- لری بگُم؟
- هر طوری راحتی بگو. من می فهمم.
از سیاهی موهایش هیچ چیز نمانده، سفید سفید شده. پیراهنی آبی به تن دارد. آنچنان توانی ندارد و به پشتی تکیه داده است. اما خوب صحبت می کند.
- من الان هشتاد سالمه. بلاد ما دور افتاده بید. بدبخت بیدیم بیچاره بیدیم یعنی نه مو. همه مردم. مو در اون زمان گوسفند داشتیم می رفتیم و شب و روز می گشتیم. این ور و اون ور. یه گوسفندمون گم شد تا شش ماه گم شد. بعد از شش ماه پیداش کردیم خودش تنها! بیابونی که گوسفندها می رفتن وقتی که رفتیم دیدیم همونجا می چره! خودمون می گفتیم گرگ خورده یا کسی برده
خلاصه اینکه آن گوسفند خودش صبح ها می چریده شب ها هم به یک آغل در دل طبیعت پناه می برده. قبلا با چوپان به آن آغل می رفته و آن را به یاد داشت. تازه بره هم به دنیا می آورد، بی هیچ منت و دکتر و سیسمونی ایی. باید یک نمادی از آن گوسفند شجاع و باهوش درست می کردند که فهمیده و دانا بوده!
بعد از صحبت با پیرمرد، به دار قالی نگاهی می اندازم که همسرش آن را بافته. همسرش برخلاف خودش پرجنب و جوش است و از چایی و میوه کم نمی گذارد. مرتب کار می کند. اصرار دارد شب مهمانشان باشم.
تشکر می کنم. نمی خواهم برای این پیرمرد و پیرزن مزاحمتی داشته باشم. خلاصه اینکه صلاح نمی بینم.
راهم را از روستا سرچشمه ادامه می دهم. این جا مجموعه ای از روستاهای به هم چسبیده دارد. مردم زیادی اینجا هستند. زود می توانم کسی را که دنبالش هستم را پیدا کنم.
بعد از حدود 5 کیلومتر به روستای ده کهنه می رسم که فاصله خیلی کمی با شهر سرخون دارد. همان اول با مراد سلطانی تبار آشنا می شوم که مغازه تعمیراتی دارد. عاشق طبیعت و سفر و گردش است. از کارم خوشش می آید. با نعیم از اعضای شورا روستای ده کهنه هماهنگ می کند تا در ورزشگاه روستا او را ببینم. به همراه دانیال نوه اش به آنجا می رویم. دانیال نوجوان است و خوش صحبت.
دانیال با لبخندشیرین اش
از دانیال در مورد روستا و بازی ها و سرگرمی هایش می پرسم.
- دانیال اسم دقیق روستاتون چیه؟
- الان ده کهنه هستم ولی روستای ما ملک شیر ده کهنه هست که اون روبرو هستش.
- اینجا چه جاهایی دیدنی داره؟
- جاهای خیلی زیبایی داره. مثل طبیعتش. یک رودخانه هم اینجا رد می شه که ما تابستون ها با بچه ها می ریم اونجا بازی می کنیم. ماهیگیری می کنیم.
- ماهیگیری هم بلدی؟
- آره
- با چی ماهی می گیرید
- با پیران (فکر کنم منظورش همان پیرهن است)
- چه طوری؟
- یکی اون ور پیران رو می گیره یکی این رو. می بریم زیر ماهی ها. میاریم بالا. بعد می کنیمشون تو سطل.
- چند تا ماهی می گیرید
- در روز مثلا 21 یا 22 تا
- کباب می کنید خودتون می خورید؟
- یکی می گذاره تو تُنگ بزرگ. یکی کباب می کنه.
- خودت هم بلدی کباب کنی؟
- آره
- چه بازی هایی اینجا می کنید؟
- چهارشهر، فوتبال، تیرکمون بازی مثلا تو این بازی چند تا شیشه می گذاریم هر کی اونها را زد برنده هست.
در راه عمویش را هم نشانم می دهد و با غرور می گوید:
- عموم هم کوهنورده. مثل شما طبیعت را خیلی دوست داره
- تو هم باهاش رفتی
- آره
بالاخره از کوچه باریکی نیمه خاکی به ورزشگاه می رسیم. از دانیال خداحافظ می کنم. نعیم مسئولیت ورزشگاه را به عهده دارد. کارش که تمام می شود سوار ماشین پرایدش می شویم. همان اول می گوید:
- می خوام یک نفر را باهات آشنا کنم که عین خودته و کار مستند انجام می ده.
با خودم فکر می کنم در روستا چه کسی می خواهد کار مستند انجام دهد و در چه حوزه ای می تواند فعالیت داشته باشد.
علی خلیلی مرد مستند ساز نارنجی پوش
علی خلیلی را جلوی مغازه ای سوار ماشین می کنیم. پیرهن نارنجی خوشگلی به تن دارد. خودش هم شباهت خاصی به یکی از دوستانم دارد که از قضا او هم در حوزه گردشگری فعالیت می کند.
علی در سینما جوان کار کرده و مدتی هم مدرس بوده. الان هم کار تهیه فیلم مستند برای شبکه مستند انجام می دهد.
همانطور که صحبت می کنیم نعیم می پرسد:
- اول بریم طبیعت یا روستا؟
مثل همیشه می گویم:
- اول طبیعتگردی
رودخانه پرآب روستای ده کهنه و روستاهای اطراف
رودخانه پرآبی از وسط روستاهای این منطقه می گذارد. اینجا هم برد گوری(سنگ گبری) دارد و هم شیر سنگی. این بردگوری ها از زمان مادها تا اسلام بوده اند. در مورد برد گوری دو روایت وجود دارد. یکی اینکه می گویند عشایر که در زمان ها گذشته مهاجرت می کردند پیرمردان و پیرزنان را که توانایی راه رفتن نداشتند داخل این بردگوری ها می گذاشتند و بعد به آن ها آب و غذا می رساندند و دیگر اینکه در آیین زرتشت، اجساد را در بلندی قرار می دادند تا طعمه لاشخورها و پرندگان بشود و بعد استخوان ها را در گودالی دفن می کردند. ولی بختیاری چنین برخوردی را با اموات نداشتند. اموات را داخل بردگوری می گذاشتند که اولا به دستور دین زرتشت عمل کرده باشند یعنی عنصر خاک که یکی از چهار عنصر مقدس و پاک بوده به وسیله جسد اموات آلوده نشود و از طرفی جسد را خوراک لاشخورها نکرده باشند.
روایت دوم بیشتر معتبر است تا اولی. البته در دومی هم برای آدم ها و اشخاص بزرگ و مشهور بوده است و نه برای هر کسی.
شیرسنگی که در گذشته در بیشتر قبرهای خوانین لر مورد استفاده قرار می گرفته است.
شیر سنگی هم تندیسهایی از جنس سنگ هستند که در گذشته توسط سنگ تراشها به شکل شیر تراشیده میشدند و به نشانه شجاعت، دلاوری و ویژگیهایی چون هنرمندی در شکار و تیراندازی در جنگ و مهارت در سوارکاری، بر آرامگاه بزرگان قوم خود قرار میدادند.
یک امامزاده هم در روستا است که در کنار این امامزاده در ایامی از سال شاهنامه خوانی هم برگزار می کنند.
با تمام زیبایی های طبیعی و تاریخی که در این مجموعه روستاها وجود دارد یک فاجعه خیلی ناگوار هم در اینجاها اتفاق افتاده است. این سانحه مربوط به نشت نفت در خط لوله انتقال نفت خوزستان به اصفهان بوده است. این لوله نفت در سال 52 ساخته شده است ولی از سال 53 تاکنون هشت بار نشت کرده است. آخرین مورد آن مربوط به 23 آذرماه سال 99 بوده است. نفت وارد رودخانه سرخون شده و تا 6 کیلومتر پیش می رود.
خسارت قابل توجهی بر بخش کشاورزی، باغات، دامپروری، شیلات، امور عشایر، آب و فاضلاب، راهداری، آب منطقهای و محیطزیست منطقه وارد کرده است. از بین رفتن گونه های متنوع حیوانی و گیاهی و همچنین آتش سوزی بستر رودخانه از دیگر عوارض این آتش سوزی بوده است.
از آنجایی که مقصر اصلی در این حادثه شرکتِ خط لوله اصفهان می باشد، مدیر این شرکت پیشنهاد داده تا مردم منطقه نسبت به پرورش ماهی و کشت برنج و محصولات کشاورزی اقدام کنند و سپس چنانچه آلودگی نفتی محصول در آزمایشات محرز شد، آن زمان خسارت محصولات به مردم پرداخت میشود! در حالیکه دامپزشکی مجوز ماهیریزی در حوضچهها را نمیدهد و عنوان میکند آب آلوده است و محصول نهایی از سلامت کافی برخوردار نمیشود.
متاسفانه عدم رسیدگی صحیح نسبت به این مسئله، علاوه بر خسارت هایی که اشاره شد، باعث مهاجرت یک سوم از جمعیت منطقه شده است.
سردرد می گیرم. انگار که بطری بطری نفت به حلقومم بریزیند و بگویند: بخور که هیچ مشکلی نداره.
شب قرار می شود به خانه علی خلیلی برویم. یادم رفت بگویم که علی کلا زندگی اش در تهران است و تنها برای تفریح و استراحت در ایام نوروز به خانه پدری شان که خالی است و در جایی با صفا در بالای روستا قرار دارد، آمده است. قرار است شب یکی از دوستان خیلی صمیمی اش هم به جمع مان بیاید.
اما از بد حادثه علی کلید خانه را گم کرده. من دست کلیدی به او می دهم شاید یکی از آنها در را باز کند. فایده ای ندارد. خودش خیلی اهمیت نمی دهد و می گوید:
- نهایتش اینه در قفل در را می شکونیم.
می رود به دنبال کمک اما نهایتا با یک راهنمایی بر می گردد. سنگی بر می دارد و با ترفندی روی قفل می زند و قفل باز می شود به همین راحتی!
مرتضی عزیزی، عزیزی که خیر می رساند به مردم
شب مرتضی عزیزی همان دوست صمیمی اش به جمع ما می پیوندد. مرتضی و علی از کوچکی با هم بزرگ شده اند و حتی مقطعی در تهران با هم بودند اما مرتضی کار و زندگی اش را در تهران رها می کند تا به روستایشان بر می گردد هم خدمت کند و هم کار.
حرف های مرتضی خیلی برایم خوشحال کننده و انرژی بخش است. مرتضی در بنیاد علوی از زیرمجموعه بنیاد مستضعفان کار می کند. این بنیاد کارهای بسیار ارزشمندو خوبی توانسته انجام بدهد.
موسسه بنیاد علوی با هدف محرومیتزدایی و اجرای طرحهای فرهنگی، اجتماعی و حمایتی فعالیت می کند. این بنیاد حضوری سه تا پنج ساله در مناطق محروم دارد و در چهار حوزه 1 - فرهنگی اجتماعی، 2 - اقتصاد و اشتغال، 3 - سلامت و بهداشت و 4 - عمران و آبادانی فعالیت می کند.
اما فعالیت هایی که در همین منطقه آنقدر ارزشمند است که حیفم می آید به آنها اشاره نکنم. مهم ترین آنها عبارتند از مشاوره ازدواج، تهیه کتاب های کنکور برای دانش آموزان محروم، جاده سازی، ساخت سالن ورزشی، ساخت مجتمع فرهنگی، ساخت بیش از 361 واحد برای محرومین، ایجاد اشتغال به طور مستقیم برای 600 نفر، تغییر الگوی کشت برای 40 هکتار زمین های کشاورزی، فعالیت در حوزه قالیبافی و صنایع دستی، تحت پوشش قرار دادن 18000 گوسفند به منظور اصلاح نژاد و افزایش زایمان.
مرتضی با خوشحالی از این فعالیت ها می گوید. خوشحالی دارد اینکه کسی بتواند خدمتی به خلقی کند.
عکس دسته جمعی مجردون
این عکس از آن عکس های تکی با دوچرخه بود که خیلی خوشم اومد. دمت گرم مرتضی
قسمت پایین دست روستا یک مسیر خوب برای کشاورزان و برای گردشگرانی مثل ما بود
امامزاده ای که بی هیچ تزئین و زینتی هست
برای لحظاتی به این اسب حسودیم شد
روستای ده کهنه و روستاهای همجوار به علت دسترسی به آب رودخانه شالیزارهای زیادی دارند.
نمایی از پایین دست روستای ده کهنه
آقا عکس نگیر! ولی من گرفتم چرا که اصلا سوژه ها معلوم نبودند