پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

دولت آباد قم

توی تابستان آدم دنبال خنکی می گردد. این خنکی می تواند با یک هندوانه شیرین خنک باشد و یا رفتن به یک جا خنک! از خیلی سال ها پیش هر سال دو سفر طولانی یک سفر داخلی و یک سفر خارجی دارم. اینها در دو فصل متفاوت هستند؛ داخلی در فصل بهار و خارجی در فصل تابستان. 
دو سالی می شود که کرونا لعنتی مانع از خارج رفتنم شده است. البته جای تشکر هم دارد که فعلا جانم را هم نگرفته است. اما امسال نتوانستم طاقت بیاورم و برنامه ریختم که برم به غرب کشور. 
انتخاب مقصد سفرم به غرب خودش ماجرایی دارد. 
ماجرا به آنجا برمی¬گردد که من با پدر زمانی که زنده بود، تنها یک سفر مشترک رفتیم. آن هم سفری بود به یکی از روستاهای استان همدان. سفر در سال 70 انجام شد و برای من که در آن زمان کلاس دوم راهنمایی بودم یکی از خاطره انگیزترین سفرهایم بود؛ جایی بسیار سرسبز و آباد.
جالب اینکه پدر به روستایی می رفت که بیست سال قبل به آنجا رفته بود!
الان که می خواستم به سمت آن روستا بروم نه اسم آن روستا را می دانستم و نه موقعیت دقیق جغرافیایی آن را. پدر هم که نبود از او بپرسم. 
پس با این نیت سفر را شروع کردم که فقط محدوده آن را در استان همدان ببینم. دلیل دیگری هم برای این سفر داشتم. همان که اول گفتم رفتن به مناطق خنک. ضمن اینکه  در این مناطق کشاورزان را در  حین کار می توانستم ببینم. 

عدالت عابدینی

پس شروع می کنیم. اگر بخواهیم از قم به سمت غرب حرکت کنیم، یکی از بهترین مسیرها انتخاب مسیر قم – جعفریه – ساوه است.  این جاده مثل خطی عمود بر سطح افق می ماند. در ابتدا جز خاک و زمین یکنواخت هیچ چیزی نیست. فقط در بین راه و در مسیر فرعی یک کوه نمک و کمی جلوتر یک قلعه سنگی وجود دارد. 
بعد از اینها، زمین یک کمی سبز می شود. با رسیدن به شهر جعفریه اگر مستقیم بروید به اتوبان و جاده قدیم سلفچگان – ساوه می رسید. اگر هم نروید به جاده فرعی جعفریه دولت آباد هم می توانید بروید. هم خلوت است هم پستی و بلندی دارد. 
دولت آباد را که می خواهید رد بشوید، درختان انار را می بینید. اما چطور آدمی می بینید این دیگر بستگی به زمان و شانس مواجه شدنتان با آدم ها دارد. و از همه مهم تر اینکه چقدر علاقمند باشید با آدم ها ارتباط بگیرید. من که خودم در سفر عاشق ارتباط گیری با آدم ها هستم. چرا که آنها بازیگران اصلی داستان سفرم هستند. بازیگرانی که به صورت مستند وار گوشه ای از زندگی شان را نشانم می دهند. برگردیم جاده. 
در  حال خروج از روستای دولت آباد هستم که در میان مزارع کشاورزی دو مرد سن بالا  را مشغول کار می بینم. حین فیلمبرداری از جاده، دوربینم را به سمت آنها می چرخانم و از کنارشان رد می شوم. هنوز دور نشده ام که با سوت و فریاد مرا به سمت خودش دعوت می کند. 
تا می روم می بینم که دستشان پر از خیار و خیار چنبر است. هنوز هیچی نشده می فهمم که آنها هم دوچرخه سوار و کوهنورد هستند. اصلا انگار طبیعتگردها یک تله پاتی خاصی با هم دارند. 
دعوتم می کنند که بنشینم همانجا گعده ای دوستانه با آنها  بزنم. چه  جایی بهتر از آن مزارع. پنجاه کیلومتر یک سره رکاب زده ام و اینجا بهترین جای ممکن برای استراحت است. 

صبوئی و فاطمه دوچرخه سوار

مصطفی فاطمی و مصیب صبوئی هر دو بازنشستگان بانک ملی هستند. یکی 57 ساله است و دیگری 65 سال. از سال 67 – 68 ورزش کوهنوردی را شروع کرده اند و هنوز هم انجام می دهند. 
فاطمی می گوید که سالی 4 بار صعود دماوند دارد. بیشتر کوه های ایران را صعود کرده است. سفرهایی که می رود هم جنبه سیاحتی دارد و هم زیارتی. زیارتی ها بیشتر به سمت کشور عراق و مشهد هستند.  مسئول کاروان ها زیارتی زیادی هم بوده است. 
با این حال اوقاتی را برای خودش می گذارد و به دل طبیعت می زند. یک زمین کشاورزی هم دارد در همین اطراف قم. 
یادم رفت که هر دو از تهران می آیند. قمی هم نیستند. 

صبوئی هم می گوید که با دوچرخه اش رکوردهای مسافتی زیادی زده است. حتی رکورد 220 کیلومتر هم در روز زده است. از این کار خوشش می آید. حاشیه  جنوبی خلیج فارس را رکاب زده و سفرهایی هم به کشورهای ترکیه، سوریه هم داشته است. قصد سفر اروپا را داشت ولی فعلا جور نشده با این حال برنامه را فراموش نکرده . 
می خواهم مسیر را ادامه بدهم که آنها اصرار می کنند، ناهار با آنها باشم. به زور دوچرخه را پشت ماشین نیسان مزدا می گذاریم و به خانه آقای فاطمی می رویم. کسی خانه نیست و فقط خودشان هستند. 
صبوئی سریع ناهار را آماده می کند. چرا که خودش آشپز قهاری هم هست. ناهار می خورم و همانجا هم استراحت می کنم. 
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

خرانق

یکی از فجایع دوچرخه سواری، قرار گرفتن در معرض گرمای زیادی و باد شدید است. به طوری تعریق، تشنگی و سوختگی به همراه دارد.
کسانی که در مناطق بیابانی زندگی می کنند، از سربند یا چفیه استفاده می کنند که کمتر در معرض باد و گرما باشند. حتی در زمان جنگ جهانی دوم، جنگجویان در شمال افریقا، از نوعی دستار شبیه دستار عربی استفاده می کردند. اگر این پوشش ها مرطوب باشد فبها المراد می شود.
دوچرخه سواران هم در این مواقع با استفاده از کلاه، عینک آفتابی، دستمال گردن، مصرف زیاد آب، پمادهای مناسب و قرار گرفتن در سایه، مانع از آسیب جدی پوست خود می شوند. 
اول صبح که در مسیر یزد به جاده طبس هستم، همان ابتدا مشکلی ندارم. اما به مرور تغییراتی را لمس می کنم و می بینم. هم هوا گرم می شود و هم بادهای شدید با غبار شروع به وزیدن می کنند. 
لبم که از روز قبل شروع به باد کرده، الان دیگر به فاز بحرانی خود رسیده است. البته از بین رفتن آب بدنم، خودش در چند روز گذشته هم بی تاثیر نبوده است. لب چنان باد کرده است که خودم اسمش را می گذارم «لب اُردکی»! فقط به جای منقار، لب هایم باد کرده و جلو آمده است. 
پماد کلا یادم رفته با خودم بیاورم، جاده یزد به طبس هم اصلا جای سایه ندارد.
بعد از حدود بیست و سه کیلومتر کوه چَک چَک زیارتگاه زرتشتیان در سمت چپ جاده و در یک جاده فرعی قرار دارد. مقصد من نیست.
مستقیم به سمت شمال شرق حرکت می کنم. در جایی جاده به موازات یک یک جاده تازه ساز دیگر یک جاده می شوند. اتفاقا پلی هم در ابتدا آن جاده تازه ساز است. رفت و آمدی هم نیست. بر می گردم به سمت همان جاده. یعنی این پل آفریده شده برای استراحت من. هم سایه است و هم ساکت!
***

خرانق

این همه سختی کشیدن فقط برای دیدن یک روستا بود؛ روستای خرانق. روستای خرانق روستایی در پای کوه است. یعنی تنها روستای پرآب و آباد در مسیر یزد به طبس. اما آبش شور است. 
ساخت این قلعه به دوران پیش از اسلام بر می گردد  یعنی زمان ساسانیان. یکی از نشانه های آن هم وجود قبله ای به سمت بیت المقدس است. 
این قلعه چهار برج نگهبانی و یک منار جنبان دارد. از این برج ها دو برج کاملا سالم مانده اند. 
در کنار قلعه، کاروانسرایی بزرگ به شکل مربع مربوط به اواخر دوره صفویان وجود دارد.
به پلیس راه می رسم. کمی بعد از پلیس راه در سمت راست روستای خرانق است. در نظر اول هیچ اثری از قلعه نیست. سر ظهر هم کسی در خیابان نیست تا سوال کنم الا یک پاسگاه انتظامی. 
جواب سوالم این می شود که کمی جلوتر بروم می بینم. بله. جلوتر که می روم سمت راست، داخل کوچه ای سنگفرش شده ابتدا به کاروانسرا و بعد قلعه ختم می شود. جمعیت نسبتا زیادی هم در اینجا هستند. 
هادی عباسی از مسئولان کاروانسرا با استقبال گرمی مرا به داخل کاروانسرا دعوت می کند. همان ابتدا با ماکارونی خوشمزه ای از من پذیرایی می کند تا جبرانی باشد بر کربوهیدارت از دست رفته ام. اتاقی هم در کاروانسرا در اختیارم قرار می دهد.

خرانق

 
آقای جلیلی اولین نفری است که با او آشنا می شوم. مردی با سن بالا و پر تجربه. موهای سفید دارد و سبیل هایی نسبت پرپشت. معدنکار است. می گویند آنقدر در کارش ماهر است که اگر منطقه را نگاه کند، متوجه می شود که آنجا ذخایر معدنی مناسب دارد یا نه؟ 
 عِرق و تعصبی خاصی به خرانق دارد. به عنوان راهنما کارتی به سینه دارد و آنجا را به علاقمندان معرفی می کند. 

خرانق

از ویژگی های مهم کاروانسرا وجود چهارتیمچه است که سه تای آن پوشیده و یکی سر باز است. حجره ها یا اتاق ها کارونسرا هم به خوبی ترمیم شده اند و آماده پذیرایی از میهمانان هستند. اما من بیشتر می خواستم بر روی قلعه متمرکز شوم که کمی آن طرف تر از کاروانسرا است و قدمتش قدیمی تر است. 
دو دروازه بالا و پایین دارد. از دروازه بالا که وارد می شویم. خانه ها دو تا سه طبقه با کوچه های تو در تو را می شود. علت ساخت پیچ در پیچ کوچه ها برای رد گم کردن دزدان احتمالی بوده است. کمی که جلوتر برویم، منارجنبان را می بینیم که نمونه اش در اصفهان است. 

خرانق

حمام و حسینیه دیگر آثار این قلعه هستند. حدود چهل سال پیش زندگی در این قلعه جریان داشت. اما با ساخت خانه های جدید و انتقال مردم به آنجا، این قلعه خالی شده است. بعضی جاها ترمیم هایی صورت می گیرد مثل حسینیه. اما آثار مخروبه آن زیاد است. اگر زندگی در آن جریان داشت مسلما این قدر خرابی هم نداشت. با احیای زندگی در قلعه، سنگفروش کردن کوچه پس کوچه ها، به راحتی می شود رونق گذشته قلعه را باز گردند. خودش هم می شود قطب گردشگری چرا که خیلی خاص است. صنایع دستی هم توسعه پیدا کند به راحتی کسب و کار مردم رونق پیدا می کند. 

خرانق

آخر قلعه به مزارع کشاورزی روستا ختم می شود که به شبیه شالیزارها به سمت پایین رفته اند تا به رودخانه می رسند. اما روی رودخانه هم یک پل قدیمی قرار دارد مربوط به دوره ساسانیان. پل نه برای عبور عابر پیاده بلکه برای انتقال آب بوده است. یاد پل هایی می افتم که در تونس، رومی ها به طول ده کیلومتر برای انتقال آب ساخته بودند!
آقای جلیلی می رود و من مشغول عکاسی و فیلمبرداری می شوم. 
همانجا با علیرضا کریمی دوبلور خوبم کشورمان آشنا می شوم که دکترای داروسازی هم دارد. با خانواده اش است. میان صحبت های مان، دوست مشترک دوچرخه سواری به اسم «عباس رزاقی» پیدا می کنیم که این خودش می شود بهترین بهانه برای دوستی مان. این هم از دکترمان.

خرانق
دوستی مان کش پیدا می کند و به جلیلی و پسرانش و غیره می کشد شب هم خودمان را منزل آقای جلیلی می بینیم. واقعا مرد نازنینی است، خانواده اش هم همینطور!
مقرر می شود که شب برای دیدن جن و  منار جنبان برویم. آقای جلیلی ناراحت از این است که چرا من گاهی جن را به تمسخر می گیرم. 
شب به قلعه می رویم تا جن را ببینیم. البته هدف من بیشتر عکاسی شبانه است. اما ماجراهایی اتفاق می افتدکه جن های احتمالی را هم فراری می دهد. 
ماجرا از این قرار است که من کنار منارجنبان در تاریکی ایستاده بودم. جلیلی که حسرت ما را برای منارجنبان می بیند، حاضر می شود که در آن را برای ورودمان باز کند. 
بعد از دیدار از منار جنبان، جلیلی و علیرضا می روند. می خواستم از ستاره های اطراف منار جنبان تصویر بگیرم. در تاریکی تنهای تنها هستم. در همان لحظه صدای پچ پچی می شنوم. یک لحظه بر می گردم و سایه شبه واری می بینم. به سرعت غیب می شود. 
خیلی توجهی نمی کنم. اما صداهایی باز می آید. کمی نگران می شوم. نکند  کسانی آنجا باشند و باور به جن داشته باشند و با سنگ به من  حمله کنند. دوربین و سه پایه را بر می دارم و می زنم به فرار  داخل کوچه های تو در تو. 
از جلیلی و علیرضا هم خبری نیست. صدایی هم از آنها نمی آید. به زور راه خروج از قلعه از در پایین را پیدا می کنم. از کنار دیوار قلعه حرکت می کنم که صدای بلند زد و خوردی کنار خانه قلعه می شنوم. فقط متوجه پرت شدن پیاپی آجرها می شوم. نمی توانم هیچ مداخله ای داشته باشم. دو پا دارم پنج شش تای دیگر قرض می گیرم و می زنم به فرار. 
صدای نفس نفس زدن هایم را می شنوم. یعنی واقعا جن بودند؟ نکند جلیلی و کریمی در آنجا باشند؟ آن طرف تر که می روم ماشین نیروی انتظامی را می بینیم. به آنها جریان را می گویم. 
به محل که می رسیم چند جوان را غرق خون می بینیم. اهل آنجا نیستند. میهمان یکی از دوستانشان هستند. خیلی ترسیده و  مضطرب هستند. اصلا نمی دانند طرف دعوای شان که بوده. به علیرضا زنگ می زنم. متوجه می شوم که آنها در قسمتی دیگر از قلعه هستند. 
جوان ها به همراه ماموران به پاسگاه می روند. بعد از چند دقیقه ما را هم صدا می زنند که به پاسگاه برویم تا شاید ضاربان را شناسایی کنیم. اما وقتی کسی را ندیدیم چه کسی را معرفی کنیم؟
یکی از جوان ها، پیشانی اش شکاف بدی برداشته است. آنها می روند. علیرضا نگران است. با هم به آن خانه می رویم و پانسمان اولیه را برای آنها انجام می دهد و توصیه می کند که هر چه زودتر خودشان را به بیمارستانی در اردکان برسانند. اینجا امکانات لازم برای بخیه نیست. 
این هم شد جریان جِن که آخرش نفهمیدیم اصل ماجرا چه بود!
دیگر ساعت شده سه نصف شب. 
خانواده علیرضا پیش خانواده جلیلی می مانند و ما سه نفره می رویم در یکی از اتاق های کاروانسرا. به قول علیرضا اینجا دنج ترین جا برای خوابیدن است. 
واقعا هم همینطور است. چه خواب سنگین و شرینی داشتم بعد از آن همه تقلای شبانه!
علیرضا زودتر می رود اما من یک شب دیگر آنجا می مانم برای تصویربرداری بیشتر. 
دیگر سفر من به پایان خودش می رسد. از آنجا باید به سمت اردکان برگردم. اما از روز قبل طوفان شدیدی  در این منطقه به راه افتاده است که گفته می شود چند روز هم طول می کشد . اما من باید برگردم و  چاره ای دیگر ندارم. در میان طوفان و باد شدید به سمت اردکان بر می گردم و سفرم را به پایان می رسانم.


خرانق

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

 

خرانق

خرانق

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

میبد

امان از روزی که بخواهم تا دیروقت بیدار بمانم و شب زنده داری کنم و دیر وقت هم از خواب بیدار شوم. حتی در سفر با اتوبوس هم نمی توانم خواب را دریغ نمی کنم.
یک وقت هایی هم  استثنا دارم. مثلا به وقت دورهمی با دوستان و کار اضطراری شبانه مثل رفتن بیمارستان به شب زنده داری ورود پیدا می کنم مثل زاهدان و موبایل بازان و شب کاران و ...
دیشب در مزرعه کلانتر میبد یزد(مقر زرتشتیان)، دلیلی غیر از دلایل فوق، برای شب زنده داری داشتم. سرشب با شاهین و همسرش، سوار بر ماشین پراید به مزرعه اش می رویم. چسبیده به خود روستاست،. دو هفته یک بار نوبت آبیاری دارند. در زمان های گذشته از آب قنات برای آبیاری استفاده می کردند. 
شاهین هدلامپ به سر، بیل به دست و چکمه به پا  تا هفت صبح باید بیدار باشد. همسرش هم با آن پیراهن رنگی بلندش همراهش است. به گویش بهدینان باهم صحبت می کنند. به این گویش، گویش «دری» و یا «گبری» هم می گویند. البته متفاوت از گویش دری افغانستان است. 
 سوسوی باد در مرزعه می وزد و آنها هدایت آبها  را باهم به عهده می گیرند. 
پیاز، شلغم، گوجه، خیار، بامیه، هویچ، چغندر، هندوانه، خربزه  و زردک برخی محصولات کشاورزی روستای مزرعه کلانتر است. 

 روستای مزرعه کلانتر


پلک های سنگینم تا دو نصف شب بیشتر دوام نمی آورند، مثل اینکه وزنه سنگین پلک ها را بخواهد به سمت پایین بکشد. به خانه بر می گردم. با کلید بلند قدیمی بیست سانتی در چوبی  قدیمی را باز می کنم، البته با کمی تقلا. خواب شیرین شبانه، شارژ تجهیزات برقی، دوش صبحگاهی مزایای شب مانی ام در اقامتگاه است. 
صبح روز بعد حدس می زنم شاهین از آنجا که تا هفت صبح بیدار بوده دیگر نتواند طبق قولش، روستا را نشانم دهم. آماده می شوم خودم بروم روستاگردی. 
صدای تق تق در می آید. خودش است. به این می گویند مرد جهان دیده خوش قول. 
صدا می کند برای صرف صبحانه. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانه شاهین پس از عبور از دالان که کلی اشیاء قدیمی در آنجاست، در سمت چپ به یک فضای تقریبی 4 در 4 متر وسط با چهار اتاق دالانی در اطرافش منتهی می شود. هر کدام از آن ها برای فصلی از سال ساخته شده اند. کلا همه خانه های مزرعه کلانتر این طور هستند. روستا با آن خانه ها و مردمانش خودش یک موزه بزرگ است. میراثی دست نخورده و ناب از یزد!
اتاق پاک  همه خانه ها دارند. این اتاق مخصوصا عبادت و نیایش، برگزاری مراسم دینی برای درگذشتگان و اوستا خوانی پنجگانه  است.
«اَشم وَ هیشتم اَستی اوشتا اَستی. اوشتا اَهمائی هَیت اَشائی. وَ هیشتائی اَشِم»
این هم یک دعای سرسفره زرتشتی است که معنایش می شود: «راستی بهترین است، خوشبختی است. خوشبختی برای  کسی است خواستار خوشبختی دیگران باشد. »
پشت بام ها همگی به هم راه دارند. زمان های قدیم، اقوام نزدیک از این طریق هم ارتباط خانوادگی داشتند. چوب به کار رفته برای درِ خانه های چوبی اکثرا از درخت توت است. برای طول عمر این درهای چوبی هم دو سال یکبار گازوئیل روی آن می زنند. 

 روستای مزرعه کلانتر
ساباط ها بیشتر در شهرها و روستاهای قدیمی کویری هستند. ساباط به زبان ساده، سقفی بر روی کوچه ها برای پناه بردن مردم از گرمای تابستان و سیل و باران بوده است.
در مزرعه کلانتر و در زمان های گذشته ، مردم پس از کار سنگین کشاورزی به هنگام غروب زیر این ساباط ها استراحت می کردند. زن ها هم قبل از آنها و وقت کار مردان به کار بافندگی و ریسندگی در زیر همین ساباط ها مشغول بودند. 
 در جایی از روستای مزرعه دو ساباط به واسطه یک میدان کوچک مسقف چهار پنچ متری به هم وصل می شوند. این میدان نورگیری هم دارد. ساباط ها در اینجا نیمکت های گلی چسبیده به دیوار را هم دارند که مردم در آنجا می نشینند و با هم صحبت می کنند. به اینجا کوچه آشتی کنان هم می گویند، چرا که آدم ها در این کوچه های تنگ اگر دلخور از هم باشند سلام می دهند و اگر خدا نکرده کدورتی داشته باشند با یک سلام و احوالپرسی آن را از بین می برند. 
صبا بخیرا برای صبح روجاکا یاکا شووا خیرا برای شب به خیر گفتن به کار برده می شود. 
بشقاب سفالی با طرح خورشید از ظروفی بود که در خانه شاهین دیدم.  ساخت این ظروف در شهر میبد انجام می شود. 
این ظروف سفالی بهانه خوبی است که یک سری هم به میبد بزنم که  چسبیده به مزرعه کلانتر است و یا به عبارتی مزرعه کلانتر چسبیده به آن است. 

 

میبد
سفالگری و سرامیک سازی قدمت چند هزار ساله در میبد دارد. در واقع میبد مهمترین شهر تولید کننده این صنایع در استان وکشور است و میراثی  است از  گذشتگان به نسل امروز و آینده.
در میبد یک کوچه ای است که فقط کارگاه های سفالگری دارد.  خودش نمایشگاهی است. انواع سفال ها در طرح و شکل های مختلف جلوی کارگاه و داخل کارگاه ها به فروش می رسند. کوره ها هم همینجا هستند. 
 سر این کوچه، سفالگری است که حسن آقایی در آن کار می کند. خودش تنها نیست تمام خانواده اش به این کار مشغولند. میراثی  از پدر مرحومش است. 
می گوید ساخت این  محوطه که مجموعه از کارگاه های سفالگری است به سال های 56 و 57 بر می گردد. هدف از آن آموزش سفالگری به صورت رایگان از طرف اساتید این حرفه به نوآموزان راه اندازی شده است. اما به مرور این کارگاه به خود اساتید واگذار می شود از جمله پدرش خودش. هر چند که قبلن ها به طور پراکنده در جای جای شهر این کارگاه ها بودند. 

میبد

حسن که پسر تنومند و هیگلی است  تصویری از همه استاکاران متوفی بر روی دیوار از جمله پدر و جوان 28 ساله را نشانم می دهد. 
بشقاب هایی را هم نشان می دهد که کلی نقاشی ها هنری بر روی آنها کشیده است. می گوید کسانی که در آنجا کار می کنند به وقت بیکاری روی بشقاب ها طرح ها این چنینی می کشند. از آنجا که یونیک و منحصر به فرد هستند، گاهی اوقات به قیمت خوب هم به فروش می روند. 
الان هم 16 نفر صبح و بعد از در کارگاه مشغول کارند. از کارشان هم راضی است. به خاطر هنر و ظرافت شان مشتریان خاص خودشان را دارند. 
می خواهم از میبد به جاده یزد به طبس بروم. اما یک مشکل در این جاست. مشکل اینجاست که در جاده یزد به طبس، روستایی نیست. الا یک روستا در ابتدای آن. روستا هم نامش حسن آباد رستاق. 
خیلی تمایلی به شب مانی در این روستا ندارم. چرا که فاصله ای تا شهر ندارد و کلا ویژگی های یک روستا را هم نمی تواند داشته باشد. حس شب مانی را هم ندارم. اما از طرفی چون وقت غروب است خودم را نمی توانم به روستای خرانق برسانم که خیلی دور است. 
تصمیم می گیرم در اطراف روستای حسن آباد رُستاق چادر بزنم. قبل از ورود به روستا و سمت چپ زمین کشاورزی را می بینم که پیرمردی هم در آن مشغول کار است. به سمتش می روم و می پرسم در آن حوالی امکان چادر زدن است. می گوید: می توانی اینجا بمانی، ولی  در مسجد روستا هم امکان اقامت است 
یک جمع و تفریق می کنم، می بینم مسجد بهتر است چرا که حداقل آب و سرویس بهداشتی  دارد. 
به سمت مسجد می روم. اما نه از دهیار خبر است و نه از اعضای شورا. دوباره به زمین کشاورزی بر می گردم. تازه می فهمم چقدر ماسه بادی روی زمین است. فاجعه می شود این بادها برای چادر . 
دوباره به سمت مسجد می روم . بنازم به مهمان نوازی مردم روستا حسن آباد رستاق. جایی در داخل خود مسجد در اختیارم قرار می دهند. 
یکی از آنها کلی معذرت خواهی می کند که نمی تواند به خانه شان ببرد. 
بعد که در مسجد خودم را در گوشه ای آماده استراحت می کنم. دو نفر از آنها برای میوه و شام به طور جدا جدا می آورند. خلاصه این که یک بحران شب مانی به فرصت تبدیل می شود. خیلی می چسبد. 

عدالت عابدینی

 

میبد

 

میبد

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 روستای مزرعه کلانتر

موتور با دو نفر سرنشین اش می آید سمت چپم. هر دو جوان هستند. نفر اول موهایش بیشترِ پیشانی اش را گرفته لبخند می زند و نگاهم می کند. کمی بعد سلام می دهد و من جواب سلام. نفر دومی موهایی پرپشت و ریشی انبوه دارد فقط زُل زده است به من. انگار روزه سکوت گرفته است.
می گویم: اهل میبد هستید؟
نفر اولی می گوید: نه 
می گویم: اردکانی هستید؟ 
می گوید: نه
می گویم: پس کجایی هستید؟ 
می گوید: افغانی هستیم.
نه به قیافه اش می خورد افغانی باشد و نه به لهجه اش!
می گویم: اینجا چه کار می کنید؟ 
می گوید: توی  معدن کار می کنیم.
نفر اول حرف می زند و نفر دوم همچنان زُل  زده است.
می گویم: آخرِش نگفتید کجا زندگی می کنید ؟
-    یه شهرکی هست که فقط اتباع خارجی در اونجا زندگی می کنند. ما هم اونجا هستیم.
یاد گِتوهایی می افتم که یهودیان سالها در آن زندگی می کردند. یاد آوارگان فلسطینیانی اردوگاه ها می افتم.
یاد گریه آن مهاجر کردی می افتم که با آرزوی پناهندگی به یونان رفته بود و از سرما زنش را از دست داده بود. داشت دیوانه می شد. دو دختر بچه اش همچنان در انتظار آمدن مادر بودند بی خبر ازمرگش!
-    حالا اینجا راضی هستید؟ دلتنگ افغانستان نمی شید؟
خیره می شود به انتهای جاده. لحظه ای سکوت می کند. نمی دانم به چه فکر می کند. 

-    دلتنگ که میشیم، ولی عادت کردیم به اینجا. اما پدر که سال ها قبل توی افغانستان شوفر بود و خیلی جاهاشو گشته بود، وقتی عکس های قدیمی افغانستان رو از موبایلم نشونش می دهم بغض گلوشو می گیره و بعضی وقتها گریه می کنه. انگار که تمام خاطرات اون موقع براش زنده شده باشن. اما باز اینجا از اونجا بهتره. هم کارمونا داریم هر چند که سخته و هم امنیت.
این بار او از من می پرسد: تا حالا افغانستان سفر کردی؟ 
-    نه! من فقط شمال افغانستان یعنی تاجیکستان رفتم. ولی خود افغانستان نه! با این ناامنی هم که نمی شه رفت. 
بالاخره نفر پشت سری اش حرف می زند: 
-    نه! می تونی بری. فقط توی روستاها موبایل آنتن نمی ده. اونجا بیشتر دست طالب ها هس.
و باز دوباره زل می زند.
دیگر راهمان دارد از هم جدا می شود. دعوت می کند که به خانه شان برویم. می گویم دوس دارم خونه و زندگی تونا از نزدیک ببینم ولی مسیر من به طرف مزرعه کلانتره
می گوید: جای خیلی خوبیه. حتما برو، ولی من تا حالا نرفتم. 
در ادامه راه فقط فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم. 
***
دو ساعتی از وقت ظهر گذشته است. هم گرمای ظهر آزار دهنده است و هم گرمای رکاب زدنم.  اما بیشتر از آن گرسنه ام. شهر خلوت است، مثل اینکه همه مردم رفته اند برای خواب بعد از ظهر. 
بالاخره یک رستوران پیدا می کنم. دوچرخه را بیرون رستوران می گذارم. وارد می شوم. هوای داخل رستوران خنک است، دیگر از آن آفتاب لعنتی سوزان خبری نیست. هوای خنک انگار یک گشتی در کل بدنم می زند.  تنها و شاید آخرین مشتری اش من هستم. خیلی وقت است از وقت ناهار ظهر گذشته است. سفارش یک پرس  چلومرغ با نوشابه می دهم. ده دقیقه ای طول می کشد تا آماده شود. در این فرصت یک آبی به صورت می زنم و یک استراحتی می کنم.
غذا را با ولع تمام می خورم. راهم را ادامه می دهم. هوا هم نسبتا خنک شده است.  در مسیر اردکان به میبد هستم که جاده اتوبانی است و ماشین های زیادی در ترددند. 
مردم بین راه که توصیه دیدن از مزرعه کلانتر را داشتند می گفتند که در  آنجا زرتشتی ها زندگی می کنند. زرتشتی هایی که بارها تلاش کرده بودم در یزد یا تهران از نزدیک ببینمشان ولی به هر دلیلی نشده بود. 
در ده کیلومتری جاده میبد به اردکان در یک جاده فرعی تابلوی مزرعه کلانتر را می بینم. 
جاده خیلی باریک و خلوت است. خیلی هم جاده تمیزی نیست. شک می کنم که اصلا درست آمدم یا نه! کسی هم نیست که سوال کنم. 
می روم و می روم و می روم تا اینکه به روستا می رسم. در ورودی روستا فلکه ای است که در وسط آن تابلویی از حضرت زرتشت است. انگار که بر روی یک سکه قدیمی بزرگ حک شده باشد. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
از آنجا که ارتفاع نسبتا بالایی نسبت به روستا دارد، خانه های تمام کاهگلی گنبدی شکل را از آنجا می شود دید. وارد روستا می شوم. جاده های روستا در بعضی جاها آسفالت و بعضی جاهای دیگر به زیبایی سنگفرش شده اند. کوچه ها کاملا عنوان فارسی دارند و بر روی برخی دیوارها تابلوهای کوچکی است که شعرهای پندآموز در مورد مهر و مهرورزی زده اند. 
خانه ها را که می بینم انگار فرشته آمده باشد و با یک جاروبرقی بزرگ تمام خستگی از تنم برده باشد. از بس آرام بخش هستند.
مردم نشانی دهیار روستا را می دهند. خانه دهیار داخل کوچه دلانی و در انتهای آن سمت چپ است. در خانه را که می زنم دختر جوانی از پشت در توری در  را باز می کند. سراغ دهیار را می گیرم. می رود و  زن پا به سنی می آید. باز می گویم با دهیار کار دارم. 
می گوید: خودم هستم.

خانم جوانمردی

خانم دهیار دیده بودم ولی  در این سن و سال اصلا!
زرتشتیان یک واژه مناسب به جای مسن دارند و آن «جهان دیده» است که خیلی مناسب است. 
کمی که با او صحبت می کنم. دعوت می کند که به خانه اش  بروم تا یک چایی بخورم و خستگی در کنم و داخل خانه را از نزدیک ببینم. 
تعجب می کنم مگر داخل خانه هم دیدن دارد!؟
داخل خانه واقعا یک شاهکار معماری است. به این صورت که از چهار ایوان یا چهار اتاق  تشکیل شده که هر کدام برای فصلی از سال است. یک درخت هم وسط خانه  است. روی تاغچه ها انواع وسایل قدیمی از لامپ فتیله سوز تا فانوس و سفال های آبی رنگ هستند که همگی ابزارهایی برای زندگی کویریان در گذشته بودند. طوطی هم وسط اتاق زیر درخت برای خودش جنب و جوش می کند. 

 روستای مزرعه کلانتر


یک گوشه اتاق هم سفره هفت سین چیده شده است که تصویر عروسک هایی شبیه دارا و سارا در داخل آن افتاده است. 
جالب اینکه تمام خانه های مزرعه کلانتر در همین شکل و شمایل هستند. 
خانم جوانمردی چایی خوش طعم و خوش رنگی را آماده می کند. آنقدر می چسبد که دوباره تقاضا می کنم که با شیرینی هایی که آورده حسابی می چسبد. 
جوانمردی تا سال 93 در تهران بوده و در چند سال گذشته به روستا آمده و وظیفه دهیاری آن را بر عهده گرفته است. البته دهیار قبلی روستا هم یک خانم بوده است. ضمن صحبت هایش اشاره به برخی رسوم زرتشتیان می کند  که برای هر فصل از سال جشنی دارند و برای مردگانش هم مراسمی دیگر. مراسم سالگرد یک متوفی شاید به سی سال طول بکشد. مراسم هم به این صورت است که دور هم می نشینند و یاد آن رفته را گرامی می دارند. 

 روستای مزرعه کلانتر


اما این خانه علاوه بر همه  اتاق های گفته شده یک اتاق پاک دارد که محلی است برای خلوت برای عبادت و شاید تفکر. تصاویری از متوفیان و حضرت زرتشت را هم در آنجا می شود دید. کله قند با تصویری از زرتشت، میز ونیمکت کوتاه و حتی یک ساز با کاسه ای مربعی در داخل آن است. 

 

 روستای مزرعه کلانتر
خانم جوانمردی پخت نان را هم خودش با زغال انجام می دهد.
مقداری از آن نان تنوری را برایم می دهد. تقویم زرتشتیان را هم می دهد که روزشماری است  از رویدادهای جالب زرتشتیان.
اقامتگاه شیرین و فرهاد یکی از چند اقامتگاه موجود در روستا است. خانم جوانمردی پیشنهاد می دهد که به نزد شاهرخ رفیعی بروم که مردی پر بار است  و می تواند اطلاعات تکمیلی را در اختیارم قرار دهد. 
به آنجا می روم تا جهان دیده دیگری را ببینم.

 

شاهرخ
شاهرخ مردم خوش صحبت و واقعا جهان دیده ای است. اتاقی را در اقامتگاه در اختیارم قرار می دهد که درست چسبیده به خانه اش است و بعد دعوت می کند به خانه اش.
خانه شاهرخ خودش موزه است. کلی اشیاء قدیمی در داخل آن وجود دارد. 25 سالی برای جمع آوری آنها تلاش کرده است. به اتفاق همسرش تنها در این خانه زندگی می کنند. با کشاورزی و همین بومگردی گذران زندگی می کند. 
 سرد و گرم زندگی را چشیده است. از کودکی اش می گوید و جریان یتیم شدن و به تهران رفتنش به واسطه یکی از آشنایانش و کار کردنش تا سن 25 سالگی در آنجا.
کارش فنی بوده و بعد از ازدواجش تجربه کار فنی را به پسرو دخترش هم انتقال می دهد. 
همسرش شام خوشمزه ای را آماده می کند. بنا بر رسم زرتشتی ها آنها در دو روز از ماه گوشت نمی خورند و غذایی درست می کنند که ترکیبی از برنج به همراه خورشتی از حبوبات است. 
بعد از صرف شام می روم خانه تا دوشی بگیرم و استراحتی کنم ولی نخوابم. چرا که شب رفیعی می خواهد برود برای آبیاری زمین های کشاورزی اش. 

عدالت عابدینی

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

 روستای مزرعه کلانتر

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای علویه

قیافه اش با اکبر عبدی مو نمی زند. حرف زدنش هم همینطور. دور تا دورش را مردم گرفته اند. بعضی ها از اهالی روستا هستند، بعضی دیگر هم برای سفر آمده اند. آن هم از شهر میبد. نگاهی به من می کند که به دوچرخه تکیه داده ام و با تعجب می پرسد:
-    از ندوشن تا اینجا را رکاب زدی!؟ 
-    ندوشن تا اینجا که راهی نیست. همش ده کیلومتره، سرپایینی هم هس. 
-    به من اگه بگن برو از سر کوچه یک کیلو تخم مرغ بخر بیار خسته می شم، حوصلش رو هم ندارم. 
-    بستگی داره چطور خودتو عادت بدی، اگه بخوایی تو هم می تونی مثل خیلی های دیگه.
مردی هم که تلاش می کرد شماره دهیار را برایم بگیرد، بالاخره موفق می شود، انگار که فتح الفتوح عظیمی را به سرانجام رسانده باشد. چند کلمه ای صحبت می کند و تلفن را  قطع می کند: 
-    آقای کریمی گفت داشتم فوتبال بازی می کردم که نتونستم جواب بدم. الان خودمو می رسونم.
یک ساعتی بیشتر تا غروب آفتاب نمانده.  کریمی می آید. مردی بلند قد با سبیلی مرتب.  فرم بدنش نشان می دهد که همیشه اهل ورزش است. یکی از بچه ها را همراهم می کند تا دوچرخه را در خانه یکی از آشنایانش بگذاریم، خودش هم می رود تا دوشی بگیرد و بیاید. خانه اش را داده برای تعمیر و کمی نامرتب است. همسرش هم خانه نبود.  
به خانه که می رسیم. صاحبانه پشت سر هم اصرار می کند که به خانه اش برویم تا کمی خستگی در کنم بعد بروم دنبال عکاسیم. می گویم: 

-    می رم بر می گردم. تا غروب آفتاب بیشتر وقت ندارم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه


روستا چند خانه کاهگلی با یک آب انبار دارد که آب آن از آب قنات است. سرسبزی آن هم خیلی زیاد نیست. چند عکس بیشتر نمی تونم تهیه کنم. 

روستای علویه

به خانه ای که دوچرخه را گذشتم بر می گردیم. مرد صاحبانه چند میهمان دیگر هم دارد. دود خانه را گرفته . مسیر رکاب زده ام و کارهایم برایشان جالب است. یکی از آنها پیشنهاد می کند که در مسیر راهم حتما به «مزرعه کلانتر» بروم. چایی زغالی هم آماده می کند که خیلی می چسبد آن هم بعد از  خستگی امروزم. 
صحبت مان به درازا نمی کشد که کریمی می آید. این بار می گوید که به خانه اش برویم. در آنجا یکی از اعضای شورا هم می آید تا اطلاعاتی را در خصوص روستا برایم بدهد. 
به خانه می رسیم. چند نفر از بچه های روستایی هستند. سروصدا و شیطنت هایشان تمامی ندارد. این نوع شیطنت را دوست دارم. کریمی شامی هم می آورد. همگی می نشینند سر سفره. یکی از بچه ها چنان با اشتها می خورد که باعث خنده کریمی می شود. خنده ای کاملا بی ریا و صادقانه. 
کریمی از خاطره آخرین بار  رفتنش به تهران می گوید و اینکه اصلا دیگر پایش را به تهران نمی گذارد از بس که شلوغ و آلوده است. او روستای شان را به هر شهری ترجیح می دهد. 
محمد رضایی هم می آید. فکر نمی کردم که این روستا واقعا حرفی برای گفتن داشته باشد.  در حین صحبت کردن، لبخند شیرینی به لب دارد، برق چشمانش را به وضوح می بینم. 
اهمیت طبیعت اطراف روستا به مراتب بالاتر از خود روستا است. بخشی از روستا که به ارتفاعات منتهی می شود، منطقه حفاظت شده دارد که حیواناتی مثل کل و بز در آن زندگی می کنند. معادن تراورتن و سنگ سفید هم در همان حوالی وجود دارد که این سنگ ها پس از استخراج به کشور چین صادر می شوند. 
اما خبر خوب این که به علت حمایت های نسبی که از طرف دولت صورت گرفته است مثل لوله کشی و گازکشی عده ای از مردم به روستا بر گشته اند. و به کار کشاورزی مثل پسته، یونجه، گندم، انار مشغول شده اند. 
اما سنگاب یکی جاذبه دیدنی روستاست که چند سال اخیر مسیری به آن باز شده است. تصمیم ام این می شود که فردا به سمتش بروم چرا که در مسیر راهم هست. 
روز بعد در مسیر جاده ندوشن به یزد قرار می گیرم. با تعاریفی خیلی زیادی که از چشمه های سنگاب شنیدم مشتاقانه به سمت آن می روم. مسیر چشمه جاده خاکی است که هیچ تابلویی هم ندارد. طوری می شود که مسیر خاکی را رد می شود. آخرش هم با جی پی اس موبایل مکان دقیق آن را پیدا می کنم. 
جاده خاکی حسابی درب و داغان است. دلیلش را نمی دانم. دو کیلومتری رکاب می زنم تا به دامنه کوه می رسم. دوچرخه را همانجا می گذارم و بالا می روم. 
مسیر سربالایی نسبتا سختی دارد، اما خیلی هم صعب العبور نیست.  به ارتفاعات که می رسم با صحنه ای مثل صحنه چشمه ها بادابسورت مواجه می شوم. 
در توضیح چشمه های بادابسورت بگویم که این چشمه در استان مازندران هستند. به خاطر شکل و شمایل و طعم خاص آب آن، جزء چشمه های بی نظیر در ایران  و کم نظیر در جهان است. چشمه های مشابه این چشمه در ترکیه، نیوزیلند، چین، ایتالیا، امریکا و مکزیک وجود دارد. 

 

علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه


اما باور نمی کردم در جایی دیگر در ایران آن هم در استان یزد چنین چشمه ای وجود داشته باشد. این چشمه ها به خاطر سنگ ها تروارتن و سنگ های آهکی و چشمه های آب شکل گرفته اند. 
چشمه ها به شکل حوضچه هایی هستند با رنگ هایی بسیار جذاب. میزان خیلی کمی آب در آن ها جریان دارد. در گوشه و کنار هم غارهای نمکی کوچکی شکل گرفته است. به بالاتر که می روم سرچشمه ها هم دیده می شود که درست در بالای کوه قرار گرفته است. 
به خاطر اینکه کسی هم در آنجا نبود مدت زمان زیادی از وقتم را همانجا گذراندم. اینجا متوجه شدم که چرا جاده را آسفالت نکرده اند. فقط به خاطر جلوگیری از تخریب بیشتر. 
اما اگر نرده هایی هم در حاشیه سنگاب ها می گذاشتند کار خیلی بهتر می شود چرا که کسی دیگر پایش را داخل چشمه ها نمی گذارد. 
نگهبان هم بگذارند نور اعلی نور می شود. 
مثل اینکه سطح توقعات و انتظارات خیلی بالا رفت. 
وقت دیدار من هم به لحظات پایانی خودش می رسد فتیله توقعاتم را پایین می کشم. 

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

روستای علویه

 

روستای علویه

 

روستای علویه

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ندوشن

اگر روزی  قرار باشد رازهای جهان برملا شود، دوست دارم دو مسئله برایم حل شود. 
یکی اینکه در پس ذهن آدم ها دیکتاتور، خود رای، تک موتوره، حرف گوش نکن چه افکاری پنهان است. دیگر اینکه اشیاء گمشده کجا می روند؟ خیلی بی ربط شد نه؟
آنقدر این دومی بعضی وقت ها اعصاب خرد کن می شود که شش و نیم دنگ حواسم در سفر همیشه جمع است که وسیله ای را جایی گم نکنم. 
بعد از یک شب مانی در کاروانسرای خرگوشی، به سمت روستای ندوشن در جاده خاکی و سربالایی در مسیر جنوب شرق می زنم. شدت وزش باد و شیب جاده بیشتر و بیشتر می شود. بوته های خار دو طرف جاده تکان های شدید می خورند. 
جایی کنار جاده می ایستم و کشان کشان دوچرخه را به سمت راست جاده و کمی در ارتفاع می برم.  همانجا دوچرخه را زمین  می گذارم و عینک آفتابی را در می آورم و به پشت، بدون در آوردن کلاه می خوابم.  در این طور مواقع کلاه خودش یک جورایی متکاست. 
انگار نه انگار که باد خشمگین خروشان، می خواهد تمام زندگی نیمچه ریخته ام را زیر و رو کند. یک ساعتی به خواب عمیق می روم. یکی نداند فکر می کند بعد از چند روز کار زیاد و بی خوابی اینجا اینطور به خواب رفته ام. در حالی که دو ساعت بیشتر رکاب نزدم.
وقت بیدار  شدن خبری از عینک آفتابی ام نازنینم نیست که نیست. جیب راست، چپِ شلوار، بغل دست. بالای سر همه جا را مثل یک شکارچی می گردم. اما انگار که سوار بر باد رفته یللی تللی!
 پس چی شد؟
لعنت به خودم که هر چی کردم خودم کردم.
شعاع جستجویم را از یک متر تا سی چهل متر در جهت وزش باد زیاد می کنم. زیر بوته ها، بغل سنگ های بزرگ، چاله چوله ها را با دقت نگاه می کنم و می خوانم گُلی گم کرده ام می جویم او را.
آخر الامر در اوج خستگی  می فهمم که کیف کمری هم دارم. نگاه می کنم می بینم داخلش است. انگار که گمشده ی چند ساله ام را پیدا کردم.
راه را بشاش و پر انرژی در بیابان بی آدم و حیوان ادامه می دهم. اشتباه شد! در دور دست یک گله گوسفند می بینم. سرعتم را زیاد می کنم تا به آنها برسم  به خصوص که قصد دیدن چوپانش را داشتم تا گوسفندان.
انتظارم از چوپان یک آدم سبزه، با کلاهی به سر و عصایی به دست و کوله ای به پشت است. اما آن چه که می بینم کاملا متفاوت و متمایز است؛ یک پسر نوجوان، با صورتی نه چندان سبزه و چهره ای نسبتا خندان!
هر دو از دیدن هم متعجب شده ایم. دلیلش هم واضح است. وقتی صحبت می کند می فهمم سلمان اصلا چوپان نیست. پدرش دامدار است. چوپانی دارند که سوتی داده و گوسفندانش را گم کرده در نتیجه به طور موقت سلمان یک تعداد دیگر از گوسفندان را برای چرا آورده است. 

ندوشن


لابلای صحبت های سلمان می فهمم که چهارده ساله  دارد.کار برنامه نویسی در سطح و اندازه خودش انجام می دهد. حتی می گوید برنامه ای نوشته که دارای یک و نیم میلیون کاربر است. اصالتا هم اهل ندوشن است. آفرین گفتن هم دارد. یکی از پوسترهایم را به او هدیه می دهم.
خیلی انرژی گرفتم از هم صحبتی با او و طمع ام برای دیدن ندوشن دو چندان می شود. 
بالاخره به جاده آسفالته می رسم که انتهایش به یک کوه ختم می شود. مثل این فیلم ها دهه هشتاد هالیوودی در مکزیک رسیده است که یک تک تاز با کلاهی لبه دار در میان کاکتوس ها و غروب آفتاب به جلو می تازد با این تفاوت که من کلاه ورزشی به سر دارم و سوار بر دوچرخه ام.
به ندوشن نزدیک می شوم.صدایی  شبیه زمزمه از پشت سرم می آید. یکی دارد صحبت می کند. موتور سوار که نیست. کشاورزی هم در آن دور و بر وجود ندارد. نگاهی به پشت سرم می کنم. 
-     «آخه تو دیگه  چته زدی به بر و بیابون»
سایکتوریستی هست مثل خودم. سایکتوریست کسی است  که با دوچرخه سفر توریستی می کند به همین راحتی.
هادی اهل اصفهان و مهندس است. سنش اش دو سالی از من کمتر است. این مسیری که من هفت هشت روزه آمده ام، هادی دو روزه آمده است. طبیعتگردی بخشی از زندگی اش است مثل خودم. 
چون مقصدمان یکی است با هم به سمت ندوشن می رویم. خیلی وقت بود با کسی در جاده رکاب نزده بودم. یک اقامتگاه بومگردی در نزدیکی حمام قدیمی روستا پیدا می کنیم  که مسئولیت آن به عهده آقای رسول رحیمیان است. 

ندوشن

رسول رحیمیان  |عکس از عدالت عابدینی 

 رحیمیان مدیریت چندین اقامتگاه بومگردی را در ندوشن به عهده دارد. او که سعی می کند با گویش ندوشنی قابل فهم برای مهم صحبت کند، در خصوص انگیزه ایجاد بومگردی می گوید: از آنجایی که ندوشن یکی از مسیرهای مناسب با توجه به بکر بودن مسیر و مرکز قرار گرفتن برای بسیاری از دوچرخه سوارها است، دوچرخه سواران خارجی زیادی در این مسیر از گذشته رکاب می زدند. ولی وقتی به ندوشن می رسیدند جایی برای اقامت پیدا نمی کردند. او هم خانه خودشان را به صورت مجانی در آن زمان به آن ها می داده. ادامه کار نیازمند کسب جواز از سازمان های مربوطه می شود و همه اینها دست به دست هم می دهد و زمینه را برای کسب درآمد هم فراهم می کند. 
خانه های بومگردی را افزایش می دهد و حالا هم قلعه ای در اطراف روستا  را هم به تازگی تبدیل به بومگردی کرده است. 
خودش از کارش تا قبل از آمدن ویروس کرونا کاملا راضی  است و رضایتش را از آمدن خیل انبوه مسافران خارجی پنهان نمی کند.
خانه را هم به طرز بسیار زیبایی بازسازی کرده است. حتی برای اینکه مردم را تشویق به بازسازی خانه شان کند، مدتی هم در خانه را در ایام نوروز برای عموم مردم باز می گذارد. جالب اینکه مردم با دیدن خانه، اقدام به  بازسازی خانه شان به سبک سنتی می کنند. 
بعدها شرکت تعاونی توسعه گردشگری همسفر روستا را راه اندازی می کند. حمام قدیمی روستا را که مربوط به دوره صفویه بوده را کرایه و تبدل به یک رستوران زیبا و دیدنی می کند. 
اقامتگاه که در آن ساکن هستیم. یک حیاط بزرگ دارد با باغچه ای سرسبز در وسط و سه اتاق بزرگ در اطرافش. کلا اشیاء قدیمی هم در گوشه و کنار آن زیاد است.
آشپزخانه ای هم همه جور وسایل پخت و پز دارد. دم نوشش هم واقعا چیز دیگری است. هادی به خاطر رکاب زدن حسابی خسته است. مغازه نزدیک این امتیاز را دارد که می شود هر  چیزی لازم برای آشپزی را تهیه کرد. شام را من می پزم و ناهار فردا را هم هادی. 
ندوشن که 80 کیلومتر تا ندوشن فاصله ندارد. بافت قدیمی دارد. مراتعش آنقدر است که مردمش بیشتر به کار دامداری مشغولند، جوان تر ها هم برای کار به شهر یزد می روند. زیادی مراتع هم به زیادی آب بر می گردد. اصلا وجه تسمیه به ند _ او _ شن  یعنی جایگاه فزونی آب بر می گردد. 

ندوشن

قلعه روستای ندوشن - عکس از عدالت عابدینی 


از قلعه ای که بر ارتفاعات است، و تا حدود ارتفاع پنج متری کاملا از سنگ شده، کل روستا را در دامنه کوه می توان دید. 5 گنبد خاکی  هم دیده می شود و یک منار بلند آجری که به آن منار جنبان هم می گویند.
12 برج قدیمی و 7 دروازه داشته که دروازه ها هستند، ولی دو برج از دوازده برج تخریب شده اند. کنگره ها به شکل لوزی های متوالی هستند و سوراخ هایی در پایین آنها برای تیراندازی وجود دارد. پشت بام هایی ایزوگام شده کمی چشم ها را آزار می دهد. 
خیابان اصلی هم در قسمت شرق روستا قرار دارد.
بیشتر کشاورزی شهر که گندم و جو است در قسمت شمالی روستا قرار دارد.  

ندوشن
کوچه پس کوچه های شهر واقعا دیدنی هستند. مردم روستا واقعا مهمان نواز هستند. مخصوصا وقتی که به طور اتفاقا آقای آرام را با موهایی جوگندمی و سیبل و ابرو پرپشت می می بینیم. لباس پارچه ای سفید آستین کوتاه با خط های آبی راه راه به تن دارد. کمِ کار نمی گذارد. به خانه اش می برد. خودش ساکن یزد است ولی برای تفریح اینجا می آید. 
با اینکه صبحانه خورده ایم باز خودش و همسرش اصرار دارند که حتما آنجا هم صبحانه  بخوریم. تخم مرغ محلی  و نان محلی با ماست منحصر دختر و داماد و نوه هایش هم آنجا هستند.
تا یادم نرفته بگویم که این شهر یکی از نژادهای خاص بز را دارد که شیر و ماستش خیلی تعریف کردنی. 
آرام انگار که وظیفه دارد جای جای شهر را نشانمان دهد. کار خودش را نیمه رها کرده و می برد این طرف آن طرف را نشان می دهد. این خوی مهمان نوازی را در بیشتر مردم شهر دیدم. 
رباط خرگوشی، منارجنبان، آبشار سفیده، سنگ نگاره های کوه سرخ، آب انبار ندوشن، آبشار سفیده برخی دیگر از دیدنی های این شهر هستند. 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

ندوشن

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کاروانسرای خرگوشی

دقیقا خاطرم نیست اولین سفر تنهایی ام کی بود. فکر کنم بیست و یک دو ساله بودم. یک سفره شش روزه به چهار شهر دور از هم داشتم. 
کوله پشتی برداشتم و به کرمانشاه و از آنجا به سنندج و ساری و رشت رفتم.
هیچ برنامه خاصی هم  نداشتم. نه عکسی می گرفتم نه سفرنامه ای می نوشتم و نه فضای مجازی بود که خودی نشان دهم. 
 جاهای دیدنی و موزه ها و اماکن تفریحی هم در برنامه ام نبود، البته  الان هم در این مورد فرقی نکرده است. فقط دوست داشتم  در بازار و  میان مردم قدم بروم و آنها را ببینم و اگر شد صحبتی هم  بکنم. 
یک قانون هم در داخل اتوبوس برای خودم داشتم. اگر مسافت بیش از 120 کیلومتر بود، حتما با بغل دستی ام درِ صحبت را باز کنم. یکهو فکرتان منحرف نشود و  به جنس مخالف پیش نرود. این رقم اصلا امکان پذیر نبود و نیست و دنبالش نبودم. 120 کیلومتر هم یک دلیلی خاصی داشت که بماند.
بهترین منفعت این نوع هم صحبتی، رسیدن به مقصد و در بعضی مواقع هم شکل گیری دوستی جدید بود. 
به مادر که اصلا نمی دانست من به کجا می روم. فقط می گفتم: «می رم سفر»
داستان سفر تنهایی ام به خارج کشور، در نوع خودش بامزه است. خرداد ماه سال 83 بود. کوله پشتی را برداشتم و رفتم مرز نخجوان. از قضا همان موقع، مرز آنجا به دلایل مسخره ای بسته بود. به خاطر پیشنهاد یک نفر به سمت ارمنستان رفتم و دو روزی را در این کشور بودم.
از آنجا که برگشتم رفتم تبریز. طی یک کَل کَل با دوست خوزستانی ام مهدی بوستانی، بلیط هواپیما گرفتم و در گرمای سوزان پروازکردم به اهواز. 
مادرم هم که کلافه شده بود، تماس گرفت و گفت: «پس کجایی تو پسر!». گفتم اهواز هستم. بدون اینکه بداند ارمنستان هم رفتم فقط گفت زود برگرد.
می رسیم به دوچرخه. اولین سفر من با دوچرخه با برادر کوچکترم جواد بود که در دو سال، یک بار تا اصفهان رفتیم و یک بار هم تا خوانسار. در برنامه خوانسار می خواستم سفر را همچنان ادامه بدهم اما برادر دیگر نمی خواست همراه باشد. خلاصه اینکه ادامه مسیر را نتوانستم تنهایی بروم. 
سال بعد استارت یک سفر نسبتا طولانی را با دوچرخه زدم که از قم رفتم به سمت جنوب همدان بعد کرمانشاه، ایلام و خرم آباد و اراک. تنها ترسم این بود که اگر دوچرخه خراب شود، چکار کنم!؟ جالب اینکه اصلا بلد نبودم یک پنچری ساده بگیرم. البته پنچری دوچرخه 28 را می گرفتم، آن هم خیلی قبل ها که دیگر یادم رفته بود.
خوشبختانه هیچ اتفاقی برای دوچرخه در این مدت نیفتاد. 
اما در سفری دیگر مشکلاتی پیش آمد. 
بالاخره گذشت و گذشت از پختگی زیاد در سفر به حد جزغالگی رسیدم ولی هنوز کم است. 
خیلی ها هم در مورد تنها سفر کردن سوال می کنند. «چرا تنها سفر می ری؟ با خطر چکار می کنی؟ اگر کسی بهت حمله کنه چکار کنه و قص الی هذا»
مهم تر از اینکه نمی ترسی!؟؟؟
واقعیتش خیلی وقت است که ترس در من مرده است. هر چند که ترسِ کم لازم است، اما دیگر کلن ترسیدن یک اشتباه محض است و مانع جدی برای خیلی از حرکت ها. 
برسیم به ادامه سفرنامه ام
 بعد  از مسیر گاوخونی که به سمت جنوب می رفتم، یک خرده نگرانی به سراغم آمد. نه به خاطر اینکه در طول مسیر تنها بودم و هیچ احدالناسی در آنجا نبود. صبور باشید به آنجا هم می رسیم. خوب بخوانید و خودتان را همراه من تجسم کنید. 
باد با سرعت می وزد. نه از روبرو از پشت که برای  دوچرخه سوار یک نعمت است. مخصوصا اگر جاده شیب ملایمی هم به سمت پایین داشته باشد، نور اعلی نور می شود. با سرعت هر چه تمام تر می روم. هیچ کس به جز من نیست. تنها یک لحظه ماشین آفرودی می  آید و سبقت می گیرد و می رود.
اگر فکر کردید که اینجا ترسیدم، اشتباه کردید. اینجا که ترس ندارد. 
اما کمی نگذشته بود که ماشین برگشت. من با سرعت می رفتم و آن هم با سرعت کم می آمد. 
لحظه به لحظه به هم نزدیک می شویم. چرا رفت و چرا برگشت؟ این ماشین تنها در اینجا چکار می کند؟ نکند می خواهد راهزنی کند و دوچرخه ام و اسباب و اثاثیه ام را ببرد. ولی اینها که ارزشی ندارند. 
لحظه به لحظه ماشین نزدیک تر می شود. من هم با سرعت به سمتش می روم. تپش قلبم بالا رفته است. می توانم صدای تنفسم را بشنوم. 
ماشین می آید و چراغی روشن می کند و می رود. 
به همین راحتی. امیدوارم که تا اینجا کار توانسته باشم اندکی هیجان را برده باشم بالا. 
ولی اینها شوخی بود. خواستم خویش آزمایی کنم در هیجان افزایی نوشته هایم. عجب جمله ای شد!
راه را ادامه می دهم. جاده به خا کی می خورد. خورشید هم آن پشت پشت ها یواش یواش پنهان می شود. 
چرا به کاروانسرا نمی رسم؟ به من گفته اند بعد از باتلاق چند کیلومتری رکاب بزنی به باتلاقی می رسی. ولی هیچ خبری از کاروانسرا نیست!
آسمان کاملا تاریک می شود. هد لامپ را روشن می کنم. فقط می توانم جلوی راهم را می بینم. موبایل هم اصلا آنتن نمی دهد. مسیر خاکی هم افتضاح شده است!
نوری شبیه نور ماشین در دوردست می بینم. در همان تاریکی بالاخره کاروانسرای قلعه خرگوشی را در سمت چپ جاده می بینم. ولی اصلا درِ ورودی اش نمی دانم کجاست!؟ دوچرخه را به گوشه ای می گذارم و شروع می کنم به گردش در اطراف آن. درست پشت به جاده در ورودی است. 
تاریکی همه جا را گرفته. آرام وارد قلعه می شوم. فقط صدای کشیده شدن کفش هایم را می شنوم. بعد از حدود هفت هشت متر به حیاط کاروانسرا می روم. 
تا داخل می شوم و سمت چپ را نگاه می کنم. نور ضعیفی را می بینم. نزدیک تر می شوم. می بینم دو نفر هستند که به تعجب به من نگاه می کنند. یک سلام و احوالپرسی می کنم. تعجبم من این است که آنها نصف شب اینجا چکار دارند؟ طبیعتا آنها هم چنین تعجبی دارند. 
علی و احسان هر دو سن و سال بیشتر از من دارند و اهل ورزنه هستند. می فهمم که آنها گاهی اوقات دو نفری به اینجا می آیند  و به دردل با یکدیگر می پردازند. چایی تعارف می کنند. چایی شان واقعا می چسبد. فکر کنم چهار استکانی خوردم. خوشبختانه آب زیادی هم دارند. اصلا فراموش کرده بودم که به وقت آمدن آب کافی هم به همراه داشته باشم. 
بعد از مدتی هم صحبتی آنها می روند و من می مانم تنهای تنها!
در یکی از اتاق های کاروانسرا که نسبتا سالم هم مانده است چادر را برپا می کنم. با نور LED که دارم یک نور کامل هم به اتاق می دهم. 
سیب زمینی را که صبح آب پز کرده بودم را با نان کنجد روانه شکمم می کنم.
بعد از آن دوست دارم عکاسی شبانه کنم. ولی حضور ابرها در آسمان این اجازه را نمی  دهد. 
ساعت راتنظیم می کنم برای ساعت دو نصف شب و بعد  داخل چادر می روم که بخوابم. سریع به خواب می روم. 
ساعت دو صبح با صدای زنگ از خواب بیدار می شوم. با دوربین و پایه دوربین می روم وسط حیاط کاروانسرا. وه چه آسمان با شکوهی! حسابی ستاره باران شده است و فقط تکه های کوچک ابر هستند. 
حدود یک ساعتی کارم می شود عکاسی از زوایای مختلف کاروانسرا و آسمان تاریک و پرستاره. از چند مسیر هم با راه پله هایی بلند امکان رفتن به پشت بام است. بالا که می روم می فهمم هوا چقدر اینجا سرد است. شانس آوردم که چادر را در محوطه باز یا پشت باز نزدم. 

عدالت عابدینی

 

کاروانسرای خرگوشی
کاروانسرای قلعه خرگوشی نزدیک شهر ندوشن یزد است که در دوران شاه عباس توسط مردم ندوشنی ساخته شده است و قبلا در مسیر جاده قدیم یزد به اصفهان قرار داشته. 
در داخل کاروانسرا چقدر آدم اینجا آمده اند و رفته اند. چه سروصداهایی در اینجا بود. چقدر آدم بودند که اینجا با هم دوست  شدند و شاید دشمن. بعضی هم شاید عاشق. خلاصه داستان های زیادی داشته کاش کسی  بود که آن زمان اتفاقات داخل کاروانسرا را مکتوب می کرد. 
شاید هم شده و به دست ما نرسیده است.

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

کاروانسرای خرگوشی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

عدالت عابدینی

کف اصلاح را به صورت می زنم. تیغ ژیلت را از بالا به پایین و از پایین به بالا می کشم. می روم زیر دوش آب سرد. نه سردِ سرد، طراوات و شادابی پوستِ بدنم را حس می کنم. آخرین ته مانده عرق از بدنم خارج می شود و از لوله فاضلاب می رود زیرزمین.
لباس شسته شده دیشب را می پوشم و بعد کتری را پرآب می کنم. با دوچرخه از خانه می زنم بیرون. نزدیک فلکه اصلی شهر مجسمه زنی با چادری سفید و با ارتفاع بلند در وسط آن می  چرخد. دور تا دورش را گُل های رنگارنگ گرفته اند. آن طرف تر  پل قدیمی شهر است. ماشین ها بر روی آن در ترددند. 
از مغازه ای که در گوشه فلکه است یک قالب پنیر و چند تا سیب زمینی می خرم. سر راه برگشتم دو تا نان تازه گِرد کنجدی هم می گیرم. 
اقامتگاه که می رسم اول چایی را دم می کنم. سیب زمینی ها را هم داخل قابلمه ای می گذارم تا آب پز شوند. امشب ضیافت سیب زمینی می خوهم به راه بیاندازم آن هم در داخل چادر.
سفره یک بار مصرف برای صبحانه روی میز می چینم. پنیر و استکان چایی و نان را کنارم می گذارم. نان دیگر را هم می گذارم داخل خورجین برای شب. چند دانه قند می اندازم داخل استکان و هم می زنم. دلِ سیر می خورم و آماده سفر به جایی می شوم که سالها آرزو رفتنش را داشتم. 
همه وسایل را جمع و جور می کنم. اتاق را باز چک می کنم که چیزی از قلم نیافتد. در را قفل می کنم. سه خورجین عقب دوچرخه و کیف دوربین را می گذارم روی دوچرخه. 
به سمت در چوبی اقامتگاه چاپاکر می روم. کلون سنگین و چوبی خانه را می کشم به سمت چپ و دو لنگه در را باز می کنم. 
پیرزنی از جلو در در حال عبور است. سلام می دهم. جواب سلام می دهد و پشت بندش به لهجه شیرین ورزنه ای می گوید: 
-    خانمم هم همرات هست. 
-    نه مادر! 
-    فقط خودتی؟
-    خانم نگرفتم دیگه 
-    انشالا می گیری 
-    دعا کن یه خانم هم بگیریم
خنده کِشداری می کند و در ادامه می گوید: 
-    حالا کجا داری می ری؟ 
-    باتلاق می رم، باتلاق گاوخونی
-    به امید خدا

عدالت عابدینی


با او خداحافظی می کنم. دوباره به همان فلکه مجسمه زن سفیدپوش می رسم. از پل رد می شوم. آب رودخانه شفاف است مثل آینه. چند قایق موتوری هم در گوشه از آن هستند. پرنده ها هم پرزنان در حال جولان دادن و سروصدا کردن هستند. به ظاهر آبش تمیز است ولی این طور نیست. در ادامه مرثیه اش را خواهم گفت.

پل تاریخی ورزنه


درست کنار پل جاده خاکی است که فرهاد توصیه کرده است از آنجا بروم. راه میانبر به گاوخونی است. فرهاد برادر رضا خلیلی صاحب اقامتگاه چاپاکر است. اولین بار با ماشین پیکانش دیدم که مرا تا خود اقامتگاه راهنمایی کرد و کلید آن جا را  داد. 
جاده خاکی است و اطرافش را درختان گز و تاغ و گیاهان سازگار با محیط گرفته اند. جاده جاهایی سنگلاخ می شود و جاهایی دیگر شن های نرم است. 
درختان کوتاه و کوتاه تر می شوند تا اینکه ته می کشند. به جاده آسفالته می رسم. جاده ای است مستقیم تا بی انتها. 
هیچ کس در جاده جز من نیست. فقط صدای باد است که در گوشم می پیچد. هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شود و تکان های شدید به دوچرخه می دهد. 
به حرف های دیشب فرهاد فکر می کنم. از یکی از آشنایانش می گفت. بچه معلولی دارند و مشکلاتی که پشت بندش برایشان پیش آمده است. حرفش را تا حد زیادی درک می کنم چرا که خودم هم در میان آشنایان مورد مشابه دیده ام. 
بعضی ها از همان اول معلول به دنیا می آیند. بعضی ها بعدا معلول می شوند. بعضی از آنها توانمند هستند و بعضی ها کاملا ناتوان. بعضی ها با آن کنار می آیند. بعضی ها از زندگی ساقط می شوند. هر چه هست سخت است. 

شاخ کنار گاوخونی
حواسم پرت شد. به آبشار «شاخ کنار»  که فرهاد آدرسش را داده بود نمی رسم. جی پی اس موبایل هم اصلا نشانش نمی دهد. باور هم نمی کنم که در این منطقه بیابانی آبشاری هم باشد. به فرهاد زنگ می زنم. می فهمم که مسیر رفته را باید برگردم و به یک جاده خاکی بزنم که سر آن تابلوی فاضلاب بین المللی تالاب گاوخونی زده است. هیچ اشاره ای به آبشار نشده است. 
جاده خاکی است و پستی و بلندی دارد. در بین راه ماشین سمندی را می بینم که چند نفر کنارش نشسته اند و گرم صحبت هستند. بعد از یک تپه، آبشار را می بینم. البته آبشار نیست، آب بند است که به آن آبشار می گویند. 
بوی مشمئز کننده ای اطرافش را گرفته است. به رغم اینکه به دنبال طراوت و شادابی آن بودم.
این حجم از آب نسبتا زیاد،  آب باران نیست. بیشتر می توان گفت که آب فاضلاب است. زمانی آب شیرین و گوارا از مسیر چهارصد کیلومتری ارتفاعات زردکوه بختیاری در استان چهار محال بختیاری می آمد و این تالاب را حسابی سیراب می کرد و منظره ای فوق العاده زیبا در آن به وجود می آورد. آب در مسیر راه خود باعث رونق و آبادانی بسیاری از روستاها می شد. یکی از جالب ترین کارها هم که در زمان شاه عباس صفوی و به وسیله شیخ بهائی صورت گرفته بود، تقسیم عادلانه آب بین روستاییان بود که هنوز هم باعث تعجب می شود که چطور این شیخ، تقسیم آبی عادلانه ای به این صورت انجام داده بود. 
در اینجا می خواهم از مرثیه ای بگویم که در ابتدا قولش را دادم. از سالها قبل به خاطر کمبود آب در مرکز ایران و پیش رفتن کشور به سمت صنعتی شدن، آب رودخانه به مسیرهای انحرافی دیگر کشیده شد یا به شهرهای دیگر رفت و یا برای اهداف صنعتی و معدنی از آب استفاده شد. 
یکی از نمونه هاش همین کارخانه فولاد اصفهان است که حسابی آب شیرین می خورد و آب آلوده و کثیف پس می دهد. حالا بماند که چقدر هوا را هم آلوده کرده است و باعث کلی امراض در میان مردم اصفهان و اطراف آن شده است.
بعضی جاها هم معادن این آب شیرین و گوارا را خوردند و آب های زیرزمینی را آلوده کردند. 
کمبود بارندگی چند سال گذشته مزید بر مشکلات مذکور شده است. آبی هم که در ورزنه دیدم  و به ظاهر زلال بود، آب سرچشمه های کوهرنگ نبود، آب فاضلاب بود که به آن شکل زیبا در آمده بود. آب این آبشار هم در واقع آمیخته به آب فاضلاب است که بوی گند هم از آن می آید. 
این کمبود مشکل امروز و فردا نیست. از گذشته هایی دور در ایران بوده است . اما گذشتگان می دانستند چطور قنات ایجاد کنند و از تبخیر بی رویه آب جلوگیری کنند. چطور آب را تقسیم عادلانه کنند که مردم عادی و رنجکش دچار مشکل در کشاورزی نشوند و راه حل های دیگر... 
در این چند روز شعار نوشته های زیادی بر روی دیوار دیدم که نوشته بود: «آب زاینده رود ما کو؟»
کاش چاره ای برای این بحران مهم زیست محیطی اندیشیده شود. 

سیاه کوه

سیاه کوه _ عکس از عدالت عابدینی


راه را ادامه می دهم تا به باتلاق برسم. سمت چپ سیاه کوه دیده می شود.  سیاه کوه، کوه آتشفشانی است که گدازه های  سنگی زیاد در اطراف آن می شود دید. طنز تلخی که رضا در موردش گفته بود که چطور معدن کاران می خواستند آن را با اهداف سودجویانه اشان سر به نیست کنند.

گاوخونی

تالاب گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

 یک مسیر پیاده رو برای رفتن به سمت بالای سیاه کوه وجود دارد که از آن بالا می توان به راحتی کلی تالاب را دید. من هم به خاطر دوچرخه و خستگی آن بالا نرفتم. هر دو زدیم به داخل تالاب. اینجا دیگر باد واقعا می خواست هر دو یمان را جابجا کند. 
دیگر باید راهم را ادامه دهم تا به تاریکی و سرگردانی نخورم. 

 

پل تاریخی ورزنه

رودخانه ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

پل تاریخی ورزنه

پل تاریخی ورزنه - عکس از عدالت عابدینی 

 

گاوخونی

آبشار شاخ کنار - عکس از عدالت عابدینی 

سیاه کوه

گدازه های سنگی سیاه کوه - عکس از عدالت عابدینی 

گاوخونی

باتلاق گاوخونی - عکس از عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

ورزنه

سالها قبل در میان تصاویر آنالوگ که از روستا چاپ کرده بودم، پدر تنها تصویر گاوی در چمن را می پسندد و با ذوق زدگی می گوید: «به این می گن عکس!»  و دیگر هیچ نمی گوید. این هم از تشویق ها پدرجان آن دنیا رفته ام.
تعجب می کنم از میان آن همه عکس، چرا این عکس را انتخاب می کند؟ این همه خانه و منظره و آدم نشانش دادم آخرش گاو!!
البته از یک جهت  این انتخابش بد هم نبود. چرا که گاوها معمولا در جاهای سرسبز هستند و کمتر خشک پسند هستند. 
حال در شهر ورزنه با دو پیشنهاد جانانه روبرو هستم. حتما باید ببینم که اگر نبینم نصف عمرم بر فناست.  گاو چاه و آسیاب شتری که دو حیوان نقش آفرینان اصلی این مکان ها هستند  ولی قبلش یک سرچی در مورد گاو می کنم تا بیشتر در موردش  بدانم و بعد بروم که دست خالی پیشش نباشم. 
گاوها حافظه بسیار قوی ایی دارند مثلا محل روییدن بهترین علف ها در چراگاه ها و محل به دنیا آمدن گوساله خود را به خوبی به یاد می سپارند. آنهایی را که به خانواده و خودشان آسیب رسانده اند را هم فراموش نمی کنند  و حتی قیافه صد نفر از اعضای گروه خود را به خاطر می سپارند. 
گاوها صمیمت خود را نسبت به هم با لیسیدن نشان می دهند. برای مرگ عزیزانشان هم اشک می ریزند. 
فارغ از این سرچ کردن ها، در زمان نادرشاه به کسانی که در جنگ شرکت می کردند، پس از بازنشستگی گاو می دادند،  گاو یعنی گردش کامل یک زندگی روستایی. 
خب این بخشی از اطلاعات در مورد گاو بود. کاملش در این نوشتار جا نمی گیرد. بریم سروقت گاو چاه.
گاو چاه جایی خارج از شهر ورزنه و در جنوب شرق شهر است.

حاج ابراهیم گاوچاه

حاج ابراهیم مردی ریزنفش با کُتی سیاه راه راه، کلاه سبز پشمی و  ژاکتی قهوه است. ابروانی پرپشت دارد و چین و  چروک صورتش سن بالای شصتش  را نشان می دهد.  خیلی رسا و قشنگ صحبت می کند مثل یک سخنران مسلط.  لهجه اش بیشتر از آنکه به اصفهانی ها شباهت داشته باشد به یزدی ها می خورد. 
از دوران کودکی اش می گوید که چطور گاوها در زمین های خشک، آب را از اعماق زمین بیرون می کشیدند و باعث آبیاری و آبادنی بخش عمده ای از زمین های کشاورزی می شدند. 
اما از حدود نیم قرن پیش که موتورهای برقی آمدند، گاوها بیکار شدند. طوری که حتی نسلشان هم منقرض شد مخصوصا گاوهای دوکوهانه. و تنها وسایل باقی مانده از آنها شدند موزه ای برای علاقمندان. 
تا اینکه حاج ابراهیم دست به کار می شود و سعی در احیای این سنت دیرینه می کند. با مشکلات زیاد، گاو سیستانی کوهان دار  از پاکستان به واسطه تهیه می کند. 
بعد از حدود هشت ماه به همراه برادرش گاو وحشی پاکستانی را رام می کند، آن هم  به قول خودش با علف و ناز و نوازش و آواز مثل سنت قدیم. از همان زمان یعنی از 13 سال پیش شروع می کند به آب کشیدن از اعماق چاه مثل گذشتگان. هر دفعه 200 لیتر آب بیرون می کشد و تا 3000 متر زمین را آبیاری می کند. 

گاو چاه حاج ابراهیم ورزنه

در این روش یک سر طناب را به کوهان گاو و سر دیگر را به دلو می بندد. با حرکت گاو، آب از چاه بالا می آید و به سمت زمین های کشاورزی جاری می شود. 
اما گاو فقط با صدای حاج ابراهیم حرکت می کند و نه با صدای دیگری. 
شعرهایی هم که حاج ابراهیم می خواند، بیشتر شعرهای محلی یا شعرهای باباطاهر هستند که با حال و فضای آنجا هم تناسب  دارد.
33 قطعه به گاو بسته شده است که هر کدامشان اسم مخصوص به خود را دارند. 
تفاوت اجرای آن زمان با زمان حال این بوده که در زمان گذشته شاید در روز با 150 تا 200 گاو این کار را انجام می دادند ولی امروز فقط یک نفر انجام می دهد.
 چه شکوه و عظمتی داشت که 150 گاو حرکت می کردند و برای هر گاوی یک نفر می خواند. 

ورزنه

وقتی حاج ابراهیم شروع به خواندن می کند، گاو یک مسیر کانالی به عرض دو متر در طول حدود 5 متر را از یک سطح شیب دار به سمت پایین  حرکت می کند. جالب اینکه در انتهای حرکتش، خیلی دقت می کند که نه یک قدم جلو برود و نه کمتر! اگر جلوتر برود طناب پاره می شود و اگر عقب تر بماند اصلا آبی از دلو جاری نمی شود. 
این گاو چاه در یک محوطه بزرگ قرار گرفته که دور تا دورش خانه های بوم گردی برای گردشگران دارد. مخصوصا جایی هم برای دم کردن چای زغالی قرار داده اند که حال آدم را حسابی خوب می کند. 
بعد از دیدن گاو چاه به آسیاب شتری قدرت می روم. 
آسیاب شتری فاصله چندانی با گاوچاه ندارد. مسئولین آسیاب با «قدرت اله محمدی» است. مردی خوش تیپ با سبیل پرپشت و کلاهی نمدی به سر و لبخندی همیشه بر لب.
 به همراه چند نفر دیگر در اتاقکی نشسته و چایی زغالی هم در حال آماده شدن است. اتاقک را انواع اشیای قدیمی احاطه کرده اند. 
قدرت از خشک شدن آب زاینده رود و از بین رفتن ته مانده کشاورزی در شهر ورزنه و آمدنش به سمت بومگردی و احیاء آسیاب شتری می گوید. 
هر چند که از وضعیت ایجاد شده ناخشنود است اما از شرایط جدید پیش آمده هم ناراضی نیست و خشنودی اش را هم پنهان نمی کند. 

خوشحال است که با توریست های خارجی بسیاری توانسته ارتباط برقرار کند. از کمرویی اولیه اش در ایجاد ارتباط با خارجی ها  می گوید اما وقتی که ارتباطات بیشتر می شود، حتی می تواند جسته و گریخته انگلیسی هم صحبت کند. تلفظ کلمات انگلیسی را خوب بیان می کند. 
به همان خوشرویی، آماده می شود که آسیاب شتری و طرز کارش را نشانم دهد. 
شتر 40 ساله نامش ماشاء اله است. در اتاقکی نزدیک آسیاب استراحت می کند و فقط در زمان ها خاصی به داخل آسیاب آورده می شود که کاملا مدور است در اینجا هم دیوار و سقف کاملا با اشیاء قدیمی پر شده اند. سقف گنبدی آسیاب هم سرما و گرمای آنجا را تنظیم می کند. 
شتر به آرامی دنبال قدرت حرکت می کند. قدرت شتر را با ابزارهای لازم به آسیاب می بندد. . شتری که روزانه 300 کیلوگرم گندم را با حرکت به دور محور آسیاب می کند. شتر اگر بخواهد به مدت طولانی ایی دور آسیاب بچرخد باید که چشمانش بسته باشد تا سرگیجه نگیرد. 
با چرخیدن شتر روزانه 300 کیلو  گندم و  جو آرد می شود. 
آسیاب شتری قدمتی سیصد ساله دارد. همه ابزارهای استفاده شده از چوب عناب هستند که این راز ماندگاری چوب است. 
اینجا هم شتر با آواز خواندن قدرت شروع به حرکت می کند. 
پایان این نمایش زیبا، نوشیدن دوغ محلی از مشک بوده است. 
خلاصه اینکه این شتر و گاو هر چند که مثل سابق کمک حال کشاورزان نیستند، اما با جذب گردشگر و توریست، به نوعی به کشاورزان کمک هم می کنند. 

 

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه


ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

آسیاب شتری قدرت ورزنه

 

گاو چاه ورزنه

 

ورزنه پ

 

ورزنه

 

ورزنه

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کویر ورزنه

بلااستثنا هر چهار نفرشان چاق  بودند و  با سه ماشین آفرود آمده بودند. شلوارک مامان دوز گُل گُلی و گشاد یکی شان  خیلی به چشم می زد. باد می زند و حسابی شلوارک را تکان می دهد مثل یک ملافه بلند آویزان زیر باد شدید.
به رضا می گویند: مسافرانی که آنها دارند، به دنبال جای لاکچری هستند؛ راحت و دنج و رویایی. 
«لاکچری» از آن دست کلمه هاست که در چند سال اخیر در جامعه عدالت پرورمان به شدت جا خوش کرده است. بد نیست. طرف پول دارد دوست دارد این طور خرج کند. حسابی خوش بگذراند و لابد دوست دارد دارام دوروم و ... هم پشت بندش باشد که صد البته با ذات طبیعت جور در نمی آید.  ولی مشکلش هم اینجاست که در این جامعه خیلی ها هم بند یارانه هستند.
خلاصه اینکه در این بیابان باید رضا تدارک همه جور وسایل رفاهی برای آنها ببیند. پول خوب دارد ولی رضا نم پس نمی دهد. 

رضا به دنبال جلب رضایت آنها با توصیف ظرفیت های منطقه است، اما آنها هنوز محکم و استوار از لاکچری عقب نشینی نمی کنند و نمی کنند.
کودکی هم  در میان آنها هست که اصلا گوشش بدهکار این حرف ها نیست.  دل به دامنه رمل ها زده و با هیجان پرشورش به سمت بالای تپه می رود. باد به شدت می وزد و ماسه بادی ها را تند تند تکان می دهد و ابرهای سفید رقصان  در آسمان آبی با سرعت در حرکتند. 

reza khalili

رضا خلیلی ورزنده |عکس از عدالت عابدینی

 

بعد از رفتن آنها، رضا می گوید این منطقه را بیشتر به نیت جلب توریست های خارجی راه اندازی کرده است؛ منطقه ای کویری در 15 کیلومتری شهر ورزنه. 
مقدمات راه اندازی اقامتگاهی را در همینجا شروع کرده، فعلا کلبه کوچکی ساخته و هنوز مقدار زیادی از کار هم باقی مانده است.  هر چند که اولین و یکی از بهترین اقامتگاه ها را در داخل شهرورزنه دارد که در مورد آن هم خواهم گفت. 

بوم گردی کویر ورزنه

بخشی از اقامتگاه آقای خلیلی در کویر


برنامه هایی هم برای کاشت درختچه های سازگار با محیط مثل گز و تاغ و اسکنبیل و غیره را هم دارد. 
از خاطرات خوبش می گوید که چطور اروپایی ها می آیند و خیلی سریع و راحت با شرایط اینجا خودشان را تطبیق می دهند. سیب زمینیِ کبابی می شود بهترین غذای شان و پیاده روی با پای برهنه در میان رمل ها آخر آرزوی شان.
حالا برویم سر اصل مطلب که این رضا یا «رضا خلیلی ورزنه» را از کجا پیدا کردم.
راستش را بگویم قبل از دیدنش، تعریفش را  خیلی از مردم محلی شنیده بودم. بلاتفاق می گفتند: «اگر اطلاعات دقیقی  در مورد ورزنه می خواهی با خلیلی در ارتباط باش». 
وقتی هم با او تماس می گیرم، پشت تلفن تصنیف « ای مه  من، ای بت  چین » با صدای استاد شنیده می شود. با استاد همخوانی کنم. اولین و مهم ترین نقطه اشتراکم را  پیدا کردم. خوشبختانه با کمی تاخیر رضا جواب می دهد. تاخیر از آن جهت که بیشتر فرصت همخوانی داشته باشم.
محل قرارمان می شود ساختمان شهرداری. به آنجا که می رسم، می گوید ده دقیقه دیگر آنجاست. ولی 5 دقیقه ای می رسد. از این جنس خوش قولی تا حالا ندیده بودم آن هم در این زمانه.
موهایی پرپشت و ته ریشی به صورت و پیرهنی کاموایی به تن دارد. صدای صافی هم دارد. 
دوچرخه را در همان ساختمان شهرداری می گذاریم و با ماشین ال نودش می زنیم به کویر.  پسرش هم صندلی عقب ماشین نشسته است و با مهربانی تمام آمدنم را به ورزنه خیرمقدم می گوید و گرم صحبت می شود. 
رضا مرد عجیبی است. لیسانس زمین شناسی و فوق لیسانس جغرافیای طبیعی دارد و  دبیر دبیرستان های ورزنه است. 
شخصی که در راستای تحصیلاتش فعالیت هم می کند. البته تا اینجایش زیاد عجیب نبود. از اینجا به بعد عجیب است. 
او  اولین تور گاید جنوب شرق اصفهان در سال 80 بوده است.

بوم گردی چاباکر


به خاطر انجام فعالیت های زیست محیطی در سال 87 برای جلوگیری از تخریب کوه سیاه نزدیک تالاب گاوخونی، عنوان قهرمان تالاب های ایران و تندیس فلامینگو را کسب کرده است.
اولین بومگردی  «چاپاکر» را در سال 89 در شهر ورزنه راه اندازی می کند که در سال 2018 و 2019 توانسته به ترتیب عناوین 14 و 4 در منطقه خاورمیانه کسب کند و البته رتبه اولی در ایران. 
مستندی هم به نام «اوی مثبت،  اوی منفی» از او ساخته شده است که به مشکلات زاینده رود و کمبود آب و گزینه جایگزین آن یعنی توریسم کشاورزی می پردازد. 
همان طوری که صحبت می کند خودمان را به اقامتگاه چاپاکر می رسانیم که در کوچه پس کوچه ها شهر ورزنه است. شهر ورزنه آخرین شهر اصفهان به سمت تالاب گاوخونی است. 
اقامتگاه  در چوبی بزرگی دارد. اما کلید آهنی اش چیز دیگری است. کار کردن با آن نیاز به آموزش اولیه دارد.. بالای در هم تابلوی اقامتگاه چاپاکر زده شده است. از دالان تاریک و بلندی به حیاط روشن و باصفا می رسیم .در وسط حیاط حوض آبی جاخوش کرده است. درخت شبیه انجیر وسط حیاط است و دور تا دور حیاط اتاق ها هستند و آشپزخانه . خانه هم کالا معماری سنتی دارد یعنی یک خانه قدیمی است که بازسازی شده است. 
تا الان حدود هزار نفر میهمان خارجی داشته است و هر میهمانی که آمده روی یکی از نقشه های جهانی دیوار، محل آمدنش را رنگی کرده است. دفتری هم دارد که میهمانان خاطرات خودشان را از ورزنه و اقامتگاه به زبان ها مختلف نوشته اند. 
خاطره نابش از سه پزشک فرانسوی واقعا شنیدنی بود. آن ها بهترین جاذبه ایران را مردمانش می دانستند وقتی که یکی از آنها موبایلش را در یکی از روستاهای ورزنه گم می کند و در نهایت یک روستایی، موبایل را به دست آن شخص در  اصفهان می رساند، بدون اینکه هیچ مژدگانی برای این کار دریافت کند و البته رضا واسطه این ارتباط بوده است. 
در روزنامه گاردین هم ژورنالیستی پیشنهاد رفتن به این اقامتگاه در شهر ورزنه کرده بود. 
البته از انصاف نگذاریم که بعد از این اقامتگاه، اقامتگاه خوب دیگری هم در این شهر راه اندازی شده است که به برخی از آنها در آینده خواهم پرداخت و اقامتگاه بالابان هم در قورتان اشاره کرده بودم.
اما هنوز کارمان با رضا تمام نشده است. او اکنون در شهر ورزنه به عنوان چهره زیست محیطی هم شناخته شده است. پرندگان و حیوانات زیادی بودند که در این منطقه آسیب دیده بودند و او جانشان را نجات داده است، البته او واسطان بین مردم و دامپزشکان بوده است.  کار طوری شده است که مردم هر حیوان آسیب دیده ای می بینند اول رضا را در جریان می گذارند و او هم با ارتباطاتی که دارد، نسبت به نجات جان آن حیوان اقدام می کند. 
شب را در اقامتگاه تنها هستم. یک دوش آب گرم و تهیه غذایی ساده و خوشمزه حسابی خستگی از تنم دور می کند. 
***

زنان سفیدپوش
شهر ورزنه به شهر سفید پوشان هم معروف است و دلیل آن هم به چادرهای سفیدی بر می گردد زنانشان به سر می کنند. دلایل متعددی مثل کاشت پنبه در این شهر، فرار از گرمای تابستان و آیین زرتشت برای آن آورده اند. 
در کوچه پس کوچه های این شهر به دنبال زنان چادر سفید بودند. ولی فرهاد برادر رضا خیالم را راحت می کند. پیشنهادش رفتن به پنجشبه بازار شهر است. زنان پس از  فاتحه خوانی بر سر مزار مردگانشان به این بازار هجوم می آورند. 
در آنجا با سید آشنا می شوم. سید دستفروش است. آدم های زیادی هستند که در آنجا دستفروشی می کنند. رابطه خوبی سید با مشتری ها که بیشتر زنان هستند دارد. لبخند از لبانش دور نمی شود. مشتری چه خریدار باشد و چه نباشد ناراضی از پیشش نمی رود. بیشتر مردم او را می شناسند. 


اگر خواستید به این اقامتگاه بروید می توانید به آدرس زیر بروید و با مستقیم با آقای خلیلی در ارتباط باشید
09132030096

 

عدالت عابدینی
 

کویر ورزنه

 

شهر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

کویر ورزنه

 

 

 

  • عدالت عابدینی