ماشین پیکانی سفید رنگی در جاده فرعی کنار کوه ایستاده. فقط خودش است و خودش. هیچ ماشین دیگری هم آنجا نیست. ولوم ماشین دیگر بیشتر از این نمی شود. فکر کنم آسمان و کوه و رودخانه همه و همه صدای مرثیه را می شنوند. آنها هم مثل من به زور به آن وقت روز مرثیه لُری گوش می کنند. طبیعت جای این صدا نیست. جای صدای آب و پرنده و حیوانات است.
بساط ناهارم را با کنسرو تن ماهی و نان و یک بطری معدنی بپا می کنم. بیشتر روی غذا خودم و نسیم در حال وزش به صورتم متمرکز می شوم تا صدای مرثیه هنجارشکن!
بعد از ناهار، مسیرم سراشیبی است به سمت ناغان. ناغان در ضلع جنوبی استان چهار محال و بختیاری قرار دارد. وقت عصر از ضلع شمالی و بلوار اصلی وارد شهر می شوم. از میدانی می گذارم. شهر کلا دو میدان بیشتر ندارد. پیش امیرعلی برادر جبار می¬روم که تعمیرکار ماشین سنگین دارد. یعنی به دنبال ماشین جبار تا اینجا آمدم. جبار میزبانم است. امیرعلی کار تعمیر ماشین¬های سنگین انجام می دهد. درِ ماشین ده تن باز است و کاپوت آن رو به بالا. روی قسمت داخلیِ درِ ماشین طرحی از دو زن زیبا رو به همراه یک شعر عاشقانه است!
جبار به مراسم ختمی می¬رود. نزدیک میدانی که چند دقیقه پیش رد شدم، باز شخصی داخلی ماشینی مرثیه می خواند و جماعتی غمگین فقط نگاه می کنند. برای عزیزفوت کرده شان عزاداری می¬ کنند. اینجا دیگر جایش است.
جبار می آید. دوچرخه را به خانه شان می بریم. دو گزینه شهرگردی و طبیعتگردی را تا فرصت مانده تا شب به من پیشنهاد می دهد.
با توجه به وضعیت نوری، طبیعت را ترجیح می دهم. یعنی بهترین زمان برای کار عکاسی و فیلمبرداری و لذت بردن از طبیعت است.
جبار کارمند شهرداری است. هم در کار امداد بوده و هم آتش نشان. کوهنورد و طبیعتگرد هم هست؛ خصوصیاتی جذاب برای من و خیلی های دیگر.
به جایی می رویم که اشراف کلی به کوه های اطراف و شیلات و مزارع کشاورزی دارد. دورتا دور ناغان کوه و رودخانه و چشمه هست. رودخانه سبزکوه، رشته کوه های کَلار(3700 متر ارتفاع) سبزکوه(3200 متر ارتفاع) قله هفت چشمه)3970متر ارتفاع) همه و همه دیده می شوند.
فکرم این است که این آب تا کجا نا دارد که برود؟ آن پایین دست ها مشکل کم آبی ندارند؟
جبار برای فردا برنامه سفرخانوادگی به سمت بوشهر دارد. ولی انگار من برایش بیشتر اولویت دارم. می گویم:
- من همین چندتا تصویری که گرفتم کافیه، شب هم یک سری سوالات توی خانه ازت در مورد شهر می پرسم و تمام!
- نه اینطور نمی شه. تا اونجا که می خواییم بریم. خیلی راه نیست. تا ظهر تمومش می کنیم.
- باز برنامه ات عقب می افته. بذار یه وقتی دیگه
- نه! فردا می ریم.
همان موقع مرتضی زنگ می زند. توصیه می کند قصه پدر جبار را بپرسم که چطور بعد از 28 سال قوم و خویشش را پیدا می کند.
مرتضی بهارلوئی را از چند سال پیش می شناسم. اهل روستای یاسه چای است. این روستا در شمال شرق چهارمحال و بختیاری قرار دارد. سال 96 با دوچرخه سواری به روستای شان رفتم. مرتضی معرف من به جبار است. مرتضی و جبار نسبت فامیلی دارند. اما مرتضی ترک است و جبار لر بختیاری! اینها همه به قصه پدر جبار مرتبط هستند
آقای صفرعلی بهارلوئی
شب پدر جبارهم می آید. آقای صفرعلی بهارلوئی پیرمردی هشتاد ساله با کلاه مشکی به سر و دبیت به همین رنگ است. دبیت شلواری است مشکی با پاشنه هایی کاملا گشاد که لرها بیشتر از این شلوار استفاده می کنند. چهره آدم های سردسیر را دارد ولی حسابی گرم می گیرد. کاش همه آدم های هم سن او این طور لبخند به لب بودند.
داستانش از آن دست داستان های شنیدنی است.
پدرش در دوران جوانی روستای زادگاهش یعنی یاسه چای را به مقصد خوزستان ترک می کند. یاسه چای همان روستایی است که مرتضی آنجاست. یاسه چایی ها کلا ترک هستند.
به ناغان می رسد. کدخدای ناغان به خاطر مهارت و توانایی اش او را نگه می دارد. همسری هم برایش پیدا می کند. همسرش در همان جوانی فوت می ¬کند.
کدخدا همسر دومی برایش انتخاب می کند. از آن همسر صفرعلی به دنیا می آید. اما صفرعلی در شش ماهگی، پدرش را به خاطر بیماری از دست می دهد.
پیش دایی ها بزرگ می شود. دایی ها پیشنهاد می دهند فامیلی اش را از بهارلوئی به زمانی تغییر می دهد. اما این کار را نمی کند.
اما یک سوال ته ذهنش همیشه همراهش بوده. چرا فامیلی اش بهارلوئی است؟ پدرش ازکجا آمده است؟ چرا مادرش در این مورد چیزی نمی گوید!؟
ازدواج می کند. صاحب چند فرزند می شود. اصل ماجرا از اینجا به بعد شروع می شود.
زمانی که 28 سال داشته برای کار قالب بندی به ذوب آهن اصفهان می رود. در یکی از روزها به وقت استراحت می خواهد چایی بخورد. بنابرعادتش از یکی از کارگرهای آنجا می خواهد تا بیاید با هم چایی بخورند. سر صحبت باز می شود. اسم همدیگر را می پرسند. می گوید:
- من صفرعلی بهارلوئی هستم
کارگر می گوید:
- مسخره می کنی
- چطور مگه؟
- من صفرعلی بهارلوئی هستم.
- واقعا اسم من همینه
هر دو بهارلوئی هستند و حتی اسم کوچک شان هم یکی است.
انگار که این گره کور می خواهد باز شود. قرار می گذارند یک روز با هم سوار بر مینی بوس از اصفهان به روستای آن کارگر بروند. شاید راز فامیلی اش را پیدا کند.
روز موعود، آن کارگر به مینی بوسی نمی رسد. پس تنها می رود. داخل مینی بوس دو نفر با او هم صبحت می شوند. هر دو ترک هستند. آنها می گویند قصد کمک به او دارند. غافل از اینکه آنها دزد بودند.
در جایی راهش را از آنها جدا می کند. پرسان پرسان آخر سر از روستای یاسه چای در می آورد. جالب اینکه اولین نفری را که آنجا می بیند دختر عمویش بوده. یکی از اهالی روستا هم می گوید:
- تو پسر فلانی هست؟
- بله! درسته؟ شما از کجا فهمیدی
- به خاطر شباهتی زیادی که به اون داری
بالاخره راز سر به مهر باز می شود. مردم به استقبال صفرعلی می آیند و او پس از سالها قوم و خویشش را پیدا می کند.
شاید اگر این وصلت ها نبود، من هم هیچوقت جبار را نمی دیدم. چرا که مرتضی نمی توانست بگوید من آشنایی در ناغان دارم.
***
صبح با جبار و برادرش به سمت منطقه حفاظت شده سبزکوه می رویم. ورود و خروج به این منطقه به خاطر حفظ پوشش گیاهی و جانوری از 12 فروردین تا اواسط اردیبهشت ممنوع است. این منطقه زیستگاه جانورانی همچون خرس، بزکوهی، گرگ و کَل است. عشایر هم در فصل هایی از سال در این منطقه در رفت و آمد هستند.
جبار تعریف می¬ کند یک بار پیرمردی باگله به این منطقه کوهستانی آمده بود. خرسی غافلگیرانه به او حمله می کند و جانش را می گیرد. گله بنا بر عادت همیشگی به روستا بر می گردد اما بی چوپان.
مهرماه سال 98 هم یک هواپیمای خصوصی ترکیه ای که از دبی عازم استانبول بود، دچار سانحه می شود و در همین ارتفاعات سقوط می کند و همه سرنشینانش جان خود را از دست می دهند.
جاده باریک است. سمت راست دره است و سمت چپ کوه. در داخل دره، رودخانه پر آب سبزکوه است که از کوه¬ ها اطراف سرچشمه می گیرد.
آنقدر ادامه می دهیم تا جاده کاملا سفید پوش می شود. بیشتر از این امکان رفتن به جلو نیست.
این بزرگترین سورپرایزی بود که جبار در این سفر می توانست به من نشان دهد.
ادامه این مسیر به یکی از زیباترین آبشارهای تنگ زندان می خورد. اما الان وقت رفتن به این آبشار نیست. نه جاده اجازه می دهد و نه جاده باز!
به همراه جبار و برادرش در ارتفاعات سبزکوه
همسر جبار در کار صنایع دستی است و طرح های سفالی زیبایی در کارگاهش دارد
به همراه فرزند جبار در حیاط خانه اش
رودخانه سبزکوه
سلام خسته نباشید .به پدر عزیز و برادرهای نازنینم افتخار میکنم .عالی بود