور پنیر را به او می دهم تا سر سفره بگذارد. 
از میهمان نوازی میلاجردی ها می گوید. نمی گفت هم خودم متوجه می شدم. 
خیلی این صبحانه به دلم می چسبد. احساسم خیلی بهتر از دیشب است. محال است خاطره این صبحانه از ذهنم بپرد. بعضی وقت ها آدم هایی را در سفرم می بینم که دوست دارم دوباره به آنجا بروم و ببینمشان. یکی همین شاطر بود که روزی این کار را خواهم کرد. 


به هنگام خروج از میلاجرد، پسر اسب سواری را می بینم. به تاخت در حال تازاندن اسب. 
محمد رضا میرحسینی چهار ده سال بیشتر ندارد.  یک سالی که اسب دارد و اسب سوار شده است. در حال تاختن به سمت موتور آبی شان است. 
دو سواره غیرآلاینده در مسیر جاده شدیم. من در مسیر آسفالتم او در مسیر خاکی.

 

عدالت عابدینی

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰


سه نفر جوان کنار ماشین پارک شده شان با تعجب خیره به من زل زده بودند. وقتی که می بینند من فرمان دوچرخه ام را به سمت شان کج کرده ام.
حالا چرا با تعجب زل زده اند؟
 چند دقیقه قبل، در  حالی که نفس زنان از روستای وفس خارج می شدم و سربالایی را رکاب می زدم، متوجه حرکت دستی از پشت سرم می شوم. از پنجره ماشین خودش را خارج کرده که پس گردنی بزند. 
وقتی متوجه نگاهم می شود. دستش را به آرامی پیش می کشد و می روند. 
همان ها هستند. درست در مسیر راهم قرار دارند. حق هم دارند با تعجب نگاهم کنند. دو انتخاب داشتم. یا خیلی جدی با آنها دعوا کنم یا یک کار دیگری باید می کردم. 
بعد از سلام و علیک، از خودم گفتم و  سفر و کارهایم. از سفرهای خارج که گفتم چشمانشان دیگر برق می زند. با اشتیاق گوش می دادند. حالا دیگر آنها ول کن نبودند. می گفتند الا بلا باید شب را به خانه آنها بروم. ولی می گویم جای دیگر دعوت هستم. با این حال با چایی و میوه ای که دارند، از من پذیرایی می کنند. یکی از آنها از نخود سبزی که کنار جاده چیده، برایم می آورد. همانی بود که می خواست با دست بزند. 
مسئله ختم به خیر می شود. 
از آنجا دیگر سرپایینی هستم تا خود کمیجان. با آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی هماهنگ شده ام که در کمیجان ببینمش. 
اما هر بار زنگ که می زنم با یک بار زنگ خوردن گوشی اش خاموش می شود. 
مثل اینکه قسمت نیست ببینمش. تصمیم گیرم که مسیر را ادامه بدهم. دقایقی بعد خودش تماس می گیرد و با کلی معذرت خواهی، می گوید گوشیش مشکل داشته و متوجه تماسم نشده. دعوتم می کند به خانه شان. آدرس می دهد. 

آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی 


کمیجان شهر بزرگی نیست. در خیابان اصلی آن رکاب زدن بی هیچ مزاحمت ماشینی آسان است. 
آقای کمیجانی هم خانه شان در همان خیابان اصلی شهر است. مردی است میانسال با عینکی با قاب مشکی. موهای پرپشتش را عقب زده و گرم صحبت می شود. 

آقای کمیجانی برچلوئی و خانواده اش 


همسرش هم شامل مفصلی آماده کرده است.  مهمان همیشه دارند. جالب اینکه خانم فاطمه سلطانی آموزشگاه زبان انگلیسی هم دارد. ولی راستش نفهمیدم تعداد فرزندانشان چند نفر بودند. یکی می آمد یکی می رفت. همین هم اسباب شوخی مان شده بود. 
کمیجانی یک برچلوئی است که فعالیت های فرهنگی بسیاری در این حوزه داشته و دارد. 
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است. فارغ التحصیل رشته کشاورزی بوده و زیست شناسی، زمین شناسی و کشاورزی تدریس می کرده و بعد از بازنشستگی گیاه پزشکی می خواند. 
سالها قبل به خاطر علاقه اش، اقدام به جمع آوری اشعار، ضرب المثل های منطقه کمیجان کرده است. کاری که هدف دار هم نبوده.
تا اینکه در یک سمینار زمین شناسی، یکی از آشنایان وی، به نام احسان  قاسم خانی که در جریان فعالیت هایش بوده، پیشنهاد همکاری مشترک و هدف دار می دهد. 
توافقی صورت می گیرد و موسسه فرهنگی با نام بیزیم بزچلو«بزچلوی ما» راه اندازی می شود. 
اتفاق جالب در این بین، دیدار با آقای سیامک سلیمانی فرماندار کمیجان بوده است. فرماندار از ا ین طرح استقبال می کند. بعد از آن است با قاسمخانی می نشینند و چهل روز در مورد آن فکر می کنند. اینکه بر روی چه اهداف و فعالیت هایی متمرکز شوند. 
دوباره به پیش فرماندار می روند. فرماندار این بار با تعجب می گوید: 
-    من فکر کردم شما هم مثل خیلی کسانی دیگر سنگی انداختید و رفتید.
-    اتفاقا ما با برنامه آمده ایم و طبق این برنامه تا دو سال دیگر برنامه مان جنبه عملیاتی پیدا می کند. 
بعد از آن در نشستی با حضور فرماندار، فعالان فرهنگی و دوستداران میراث کمیجان، اعلام موجودیت می کنند. 
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی می شود مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری «بیزیم بزچلو» و همسرش  رئیس موسسه.
پس از آن است که «گورجو قیزی» و «بالا ممد» که از آثار ناملموس است و و غذای «سوت آشی»(آش بلغور گندم) را به ثبت می رسانند. داستان «گورجو قیزی» و «بالا ممد» یکی از داستان‌های فولکلوریک منطقه فرهنگی بزچلو است که قرن‌ها سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. جریان عشق بابا ممد به دختر گرجستانی یا به عبارتی «گورجو قیزی» است. مثل شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون. 
احیاء آداب و رسوم کهن و موسیقی عاشیقی و پوشش قدیمی زنان و مردان و رقص محلی، راه اندازی گروه تئاتر با هدف احیاء آداب رو رسوم و انتشار چهار نشریه از دیگر فعالیت های مهم آنها بوده است.
در مورد بزچلو هم نمی خواهم اینجا مطلبی بنویسم با یک سرچ ساده در اینترنت به مطالب زیادی می توانید دست پیدا کنید. 
اما کار  مهم و ارزشمندی که آقای کمیجانی به همراه همسرش انجام می دهد، رفتن به میان مردمان روستا و ثبت و ضبط کارها و فعالیت های آنهاست. خیلی از فعالیت هایی که اکنون در معرض فراموشی هستند. ویدئوها متعددی هم آماده و پخش کرده اند و همچنان برنامه هایی هم برای آینده دارند. 
یک کار خوب دیگر هم راه اندازی موزه ای در داخل شهر است. هر چند که موزه در مراحل اول کار است. ولی در حال جمع آوری و پربار کردن این موزه هستند. 
شب و روز بسیار خوبی را به همراه آقای کمیجانی و همسرش داشتم و با انرژی فراوان راهم را از آنجا ادامه می دهم. 

 

از ارتفاعات وفس می شود دشت کمیجان را به راحتی دید

یکی از خانه های نسبتا قدیمی کمیجان 

قنات قدیمی در اطراف کمیجان که بنا به پیشنهاد موسسه «بیزیم بزچلو» و همیاری شهرداری در حال بازسازی و تبدیل شدن به یک محل گردشگری است.

این مکان مخروبه زمانی مدرسه علمیه بوده که حالا به این شکل در آمده. اما برنامه هایی برای تبدیل آن به موزه وجود دارد.

المان داخل شهر کمیجان تعریفی ندارد. کاش در اینجا تمثیلی از فخر الدین عراقی شاعری همین ولایت یا یکی  از المان های قدیمی شهر بود.

عدالت عابدینی

به همراه آقای کمیجانی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

در آن سربالایی، کمی آن طرف تر ماشین سفید نیسان پاترولی ایستاده. جوان و پیرمردی کنارش هستند. آدم شناس هم نباشی می فهمی اینها بر عکس آن دو نفر قبلی، آدم حسابی هستند. 
چند دقیقه قبل، دو نفر کنار جاده بودند و با سروصدا می خواستند لایو اینستاگرمی از من بگیرند. عوض خسته نباشید این مسخره بازی ها را در می آوردند. 
اما این دو نفر متفاوتند. مرد جوان استاد دانشگاه بوعلی همدان و تحصیل کرده یکی از دانشگاه های بلژیک است. به خاطره اش از دوچرخه سواران بلژیکی اشاره می کند. مثل من با دوچرخه سفر می کنند. دوچرخه سواری یعنی ماجراجویی. همین ماجراجویی شان یکی از دلایل پیشرفتشان بوده است.
راهم را ادامه می دهم. انگار چند سال است که رکاب می زنم. سربالایی تمام شدنی نیست. عرق می ریزیم و نفس نفس می زنم.
باز دو سه کیلومتر بالاتر دو جوان کنار ماشین پراید دعوتم می کنند به هندوانه خوری! یک هندوانه را دو نیم می کنند. به زور نصفِ نصف هندوانه را می خورم. می چسبد. دیر شده است و باید بروم. 
از اینجا به بعد تا خود روستا یکسره سرپایینی است. با سرعت تمام بی هیچ ترمزی تا خود روستا می روم. باد خنک در سرتاسر بدنم می پیچد؛ کولری طبیعی! 
 در تاریکی شب به روستا می رسم. کنار دهیاری در ورودی روستا می ایستم. شاید جایی برای اسکان پیدا کنم. 
کسی نیست  تا شماره دهیار بگیرم؟ 
آها!  دو نفر پیدا شدند آن هم با دو ماشین. نفر اول مرد ریش پروفسوری با پیرهنی آستین کوتاه ست. به سمتم می آید. خیره خیره نگاهم می کند: 
-    با کسی کار داری؟
-    دوچرخه سوار هستم و نویسنده. می خواستم ببینم دهیار روستا کیه تا اگه امکانش باشه شب در اینجا اقامت داشته باشم. 
چهره اش مهربان تر می شود و صمیمی تر.
-    اتاق های دهیاری الان پر هستند و میهمان دارند. 
می فهمم کاره ای است. امروز عجیب آدم شناس شده ام. 
می پرسم:
-    روستا بومگردی نداره!؟ 
-    آره داره! همین جاده را مستقیم سرپایینی بری به بومگردی می رسی.
ضمن دادن آدرس بومگردی، شماره شخصی را می دهد که فردا برای تحقیقاتم در روستا کمک حالم باشد. خیلی هم معذرت می خواهد که نتوانسته کاری برایم بکند.
-    ببخشید اسمتون رو نگفتید؟
-    من قاسمی بخشدار کمیجان هستم. 
-    بابا دمتون گرم! 
خداحافظی می کنم و به سمت مرکز روستا می روم. ویژگی مهم روستا قرار گرفتن در منطقه ای کوهستانی و از آن مهم تر زبان تاتی آن است. 

پنجره ای دوست داشتنی با مردی دوست داشتنی


مسیر بومگردی خیلی مسیر مناسبی نیست. در آن زمین خاکی نمی شود رکاب زد. کوچه پس کوچه، کوچه پس کوچه، تا اینکه آخر به بومگردی در کوچه ای نسبتا باریک می رسم. تنها همین مانده بود که اتاق های اقامتگاه کامل پر باشند. 
نه اقامتگاه جا دارد، نه علی باباجانی رفیق نویسنده وفسی ام توانست کاری بکند و نه اینکه دهیار را توانستم پیدا کنم. دارابی، مسئول اقامتگاه که مرد جا افتاده است با کلی معذرت خواهی می گوید: 
-    آقا یک اتاق داریم، ولی اون در شان شما نیست.
-    بابا بی خیال! یه جایی می خوام فقط بخوابم. اینجا دیگه جای شان نیست. 
-    اگه مشکلی نیست، الان می گم  برات خالی و مرتب کنن.
مردی  هم کنارش است. با هم زیرلبی صحبت می کنند. مرد دوم به سمتم می آید می گوید: 
-    ما اهل اینجا هستیم و قسمتی از اقامتگاه خانه ما است. الان اونجا را خالی می کنیم برای تو. خودمون جای دیگه هم داریم. 
-    نه! برای خودتون سخت می شه. همون اتاق کوچیک برام کافیه!  فقط یک دیوار دور تا دور با یه سقف می خوام. 
ولی با این  حال باز می گوید تا دقایقی دیگر اتاق آماده است. می فهمم پسرعموی دارابی هست.

از دروازه بومگردی وارد حیاط می شوم؛ حیاطی بزرگ  با انواع درخت ها و سبزیجات. آقای دارابی از فامیل های مسئول اقامتگاه است، به همراه چند قوم و خویشش که اتاقی را خالی کرده، محل اتاق را نشانم می دهد. 
چند پله چوبی را می روم تا به اتاق می رسم. دو اتاق در کنار هم بدون در واسط به هم چسبیدند.  وسایل ها را آنجا می گذارم. بعد می آیم و در صحن حیاط می نشینیم برای صحبت کردن. 

آقای باباجانی به همراه خاندان دارابی

دارابی ها از خاندان قدیمی وفس و این خانه هستند. بازنشسته هستند و برای استراحت برای روستای شان آمده اند. در خاطره تشان اشاره به «دانلد استیلو» می کنند.  کمی صبور باشید می فهمید این مرد امریکایی چه کاره بوده است. دانلد استیلو زبانشناسی امریکایی متخصص زبان های ایرانی است. استیلو پیشگام گویش شناسی خانواده زبان های ایرانی بوده و در زمینه زبان‌های فارسی، وفسی، ارمنی، آذربایجانی، گیلکی، آرامی و بسیاری از دیگر زبان‌ها مطالعات خود را منتشر کرده‌است.
استیلو در سال 1342 به روستای وفس آمده و در مدت کوتاهی توانسته بود زبان وفسی یا تاتی را یاد بگیرد. حتی بعضی وقت ها بهتر از خودشان هم صحبت می کرد. اولین عکس رنگی از روستا را هم او انداخته بود.کاری جالب دیگری هم که می کرده ضبط و ثبت قصه های روستایی بوده است. 
چایی در آن جمع می خوریم. یک عدس پلوی خوشمزه هم مهمانم می کنند.  کور از خدا چه می خواهد دیگر.

آقای باباجانی در حال توضیح در مورد گیوه های دست سازی قدیمی روستا

 

روز بعد با آقای باباجانی از اعضای شورا روستا آشنا می شوم. مویی سفید به سر و صورت دارد. نگاهی مهربانانه اش آدم را جذب می کند. دبیر بازنشسته است. با  اینکه چهل سال از اعضای شورای روستای بوده با این حال خانه اش تغییر آنچنانی نکرده است. مردم خیلی احترامش را دارند. مرتب برای اموراتشان به او مراجعه می کند.  فقط بگویم که خیلی صبور است. 
مرا به طبقه دوم خانه اش هدایت می کند. وای چه خبر است اینجا!

نمایی از تاغچه یکی از اتاق های آقای باباجانی که عکسی از جوانیش هم  روی آن است.


خانه ای با سقفی چوبی، گلیم هایی پهن روی زمین، تاغچه هایی طرح دار و پنجره ای رو به حیاط. 
انگار که گوینده رادیو است. خیلی روان و مسلط روستا را معرفی می کند. 
روستای وفس در 15 کیلومتری کمیجان، 110 کیلومتری همدان، 110 کیلومتری ساوه، 100 کیلومتری ساوه است. مردمانش کشاورز، دامدار، باغدار هستند. محصولات باغ انواع سیب قرمز، آلو، زردآلو، فندق، بادام و سماق است. 
روستا حدود 30 هزار گوسفند دارد. بخاطر کوهستانی بودن روستا کشاورزی آنچنانی ندارد. 
این روستا قدمتی سه هزار ساله دارد. مردمانش که به گویش وفسی یا تاتی صحبت می کنند با سه روستای گورچان، چهره قان و فرک هم به این گویش صحبت می کنند. 
روستا از 12 محل، 7 قنات و 40 چشمه تشکیل شده است و راه دسترسی آن هم از اراک به کمیجان  و از کمیجان به وفس است. اخیرا هم در حال احداث جاده ای از وفس به نوبران در اطراف ساوه هستند. 
زمانی کاسب های زیادی در این روستا مشغول گیوه بافی بودند اما الان فقط تعداد کمی از زنان روستا این کار را می کنند. 
نجارهای زیادی هم در زمان های گذشته داشته است. 

روستای یک حمامی قدیمی دارد که آقای باباجانی در تلاش است که آن را تبدیل به یک موزه مردم شناسی کند. 
باغ های روستا در انتهای روستا قرار گرفته اند. مسافران زیادی هم به آنجا مراجعه می کنند. اخیرا هم یک کلبه چوبی در آنجا احداث شده است که هم نمادی برای روستا باشد و هم اینکه مسافران برای تفرج به آنجا بروند. 

کلبه چوبی روستای وفس


با آقای باباجانی که وقت زیادی هم برایم می گذارد، وقتی به گشت و گذار در محل های روستا می پردازیم متوجه می شویم بافت فرسوده ترمیم شده ای هم در روستا  هستند که خیلی زیبا هم ترمیم شده اند و بقیه روستا هم در آینده ای نزدیک بازسازی خواهد شد. 

آقای بخشدار  جوان کمیجان در میان قدیمی ها روستای وفس

 

خانه قدیمی وفس با رنگ های زیبای سفید و آبی 

پنجره ای مثل پنجره های اُرسی  درکلبه چوبی روستای وفس

آقای باباجانی در کنار یکی از خانه های روستای وفس

بافت بازسازی شده روستا

خانه ای قدیمی به این تمیزی  در چند طبقه ندیده بودم 

قابل توجه کسانی که به روستا می ورند و خانه های شهری آنجا می سازند.

از زنان قدیمی روستا که هنوز هم کار می کند

نمایی زیبا از یکی از خانه های روستایی وفس

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

کشاورزی هم نفع دارد هم دردسر.  مفید از این جهت که کاری تولیدی  است. کاری که تمام نیازهای غذایی مان از میوه و سبزیجات گرفته تا انواع نان و حبوباب همه و همه را برآورده می کند. 
 دردسرش هم به سختی هایش بر می گردد. کشاورز باید از کله سحر تا بوق شب کار کند؛ از هرس گرفته تا مراقبت و نگهداری و برداشت محصولات. 
حوادث غیرمترقبه هم کم سراغ محصولاتش نمی آید. سیل و سرما  و  بحران آب کمترین شان هستند. 
کشاورز با همه این دردسرها وقتی محصولاتش را روانه بازار می کند،  متوجه هوی محصولاتش می شود. آخرش نفهمیدیم این میوه هایی که داخل ایران هستند، آن هم خوبش چرا از خارج وارد می شوند!؟
حاضرند سالهای سال ماشین بنجل درب و داغون به مردم تحویل بدهند، اما دریع از واردات ماشین های به روز که از عهده ساختش بر نمی آییم. 
اما مسئله و درد بزرگ تر دلال ها هستند. چند وقت پیش با باغداری که محصول باغش انار است، صحبت می کردم. باغ انارشان غرب کشور است. یکی از مرغوب ترین نوع انارهای کشور را دارد. گله داشت از دلال ها که بیشتر از  باغدارها ازمحصولات کشاورزی سود می برند. به قیمت نازل می خرند و گران می فروشند. 
از آن طرف یک مالیات حسابی هم برای محصولاتشان بسته اند. خودشان برآورد کرده اند که شما این قدر محصول تولید می کنید و باید چند درصد از این درآمدتان را مالیات بدهید. روستا هنوز یک جاده آسفالته درست و  حسابی ندارد!
فکر می کرد من دستم به آن کله گنده ها می رسد که درد کشاورزها را به آنها انتقال دهم. دیگر دل و دماغی برای کشاورز نمی ماند. 
ولی این کار خوبی هایی هم دارد. همین که طرف در دل طبیعت است، هوای پاک تنفس می کند. غذا سالم می خورد. از آلودگی آب و هوا و خوراک و سروصدا و دروغ و دورویی هزار کوفت و زهرمار دیگر دور است خودش غنیمت است. 

عدالت عابدینی

به همراه مهدی صفرلو در مزرعه کشاورزی اش


هشت نه سال پیش به همراه دوستم بهروز، پیش  پسرخاله اش مهدی صفرلو می رویم. مهدی  در روستای میدانک از توابع کمیجان زندگی می کرد. مقصد خود روستا نبود. باغی بود نزدیک روستا. مهدی به تازگی آن را راه اندازی کرده بود. باغ در میان تپه ماهورها قرارداشت و انواع درختان سیب و هلو و شفتالو کاشته شده بودند که میوه های نوبر هم داشتند.
حالا بعد از  سال ها، با دوچرخه سر از باغ در می آورم. مهدی با قدی بلند و ته ریشی بور به صورت و کلاهی لبه دار به سر تیپ اروپایی دارد. تحصیلات دانشگاهی اش دارد و  سالها در کار تجارت فرش بوده. کشورهای متعددی را سفر کرده است. با این حال آمده در حال حاضر کار کشاورزی می کند. پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی می کند. 
مهدی از تجربه خود در اهمیت دادن دیگر کشورها به بحث کشاورزی می گوید. رشد کشورها را در گروه رشد و توسعه کشاورزی می داند. به خاطر همین هم کار کشاورزی را انتخاب کرده است. کار باغ را هم تقریبا به تنهایی انجام می دهد. یک خانه دو طبقه ای هم در کنار باغش ساخته است. طبقه پایین انبار است و طبقه بالا اتاقی دارد که از آن بالا به راحتی می شود باغ را دید. 
مهدی علاوه بر تحقیق از روش های جدید کاشت، آبیاری، آزمایش خاک و استفاده از درختان سازگار با منطقه استفاده می کند و همین ها باعث شده که در برداشت محصول، هرس، کیفیت و کمیت محصولات نتایج فعالیت های علمی خود را ببیند. 
آنقدر سرش شلوغ است که با آمدن من خودش می رود برای کار بانکی به شهر کمیجان. تاکید هم می کند  وقتی بیرون از خانه رفتم در آن را ببندم که جانداری داخل انبار نرود که در آوردنش کار حضرت عزرائیل است. 
زمان خوبی برای استراحتم است  و رفتن به باغ. 
بعد از ساعتی که مهدی می آید. 
 به خانه شان در روستا رفته و ناهاری هم آورده.

آب بند در روستای میدانک

بعد از خوردن ناهار سوار ماشین می شویم و به سمت آب بند در پشت کوه می رویم. گوسفندان زیادی هم در آن حوالی هستند. مهدی شکایت دارد که وجود این گوسفندان باعث آلودگی اب هم می شود. در  حالی که آنها نباید به این محدوده بیایند. 
و در واقع بحران آب باعث شده که هر دو طرف یک جورایی متضرر شوند. 
چند ساعتی که امروز ظهر پیش مهدی بودم، خیلی پرانرژی شدم و راهم را ادامه دادم به سمت روستای بعدی!

آب از آب بند به اینجا می آید و بعد به باغ میوه می رود

 

 


 

 

 

  • عدالت عابدینی