پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

کتاب‌های باستانی باستانی‌پاریزی یکی از انگیزه‌های اصلی‌ام برای سفر به کرمان است. پاریزی آن‌قدر دل‌بستۀ کرمان بود که کمتر می‌شد در نوشته‌ها و گفته‌هایش نشانی از این شهر  نباشد. همین شد که تصمیم گرفتم یک «کرمان‌گردی» درست و حسابی داشته باشم.

یک ماه فرصت دارم و می‌خواهم کرمان را با دوچرخه بگردم. نه برای معرفی جاهای تاریخی و طبیعت شگفت‌انگیزش؛ چون دیگران پیش از من این کار را کرده‌اند، چه بسا بهتر و دقیق‌تر. هرچند باور دارم هر کس نگاه خودش را دارد. اما من بیشتر برای تجربۀ زیست  میان مردم کرمانی آمده‌ام؛ برای شنیدن داستان‌هایشان. هر چند دیدن اماکن پرجاذبه هم خالی از لطف نیست.

از تهران تا کرمان را با اتوبوس آمدیم؛ می‌گویم «آمدیم» چون دوچرخه‌ام هم همسفر من است. با هم قرار است در کوچه و خیابان و میدان‌ها و شهرهای و روستاهای کرمان برویم و پای صحبت مردم بنشینیم.

هشت صبح به کرمان می‌رسم. 12 ساعت داخل اتوبوس بودم. آدم جان سختی هستم، نه به خاطر این 12 ساعت داخل اتوبوس بودن بلکه به خاطر اینکه به محض پیاده شدن از اتوبوس مستقیم راهی ساختمان تازه‌ساز شهرداری می‌شوم. نیم ساعتی  آنجا هستم. به روابط عمومی می‌روم. قبل از ملاقات مسئولان با فرحبخش آشنا می‌شوم با ریش و سبیلی تراشیده و زگیلی بر صورت. 25 سال شهرداری بوده. بنابر عادت همیشگی‌ام در هنگام مواجه شدن با کسی از اصالتش می‌پرسم. همانطور که دستانش را به هم می‌مالد از روستای‌شان یعنی فرح‌آباد می‌گوید که به خاطر زدن چاه‌های عمیق به فاصلۀ هزار متر از هم باعث کم‌آبی  و ویرانی روستای‌شان شده است

 مسئولان روابط عمومی وقتی نوشته‌ها و ویدئوهایم را دیدند، چند شماره تماس به دستم دادند و محلی برای اقامتم معرفی کردند. همین اول کار که به این خوبی پیش رفت، دلگرمم کرد.

دوچرخه منتظر است. با هم به میدان مشتاقیه می‌رویم. در گوشه‌ای از میدان ساندویچی کوچکی است؛ مادر و دختری آنجا کار می‌کنند. دو جوان پیش از من ساندویچ با نان اضافه و نوشابه شیشه‌ای سفارش داده بودند. نگاهشان که می‌کردم، انگار آدم‌هایی از گذشته را می‌بینم.

کرمان میدان میوه و تره‌بار تمیز و مرتبی دارد. مرکباتش از جاهای دیگر کشور ارزان‌تر است؛ دلیلش هم روشن است، جیرفت و بم با آن باغ‌های بزرگشان چند کیلومتر بیشتر تا کرمان فاصله ندارند. این شهرها از شهرهایی هستند که در روزهای آینده با دوچرخه به آنجا خواهم رفت. رنگینگ بسته‌بندی شده هم اینجا به فروش می‌رسانند. رنگینک از دسرهای خوشمزۀ کرمانی‌ها و شاید بهتر بگویم بیشتر جنوبی‌هاست که ترکیبی از خرما، گردو، شکر، کره، آرد گندم  و نخودچی است.

بازار، حمام و کاروانسرای وکیل یک جا هستند. بازار وکیل، بازار بزرگ کرمان است. دومین بازار کهن بعد از بازار تبریز می‌باشد که دو و نیم کیلومترطول آن می‌شود. حمام وکیل هم یکی از شاهکارهای معماری است که در همین بازار قرار دارد. کاشی‌کارهایش واقعا شگفت‌انگیز است که چه ظرافتی آنها به کار رفته، حیف که فعال نیستند. حمام‌ها به دو دلیل پایین‌تر از سطح زمین ساخته می‌شوند یکی به خاطر آبرسانی اصولی و دیگری حفظ گرما بوده است.  این حمام الان به چایخانه تبدیل شده و کار عکاسی هم در آن انجام می‌دهند. اما آنچه ناخوشایند است، تعداد زیاد گدایان در شهر است؛ بیشترشان مهاجرانی از افغانستان و پاکستان.

شام را در یک سفره‌خانه‌ی سنتی می‌خورم. صاحبش، ایمان، مرد خوش‌برخورد است. فوق لیسانس رشتۀ آی‌ تی دارد که در سفره‌خانه کار می‌کند! دستپختش آنقدر خوب است که کلی شکم آورده. می‌گوید ورزشکار بوده ولی دستپخت خوب این اثرات را هم دارد.

گفت‌وگوی‌مان از همین پرسش ساده آغاز می‌شود:

آقا ایمان! این همه ظرف و ظروف سنتی داری، چرا از لیوان‌های یک‌بارمصرف استفاده می‌کنی؟ با حال‌وهوای سفره‌خانه نمی‌خونه. بهتر نیست از ظروف سفالی استفاده کنی ؟

آره، پیشنهاد خوبیه.

می‌بخشی که این‌طور صریح گفتم.

اتفاقاً همین حرف‌ها باعث پیشرفت کارم می‌شه. سال قبل هم یک نفری پیشنهاد داد غذای ارزان برای آدم‌های کم‌درآمد داشته باشم. من هم ماکارونی و خوراک‌هایی ساده با تخم‌مرغ و سبزیجات گذاشتم، کارم حسابی گرفت!

کمی بعد که صمیمی‌تر شدیم، از زندگی شخصی‌اش گفت. تنها دو سال با همسرش زندگی کرده  اما به خاطر دخالت‌های مادرزنش ناچار به جدایی شده است.

غروب  کافه ریتون هستم؛ جایی که قرار دیدار با آقای ریحانی، پیشکسوت دوچرخه‌سواری، دارم. پیشکسوتی که از سال 84 سابقۀ رکابزنی دارد و تا محل برگزاری مسابقات جام جهانی به آلمان سفر کرده است. وحید کارمند ادارۀ پست است.

او  قهوه سفارش می‌دهد و من چای طعم‌دار. ریحانی کلکسیونی از کتاب‌ها و فیلم‌های قدیمی دارد. به خاطر بیماری‌ «آلوپسی آره آتا» موهای سرش کاملا ریخته است و یکی از رکابزنی‌های جالبش این بوده است که بخاطر همدردی با پسربچه مریوانی که دقیقا به همین بیماری مبتلا شده و موهای سرش ریخته هفتصد کیلومتر رکاب زده است. تا دیروقت حرف زدیم و خاطره گفتیم. بعد خداحافظی کردیم تا برای فردا و سفر تازه آماده شوم.

  • ۰۴/۰۶/۲۶
  • عدالت عابدینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی