باورم نمی شود آقای برجیان اهل کشیدن باشد!
چند ساعت نیست با او آشنا شدم. با سفارش شهردار جونقان پیشش رفته بودم. آخرش اهل کشیدن در آمد!
شهر دستنا از شهرهای توابع شهرستان کیار چهار محال بختیاری است.
درست بعد از عبور از پلی بر روی رودخانه ای پرآب، شهردستنا دیده می شود. بومگردی دستنا هم درست کنار رودخانه قرار گرفته است. برجیان چند دقیقه ای نیست که با او تلفنی صحبت کرده ام و الان منتظرم است. می بیند و گرم تحویلم می گیرد. با کمکش دوچرخه را چند پله پایین می برم و آن را در گوشه از محوطه اقامتگاه می گذارم.
اتاق های اقامتگاه پراکنده هستند. یک اتاق دو طبقه با راه پله ای آهنی در بیرون آن و درست در قسمت ورودی اقامتگاه مخصوص آنهایی که می خواهند شاهد ورود و خروج مسافران به بومگردی و مردم به شهر دستنا باشند. جلوتر یک اتاق به همراه فضای باز با تخت، مخصوص آنهایی که می خواهند دور از جماعت باشند و لحظاتی روی تخت لم بدهند و شاید قلیانی بزنند و شاید هم دروازه ای چوبی به جنگل سپیدار وارد شوند و نفسی تازه کنند.
آخرین گزینه عبور از پل معلق با حصار پلاستیکی آبی شبیه پل معلق مشکین شهر و یا به عبارتی پل صراط و دیدن چند اتاق چسبیده به هم است. مخصوص آنهایی که ضمن تنهایی، عاشق ارتباط با دیگران هستند. اینها تفکرات من درآوردی هستند! جدی نگیرید.
بومگردی بافت ستنی با دیوار کاهگلی دارد. از آن دیوارها که آدم دوست دارد یک پارچ آب بردارد و آب را با دست روی دیوارش بپاشد و بوی کاه گِلش را با تمام وجودش استشمام کند.
دستنا تولید کننده عمده چوب سپیدار و صنوبر است. نام بومگردی هم از همین سپیدارها گرفته شده.
به سمت شهرداری دستنا می رویم. سرتاسر دیوار اتاق های شهرداری کاملا چوبی هستند؛ نمایی از هویت شهر.
جلسه با شهرداری به درازا نمی کشد. همراه برجیان و بیابانی(یکی از اهالی شهر)، به سمت ارتفاعات دستنا می رویم. وجه تسمیه دستنا به «دشت نا» بر می گردد؛ یعنی دشتی که نم و نا دارد و به مرور زمان تبدیل به «دستنا» شده است.
ولی نمی دانم برای شهری به این کوچکی چرا در خیابان اصلی این همه تابلوی «توقف ممنوع» کار گذاشته اند! مگر ممنوعیات در کشور ما کم هستند.
به خاطر بارندگی های چند روز اخیر، مسیر شهر به ارتفاعات، حسابی گِلی است، چرخ ها ماشین توی گل می روند. هر چه جلوتر می رویم کوهای پر برف بیشتر دیده می شوند.
بعد از پیاده شدن از ماشین به تقلید از برجیان پاچه شلوار را داخل جوراب هایم می کنم. ولی این کار تنها راه رفتنم را آسان تر می کند.
شلوار بارانی ام به خاطر پیاده روی و مرتب نشستن برای عکاسی، تا زانو گِل مالی می شود. بیابانی پُزِ می دهد که با وجود کت و شلوار پوشیدنش، اصلا گِلی نشده است. با غرور شیطنت آمیزی می گوید:
- به خاطر همینه که به من می گن بیابانی!
و در ادامه می گوید:
- این روستا طبق آماری که گرفتن 440 تا چشمه داره
- کوه های اطراف اسم خاصی دارن؟
- بله! کوه های بی بی هاجر، کوه هزار گزری و کوه سوخته
- کدام کوه مناسب برای کوهنوردیه؟
- همه کوه ها خوب هستن ولی بیشتر کوهنوردها می رن به کوه سوخته که 3447 متر ارتفاع داره
- کار کشاورزی مردم چیه؟
- بیشتر توی کار بادام و گردو و انگور هستن. بعضی ها هم گندم و جو می کارن
ما که صحبت می کنیم برجیان پشت سر ما فیلم و عکس می گیرد. آنقدر ذوق دارد انگار که اولین بار است که به اینجا آمده است. قبلا نظامی و تکاور بوده، در جبهه اسیر می گرفته و حالا خودش آمده اسیر طبیعت شده. در همین مسیر، مدت زمان زیادی برای عکسبرداری می گذارد. چند عکسی از او می بینم. متوجه می شوم واقعا عکاس حرفه ای است.
به خاطر فرسایش های آبی، بعضی سنگ هایِ مسیر شکل های عجیب به خود گرفته اند. یکی از سنگ ها، داخلش حفره ای ایجاد شده، سنگی به شکل نیمکت در آمده و موارد متعدد دیگر. برجیان دوست دارد بعضی از سنگ ها را برای پیاده کردن ایده هایی به بومگردی ببرد. پس هنرمند هم هست.
بیابانی می گوید پیرمردی در ارتفاعات دستنا به تنهایی زندگی می کند. نه اینکه زن و بچه ای نداشته باشد، دارد ولی بیشتر اوقات دوست دارد تنهایی اش را در طبیعت بگذراند. یک کلبه کوچک هم آنجا دارد.
پیدایش نمی کنیم. آدم های تنهای زیادی در سفرهایم دیده ام. یا تنهای تنها یا زن و شوهری تنها بودند؛ مثل اشخاصی که از اول، تنها زندگی کردن را انتخاب کرده اند. از این دست آدم این روزها زیاد می بینیم.
یا زن و شوهری که تنها در دل کوه در یکی از روستاهای یزد بودند.
یا پیرمرد تونسی اصل و نسب دار که با وجود تسلط به چهار زبان، زندگی تنها در حاشیه روستایی در سواحل مدیترانه را انتخاب کرده بود.
یا زن و شوهر پیری در طالقان که در کلبه کوچکی در جنگلزار با هم زندگی می کردند و اصلا فرزندی نداشتند.
دوست داشتم با یکی از آنها چند روزی زندگی کنم. تا حالا این اتفاق برایم نیافتاده است. کلی سوال از آنها دارم. چرا این نوع زندگی را انتخاب کردن؟ با سختی چه کار می کنند؟ دلتنگ نمی شوند؟ با سرما و گرما چطور کنار می آیند؟ خوبی و بدی زندگی تنهایی چیست؟ دلشان برای غیبت کردن تنگ نمی شود و ده ها سوال دیگر.
زنگ موبایل برجیان به صدا در می آید. همسرش است. هنوز ندیدمش.
با خودم می گویم: «نکند همسرش از آمدن ما به اینجا ناراحت شده باشد؟»
می دانم کلی مشغله برای شب عید دارند. خودشان را باید برای انبوه گردشگران آن هم بعد از این شرایط کرونایی آماده کنند. مسیر آمده را بر می گردیم. بیابانی می رود و من و برجیان به بومگردی می رویم.
بعد از رسیدن به بومگردی، همان اول پیش دستی می کنم. مستقیم به سمت آشپزخانه می روم. همسر برجیان آنجاست. سلام می کنم و می گویم:
- من پساپس معذرت خواهی می کنم. توی این وضعیت با همسرتون رفتیم توی دل طبیعت.
می خندد و می گوید:
- نه آقای عابدینی این حرف ها چیه.
مسئله حل شد. البته مسئله ای نبوده خودم درستش کردم.
اینجاست که برجیان پیشنهاد کشیدن می دهد. من هم بلافاصله جواب می دهم: «نه، اهلش نیستم» در همان لحظه برای دهم ثانیه ای طول نمی کشد فکر می کنم چطور آقای برجیان با وجود ورزشکار و هنرمند بودن اهل کشیدن هم هست!؟
غافل از اینکه او گفته اهل «کشکِ بادمجان» هستی؟ من که از «کشکِ بادمجان» فقط کشک را به صورت ناقص آن هم به صورت «کشیدن» می شنوم! بیایید بگذاریم به حساب خستگی دوچرخه سواری و کوهنوردی و تا حدی رقم سن!
تصورش را کنید در یک روز سرد زمستانی وارد یک اتاق کوچولوی دنج با دیوار کاهگلی و درها و پنجره آبی سیر و پرده هایی به رنگ زرد کهربایی با سماور قدیمی در گوشه آن و آینه چوبی بر دیوار شوید. وسطش یک کرسی گرم با لحافی کلفت رویش دارد. اگر بتوانید این تصور را بکنید تبریک می گویم.
می نشینیم و لحظاتی بعد همسر برجیان می آید. بساط کشک و یا به عبارتی کشک بادمجان با سبزیجات تازه و ترب سفید و نوشیدنی و نان محلی می آورد و می گذارد روی کرسی.
سه نفر می نشینیم برای عیش اکمل!
تصور غلطی نیست اگر بگویم مزه کشک بادمجان را تک تک سلول های بدنم در مسیر دهان تا معده قشنگ می چشیدند.
همه اینها به یک طرف صحبت های آقای برجیان و همسرش آن طرف.
برجیان معلومات خوبی دارد. این معلومات را از کتاب خواندن زیاد می داند. عقیده اش این است هر چیزی که نوشته می شود، باید خوانده شود. تاریخ را خوب می داند و کتابهایی را هم برای کارم معرفی می کند. آن قدر خوره کتاب است که در زمان جنگ هم کتابخانه سیاری با 5 هزار جلد کتاب راه اندازی می کند.
می گویند پشت هر مرد موفقی یک زن است. می روم سراغ همسرش.
همراه آقای برجیان و همسرش
همسرش می گوید پدرش کرمانشاهی و مادرش اصفهانی است. و حالا در اینجا زندگی می کنند. در سن 16 سالگی ازدواج کرده است. به همین خاطر نمی تواند درس بخواند. صاحب سه فرزند می شود. اما فرزند دخترش وقتی به مقطع سوم راهنمایی می رسد با او درس نیمه رها شده اش را ادامه می دهد و مدرک دیپلمش را می گیرد.
از زمانی می گوید که به خاطر شغل همسرش به یکی از بنادر جنوبی کشور می روند و از گرمای طاقت فرسایش. از زمانی که دزدان می آمدند و سنگ به شیشه پنجره می زدند تا مطمئن شوند کسی خانه نیست تا با خیال راحت بیایند دنبال دزدی. بالاخره روزی می آیند و تمام لوازم خانه جارو می کنند می برند. فقط زورشان به خود ساختمان نمی رسد! از سفری که با پیکان با همسر و سه فرزندش به جنوب می رفتند. به خاطر خرابی ماشین به ناچار در روستایی می مانند و آخر ترس از شرایط آن روستا، آنها را وادار به گرفتن مینی بوس برای رفتن به شهر می کند. ولی با همه این شرایط همیشه همراه و یار برجیان بوده است.
راستی برجیان و همسرش هم یک جورایی آدم های تنهایی بودند، اما در شکلی دیگر.