ایستگاه مترو وارد میشوم. قبل از گیت مأمور میانسال نیروی انتظامی صدایم میکند.
- آقا بیا یه لحظه!
با هم به اتاقی میرویم. یک نفر دیگر آنجاست با مأموری که مشغول جستجوی وسایلش است.موبایلش را هم چک میکند. به او میگوید:
- مصرف کننده هستی؟
- قبلاً میزدم ولی الان چیزی همرام نیست
- اگر یک ذره پیشت باشه من میدونم و تو
مامور اولی رو به من میکند و میگوید:
- کارت شناسایی همراهت هست؟
- کارت ملی را نشانش میدهم
- کارت شناسایی محل کارت منظورمه
- اونا ندارم. ولی فکر کنم این کافی باشه
کتابم را نشانش میدهم.
- این کتابو میخوام چکار؟
- نویسندهاش من هستم
- نویسندهای!؟
بعد میگوید یک لحظه دنبالم بیا. از اتاق خارج میشویم .
- آرام میپرسد
- چیزی میزنی؟
- یعنی اینقدر شبیه معتادا هستم!
- لاغر هستی شک کردم معتاد باشی
- یعنی هر لاغری مصرف کننده میتونه باشه؟ نمیتونه ورزشکار باشه؟
میپرسم اهل کجایی؟ وقتی میگوید از کجاست به او میگویم کی و چطور به روستاهای آنجا که شمال است رفتهام و مطلب نوشتهام.
برایش جذاب میشوم و چند سوال از سفرهایم میپرسد.
البته او هم زیاد بیراه نمیگفت. چرا که در مورد نفر اولی اشتباه نکرده بود.
نه به آن مسعود مددی جوانی که در قطار با هم همصحبت میشوم و لذت میبرد از هم صحبتی با من و این سفر را یکی از بهترین سفرهای خودش میداند و نه به این مامور.
یک ساعتی طول میکشد مترو به ایستگاه اقدسیه میرسد. ساعت یک به موسسۀ فرهنگی اکو میرسم. یکساعتی در لابی به انتظار میمانم تا نوبت ملاقاتم با آقای اسماعیلیفرد شود. ساعت دو و ربع جلسه شروع میشود. اسماعیلی فرد بعد از شنیدن صحبتهایم با توجه به رزومههایم، استقبال خوبی از فعالیتهایم میکند و قول مساعد میدهد برای رونمایی کتاب و دیگر فعالیتهای مشترک.
به چهار راه ولیعصر میروم. خانۀ اندیشمندان علوم انسانی میروم تا علی دهباشی را ببینم. موفق نمیشوم. به وقت برگشتن ساعت چهار و نیم بعد از ظهر تصمیم میگیرم یک غذای لاکچری بخورم. به یک رستوران سنتی میروم. منو غذایی را میدهد. 880 هزارتومان پول یک چلومرغ میشود. سرم سوت میکشد.
دو ایستگاه مترو عوض میکنم تا به ایستگاه راهآهن میرسم. از آنجا به یک رستورانی کوچکی میروم که پیرزنی خودش آنجا را اداره میکند. یک پرس مرغ میدهد 95 هزار تومان. این به آن در.
سفر یک روزهام تمام میشود.