قرارِ سفرِ نصف شبم با دوچرخه می افتد برای اول صبح. تغییر ناگهانی 15 درجه ای دمای هوا، دلیل این تصمیم بود. راستش نقشه خود من هم درست دو ساعت قبل از حرکتم تغییر می کند. می خواستم شروع دوچرخه سواریم از یزد باشد که در لحظه آخر اصفهان می شود.
اول باید خودم و دوچرخه را با اتوبوس به اصفهان برسانم. سه ساعتی طول می کشد تا اتوبوس بیاید. همین انتظار نسبتا طولانی، سر صحبتم را با سید مجتبی باز می کند. او هم مثل من منتظر است.
اهل اصفهان و میانسال است. قد نسبتا کوتاه با موهایی کم پشت دارد. یک کیف بزرگ با یک کیف کوچک را بر روی چرخ دستی اش می کشد. خلاصه اینکه مسافر سرراهی است، چرا که از تهران آمده و به اصفهان می رود. از ورشکستگی اش می گوید و فروش کلیه اش برای تامین هزینه زندگی، بدون اینکه زن و تنها دخترش آن را بدانند. در کار آجرنسوز بوده است و شش نفری هم کارگر او بوده اند.
احساس می کنم قیافه اش صادقانه تر از آن باشد که دروغ بگوید. مرا به گوشه ای می برد و با کلی مقدمه چینی و معذرت خواهی می گوید: «داری صد تومن بهم بدی، الان هیچ پولی توی جیبم ندارم؟»
اصلا ماندم چطور این قدر زود با من صمیمی می شود؟ یعنی نیم ساعت این قدر آدم ها را به هم نزدیک می کند؟ شاید خودم مقصر هستم که زود صمیمی می شوم. آخرش چهل تومان بابت کرایه ماشینش می دهم. می گویم من خودم مسافرم و امکان پول زیاد خرج کردن ندارم.
واقعیتش داشتم. ولی چون او را نمی شناختم به همین مقدار بسنده می کنم. از طرفی من با او چه نسبتی دارم؟ تازه جالب تر این که وقتی به اصفهان می رسد طلب 50 هزار تومان دیگر هم می کند که پیش تنها دخترش دست خالی نرود!
ای داد و بیداد! مانده ام حرفش را باور کنم یا نه؟ اگر کلاهبردار است، چرا مبلغ زیادتری درخواست نکرده است؟ اگر هم واقعا ندارد، یعنی این قدر پیش دوستان و آشنایانش بی اعتبار است که نمی تواند مبلغی از آنها قرض بگیرد؟ اصلا عذاب وجدان ندارم که چرا دفعه دوم به او پول ندادم. بدتر اینکه او بعد از این ماجرا، حتی یک بار هم با من تماس نگرفت! پس کار درستی کردم. خیلی هم بد نبود، چرا با حرف زدن با او این مسیر برایم کوتاه تر شده بود.
وقت ظهر به اصفهان می رسم. مسیر حرکتم جنوب شرق اصفهان یعنی شهر ورزنه و باتلاق گاوخونی است. مسیر در اصفهان از خیابان های پت و پهن است تا اینکه کم کم از شهر خارج می شوم.
از جایی می گذارم که تابلوی بزرگ تاسیسات هسته ای بر روی دیوار آن است. دیوارش خیلی طولانی است. مراقب هستم که دوربین را در نیاورم و کار دست خودم ندهم. تابلوهای عکاسی ممنوع هم حسابی حواسم را جمع و جورتر می کند. از طرفی به دیوارهای آن نگاه می کنم. نه نگهبانی دارد و نه دوربینی! از آنجا زیاد دور نشده ام که در ابتدای روستای «جوزدان» ماشینی روبرویم می ایستد. راننده اش از من می پرسد به دنبال چیزی هستم؟
می فهمم مامور امنیتی است با لباس و ماشین شخصی. بدون اینکه از او کارت شناسایی بخواهم، خیالش را راحت می کنم که من فقط یک گردشگر هستم و لاغیر. رفتار مودبانه ای دارد و می خواهد کمکم کند.
ای کاش این موضوع زمانی قابل درک شود که یک دوچرخه سوار توریست کار ضد امنیتی و جاسوسی نمی تواند انجام دهد. ابزارهای خیلی پیشرفته تری هم آمده اند. یاد دستگیر شدنم در تاجیکستان می افتم!
به روستای مُنشیان در می رسم که تقریبا به روستا جوزدان است. همان اول وارد یک بنگاه معاملات املاک می شوم. در شیشه ای بزرگ رو به خیابان اصلی روستا دارد. نقشه بزرگ جهان بر روی دیوار آن است. فکر کنم صاحب مغازه اش بدش نمی آید معاملات ملک در سطح جهانی هم انجام دهد. خدا رو شکر که نقشه کهکشان راه شیری نزده است.
حالا چطور سر از این مغازه در آورده ام، ماجرایش را می گویم. مردم می گویند سید در بنگاه است و می تواند اطلاعات لازم در خصوص روستا را بدهد. البته نه اینکه صاحب مغازه باشد. صاحب مغازه کسی دیگری است که فعلا در آنجا نیست. سید فقط دوست اوست. تنها یک نوجوان تُپل مپل پشت میز نشسته با اسمارت فونش به شدت مشغول بازی است.
سید می گوید قبلا «شوتی» بوده است. در دایره المعارف او شوتی به کسی گفته می شود که در کار قاچاق انسان است. وقتی به او می گویم منظورت قاچاق افغان ها است، می فهمم درست به هدف زده ام و حرفم را تایید می کند. از افغانستان آن آدم های بخت برگشته را داخل یک ماشین سواری می چپانده و به نقاط مختلف کشور قاچاق و یا به عبارتی پخش می کرده است. تصورش هم برایم سخت است، جادادن هفده نفر آن هم در یک سواری. شب ها در حرکت بودند و روزها پنهان.
لابد افغان ها سید را یک ناجی می دانستند ولی به لحاظ قانونی این عمل یک کار مجرمانه است. باید دید چه فشاری به این افراد وارد شده که حاضر می شوند با پرداخت مبلغی از سرزمین آباء و اجدادی شان دل بکنند؟
یکی هم در آن بنگاه نشسته و شوخی و جدی می گوید سید برای همین کارهایش کلی پرونده دارد. خدا رو شکر که دو سالی است این کار را کنار گذاشته است.
سید کاری برایش پیش می آید و می رود و می گوید که بر می گردد. ولی تا برگردنش می ترسم دیر شود. با هماهنگی دهیار روستا سر از مسجد روستا در می روم. خود دهیار روستا نیست.
گرسنه شده ام. ولی از صبح فرصت نکرده ام از خودم پذیرایی کنم.
در مسجد روستا و بعد از نماز مغرب و عشاء، با چند نفر از ریش سفیدان روستا گرد هم می نشینیم و با آنها سر صحبت را باز می کنم. از وضعیت آب روستا، از بین رفتن کشاورزی، بیکاری و اعتیاد جوانان ناراضی هستند.
آخرش هم آقای حسین محمدی می شود میزبانم. محمدی مردی پا به سن با کت و شلواری مرتب و پیراهنی به رنگ آبی است و بسیار هم خوش برخورد و گرم است.
به باغچه اش می رویم که کمی از خانه اش فاصله دارد.
از در باغچه که وارد می شویم در تاریکی شب درختان تازه شکوفه زده را می بینم. سمت چپ و درگوشه باغچه، چند مرغ و یک سگ کوچولو هستند. در انتهای باغچه و درست در قسمت میانی آن اتاق کوچکی هم است. داخل اتاق هم درگوشه ابتدایی سمت چپ یخچال و اجاق گاز و وسایل پخت و در انتهای گوشه سمت راست لحاف تشک است.
همان اول کتری می گذاریم و چایی را دم می کنیم. حین نوشیدن چای او از خودش می گوید.
محمدی سالها در جبهه های جنگ بوده است. از پرستاری بازنشست شده است. به سنش نمی خورد چهارده سالی از بازنشسته شدنش گذشته باشد. می فهمم که خیلی زود مشغول کار شده است و در نتیجه زود هم بازنشستگی به سراغش آمده است.
با این حال هر شب به سراغ بیماران کرونایی می رود و به امورات آنها رسیدگی می کند. می گوید خانواده خود بیماران کرونایی در همان ابتدا از نزدیک شدن به بیمارشان ابا داشتند تا اینکه خودش و همسرش این کار را برای خانواده اشان تسهیل می کنند.
تا فراموش نکنم بگویم که همسرش هم کار پرستاری می کند. آنها روش های پیشگیری از کرونا را هم به خانواده های بیماران کرونایی آموزش می دهند.
کار کشاورزی هم انجام می دهد. واقعا آدم پرکاری است. تا حالا که جبران دو آدم قبلی را کرده است و شاید هم چند دانگ بیشتر.
باز صحبت که بیشتر می شود از درمان معتادان به روش «کنگره شصت» می گوید. از تجربه اش در همکاری با این کنگره می گوید. اینکه چطور بیمارانی به این کنگره رفته اند و درمان شده اند. از جمله از 150 نفری که به این کنگره معرفی کرده است و حدود 90 نفر از آنها به طور کامل درمان شده اند. در این کنگره علاوه بر معتادان مواد مخدر، معتادان به الکل و دخانیات نیز درمان می شوند.
از سگ کوچولویی یا به عبارتی ملوس می گوید که به علت همنشینی با چند آدم اهل دود و دم معتاد شده بود. نه اینکه خودش این همنشینی را انتخاب کرده باشد، صاحبش آدم ناحسابی بوده است. اما فرشته نجاتی مثل محمدی او را از اعتیاد نجات می دهد. کارش فقط خدمت به بشر و موجودات است.
لابلای صحبتش از مراجعه نکردن پدرش به پزشک در طول عمرش می گوید و آن را مدیون عادت های خاص او می داند. خیلی وسوسه می شوم که عادت پدرش را بدانم. پدرش اصلا غذای مانده نمی خورد. ساعت 9 شب می خوابد و پنج صبح بیدار می شود. با دوچرخه به محل کارش می رود و بر می گردد. هر وقت دردی هم داشت، کمی نمک و سرکه سیب استفاده می کند. جالبش این که سیگارش هم ترک نمی شود.
ساعت نُه شب می شود و محمدی می رود که به بیماران کرونایی سر بزند. برای من هم کنسر ماهی و لوبیا و تخم مرغ با نان می آورد تا شام برای خودم درست کنم.
اجاق گاز را روشن می کنم و غذایی برای خودم درست می کنم. یعنی این غذایی که اینجا درست کردم از بهترین غذاهای دنیا هم بهتر می شود چرا که به حد اعلای گرسنگی رسیده بودم. از صبح تا حالا به جز کیک و هله هوله چیزی نخورده بودم.
بعد از شام، خودم را ولو می کنم روی تشک. واقعا بدنم و چشمانم خسته هستند. هم شام می چسبد و هم خواب.
***
روز بعد با محمدی می رویم به سمت خانم آقایاری که از اعضای شورای روستاست.
نان محلی در روستای منشیان
قالیبافی در روستای منشیان
با همکاری او، دیدار از کارگاه قالیبافی و نان پزی سنتی دارم. متاسفانه به دلیل شرایط کرونایی فعلا قالیبافی هم تعطیل شده است و کسی آنجا نیست. نان در این منطقه و ادامه مسیر بیشتر به صورت نان لواش و گرد و با کنجد و سیاه دانه است که طعمی خوشمزه هم دارد.
جواد محمدی از روستای منشیان
جواد محمدی نفر بعدی است که با او ملاقات می کنم. کار نجاری می کند. عاشق کارش است.
قیافه اش مثل بازیگرها می ماند. شک ندارم اگر به دنبال بازیگری می رفت یک ستاره می شد. البته در چهره. اما هنر او چیز دیگری است.
جواد محمدی به همراه علی صادقی
در ابتدا، کارگاه نجاری اش را نشانم می دهد. علی صادقی هم در آنجا همکاری اوست. کارگاه دو بخش دارد.. بخش اول برش چوب است و بخش دوم رنگ کاری و باقی کارها.
کارگاه نجاری را که می بینم احساس می کنم فرقی با دیگر کارگاه ها ندارد. اما نه! یک فرق اساسی را دارد. مشتریان کارهای او از شهرهای مختلف کشور هستند. چرا که کار آنها واقعا هنرمندانه و مقرون به صرفه است.
جواد از 9 سالگی مشغول این کار بوده است. یعنی تقریبا سی سال است که این کار را انجام می دهد. خیلی به کارهای قدیمی مخصوصا کار با چوب علاقه دارد. با دقت تمام کارهای گذشته را بررسی می کند و آنها را به من نشان می دهد. انگار عشق در لابلای این کارهای قدیمی پنهان شده باشد و او آنها را پیدا می کند و نشانم می دهد.
علاوه بر این علاقه عجیبی هم به بازسازی خانه های قدیمی دارد و برای نمونه یکی از خانه هایی هم که در همان نزدیکی است را نشانم می دهد. این کارها را هم از بیست سال پیش شروع کرده است. کار در ساختمان سابق مجلس شورای اسلامی و مسجد سپهسالار را از بهترین کارهایش می شمارد.
20 سال است که بازسازی کارهای قدیمی را انجام می دهد.
این خانه قدیمی که فاصله چندان زیادی هم تا کارگاه نجاری ندارد حسابی بازسازی شده است. حدود یک سال و نیم تا دو سال بازسازی آن طول کشیده است. خانه ای 280 متر با حوضی بزرگ در وسط و کلی گلدان های بزرگ و کوچک در حاشیه و اشیاء قدیمی آویخته به دیوار آن دارد. فعلا در خانه کسی نیست، اما پرنده ها شاد و شنگول از این فرصت استفاده می کنند و صدایشان در سرتاسر حیاط می پیچد.