دخترک چشمش برقی می زند. هیجانش را نمی تواند پنهان کند. صورتی لاغر و کشیده دارد. گیسوهای بلندش را از پشت بسته است. به همراه دیگر دوستانش جلوی در خانه ای مشغول بازی بودند. تعجبش از این بود که بهروز حاجیلو قوم و خویش نزدیکش را از کجا می شناسم و اسرافیل را که عمویش است. خودمم دست کمی از او ندارم. برای عکاسی با پای پیاده در حال گذر از روبروی خانه آنها بودم که می بینمشان، خانه ای که البته در آنجا مهمان بودند.
بس که در این چند روز، بچه ای در روستاها ندیده بودم، دیدن این بچه ها، حسابی سرِذوقم آورده است. یکی از آنها بر روی تابِ بلندِ بسته به درهای گاراژیِ خانه، مشغول تاب بازی است. بقیه هم دور برش یا حرف می زنند یا بازی می کنند.
یک لحظه از جلویشان رد می شوم. اما دوباره بر می گردم. اینها گمشده های سفرم هستند. ببینم آنها اینجا چکار می کنند؟ چند نفری از همین روستا و بقیه هم مهمان هستند.
اینجا روستا وسمق است. روستای وسمق تفرش یا وسمق کوره در 60 کیلومتری شهرستان تفرش و در میان کوه¬ها و حاشیه رودخانه قره چای قرار گرفته است. شغل مردم بیشتر کشاورزی و دامداری است.
چند دقیقه ای است که وارد روستا شده ام. دوچرخه را خانه یکی از روستایی ها گذاشته ام. اولین جایی که می خواهم بروم رودخانه قره چای است که همان اول ورود دیدمش.
زمین های دور و بر سبزش و مردمِ در حال کار در زمین¬ های کشاوزی، انگیزه¬ام می¬شوند برای رفتن به آنجا. تا به تاریکی نخوردم نباید فرصت را از دست بدهم.
درختان تنومندی در خیابان روستا هستند. پرنده¬ های حسابی سروصدا راه انداخته اند.
در بین راه است که این دخترها را می بینم. صدای پرنده ها و دخترها شور زندگی دارند. وقتی می فهمند دوچرخه سوارم و اهل سفر با هیجان زیاد از سفر می پرسند. از کجای می آیی؟ کجاهای می ری؟سفرهای خارجی هم رفتی؟ تنهایی نمی ترسی؟
حین جواب دادن، یکی از آنها قلم و کاغذی می آورد که یادگاری برایش بنویسم. پشت بندش بقیه هم می آورند. لحظه ای خودبزرگی به من دست می¬دهد. من هم سوالاتم را از آنها می کنم که کدامشان اهل همین روستا هستند و کدامشان از روستای دیگر. بیتا که نسبتا از بقیه بزرگتر هم هست می گوید:
- من اهل این روستا نیستم، روستای ما کسرآصف هست.
باورم نمی شد که تا نزدیکی کسرآصف بیام. از ابتدای سفرم قصدم آمدن به اینجا نبود. جالب اینکه کسرآصف روستای دوستم بهروز حاجیلو است. قبلا با او دوباری با ماشین به آنجا رفته ام. آخرین بار هم مربوط به چهار سال پیش بود. به بهروز هم نگفته بودم که نزدیک روستای شان هستم. خودمم نمی دانستم که به آن روستا وارد خواهم شد یا نه!
حالا بیتا بهانه ای شده بود تا به بهروز زنگ بزنم. زنگ زدم. بعد از سلام و احوالپرسی، بدون مقدمه گوشی را به بهروز دادم.
بهروز مبهوت مانده بود من بیتا را از کجا پیدا کردم!؟ وقتی ماجرا را می فهمد دعوت می کند که فردا حتما به نزد پدرش بروم که از قضا او هم در روستای کسرآصف است. بیتا هم شد سبب خیر!
از رودخانه جاده باریکی رد می شود. در یک طرف آب بندی درست شده است و آب در وسعتی زیاد جمع شده است. سبزی درختان، آبی آسمان، سفیدی ابرها در داخل آب جلوه¬های خیلی زیبا به وجود آورده اند.
خیلی سال بود این رودخانه را می¬خواستم ببینم. رودخانه که 500 کیلومتر درازا دارد. از کوه های همدان سرچشمه می گیرد. بعد از عبور از استان مرکزی به استان قم می آید و به دریاچه حوض سلطان می ریزد.
واقعیتش اثری از این رودخانه نه تنها نزدیک قم، بلکه نزدیک ساوه هم ندیده بودم. دلیلش هم به این بر می گشت که سالها قبل سد غدیر و سدهای دیگر را بر روی آن زده بودند. فکر هم نمی کردم که این رودخانه آب قابل عرضی هم داشته باشد.
لابد آن وقتی که سد نبوده، دریاچه حوض نمک در جاده قم – تهران آب زیادتری داشته و سفره های آب زیرزمینی در اطراف ساوه پرآب تر بودند. هر چند که الان هم زمینهای کشاورزی اطراف ساوه، وابستگی زیادی به آب این رودخانه دارند.
رودخانه در مسیر طولانی خود، نیزارهای خیلی بلند و زیبایی را به وجود آورده است. یکی اش در همین روستاست. حدود بیست کیلومتر قبل هم در روستایی این نیزارها را دیدم.
به کنار برکه می رسم، مدتی را همانجا می نشینم. کاش یک بوم نقاشی داشتم و یک نقاشی آبرنگ اینجا می کشیدم. وقتی آدم شروع به نقاشی می کند جزئیات را بیشتر و بهتر می تواند درک کند. یک ربع بیست دقیقه ای آنجا هستم. تا خورشید پشت کوه ها قایم نشده بروم سراغ مردم روستا.
جوانی با بیل خاک را از گوشه زمین بر می دارد و فحش گویان به سمت دیگر می رود. موش ها را فحش می دهد. می گوید این موش ها آفتی شده اند برای مزرعه. می گویم این که خوب است یک شخم زنی اساسی در زیرزمین انجام می دهند.
- کاش فقط این بود، ریشه گیاهان را از بین می برن. آخرش هم گیاه رشد نمی کنه
- با ریختن خاک روی سوراخ موش ها هم که نمی شه پروژه سوراخ سازی آنها را گرفت!
فکری می کند و می گوید
- راست می گی!
ولی انگار خودش را با این کار آرام می کند. به حال خودش می گذارمش و از پشت روستا به تپه ای مشرف به آن می روم. تپه ای که می گویند باستانی است. مردی پیر با کلاهی لبه دار و صورتی چروکیده وعصایی به دست مشغول گله داری است. هنوز گرمای آفتاب تابستان مانده است. سگ یکجایی نشسته و زبان را تا آخر در آورده تا بلکه گرما از تنش خارج کند. گوسفندها کیپ تا کیپ به هم چسبیده اند. آنقدر گرم است که نای خوردن و تکان خوردن ندارند.
پیرمرد تعداد زیادی گوسفند دارد. دخترش هم دهیار روستاست. وضعیت خودش هم راضی است. بوم نقاشی جایش اینجا هم خالی است.
از آن بالا یک ساختمان شبک نوساز، با چند نفر مشغول کار در زمین های گندم و جو با یک تراکتور پر سروصدا می بینم. به سمت آنها می روم. پیرمرد به همراه دو جوان در حال کارند. وقتی آدمی آن طور ساختمانی دارد، چه نیاز به کار دارد.
صاحبان زمین جزء اربابان قدیم بوده اند. گویا مدتی هم زمین از دست آنها خارج شده. زمین بایر شده بود. اما دوباره دستشان آمده آن را آباد کرده اند.
پیش آقای سهرابی می روم که قراری بگذارم برای صحبت کردن با او. به رغم برخورد پرمهرش، علاقه ای به گفتن از خودش ندارد. آخرش به روستا که می روم با پسرعمویش ابوالفضل سهرابی آشنا می شوم که گاوداری هم دارد.
صحبت با آنها باعث می شوم که بروم دوچرخه ام را بیاورم و شب را با آنها باشم.
روبروی خانه را با پلاکارد سیاه پوشانده اند. پلاکاردی که فوت عزیزی را نشان می¬دهد. سرهنگ علی اکبر سهرابی چند وقتی است که به خاطر بیماری لعنتی کرونا جانش را از دست داده است. به رغم اینکه بسیار هم رعایت می¬کرد.
بخشی از زمین های کشاورزی روستای وسمق
کشاورزانی که به شدت در حال کارند و خنده را هم فراموش نمی کنند
سگ هم برای تعادل گرمایی زبانش را تا آخر بیرون در آورده است.