پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کاروانسرای خرگوشی

دقیقا خاطرم نیست اولین سفر تنهایی ام کی بود. فکر کنم بیست و یک دو ساله بودم. یک سفره شش روزه به چهار شهر دور از هم داشتم. 
کوله پشتی برداشتم و به کرمانشاه و از آنجا به سنندج و ساری و رشت رفتم.
هیچ برنامه خاصی هم  نداشتم. نه عکسی می گرفتم نه سفرنامه ای می نوشتم و نه فضای مجازی بود که خودی نشان دهم. 
 جاهای دیدنی و موزه ها و اماکن تفریحی هم در برنامه ام نبود، البته  الان هم در این مورد فرقی نکرده است. فقط دوست داشتم  در بازار و  میان مردم قدم بروم و آنها را ببینم و اگر شد صحبتی هم  بکنم. 
یک قانون هم در داخل اتوبوس برای خودم داشتم. اگر مسافت بیش از 120 کیلومتر بود، حتما با بغل دستی ام درِ صحبت را باز کنم. یکهو فکرتان منحرف نشود و  به جنس مخالف پیش نرود. این رقم اصلا امکان پذیر نبود و نیست و دنبالش نبودم. 120 کیلومتر هم یک دلیلی خاصی داشت که بماند.
بهترین منفعت این نوع هم صحبتی، رسیدن به مقصد و در بعضی مواقع هم شکل گیری دوستی جدید بود. 
به مادر که اصلا نمی دانست من به کجا می روم. فقط می گفتم: «می رم سفر»
داستان سفر تنهایی ام به خارج کشور، در نوع خودش بامزه است. خرداد ماه سال 83 بود. کوله پشتی را برداشتم و رفتم مرز نخجوان. از قضا همان موقع، مرز آنجا به دلایل مسخره ای بسته بود. به خاطر پیشنهاد یک نفر به سمت ارمنستان رفتم و دو روزی را در این کشور بودم.
از آنجا که برگشتم رفتم تبریز. طی یک کَل کَل با دوست خوزستانی ام مهدی بوستانی، بلیط هواپیما گرفتم و در گرمای سوزان پروازکردم به اهواز. 
مادرم هم که کلافه شده بود، تماس گرفت و گفت: «پس کجایی تو پسر!». گفتم اهواز هستم. بدون اینکه بداند ارمنستان هم رفتم فقط گفت زود برگرد.
می رسیم به دوچرخه. اولین سفر من با دوچرخه با برادر کوچکترم جواد بود که در دو سال، یک بار تا اصفهان رفتیم و یک بار هم تا خوانسار. در برنامه خوانسار می خواستم سفر را همچنان ادامه بدهم اما برادر دیگر نمی خواست همراه باشد. خلاصه اینکه ادامه مسیر را نتوانستم تنهایی بروم. 
سال بعد استارت یک سفر نسبتا طولانی را با دوچرخه زدم که از قم رفتم به سمت جنوب همدان بعد کرمانشاه، ایلام و خرم آباد و اراک. تنها ترسم این بود که اگر دوچرخه خراب شود، چکار کنم!؟ جالب اینکه اصلا بلد نبودم یک پنچری ساده بگیرم. البته پنچری دوچرخه 28 را می گرفتم، آن هم خیلی قبل ها که دیگر یادم رفته بود.
خوشبختانه هیچ اتفاقی برای دوچرخه در این مدت نیفتاد. 
اما در سفری دیگر مشکلاتی پیش آمد. 
بالاخره گذشت و گذشت از پختگی زیاد در سفر به حد جزغالگی رسیدم ولی هنوز کم است. 
خیلی ها هم در مورد تنها سفر کردن سوال می کنند. «چرا تنها سفر می ری؟ با خطر چکار می کنی؟ اگر کسی بهت حمله کنه چکار کنه و قص الی هذا»
مهم تر از اینکه نمی ترسی!؟؟؟
واقعیتش خیلی وقت است که ترس در من مرده است. هر چند که ترسِ کم لازم است، اما دیگر کلن ترسیدن یک اشتباه محض است و مانع جدی برای خیلی از حرکت ها. 
برسیم به ادامه سفرنامه ام
 بعد  از مسیر گاوخونی که به سمت جنوب می رفتم، یک خرده نگرانی به سراغم آمد. نه به خاطر اینکه در طول مسیر تنها بودم و هیچ احدالناسی در آنجا نبود. صبور باشید به آنجا هم می رسیم. خوب بخوانید و خودتان را همراه من تجسم کنید. 
باد با سرعت می وزد. نه از روبرو از پشت که برای  دوچرخه سوار یک نعمت است. مخصوصا اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور می شود. با سرعت هر چه تمام تر می روم. هیچ کس به جز من نیست. تنها یک لحظه ماشین آفرودی می  آید و سبقت می گیرد و می رود.
اگر فکر کردید که اینجا ترسیدم، اشتباه کردید. اینجا که ترس ندارد. 
اما کمی نگذشته بود که ماشین برگشت. من با سرعت می رفتم و آن هم با سرعت کم می آمد. 
لحظه به لحظه به هم نزدیک می شویم. چرا رفت و چرا برگشت؟ این ماشین تنها در اینجا چکار می کند؟ نکند می خواهد راهزنی کند و دوچرخه ام و اسباب و اثاثیه ام را ببرد. ولی اینها که ارزشی ندارند. 
لحظه به لحظه ماشین نزدیک تر می شود. من هم با سرعت به سمتش می روم. تپش قلبم بالا رفته است. می توانم صدای تنفسم را بشنوم. 
ماشین می آید و چراغی روشن می کند و می رود. 
به همین راحتی. امیدوارم که تا اینجا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا. 
ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته هایم. عجب جمله ای شد!
راه را ادامه می دهم. جاده به خا کی می خورد. خورشید هم آن پشت پشت ها یواش یواش پنهان می شود. 
چرا به کاروانسرا نمی رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی می رسی. ولی هیچ خبری از کاروانسرا نیست!
آسمان کاملا تاریک می شود. هد لامپ را روشن می کنم. فقط می توانم جلوی راهم را می بینم. موبایل هم اصلا آنتن نمی دهد. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!
نوری شبیه نور ماشین در دوردست می بینم. در همان تاریکی بالاخره کاروانسرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده می بینم. ولی اصلا درِ ورودی اش نمی دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ای می گذارم و شروع می کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده در ورودی است. 
تاریکی همه جا را گرفته. آرام وارد قلعه می شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش هایم را می شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط کاروانسرا می روم. 
تا داخل می شوم و سمت چپ را نگاه می کنم. نور ضعیفی را می بینم. نزدیک تر می شوم. می بینم دو نفر هستند که به تعجب به من نگاه می کنند. یک سلام و احوالپرسی می کنم. تعجبم من این است که آنها نصف شب اینجا چکار دارند؟ طبیعتا آنها هم چنین تعجبی دارند. 
علی و احسان هر دو سن و سال بیشتر از من دارند و اهل ورزنه هستند. می فهمم که آنها گاهی اوقات دو نفری به اینجا می آیند  و به دردل با یکدیگر می پردازند. چایی تعارف می کنند. چایی شان واقعا می چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلا فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم. 
بعد از مدتی هم صحبتی آنها می روند و من می مانم تنهای تنها!
در یکی از اتاق های کاروانسرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر را برپا می کنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق می دهم. 
سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم می کنم.
بعد از آن دوست دارم عکاسی شبانه کنم. ولی حضور ابرها در آسمان این اجازه را نمی  دهد. 
ساعت راتنظیم می کنم برای ساعت دو نصف شب و بعد  داخل چادر می روم که بخوابم. سریع به خواب می روم. 
ساعت دو صبح با صدای زنگ از خواب بیدار می شوم. با دوربین و پایه دوربین می روم وسط حیاط کاروانسرا. وه چه آسمان با شکوهی! حسابی ستاره باران شده است و فقط تکه های کوچک ابر هستند. 
حدود یک ساعتی کارم می شود عکاسی از زوایای مختلف کاروانسرا و آسمان تاریک و پرستاره. از چند مسیر هم با راه پله هایی بلند امکان رفتن به پشت بام است. بالا که می روم می فهمم هوا چقدر اینجا سرد است. شانس آوردم که چادر را در محوطه باز یا پشت باز نزدم. 

عدالت عابدینی

 

کاروانسرای خرگوشی
کاروانسرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده است و قبلا در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته. 
در داخل کاروانسرا چقدر آدم اینجا آمده اند و رفته اند. چه سروصداهایی در اینجا بود. چقدر آدم بودند که اینجا با هم دوست  شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان های زیادی داشته کاش کسی  بود که آن زمان اتفاقات داخل کاروانسرا را مکتوب می کرد. 
شاید هم شده و به دست ما نرسیده است.

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

عدالت عابدینی

کف اصلاح را به صورت می زنم. تیغ ژیلت را از بالا به پایین و از پایین به بالا می کشم. می روم زیر دوش آب سرد. نه سردِ سرد، طراوات و شادابی پوستِ بدنم را حس می کنم. آخرین ته مانده عرق از بدنم خارج می شود و از لوله فاضلاب می رود زیرزمین.
لباس شسته شده دیشب را می پوشم و بعد کتری را پرآب می کنم. با دوچرخه از خانه می زنم بیرون. نزدیک فلکه اصلی شهر مجسمه زنی با چادری سفید و با ارتفاع بلند در وسط آن می  چرخد. دور تا دورش را گُل های رنگارنگ گرفته اند. آن طرف تر  پل قدیمی شهر است. ماشین ها بر روی آن در ترددند. 
از مغازه ای که در گوشه فلکه است یک قالب پنیر و چند تا سیب زمینی می خرم. سر راه برگشتم دو تا نان تازه گِرد کنجدی هم می گیرم. 
اقامتگاه که می رسم اول چایی را دم می کنم. سیب زمینی ها را هم داخل قابلمه ای می گذارم تا آب پز شوند. امشب ضیافت سیب زمینی می خوهم به راه بیاندازم آن هم در داخل چادر.
سفره یک بار مصرف برای صبحانه روی میز می چینم. پنیر و استکان چایی و نان را کنارم می گذارم. نان دیگر را هم می گذارم داخل خورجین برای شب. چند دانه قند می اندازم داخل استکان و هم می زنم. دلِ سیر می خورم و آماده سفر به جایی می شوم که سالها آرزو رفتنش را داشتم. 
همه وسایل را جمع و جور می کنم. اتاق را باز چک می کنم که چیزی از قلم نیافتد. در را قفل می کنم. سه خورجین عقب دوچرخه و کیف دوربین را می گذارم روی دوچرخه. 
به سمت در چوبی اقامتگاه چاپاکر می روم. کلون سنگین و چوبی خانه را می کشم به سمت چپ و دو لنگه در را باز می کنم. 
پیرزنی از جلو در در حال عبور است. سلام می دهم. جواب سلام می دهد و پشت بندش به لهجه شیرین ورزنه ای می گوید: 
-    خانمم هم همرات هست. 
-    نه مادر! 
-    فقط خودتی؟
-    خانم نگرفتم دیگه 
-    انشالا می گیری 
-    دعا کن یه خانم هم بگیریم
خنده کِشداری می کند و در ادامه می گوید: 
-    حالا کجا داری می ری؟ 
-    باتلاق می رم، باتلاق گاوخونی
-    به امید خدا

عدالت عابدینی


با او خداحافظی می کنم. دوباره به همان فلکه مجسمه زن سفیدپوش می رسم. از پل رد می شوم. آب رودخانه شفاف است مثل آینه. چند قایق موتوری هم در گوشه از آن هستند. پرنده ها هم پرزنان در حال جولان دادن و سروصدا کردن هستند. به ظاهر آبش تمیز است ولی این طور نیست. در ادامه مرثیه اش را خواهم گفت.

پل تاریخی ورزنه


درست کنار پل جاده خاکی است که فرهاد توصیه کرده است از آنجا بروم. راه میانبر به گاوخونی است. فرهاد برادر رضا خلیلی صاحب اقامتگاه چاپاکر است. اولین بار با ماشین پیکانش دیدم که مرا تا خود اقامتگاه راهنمایی کرد و کلید آن جا را  داد. 
جاده خاکی است و اطرافش را درختان گز و تاغ و گیاهان سازگار با محیط گرفته اند. جاده جاهایی سنگلاخ می شود و جاهایی دیگر شن های نرم است. 
درختان کوتاه و کوتاه تر می شوند تا اینکه ته می کشند. به جاده آسفالته می رسم. جاده ای است مستقیم تا بی انتها. 
هیچ کس در جاده جز من نیست. فقط صدای باد است که در گوشم می پیچد. هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شود و تکان های شدید به دوچرخه می دهد. 
به حرف های دیشب فرهاد فکر می کنم. از یکی از آشنایانش می گفت. بچه معلولی دارند و مشکلاتی که پشت بندش برایشان پیش آمده است. حرفش را تا حد زیادی درک می کنم چرا که خودم هم در میان آشنایان مورد مشابه دیده ام. 
بعضی ها از همان اول معلول به دنیا می آیند. بعضی ها بعدا معلول می شوند. بعضی از آنها توانمند هستند و بعضی ها کاملا ناتوان. بعضی ها با آن کنار می آیند. بعضی ها از زندگی ساقط می شوند. هر چه هست سخت است. 

شاخ کنار گاوخونی
حواسم پرت شد. به آبشار «شاخ کنار»  که فرهاد آدرسش را داده بود نمی رسم. جی پی اس موبایل هم اصلا نشانش نمی دهد. باور هم نمی کنم که در این منطقه بیابانی آبشاری هم باشد. به فرهاد زنگ می زنم. می فهمم که مسیر رفته را باید برگردم و به یک جاده خاکی بزنم که سر آن تابلوی فاضلاب بین المللی تالاب گاوخونی زده است. هیچ اشاره ای به آبشار نشده است. 
جاده خاکی است و پستی و بلندی دارد. در بین راه ماشین سمندی را می بینم که چند نفر کنارش نشسته اند و گرم صحبت هستند. بعد از یک تپه، آبشار را می بینم. البته آبشار نیست، آب بند است که به آن آبشار می گویند. 
بوی مشمئز کننده ای اطرافش را گرفته است. به رغم اینکه به دنبال طراوت و شادابی آن بودم.
این حجم از آب نسبتا زیاد،  آب باران نیست. بیشتر می توان گفت که آب فاضلاب است. زمانی آب شیرین و گوارا از مسیر چهارصد کیلومتری ارتفاعات زردکوه بختیاری در استان چهار محال بختیاری می آمد و این تالاب را حسابی سیراب می کرد و منظره ای فوق العاده زیبا در آن به وجود می آورد. آب در مسیر راه خود باعث رونق و آبادانی بسیاری از روستاها می شد. یکی از جالب ترین کارها هم که در زمان شاه عباس صفوی و به وسیله شیخ بهائی صورت گرفته بود، تقسیم عادلانه آب بین روستاییان بود که هنوز هم باعث تعجب می شود که چطور این شیخ، تقسیم آبی عادلانه ای به این صورت انجام داده بود. 
در اینجا می خواهم از مرثیه ای بگویم که در ابتدا قولش را دادم. از سالها قبل به خاطر کمبود آب در مرکز ایران و پیش رفتن کشور به سمت صنعتی شدن، آب رودخانه به مسیرهای انحرافی دیگر کشیده شد یا به شهرهای دیگر رفت و یا برای اهداف صنعتی و معدنی از آب استفاده شد. 
یکی از نمونه هاش همین کارخانه فولاد اصفهان است که حسابی آب شیرین می خورد و آب آلوده و کثیف پس می دهد. حالا بماند که چقدر هوا را هم آلوده کرده است و باعث کلی امراض در میان مردم اصفهان و اطراف آن شده است.
بعضی جاها هم معادن این آب شیرین و گوارا را خوردند و آب های زیرزمینی را آلوده کردند. 
کمبود بارندگی چند سال گذشته مزید بر مشکلات مذکور شده است. آبی هم که در ورزنه دیدم  و به ظاهر زلال بود، آب سرچشمه های کوهرنگ نبود، آب فاضلاب بود که به آن شکل زیبا در آمده بود. آب این آبشار هم در واقع آمیخته به آب فاضلاب است که بوی گند هم از آن می آید. 
این کمبود مشکل امروز و فردا نیست. از گذشته هایی دور در ایران بوده است . اما گذشتگان می دانستند چطور قنات ایجاد کنند و از تبخیر بی رویه آب جلوگیری کنند. چطور آب را تقسیم عادلانه کنند که مردم عادی و رنجکش دچار مشکل در کشاورزی نشوند و راه حل های دیگر... 
در این چند روز شعار نوشته های زیادی بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: «آب زاینده رود ما کو؟»
کاش چاره ای برای این بحران مهم زیست محیطی اندیشیده شود. 

سیاه کوه

سیاه کوه _ عکس از عدالت عابدینی


راه را ادامه می دهم تا به باتلاق برسم. سمت چپ سیاه کوه دیده می شود.  سیاه کوه، کوه آتشفشانی است که گدازه های  سنگی زیاد در اطراف آن می شود دید. طنز تلخی که رضا در موردش گفته بود که چطور معدن کاران می خواستند آن را با اهداف سودجویانه اشان سر به نیست کنند.

گاوخونی

تالاب گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

 یک مسیر پیاده رو برای رفتن به سمت بالای سیاه کوه وجود دارد که از آن بالا می توان به راحتی کلی تالاب را دید. من هم به خاطر دوچرخه و خستگی آن بالا نرفتم. هر دو زدیم به داخل تالاب. اینجا دیگر باد واقعا می خواست هر دو یمان را جابجا کند. 
دیگر باید راهم را ادامه دهم تا به تاریکی و سرگردانی نخورم. 

 

پل تاریخی ورزنه

رودخانه ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

پل تاریخی ورزنه

پل تاریخی ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

 

گاوخونی

آبشار شاخ کنار - عکس از عدالت عابدینی 

سیاه کوه

گدازه های سنگی سیاه کوه - عکس از عدالت عابدینی 

گاوخونی

باتلاق گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ورزنه

سالها قبل در میان تصاویر آنالوگ که از روستا چاپ کرده بودم، پدر تنها تصویر گاوی در چمن را می پسندد و با ذوق زدگی می گوید: «به این می گن عکس!»  و دیگر هیچ نمی گوید. این هم از تشویق ها پدرجان آن دنیا رفته ام.
تعجب می کنم از میان آن همه عکس، چرا این عکس را انتخاب می کند؟ این همه خانه و منظره و آدم نشانش دادم آخرش گاو!!
البته از یک جهت  این انتخابش بد هم نبود. چرا که گاوها معمولا در جاهای سرسبز هستند و کمتر خشک پسند هستند. 
حال در شهر ورزنه با دو پیشنهاد جانانه روبرو هستم. حتما باید ببینم که اگر نبینم نصف عمرم بر فناست.  گاو چاه و آسیاب شتری که دو حیوان نقش آفرینان اصلی این مکان ها هستند  ولی قبلش یک سرچی در مورد گاو می کنم تا بیشتر در موردش  بدانم و بعد بروم که دست خالی پیشش نباشم. 
گاوها حافظه بسیار قوی ایی دارند مثلا محل روییدن بهترین علف ها در چراگاه ها و محل به دنیا آمدن گوساله خود را به خوبی به یاد می سپارند. آنهایی را که به خانواده و خودشان آسیب رسانده اند را هم فراموش نمی کنند  و حتی قیافه صد نفر از اعضای گروه خود را به خاطر می سپارند. 
گاوها صمیمت خود را نسبت به هم با لیسیدن نشان می دهند. برای مرگ عزیزانشان هم اشک می ریزند. 
فارغ از این سرچ کردن ها، در زمان نادرشاه به کسانی که در جنگ شرکت می کردند، پس از بازنشستگی گاو می دادند،  گاو یعنی گردش کامل یک زندگی روستایی. 
خب این بخشی از اطلاعات در مورد گاو بود. کاملش در این نوشتار جا نمی گیرد. بریم سروقت گاو چاه.
گاو چاه جایی خارج از شهر ورزنه و در جنوب شرق شهر است.

حاج ابراهیم گاوچاه

حاج ابراهیم مردی ریزنفش با کُتی سیاه راه راه، کلاه سبز پشمی و  ژاکتی قهوه است. ابروانی پرپشت دارد و چین و  چروک صورتش سن بالای شصتش  را نشان می دهد.  خیلی رسا و قشنگ صحبت می کند مثل یک سخنران مسلط.  لهجه اش بیشتر از آنکه به اصفهانی ها شباهت داشته باشد به یزدی ها می خورد. 
از دوران کودکی اش می گوید که چطور گاوها در زمین های خشک، آب را از اعماق زمین بیرون می کشیدند و باعث آبیاری و آبادنی بخش عمده ای از زمین های کشاورزی می شدند. 
اما از حدود نیم قرن پیش که موتورهای برقی آمدند، گاوها بیکار شدند. طوری که حتی نسلشان هم منقرض شد مخصوصا گاوهای دوکوهانه. و تنها وسایل باقی مانده از آنها شدند موزه ای برای علاقمندان. 
تا اینکه حاج ابراهیم دست به کار می شود و سعی در احیای این سنت دیرینه می کند. با مشکلات زیاد، گاو سیستانی کوهان دار  از پاکستان به واسطه تهیه می کند. 
بعد از حدود هشت ماه به همراه برادرش گاو وحشی پاکستانی را رام می کند، آن هم  به قول خودش با علف و ناز و نوازش و آواز مثل سنت قدیم. از همان زمان یعنی از 13 سال پیش شروع می کند به آب کشیدن از اعماق چاه مثل گذشتگان. هر دفعه 200 لیتر آب بیرون می کشد و تا 3000 متر زمین را آبیاری می کند. 

گاو چاه حاج ابراهیم ورزنه

در این روش یک سر طناب را به کوهان گاو و سر دیگر را به دلو می بندد. با حرکت گاو، آب از چاه بالا می آید و به سمت زمین های کشاورزی جاری می شود. 
اما گاو فقط با صدای حاج ابراهیم حرکت می کند و نه با صدای دیگری. 
شعرهایی هم که حاج ابراهیم می خواند، بیشتر شعرهای محلی یا شعرهای باباطاهر هستند که با حال و فضای آنجا هم تناسب  دارد.
33 قطعه به گاو بسته شده است که هر کدامشان اسم مخصوص به خود را دارند. 
تفاوت اجرای آن زمان با زمان حال این بوده که در زمان گذشته شاید در روز با 150 تا 200 گاو این کار را انجام می دادند ولی امروز فقط یک نفر انجام می دهد.
 چه شکوه و عظمتی داشت که 150 گاو حرکت می کردند و برای هر گاوی یک نفر می خواند. 

ورزنه

وقتی حاج ابراهیم شروع به خواندن می کند، گاو یک مسیر کانالی به عرض دو متر در طول حدود 5 متر را از یک سطح شیب دار به سمت پایین  حرکت می کند. جالب اینکه در انتهای حرکتش، خیلی دقت می کند که نه یک قدم جلو برود و نه کمتر! اگر جلوتر برود طناب پاره می شود و اگر عقب تر بماند اصلا آبی از دلو جاری نمی شود. 
این گاو چاه در یک محوطه بزرگ قرار گرفته که دور تا دورش خانه های بوم گردی برای گردشگران دارد. مخصوصا جایی هم برای دم کردن چای زغالی قرار داده اند که حال آدم را حسابی خوب می کند. 
بعد از دیدن گاو چاه به آسیاب شتری قدرت می روم. 
آسیاب شتری فاصله چندانی با گاوچاه ندارد. مسئولین آسیاب با «قدرت اله محمدی» است. مردی خوش تیپ با سبیل پرپشت و کلاهی نمدی به سر و لبخندی همیشه بر لب.
 به همراه چند نفر دیگر در اتاقکی نشسته و چایی زغالی هم در حال آماده شدن است. اتاقک را انواع اشیای قدیمی احاطه کرده اند. 
قدرت از خشک شدن آب زاینده رود و از بین رفتن ته مانده کشاورزی در شهر ورزنه و آمدنش به سمت بومگردی و احیاء آسیاب شتری می گوید. 
هر چند که از وضعیت ایجاد شده ناخشنود است اما از شرایط جدید پیش آمده هم ناراضی نیست و خشنودی اش را هم پنهان نمی کند. 

خوشحال است که با توریست های خارجی بسیاری توانسته ارتباط برقرار کند. از کمرویی اولیه اش در ایجاد ارتباط با خارجی ها  می گوید اما وقتی که ارتباطات بیشتر می شود، حتی می تواند جسته و گریخته انگلیسی هم صحبت کند. تلفظ کلمات انگلیسی را خوب بیان می کند. 
به همان خوشرویی، آماده می شود که آسیاب شتری و طرز کارش را نشانم دهد. 
شتر 40 ساله نامش ماشاء اله است. در اتاقکی نزدیک آسیاب استراحت می کند و فقط در زمان ها خاصی به داخل آسیاب آورده می شود که کاملا مدور است در اینجا هم دیوار و سقف کاملا با اشیاء قدیمی پر شده اند. سقف گنبدی آسیاب هم سرما و گرمای آنجا را تنظیم می کند. 
شتر به آرامی دنبال قدرت حرکت می کند. قدرت شتر را با ابزارهای لازم به آسیاب می بندد. . شتری که روزانه 300 کیلوگرم گندم را با حرکت به دور محور آسیاب می کند. شتر اگر بخواهد به مدت طولانی ایی دور آسیاب بچرخد باید که چشمانش بسته باشد تا سرگیجه نگیرد. 
با چرخیدن شتر روزانه 300 کیلو  گندم و  جو آرد می شود. 
آسیاب شتری قدمتی سیصد ساله دارد. همه ابزارهای استفاده شده از چوب عناب هستند که این راز ماندگاری چوب است. 
اینجا هم شتر با آواز خواندن قدرت شروع به حرکت می کند. 
پایان این نمایش زیبا، نوشیدن دوغ محلی از مشک بوده است. 
خلاصه اینکه این شتر و گاو هر چند که مثل سابق کمک حال کشاورزان نیستند، اما با جذب گردشگر و توریست، به نوعی به کشاورزان کمک هم می کنند. 

 

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه


ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

گاو چاه ورزنه

 

ورزنه پ

 

ورزنه

 

ورزنه

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کویر ورزنه

بلااستثنا هر چهار نفرشان چاق  بودند و  با سه ماشین آفرود آمده بودند. شلوارک مامان دوز گُل گُلی و گشاد یکی شان  خیلی به چشم می زد. باد می زند و حسابی شلوارک را تکان می دهد مثل یک ملافه بلند آویزان زیر باد شدید.
به رضا می گویند: مسافرانی که آنها دارند، به دنبال جای لاکچری هستند؛ راحت و دنج و رویایی. 
«لاکچری» از آن دست کلمه هاست که در چند سال اخیر در جامعه عدالت پرورمان به شدت جا خوش کرده است. بد نیست. طرف پول دارد دوست دارد این طور خرج کند. حسابی خوش بگذراند و لابد دوست دارد دارام دوروم و ... هم پشت بندش باشد که صد البته با ذات طبیعت جور در نمی آید.  ولی مشکلش هم اینجاست که در این جامعه خیلی ها هم بند یارانه هستند.
خلاصه اینکه در این بیابان باید رضا تدارک همه جور وسایل رفاهی برای آنها ببیند. پول خوب دارد ولی رضا نم پس نمی دهد. 

رضا به دنبال جلب رضایت آنها با توصیف ظرفیت های منطقه است، اما آنها هنوز محکم و استوار از لاکچری عقب نشینی نمی کنند و نمی کنند.
کودکی هم  در میان آنها هست که اصلا گوشش بدهکار این حرف ها نیست.  دل به دامنه رمل ها زده و با هیجان پرشورش به سمت بالای تپه می رود. باد به شدت می وزد و ماسه بادی ها را تند تند تکان می دهد و ابرهای سفید رقصان  در آسمان آبی با سرعت در حرکتند. 

reza khalili

رضا خلیلی ورزنده |عکس از عدالت عابدینی

 

بعد از رفتن آنها، رضا می گوید این منطقه را بیشتر به نیت جلب توریست های خارجی راه اندازی کرده است؛ منطقه ای کویری در 15 کیلومتری شهر ورزنه. 
مقدمات راه اندازی اقامتگاهی را در همینجا شروع کرده، فعلا کلبه کوچکی ساخته و هنوز مقدار زیادی از کار هم باقی مانده است.  هر چند که اولین و یکی از بهترین اقامتگاه ها را در داخل شهرورزنه دارد که در مورد آن هم خواهم گفت. 

بوم گردی کویر ورزنه

بخشی از اقامتگاه آقای خلیلی در کویر


برنامه هایی هم برای کاشت درختچه های سازگار با محیط مثل گز و تاغ و اسکنبیل و غیره را هم دارد. 
از خاطرات خوبش می گوید که چطور اروپایی ها می آیند و خیلی سریع و راحت با شرایط اینجا خودشان را تطبیق می دهند. سیب زمینیِ کبابی می شود بهترین غذای شان و پیاده روی با پای برهنه در میان رمل ها آخر آرزوی شان.
حالا برویم سر اصل مطلب که این رضا یا «رضا خلیلی ورزنه» را از کجا پیدا کردم.
راستش را بگویم قبل از دیدنش، تعریفش را  خیلی از مردم محلی شنیده بودم. بلاتفاق می گفتند: «اگر اطلاعات دقیقی  در مورد ورزنه می خواهی با خلیلی در ارتباط باش». 
وقتی هم با او تماس می گیرم، پشت تلفن تصنیف « ای مه  من، ای بت  چین » با صدای استاد شنیده می شود. با استاد همخوانی کنم. اولین و مهم ترین نقطه اشتراکم را  پیدا کردم. خوشبختانه با کمی تاخیر رضا جواب می دهد. تاخیر از آن جهت که بیشتر فرصت همخوانی داشته باشم.
محل قرارمان می شود ساختمان شهرداری. به آنجا که می رسم، می گوید ده دقیقه دیگر آنجاست. ولی 5 دقیقه ای می رسد. از این جنس خوش قولی تا حالا ندیده بودم آن هم در این زمانه.
موهایی پرپشت و ته ریشی به صورت و پیرهنی کاموایی به تن دارد. صدای صافی هم دارد. 
دوچرخه را در همان ساختمان شهرداری می گذاریم و با ماشین ال نودش می زنیم به کویر.  پسرش هم صندلی عقب ماشین نشسته است و با مهربانی تمام آمدنم را به ورزنه خیرمقدم می گوید و گرم صحبت می شود. 
رضا مرد عجیبی است. لیسانس زمین شناسی و فوق لیسانس جغرافیای طبیعی دارد و  دبیر دبیرستان های ورزنه است. 
شخصی که در راستای تحصیلاتش فعالیت هم می کند. البته تا اینجایش زیاد عجیب نبود. از اینجا به بعد عجیب است. 
او  اولین تور گاید جنوب شرق اصفهان در سال 80 بوده است.

بوم گردی چاباکر


به خاطر انجام فعالیت های زیست محیطی در سال 87 برای جلوگیری از تخریب کوه سیاه نزدیک تالاب گاوخونی، عنوان قهرمان تالاب های ایران و تندیس فلامینگو را کسب کرده است.
اولین بومگردی  «چاپاکر» را در سال 89 در شهر ورزنه راه اندازی می کند که در سال 2018 و 2019 توانسته به ترتیب عناوین 14 و 4 در منطقه خاورمیانه کسب کند و البته رتبه اولی در ایران. 
مستندی هم به نام «اوی مثبت،  اوی منفی» از او ساخته شده است که به مشکلات زاینده رود و کمبود آب و گزینه جایگزین آن یعنی توریسم کشاورزی می پردازد. 
همان طوری که صحبت می کند خودمان را به اقامتگاه چاپاکر می رسانیم که در کوچه پس کوچه ها شهر ورزنه است. شهر ورزنه آخرین شهر اصفهان به سمت تالاب گاوخونی است. 
اقامتگاه  در چوبی بزرگی دارد. اما کلید آهنی اش چیز دیگری است. کار کردن با آن نیاز به آموزش اولیه دارد.. بالای در هم تابلوی اقامتگاه چاپاکر زده شده است. از دالان تاریک و بلندی به حیاط روشن و باصفا می رسیم .در وسط حیاط حوض آبی جاخوش کرده است. درخت شبیه انجیر وسط حیاط است و دور تا دور حیاط اتاق ها هستند و آشپزخانه . خانه هم کالا معماری سنتی دارد یعنی یک خانه قدیمی است که بازسازی شده است. 
تا الان حدود هزار نفر میهمان خارجی داشته است و هر میهمانی که آمده روی یکی از نقشه های جهانی دیوار، محل آمدنش را رنگی کرده است. دفتری هم دارد که میهمانان خاطرات خودشان را از ورزنه و اقامتگاه به زبان ها مختلف نوشته اند. 
خاطره نابش از سه پزشک فرانسوی واقعا شنیدنی بود. آن ها بهترین جاذبه ایران را مردمانش می دانستند وقتی که یکی از آنها موبایلش را در یکی از روستاهای ورزنه گم می کند و در نهایت یک روستایی، موبایل را به دست آن شخص در  اصفهان می رساند، بدون اینکه هیچ مژدگانی برای این کار دریافت کند و البته رضا واسطه این ارتباط بوده است. 
در روزنامه گاردین هم ژورنالیستی پیشنهاد رفتن به این اقامتگاه در شهر ورزنه کرده بود. 
البته از انصاف نگذاریم که بعد از این اقامتگاه، اقامتگاه خوب دیگری هم در این شهر راه اندازی شده است که به برخی از آنها در آینده خواهم پرداخت و اقامتگاه بالابان هم در قورتان اشاره کرده بودم.
اما هنوز کارمان با رضا تمام نشده است. او اکنون در شهر ورزنه به عنوان چهره زیست محیطی هم شناخته شده است. پرندگان و حیوانات زیادی بودند که در این منطقه آسیب دیده بودند و او جانشان را نجات داده است، البته او واسطان بین مردم و دامپزشکان بوده است.  کار طوری شده است که مردم هر حیوان آسیب دیده ای می بینند اول رضا را در جریان می گذارند و او هم با ارتباطاتی که دارد، نسبت به نجات جان آن حیوان اقدام می کند. 
شب را در اقامتگاه تنها هستم. یک دوش آب گرم و تهیه غذایی ساده و خوشمزه حسابی خستگی از تنم دور می کند. 
***

زنان سفیدپوش
شهر ورزنه به شهر سفید پوشان هم معروف است و دلیل آن هم به چادرهای سفیدی بر می گردد زنانشان به سر می کنند. دلایل متعددی مثل کاشت پنبه در این شهر، فرار از گرمای تابستان و آیین زرتشت برای آن آورده اند. 
در کوچه پس کوچه های این شهر به دنبال زنان چادر سفید بودند. ولی فرهاد برادر رضا خیالم را راحت می کند. پیشنهادش رفتن به پنجشبه بازار شهر است. زنان پس از  فاتحه خوانی بر سر مزار مردگانشان به این بازار هجوم می آورند. 
در آنجا با سید آشنا می شوم. سید دستفروش است. آدم های زیادی هستند که در آنجا دستفروشی می کنند. رابطه خوبی سید با مشتری ها که بیشتر زنان هستند دارد. لبخند از لبانش دور نمی شود. مشتری چه خریدار باشد و چه نباشد ناراضی از پیشش نمی رود. بیشتر مردم او را می شناسند. 


اگر خواستید به این اقامتگاه بروید می توانید به آدرس زیر بروید و با مستقیم با آقای خلیلی در ارتباط باشید
09132030096

 

عدالت عابدینی
 

کویر ورزنه

 

شهر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

دروازه بافت قدیمی بلان
آقای تقیان مردی با هیکل متوسط، موهایی کم پشت و سبیلی باریک است که کاپشن اندازه متوسط به تن دارد. در کار معامله دام است. قبلا قصاب بوده، اما چند سالی است که به خاطر توصیه پزشکان و مشکلات جسمانی این کار را رها کرده است. 

تقیان


تقیان با اینکه از اعضای شورای روستاست، همان اول می گوید که نمی تواند اطلاعات دقیقی را در مورد روستای شان در اختیارم قرار دهد و دلیلش را هم کم سوادی اش می داند. می گوید منتظر باشیم تا خود دهیار بیایید. خیالش را با گفتن این حرف راحت می کنم که: 
-    من نمی خوام تاریخ دقیق و موقعیت جغرافیایی و چیزهای مشابه این ها رو ازت بپرسم، من می خوام تجربه خودت و آنچه را که از زندگی در این روستا می دونی را به من بگی.
انگار که با گفتن این حرف خیالش راحت شده باشد، نفسی راحت می کشد و حاضر می شود با هم بریم به گشت و گذار در روستا. 
این راه هم بگویم که گوش شیطان کر،  امروز بعد از مدت ها توانستم رکوردی برای خودم ثبت کنم.  کوتاه ترین فاصله رکاب زده شده از روستایی به روستایی دیگر. یعنی 50 متر حد فاصل روستای قورتان تا بلان!
رکورد قبلی ام مربوط به 9 سال پیش بود که فاصله بین روستای سنگستان تا «یاتان  سامان» در استان همدان را در یک مسافت سه کیلومتری طی کرده بودم. کاش می شد اینها را در رکورد گینس ثبت کرد!
با دوچرخه پشت سر ماشین وانت مزدای تقیان راه می افتیم تا دوچرخه را در منزل مادری اش بگذاریم و بعد بقیه کارها. 
دروازه ورودی با بافت قدیمی  ترمیم شده، اولین جایی است که به آنجا می رویم. این تنها دروازه ورود و خروج روستا بوده است.  یک طرفش به سمت بافت قدیمی روستا و سمت دیگرش به سمت رودخانه زاینده رود و قلعه قورتان است. 

روستای بلان


 خان و ارباب روستا هر از چند گاهی به اینجا می آمده و همینجا در یکی از اتاق هایی که درداخل همین دروازه تعبیه شده است، اتراق می کرد و به رتق و فتق امور می پرداخت، یعنی یک نوع حاکمیت کوچک محلی. 
از آن بالا خانه های گنبدی، با در وپنجره های چوبی دیده می شوند. بعضی از خانه ها فقط کافی است کمی دستی به آن بکشند، قشنگ می شود یک خانه و یا  به عبارتی خانه های بوم گردی عالی برای علاقمندان و منبع درآمد برای روستاییان. 
تقیان وقتی به محله های روستا می رود، انگار که خودش هم به گذشته ها سفر کرده است. اما نکته ای که در لابلای صحبتش خیلی توجهم را به خودش جلب کرد. تعداد زیادی خانواده هایی بودند که در یک خانه زندگی می کردند. علاوه بر خانواده خودش، سه عموی دیگرش هم در همان خانه بودند.  مصیبت عظمایش وجود یک حمام، یک دستشویی و یک آشپزخانه برای تمامی این خانواده ها بود. از طرفی می گوید که گوسفندان را همینجا نگهداری می کردند. می دانم گوسفندها هم معمولا پشه های زیادی به دنبال خودشان داشتند. 
هر چند این نوع زندگی یک نوع زندگی عذاب آور در آن زمان بوده، اما یک خوبی دارد که دید و بازدیدها خانوادگی زیاد بوده. 
دختر و پسر هم از جهت یافتن همراه خود مشکلی به مراتب کمتر از امروز داشتند. هم دیگر را خوب می شناختند و از طرفی خوب هم همدیگر را دیده بودند در نتیجه لالا لالا لای لای. یعنی عروسی هم راحت تر بود.
***

آب انبار روستای بلان
وقتی از پله ها پایین می رویم، تغییر دما به قدری زیاد می شود که انگار وارد جایی شده ایم که کولر گازی با دور کامل کار می کند. ولی این خبرها نیست. اینجا نه برقی هست و نه وسایل برقی دیگر. 
اینجا آب انبار دوره عباسی روستای بلان است. ستون های ضخیم دارد که اگر دو دست را باز کنیم یک ضعلش را نمی توانیم بغل کنیم. سقف هم با معماری خارق العاده به شکل طاق ضربی با خشت و ساروج و آجرهای بسیار قشنگ عشوه گری می کند. باورش سخت است که معماران چیره دست 500 سال قبل چه ظرافت و دقتی در کارشان داشتند!
 کار این آب انبار به این صورت بوده که آب رودخانه و سیلاب و برف و باران به آن هدایت می شده. طی مراحلی گل و لای آن گرفته می شد و مردم از آب خنک آن برای مدت زمان طولانی ایی استفاده می کردند.
روی آب انبار هم بادگیرهایی وجود دارد که جریان هوا را به داخل آب انبار هدایت می کردند. این بادگیرها هم باعث راه یافتن جریان هوا به داخل آب انبار و بالتبع آن خنک شدن و همچنین جلوگیری از فساد آب می شدند. 
بازسازی های مربوط به آب انبار اخیرا صورت گرفته که با پیگیری های مدام دهیار و خودآقای تقیان صورت گرفته و به او می گویم همین پیگیری ها دیگر باسواد و بی سواد نمی شناسد و خود همین کار شما خیلی ارزشمندتر از کار آدم باسوادهاست.

روستای بلان


روستای کبوترخانه هم دارد که خوشبختانه زندگی کبوترها در آن جریان دارد. به طور مفصل در مورد کبوترخانه در روستای قورتان توضیح دادم و دیگر نیازی نمی بینم بیشتر بگویم. 
ناهار آبگوشت بسیار خوشمزه ای را مهمان آقای تقیان و خانواده اش است. واقعا که می  چسبد. چقدر آن لحظه دوست داشتم من هم یک قصاب بودم.

عدالت عابدینی

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

کبوترخانه روستای بلان

 

روستای بلانپ

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

روستای بلان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هر آدمی در زندگی اش، زمان هایی نیاز به تنهایی و دوری از هر شلوغی، هیاهو، صدا و حتی آدم ها دارد. همین که با فراغ خاطر بنشیند و فکر کند. اصلا نه! فکر هم نکند. خودش را در ابدیت رها کند و حس سکوت در هستی را با تمام وجودش لمس کند، یک نیاز است.
این حس یا در دل طبیعت ایجاد می شود یا در جاهایی مثل همین اقامتگاه بومگردی بالابان قورتان که الحق این اقامتگاه در میان قلعه، نه تنهای حس خوش تنهایی را به آدم انتقال می دهد، بلکه کمی هم زرنگ باشید و قوه تخیلاتتان هم بالا ببرید می توانید سوار بر بال خیالات شوید و با عبور از تونل زمان به گذشته سفر کنید و سرکی هم به زندگی آدم های آن زمان  بکشید. 
ولی اینکه یک خارجی از آن ینگه دنیا بلند شود و به دنبال این حس به ایران بیاید و آن هم قلعه قورتان، قاعدتا این سوال به ذهن آدم خطور می کند که او چطور اینجا را پیدا کرده است؟
آقای فاطمی خاطره را این طور یادآوری می کند. یک گردشگر فرانسوی چند سال قبل،  گردش کنان سر از قورتان در می آورد. برای خوابیدن، از دروازه قلعه رد می شود و داخل قلعه با تجهیزاتی که خودش داشته، کمپی بپا می کند و می خوابد. قلعه ای که آن زمان اقامتگاهی هم نداشته است.
آنقدر این شب برایش خاطره انگیز و  رویایی بوده که بعد از سفر، به یکی از دوستانش، آن حس را تعریف می کند.
دوستش هم از شنیدن این خاطره، چنان هیجان زده می شود که بلیط هواپیما به مقصد تهران می گیرد و خودش را به قلعه می رساند تا او هم تجربه مشابهی را داشته باشد. 
آدم ها چقدر دنبال این نوع آرامش هستند. نه ماشین، نه ابزارهای ارتباطی جدید، نه تکنولوژی، نه اسباب های راحتی و آسایش آنطور که باید نتوانسته اند آرامش حقیقی را برای آدم ها بیاورند. 
شب به وقت رفتن فاطمی از اقامتگاه، به او می گویم حتی فواره وسط حیاط را هم خاموش کند، نمی خواهم اصلا صدایی بشنوم. تا می رود من هم می روم اتاقم. اول یک مدیتیشن و بعد خواب. (این قسمت را الکی گفتم، من مدیتیشن کلا بلد نیستم، ادا در می آورم). پلک هایم به شدت سنگینی می کنند!
***
صبح اولین کاری که انجام می دهم، بنا بر عادتم دوش صبحگاهی با آب نسبتا سرد می گیرم. 
آقای محمد اسماعیلی هم آنجاست که یکی ا ز دو مسئول بالابان است. دعوت می کند برای صبحانه. تشکر می کنم و می گویم وقت تنگ است و باید بروم پیش آقای عباسی دهیار روستا. 
***

غلامحسین عباسی دهیار قورتان |عکس از عدالت  عابدینی
عباسی با توجه به جلسه ای که ساعت ده دارد در فرصتی کم توضیحاتی را در مورد روستا و موقعیت و تاریخش می گوید. به شوخی آن را شیلی ایران می نامد. یک جورهایی هم قورتان با زمین های کشاورزی اش مثل شیلی باریکه ای کنار آب است با این تفاوت که شیلی کنار اقیانوس قرار دارد و قورتان کنار زاینده رود. 
مهم ترین کاری که آنها در چند ساله گذشته کرده اند، تجمیع زمین های کشاورزی بوده است، به طوری که یک کشاورز مجبور نشود برای زمین های کشاورزی اش به جاهای مختلف برود و کلی وقتش را تلف کند.
عباسی با وجود اینکه جلسه داشت، ولی با هم به کبوترخانه و چند جای دیدنی روستا می رویم. هر چند که به گمانم یکی دو ساعتی از جلسه عقب ماند.
قورتانی ها با غرور خاصی از کبوترخانه شان تعریف می کند. دلیلش به سبک طراحی و به زنده بودنش بر می گردد. 
به آنجا می رویم. خوشبختانه  آسمان آبی و ابرهای تکه پاره خوشگل سفید، شرایط خوبی برای عکاسی و فیلمبرداری فراهم کردند. 

کبوترخانه قورتان

کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی


کبوترخانه ها  همانطور که از نامش پیداست محلی نگهداری کبوتر بوده اند.  تاریخ دقیقی ساخت آنها نیست. ولی حداقل هفتصد سال قدمت دارند و در جاهای مختلف ایران هم به صورت پراکنده وجود داشته است. 
عمده ترین کبوترخانه ها در یزد و اصفهان بوده اند. 
کبوترخانه سه فایده خیلی مهم داشتند: یکی اینکه از کود این پرندگان، برای صیفی جات مثل هندوانه و خربزه استفاده می کردند. دوم اینکه کبوترها  در آنجا جمع می شدند و چون غذای کافی داشتند، به مزارع کشاورزی دیگر آسیبی نمی رساندند و سوم گوشت خود کبوترها بوده است.
این را هم بگویم از کود یا فضله یا به قول اصفهانی چلغوز کبوتر برای چرم سازی، دباغی و باروت سازی هم استفاده می کردند.
تعداد کبوترخانه ها در دوران صفویه خیلی زیاد بوده، شاهدش هم نوشته های «شاردن» سیاح ایتالیایی است که در سفرنامه اش این طور می گوید: «به باور من ایران کشوری است که بهترین کبوترخانه های  جهان در آنجا ساخته می شود. این کبوترخانه های عظیم، شش بار بزرگ تر از بزرگ ترین پرورشگاه های پرندگان ماست، پیرامون اصفهان بیش از 3000 کبوترخانه شمرده اند .» 
اما معماری کبوترخانه خیلی شگفت انگیز و منحصر به فرد و خاص بوده است. معماران آن زمان با امکانات بسیار اندک و شرایط محدود کبوترخانه های بی نظیری را در نوع می ساختند . 
این کبوترخانه ها بسان کندویی برای زنبور عسل بودند. 

داخل کبوترخانه قورتان

داخل کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی 


بیشتر کبوترخانه ها شکل استوانه ای دارند با قطر 5 تا 10 متر و ارتفاع 10 تا 20 متر. در برج بزرگ تا 5 هزار لانه هم وجود داشته است. 
در ساخت کبوترخانه سه اصل مهم مدنظر بوده است حداقل مصالح، حداکثر لانه و فضای ارتباطی.
در دیواره بدنه از کاهگل استفاده می کردند که مانع از زاد و ولد حشرات موزی مثل ساس و کنه می شدند. و باریکه سفیدی از گچ به دور کبوترخانه بوده که مانع از بالا رفتن مار می شده است.  البته برای مارهایی که به هر طر یقی داخل کبوترخانه می آمدند، فکر دیگری هم می کردند.  به این صورت که کف برج، سفال هایی از ماست می گذاشتند. مارها هم که ماست دوست هستند، به سراغ ماست می آمدند و دلی از عزا در می آورند. خلاصه اینکه داخل خمره می شدند تا آن تَه ماست را قشنگ بلیسند. غافل از آنکه  آنقدر بزرگ شده  بودند که دیگر نمی توانستند از خمره خارج شوند و جانشان را در راه ماست یا به عبارتی پرخوری از دست می دادند. 
تهویه مناسب برای فصول مختلف سال به خصوص زمستان و تابستان بوده است. 
نور باید به گونه می بود که پرندگان در پیدا کردن آشیانه شان به مشکلی بر نخورند. 
خلاصه اینکه کسی که در کار ساخت کبوترخانه بوده باید به انواع علوم از فیزیک گرفته تا جانورشناسی و ... آشنایی داشته باشد. 
به قول فاطمی، معماران آن زمان با ایمان پیش می رفتند و معماران این زمان با سیمان!
اما معماری کبوترخانه قورتان، به خاطر چند وجهی بودنش، از دیگر کبوترخانه ها متمایز شده  است. بقیه کبوترخانه معمولا به شکل استوانه هستند ولی این کبوترخانه دوازده ضلع دارد. 
***

برج اصلی کبوترخانه قورتان |عکس از عدالت عابدینی


بعد از دیدار از کبوترخانه، به یکی از برج های مرمت شده قلعه می رویم که دروازه ورودی قلعه هم از همانجاست. از آن برج کل قلعه دیده می شود، اما وجود یک حسینیه ی کاملا ناهمگون با آجرهای سه سانتی و یک دکل بزرگ مخابراتی کل ترکیب قلعه را بهم زده است. واقعا چرا هیچ فکری برای نکرده اند و ساخته اند. 

قلعه قورتان

نمای قلعه از بالای برج اصلی قلعه قورتان |عکس از عدالت عابدینی

 

در  قلعه در زمان رونقش 70 خانوار زندگی می کردند. بازار و کاروانسرا و حمام و خانقاه داشته است. بیرون قلعه هم مسجد ایلخانی داشته و کبوترخانه ای منحصر به فرد. 
در قلعه دو کار را انجام دهند، امکان احیاء کامل آن وجود دارد. یکی اینکه زندگی را به آنجا را برگردانند و مردم مثل سابق در آنجا زندگی کنند و دوم اینکه خیابان ها را هم یک سنگفرش اساسی کنند، مثل طرح هادی که در خیلی از روستاها هم اجرا کرده اند. 
شاید اینها جزو برنامه های آینده برای روستا باشد. 

سید حسن فاطمی

 به همراه سید حسن فاطمی مسئول اقامتگاه بالابان

 

 

 

حسینیه قورتان

 

روشنایی قدیمی

 

 

قلعه قورتان

 

رودخانه زاینده رود قورتان

 

قلعه قورتان


 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

قلعه قورتان

قلعه قورتان

امروز دو بدبیاری داشتم. همش که نمی شود به به و چه چه! من دارم حال می کنم جای شما خالی! از این دست حرف ها که خیلی ها در سفر می گویند و اشاره ای هم به سختی ها نمی کنند.

اول اینکه 15 کیلومتری از روستای «برسیان» دور نشده بودم که متوجه جا گذاشتن رَم دوربینم می شوم. رم زاپاس دارم، ولی تصویرهای گرفته شده چند روزه ام، در آن یکی رَم بود. خوشبختانه محمد پسر طبالی خانه است. با یک تماس هماهنگ می شوم که برگردم و رم را بگیرم؛ یعنی سی کیلومتری رکاب زدن اضافی!

کبوترخانه اژیه

کبوترخانه های اژیه |عکس از عدالت عابدینی

بدبیاری دوم وقتی است که به شهر «اژیه» می رسم.  کبوترخانه های زیادی دارد که قبل از ورود به شهر دیده می شوند. سرتان را در نیاورم، شهرداری می روم و با محمود یکی ازکارمندهای باحال می رویم تا یکی از این کبوترخانه ها سالم را از داخل ببینم.  چرا که کلید کبوترخانه را او دارد. ولی بدبختانه وقتی آنجا می رسیم، می فهمیم قفل در کبوترخانه توسط فرد یا افراد معلوم الحال دچار مشکل شده است و امکان گشایش نیست.

ضرب المثل  صبر و قوره و حلوا را بیاد آوردم و تجربیات سفرات گذاشتم و می گذارم به حساب حکمت.

می روم به سمت «قورتان». هم از کتاب، تعریفش بسیار شنیده ام و هم از مردم.

شش هفت کیلومتری مانده به روستا، سمت چپ، جاده ای به روستای «فارفان» می خورد. حسابی  به سر و وضع ظاهر آن رسیده اند. از تابلوی روستا گرفته تا رنگ کاری جدول های روستا. از پیرمردهای روستا که گرد هم نشستند و مثل برخی کشورهای آن ور آبی، دم غروب در کافه ها می نشینند  با هم گعده می گیرند، می پرسم: «از اینجا به قورتان راهی است؟»  بعد از سلام و تعارفات معمول می گویند:

- بعله که هست. مستقیم برو!  از روستا که خارج شدی، سمت راست جاده را مستقیم بگیر به قورتان می رسی. خدا به همرات!

لبخندی می زنم و تشکری می کنم.  بعد از خروج از روستا به جاده فرعی می زنم. هم خلوت است و هم سرسبز. نه تنها آدمی  پر نمی زد، بلکه تا دلتان بخواهد پرنده ها پر می زنند و آواز می خوانند.

به روستای «بلان» می رسم که رودخانه ای، روستا را از روستایی دیگر جدا می کند. رودخانه امتداد زاینده رود از اصفهان است و آن روستا روستای «قورتان» است که به دنبالش آمده ام.

از آنجایی که گفته اند: «شنیدن کی بودن مانند دیدن»، به محض دیدن روستای قورتان،  می فهمم که دیدن از نزدیک خیلی با شنیدن تفاوت دارد! نه آن کتاب و نه آن گفته ها هیچکدام به دیدن خودم نمی رسند.  فعلا تا این جا کار که اینطور است.

زاینده رود

بخشی از دیوار قلعه قورتان

قورتان درست چسبیده به روستای بلان است و یا بهتر بگویم بلان چسبیده است به قورتان و فقط زاینده رود آنها را جدا می کند که حسابی پرآب و نیزار است. پرنده ها در آنجا شورمندانه به پرواز در آمده اند و صدای جیک جیک شان آنجا را گرفته است.

منظره واقعا دیدنی است. من به دوچرخه تکیه می دهم و دوچرخه هم به من. دوست دارم تا صبح قلعه را تماشا کنم که بخش اصلی روستا قورتان است.

نسیم بهاری حسم خوبم را دو چندان می کند و خستگی از تنم می برد به دور دست ها.

انگار قورتان بخشی از قلعه ارگ بم است. نه!

هویت این قلعه جداست. چرا در مورد این قلعه هیچ نشینده ام، ولی ارگ بم را خوب می شناسم. شاید زلزله بم، قلعه بم را به من و به خیلی ها دیگر شناساند. می گویند دهه چهل هم اینجا یک سانحه هوایی هلیکوپتر اتفاق افتاده و متوجه این قلعه زیبا شده اند.

رودخانه زاینده رود

امتداد رودخانه زاینده رود در قورتان |عکس از عدالت عابدینی

قلعه تاریخش به چهارم هجری برمی گردد. حدود هزار سال پیش یعنی دوره دیلمیان. البته قطعی نیست، کوزه ها و ظرف های هم مربوط به دوره ساسانیان و اشکانیان هم در این روستا پیدا شده است.

فعلا حدس  و گمان ها و اسناد این را می گویند، شاید بعدها اسناد دیگری هم به دست آمد، طول عمرش زیاد هم شد.

تا دهه چهل و قبل از تقسیمات اراضی، زندگی در آن جریان داشته و هر خانه از دو تا سه خانواده تشکیل می شده است. و هر خانواده هم شش هفت بچه داشتند. در نتیجه خانه ها خیلی پرجمعیت می شدند. 

 اما بعد از تقسیمات اراضی،  مردم، صاحب بخشی از زمین های ارباب ها می شوند. خیلی از آنها از قلعه بیرون  می روند و آنجا را رها می کنند و خودشان خانه های طاق ضربی در ضلع شرقی و شمالی قلعه می سازند . خانه های قلعه به محلی برای نگهداری دام و علوفه تبدیل می شوند و دو سه خانوار بیشتر نمی مانند.

این سمت که روستای «بلان» است، بادگیر، آب انبارش خیلی دیدنی است. قورتان قدمتش بیشتر است و حرمت بزرگ تر واجب. از طرفی مردم هم می گویند: «اونجا اقامتگاه هم داره»

یک لحظه چشمم به  خورشید می افتد که با ایما و اشاره می گوید: «زود باش! داره  شب می شه، یه فکری برای اسکانت بکن»

از پل روی رودخانه رد می شوم تا به قورتان می رسم. در میانه روستا، سمت چپ دیوار بلند قلعه و  سمت راست خانه های روستایی قرار دارند.

مردم کلن می خواهند کمکم کنند. جالب اینکه همگی هم اقامتگاه «بالابان» را معرفی می کنند و سید حسن فاطمی را.

با غلامحسین عباسی دهیار تا تماس می گیرم، با موتور می آید. مردی با چشمانی سبز و قدی بلند و سبیلی بر لب و کت و شلواری به تن و موهایی به پشت زده. برازنده دهیاری است حداقل در نگاه اول.  او هم، همان اقامتگاه و همان شخص را  معرفی می کند.

با هم به سمت مسجد روستا می رویم.  فاطمی  آنجاست. صورتی پهن و کشیده با موهایی کم پشت و ته ریشی به صورت دارد و پیرهنی مشکی به تن.

بر خلاف انتظارم خیلی کم صحبت و آرام است. کرونا هم نمی گذارد دستی بدهیم تا حداقل صمیمتی شکل بگیرد.

یعنی این آقا می تونه کمکم کنه؟  
با هم به سمت اقامتگاه می رویم که داخل قلعه است، البته او با موتور و من با دوچرخه.  موتورها انگار اینجا یکه تازی می کنند. ورودی قلعه یک دروازه بزرگ دارد. داخل قلعه اول مستقیم و بعد به چپ و در ادامه سمت راست و داخل یک دالان می رویم.

 تابلوی بوم گردی «بالابان» دیده می شود. چند گل داخل گلدان در ورودی کار گذاشته اند.

در اقامتگاه باز می شود.

اقامتگاه بالابان قورتان

حیاط اقامتگاه بومگردی بالابان قورتان|عکس از عدالت عابدینی

 حیاط بزرگی در وسط اقامتگاه است، دور تا دورش  اتاق ها قرار دارند. از وسط حوض یک استوانه بزرگ تا ارتفاع نیم متر بالا آمده و بعد  سنگی مثل سنگ آسیاب با ضخامت یک کف دست روی آن  قرار دارد و از کوزه بالای سنگ، آب فواره می کند و صدای دلنشینی را ایجاد می کند.

حوض و استوانه به رنگ آبی در آمده اند و نوری هم به حوض می زند.

اقامتگاه بالابان

اتاق های زیبای بومگردی بالابان قورتان |عکس از عدالت عابدینی

 

در اتاق ها چوبی و به رنگ قهوه ای هستند و سردرها همه پنجره های ارسی،  شیشه های رنگی زرد، آبی نفتی، سبز و قرمز دارند.یکی از اتاق ها را فاطمی در اختیارم  قرار می دهد؛ اتاقی دنج برای یک مسافر دوچرخه سوار خسته از راه رسیده.

اقامتگاه به جز من کسی ندارد. ایام کرونا فعلا اینجا را خالی از سکنه کرده است. همان اول وسایل را داخل می گذارم. فاطمی می رود و می گوید یک ساعت دیگر بر می گردد.  خیلی خسته ام. زیرانداز آماده اتاق را می اندازم و سرم را روی متکا می گذارم و می خوابم.

نیم ساعتی به خواب می روم! انگار که سالها در این خواب بودم.

بیدار که باز می کنم متوجه آمدنم فاطمی می شوم. درست در سمت دیگر حیاط  و در اتاق گوشه ای است. متوجه بیدار شدنم می شود و دعوتم می کند که شام به آنجا بروم.

اول استکان چای داغ می آورد.  اشکنه تخم مرغ آماده کرده است؛ غذایی مرکب از پیاز و سیب زمینی و تخم مرغ و گوجه و انواع سبزیجات و ادویه جات.

محمد اسماعیلی دوست و شریکش و عباسی دهیار روستا هم آنجا هستند. خوشمزگی شام به قدری است که دوکاسه تمام از آن می خورم. واقعا شام دوچرخه سواری است.

پس از گپ و گفتی، فاطمی به اتاقم می آید.

سید حسن فاطمی

سید حسن فاطمی |عکس از عدالت عابدینی 

آنجاست که شروع به صحبت می کند. می فهمم دریایی  از اطلاعات است و چه خوش صحبت و با معلومات است.

اما یک اتفاق باعث می شود که او بیشتر به تحقیق و مطالعه در مورد روستا بپردازد.

سال 83 شرکت عمران زاینده رود، همایش «کویر و تالاب» را برگزار می کند. مهمانانی که در این همایش شرکت کرده بودند، بعد از دیدن کویر و تالاب، به روستای قورتان می آیند  و وقتی آن بنای خشتی عظیم را می بینند و تاریخچه آن را می پرسند کسی نیست که جواب درستی  بدهد. هر کسی نظر شخصی خودش را می گوید.

در اینجاست که جرقه یا انگیزه در آقای فاطمی ایجاد می شود. باید خود دست به کار بزند و با همکاری دوستان همسو تاریخچه روستا را در بیاورد.  شروع به جمع آوری اطلاعات چه درست و چه نادرست در تحقیقات میدانی و مطالعاتش در  خصوص روستا می کند.

تا سال 85 به عنوان فعال روستایی در جشنواره های مختلف روستایی شرکت می کند و به معرفی روستا می پردازد. برای اینکه کار منسجم تر و بهتر شود در سال 86 اقدام به راه اندازی انجمن «دوستداران میراث فرهنگی و گردشگری ارگ زنده رود» می کند  و در سال88 پروانه فعالیت می گیرد.  در این مدت علاوه بر در آوردن تاریخ روستا، اقدام به احیاء ضرب المثل ها و کارهای قدیمی، ثبت ملی مراسم عزاداری زار مخصوص این روستا، شرکت در نمایشگاه های مردم شناسی و مرمت کبوترخانه روستا را انجام می دهد.

حسن فاطمی به همراه دوستش محمد اسماعیلی خانه قدیمی در داخل قلعه را  سال 94  خریداری می کنند و با دریافت وام، اقدام به مرمت و نوسازی آن می کنند و اولین  و آخرین بوم گردی را در حال حاضر در این روستا به درست می کنند.

متاسفانه در این راه مورد حمایت هم قرار نمی گیرند.

گفتنی ها در خصوص روستا زیاد است که در قسمت بعد به آنها بیشتر خواهم پرداخت.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

مسجد جامع برسیان

جالب ترین و زیباترین محرابی که تاحالا دیدم، همین محرابی است که الان درباره اش می گویم. محرابی که سمبل هایی از مسیحیت، یهودیت و اسلام از جمله صلیب، ستاره سهیل و آیه های قرآنی در آن است. این محراب  به دوره سلجوقیان یعنی حدود نهصد سال پیش بر می گردد، تقریبا صد سال قبل از اینکه مغول ها به ایران حمله کنند.  اما یادم رفت بگویم که اینجا روستای «برسیان» است.

هر چه به محراب نگاه می کنم، از نگاه کردنش سیر نمی شوم. آیه قرآنی  از یک طرف شروع شده و پس از طی مسافتی رو به بالا و عبور از قوس محراب، دوباره در سمت دیگر، به فاصله سه چهار متری پایین آمده است. چه ذوقی، چه هنری و چه دقتی هنرمندان آن زمان داشته اند.

البته اینجا نمازخانه  مسجد است که ابعادی 10 متر در 10 متر دارد و کلا از آجر است. بدون شک بیش از هزاران آجر در آن بکار رفته است.

در گوشه ای از مسجد یک داربست چوبی نسبتا سالم است که ما را یعنی من و آقای برسیانی را تماشا می کند. برسیانی کلید دار مسجد داست.

مسجد جامع برسیان

در سه گوشه مسجد هم روزنه هایی از آجر ساخته شده اند که  مثل پنجره نور را به داخل هدایت می کنند.  نقش تهویه کننده هم می توانند داشته باشند.

اما چه شد که از این مسجد سر در آوردم که به مسجد جامع روستا هم شهرت دارد.

مسجد جامع برسیان

دلیل آن به مناره اش بر می گردد. از دور که با دوچرخه می آمدم، مناره نسبتا بلند آجری، مثل یک فانوس صحرایی مرا به سمت خودش می کشاند و هی می گفت: «بیا این طرف، منو ببین. بعد دلت خواست راهت را ادامه بده»

مناره همانطور که از اسمش پیداست قبل از اسلام محل برافروختن آتش(نار) بوده است. هم راه را نشان می داده و هم محل برافروختن آتش برای زرتشتیان بوده.

این شد که در این روستا زمین گیر شدم و راه را ادامه ندادم. این زمین گیر شدنم فقط به مسجد دیدنم ختم نشد به جاهای دیگر هم رسید.

اولش به در منزل آقای برسیانی رفتم. آنجا را هم دهیار روستا معرفی کرد. دهیار روستا را هم یک تعمیرکار شماره اش را داد. چقدر طولانی شد. برویم سر اصل مطلب.

برسیانی اولش از همراهی کردنم پرسه می رفت. لنگ ظهر، آن هم ساعت دو بعد از ظهر اگر در خانه خود من را هم بزنند، من هم خودم را زیر چشمان بسته  و خواب عمیق و درهای بسته و گوشی از آنتن خارج شده  پنهان می کنم.

ولی با این حال، مثل اینکه برسیانی دلش به حال من و دوچرخه ام سوخته باشد. قبول می کند که بیاید و در مسجد را برایم باز کند. به شرط اینکه توضیحی ندهد. حال نداشته و کسالت داشته را دلیل عدم توضیحش می داند. من هم با جان و دل می پذیرم.

اما  در داخل مسجد وقتی حیرت و تعجب و کنجکاوی را می بیند و چهره ام که دیگر مثل یک علامت سوال بزرگ شده بود، دیگر نمی تواند بی تفاوت تماشاچی باشد و توضیحی ندهد. سنگ تمام می می گذارد.

مثل یک لیدر و راهنمای خوب، اطلاعات جامع و کاملی در خصوص مسجد می دهد. راستش اصلا به قیافه اش نمی خورد این قدر پر از معلومات باشد. طول و عرض و ارتفاع قسمت های مختلف آنجا را حتی به سانت هم می دانست.

 ولی حیف! حیف که تابلویی هم در ورودی مسجد به زبان فارسی و انگلیسی نبود که توضیحی در مورد آن داده باشد. برسیانی که همیشه در خانه اش نیست!

برسیان

از پله های تند کنار مسجد و در قسمت بیرون آن، به پشت بام می روم. کاملا مشخص است که یک طرف مسجد کاملا از بین رفته است. در سمت دیگر هم کاروانسرایی هم دیده می شود.

اما آنچه که چشمم را آزار می دهد، ساختمان های ناهمگونی است که اطراف روستای با بلوک های سیمانی و سفال ساخته شده  اند.

حداقل نیامده اند خانه ها را به شکل همان روستایی  و یا به شکل یکسان و با معماری سنتی بسازند. یاد سفرم به روستاهای چین می افتم که از روستایی به روستایی می رفتم، همه خانه یک شکل و یک اندازه بودند. هم خانه ها زیبا بودند و هم عدالت را در  خانه ها می شد دید. منظور، خودم(عدالت) نیستم. منظورم همان است که سالهاست شعارش را می دهیم و به آن نمی رسیم.

کلی فیلم و عکس از مسجد می گیرم.آسمان آبی و ابرهای سفید هم، پشت زمینه گنبد را عالی کرده اند.

می آیم جلوی در مسجد که دوچرخه ام در آنجا منتظر است.

همان موقع است که آقای محمدی از روستای منشیان تماس می گیرد که روز قبل با او بودم. تا می فهمد در برسیان هستم، گفت «هماهنگ می کنم که یکی از دوستانم بیاید دنبالت». به او می گویم: «نه نمی خواد  زحمت بیافتید» ولی توی دلم می گویم: « اگه بشه چی می شه» . خیلی دوست داشتم وقت بیشتری در این روستا بگذارنم.

پیرمردهای برسیانی

کوچه  روبروی در اصلی مسجد خلوت است. تقریبا هیچ کس نیست. لنگ ظهر است دیگر. به جز چهار پیرمرد با حال با مرام خوش صحبت با یک دوچرخه 28 قدیمی که روی جک ایستاده، کسی نیست.

به سمت آنها می روم.  معلوم است که خیلی با هم رفیق هستند و همدیگر را حسابی سرکار می گذارند. از خاطرات سفرشان می پرسم. همگی از سفرهای زیارتی می گویند و سختی هایی که در سفر به مشهد داشته اند. حتی یکی از آنها می گوید: «ما همه مون فقط داریم از سفر مشهد مقدس تعریف می کنیم.»  زمانی که فقط سه اتوبوس از اصفهان به مشهد می رفت.

کودکان برسیانی

کمی بعد سه پسر بچه ها نوجوان را می بینم که با دوچرخه شان کنار دوچرخه ام ایستاده اند. وقتی از آنها در مورد سفر می  پرسم هر سه آنها در مورد سفر به خارج کشور صحبت می کنند! نسل قدیم و جدید چقدر خواسته های شان با هم تفاوت کرده است.  قدیمی هایی که سوار بر حیوانات سفر می کردند، خوشحال بودند که در آن زمان با اتوبوس به مشهد رفته اند. طبیعی است بچه ها امروز که دیگر ماشین و اتوبوس زیاد دیده اند، دوست دارند آن طرف هم بروند آن هم با هواپیما.

چقدر جالب که یکی از آنها خیلی دلش می خواست به  چین برود. اگر گفتید برای چی؟ نه به خاطر غذاهای چینی یا کشتن کرونا بلکه برای دیدن خرس پاندا.

پیرمردهای برسیانی

ماشین پرایدی می آید و با پیرمردها سلام و علیک می کند. آقای طبالی است. دوست آقای محمدی.  اولش نمی فهمم که اوست. علم غیب که ندارم بفهمم. خودش را معرفی می کند و چقدر خوشحال می شوم. مردی با صورت نسبتا پهن و ژاکتی بدون آستین. چهره اش خیلی صمیمی است و آرام صحبت می کند.

با هم می رویم به سمت منزلش که کمی دورتر از مسجد و در آن سوی خیابان اصلی روستاست.

دوچرخه را در خانه که حیاط بزرگی هم دارد می گذاریم. می گوید که همسایه ها همه شان نسبت فامیلی به آنها دارند. یاد فیلم پدر سالار می افتم. دوست ندارم آخرش به سرنوشت آن فیلم مبتلا شوند.

زاینده رود

می رویم به روستا گردی. روستا دور تا دورش بیشتر گندم زار است و کمتر درخت میوه می شود دید. البته فاجعه زاینده رود کار این روستا را خراب کرده است. طبالی می گوید قبلن ها وضع اینجا خیلی خوب بود. مردم به لحاظ کشاورزی خوب تامین بودند. حتی با حسرت می گوید که کشاورزی آن قدر خوب بود که من تحصیلاتم را ادامه ندادم و به کار کشاورزی پرداختم از بس که آن زمان می ارزید.

اما در حال حاضر به خاطر همین کمبود آب و مشکلات اقتصادی، مردم دیگر زمین های شان را به شهری ها می سازند و آنها همین زمین را تبدیل به ویلا می کنند و دیگر کشاورزی هیچ!

طبالی عضو انجمن خیریه روستا برسیان است. ضمن اینکه شرکت تعاونی تولید «برگ سبز» را هم در سال 90 راه اندازی کرده است. کار شرکت، خرید محصولات کشاورزی و فروش آن به قیمت مناسب است. خود کشاورزان هم در این شرکت سهام دار هستند. آخر نمی دانم تحصیلات را می خواهد چکار کند وقتی این همه کار خوب انجام می دهد.

خاطره او در مواجهه شدن با توریست های خارجی در دوران کودکی  جالب است. اینکه مدیر مدرسه به او گفته بود چرا با آنها عکس انداخته است و احتمال دارد آنها او را بدزند! ولی از طرفی از همان بچه های دوچرخه سوار وقتی می پرسم که اینجا توریست دیده اند منظورم توریست های خارجی! جوابشان منفی است. 

محمد

ضمن گشت و گذار با پیرمرد هشتاد ساله ای به نام «غلامرضا سلیمانی» آشنا می شویم که کلاه زرد لبه دار به سر دارد و لباس گرم به تن. روی صندلی نشسته و روبروی خانه اش انگار که حمام آفتاب می گیرد. تا ما را می بیند، گرم صحبت می شود. از خاطراتش می گویدو عجیب مهارتی دارد در خواندن حروف ابجد. آیات قرآن را به ابجد با مهارت تمام می خواند.

پدرش در کار تجارت بوده است. از چهار الاغی می گوید که هر روز صبح با آن به اصفهان می رفته و محصولات کشاورزی می برده و اقلام مورد نیاز را می آورده است.  آن هم زمانی که نوجوان بوده است. اما وقتی که پدرش برای یک دوچرخه می خرد روزی دوبار به دوچرخه به اصفهان می رفته و بر می گشته یعنی 70 کیلومتر مسافت. کاش آن موقع بودم و از خودش و دوچرخه اش فیلم  می گرفتم.

آخر شب است که به خانه بر می گردیم. همسر آقای طبالی شام مفصلی پخته. برنج و خوشت مرغ و انواع سالاد و نوشیدنی از دوغ و نوشابه گرفته تا نان پخت خانگی هم است.

خوبی شان این است که اهل تعارف کردن هم نیستند.

قبل از شام محمد هم به جمع مان پیوست. محمد شش سالی است که علاوه بر درس خواندن، ورزش ژیمناستیک هم کار می کند، ضمن اینکه دو سالی است که در کار الکترونیک نزد عمویش است. آفرین بر چنین پدری با چنین تربیتی.

محمد

 

طبیعت برسیان

زاینده رودی زمانی پر از آب بود و کف  آن را نمی شد دید

زاینده رود

نوشته «زاینده رود من کو» را در بین مسیر زیاد می دیدم 

مسجد جامع برسیان

نمای مسجد جامع برسیان از بیرون 

کاروانسرای عباسی برسیان

کاروانسرای دوره عباسی نزدیک مسجد جامع برسیان 

مسجد جامع برسیان

نمایی دیگر از مسجد

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای منشیان

 

قرارِ سفرِ نصف شبم با دوچرخه می افتد برای اول صبح. تغییر ناگهانی 15 درجه ای دمای هوا، دلیل این تصمیم بود. راستش نقشه خود من هم درست دو ساعت قبل از حرکتم تغییر می کند. می خواستم شروع دوچرخه سواریم از یزد باشد که در لحظه آخر اصفهان می شود.
اول باید خودم و دوچرخه را با اتوبوس به اصفهان برسانم. سه ساعتی طول می کشد تا اتوبوس بیاید. همین انتظار نسبتا طولانی، سر صحبتم را با سید مجتبی باز می کند. او هم مثل من منتظر است. 
اهل اصفهان و میانسال است. قد نسبتا کوتاه با موهایی کم پشت دارد. یک کیف بزرگ با یک کیف کوچک را بر روی چرخ دستی اش می کشد. خلاصه اینکه مسافر سرراهی است، چرا که از تهران آمده و به اصفهان می رود. از ورشکستگی اش می گوید و فروش کلیه اش برای تامین هزینه زندگی، بدون اینکه زن و تنها دخترش آن را بدانند. در کار آجرنسوز بوده است و شش نفری هم کارگر او بوده اند. 
احساس می کنم قیافه اش صادقانه تر از آن  باشد که دروغ بگوید. مرا به گوشه ای می برد و با کلی مقدمه چینی و معذرت خواهی می گوید: «داری صد تومن بهم بدی، الان هیچ پولی توی جیبم ندارم؟»
اصلا ماندم چطور این قدر زود با من صمیمی می شود؟ یعنی نیم ساعت این قدر آدم ها را به هم نزدیک می کند؟ شاید خودم مقصر هستم که زود صمیمی می شوم. آخرش  چهل تومان بابت کرایه ماشینش می دهم. می گویم من خودم مسافرم و امکان پول زیاد خرج کردن ندارم. 
واقعیتش داشتم. ولی چون او را نمی شناختم به همین مقدار بسنده می کنم. از طرفی من  با او چه نسبتی دارم؟ تازه جالب تر این که وقتی به اصفهان می رسد طلب 50 هزار تومان دیگر هم می کند که پیش تنها دخترش دست خالی نرود! 
ای داد و بیداد! مانده ام حرفش را باور کنم یا نه؟ اگر کلاهبردار است، چرا مبلغ زیادتری درخواست نکرده است؟  اگر هم واقعا ندارد، یعنی این قدر پیش دوستان و آشنایانش بی اعتبار است که نمی تواند مبلغی از آنها قرض بگیرد؟ اصلا عذاب وجدان ندارم که چرا دفعه دوم به او پول ندادم. بدتر اینکه او بعد از این ماجرا، حتی یک بار هم با من تماس نگرفت! پس کار درستی کردم. خیلی هم بد نبود، چرا با حرف زدن با او این مسیر برایم کوتاه تر شده بود. 
وقت ظهر به اصفهان می رسم. مسیر حرکتم جنوب شرق اصفهان یعنی شهر ورزنه و باتلاق گاوخونی است. مسیر در اصفهان از خیابان های پت و پهن است تا اینکه کم کم از شهر خارج می شوم.
از جایی می گذارم که تابلوی بزرگ تاسیسات هسته ای بر روی دیوار آن است. دیوارش خیلی طولانی است. مراقب هستم که دوربین را در نیاورم و کار دست خودم ندهم. تابلوهای عکاسی ممنوع هم حسابی حواسم را جمع و جورتر می کند.  از طرفی به دیوارهای آن نگاه می کنم. نه نگهبانی دارد و نه دوربینی! از آنجا زیاد دور نشده ام که در ابتدای روستای «جوزدان» ماشینی روبرویم می ایستد. راننده اش از من می پرسد به دنبال چیزی هستم؟ 
می فهمم مامور امنیتی است با لباس و ماشین شخصی. بدون اینکه از او کارت شناسایی بخواهم، خیالش را راحت می کنم که من فقط یک گردشگر هستم و لاغیر. رفتار مودبانه ای دارد و می خواهد کمکم کند. 
ای کاش این موضوع زمانی قابل درک شود که یک دوچرخه سوار توریست کار ضد امنیتی و جاسوسی نمی تواند انجام دهد. ابزارهای خیلی پیشرفته تری هم آمده اند. یاد دستگیر شدنم در تاجیکستان می افتم!
به روستای مُنشیان در می رسم که تقریبا به روستا جوزدان است. همان اول وارد یک بنگاه معاملات املاک می شوم.  در شیشه ای بزرگ رو به خیابان اصلی روستا دارد. نقشه بزرگ  جهان بر روی دیوار آن است. فکر کنم صاحب مغازه اش بدش نمی آید معاملات ملک در سطح جهانی هم انجام دهد. خدا رو شکر که نقشه کهکشان راه شیری  نزده است. 
حالا چطور سر از این مغازه در آورده ام، ماجرایش را می گویم. مردم می گویند سید در بنگاه است و می تواند اطلاعات لازم در خصوص روستا را بدهد. البته نه اینکه صاحب مغازه باشد. صاحب مغازه کسی دیگری است که فعلا در آنجا نیست. سید فقط دوست اوست. تنها یک نوجوان تُپل مپل پشت میز نشسته با اسمارت فونش به شدت مشغول بازی است. 
سید می گوید قبلا «شوتی» بوده است.  در دایره المعارف او شوتی به کسی گفته می شود که در کار قاچاق انسان است. وقتی به او می گویم منظورت قاچاق افغان ها است، می فهمم درست به هدف زده ام و حرفم را تایید می کند. از افغانستان آن آدم های بخت برگشته را داخل یک ماشین سواری می چپانده و به نقاط مختلف کشور قاچاق و یا به عبارتی پخش می کرده است. تصورش هم برایم سخت است، جادادن هفده نفر آن هم در یک سواری. شب ها در حرکت بودند و روزها  پنهان.
لابد افغان ها سید را یک ناجی می دانستند ولی به لحاظ قانونی این عمل یک کار مجرمانه است. باید دید چه فشاری به این افراد وارد شده  که حاضر می شوند با پرداخت مبلغی از سرزمین آباء و اجدادی شان دل بکنند؟
یکی هم در آن بنگاه نشسته و شوخی و جدی می گوید سید برای همین کارهایش کلی پرونده دارد. خدا رو شکر که دو سالی است این کار را کنار گذاشته است. 
سید کاری برایش پیش می آید و می رود و می گوید که بر می گردد. ولی تا برگردنش می ترسم دیر شود. با هماهنگی دهیار روستا سر از  مسجد روستا در می روم. خود دهیار روستا نیست. 
گرسنه شده ام. ولی از صبح فرصت نکرده ام از خودم پذیرایی کنم. 
در مسجد روستا و بعد از نماز مغرب و عشاء، با چند نفر از ریش سفیدان روستا گرد هم می نشینیم و با آنها سر صحبت را باز می کنم. از وضعیت آب روستا، از بین رفتن کشاورزی، بیکاری و اعتیاد جوانان ناراضی هستند. 
 آخرش هم آقای حسین محمدی می شود میزبانم. محمدی مردی پا به سن  با کت و شلواری مرتب و  پیراهنی به رنگ آبی است و بسیار هم خوش برخورد و گرم است. 
به باغچه اش می رویم که کمی از خانه اش فاصله دارد.

محمدی

از در باغچه که وارد می شویم در تاریکی شب درختان تازه شکوفه زده را می بینم. سمت چپ و  درگوشه باغچه، چند مرغ و یک سگ کوچولو هستند. در انتهای باغچه و درست در قسمت میانی آن اتاق کوچکی هم است. داخل اتاق هم درگوشه ابتدایی سمت چپ یخچال و اجاق گاز و وسایل پخت و در انتهای گوشه سمت راست لحاف تشک است. 
همان اول کتری می گذاریم و چایی را دم می کنیم. حین نوشیدن چای او از خودش می گوید.
محمدی سالها در جبهه های جنگ بوده است. از پرستاری بازنشست شده است. به سنش نمی خورد چهارده سالی از بازنشسته شدنش گذشته باشد. می فهمم که خیلی زود مشغول کار شده است و در نتیجه زود هم بازنشستگی به سراغش آمده است. 
 با این حال هر شب به سراغ بیماران کرونایی می رود و به امورات آنها رسیدگی می کند. می گوید خانواده خود بیماران کرونایی در همان ابتدا از نزدیک شدن به بیمارشان ابا داشتند تا اینکه خودش و همسرش این کار را برای خانواده اشان تسهیل می کنند. 
تا فراموش نکنم بگویم که همسرش هم کار پرستاری می کند. آنها روش های پیشگیری از کرونا را هم به خانواده های بیماران کرونایی آموزش می دهند. 
 کار کشاورزی هم انجام می دهد. واقعا آدم پرکاری است. تا حالا که جبران دو آدم قبلی را کرده است و شاید هم چند دانگ بیشتر. 
باز صحبت که بیشتر می شود از درمان معتادان به روش «کنگره شصت» می گوید. از تجربه اش در همکاری با این کنگره می گوید.  اینکه چطور بیمارانی به این کنگره رفته اند و درمان شده اند. از جمله از 150 نفری که به این کنگره معرفی کرده است و حدود  90 نفر از آنها به طور کامل درمان شده اند. در این کنگره علاوه بر معتادان مواد مخدر، معتادان به الکل و دخانیات نیز درمان می شوند. 
از  سگ  کوچولویی یا به عبارتی ملوس می گوید که به علت همنشینی با چند آدم اهل  دود و دم معتاد  شده بود. نه اینکه خودش این همنشینی را انتخاب کرده باشد، صاحبش آدم ناحسابی بوده است.  اما فرشته نجاتی مثل محمدی او را از اعتیاد نجات می دهد. کارش فقط خدمت به بشر و موجودات است.

منشیان


لابلای صحبتش از مراجعه نکردن پدرش به پزشک در طول عمرش می گوید و آن را مدیون عادت های خاص او می داند. خیلی وسوسه می شوم که عادت پدرش را بدانم. پدرش اصلا غذای مانده نمی خورد. ساعت 9 شب می خوابد و پنج صبح بیدار می شود. با دوچرخه به محل کارش می رود و بر می گردد. هر وقت دردی هم داشت، کمی نمک و  سرکه سیب استفاده می کند. جالبش این که سیگارش هم ترک نمی شود. 
ساعت نُه شب می شود و محمدی می رود که به بیماران کرونایی سر بزند. برای من هم کنسر ماهی و لوبیا و تخم مرغ با نان می آورد  تا شام برای خودم درست کنم. 
اجاق گاز را روشن می کنم و غذایی برای خودم درست می کنم. یعنی این غذایی که اینجا درست کردم از بهترین غذاهای دنیا هم بهتر می شود چرا که به حد اعلای گرسنگی رسیده بودم. از صبح تا حالا به جز کیک و هله هوله چیزی نخورده بودم. 
بعد از شام، خودم را ولو می کنم روی تشک. واقعا بدنم و چشمانم خسته هستند. هم شام می چسبد و هم خواب.
***
روز بعد با محمدی می رویم به سمت خانم آقایاری که از اعضای شورای روستاست.

نان سنتی

نان محلی در روستای منشیان

قالیبافی

قالیبافی در روستای منشیان

 با همکاری او، دیدار از کارگاه قالیبافی و نان پزی سنتی دارم. متاسفانه به دلیل شرایط کرونایی فعلا قالیبافی هم تعطیل شده است و کسی آنجا نیست. نان در این منطقه و ادامه مسیر بیشتر به صورت نان لواش و گرد و با کنجد و سیاه دانه است که طعمی خوشمزه هم دارد. 

جواد محمدی نجار

جواد محمدی از روستای منشیان


جواد محمدی نفر بعدی است که با او ملاقات می کنم. کار نجاری می کند. عاشق کارش است. 
قیافه اش مثل بازیگرها می ماند. شک ندارم اگر به دنبال بازیگری می رفت یک ستاره می شد. البته در چهره. اما هنر او چیز دیگری است. 

جواد محمدی به همراه علی صادقی


در ابتدا، کارگاه نجاری اش را نشانم می دهد. علی صادقی هم در آنجا همکاری اوست. کارگاه دو بخش دارد.. بخش اول برش چوب است و بخش دوم رنگ کاری و باقی کارها. 
کارگاه نجاری را که می بینم احساس می کنم فرقی با دیگر کارگاه ها ندارد. اما نه! یک فرق اساسی را دارد. مشتریان کارهای او از شهرهای مختلف کشور هستند. چرا که کار آنها واقعا هنرمندانه و مقرون به صرفه است.
جواد  از 9 سالگی مشغول این کار بوده است. یعنی تقریبا سی سال است که این کار را انجام می دهد. خیلی  به کارهای قدیمی مخصوصا کار با چوب علاقه دارد. با دقت تمام کارهای گذشته را بررسی می کند و آنها را به من نشان می دهد. انگار عشق در لابلای این کارهای قدیمی پنهان شده باشد و او آنها را پیدا می کند و نشانم می دهد. 
علاوه بر این علاقه عجیبی هم به بازسازی خانه های قدیمی دارد و برای نمونه یکی از خانه هایی هم که در همان نزدیکی است را نشانم می دهد. این کارها را هم از بیست سال پیش شروع کرده است. کار در ساختمان سابق مجلس شورای اسلامی و مسجد سپهسالار را از بهترین کارهایش می شمارد. 
20  سال است که بازسازی کارهای قدیمی را انجام می دهد. 
این خانه قدیمی که فاصله چندان زیادی هم تا کارگاه نجاری ندارد حسابی بازسازی شده است. حدود یک سال و نیم تا دو سال بازسازی آن طول کشیده است.  خانه ای 280 متر با حوضی بزرگ در وسط و کلی گلدان های بزرگ و کوچک در حاشیه و اشیاء قدیمی آویخته به دیوار آن دارد. فعلا در خانه کسی نیست، اما پرنده ها شاد و شنگول از این فرصت استفاده می کنند و صدایشان در سرتاسر حیاط می پیچد. 

خانه قدیمی

 

روستای منشیان

 

روستای منشیان

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

 

خانه قدیمی

  • عدالت عابدینی