پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

چند وقت پیش مستندی دیدم به نام «آشیانه خالی». خانمی برای تهیه فیلم تبلیغاتی به خانه سالمندان می رود. ضمن تهیه فیلمش، به طور اتفاقی با چند نفر از سالمندان آشنا می شود. تصمیم می گیرد به طور جداگانه برای تهیه فیلمی مستند به آن خانه برود. 
یک مرد و دو زن سوژه های فیلم او هستند. مرد دبیر بازنشسته است و  سه فرزند دارد. پیرزنی هم زمانی معلم ورزش بوده و برای خودش بروبیایی داشته و شعر هم می گوید. اما زن سوم، یک فرزندش دندانپزشک است و دو فرزند دیگر خارج کشور هستند.  زمانی پرستار بوده، به طوری که بخش از کارش را کمک حال مجروحان زمان جنگ بوده است. 
 حرفی می زند تامل بر انگیز. متاسفانه آدم های باسواد به رغم سوادی که دارند، آنقدر با وفا نمی مانند. مثال خودش را می زند  و دیگرانی که آنجا بودند. 
این مستندساز چند سال بعد به همان آسایشگاه می رود تا ببیند حال و روز آنها چطور است. متاسفانه هر سه آنها فوت کرده بودند. تاثر مستند ساز بیشتر از آن جهت بود که وقتی با خانواده های آن ها تماس گرفته بود و از فیلم های گرفته شده آنها در چند سال پیش گفته بود، هیچ کدام از فرزندان استقبال نکرده بودند. 
حالا می خواهم بگویم همیشه این طور نیست. از کسی می خواهم بگویم که سواد آنچنانی ندارد ولی مرام دارد. 

اصغر ترک در روستای طاسبندی از آن نسل قدیم است. سواد آنچنانی ندارد و از این موضوع ناراحت است. ولی وفایش و مردانگی اش به همه چیز می ارزید. مردی 63 ساله با بدنی تنومند و ریش وسبیلی سفید به صورت. همانند لوطی های قدیم می ماند. 
پیرهن مشکی پوشیده و روبروی خانه شان هم پلاکاردهای سیاه زده اند.  برادرش به تازگی فوت کرده و برای مراسم ترحیم به روستای شان آمده است. دو برادر دیگرش هم همراهش هستند. 
در روستای طاسبندی، با مردم روستا گرم صحبت بودم که او را می بینم. در گرمای تابستان می رود شربتی می آورد و بعد از تمام شدن حرف هایم با مردم روستا، به خانه شان می برد. 
خانه حیاطی بزرگ با دروازه آهنی دارد. یک ماشین سه چرخه هم در حیاط است که اصغر ترک می گوید این سه چرخه را از گذشته ای دور دارم. به طور مستقیم از پله های خانه به سمت بالا و اتاق ها می رویم. یک فضای باز بزرگ در همان بالا هم هست. جان می دهد برای نشستن و خوابیدن در ایام تابستان.  بماند که شب هم در همان فضای باز خوابیدم.


داخل اتاق قاب عکس های مختلفی روی دیوار از جوانی خودش و برخی دیگر از اعضای خانواده است. خوشحال می شوم که مادر پیرشان هم با آنها هست. 
اصغر ترک به اصغر کدخدا هم معروف است.اما چرا کد خدا از زبان خودش می شنویم . 
در ایام کودکی در روستا کار کشاورزی می کردم. در آن زمان، کسانی بودند که به آنها خوش نشین می گفتند. خوش نشین ها، کشاورزی نداشتند. تهران می رفتند و با کفش تمیز و واکس زده و لباسی مرتب و پاک می آمدند. آرزو می کردم کاش من هم  مثل آنها بودم. تهران می روم. می بینم برخلاف آنچه که دیده بودم، آنها زندگی کثیف و به هم ریخته ای دارند. 
ولی خوم می روم خیاطی با روزی چهار تومان دستمزد. دستمزدی در حد خرید یک نان سنگک  و حلوا ارده. امکان خرید غذای خوب نداشتم.  پس انداز هم می نمی توانستم بکنم. به اّستاکار گفتم من سیر نمی شوم. از آنجا بیرون می آیم. 
می روم فرش فروشی. قدرت بدنی خوبی داشتم. به راحتی فرش ها را جابجا می کردم و شش تومان می گرفتم. ولی باز هم کم بود.  کارگری با روزی 12 تومان حقوق را انتخاب می کنم. 
حقوق یک روز کارگری دو برابر حقوق خیاطی می شد. باز هم برایم به صرفه نبود. 
به بار زدن ماشین مشغول می شوم. هر ماشین 5 تومان. دیزی هم داشت. بعد از آن پس انداز می کنم. یک سه چرخ شریکی می خرم 12 تومان. من خودم رانندگی بلد نبودم، شریکم بلد بود. برادرهایم هم کوچک بودند و دهات زندگی می کردند. بعد از یک سال سهم خودم را 9 تومان می فروشم. سه دانگ خاور می خرم. بعد از آن سه دانگ را شش دانگ می کنم. بعد دو تا خاور می خرم هر دو را یک خانه کلنگی عوض می کنم. بعدهاماشین و لودر می خرم و می شوم پیمانکار. 
الان همه فرزندانم با ماشین سنگین کار می کنند. 
حین صحبت هایش قند را از قنددان بر می دارد ضمن تعارف چایی، شروع به نوشیدن چایی می کند و ادامه می دهد:
در ادامه از لقب کدخدایی که دارد می گوید:
نامم اصغر است. یک نفر تصادف کرده بود. من رفتم از مردم پول جمع کردم  و کارش را درست کردم و شدم اصغر کدخدا .
بعد پیشنهاد ساخت حسینیه در تهران می دهند. قرار می شود به خاطر اعتباری که بین مردم دارم، پول جمع کنم برای ساخت مسجد. یک حسینیه می خرم و در سه طبقه می سازیم و به مبلغ هفده تومان نصفه کاره می فروشیم (160 متری) 
و بعد این طور کارها را ادامه می دهم 
اصغر ترک یا اصغر کدخدا به خاطر همین کمک کردن آنها، آن هم به واسط اعتبار خودش و همیاری مردم توانسته  سه چهار نفر محکوم زندانی را آزاد کند. 
اصغر با اینکه مدعی کمک شخصی نیست و می گوید به واسطه کمک های مردم توانسته کاری خیرانجام دهد. اما در لابلای صحبت هایش می فهمم که خودش هم دست به خیر دارد. 
اعتبار و اعتماد دو ویژگی مهم آدم هاست که می تواند منجر به اتفاقات خوبی شود. خاطرم هست سال ها قبل در عالم وبلاگ نویسی، کسانی بودند که اعتبار خوبی داشتند. یکی از آنها دوستم محمد بود که به واسطه همین اعتبار توانست یک کامیون کمک برای زلزله زدگان ورزقان کمک کند. 
یا همین سلبیریتی یا افراد مشهود که گاها نامشان بار منفی در میان مردم پیدا کرده است، در بعضی مواقع با یک اطلاعیه توانسته اند کمک های خوبی را برای نیازمندان جمع آوری کنند. 
یا مثلا افرادی هستند که قدرت بالایی در صلح و آشتی دادن آدم ها با هم دارند. 
این خودش یک قدرت بالایی است که اصغر ترک هم این ویژگی را دارد. 
خوشحالم که مثل آن مستندساز نشدم و سر از آسایشگاه و آدم های بی وفا  نیاوردم. مردانگی اصغر ترک حالم را خوب کرد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

تعریفش را از مردم سر راه زیاد شنیدم، از آقای قاسمی، بخشدار کمیجان گرفته تا آقای برچلوئی پژوهشگر کمیجانی. 
توی راهم، وانت سواری را می بینم. با بوق زدن مرا به حاشیه  جاده می برد و به ترکی می گوید: 
-    منی ایتانیسان؟ (منو می شناسی)
-    والا اولین بار که اینجا اومدم، از کجا تو رو بشناسم!؟
یادم می اندازد وقتی که از روستای وسمق به روستای کسرآصف می آمدم، با وانتش سر راهم را گرفته بود و از من آدرس پرسیده بود. انگار که همان دیدار کوتاهِ چند روز پیش، باعث یک دوستی عمیق بین مان شده بود بدون اینکه اصلا ارتباط زیادی هم داشته باشیم. این خاصیت آدمی است. وقتی که در جمع باشند، خیلی دوستی عمیقی ندارند. چرا که فرصت ندارند بیشتر با هم صحبت کنند و با هم آشنا شوند. اما وقتی که تعداد کم باشد و یا به عبارتی در غربت باشند، ارتباط عمیق تری هم با هم پیدا می کنند. 
 اصرار می کند به خانه شان بروم.
- دارم قلعه می روم. اگر دوباره یا  بهتر بگم سه باره دیدمت  میام خونتون. 
- منتظرت هستم. من توی میلاجرد هستم.
خداحافظی و ادامه مسیر. به روستای اسفندان می رسم. آن قلعه که گفتم در همین روستاست. پسر موتور سواری هم همراهیم می کند تا به در اصلی قلعه برسم. 
از میان جاده خاکی و آسفالت ، به قلعه بهادری می رسیم. تقریبا در حاشیه روستا قرار گرفته است. 
 قلعه ارتفاعی به اندازه هفت متر با برج های نگهبانی در گوشه هایش و دو در دارد. 
ورودی قلعه خیره کننده است. دو طبقه دارد.  طبقه اول، ایوانی با دری چوبی و سکوهای کناری پاخوره دارد. اطراف در اصلی، دو هلالی دیگر به شکل محراب است که دو نفر به راحتی می توانند در کنار هم در این هلال ها یه به عبارتی محراب ها بنشینند.
بالای در  تابلوی آبی رنگی نصب شده که نوشته «قلعه تاریخی خاندان بهادری؛ اهدایی دکتر کریم بهادری  در تاریخ 25/7/1379 به میراث فرهنگی و گردشگری استان مرکزی با باغ و قلمستان» دیده می شود.
 طبقه دوم هم به همین شکل است، اما به جای در وسط یک سه دری دارد. 

هوشنگ بیرامی مرد میانسال کلید دار قلعه است. قبلا هفت سالی بخشدار کمیجان بوده. الان هم کشاورزی می کند.  با افتخار هم از کشاورز بودنش صحبت می کند. 
قلعه را هم گرفته تا بازسازی و به بومگردی تبدیل کند. 
پس از عبور از دروازه چوبی، هشتی  قرار دارد که پلکان هایی مارپیچی به سمت بالا دارد. این پله ها قبلا برای صاحبان و نگهبانان قلعه بوده است. یک آن خودم را جای خوانین و اربابان قدیم می گذارم. چه غرور و شوکتی آنها برای خود داشتند وقتی آن بالا می نشستند و به آن پایین دست ها امر می کردند. پایین دست هایی که کشاورز و کارگر بودند. اما الان فقط مخروبه های قلعه مانده است. اگر فرزندانی هم داشته باشند، بیشترشان خارج نشین شده اند. 
از آن بالا چشم انداز کاملی به گندم زارها و نهر آب جاری روبروی قلعه وجود دارد.  تعمیرات و بازسازی هایی هم در این قسمت شده است. 
چندین اتاق نسبتا سالم هم در داخل قلعه هستند که اگر تعمیر شوند می توانند به محلی برای اقامت مسافران تبدیل شوند. حداقل مسافران برای لحظاتی می توانند آن شوکت و غرور اربابان را بچشند. خیلی به این ارباب ها گیر دادم. در حال حاضر از آرامش و صدا پرنده ها و هوای پاک آنجا می توانند لذت ببرند. 
آقای بیرامی پیشنهاد بازسازی و استفاده از این قلعه را به مسئولان داده بود که مسئولیتش را به خودش واگذار می کنند. می گوید کار سختی است ولی مصر است که آن را حتما انجام دهد. ترمیم پله های ورودی در قسمت هشتی، ترمیم دیوار و چند برج قلعه، کاشت صد درخت میوه بخشی از فعالیت های او تاکنون بوده است و می گوید:
- بالاخره یک روز باید راه بیاندازم. گردشگری را در این روستا راه اندازی می کنم. شغل اصلی من کشاورزی است. کسی هم که کشاورز باشد، از هیچ چیزی نمی ترسد. من هم کارم را ادامه می دهم. بعد از ترمیم به فعالیت در مورد گردشگری می پردازم. 
این ترس نداشتن، راه حل غلبه بر خیلی عظیمی از مشکلات است. 

دو حیاط  بزرگ داخل قلعه است که از طریق دروازه کوچکی به هم وصل  می شوند. در انتهای قلعه و دو سمت آن اتاق هایی با ستون هایی بزرگ قرار دارند. در این قسمت هم می شود یک اقامتگاه بسیار خوبی ایجاد کرد. 
بعد از دیدن قلعه بهادری روستای اسفندان، تصمیم می گیرم به روستای چلبی بروم که شب را آنجا باشم.
نام چلبی یادآوری نام حسام الدین چلبی، یار و یاور مولانا هست. نسبتی هم بین نام این روستا با چلبی ندیدم فقط یک تشابه اسمی است. 

با آقای مبینی دهیار روستا گشت و گذاری در روستا می زنیم. روستا چیز خاصی برای تماشا ندارد.  از کنار یکی از خانه ها رد می شویم که خیلی شکیل و پرهیمنه ساخته شده است. صاحبخانه، دعوتمان می کند که خانه را نگاهی بیاندازیم. می رویم. پله به پله بالا می رویم. به طبقه چهارم یا پنجم می رسیم. خانه ای پرهزینه و تجملاتی است که اصلا سنخیتی با بافت روستا دارد. 
صاحبخانه سِمت دولتی دارد. اما با عقلم جور در نمی آید. این همه هزینه برای چه!؟ این نوع خانه سازی ها آن هم در محیط های روستایی، باعث شکل گیری احساس بی عدالتی درمیان روستاییان می شود. 
فرض کنیم پولش مشکلی هم ندارد.  آخر چرا این چنین خانه ای در محیط روستایی ساخته شود. دعوت هم می کند که فردا پیشش بروم.
اما راستش نمی دانم چه حرف مشترکی با هم می توانیم داشته باشیم!؟
شب هم میهمان یکی از اقوام آقای مبینی می شوم. در اینجا چیزی شبیه طفیلی می شوم. 
صبح فردا راهم را به سمت میلاجرد پیش می گیرم. میلاجرد یکی از شهرهای استان مرکزی است. پنیری می گیرم. دنبال نانوایی برای خرید نان هستم که با محمد آشنا می شوم.
شاطر است و جوان. به تنهایی در نانوایی کار می کند. خودش در انتهای مغازه آماده می شود برای صرف صبحانه.
تا دوچرخه و بساط و خودم را می بیند، دعوتم می کند به صبحانه خوری. نان تازه و به قول خودش اختراعی اش را می آورد؛ نانی صخیم و مثلثی. چای و نسکافه و پنیر و گردو در سفره پهن می شود. به زور پنیر را به او می دهم تا سر سفره بگذارد. 
از میهمان نوازی میلاجردی ها می گوید. نمی گفت هم خودم متوجه می شدم. 
خیلی این صبحانه به دلم می چسبد. احساسم خیلی بهتر از دیشب است. محال است خاطره این صبحانه از ذهنم بپرد. بعضی وقت ها آدم هایی را در سفرم می بینم که دوست دارم دوباره به آنجا بروم و ببینمشان. یکی همین شاطر بود که روزی این کار را خواهم کرد. 


به هنگام خروج از میلاجرد، پسر اسب سواری را می بینم. به تاخت در حال تازاندن اسب. 
محمد رضا میرحسینی چهار ده سال بیشتر ندارد.  یک سالی که اسب دارد و اسب سوار شده است. در حال تاختن به سمت موتور آبی شان است. 
دو سواره غیرآلاینده در مسیر جاده شدیم. من در مسیر آسفالتم او در مسیر خاکی.

 

عدالت عابدینی

 

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰


سه نفر جوان کنار ماشین پارک شده شان با تعجب خیره به من زل زده بودند. وقتی که می بینند من فرمان دوچرخه ام را به سمت شان کج کرده ام.
حالا چرا با تعجب زل زده اند؟
 چند دقیقه قبل، در  حالی که نفس زنان از روستای وفس خارج می شدم و سربالایی را رکاب می زدم، متوجه حرکت دستی از پشت سرم می شوم. از پنجره ماشین خودش را خارج کرده که پس گردنی بزند. 
وقتی متوجه نگاهم می شود. دستش را به آرامی پیش می کشد و می روند. 
همان ها هستند. درست در مسیر راهم قرار دارند. حق هم دارند با تعجب نگاهم کنند. دو انتخاب داشتم. یا خیلی جدی با آنها دعوا کنم یا یک کار دیگری باید می کردم. 
بعد از سلام و علیک، از خودم گفتم و  سفر و کارهایم. از سفرهای خارج که گفتم چشمانشان دیگر برق می زند. با اشتیاق گوش می دادند. حالا دیگر آنها ول کن نبودند. می گفتند الا بلا باید شب را به خانه آنها بروم. ولی می گویم جای دیگر دعوت هستم. با این حال با چایی و میوه ای که دارند، از من پذیرایی می کنند. یکی از آنها از نخود سبزی که کنار جاده چیده، برایم می آورد. همانی بود که می خواست با دست بزند. 
مسئله ختم به خیر می شود. 
از آنجا دیگر سرپایینی هستم تا خود کمیجان. با آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی هماهنگ شده ام که در کمیجان ببینمش. 
اما هر بار زنگ که می زنم با یک بار زنگ خوردن گوشی اش خاموش می شود. 
مثل اینکه قسمت نیست ببینمش. تصمیم گیرم که مسیر را ادامه بدهم. دقایقی بعد خودش تماس می گیرد و با کلی معذرت خواهی، می گوید گوشیش مشکل داشته و متوجه تماسم نشده. دعوتم می کند به خانه شان. آدرس می دهد. 

آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی 


کمیجان شهر بزرگی نیست. در خیابان اصلی آن رکاب زدن بی هیچ مزاحمت ماشینی آسان است. 
آقای کمیجانی هم خانه شان در همان خیابان اصلی شهر است. مردی است میانسال با عینکی با قاب مشکی. موهای پرپشتش را عقب زده و گرم صحبت می شود. 

آقای کمیجانی برچلوئی و خانواده اش 


همسرش هم شامل مفصلی آماده کرده است.  مهمان همیشه دارند. جالب اینکه خانم فاطمه سلطانی آموزشگاه زبان انگلیسی هم دارد. ولی راستش نفهمیدم تعداد فرزندانشان چند نفر بودند. یکی می آمد یکی می رفت. همین هم اسباب شوخی مان شده بود. 
کمیجانی یک برچلوئی است که فعالیت های فرهنگی بسیاری در این حوزه داشته و دارد. 
دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است. فارغ التحصیل رشته کشاورزی بوده و زیست شناسی، زمین شناسی و کشاورزی تدریس می کرده و بعد از بازنشستگی گیاه پزشکی می خواند. 
سالها قبل به خاطر علاقه اش، اقدام به جمع آوری اشعار، ضرب المثل های منطقه کمیجان کرده است. کاری که هدف دار هم نبوده.
تا اینکه در یک سمینار زمین شناسی، یکی از آشنایان وی، به نام احسان  قاسم خانی که در جریان فعالیت هایش بوده، پیشنهاد همکاری مشترک و هدف دار می دهد. 
توافقی صورت می گیرد و موسسه فرهنگی با نام بیزیم بزچلو«بزچلوی ما» راه اندازی می شود. 
اتفاق جالب در این بین، دیدار با آقای سیامک سلیمانی فرماندار کمیجان بوده است. فرماندار از ا ین طرح استقبال می کند. بعد از آن است با قاسمخانی می نشینند و چهل روز در مورد آن فکر می کنند. اینکه بر روی چه اهداف و فعالیت هایی متمرکز شوند. 
دوباره به پیش فرماندار می روند. فرماندار این بار با تعجب می گوید: 
-    من فکر کردم شما هم مثل خیلی کسانی دیگر سنگی انداختید و رفتید.
-    اتفاقا ما با برنامه آمده ایم و طبق این برنامه تا دو سال دیگر برنامه مان جنبه عملیاتی پیدا می کند. 
بعد از آن در نشستی با حضور فرماندار، فعالان فرهنگی و دوستداران میراث کمیجان، اعلام موجودیت می کنند. 
آقای غلامرضا کمیجانی برچلوئی می شود مدیر عامل موسسه فرهنگی هنری «بیزیم بزچلو» و همسرش  رئیس موسسه.
پس از آن است که «گورجو قیزی» و «بالا ممد» که از آثار ناملموس است و و غذای «سوت آشی»(آش بلغور گندم) را به ثبت می رسانند. داستان «گورجو قیزی» و «بالا ممد» یکی از داستان‌های فولکلوریک منطقه فرهنگی بزچلو است که قرن‌ها سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر انتقال یافته است. جریان عشق بابا ممد به دختر گرجستانی یا به عبارتی «گورجو قیزی» است. مثل شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون. 
احیاء آداب و رسوم کهن و موسیقی عاشیقی و پوشش قدیمی زنان و مردان و رقص محلی، راه اندازی گروه تئاتر با هدف احیاء آداب رو رسوم و انتشار چهار نشریه از دیگر فعالیت های مهم آنها بوده است.
در مورد بزچلو هم نمی خواهم اینجا مطلبی بنویسم با یک سرچ ساده در اینترنت به مطالب زیادی می توانید دست پیدا کنید. 
اما کار  مهم و ارزشمندی که آقای کمیجانی به همراه همسرش انجام می دهد، رفتن به میان مردمان روستا و ثبت و ضبط کارها و فعالیت های آنهاست. خیلی از فعالیت هایی که اکنون در معرض فراموشی هستند. ویدئوها متعددی هم آماده و پخش کرده اند و همچنان برنامه هایی هم برای آینده دارند. 
یک کار خوب دیگر هم راه اندازی موزه ای در داخل شهر است. هر چند که موزه در مراحل اول کار است. ولی در حال جمع آوری و پربار کردن این موزه هستند. 
شب و روز بسیار خوبی را به همراه آقای کمیجانی و همسرش داشتم و با انرژی فراوان راهم را از آنجا ادامه می دهم. 

 

از ارتفاعات وفس می شود دشت کمیجان را به راحتی دید

یکی از خانه های نسبتا قدیمی کمیجان 

قنات قدیمی در اطراف کمیجان که بنا به پیشنهاد موسسه «بیزیم بزچلو» و همیاری شهرداری در حال بازسازی و تبدیل شدن به یک محل گردشگری است.

این مکان مخروبه زمانی مدرسه علمیه بوده که حالا به این شکل در آمده. اما برنامه هایی برای تبدیل آن به موزه وجود دارد.

المان داخل شهر کمیجان تعریفی ندارد. کاش در اینجا تمثیلی از فخر الدین عراقی شاعری همین ولایت یا یکی  از المان های قدیمی شهر بود.

عدالت عابدینی

به همراه آقای کمیجانی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

در آن سربالایی، کمی آن طرف تر ماشین سفید نیسان پاترولی ایستاده. جوان و پیرمردی کنارش هستند. آدم شناس هم نباشی می فهمی اینها بر عکس آن دو نفر قبلی، آدم حسابی هستند. 
چند دقیقه قبل، دو نفر کنار جاده بودند و با سروصدا می خواستند لایو اینستاگرمی از من بگیرند. عوض خسته نباشید این مسخره بازی ها را در می آوردند. 
اما این دو نفر متفاوتند. مرد جوان استاد دانشگاه بوعلی همدان و تحصیل کرده یکی از دانشگاه های بلژیک است. به خاطره اش از دوچرخه سواران بلژیکی اشاره می کند. مثل من با دوچرخه سفر می کنند. دوچرخه سواری یعنی ماجراجویی. همین ماجراجویی شان یکی از دلایل پیشرفتشان بوده است.
راهم را ادامه می دهم. انگار چند سال است که رکاب می زنم. سربالایی تمام شدنی نیست. عرق می ریزیم و نفس نفس می زنم.
باز دو سه کیلومتر بالاتر دو جوان کنار ماشین پراید دعوتم می کنند به هندوانه خوری! یک هندوانه را دو نیم می کنند. به زور نصفِ نصف هندوانه را می خورم. می چسبد. دیر شده است و باید بروم. 
از اینجا به بعد تا خود روستا یکسره سرپایینی است. با سرعت تمام بی هیچ ترمزی تا خود روستا می روم. باد خنک در سرتاسر بدنم می پیچد؛ کولری طبیعی! 
 در تاریکی شب به روستا می رسم. کنار دهیاری در ورودی روستا می ایستم. شاید جایی برای اسکان پیدا کنم. 
کسی نیست  تا شماره دهیار بگیرم؟ 
آها!  دو نفر پیدا شدند آن هم با دو ماشین. نفر اول مرد ریش پروفسوری با پیرهنی آستین کوتاه ست. به سمتم می آید. خیره خیره نگاهم می کند: 
-    با کسی کار داری؟
-    دوچرخه سوار هستم و نویسنده. می خواستم ببینم دهیار روستا کیه تا اگه امکانش باشه شب در اینجا اقامت داشته باشم. 
چهره اش مهربان تر می شود و صمیمی تر.
-    اتاق های دهیاری الان پر هستند و میهمان دارند. 
می فهمم کاره ای است. امروز عجیب آدم شناس شده ام. 
می پرسم:
-    روستا بومگردی نداره!؟ 
-    آره داره! همین جاده را مستقیم سرپایینی بری به بومگردی می رسی.
ضمن دادن آدرس بومگردی، شماره شخصی را می دهد که فردا برای تحقیقاتم در روستا کمک حالم باشد. خیلی هم معذرت می خواهد که نتوانسته کاری برایم بکند.
-    ببخشید اسمتون رو نگفتید؟
-    من قاسمی بخشدار کمیجان هستم. 
-    بابا دمتون گرم! 
خداحافظی می کنم و به سمت مرکز روستا می روم. ویژگی مهم روستا قرار گرفتن در منطقه ای کوهستانی و از آن مهم تر زبان تاتی آن است. 

پنجره ای دوست داشتنی با مردی دوست داشتنی


مسیر بومگردی خیلی مسیر مناسبی نیست. در آن زمین خاکی نمی شود رکاب زد. کوچه پس کوچه، کوچه پس کوچه، تا اینکه آخر به بومگردی در کوچه ای نسبتا باریک می رسم. تنها همین مانده بود که اتاق های اقامتگاه کامل پر باشند. 
نه اقامتگاه جا دارد، نه علی باباجانی رفیق نویسنده وفسی ام توانست کاری بکند و نه اینکه دهیار را توانستم پیدا کنم. دارابی، مسئول اقامتگاه که مرد جا افتاده است با کلی معذرت خواهی می گوید: 
-    آقا یک اتاق داریم، ولی اون در شان شما نیست.
-    بابا بی خیال! یه جایی می خوام فقط بخوابم. اینجا دیگه جای شان نیست. 
-    اگه مشکلی نیست، الان می گم  برات خالی و مرتب کنن.
مردی  هم کنارش است. با هم زیرلبی صحبت می کنند. مرد دوم به سمتم می آید می گوید: 
-    ما اهل اینجا هستیم و قسمتی از اقامتگاه خانه ما است. الان اونجا را خالی می کنیم برای تو. خودمون جای دیگه هم داریم. 
-    نه! برای خودتون سخت می شه. همون اتاق کوچیک برام کافیه!  فقط یک دیوار دور تا دور با یه سقف می خوام. 
ولی با این  حال باز می گوید تا دقایقی دیگر اتاق آماده است. می فهمم پسرعموی دارابی هست.

از دروازه بومگردی وارد حیاط می شوم؛ حیاطی بزرگ  با انواع درخت ها و سبزیجات. آقای دارابی از فامیل های مسئول اقامتگاه است، به همراه چند قوم و خویشش که اتاقی را خالی کرده، محل اتاق را نشانم می دهد. 
چند پله چوبی را می روم تا به اتاق می رسم. دو اتاق در کنار هم بدون در واسط به هم چسبیدند.  وسایل ها را آنجا می گذارم. بعد می آیم و در صحن حیاط می نشینیم برای صحبت کردن. 

آقای باباجانی به همراه خاندان دارابی

دارابی ها از خاندان قدیمی وفس و این خانه هستند. بازنشسته هستند و برای استراحت برای روستای شان آمده اند. در خاطره تشان اشاره به «دانلد استیلو» می کنند.  کمی صبور باشید می فهمید این مرد امریکایی چه کاره بوده است. دانلد استیلو زبانشناسی امریکایی متخصص زبان های ایرانی است. استیلو پیشگام گویش شناسی خانواده زبان های ایرانی بوده و در زمینه زبان‌های فارسی، وفسی، ارمنی، آذربایجانی، گیلکی، آرامی و بسیاری از دیگر زبان‌ها مطالعات خود را منتشر کرده‌است.
استیلو در سال 1342 به روستای وفس آمده و در مدت کوتاهی توانسته بود زبان وفسی یا تاتی را یاد بگیرد. حتی بعضی وقت ها بهتر از خودشان هم صحبت می کرد. اولین عکس رنگی از روستا را هم او انداخته بود.کاری جالب دیگری هم که می کرده ضبط و ثبت قصه های روستایی بوده است. 
چایی در آن جمع می خوریم. یک عدس پلوی خوشمزه هم مهمانم می کنند.  کور از خدا چه می خواهد دیگر.

آقای باباجانی در حال توضیح در مورد گیوه های دست سازی قدیمی روستا

 

روز بعد با آقای باباجانی از اعضای شورا روستا آشنا می شوم. مویی سفید به سر و صورت دارد. نگاهی مهربانانه اش آدم را جذب می کند. دبیر بازنشسته است. با  اینکه چهل سال از اعضای شورای روستای بوده با این حال خانه اش تغییر آنچنانی نکرده است. مردم خیلی احترامش را دارند. مرتب برای اموراتشان به او مراجعه می کند.  فقط بگویم که خیلی صبور است. 
مرا به طبقه دوم خانه اش هدایت می کند. وای چه خبر است اینجا!

نمایی از تاغچه یکی از اتاق های آقای باباجانی که عکسی از جوانیش هم  روی آن است.


خانه ای با سقفی چوبی، گلیم هایی پهن روی زمین، تاغچه هایی طرح دار و پنجره ای رو به حیاط. 
انگار که گوینده رادیو است. خیلی روان و مسلط روستا را معرفی می کند. 
روستای وفس در 15 کیلومتری کمیجان، 110 کیلومتری همدان، 110 کیلومتری ساوه، 100 کیلومتری ساوه است. مردمانش کشاورز، دامدار، باغدار هستند. محصولات باغ انواع سیب قرمز، آلو، زردآلو، فندق، بادام و سماق است. 
روستا حدود 30 هزار گوسفند دارد. بخاطر کوهستانی بودن روستا کشاورزی آنچنانی ندارد. 
این روستا قدمتی سه هزار ساله دارد. مردمانش که به گویش وفسی یا تاتی صحبت می کنند با سه روستای گورچان، چهره قان و فرک هم به این گویش صحبت می کنند. 
روستا از 12 محل، 7 قنات و 40 چشمه تشکیل شده است و راه دسترسی آن هم از اراک به کمیجان  و از کمیجان به وفس است. اخیرا هم در حال احداث جاده ای از وفس به نوبران در اطراف ساوه هستند. 
زمانی کاسب های زیادی در این روستا مشغول گیوه بافی بودند اما الان فقط تعداد کمی از زنان روستا این کار را می کنند. 
نجارهای زیادی هم در زمان های گذشته داشته است. 

روستای یک حمامی قدیمی دارد که آقای باباجانی در تلاش است که آن را تبدیل به یک موزه مردم شناسی کند. 
باغ های روستا در انتهای روستا قرار گرفته اند. مسافران زیادی هم به آنجا مراجعه می کنند. اخیرا هم یک کلبه چوبی در آنجا احداث شده است که هم نمادی برای روستا باشد و هم اینکه مسافران برای تفرج به آنجا بروند. 

کلبه چوبی روستای وفس


با آقای باباجانی که وقت زیادی هم برایم می گذارد، وقتی به گشت و گذار در محل های روستا می پردازیم متوجه می شویم بافت فرسوده ترمیم شده ای هم در روستا  هستند که خیلی زیبا هم ترمیم شده اند و بقیه روستا هم در آینده ای نزدیک بازسازی خواهد شد. 

آقای بخشدار  جوان کمیجان در میان قدیمی ها روستای وفس

 

خانه قدیمی وفس با رنگ های زیبای سفید و آبی 

پنجره ای مثل پنجره های اُرسی  درکلبه چوبی روستای وفس

آقای باباجانی در کنار یکی از خانه های روستای وفس

بافت بازسازی شده روستا

خانه ای قدیمی به این تمیزی  در چند طبقه ندیده بودم 

قابل توجه کسانی که به روستا می ورند و خانه های شهری آنجا می سازند.

از زنان قدیمی روستا که هنوز هم کار می کند

نمایی زیبا از یکی از خانه های روستایی وفس

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

کشاورزی هم نفع دارد هم دردسر.  مفید از این جهت که کاری تولیدی  است. کاری که تمام نیازهای غذایی مان از میوه و سبزیجات گرفته تا انواع نان و حبوباب همه و همه را برآورده می کند. 
 دردسرش هم به سختی هایش بر می گردد. کشاورز باید از کله سحر تا بوق شب کار کند؛ از هرس گرفته تا مراقبت و نگهداری و برداشت محصولات. 
حوادث غیرمترقبه هم کم سراغ محصولاتش نمی آید. سیل و سرما  و  بحران آب کمترین شان هستند. 
کشاورز با همه این دردسرها وقتی محصولاتش را روانه بازار می کند،  متوجه هوی محصولاتش می شود. آخرش نفهمیدیم این میوه هایی که داخل ایران هستند، آن هم خوبش چرا از خارج وارد می شوند!؟
حاضرند سالهای سال ماشین بنجل درب و داغون به مردم تحویل بدهند، اما دریع از واردات ماشین های به روز که از عهده ساختش بر نمی آییم. 
اما مسئله و درد بزرگ تر دلال ها هستند. چند وقت پیش با باغداری که محصول باغش انار است، صحبت می کردم. باغ انارشان غرب کشور است. یکی از مرغوب ترین نوع انارهای کشور را دارد. گله داشت از دلال ها که بیشتر از  باغدارها ازمحصولات کشاورزی سود می برند. به قیمت نازل می خرند و گران می فروشند. 
از آن طرف یک مالیات حسابی هم برای محصولاتشان بسته اند. خودشان برآورد کرده اند که شما این قدر محصول تولید می کنید و باید چند درصد از این درآمدتان را مالیات بدهید. روستا هنوز یک جاده آسفالته درست و  حسابی ندارد!
فکر می کرد من دستم به آن کله گنده ها می رسد که درد کشاورزها را به آنها انتقال دهم. دیگر دل و دماغی برای کشاورز نمی ماند. 
ولی این کار خوبی هایی هم دارد. همین که طرف در دل طبیعت است، هوای پاک تنفس می کند. غذا سالم می خورد. از آلودگی آب و هوا و خوراک و سروصدا و دروغ و دورویی هزار کوفت و زهرمار دیگر دور است خودش غنیمت است. 

عدالت عابدینی

به همراه مهدی صفرلو در مزرعه کشاورزی اش


هشت نه سال پیش به همراه دوستم بهروز، پیش  پسرخاله اش مهدی صفرلو می رویم. مهدی  در روستای میدانک از توابع کمیجان زندگی می کرد. مقصد خود روستا نبود. باغی بود نزدیک روستا. مهدی به تازگی آن را راه اندازی کرده بود. باغ در میان تپه ماهورها قرارداشت و انواع درختان سیب و هلو و شفتالو کاشته شده بودند که میوه های نوبر هم داشتند.
حالا بعد از  سال ها، با دوچرخه سر از باغ در می آورم. مهدی با قدی بلند و ته ریشی بور به صورت و کلاهی لبه دار به سر تیپ اروپایی دارد. تحصیلات دانشگاهی اش دارد و  سالها در کار تجارت فرش بوده. کشورهای متعددی را سفر کرده است. با این حال آمده در حال حاضر کار کشاورزی می کند. پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی می کند. 
مهدی از تجربه خود در اهمیت دادن دیگر کشورها به بحث کشاورزی می گوید. رشد کشورها را در گروه رشد و توسعه کشاورزی می داند. به خاطر همین هم کار کشاورزی را انتخاب کرده است. کار باغ را هم تقریبا به تنهایی انجام می دهد. یک خانه دو طبقه ای هم در کنار باغش ساخته است. طبقه پایین انبار است و طبقه بالا اتاقی دارد که از آن بالا به راحتی می شود باغ را دید. 
مهدی علاوه بر تحقیق از روش های جدید کاشت، آبیاری، آزمایش خاک و استفاده از درختان سازگار با منطقه استفاده می کند و همین ها باعث شده که در برداشت محصول، هرس، کیفیت و کمیت محصولات نتایج فعالیت های علمی خود را ببیند. 
آنقدر سرش شلوغ است که با آمدن من خودش می رود برای کار بانکی به شهر کمیجان. تاکید هم می کند  وقتی بیرون از خانه رفتم در آن را ببندم که جانداری داخل انبار نرود که در آوردنش کار حضرت عزرائیل است. 
زمان خوبی برای استراحتم است  و رفتن به باغ. 
بعد از ساعتی که مهدی می آید. 
 به خانه شان در روستا رفته و ناهاری هم آورده.

آب بند در روستای میدانک

بعد از خوردن ناهار سوار ماشین می شویم و به سمت آب بند در پشت کوه می رویم. گوسفندان زیادی هم در آن حوالی هستند. مهدی شکایت دارد که وجود این گوسفندان باعث آلودگی اب هم می شود. در  حالی که آنها نباید به این محدوده بیایند. 
و در واقع بحران آب باعث شده که هر دو طرف یک جورایی متضرر شوند. 
چند ساعتی که امروز ظهر پیش مهدی بودم، خیلی پرانرژی شدم و راهم را ادامه دادم به سمت روستای بعدی!

آب از آب بند به اینجا می آید و بعد به باغ میوه می رود

 

 


 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

برای رسیدن به کسرآصف در حالت معمولی و با ماشین باید 80 کیلومتری از شهرستان اراک به سمت شهر خنجین در قسمت شمالی شهرستان

بروید و از آنجا 15 کیلومتری هم به سمت شمال غرب حرکت کنید تا به روستا برسید. از خنجین به بعد مسیر به علت قرارگیری در کنار رودخانه سرسبزتر می شود  و روستاها زیبایی هم در مسیر  دیده می شوند. تقریبا کسرآصف آخرین روستا در این مسیر است. 
قبلا دو باری به این روستا از همین مسیری که گفتم آمده بودم، آن هم به همراه دوست عزیزم بهروز حاجیلو. اما این بار از مسیر خاکی و از سمت روستای وسمق  با دوچرخه وارد روستا شدم. انگار این محدوده متعلق به هیچ روستایی نیست، همچنان خاکی مانده است! بهتر
در جاده فقط من بودم. 
نه! اشتباه شد. داشتم رکاب می زدم که ماشین وانتی از روبرو ظاهر می شود. سرعت کم می کند. جوانی لاغر  با چشمانی تیز نگاهی به من می اندازد. هم او و هم من یک نقطه اشتراک داشتیم. هر دو اولین بارمان بود این جاده را آمده بودیم. آن را هم وقتی فهمیدم که به ترکی نشان روستایی را از من می پرسد. ولی من دوچرخه سوار بودم و او هم وانت سوارِ مرغِ زنده فروش!
قرار شده که پیش پدر بهروز در کسرآصف بروم. آدرس سر راست انتهای کوچه کناریِ دهیاری سمت چپ است؛ بهروز پیشاپیش توصیه کرده بود که

با پدرش ترکی صحبت کنم.  چون بفهمد که ترکی می دانستم و صحبت نکردم ناراحت می شود؛ درخواستی کاملا طبیعی! 
معنا ندارد به زبان مشترکی که می دانیم صحبت نکنیم. خودش یک نقطه قوت هم است. 
 آقای منصور حاجیلو را منتظر می بینم. صورتی پهن و کشیده و ریش و سیبلی به صورت و کلاه لبه دار به سر دارد. همان اول به فارسی می پرسد: صبحانه خوردی!؟
با ترکی جواب دادن خیالش را راحت می کنم که به هنگام حرکت از روستای وسمق صبحانه مفصلی خورده ام. تا ساعت ده و نیم منتظر مانده تا با هم صبحانه بخوریم! اصلا عادت به تنها غذا خوردن ندارد. یا با خانواده سرسفره می نشیند یا یکی را پیدا می کند که تنها نباشد.  از همان جوانی اگر به وقت ظهر مهمانی نداشت در جلوی خانه می نشست، به محض دیدن آشنا یا غریبه ای او را با خانه می برد و با هم غذا می خورند. روحیه که هنوز  حفظ شده و شاهدش همین انتظارش تا ساعت ده و نیم برای خوردن صبحانه است. 
با این حال راضی نمی شود و تخم مرغ گوجه ای برایم می پزد. این دست مهربانی را کجا می شود پیدا کرد. خیلی ناسیونالیستی صحبت نکنم پیدا می شود ولی این یکی خیلی دم دست بود. 
حاجیلو در حال ساخت خانه ای جدید و شیکی در روستا است. خانه دو طبقه دارد. از طبقه دوم اشراف کامل به باغ های روستا و مسیر رودخانه است. البته رودخانه را از بالای درختهای نمی شود دید. 
بیشتر از خانه، منش خودش برایم مهم تر است. از دوران جوانی اش می گوید و کارش در تهران و روستاهایی که در آن روستاها کار دار قالی زدن را بر عهده داشته است.   
همه آن کارهای دارقالی زدن ها با موتور سیکلت  انجام می داده، بیشتر روستاها اطراف و محدوده کمیجان، منطقه رودبار تفرش و ... را با موتور می رفته و کارش را انجام می داده است. 
به خاطر می آورد زمساتی سخت را که برف و بوران همه جا را گرفته بود. در همان گردنه ای که امروز من آمدم، سربالایی موتورش دچار مشکل می شود و از حرکت می افتد. بارِفرش را که داشته روی زمین می گذارد. با زور بازو یک بار فرش ها و بار دیگر موتور را به دوش می گیرد و به بالای گردنه می برد. دقت کنید موتور را به دوش می گیرد! در حالی که نسل روغن نباتی پروردهِ امروزی،  دو نفری به زور دوچرخه مرا بر می دارند. نهایت هنرشان گوشی برداشتن است. البته منظورم همه نیست.
خودش هم خنده اش می گیرد از یادآوری خاطره گّهی زین به پشت و گّهی پشت به زین و آهی می کشد به دوران جوانی رفته اش. بی جهت نبود که مجبور بوده سالی یکبار یک موتور را اوراق کند. 
به سمت خانه خواهری اش می رویم و یا به عبارتی عمه که عمه خود من همه شده است. چرا که سال ها قبل هم به آنجا رفته بودم. خاطرم از خانه عمه حیاطی  بزرگ با چند اتاق چسبیده به هم با دیوارهای کاهگلی در ضلع سمت راست ورودی خانه و مرغ و خروس و بره و گوسفند  پراکنده در حیاط بود. اتاق کوچکی هم در سمت چپ قرار داشت که دار قالی و کلی ظروف پلاستیک وسایل آویزان سفید و قرمز داخل آن بود. در آن زمان عمه کمی کار قالیبافی برایم انجام می دهد.


اما الان با منظره ای کاملا متفاوت روبرو شدم. خانه توسط پسرِعمه به یک خانه مجلل تبدیل شده بود؛ خانه ای بزرگ با سنگ ها مرمر و گرانیت و طراحی به سبک رومی. 
ذات انسان زیباپسند است و این خانه هم طوری ساخته شده است که تحسین آدمی را ناخودآگاه بر می انگیزد؛ خانه ای که رویای خیلی ها می تواند باشد.
 اما خانه یک مشکل دارد. آن هم اینکه حس و بوی خانه روستاییِ کاهگلیِ  قدیمی را ندارد. خانه روستایی اسمش رویش است باید که معماری روستایی داشته باشد. از طاق ضربی و روکشی کاهگلی به روش های امروزی استفاده شود.  دیوار باید همچنان مثل قدیم ضخیم باشند. خلاصه اینکه یک معماری سنتی در آن به کار رود.
اما مشکل دیگری هم هست.   شتابِ ساخت و سازها با شتاب معماران کاربلد همخوانی ندارد. معماری که مثل گذشته بتواند یک ایده و طرح خوب و اصیل و بادوام را پیاده کند. یادم می آید ورزنه که بودم شخصی  می خواست خانه بومگردی راه بیاندازید می گفت کسی که بتواند چنین معماری پیاده کند تا شش ماهه دیگر به من وقت داده تا بیایید، آن هم معماری است از معمارانِ نسل قدیم.
عمه با این خانه در رفاه است و چه بسا لذت می برد. اما برایش خاطره ساز نیست. ولی راه حل چیست!؟ در حال حاضر شرکت هایی هستند که طراحی خانه های بومگردی را می کنند. طرح های خوبی هم می زنند. به گمانم مراجعه به  این شرکت ها بی فایده نباشد. 


اما کسرآصف یکی ویژگی خیلی خوبی که دارد، خیلی از خانه های شان هنوز دست نخورده باقی مانده اند. اگر آنها را یک تعمیراتی بکنند و استحکام¬شان را بالای ببرند و طرح هادی باکوچه پس کوچه های سنگفرش شده و راه های عبور و مرور مناسب را راه اندازی کنند، یک روستایی خیلی دوست داشتنی تر می شود. 
مردمانش هم سرزنده و سرحال هستند وقتی که با آقای حاجیلو و شوهر عمه در کوچه پس کوچه ها قدم می زدیم مردم را می بینم. مردی سبیلو که سرش را از پنجره بیرون کرده و ما را با خنده نگاه می کند. پیرمردی که مرا به خانه می برد و دار قالی  بافته شده دخترش را نشان می دهد. مادری که پسرش را سوار الاغ می کند و الاغ تیزپا چنان می دود که اسب عرب و دخترکانی که با دیدن دوربین خنده زنان متواری می شوند ولی شیطنت در چهره آن ها جاری است.


و بچه ها پر انرژی می آیند و احاطه ام می کنند و با هم می رویم به باغ ها اطراف روستا و کلی بالا و پایین می پریم. 
روزی را می بینم که این بچه ها بزرگ خواهند شد و  شیرینی این روزها را یادآوری می کنند برای هم. 
 

عدالت عابدینی

بعد از بازی با بچه ها به سمت مرتفع ترین بخش روستا می رویم تا همه روستا را کامل ببینیم 

 

 

با سروصدای من و بچه ها پیرمرد هم از پنجره سرش را بیرون می کند که ببیند چه خبر است 

صاحب این خانه با همسرش تنها بودند، این خانه با دیوارهای سفید و درهای آبی اش مرا یاد شهرهای تونس انداخت

نسل این خانه های کاه گلی و نردبان های چوبی هم رو به پایان است

 

این آسمان آبی بالای خانه های کاهگلی شکل می گیرد

یعنی نمی شد اینجا را ترمیمش بکنند؟

سر در این خانه بیشتر توجهم را جلب می کند

خنده هر چهره ای را زیبا می کند مثل این پیرمردها

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دخترک چشمش برقی می زند. هیجانش را نمی تواند پنهان کند. صورتی لاغر و کشیده دارد. گیسوهای بلندش را از پشت بسته است.  به همراه دیگر دوستانش جلوی در خانه ای مشغول بازی بودند. تعجبش از این بود که بهروز حاجیلو قوم و خویش نزدیکش را از کجا می شناسم و اسرافیل را که عمویش است. خودمم دست کمی از او ندارم. برای عکاسی با پای پیاده در حال گذر از روبروی خانه آنها بودم که می بینمشان، خانه ای که البته در آنجا مهمان بودند.


بس که در این چند روز، بچه ای در  روستاها ندیده بودم، دیدن این بچه ها، حسابی سرِذوقم آورده است. یکی از آنها بر روی تابِ بلندِ بسته به درهای گاراژیِ خانه، مشغول تاب بازی است. بقیه هم دور برش یا حرف می زنند یا بازی می کنند. 
یک لحظه از جلویشان رد می شوم. اما دوباره بر می گردم. اینها گمشده های سفرم هستند. ببینم آنها اینجا چکار می کنند؟ چند نفری از همین روستا و  بقیه هم مهمان هستند. 
اینجا روستا وسمق است. روستای وسمق تفرش یا وسمق کوره در 60 کیلومتری شهرستان تفرش و در میان کوه¬ها و حاشیه رودخانه قره چای قرار گرفته است. شغل مردم بیشتر کشاورزی و دامداری است. 


چند دقیقه ای است که وارد روستا شده ام. دوچرخه را خانه یکی از روستایی ها گذاشته ام. اولین جایی که می خواهم بروم رودخانه قره چای است که همان اول ورود دیدمش. 
زمین های دور و بر سبزش و مردمِ در حال کار در زمین¬ های کشاوزی، انگیزه¬ام می¬شوند برای رفتن به آنجا. تا به تاریکی نخوردم نباید فرصت را از دست بدهم. 
درختان تنومندی در خیابان روستا هستند. پرنده¬ های حسابی سروصدا راه انداخته اند. 
در بین راه است که این دخترها را می بینم. صدای پرنده ها و دخترها شور زندگی دارند. وقتی می فهمند دوچرخه سوارم و اهل سفر با هیجان زیاد از سفر می پرسند. از کجای می آیی؟ کجاهای می ری؟سفرهای خارجی هم رفتی؟ تنهایی نمی ترسی؟
حین جواب دادن، یکی از آنها قلم و کاغذی می آورد که یادگاری برایش بنویسم. پشت بندش بقیه هم می آورند. لحظه ای خودبزرگی به من دست می¬دهد. من هم سوالاتم را از آنها می کنم که کدامشان اهل همین روستا هستند و کدامشان از روستای دیگر. بیتا که نسبتا از بقیه بزرگتر هم هست می گوید: 
-    من اهل این روستا نیستم، روستای ما کسرآصف هست.
باورم نمی شد که تا نزدیکی کسرآصف بیام. از ابتدای سفرم قصدم آمدن به اینجا نبود. جالب اینکه کسرآصف روستای دوستم بهروز حاجیلو است. قبلا با او دوباری با ماشین به آنجا رفته ام. آخرین بار هم مربوط به چهار سال پیش بود. به بهروز هم نگفته بودم که نزدیک روستای شان هستم. خودمم نمی دانستم که به آن روستا وارد خواهم شد یا نه!
حالا بیتا بهانه ای شده بود تا به بهروز زنگ بزنم. زنگ زدم. بعد از سلام و احوالپرسی، بدون مقدمه گوشی را به بهروز دادم. 
بهروز مبهوت مانده بود من بیتا را از کجا پیدا کردم!؟ وقتی ماجرا را می فهمد دعوت می کند که فردا حتما به نزد پدرش بروم که از قضا او هم در روستای کسرآصف است. بیتا هم شد سبب خیر!
از رودخانه جاده باریکی رد می شود. در یک طرف آب بندی درست شده است و آب در وسعتی زیاد جمع شده است. سبزی درختان، آبی آسمان، سفیدی ابرها در داخل آب جلوه¬های خیلی زیبا به وجود آورده اند. 


خیلی سال بود این رودخانه را می¬خواستم ببینم. رودخانه که 500 کیلومتر درازا دارد. از کوه های همدان سرچشمه می گیرد. بعد از عبور از استان مرکزی به استان قم می آید و به دریاچه حوض سلطان می ریزد.
واقعیتش اثری از این رودخانه نه تنها نزدیک قم، بلکه نزدیک ساوه هم ندیده بودم. دلیلش هم به این بر می گشت که سالها قبل سد غدیر و سدهای دیگر را بر روی آن زده بودند. فکر هم نمی کردم که این رودخانه آب قابل عرضی هم داشته باشد. 
لابد آن وقتی که سد نبوده، دریاچه حوض نمک در جاده قم – تهران آب زیادتری داشته و سفره های آب زیرزمینی در اطراف ساوه پرآب تر بودند. هر  چند که الان هم زمینهای کشاورزی اطراف ساوه، وابستگی زیادی به آب این رودخانه دارند. 
رودخانه در مسیر طولانی خود، نیزارهای خیلی بلند و زیبایی را به وجود آورده است. یکی اش در همین روستاست. حدود بیست کیلومتر قبل هم در روستایی این نیزارها را دیدم. 
به کنار برکه می رسم، مدتی را همانجا می نشینم. کاش یک بوم نقاشی داشتم و یک نقاشی آبرنگ اینجا می کشیدم. وقتی آدم شروع به نقاشی می کند جزئیات را بیشتر و بهتر می تواند درک کند. یک ربع بیست دقیقه ای آنجا هستم. تا خورشید پشت کوه ها قایم نشده بروم سراغ مردم روستا. 
جوانی با بیل خاک را از گوشه زمین بر می دارد و فحش گویان به سمت دیگر می رود. موش ها را فحش می دهد. می گوید این موش ها آفتی شده اند برای مزرعه. می گویم این که خوب است یک شخم زنی اساسی در زیرزمین انجام می دهند. 
-    کاش فقط این بود، ریشه گیاهان را از بین می برن. آخرش هم گیاه رشد نمی کنه 
-    با ریختن خاک روی سوراخ موش ها هم که نمی شه پروژه سوراخ سازی آنها را گرفت!
فکری می کند و می گوید 
-    راست می گی!
ولی انگار خودش را با این کار آرام می کند. به حال خودش می گذارمش و از پشت روستا به تپه ای مشرف به آن می روم. تپه ای که می گویند باستانی است. مردی پیر با کلاهی لبه دار و صورتی چروکیده وعصایی به دست مشغول گله داری است. هنوز گرمای آفتاب تابستان مانده است. سگ یکجایی  نشسته و زبان را تا آخر در آورده تا بلکه گرما از تنش خارج کند. گوسفندها کیپ تا کیپ به هم چسبیده اند. آنقدر گرم است که نای خوردن و تکان خوردن ندارند. 


پیرمرد تعداد زیادی گوسفند دارد. دخترش هم دهیار روستاست. وضعیت خودش هم راضی است. بوم نقاشی  جایش اینجا هم خالی است. 
از آن بالا یک ساختمان شبک  نوساز، با چند نفر مشغول کار در زمین های گندم و جو با یک تراکتور پر سروصدا می بینم. به سمت آنها می روم. پیرمرد به همراه دو جوان در حال کارند. وقتی آدمی آن طور ساختمانی دارد، چه نیاز به کار دارد. 
صاحبان زمین جزء اربابان قدیم بوده اند. گویا  مدتی هم زمین از دست آنها خارج شده. زمین بایر شده بود. اما دوباره دستشان آمده آن را آباد کرده اند. 
پیش آقای سهرابی می روم که قراری بگذارم برای صحبت کردن با او. به رغم برخورد پرمهرش، علاقه ای به گفتن از خودش ندارد. آخرش به روستا که می روم با پسرعمویش ابوالفضل سهرابی آشنا می شوم که گاوداری هم دارد. 


صحبت با آنها باعث می شوم که بروم دوچرخه ام را بیاورم و شب را با آنها باشم. 
روبروی خانه را با پلاکارد سیاه پوشانده اند. پلاکاردی که فوت عزیزی را نشان می¬دهد. سرهنگ علی اکبر سهرابی چند وقتی است که به خاطر بیماری لعنتی کرونا جانش را از دست داده است. به رغم اینکه بسیار هم رعایت می¬کرد. 

 

 

 

 

بخشی از زمین های کشاورزی روستای وسمق

کشاورزانی که به شدت در حال کارند و خنده را هم فراموش نمی کنند

سگ هم برای تعادل گرمایی زبانش را تا آخر بیرون در آورده است.

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

جفتان

زمانی جمعیت آن قدر زیاد بود که می گفتند جلویش را بگیرید و کلی آموزش و ابزار پیشگیری می دادند. الان هم رشد جمعیت چنان به قهقرا رفته که مشوق برای زیاد شدن هم می دهند. از آن طرف، به خطر تهدید محیط زیست و منابع تجدید ناپذیر اشاره می کنند. 
مثل گذشته از کوچه پس کوچه های پرجمعیت و هیاهو در شهرها خبری نیست. سروصدایی هم باشد برای ماشین ها و موتورهای اعصاب خرد کن است نه بچه های بازیگوش. دلخوش بودیم روستاها از قاعده کاهش جمعیت مستثنی هستند. زاد و ولدی بود و پشت بندش کار و تولید. اما صنعتی شدن و رفاه بیشتر در شهرها و خلاصه درهم ریختگی اقتصاد و رشد تبعیض، وسوسه مهاجرت را میان روستاییان تقویت کرده است. روستا را به لقای خودش رها کرده اند. در روستاها دیگر از آن نیروی جوان پرکار خبری نیست. چوپان و کارگر باغ هم  پیدا نمی شود. 
بیشتر روستاها را افراد مسن تشکیل می دهند. یا پیر و از کار افتاده شده اند یا برای بازنشستگی و استراحت مطلق آمده اند. 
چرخ چرخ  زنان وارد روستای نوبهار شده بودم. آنجا می خواستم حاج حسین شرفلو را ببینم که از تفرش سفارش کرده  بودند. با تلفن هماهنگی هم کرده بودند .  کوچه های روستا سوت و کورند. فقط موتوری می آید و دو نوجوان موتور سوار گاززنان و با سروصدا از کنارم رد می شوند و می روند. انگار بخواهند شیهه  موتورشان را به رخ دوچرخه زبان بسته ساکتم بکشند. 
ناچارا درِ خانه ای را می زنم برای پرسیدن آدرس حاج حسین. پیرزنی در خانه را باز می کند. تا دم در حاج حسین همراهیم می کند. او هم خسته از تنهایی به نظر می آید. انگاری بخواهد تنهایی تکرار شونده خود را با حرف زدن با من برای لحظاتی پر کند.  پیرزنی با پیراهنی رنگ و رفته اما مرتب در را باز می کند. همسر حاج حسین است. از بد حادثه، همانروز پیرمرد از فرط پیری و ضعف راهی بیمارستان شده بود. خیلی اصرار می کند  به منزلش بروم. اما بیشتر دوست داشتم که خود پیرمرد را ببینم.
برای اینکه کاری حداقل کرده باشم، نشانی دهیار را از پیرزن اولی می گیرم. دهیار هم خانمی است که وقتی به جلوی خانه اش می رسم متوجه می شوم چند لحظه پیش برای کار کشاورزی به خارج از روستا رفته است. قلعه شجاع لشگر هم نزدیک خانه اش است. 
مردی سوار بر تراکتوردعوت می کند که با هم به دامداری اش برویم. 20 سالی بوده که در تفرش کار قصابی می کرده. سرمایه اش را ریخته یک دامداری راه بیندازد. درخواست وام هم کرده است. بعد از چند سال موافقت شده است. تا بخواهد دست به کار شود قیمت مصالح تا سه برابر افزایش پیدا کرده است. 
هم نشینی با این مرد هم فایده ای ندارد، از این دردها کم نشینده ام، راهم را ادامه می دهم. 
راستش همه این ور و آن ور رفتن ها برای کسب اطلاع در مورد خود شجاع لشگر بود. خیلی هم مهم نبود. آدم های زنده مهم تر از آدم ها و مکان های به تاریخ پیوسته اند. 

روستای_فرک


در میان گندم زارهای طلایی پیرمردی مشغول درو کردن است. خودش است. صحبت با این مرد فایده نداشته باشد ضرر هم ندارد. تراکتور هم گوشه ای ایستاده بی توجه به پیرمرد، افق دوردست را نگاه می کند. 
دوچرخه را به تراکتور تکیه می دهم تا آنها با هم مشغول صحبت باشند و من هم با پیرمرد. پیرمرد صورتی  چروکیده، کلاه سبزرنگ و پیرهنی چهارخونه آبی مشکی به تن دارد. وقتی می خندد گونه های توو رفته اش بیشتر داخل می رود و زیبایی بیشتری به او می دهد. شاید کسی این را به او نگفته باشد. خوش صحبت است و خندان. حافظه شعری خوبی دارد آن هم به ترکی. مرتب هم می گوید من بی سوادم. در حالی که برای من در آن لحظه یک باسواد تمام عیار بود.

علی محمدی

علی محمدی پیرمرد خوش صحبت فرکی 

 

85 ساله است. وقتی می پرسم چند بچه داری می گوید: من مجردم. او هم وقتی  در جواب سوالش که می پرسد  حدس می زنی چند سال داشته باشم. وقتی 35 سال را از من می شنود. می بیند با یکی مثل خودش سروکار دارد.
 آخرش هم سفره دلش را باز می کند. یک سالی است که همسرش فوت کرده است. در روستای  فرّک در همان نزدیکی ها زندگی می کند. نه می تواند زن هم سن و سال بگیرد که حال کار کردن ندارد نه جوان که پرتوقع است. تسلیم جبر روزگار شده است. اما با غرور از 5 دامادش می گوید. 
حین خوردن کیک خرمایی که به او داده ام. شجاع لشگر را توصیف می کند. شخصی که نامش احمد قره قوگوزلو بوده اما به خاطر شجاعتش در زمان رضاشاه در مقابله با نیروهای روسی و بعضی قوم هاسرکش به او لقب شجاع لشگر را داده اند. 
دو ساعتی  با علی محمدی هستم. واقعا لحظات خوبی بود. در ادامه راه دیدن روستای «جفتان» را توصیه می کنذ. 
دم غروب به روستا می رسم. روستا سمت چپ چاده است. دو راه هم دارد. راه اول را انتخاب می کنم و به سمت پایین می روم و از رودخانه روستا رد می شوم و بعد از کمی سربالایی به بهداری روستا می رسم. از مرد چوپانی که در بالای تپه است سراغ دهیار را می گیرم که همسرش را نشانم می دهد. همراه با یک زن  دیگر، بچه اش را در میان درختان می گرداند. شماره دهیار را می گیرم و با او صحبت می کنم برای محل دیدار.
پیرزنی از پشت صدایم می کند. چند زن دیگر هم همراهش هستند. همه آنها کاملا شهری و البته چاق و آرایش کرده هستند. تفاوت شهری و روستایی را در وزن و آرایش می توان سنجید.  انگار که پیرمرد چوپان خوشش نیامده از صدا کردن آن پیرزن. ولی به سمتش می روم که چه می گوید. 
زن شوخ طبع است و مرتب اطرافیانش را می خنداند. لهجه ترکی و فارسی اش حسابی قاطی شده است. هر از چند گاهی هم تحکمی در صحبت هایش می آید. 15 سالی است که همسرش فوت کرده اما با غرور از پسرش می گوید که در یکی از کشورهای عربی مشغول به کار است.  

مجتبی هزارخانی

مجتبی هزارخانی دهیار روستای جفتان 


مجتبی هزارخانی دهیار روستا می آید. جوانی است نسبتا لاغر با ریشی به صورت. همان ابتدا به قلعه قدیمی روستا می رویم که قدمتی 250 ساله دارد، اما به جز چند دیوار و ستوان چیزی از آن نمانده است. قلعه مشخصا در جای خوش آب و هوایی ساخته شده بود. ضمن راه رفتن مجتبی از روستا می گوید که 45 کیلومتر تا تفرش و 35 کیلومتر تا نوبران فاصله دارد. بیشتر مردم در کار باغداری مخصوصا انگور و سیب گلاب و گردو بادام هستند. سیب گلاب و انگور به وفور در باغات روستا دیده می شود. 

سیب جفتان


 اما تا یادم نرفته بگویم که مجتبی تحصیل کرده رشته ITاست. همسرش کرمانشاهی است. اما زندگی روستایی را به دنگ و فنگ زندگی شهری ترجیح داده است. اینها روزنه های امید برای رجعت به زندگی آرام و آرام بخش روستایی هستند. 
«غار امجک»، «قنات های روستا»، « قطره چکان کریان» بعضی جاها دیدنی داخل و اطراف روستا هستند.

کوچه های جفتان

روستا هم بافت قدیم دارد و هم بافت ترمیم شده. مقدار بافت ترمیم شده کم است اما گر کامل شود روستا جلوه گردشگری خوبی می تواند پیدا کند. 

خانه در جفتان

در همان منطقه ترمیم شده خانه مادری مجتبی است. خانه ای که دو طبقه دارد. به طبقه دوم می رویم.  دو اتاق دارد.  آخر خانه روستایی است با در و سقفی چوبی. یک در چوبی این دو اتاق را به هم وصل می کند. 
پدر مجتبی هم یک سالی است چشم از جهان فروبسته. پمپ بنزین داشته و به مهمان نوازی معروف بوده است. راهش را مجتبی ادامه می دهد با پذیرایی و شامی که مادر آماده می کند کامل تر هم می شود. 
صدای جیرجیرک و ریختن چایی به  استکان، بهترین سکوت شکنان آن شب بودند. وقتی از صدای ریکورد شده جیرجیرک ها و ریختن چایی را بعدها می شنوم، به یاد می آورم آرامش حقیقی آن شب را.

جفتان


صبح مادر نان  کنجدی گردی را در تنور حیاط می پزد. انواع سبزیجات هم به آن می زند. با دادن صبحانه ای خوشمزه و  سیب گلاب راهیم می کند. 

جفتان

صرف صبحانه به همراه برادر مجتبی 

عدالت عابدینی

در میان تاکستان های جفتان


خانه قدیمی جفتان

خانه قدیمی جفتان که معماری اش می تواند قابل الگوگیری باشد و خودش هم قابل بازسازی

 

جفتان

طبقه دوم خانه پدری مجتبی که سرزنده و مهمان نواز است.

جفتان

آثار باقیمانده از آتشکده روستای جفتان که قبلا به صورت چارتاقی در مسیر دیده بودم

پیرمرد جفتانی

مرد کشاورز که در مزارع روستا می بینم. از همسرش می گوید که به خاطر هجوم میهمان برای فرار از کرونای شهر، مبتلا به کرونا شده است

انگور

درخت انگور که به وفور در روستای جفتان است 

غروب

دیدن این چنین غروب هایی را در روستاها نباید از دست داد. 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای کبوران

روستای کبوران - عکس از عدالت عابدینی

 

جوان موتورسوار از جاده خاکی و از میان کوه ها به سمت بالا می رود. موتور گرد و خاکی پشت سرش راه انداخته است. ناگهان توجه اش به سمت چپ چاده، داخل دره و آب بند آنجا جلب می شود. چند نفر مشغول کاری هستند. از آن بالا آنها را برانداز می کند. انگار در حال کندن جایی هستند! یکی از آنها متوجه او می شود و به بقیه می گوید. صحنه یکهو عوض می شود. اینبار همگی با چاقو و چماق به دنبالش می افتند.
هندل موتور را می زند. در آخرین لحظه  روشن می شود و می زند به فرار!
به مزرعه شان  در بالای ارتفاعات می رسد، با موبایل به روستاییان جریان را می گوید. آنها می آیند و آن چند جوان متواری می شوند.
مثل اینکه  دنبال زیرخاکی بودند. 
حالا این جوان درست روبروی من بود و با گفتن این جریان می پرسد: 
-    تو جاده نمی ترسی تنها سفر می کنی؟
-    ترس از چی؟
-    ترس از همین اتفاقات!
یاد سرهنگ پیر آموزشی مان در سربازی می افتم که همیشه می گفت: «بترس از آن چیزی که می ترسی». اینجا هم به این جوان  باید حق بدهم.

عدالت عابدینی

مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی


مسیر روستای کهندان از سمت قم به تفرش کاملا کوهستانی و خاکی است. جاده خلوت است. ولی این طور هم نیست که پرنده پر نزند. اتفاقا زیاد هم هست، به همراه همین موتور سواری که می بینم دیگر هیچ آدمیزادی نیست. این جاده،  زمانی استفاده می شد، ولی با اتصال روستای کهندان به شهرستان قم، کمتر مورد استفاده قرار می گیرد و الان من  تنها در این جاده هستم. 
جاده آنقدر پرشیب است که مجبور می شوم چند باری  از دوچرخه پیاده شوم و دوچرخه را سلانه سلانه بالا بکشم. بعضی وقت ها به هنگام هل دادن دوچرخه کفشم روی زمین لیز می خورد. 
به ارتفاع 2200 متری می رسم. قله های متعدد از آن بالا دیده می شوند. 

جاده خاکی کهندان تفرش

منظره از درختان و کوه در مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

جاده کهندان تفرش

قلل ارتفاعات گیان - عکس از عدالت عابدینی 

همه نفس نفس زدن هایم در سر بالایی را با شیب تندی که به سمت پایین دارم جبران می شود؛ البته با سرعت و احتیاط زیاد. باغ های پراکنده ای هم در بین راه دیده می شوند. 
در مسیر آسفالت که سرعتم الی ماشاء الله می شود. با سرعت می روم تا دم غروب به تفرش می رسم. درختان بلند این شهر خلوتِ کوهستان را حسابی آراسته اند. 
با پرس و جو، مردم نزدیک ترین و زیباترین روستا به شهر را نشانم می دهند. یکی از آنها تماسی می گیرد هماهنگ می کند پیش آقای «ولی یامینی» از اعضای شورای روستا بروم. یک نفر هم آن طرف خیابان نشسته و دعوت می کند به ویلایش!
بین این دو انتخاب، روستا را بیشتر دوست دارم. 

چارتاقی کبوران

نمای روستای کبوران از زاویه یکی از تاق ها - عکس از عدالت عابدینی


روستای تاتی زبان کبوران 8 کیلومتر بیشتر تا تفرش فاصله ندارد. ولی تا به آنجا برسم به تاریکی می خورم. به یامینی زنگ می زنم. با موتور می آید. ابتدا به سمت شیرآبی که در کنار جاده است می رود و  آبی به صورتش می زند.  از کار کشاورزی آمده و خستگی و غبار صورت را پاک کند. 

چارتاقی کبوران

دوچرخه در کنار چارتاقی کبوران - عکس از عدالت عابدینی

جوانی است با چهره خندان. اول چارتاقی نزدیک آنجا را که به روستا اشراف دارد را نشانم می دهم. چارتاقی ها به طوری کلی ابعاد مربعی شکل دارند که دارای چهار تاق ورودی بزرگ هستند. به همین خاطر اسمش را چهارتاقی گذاشته اند. معمولا یک گنبد هم بالای سر آنهاست. آخرین تخمین از ساخت چهارتاقی ها به دوران اشکانیان بر می گردد و بیشتر در زمان های گذشته به عنوان آتشکده زرتشتیان به کار برده می شد. بعدها در دوره اسلامی این چارتاقی ها با تغییراتی تبدیل به مسجد می شوند. از طرح چارتاقی ها، بعدها برای طراحی برخی آرامگاه هم استفاده شده است. این چارتاقی ها نقش تقویم آفتابی را هم داشته اند. 

چارتاقی

این را هم بگویم نمونه ای دیگر از این  چارتاقی در آن سوی کوه ها و در روستای نویس هم وجود دارد. کلا در این منطقه آتشکده و چارتاقی زیاد است.
از آنجایی که به زرتشت ها، گبری هم می گویند، نام این روستا در گذشته «گبریان» بوده و در گذر زمان به «کبوران» تغییر عنوان داده است. هر چند که به آن اکنون «بهاران» هم گفته می شود. 
بعد تا امامزاده ی روستا که در حاشیه روستا و در کنار جاده است می رویم. صدای آب خروشان  به گوش می رسد. یامینی می گوید چند شب پیش تا نصف شب مشغول کار بودم. ساعت حدود سه نصف شب بود. کنار جاده نشسته بودم. ماشین پلیس می آید و می پرسد: 
-    نصف شب اینجا چکار می کنی؟
-    صدا آب رو گوش کنید، دقت کنید چه صدای قشنگی داره!
یامینی در آن لحظه در حس و حال خود و لذت از حال خود بوده است. ماموران هم فهمیدند که او یک کشاورز زحمتکش است، می گویند در چند وقت گذشته دزدی هایی از سیم های برقی و ... در منطقه گزارش شده است و آنها مامور بودند و معذور! شاید حسرت آن لحظه او را خورده اند. 
یامینی مجرد است و اصلا اهل شبکه های اجتماعی که این روزها دلخوشی ها خیلی از آدم ها هست نیست.
شب به اقامتگاه نزدیک امامزاده می مانم و یامینی می رود شام هم می آورد. فردا هم می گوید حتما پیش آقای تقی برجی بروم. می گوید باغچه خیلی خوبی دارد و از دیدنش پشیمان نمی شوم. 
صبح بعد از استراحت شبانه ابتدا به سمت چارتاقی می روم که شب نتوانستم کامل ببینم. در کنار چارتاقی قلعه قدیمی «گبری» وجود دارد که تقریبا تخریب شده است. از آنجا می شود امتداد روستا را کامل دید. خانه ها هم بیشتر سقف شیروانی دارند. خیابان عبوری از کنار شهر هم خیلی کم تردد است. 
قناتی هم دارد که حسابی پرآب است و آب در آن جریان دارد. 

تقی برجی

آقای تقی برجی در حال کار در مزرعه - عکس از عدالت عابدینی


با آقای تقی برجی تماس می گیرم و می روم به سمتش.  وارد کوچه باغی می شوم که پر از درختان بلند و زمین های کشاورزی است. محصولات عمده این روستا بادام، گردو، سیب، سنجد، گلابی، انگور، آلبالو، گیلاس، زردآلو و آلو است. آقای برجی در میان زمین های کشاورزی مشغول کار است. مردی شصت ساله با سبیلی نسبتا پرپشت و صورتی تراشیده و چهره ای کاملا خندان! انگار که همه مردم روستا اینطور خندان هستند.  اما حیف!
حیف از آن جهت که این روستا زمانی 90 خانوار داشته ولی در حال حاضر فقط 30 خانوار در آن زندگی می کنند. خیلی ها مهاجرت کرده و رفته اند. بیشتر هم پیرمردها و پیرزن ها هستند. برجی دلیل این مهاجرت را عدم تمایل جوانان به کار کشاورزی می داند. البته کمبود آب و سرمازدگی محصولات هم، در این مهاجرت ها بی تاثیر نبوده است. 
وقتی کارش تمام می شود با هم به کلبه اش می رویم. یکی از دنج ترین جاهایی است که می بینم. دام و مرغ و خروس و درختان میوه هم آنجا هستند. همه درختان آنجا را خودش کاشته است. مبل هایی در فضای بیرونی چیده شده اند. ضبطی هم که نوار کاست  می خورد. روی دیوار آویزان است. این مزرعه را سال 70 خریده است. 

تقی برجی

چهره خندان تقی برجی بعد از کار و تلاش - عکس از عدالت عابدینی

تکه های هیزم را جمع می کند. آنها را به محل اجاقدان می ریزد و با کبریت می زند و فوتی و آتشی! بعد توری فلزی و کتری را روی آتش می گذارد. 
از کلاس اول راهنمایی با تراکتور کار می کرد تا وقتی که دیپلم  می گیرد. سال 62  و در سن 25 سالگی ازدواج می کند. تا سال 82 همچنان کارش با تراکتور است. تقریبا بیشتر روستاها اطراف را با تراکتور شخم زده است. به یاد می آورد روزهایی را که به خاطر کار زیاد روی تراکتور خوابش گرفته  و حوادثی برایش افتاده بود.
آقای تقی برجی بعد چند سال کار با تراکتور کارش می شود کار روی کمپرسور.
 بعد از آن است که دچار کمردرد و آرتروز می شود. 
چایی دم می کند. صبحانه نان و سرشیر و پنیر و کره محلی است.
 وقتی صبحانه می خوریم از چیزی که برایش آزار دهنده است می گوید و آن درد تنهایی است ولی خودش خوشحال است که فرزندانش همیشه با او هستند.  اگر دور هم باشند، به او سر می زنند. 
از پانزده سال پیش به خاطر بیماری همسرش، یک روز در میان از روستا باید به بیمارستان تفرش برود.
 اما این یک روز در روستا کبوران بودنم یک طرف، شنیدن یک جمله از طرف او یک طرف که خیلی حالم را خوب کرد. 
وقتی از او از بزرگترین لذتش می پرسم می گوید: عشق به همسر!
آسیاب ها، آب انبار، حمام قدیمی، خانه های کاهگلی برخی دیگر از دیدنی های روستا هستند که من فرصت دیدن از آنها را نداشتم. 

 

آب بند کهندان

آب بند مسیر کهندان به تفرش - عکس از عدالت عابدینی 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

دوچرخه و روستای کهندان

- منظورت حاج غلومه که  بازنشسته آموزش پرورشه؟ 
-    بله بله منظورم همونه!
همان ابتدای کار اشتباه کردم و گفتم آقای غلامرضا کهندانی. معمولا نام رسمی با نام متداول در بین مردم فرق می کند. حسابی خسته ام. باید این حق را به من بدهید.  دلیلش را می گویم.
اول اینکه ساعت چهار بعد از ظهر با دوچرخه از روستای دولت آباد به سمت کهندان حرکت کردم. دوم اینکه مسیر سی کیلومتری کلا سربالایی بود. آفتاب تیز تابستان با شیب تند جاده، انگاری مرا روی زمین انداخته و به سینه خیز رکاب زدنم مجبور کرده بودند. هم عرق بود و هم نفس زدن. آمادگی روزهای اول سفر را هم به این سختی اضافه کنید. روستای کهندان مثل باریکه ای بین شهرهای ساوه از شمال شرق و اراک از جنوب غرب دو شهر مهم استان مرکزی قرار گرفته است. ولی  جالب اینکه متعلق به استان قم است و تا خود شهر قم 85 کیلومتر فاصله دارد. 20 کیلومتر بیشتر هم با تفرش فاصله ندارد.
خنکی ارتفاعات و درختان بلند توت و گردو تا حدی خستگی آدم را می برد. ولی شیب تند هر از چندگاهی وادارم می کند به پیاده روی و  گهی زین به پشت بودنم.
بعید می دانستم غروب به کهندان برسم. حدود پنج کیلومتر نرسیده به کهندان، روستای دیگری به نام «ونان» قرار دارد. ییلاق نشین است و جای اعیان نشینان از تهران و شهرستان های اطراف علاوه بر مردم روستا. خانه های آنچنانی هم  تا دلتان بخواهد در آنجا ساخته اند. توت در کنار جاده آنقدری زیاد هست که مردم با وسایل نقلیه شان ایستاده اند و توت ها ریخته شده روی زمین را جمع می کنند. البته روستاهای دیگری هم در طول مسیر هستند. 

کوه وتوس

کوه وتوس کهندان  - عکس از عدالت عابدینی

خوشبختانه قبل از غروب آفتاب کهندان می رسم. کهندان بر دامنه کوه قرار دارد. هم راستا با روستا کوه وتوس با ارتفاع حدود 2700 از کوه های مهم استان قم است و درست روبروی آن علم کوه قرار دارد. البته نباید این علم کوه را با علم کوه دماوند اشتباه گرفت.  
توت، گردو، فندوق و گیلاس مهمترین محصولات باغی این روستا است. توت و فندق آنقدر مرغوبند که در کشور مطرح هستند. 
با آدرسی که مردم می دهند به سمت خانه حاج غلامرضا می روم. او هم در حال آمدن به سمتم است. راستش اولین بار است که می بینمش. به واسطه دوستِ دوستم چند روز قبل، تلفنی با اون صحبت کرده بودم. در مورد ادامه  مسیر کهندان به تفرش پرسیده بودم.  آخرش دعوت کرده بود بروم به خانه اش. 
همان ابتدا می گوید به خانه خودشان برویم یا یک خانه دیگر که خالی است و می تواند اختصاص به خودم داشته باشد. با این نیت که در آن خانه راحت تر باشم. 
از آنجایی که دوست دارم هم صحبتش باشم، انتخاب را می گذاریم به رفتن خانه خودش.

استراحت دوچرخه در حیاط خانه

خانه درِ کوچک سفید با حاشیه ای آبی تیره دارد. ورودی خانه چند پله می خورد. به اتفاق هم دوچرخه را بلند و وارد حیاط خانه می کنیم. دوچرخه را گوشه سمت چپ می گذارم. فرمان دوچرخه قشنگ رو به طبیعت روستا قرار می گیرد. دوچرخه هم باید خستگی اش در برود. 
موکت در حیاط پهن و پشتی ها روی دیوار تکیه داده شده اند. بساط چای و هنداونه و گردو و فندق و توت همانجا فراهم است. در آن تابستان و بعد از آن رکاب زدن، هندوانه مثل قالب یخی می ماند که سریع در دهانم آب می شود و بین سلول های خسته بدنم تقسیم می شود. از بس که تشنه ام. 

 

تزئینات دیوار خانه کهندانی 

 

خانه سقفی چوبی دارد مثل آن قدیم ها! درخت و گل  داخل حیاط،  طراوت را به تمام وجود آدم می دهد. دیوارهای خانه با انواع گلدان های مصنوعی و طبیعی، و ساعت تزیئن شده اند. در یکی از اتاق ها هم به یاد قدیم، چراغ گردسوز و فانوس بازنشسته گوشه ای نشسته اند.
بعد از کمی صحبت، آقای کهندانی اجازه می خواهد تا به مسجد برود و برگردد. بدم نمی آید همراهی اش کنم تا در آنجا کمی بیشتر مردم را ببینم. 
در کوچه پس کوچه، مردم احترام خاصی به حاج غلامرضا دارند. زنان در  گروه های چند نفره با چادرهای رنگی روبروی خانه ای جمع شده اند و مشغول گپ و گعده اند. مسجد در قسمت پایین روستا قرار داد. مسیر شیب به سمت پایین و با درختان پهن برگ است. داخل مسجد بیشترپیرمردها هستند. به خاطر وضعیت کرونا،  نماز جماعت نیست. نوه های حاج غلامرضا هم که دختر و پسر هستند، سعی می کنند ادای نماز خواندن بزرگ تر ها را در بیاورند. 
شب جمعه است و بساط نذر هم در مسجد و کوچه پس کوچه های روستا به راه است. 

غلامرضا کهندانی

آقای غلامرضا کهندانی میزبانم در روستای کهندان 

کهندانی 64 سال سن دارد.  بازنشسته دانشگاه فرهنگیان است. مسئول تغدیه و بهداشت بوده. آشپز قهاری است به طوری که آموزش آشپزی نه تنها  برای ایران ها، بلکه برای عربستانی ها، سودانی ها و بنگلادشی ها هم داشته است. بعد از بازنشستگی به روستا آمده و علاوه بر کشاورزی، تفریح اش را هم دارد. عاشق کوهنوردی و متنفر از دود و دم است. اهل ماشین و موتور هم نیست. با وجود آشپز بودن عاشق غذاهای طبیعی و کمتر به سمت غذاهای رستورانی می رود. در مدتی که مسئولیت نظارت بر مواد غذایی داشته، به مدت 4 سال مانع از ورود گوشت برزیلی به علت مشکل دار بودنش به داخل کشور شده است. نظم در زندگی را بهترین لذتش می داند. 
خودش در تئوری از آشپزی اش گفت ولی همسرش در عمل شام آنچنانی آماده کرد. فسنجان و کشک بادمجان  با دوغ و ترشی که سفره را مزین کرده بودند. 
خانه های روستای کهندان همگی شیروانی ها رنگارنگ دارند مثل شمال.

علم کوه قم

باغات روستای کهندان

یک ماه از تابستان گذشته و الان فصل چینش توت روستاست. چیدن توت تقریبا از 15 تیرماه شروع می شود و تا پایان مرداد ادامه دارد. این توت یکی از مرغوب ترین توت های کشور است.

تورهای توت

تورهای مخصوص برای جمع آوری توت های چیده شده 

پارچه های توت

پارچه های وصله شده به هم که در گذشته بیشتر و در حال  حاضر کمتر برای جمع آوری توت های استفاده می شوند

چیدن توت به این صورت است که زیر درختان توری پلاستیکی سبز رنگی را به فاصله یک متری از سطح زمین به درختان می بندند و بعد توت ها را بر روی آن می چینند. قدیمی ها هم پارچه های رنگی وصله شده را کنار هم قرار می دادند. روش جدید  علاوه بر چیدن آسان، مانع از خوردن توت به سطح زمین و آلودگی آن می شود.. بعد از این مرحله، توت ها را به خانه می آورند. معمولا زن ها مسن نسبت به تفکیک آن اقدام می کنند. تفکیک برای جدا کردن توت ها مرغوب و کم کیفیت تر است. باران برای توت در فصل برداشت اصلا خوب نیست. 
گیاهانی مثل آویشن، شکرتیغان، بومادران، چایی کوهی، گوزنگ، پونه، ریواس، سماق هم در روستا هستند که برخی از اینها گیاهان دارویی هستند. 
تیپ آدم ها مختلفی را در باغات و خود روستا می شود دید.

از شخصی که مردم او را سرهنگ خطابش می کنند و می گویند بیست سالی جزء تیم اسکورت شاه بوده و حالا دست به عصا روی صندلی نشسته و کار کردن همسرش در برداشت توت را نگاه می کند. 

جوانی که با مهارت و فرزی بالای درخت می رود و می گوید این عکس ها و فیلم ها را به مسئولان نشان نشده که کاری برای ما نکردند. 
خانم مسنی که همسرش جانباز است و دو بچه معلول دارد. در جریانات انقلاب فعال بوده و اعلامیه پخش می کرده ولی الان نتیجه مبارزاتش را متفاوت می بیند. 
اما حبیب کهندانی آقا بزرگ یک چیز دیگر است. اصلا خودش یک عمل گرا و طبیعت دوست واقعی است. هم خوب صحبت می کند و هم شعر نغز می خواند. 

در سال 83 از نیروی هوایی بازنشسته شده است. قبل از بازنشستگی امکانات خود را به روستای کهندان ریخته است و علاقه خاصی به طبیعت دارد،  به طوری که تمام خیابان را گلکاری و درختکاری کرده است. پیاز، انجیر، توت فرنگی کنار خیابان کاشته حتی از زعفران هم دریغ نکرده است. جدول های خیابان را رنگ کاری کرده است  بارها طبیعت دوستی اش را مورد تاکید قرار می دهد. و چه خوب شعر از حفظ می گوید: 
قدی که بحر خدمت خلق علم شود ... بهتر از قامتی است که به محراب خم شود 
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زند ... که از کار خلق یک گره بسته باز کند 
این روستا این طبیعت خوب و مردمان مهرورز هم داشته باشد، حیف نیست که یک بومگردی نداشته باشد تا علاقمندان بیایند و همه این زیبایی ها را یک جا ببیند. 

خوشبختانه بومگردی «کلبه وتوس» این مشکل را هم کرده است. آقای کهندانی و خانم «تک مار» زوجی هستند که بعد از چند سال تلاش این بومگردی را با معماری حیرت انگیز راه اندازی کرده اند. اتاق های مرتب، حیاط بزرگ با آلاچیق های متعدد و طراحی منحصر به فرد این بومگردی که رو به باغات کهندان دارد آنرا بسیار دلپسند  و مفرح کرده است. 

بومگردی وتوس

بومگردی کلبه وتوس 

وقتی متوجه می شوم خانم «تک مار» نقش عمده ای در ساخت این بنا داشته باورم نمی شوم، ولی وقتی صحبت هایش را می شنوم، نظرم خیلی می شود. پس نگاه کوتاه می کنیم به برخی کارهایش! آنچنان آدم پرجنب و جوش و فنی است که در شش سالگی کباب کوبیده درست می کرده، در هفت سالگی سوار بر موتور  می شود اما فقط گاز دادن بلد بود و نمی دانست همراه با ترمز باید کلاج هم بگیرد و در نتیجه با تصادفی هم می کند.  وقتی هشت ساله بود آرایشگری می کند. به خاطر فنی بودن کار پدر و برادرهایش از جوشکاری و بنایی سر در می آورد، به طوری که در ساخت همین بوم گردی به استاد کارها هم گیر می داده که به جا هم بوده است. 
ماجرا استارت ساخت این بنا به 17 سال قبل بر می گردد که خانم «تک مار» به هنگام عروسی از خانه پدری چند شی قدیمی را به خانه شوهر می آورد.
او جای یک بومگردی را در این روستا خیلی خالی می بیند. اینها را می آورد با این نیت که شاید روزی در این روستا یک بومگردی برای مسافرانی که می ایند بسازند و از همین اشیاء استفاده کنند. 
بی گمان همسرش هم در به ثمر رسیدن آرزویش  نقش موثری داشته است. 
عدالت عابدینی

  • عدالت عابدینی