تلویزیون روشن است. مجری خبر، وضعیت نارنجی و هشدار گرما را برای ۳۱ استان کشور اعلام میکند. از خانه بیرون میروم تا بطری آبم را پر کنم و راهی جاده شوم. آب شیر حیاط قطع است. از تانکر پُرِ داخل حیاط برمیدارم، اما تکههای علف بین آب شناورند. آب را خالی میکنم و دوباره پر میکنم؛ باز هم همان علفها هستند. با این حال، آب هنوز گواراست.
با دوچرخه از روستای چَرَن خارج میشوم. همان ابتدای مسیر، پنج کیلومتر را اشتباه میروم. هوا گرم است و عرق از شیار بین دو شانهام پایین میریزد. مسیر خاکی است و جز من کسی در آن نیست. در نقطهای از جاده، فرونشست کامل زمین را میبینم؛ نتیجه برداشت بیرویه آبهای زیرزمینی.
برای صبحانه از تکهای فطیر که دیروز خریده بودم میخورم.
وسط ظهر، پیرمردی کنار جاده میبینم؛ دو دبه آب روی زمین دارد و منتظر است. به من نگاه میکند و میگوید:
- چرا یواش یواش رکاب میزنی؟
با خنده جواب میدهم:
- از بس تشنهام
بعد از او میپرسم:
- این آبها را از کجا میآوری
دستش را به سمت پشت سر و چند درخت در دوردست اشاره میکند:
• آب روستامون کم است. هر روز میروم سمت آن چشمه و آب به خانه میآورم.
حیفم میآید از پیرمرد آب بگیرم. جاده پستی و بلندی دارد و سمت چپ، سردخانهای برای نگهداری میوهها مثل سیب، هلو و گلابی دیده میشود. از در ورودی به سمت نگهبان میروم و میپرسم:
• آب نوشیدنی اینجا کجاست؟
میگوید:
• دنبالم بیا!
او مرا به سمت شیر آب هدایت میکند:
- بذار کمی خنک بشه، بعد بطریهایت را پر کن. این روزها هوا خیلی گرمه. من نمیدونم تو چطور توی این گرما رکاب میزنی؟
یکی از بطریها را سر میکشم و لبخندی میزنم. واقعاً آب گوارایی دارد؛ کاش کل دوچرخهام دبهای از این آب میشد!
ساعت دوازده و نیم ظهر به شهر ترکمنچای میرسم. شهر خلوت است، مثل بسیاری از شهرهای کوچک. مستقیم به سمت شهرداری میروم و در اتاق شهردار، آقا پاشایی، باز است؛ بدون هیچ منشی. با گرمی از من پذیرایی میکند و آب سرد میریزد. بعد از شنیدن صحبتهایم. یک تماس تلفنی میگیرد. بعد روی برگهای، شماره شخصی آقای رجبی را میدهد و میگوید:
- برو اونجا، هر کاری از دستش بر بیاد انجام میدهد.
تشکر میکنم. چند شکلات کاکائویی در کف دستم میگذارد. به اداره ورزش و جوانان میروم که چندصد متر با شهرداری فاصله دارد. رجبی با دوچرخهاش منتظرم است و چنان با احترام مرا تحویل میگیرد که انگار سالهاست میشناسدم. او خوابگاه اداره، یک اتاق با چند تخت، را در اختیارم میگذارد. هر دو، شهردار و رجبی، اهل دوچرخهسواری هستند و قرارمان برای دیدار بعد از ظهر میشود.
ناهار را در رستوران شهر با چلومرغ میگذرانم. نوشابه آنقدر گازدار است که هنگام باز کردنش روی سفره یکبار مصرف میریزد و گند میزند به میز. بعد از رجبی یک همایش دوچرخه سواری با حضور نوجوانان برگزار میکند. جَلدی هماهنگیهای لازم را با نیروی انتظامی و اورژانس انجام میدهد. همایش با حضور ۵۰ دوچرخهسوار آغاز میشود و در پایان، به پنج نفر جوایزی اهدا میشود.
من هم صحبت کوتاهی در خصوص سفرهایم با بچهها میکنم.
شب سالن به باشگاه ورزشی میروم که فعالیتهای بدنسازی انجام میشود. بعضی پیاده آمدهاند و بسیاری هم با ماشین! مهرداد نجفلوئی مشغول آموزش بدنسازی است. قبلش هم به بچهها کم سن و سال آموزش فوتبال میداد. آموزشهای تا سطح قهرمانی هم پیش رفته است. خودش هم کاملا فرم ورزشیاش را حفظ کرده است. قدی بلند، بدنی ورزیده و دستانی بزرگ! مثلا مربیانی نیست که بعد از مربی شدنشان ورزش را کناری میگذارند و شکم میآورند. شاگردان مربی مربی ورزیده را الگوی ورزشی خودشان قرار میدهند.
ورزشگاه یک آشپزخانۀ کوچک هم دارد. بعد از اینکه ورزشکارها میروند، مهرداد به بیرون از ورزشگاه میرود و با کلی نان و تخممرغ و کنسرو میآید. توی آشپزخانه پخت غذا را انجام میدهد و با هم نوش جان میکنیم.
اما میگوید غذای اصلی برای فردا شب است. شام هم دعوت میکند خانهاش بروم. با اینکه فردا قصد رفتن داشتم ولی با این دعوت برنامهام تغییر پیدا میکند.
ترکمنچای در مسیر تبریز به بستانآباد قرار دارد. این شهر به دلیل موقعیت جغرافیاییاش در دشتهای حاصلخیز و نزدیکی به کوهها، هم از نظر کشاورزی و هم مراکز ذخیره میوه اهمیت دارد. نام ترکمنچای به تاریخ و فرهنگ منطقه گره خورده و بیشتر بهخاطر «معاهده ترکمنچای» شناخته میشود، که در دوره قاجار میان ایران و روسیه منعقد شد و چهرۀ خوبی در میان ایرانیان ندارد.
- ۰۴/۰۷/۱۰