پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۵۷ مطلب با موضوع «ایرانگردی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

-    می خوام برم شادگان 
بدون اینکه از حسین خواسته ای داشته باشم رو برگرداند به سمت دوستانش و گفت: 
-    کی این مهمون ما رو  می بره شادگان؟
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از آنها  گفت:
-    من می برم. 
-    پس مهمون ما تحویل شما!
به همین راحتی و سرعت و تندی!
میزبان من مهدی صوفی می شود. شادگانی است. مثل خیلی از خوزستانی های عرب و خونگرم و مهمان نواز. با هم سوار پراید می شویم. به شادگان می رویم.  صدکیلومتری که به جنوب اهواز برویم به شادگان می رسیم و حسابی می گردیم. 
الان هم بعد از چندین سال،  با دوچرخه به سربندر نزدیک ماهشهر آمده ام. نقشه را نگاه می کنم. خیلی نزدیک شادگانم. 50 کیلومتر بیشتر فاصله نیست. تا پس فردا شب هم برنامه خاصی هم ندارم. جایی هم نباید بروم، پس چرا شادگان نروم. گوشی را بر می دارم. زنگ می زنم به مهدی. بعد از سلام و احوالپرسی، می گوید:
-    آقای عابدینی ازت شکایت دارم
-    برای چی؟ 
-    دو ماه پیش اومدی خوزستان اینجا سرنزدی!
-    اومدم ولی رفته بودم دزفول 
-    من انتظار داشتم اینجا هم بیایی 
-    متاسفانه اون موقع فرصتم کم بود و نمی تونستم بیام. ولی الان با دوچرخه اومدم و نزدیک شادگانم. 
تا این را می گویم مهدی دلخوری اش مثل تخت پاک کنی که تخته راپاک کند از ذهنش پاک می کند و می گوید:
-     چقدر خوب! پس ما  منتظر شما هستیم. اتفاقا فردا هم عروسی داریم، بیا بریم عروسی عرب ها را هم از نزدیک ببین 
ببینید این یعنی یک دوستی بی شیله و پیله. بدون حاشیه.  یک نوع دوستی که منفعت طلبی پشتش نیست. من تا حالا کارخاصی برای مهدی انجام نداده ام. فقط کسی بوده ام که بارها خانه اش رفته ام و هر بار خودش و خانواده اش سنگ تمام گذاشته اند. مهم ترین وجه اشتراک مان حرف های مشترکمان هست. 
رکاب زنان می روم  به سمت آبادان. قبل از آن یک جاده فرعی است که به شادگان می خورد. اما هیچ تابلویی نیست که نشان دهد این راه به شادگان است.  به گوگل متوسل شدم. گوگل مپ تاییدش می کند.  
20 کیلومتری شادگان می رسم، زباله های زیادی کنار جاده هستند. بوی آن کم مانده خفه ام کند. زباله ها درست جایی هستند که رودخانه آب به سمت تالاب جریان دارد. خواستم حفظ ظاهر شادگان کرده باشم، کار خراب شد با این کارهای غلط مسئولان امر.
حالا بماند در سال های گذشته به خاطر زدن سدهای بی رویه، ورودی آب تا حد زیادی به شادگان کاهش پیدا کرده است. زباله ها هم شده قوزبالاقوز.
به محض رسیدن به شادگان مهدی با ماشینش به دنبالم می آید. این بار با ماشین پارس. به دنبالش می روم تا خانه و بعدش نخلستان می رویم. 

من و مهدی در یکی از نخلستان های اطراف شادگان


شادگان خرمای زیادی دارد. بعضی از این خرماها صادراتی هستند که به زبان محلی به آنها  «سعمران» می گویند. این خرما از مرغوب ترین خرماهای ایران است. ماندگاری و طول عمر بالایی دارد. فصل برداشت آن مرداد و شهریور است. تولید زیاد و قیمت مناسبی دارد و  به اروپا  و روسیه صادر می شود.
یکی دیگر از خرماها مرغوب شادگان خرمای برحی است.  این خرما از خوشمزه ترین خرماها در میان خوزستانی هاست. رنگ  زرد و متمایل به قهوه ای دارد. به علت  قند مناسب آن، در  خوراکی ها و نوشیدنی ها از آن استفاده می شود. هم خرما، هم رطب و هم خارک خوشمزه ای دارد و در همه فصول قابل استفاده است. 
به طور کلی به خرما در مرحله اول که زرد رنگ است برحی می گویند. در مرحله بعدی تبدیل به رطب می شوند که نصفش سیاه و نصف دیگر همچنان زرد است. مرحله آخر هم به رنگ سیاه در می آید.  این خرما در فصل بارندگی خرما می دهد.
عرب ها یک غذای مقوی از برنج عنبربوی خوزستان و خرما و روغن حیوانی درست می کنند. شیره خرما هم تهیه می کنند. شادگان یکی  از بهترین نوع شیره خرماها را دارد. 
مردم شادگان از برگ خرما برای ساخت زنبیل، سبد، جارو باد بزن سفره استفاده می کنند.  از تنه آن تخته های نئوپان می سازند. 
در راه خانه مهدی، از آشنایی اش با یک مهندس تهرانی می گوید. دعوتش می کند به خانه. باماشین دنبالش می رود، دشداشه لباس عربی به ا و می پوشاند. یک اسلحه شکاری دستش می دهد و ماهی صبور که یکی از بهترین نوع ماهی است و قبلا از مزایایش گفته ام، برای او آماده می کند. وقتی آن شخص تهرانی در خصوص شیوه خوردن ماهی صبور می پرسد، مهدی به شوخی می گوید:
-    ماهی را اگر کامل نخوری این یعنی اهانت به عرب ها!
مهدی در ادامه  با خنده می گوید: «اون تهرانی که حرف من رو باور کرده بود، چنان ماهی خورد انگار سالیان سال هست که ماهی صبور می خوره»
آنقدر حرف از ماهی زدیم. فردا آن روز پیش یکی از قوم و خویش ها و دوستان صمیمی مهدی و من یعنی صادق صوفی برای صرف ناهار می رویم آن هم ماهی. قبل از اینکه به مراسم  عروسی برویم. 
صادق یک خانه ویلایی بزرگ با نخلی در وسط حیاط دارد. 
با اینکه فقط برای دو سه ساعتی خانه هستیم، مهدی و دیگر مهمان ها ماشین های شان را داخل حیاط می گذارند تعجب می کنم و می پرسم:
-    برای دو سه ساعت دیگه چرا ماشین را داخل حیاط می گذارید؟
-    به خاطر امنیت. حتی توی همین دو سه ساعت هم دزدی می شه
وضع بد اقتصادی اینها را هم دارد. هر جا که حداقلی از رفاه و بنیه مالی برای مردم تامین باشد، میزان دزدی کاهش قابل توجهی دارد. اما شادگانی ها جفای زیادی از لحاظ اقتصادی دیده اند. آب و ماهی و کشاورزی و دامداری و نفت دارند و آخرش هم این می شود. 

مهمانی در خانه صادق صوفی


از اینها که بگذریم، خانواده صادق ماهی کبابی خوشمزه ای آماده کرده اند. وقتی اسمش را از صادق می پرسم می گوید: 
-    ما به این ماهی ها می گیم ماهی کارون
-    نه اسم دقیقش چیه؟
-    توی این منطقه ما کلا سه نوع ماهی داریم ماهی تالاب، ماهی شط، ماهی دریا. این ماهی هم که توی کارون صید می شه بهش ماهی کارون می گن. من اسم دقیقش رو نمی دونم. اسم محلی اش رو می گم.

سفره ی خوش رنگ و لعاب صادق

 

یکی هم نیست تو ماهی تو بخور حالا چه فرقی می کنه اسم ماهی چه باشه!
شادگانی ها علاوه بر ماهیگیری دامپروری آن هم  گاومیش و به فصلش، شکار پرندگان هم دارند. 
شب به عروسی می رویم. محل برگزاری عروسی خانه ای است بزرگ با حیاط پت و پهن. میهمانان به داخل اتاق می روند و دور تا دور بر روی پشتی تکیه می دهند. مازن پسر مهدی همراهم است. مازن علاقه خاصی دارد که فرهنگ خودشان را نشان دهد. هر چند که انتقادهایی هم دارد. 

بیشتر بزرگترها به داخل اتاق می روند و جوان تر ها در حیاط خانه روی موکت می نشینند


در مراسم از رقص و پایکوبی خبری نیست. با چایی و شیرینی از میهمان پذیرایی می کنند. بیشتر میهمانان هم لباس عربی به تن دارند. بدترین نوع لباس هم برای من است آن هم لباس ورزشی که هیچ جایگاهی در مراسم  عروسی ندارد. با آن دوربینی هم که روی دوشم انداخته ام، دیگر کار مسخره تر شده است.
با این حال سعی می کنم گوشه ای بنشینم و زیادی جلب توجه نکنم. 
بالاخره سفر 20 روزه ام با پایان این عروسی به پایان می رسد. 

جوان تر ها در حیاط و بیرون از اتاق نشسته اند

داماد با کت و شلواری مرتب می آید و با یک یک میهمانان دست می دهد.

مازن هم که یک جورایی به عنوان راهنمایم بود با داماد عکسی به یادگار می اندازد

دستپخت همسر مهدی صوفی مثال زدنی است


قایق هایی که در تالاب شادگان برای ماهیگیری استفاده می شود.

آخرین عکس ام در این سفر با من و دوست خوبم مهدی صوفی 

این هم آخرین عکس از مازن از دوست خوبم مازن پسر مهدی صوفی 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

خسته ام. رکاب زدن 50 کیلومتری تا ماهشهر، صحبت با روابط عمومی شهرداری، جلسه با مسئولان میراث فرهنگی و این آخری مصاحبه ام با آقای حسن مشایخی انرژیِ صاحب انرژی هسته ای را هم می گیرد تا چه برسد به من!
اما کاش فقط این بود. بعد از مکالمه تلفنی ام برای لحظه ای ذهنم هنگ می کند. هاج و واج ماندم چه کار کنم با این وضعیت!؟ مانده بودم چطور رایستارت کنم به تنظیمات کارخانه.
با مسئول روابط عمومی پتروشیمی بندر امام هماهنگ شده بودم شب مانی را در یکی از سوئیت هایشان باشم. یک شیر حلال خورده ای خواسته بود به من کمک کند تا بتوانم بندرامام را خوب بگردم.  
اما این لحظه آخری مسئول مربوطه تماس گرفته و می گوید: جناب عابدینی! متاسفانه سوئیت ها مشکل پیدا کردن و امکان پذیرایی شایسته و بایسته از  شما نیست. همونجا جا برای اقامتتون یک فکری بکنید! فردا اومدید ما در خدمتیم!
-    آخه الان تعطیلاته! خودتون هم می دونید هتل ها و مسافرخانه و اقامتگاه بومگردی و غیر بومگردی کیپ تا کیپ پر شدن. اونم توی این ایام که پرنده ها و چرنده های مهاجر هم برای خوشگذرونی به اینجا میان. چرا زودتر بهم اطلاع ندادین؟
-    شرمنده دیگه. اونقدر سرمون شلو غ بود نتونستیم زودتر بهتون خبر بدیم. 
-    خواهش می کنم. خودم یه کاریش می کنم.
-    ولی فردا اومدید بندر ما در خدمت شما هستیم.
با خودم فکر می کردم حتما به خاطر این هماهنگی قبلی یک عزت و احترامی هم برایم قائل می شوند! اما صد رحمت به آن هماهنگی های دقیقه نودی ام! 
کاری که شده. با اینکه گرسنه هم شده ام، حرص خوردن هم سیرم نمی کند. کارهایم آنقدر فشرده بوده که حتی نتوانستم بروم رستوران برای غذا خوری! خیلی دوست دارم غذاهای دریایی را تست کنم با آن شکم گرسنه؛ در حد یک نهنگ پلو. 
از طرفی یک مصاحبه دارم. بلیط برگشت هم باید از ترمینال بگیرم. دیر که می شد هیچ! به تاریکی هم می خوردم. چادر و کیسه خواب هم به این راحتی ها نمی شد استفاده کرد. جاده های دور و بر ماهشهر حسابی پرترددند. هر جایی هم که نمی شود جای کمپ پیدا کرد آن هم در تاریکی. توی این تاریکی جای کمپ پیدا کردن مثل پیدا  کردن یک سوزن در انبار کاه است. چشمانم خسته اند در حد کاسه درآمدن.
پسر آقای مشایخی هم قبل از این مکالمه گفته بود شب خانه شان باشم و من با اطمینان به نفس علی حده گفتم:«ممنونم! قبلا برای شب مانی هماهنگی شده» 
ولی خب باید رودبایستی و خجالت و شرم و کم رویی را طبق معمول می گذاشتم کنار دوچرخه! دوباره رو کردم به طرف آقای مشایخی 
-    یه عرضی داشتم خدمتتون 
-    بفرمائید 
-    جسارته
-    بگیدراحت باشید
-    امکان داره امشب بیام اینجا باشم. اگه ممکن نیست یک فکر دیگه می کنم. 
-    آخه این چه حرفیه می گید. من که خدمت شما گفتم. ما خونمون مضیف داریم برای مهمونا. پدر هم خودش گفت چقدر مهمان دوسته! شما چرا این قدر تعارف می کنی. وسایلتو بیار توی مضیف. بگذار برو کارت رو انجام بده و برگرد شب اینجا. فقط با عرض معذرت ما خودمون می خواهیم بریم مهمونی. شاید نتونیم اونطور که باید در خدمتت باشیم.
-    من فقط جای خواب می خوام و بس! 
کاش همه مشکلات نه پنجاه و شش درصد مشکلاتمان همینطور حل می شد.
حالم خوب شد. 
 سوژه های بعدی ام دو زن هستند از دو نسل. مادر و دخترند.
 نگاه به زنان چه در ایران و چه خارج ایران در اغلب موارد خوب نبوده و نیست. در زمان های گذشته چارچوب های خیلی دشواری داشتند و چند همسری امری متداول بود. در دنیای مدرن امروز  نگاه جنسیتی و ابزاری بیشتر شده است. 
در ایران نوع پوشش زن باعث بگیر و ببندهای سخت می شود و کلی مشکلات پشت بند آن می آید. 
در برخی دیگر از کشورها با لباس های خیلی سبک می شوند ابزار نمایش و پول درآوردن!
زنانی هم هستند که جسم و فیزیک شان برگ برنده شان نیست. تفکر و توانایی شان قدرت شان است. پس برویم به موضوع جذاب بعدی. 
بار دوچرخه را خالی می کنم. سبک بار و بال به خیابان شریفی در محله نسبتا قدیمی ماهشهر یا به قول خودشان مویشیر می روم! یاد محله پدری خودمان می افتم؛ ساختمان های نما نکرده و خیابان پرجمعیت.  روبروی مسجد داخل محل یک کوچه باریک خانم سکینه ریاحی را می بینم.


خانم ریاحی  خیاط صاحب هنر و صاحب نام ماهشهری است. صاحب هنری که هنرش را مدیون مادرش می داند. از مادر  آموزش ندیده ولی مثل مادر شده.  مادرش و خودش با هم زندگی می کنند. 
قصه مادر یک قصه معمولی نیست مادرش سفر زندگی کرده و زیر و بم زندگی رو دیده. با شور و اشتیاق از مادرش می گوید. حیفم می آید صحبت هایش را کم و زیاد کنم. عین صحبت هایش را با آن ته لهجه ماهشهری می نویسم.
مادر من خیری بهگامی 85 سالشه. مادر شش ماهه بوده  نوزاده بوده  از ایران به کویت مهاجرت می کنه(به همراه خانواده) همونجا بزرگ می شه. سیزده سالگی ازدواج می کنه. بعد از ازدواج دو  بچه همونجا داشته که مجددا به درخواست همسرش به ایران بر می گرده. متاسفانه اینجا که میاد از همسر جدا می شه. ازدواج ناموفق داشته. پسردایی اش هم بوده.
مادرم می مونه با دو تا بچه و باید اینا را بزرگ می کرده . تا هفت سال خیاطی می کرده. گلدوزی یا همون کَمه دوزی که از خاله های پدرش بهش به ارث رسیده بود. یعنی همونجا یاد می گرفتنه. کَمه دوزی اینارو کل خانما یا دخترای ماهشهر هم سنش بودند یا کوچکتر بودنه اینارو آموزش می ده. عبادوزی و خیاطی هم بوده.  (کمه دوزی به این صورت است که پارچه ای را روی دایره ای مثل الک می پیچند. بعد روی پارچه طرح هایی را می کشند. پارچه را جدا می کنند. با نخ گلابتون و پولک روی آن بافندگی می کنند)


خانم ریاحی نفسی تازه می کند  و ادامه می دهد:
-    یه خیری بوده توی ماهشهر که همه می شناختنه. خیری کویتی بهش می گفتنه با کلی هنر! کمه دوزیش هم دیگه مرتب انجام می داده. هر چی لباس می دوخته می فرستاده کویت. یعنی اینجا مطلقا خریدار نداشتنه. همشونا می بردنه اونور. فقط خیاطی خودشم قبول داشتن. یعنی هر چی شاگرداشم می دوختنه اینا را نمی فرستادنه. ولی لباس هایی که خودش می دوخته ثوب عربی بهش می گفتن یا حومه هاشمی می فرستاده کویت به اندازه پولش می  فرستادن. خلاصه  بعد از هفت سال بچه ها رِ بزرگ میکنه بعد با پدر بنده ازدواج می کنه. 
بعد از اینکه با پدر من ازدوج می کنه این کار را همچنان ادامه داده. منم که خیلی فضول بودمه هیچ وقت نمی نشستم ازش آموزش بگیرم. من  می ذاشتم هر وقت  مامان می رفت بیرون بعد می نشستم پایه کَمَش (با خنده) دوخت می کردم. به محضی هم که می اومد می گفت کی نشسته پای کَمَه؟ سکینه کار توئه! دیگه گفتم آره. گفت نه دوختتو دقت کن! یک کم دقت کن! بهترش کن! دوختت خوبه ولی بهترش کن
 والا اگه بشینم ازش آموزش بگیرم ازش نه! 
 ولی خدا رو شکر می کنم که دارم راهش را ادامه می دم  و این ارث به من رسیده و الحمدلله شکر  هم مهر اصالت گرفته هم ثبت ملی شده. 
 الان سی و هشت ساله که خودم انجام می دم. دیگه از موقعی که پیشش بودم. بعدش هم که ازدواج کردم دیگه تو خونه تک و توکی خودم انجام می دادم. یه سفارش چیزی داشتم. خودم انجام می دادم ولی  کلا الان سی و هشت ساله که این کار را انجام می دم. تقریبا پنج سال هم زیر نظر میراث فرهنگی هستم. خانم عبادی(رئیس میراث فرهنگی) خیلی زحمت کشیدن. خیلی بدو بدو کردن. برای این کار و سال 1400 من تونستم که برم مهر اصالت بگیرم با هم با زحمات خانم عبادی ثبت ملی هم شده به اسم ماهشهر. البته من گفتم هر چیزی که ثبت می شه می خوام به اسم مادر باشه. 
این دفعه من می پرسم:
-     مادر که اهل آموزش دادن نبود شما خودتون آموزش می دید؟
-    من الان خدا رو شکر هنر آموز داشتمه. دارم سعی می کنم گسترش بدم. اگر خانما استقبال کنن خیلی خوب می شه .
-    از کارتون حمایت می شه ؟ 
-    کلا حمایت خانم عبادی بودکه الان به اینجا رسیدم. هم زحمات زیاد کشیده هم تونسته که این خونه رو توی ماهشهر جا بندازه.
-    کارگاه تون کجاست؟
-     کارگاه من خیابون طالقانیه
-    برنامه کاری تون روزانه تون به چه صورتی هست؟
-    از صبح ساعت هشت می شینم می دوزم تا ساعت تقریبا یک . یک ناهار و نماز. دوباره می شینم تا هشت شب ده شب. بعضی موقع ها اگه سفارشم سنگین باشه مشتری هم بخوادش تا ده یازده شب می دوزم.
-    شهرهای دیگه ای هم این کار رو شما رو انجام می دن؟
-     الان شهرها هرمزگان بوشهر همین بافت رو دارن
-    کارتون فرقی هم با اون کارها داره؟
-    بله. اونا با یک تار نخ کار می کنن یک نخ گلابتون ولی من با سه نخ کار می کنم. این کار استحکام رو بالا می بره. اونا با قلاب کار می کنن من با یه قلاب معمولی کار می کنم. این قلاب که بماند بعد من یه وسیله ای دارم گفتم کشتبان یا انگشت دونه به زبان مادری کشتبان می شه. ولی توی زبان عربی همون انگشت دونه می شه. اینه با یک تیکه حلب درست می کنیم روی انگشتمون می ذاریم این زنجیره رو نگه می داره که ما بتونیم نخ بعدی رو از تو زنجیره خارج کنیم. من اصلا بدون این نمی تونم کار کنم. یه خانم  هرمزگانی نمی تونه با این کار کنه. اونا با قلاب کار می کنن. این دست ساز کار مادرمه. من الان سی سال اینو دارم. برای نقشه هامم معمولا شابلون درست می کنم با شابلون طرح ها رو پارچه انتقال می دم. 
برای چند دقیقه ای پیش مادر می روم. با لهجه ماهشهری صحبت می کند. با اینکه شنوایی اش کم شده ولی نهایت تلاشش را می کند با دقت به سوالاتم جواب دهد. خوش صحبت است. لبخندی شیرین دارد وقتی به سوالاتم جواب می دهد.  از کویت به ماهشهر بر می گشته طلای زیادی هم همراه خودش داشته و آنها را خرج خرید خانه  و بچه ها کرده. با اینکه به ارزش پول و دارایی اشاره می کند اما آن را چرک دست هم می داند. 


صحبت هایمان با بوسه پرمهر خانم سکینه ریاحی بر دستان مادرش به پایان می رسد. مادر مهر سال 1401 چشم از جهان فرو می بندد.
صحبتم که تمام می شود می روم سریع بلیط می گیرم و بر می گردم به خانه آقا مشایخی. توی راه با خودم فکر می کردم اگر من هم یک جا بند می شدم و به هنری می پرداختم وضعم خیلی بهتر از الان می شد. اما انگار که من پیامبری شدم برای روایت زندگی همچین آدم هایی. این هم یک جور خودستایی!
خسته و کوفته مثل ربات آهنی که باطری اش تمام شده باشد خودم را به خانه آقای مشایخی می رسانم. علاوه بر چشمانم، احساس می کنم مغزمم می خواهد متلاشی شود.  بزرگ و کوچک شدنش را حس می کنم. 
آقای مشایخی من را به اتاق مضیف می برد. می گوید الان براتون شام می آرم. می گویم توی بساطم شام دارم، از طرفی خیلی خسته ام فقط می خوام بخوابم. خیلی اصرار می کند و من انکار.
می روم اتاق. آنقدر خسته ام فقط میخواهم چشمانم را ببندم و بخوابم. خیلی خسته ام خیلی!
چند دقیقه ای از بستن چشمانم نگذشته که  مشایخی در اتاق را می زند. یک سینی می آورد. آن هم چه سینی ایی پر از غذا! بعد هم می گوید:
-    ببخشید آقای عابدینی این غذای مختصر حاضری اوردیم براتون 
-    آخه چرا زحمت می کشید غذا من داشتم.
-    دیگه لقمه مهمون ما باشید 
-    ممنونم از شما 
وقتی در را می بندم. انگار که سلول های مغزم به دستانم دستور می دهند. بعد از آن است که مغز و چشم و دلم آرام می گیرند.
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اسد مشایخی

«لذت زندگی مو اینه که مهمان داشته باشم و اگر مهمان نداشته باشم سردرد دارم.»
این  گفته  پیرمردی است سرزنده، گرم، صمیمی و مهربان از یکی از محله های خوب ماهشهر. خانه شان فاصله زیادی تا ساحل دریا ندارد. خانه های اینجا نظم ونظام درست و حسابی دارند. خانه های سازمانی که بعضی هاشان آپارتمانی شده اند، مثل همین خانه ای که الان مهمانش هستم.  فضای سبز منطقه حال خوش  به آدم می دهد. مخصوصا به آدم خسته ای مثل من. دوست داشتم دوچرخه را کناری بگذارم و بشینم و نفس عمیق بکشم.
حسن مشایخی متولد سال 1315 و  85 سال دارد. یعنی زمانی که من با او هم صحبت می شوم.  اصالت هندیجانی دارد. از سال 44 از هندیجان به ماهشهر آمده است. هندیجان هفتاد کیلومتری شرق ماهشهر قرار دارد. 
وقتی به خانه وارد می شوم مهمانان زیادی می بینم. با  او و  دو نفر از پسرانش به اتاقی می رویم که با هم صحبت کنیم. مشایخی وقتی صحبت می کند لهجه اش مرا یاد جناب خان برنامه خنداونه تلویزیون می اندازد. چقدر یک کارکتر تلویزیونی می تواند فرهنگ و گویش خطه ای از کشورمان را نشان دهد. 
به تعارف او پرتقالی پوست می کَنم و پشت بندش پسرش یک چایی خوشمزه می آورد. 
مشایخی خوبیش این است که خیلی منصفانه و صادقانه صحبت می کند. پُز وضعیت امروزش را نمی دهد. از سختی ها و بدبختی های گذشته می گوید. یک طرفه قضاوت نمی کند از خوبی هایش، از آدم های با مرامش، هم می گوید. مهمان نوازی اش همین بس که نیم ساعت پیش از میراث فرهنگی با او هماهنگ شده که من می خواهم با خانه اش بروم. آن هم با آن سر و وضع به هم ریخته یک دوچرخه سوار زوار در رفته!و او آن طور به استقبالم می آید. از خودم خجالت می کشم.
در فرصتی کوتاه اطلاعات زیادی به من می دهد. یعنی خوراک فکری من را هم تامین می کند. حتی کتابچه قدیمی را هم می آورد نشانم می دهد. اما حیف! فرصت کم بود. ولی باز همین حرف هایش هم شنیدنی است. 

 

***


-    پدرم دریانورد بود. با کشتی بادی بی موتور به زنگبار می رفت.(زنگبار پایتخت تانزانیا است. جزایر زیادی دارد که مرکز صادرات ادویه هستند) 

-    سفرهاش چقدر طول می کشید؟
-    شش ماهه می رفت و شش ماهه بر می گشت.  یک موقعی به وقت جذر و مد کشتی شون به صخره های داخل دریا می خوره .همه شون رو آب می بره. 

-    خدا رحمتشون کنه اون موقع چند سال داشتین؟
-    مو اون موقع شش ماهه بودم. 

-    پس چیزی ازشون یادتون نمی آد؟
-     چیزی یادُم نمیاد. اما پدرم یک دفتر خاطرات ازش مونده بود. دفتر خاطراتش رو دیدُم. فهمیدم پدرم کی بوده و چه شهامتی داشته. در دفتر  خاطراتش از نماز خواندنش گفته که دینداریش معلوم می شه. از مغازه اش گفته پس توی کار خرید و فروش بوده. و از همین نوشته ها بود که با پدرم بیشتر آشنا شدم.

-    چه اتفاقی برای شما افتاد؟
-    مادرم به خاطر اینکه جبران این بی پدری  رو بکنُه. منو وادار  می کرد موقع بیکاری برُم پهلو شیخ. یک قلیون چاق کنُم. یک چایی بدم.داخل مجالس بزرگا. دو کلمه حرف حساب یاد بگیرم. بعد از اینکه بر می گشتم ازم می خواست چی گفتن؟ چی بود؟  

-    از علاقه تون به کتابخوانی بگید؟
-    مو اون موقع دو روز کار می کردم .از کارم می زدُم کتابی می خریدُم. خیلی به کتابهای تاریخی علاقه دارم. کتابخانه دارم. یک خونه ماهشهر داریم یک خونه اینجا. حاجی(اشاره به دامادش است) کتابها رو آورد اینجا تحت این عنوان که من رو طمع بندازه و اینجا ماندگار بشم. مو کم خوابم ساعت ده یازده شب تا صبح خواب نمی آید دفترم پهلومه قلمم پهلومه یک خاطره به ذهنم اومد به اندازه ا ی که بدونم یادداشت می کنم 

-    تاثیر کتاب خوندن توی شما  چی بوده؟
-    در اثر خوندن کتاب بچه هام سواد دار شدن

-    چند بچه دارین؟
-     9 تا بچه دارم. نَزَدمُ شون. برای نمونه هر چی کار می کردم توی طاقچه پنجره خونه می گذاشتم. در دسترس همه بود. هر کس به قد لازمش می اومد بر می داشت و هرکی می اومد می دید پول نیست به ما نمی گفت که پول نیست. می دونستن خودش علامتی بود تا دفعه دیگه 

-    هوای اینجا خیلی گرم و شرجی هست مخصوصا توی فصل تابستان. اون موقع چکار می کردین؟
-    یک قوطی حلبه بالای پنجره می گذاشتن. زیرش سوراخ های خیلی خیلی ریز درست می کردن. خار شترو داخل طاقچه پنجره می گذاشتن. قطر این در حدود پنجاه سانت بود. داخل قوطی آب می ریختن. آب از سوراخ های اون چکه چکه می کرد. باد می زد همه خنک می شد. سبک ساخت قدیم غیر از الان بود. کوچه ها اغلب مارپیچی بود مثل هندل ماشین. این کار به دو دلیل بود یکی هوا دور می زد یکی اینکه دزد اگر می امد اینجا راحت می گرفتند. 

-    حالا که حرف از دزدی شد، وضعیت دزدی های اون موقع چطور بود؟

-    بگذار یه خاطره بگُم. هندیجان یک نفر داشتیم اسمش اکبر دزد بود. الان شاید پونزده بیست ساله مرده.   اگر بری به هندیجانی ها  بگی اکبر دزد همه می گن خدا رحمتش کنه دزد با انصافی بود! مثلا می اومد به شما می گفت سیگار ندارم. پول سیگار بده. می گفتین نمی دم می گفت پس مواظب خودت باش. می اومد بز یا الاغت را می برد می فروخت به فلانی بعد می اومد بهت  می گفت فلانی خرت رو دنبالش نگرد به فلانی 5 قرون فروختم. (با خنده)
اما همین دزد دو دختر بی پدر و مادرو با جهیزیه شوهر داد. دو تا پسر داشت می زدشون می گفت: پدرسوخته ها من نماز نمی خونم ولی شما بخونید. 
یک بار اکبر دزد وقتی که پیر شده بود ازش پرسیدم:«همه خونه ها دزدی کردی خونه ما چرا نیومدی؟» گفت:«برادرت آدم فهمیده ای بود. می گفتم یک پاکت سیگار می خوام پول دو پاکت می داد.» 

-    شما در زمانه ای بودید که اینجا قحطی اتفاق افتاد از اون موقع بگید؟(قحطی بزرگ در ایران مربوط به سال 1917 تا 1919 بعد از پایان جنگ جهانی اول است که حدود 2 تا 10 میلیون نفر از مردم جان خود را از دست دادند. دلیل این قحطی بی عرضگی شاهان قاجار، خشکسالی و مداخلات خارجی بر می گردد. در اینجا از قحطی دیگری بعد از جنگ جهانی دوم می گوید.)
توی اون موقع قحطی به اندازه ای شد که مردم علف خوار شدند. چیزی برای خوردن نبود. سالی اومد که بهش سال چونه ای می گفتند. منظورم چونه خمیره نه آرد!  شناسنامه مون رو می بردیم  پهلو نونوا. شناسنامه را نشون می دادیم به تعداد نفرات خانواده چونه نون می گرفتیم. توی خونه با اون چونه ها نون درست می کردیم 
ماپنج نفر بودیم پنج چونه خمیر به ما می دادن. یک بار مو رفتیم سهم چونه مُنو بگیرُم. محیط کوچک بودن همه با هم آشنا بودیم. یک پیرمردی می شناسم سر راهم می بینُم. به مو گفت: بابا بده ببینم چونه اش درشته یا نه؟ ما چونه را نشون دادیم چونه رو انداختن تو جیبش. گفتم چونه امو بده. یک کشیده هم زد به صورتم. گریه کردم نتیجه نگرفتم. اومدم خونه. جریانو به مادر گفتم. گفت: داد می زدی همسایه ها می اومدن کمکت. گفتم کسی نبود پیرمرد جلومو گرفت.

برادرم اینا به خاطر اینکه منو تنبیه کنن و نگذارن دفعه دیگه حق من رو بگیرن و دفاع کنم از خودُم. گفتن امروز گرسنگی بکش تا دفعه دیگه بتونی از حقت دفاع کنی. بعد یکی شون یک ذره گذاشت کنار هم چونه ای درست کرد برای ما داد (با خنده)
مو بزرگ شدُم. زمان گذشت مردی شدم. مو ناهار می دادم ناهار عالی. وضع فرق کرده بود. پیرمرد اومد داخل خونه. نابینا شده بود. بچه هاش می خواستن ردش کنن که ما راحت تر سر سفره باشم. گفتم نه بذارش بیاد. اومد گفت: می خوام حلالم کنی گفتم: وا اون سالی که تو دیدی گذشت ما الان مردیوم. ما همون روزی که نتونستم بگیرم حقومه حلالت کردیم دیگه (با خنده) دیگر راهی نداشتم اومده بود برای حلالیت آخرشم هم حلال کردم.

یادتونه وضعیت شهرهای دیگه چطور بود؟
یادم میاد گدا از بندرعباس با پای پیاده می اومدن اینجا تا توی  بندر کار کنند.(فاصله بندرعباس تا ماهشهر حدود هزار کیلومتر است) دیگر رضا شاه رفته بود(سال 1320) شاه جدید اومده بود کاراش روبراه شده بود اینجا کار بود. 
دو تا خان زاده از بندرعباس اومدن ماهشهر. مو باهاشون آشنا شدم. سواددار بودن. اینجا شاهنامه می خوندن. اگر بگمت یک متر و نود متر و پنج سانت قدشون بود باور نمی کنی. هیکل عالی اما پوست رو استخوان بود. در اثر گرسنگی جل می زدن. چیزی مثلثی پشت کمر می گذارن که بار سرازیر نشه. پایین بار حد واسط کمر تا گردن باشه. حمالی می کردن.
 بعد فلکه لرها (میدون امام ) قبرستون بود. اونجا اتاقک هایی بودن به ارتفاع دو متر.مرده ها را می ذاشتن داخلشون. کربلا یا  قم می بردن. چون این خان زاده ها جا برای خواب نداشتن. روی تختی که مرده داخلش دفن می کردن  می خوابیدن.
مو یکی شون رو دیدم. گفتم:«چطور اومدی اینجا؟» گفت: «بابا چیزی برای ما نبود. ما مجبور شدیم اومدیم برای کار.»
 اونوقت این دو نفر خان زاده  با این وضعیتی که داشتند، هر کسی که از بندرعباس می اومد اینجا یه شب دو شب خوراک شون با  اینا بود. مهمان نوازی می کردن اگر نداشتن پول قرض می کردن چون حمال اینجا بودن، مغازه ها پول می دادن. مورد اطمینان بودن و این مهمان های تازه رسیده اداره می کردن تاصبح بتونن براشون کاری درست کنند. همه کار هم می کردن گرسنه بودن دیگه می ذاشتن کشاورزی می ذاشتن حمالی می ذاشتن حمومی هر چیزی می گفتن می رفتن چون پول می خواستن این قدر سخت گذشت که ما هر وقت یادم میاد دلم به رعشه می افته 

فرق گذشته با الان توی چی می دونید؟
عاطفه تقریبا بهتر از الان بود. عاطفه فرزندان نسبت به بزرگترها. البته خونه ما نه! ها خونه ما حفظ کردند. ما اگر بگُم آخ! همشون دختر و پسر دور من رو می گیرن. دخترم دکترمه. حاج حسین دو مرتبه  منو برده مکه. قلبم عمل کرده چشمامم رو عمل کرده بهترین زندگی رو مو الان دارم. این ساختمان را درست کرده که همه مون رو دور هم جمع باشیم. ما بهترین زندگی رو دارم. افتخار می کنم چون اغلب دور بری ها را دیدم پدرشان را بردند خانه سالمندان 

خدا رو شکر! عیب این روزا چیه ؟
عیب این روزا اینه که دروغ زیاد شده ما الان نه دین داریم نه مذهب! نه عثمان می پرستیم و شمر و نه علی و اولادش رو.

به همراه آقای مشایخی و یکی از فرزندانش به یادگار تصویری می اندازیم.

دو نوه بانمک مشایخی که لحظه ای دست از شیطنت بر نمی داشتند.

 

نان سنتی ماهشهری که طعم شیرین دارد و خیلی خوشمزه است

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کم مانده بود قلبم از تنم جدا شود و سقوط آزاد کند روی زمین و بپاشد. آن هم وقتی که آن مامور پلیس را در بازار رامشیر می بینم. به سمتم می آید و می گوید: 
- آقا با چه مجوزی از  بازار فیلم می گیری؟
من هم مثل آن رئیس جمهور سابق سابق سوال را با سوال جواب می دهم:
-    مگه برای فیلمبرداری از اماکن عمومی هم نیاز به مجوز هست؟
-    بله!
با تحکم همراه با کمی ترس می گویم: 
-    نه! همچین چیزی نیست. فیلمبرداری از مراکز حساس، نظامی و حریم خصوصی نیاز به مجوز و اجازه داره و اماکن عمومی شامل این بخش ها نمی شه.  اگر هم از شخصی بخواهم عکاسی کنم حتما اجازه می گیرم. اینجا هم من دارم فیلم می گیرم نه عکس!
-    من نمی دونم شما باید مجوز داشته باشی 
حرف می زند و گوش منم ناشنوا.  فقط مانده یک هفت تیر بکشد و به دستبند بندم کند. 
تازه متوجه می شوم  ای دل و دیده غافل ! این شخص نه لباسش سبز است و نه ماشینش. آدمی که با او صحبت می کنم مامور راهنمایی و رانندگی است!  احتمالا این شهر  یا اصلا ماشین ندارد که گیر بهشان بدهد یا اینکه همه مردم به دقت هر  چه تمام تر تابع قوانین راهنمایی رانندگی هستند و به پلیس نیاز ندارند. یا حالت سومی هم می شود حدس زد  که مامور انتظامی است به اشتباه لباس راهنمایی رانندگی به تن کرده است. 
با همه اینها عجب رویی دارد!
 قوت قلبی می گیرم این دفعه محکم و بدون هیچ ترس و واهمه ای می گویم:
-    اصلا این موضوع به شما چه ربطی داره؟ شما که مامور راهنمایی رانندگی هستی و مامور انتظامی نیستی؟
جواب های پرت و پلا می دهد.  خودمم آنقدر پرت می شوم که فکر می کنم نکند من دارم اشتباه می کنم. 
به مداح اهل بیت می گویم برویم. جر و بحث با این آدم فایده نداره. 
مامور رانندگی می گوید:
-    من به اماکن اطلاع می دم 
-    به اماکن هم ارتباطی نداره. اتفاقا کاری که من انجام می دم، برای خود این شهر و مردم و معرفیشون به دیگر هموطنانمون هست و هیچ منفعت مادی هم برای من نداره! کلی هم انرژی از من می گیره.
با این نیم بند صحبتی  که خودم کردم، کم مانده یک کف مرتب برای خودم بزنم. ولی فایده ندارد. سگرمه هایش بیشتر در هم می رود. 
مداح اهل بیت از این موضوع ناراحت می شود. می خواهد یک جوری موضوع را حل و فصل کند و رتف و فتق امور را سر هم بیاورد. به او می گویم: 
-    نگران نباش! خواستم فقط به اون بفهمونم در کاری که بهش ارتباطی نداره دخالت نکنه! همونکه وظیفه خودش رو خوب انجام بده، کلی جای تشکر و قدردانی داره.
از آنجا می رویم. ولی آن شخص خیلی مصرتر، لجوج تر و مستحکم تر  از این  حرف هاست. او هم می رود و گزارش به مقامات می دهد. آخرش هم به نتیجه نمی رسد. با خودم می گویم: یعنی همینه می خواستی؟
در مسیر که می رویم. فیلم های گرفته شده با دوربینم را نگاه می کنم. دو زن را می بینم. بد جوری به دوربینم زل زده اند. بدون اینکه خودمم متوجه شوم. شانس آوردم جوان نبودند. وگرنه کارم با دمپایی و کیف دستی و کلی لیچار بود. از کجا معلوم شاید هم یک اتفاق دیگر می افتاد. در هر حال من دنبال خیر و شر نیستم و بی تقصیرم.
حالا با این وضعیتی که پیش آمده این سوال در ذهنم وول می خورد آیا می توانم با زنی که تا چند دقیقه دیگر پیشش می خواهم بروم راحت صحبت کنم و فیلم بگیرم. 
به یکی از محله های رامشیر می رویم. مداح اهل بیت. زنگ دروازه بزرگ سبز و سفیدی رنگ و رو رفته ای را می زند. مردی نسبتا مسن با دشداشه عربی و لبی خندان به استقبالمان می آید.  مثل اینکه همه چیز اوکی هست.
وارد خانه می شویم. حیاط بزرگی دارد. سایه درختِ کُنار حیاط را گرفته و میوه هایش از آن آویزان شده اند.  


خانم سیده حمیده موسوی به استقبالم می آید. هماهنگی قبلی این مزایا را هم دارد. دم مداح اهل بیت گرم! در گوشه ای از حیاط ابزار کار سید حمیده  روی زمین هستند. مشک و منقل و چیزهای دیگر با ورقه های آهنی درست می کند. 
سیده حمیده کاملا سیاه پوش است و فقط صورت و دستانش پیداست. لبخند شیرینی دارد. کارش را سمتِ راست  ورودی حیاط انجام می دهد. روی پارچه پهن شده سبزیجات گذشته تا خشک شوند. یک چهارچرخ دستی حمل بار هم هست. روی آن یک ترازوهای دو کفه ای گذاشته اند. 
حلبی های کهنه تکیه داده شده روی دیوار، ابزار کارش هستند.
یخچال قدیمی سفید رنگی هم هست.  با دهانی نیم باز با کلی خرت و پرت که به من و بقیه جمع چشمک می زنند. ابزار کار حمیده چکش و قیچی حلبی بر، انبار قفلی و یک تیغه آهن 40 سانتی  و میخ های کوچک داخل بطری آب معدنی و چند تا وسیله کوچک هست. 
سیده حمیده می نشیند تا بخشی از کارش را نشانم دهد. با چکش روی حلبی می زند. آن را کاملا به شکل یک ظرف در می آورد. چنان چکش روی حلبی می زند انگار  با تنبک ضرب گرفته می زند. تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ تاپ تاپ تاپ تاتاتاتاتاپ.
 یاد مستندی در مورد حسین علیزاده می افتم. آنجا که می گفت در بازار آهنگرها می رفتم. صدای چکش های روی آهن، الهامی می شدند برای برخی آهنگ هایم.
سیده حمیده هنرمندی است متفاوت. هنرمندی است که دستان  از بس آهن کوبیده چروکیده و زمخت شده است. بعید می دانم کل عمرش دست و ناخنش روی کرم و لاک دیده باشند. نگاه به دست خودم می کنم. خیلی ظریف تر از دستان اوست. عجب اوضاع و زمانه ای شده. روی ظرف یک استوانه می گذرد که دری گرد روی بدنه آن دارد مثل لوله بخاری. کار مشک را انجام می دهم. 
ضمن کار سوالاتم را از او می پرسم.
-    از  چند سالگی این کار را شروع کردی مادر؟
به سختی فارسی حرف می زند با لهجه کاملا عربی می گوید:
-    از سن ده سالگی مشغول به کار شدم. زمانی که سینما آتش گرفت(منظورش سینما رکس آبادان است که در سال 56 آتش گرفت. چرا از سینما رکس گفت. لابد خاطره ای هم از آن دوران دارد. حیف نپرسیدم.) از زمان سینما تا الان من کارم همینه، یعنی چهل و پنج سال است که این کار را انجام می دم.
-    الان چند سال دارید؟
-     شصت سال 
-    این کار رو از کی یاد گرفتید؟
-    اول از آقام. اون درست می کرد  باش منم یاد گرفتم 
-    بچه های شما هم این کار را انجام می دهند؟
-    آره! ولی اونها حوصله این کار را ندارند. (با لبخند)
-    مشتری های چه کسائی هستند؟ 
-    از شهرستان می آیند از هیئت ها از همین جا. خانم آقا همه جور مشتری دارم.
-    کار چطور انجام می دید؟ 
می خواهد توضیح دهد. می بینم دمپایی هم به پا ندارد. می رود یکی از حلبی های تکیه داده روی دیوار را می آورد و می گوید:
-    من آهن ها را از جای دیگری خرید می کنم. مشتری که بیاد می گم چه اندازه ای می خوای؟ طول و عرض آن چقدر باش؟ و بعد براش درست می کنم.
-    بیشتر چی درست می کنید؟
-    مشک، منقل و هر چیزی که سفارش بدن و بتونم درست کنم.
-    مشتری هاتون وقت تکون دادن مشک ها شعر هم می خونند . با خنده می گوید: 
-    لا لا لا


مداح اهل بیت می گوید بعضی شعرها را در تنهایی خودشان می خوانند شعر عربی و فارسی در این هنگام سر خودش پایین مشغول کار است 
-    چند ساعت در روز کار می کنید؟
-    یک بار از ساعت هشت نه صبح شروع می کنم تاظهر. بعد از ظهر ها هم از ساعت سه و نیم تا شب.
در ادامه با غرور می گوید: 
-    من آزادم. در کارم به کسی کار ندارم فقط خدا! اگر خسته بشم نه دیگه کار نمی کنم 
سیده حمیده هم تعریف خودش را از آزادی دارد. با خودم فکر می کنم تعریف آزادی با توجه به اقلیم، فرهنگ و مذهب جوامع مختلف چقدر با هم تفاوت دارد. 

سید حمیده کارش را با چکش کاری روی ظرف حلبی  انجام می دهد

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

نمی دانم چطور از شهرداری رامشیر سردرآوردم. اتفاقی بود یا اینکه  کسی معرفی کرد و یا دوچرخه سر خود آمده. 
یادم آمد. آقای مداح اهل بیت اینجا را به من معرفی کرد. اسم دقیقش خاطرم نیست. ولی قشنگ یادم می آید که سه بار مداح اهل بیت را بعد از فامیلی اش به من گفت. با همه اینها باز فامیلی اش از یادم رفت.
اتاق روابط عمومی دو نفر نشسته اند. یکی روبرویم که کلی کاغذ دوربرش است. یکی هم سمت راست که زل زده به کامپیوتر و خیلی کم حرف می زند درست برعکس من! 
روبروییم آقای جواد قنواتیان است؛ گرم و صمیمی و مهربان. همان اول از فلاکس یک لیوان چایی می ریزد تا نفسی تازه کنم. 
بعد از چند دقیقه صحبت، خیلی زود به نتیجه می رسیم که بعد از ظهر به یکی از نخلستان های رامشیر برویم و  علاوه بر دیدن آن نخلستان خاص با یک جمع سه نفره خاص تر آشنا شوم. نفر اولی خودش است. این پیشنهادش بیشتر بوی رفاقت می دهد تا کسی که بخواهد انجام وظیفه ای کرده باشد. داستانی دارد جذاب، پر از کشش و متفاوت. طوری نوشتم انگار که می خواهم کار تبلیغاتی  کنم. انصافا تبلیغ هم دارد. 
اول باید ناهار بخورم تا قوت جسمانی بگیرم و بعد عقلانی. این را قنوانیان می فهمد و مهمان شهرداری می کند. به این می گویند روابط عمومی. 
بعد در نمازخانه آنجا استراحت می کنم. ساختمان انگار عمر هزار ساله دارد، از بس قدیمی ست. یکی نیست بگوید این فضولی ها به تو نیامده، تو استراحتتو بکن. 
بعد از ظهر آقای مالک رجب پور می آید.  این  هم از نفر دوم. می رویم سمت نخلستان. رجب پور متخصص  داروهای گیاهی است. فراموش کردم از او بپرسم این چای لعنتی چه خاصیتی دارد که اینقدر حال من و خیلی ها دیگر را خوب می کند. شاید می گفت این به اعتیاد شما بر می گردد. همان بهتر که نپرسیدم. همانطور که ماشین سمند همچون رخش سفید جاده خاکی را پیش می رود رجب پور می گوید با داروهای گیاهی خیلی ها را توانسته درمان کند. 
ته دلم می گویم اگر این قدر داروهای گیاهی موثر بودند، چرا نتوانستند وبا و طاعون و مالاریا و بیمارهای دیگر که سالها گریبانگیر آدم ها بودند را از بین ببرند تا علم پزشکی جدید آمد و همه شان را تا حدی زیادی ریشه کن کرد. 
رجب پور انگار که فکرم را خوانده باشد می گوید کسانی را می شناسد که مبالغ هنگفتی ماهیانه هزینه برای داروهای شیمیایی می کردند. درمان هم نمی شدند. ولی با داروهای گیاهی با قیمتی بسیار بسیار ارزان تر درمان شده اند.
سعی می کنم از این به بعد دیگر فکر نکنم.
به سمت دوست سوم شان آقای عادل پیرو می رویم. 
نخلستان تقریبا چسبیده به رامشیر است. تا سال 90 شوره زار بود.  یکی مثل عادل پیرو پیدا می شود. عشق به طبیعت و نخل و بز و عسل و اسب دارد. در هر کدام یک ردی از خودش به جا گذاشته. با نخل کاری اش در این شوره زار حداقل کاری کرده باعث تغییر آب و هوا شده آن هم در هشت هکتار.
 خرمایی مثل پیارُم در پرورش داده که خاستگاه اصلی اش حاجی آباد هرمزگان است. خیلی ها مخالف نخل کاری در این منطقه بودند چون که شرایط منطقه را مناسب برای این کار نمی دانستند. کاشت و شد. 

عادل ایستاده از نخلستان می گوید


فقط نخلستان نیست. سیب و پرتقال و انجیر و انگور یاقوتی هم دارد. 
پیرو معتقد است نخل ها زبان و احساسات ما را می فهمند. درک می کنند. 
با هم می رویم به طبقه دوم ساختمانی که درست وسط این نخلستان قرار دارد. ساختمان عمری کمتر از نخل ها دارد. 
این سه نفر دوستی شان به سی و شش سال پیش بر می گردد. از این نوع دوستی ها زیاد داریم. از اینجا به بعد داستان وارد مرحله حساس و هیجانی با کمی حس غم می شویم. سه نفر اکپبی تشکیل داده ا ند به نام اکیپ 25 اسفند. ماجرایش 25 اسفند را از زبان خودشان می شنوم. 
عادل این طور تعریف می کند: 
ما 25 اسفند سال 1365 سه نفری در زمان جنگ توی جبهه دور هم جمع شده بودیم. ساعت هشت و نیم شب بود. بنا بر بضاعتمون یک چایی دارچینی درست کردیم.(پس اینها هم مثل من اهل چایی خوردن بودند) با هم چایی نوشیدیم. بعد از خوردن  چایی جرقه ای توی ذهنمون زد.  اینکه با هم عهد ببندیم تا زمانی که زنده هستیم، هر سال شب 25 اسفند به هر نحوی که شده ساعت هشت و نیم کنار هم باشیم.  الان که سال 1400 هست  ما 36 ساله همدیگه رو در این شب خاص ملاقات می کنیم. 
مالک خاطره ای را از اولین دیدارشان بعد از یکسال می گوید: 
عملیات والفجر ده بود. یک سال بعد از وعده مون من در منطقه عملیاتی حلبچه بودم. روز 25 اسفند نزدیک می شد. باید طبق وعده خودم را به رامشیر می رسوندم. وسط عملیات بودم. با این حال از منطقه حلبچه به سنندج اومدم. نزدیک هزار کیلومتر مسافت طی کردم، فقط به خاطر عهد و  پیمانمون. توی اون شب با همان صحبت کردیم و چایی دارچینی خوردیم. همون شب هم حرکت کردم و به منطقه جنگی برگشتم. 
جواد نمی دانم چرا کمتر صحبت می کند. بیشتر توی فکر هست. تنها می گوید: 
بیان واقعیت ها، خاطرات، خاطرات عملیات والفجر هشت، سردی هوا به اتفاق آقای پیرو شب خاطره انگیزی برای ما بود. انگار پشت این جمله کلی حرف دارد ولی نمی گوید.  


عادل می خندد و می گوید:
 این قرار 25 اسفند باعث عروسی من هم شد. ماجرا از این قرار هست که من تا سال 80 مجرد بودم.  جواد و مالک دو نفری تصمیم گرفتند اگر سال بعد هر سه مون متاهل نباشیم دیگر دور هم جمع نشیم، یعنی دقیقا منو هدف قرار داده بودند. در نتیجه من رو با این تصمیم شون وادار به ازدواج کردند. 
من هم با خنده می گویم:
-    تا هست از این هدف گیری ها باشه. ولی بیشتر از یکبار نشه
عادل دفترچه قدیمی دارد. یادداشت مربوط به آن شب را می خواند:
 در آنجا تا ساعت یازده ونیم به صرف چایی دارچینی به صحبت های گوناگون مشغول بودیم. قرار شد انشاء الله اگر خدا خواست سال دیگر و سال های بعد در همین روز و همین شب و ساعت هشت و نیم در منزل یکی از ماها جمع شویم. بعد عکس گرفتیم و روانه آسایشگاه شدیم برای خواب.
عادل از تلخی ها آن دوران هم می گوید. از دوستانی که شهید شده بودند. از قنواتیان می گوید که عکس چهارصد غواص رشید را گرفته بود. قنواتیان در آن زمان کار عکاسی انجام می داد، آن موقع هم یک جورایی کار روابط عمومی انجام می داد.
هر سه انگاری که ناگفته هایی از جنگ دارند. این را از نگاه شان می شود فهمید. شاید برایشان این سوال است که آیا می شد اصلا جنگی اتفاق نمی افتاد؟ می شد این قدر طولانی و فرسایشی نمی شد؟ این ها همه انسان اینطور همدیگر را نمی کشتند؟  و خیلی سوال های دیگر که احتمالا فکر و ذهن آن ها را تا آخر عمر به خود مشغول می کند. 
شاید هم این ها زاییده فکر و خیال پرخیال من هستند 

 

در ابتدای ورود به شهر رامشیر با اینها آشنا شدم و دوباره با آقای قنواتیان به همینجا آمدیم. قنواتیان با لباس آبی در وسط ایستاده است.

هر طور شده خودم را در میان گروه 25 اسفندی جا دادم 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

چند کیلومتری از رامهرمز دور نشدم.  تا چشم کار می کند زمین هموار است و سرسبز. ساسان زنگ می زند:
-    عدالت کجا هستی؟ 
-    توی مسیر روستای مرادبیگی هستم. 
-    اگه اونجا جایی پیدا نکردی یا مناسب نبود، برگرد اینجا یا زنگ بزن خودم بیام دنبالت 
-    قربون معرفتت! جا حتما جور میشه نگران نباش به اندازه کافی مزاحمت شدم 
-    اختیار داری! وظیفه بود. ولی توی تعارف گیر نکنیا 
دوچرخه زبانش دراز می شود:
-    خیالت راحت! توی این مورد هیچ گیری نداره آقا عدالت 
از دور روستا را می بینم. ذوق زده می شوم. به خطر نخل هایش. نخل ها از بهترین درختان دنیا هستند. 


توی بعضی از مناطق ایران مردم باور دارند که نخل ها موجوداتی هستند مثل انسان. حساس و رنجور هستند. زیر آب بروند خفه می شوند. سرما به آنها بزند، سرما می خورند.  خوب رسیدگی نشوند کم بار می شوند.
در خراسان رسمی دارند. اگر نخلی بار کمی بدهد. یک نفر به طور نمایشی با اره به سمتش می رود. اول تهدیدش می کند. بعد آماده می شود که قطعش کند. اما یک نفر واسطه می شود.  ضامن می شود تا نخل سال بعد بار دهد. شبیه این مراسم در ژاپن هم است. 
نخل یک جورایی شبیه دوچرخه من است. روح و روان دارد. زبان می فهمد. جایی که خوب باشد با ذوق زدگی جلو می رود.
-    اگه تمیزم نکنی و روغن به چرخام نزنی، حسابی صدام در میاد. اینم جهت یادآوری 
-    دقیقا درسته عزیزم 
به روستا می رسم. آدمی نمی بینم. پس  اهالی کجا هستند!؟ وقت مزرعه رفتن و دامداری که نیست. 
-    یعنی خونه هستند؟ 
-    کُشتی خودت رو با این پیشگوییات 
-    می شه یه خورده ساکت باشی حواسمو پرت نکن 
-    ببین رفیقت!
-    کدوم رفیق؟
کنار یک تریلی گُنده می ایستم. قبلا اندر اشتیاقم به تریلی گفته ام. کم مانده با دوچرخه شیرجه بزنم داخلش. اما دو نفر قبل از من سرشان داخل قلبش هست. یک پیرمرد با موهایی کاملا سفید و به پشت زده و یک جوان نسبتا تنومند. مشغول تعمیرش هستند. 
-    سلام خسته نباشید 
پیرمرد با لهجه غلیط عربی جواب می دهد:
-    علیکم سلام ممنونم از شما، شما هم خسته نباشی
-    با دهیار روستا کار داشتم 
-    دهیار همینجا روبروته یعنی پسرمه
-    یک سری سوالاتی در مورد روستا داشتم
-    اینجا که چیزی نداره... برید روستای بالاتر که خیلی بهتره و آبادتر از اینجا هست 


اصلا حوصله رکاب زدن بیشتر ندارم. تا اونجا هم برسم آسمان تاریک می شود. همزمان گله های بز از کنارم رد می شوند. برمی گرد به سمت گله. مردی چفیه بسته هم دنبالشان است. آنها را با نگاهم دنبال می کنم. 
احساس می کنم امکان میزبانی ندارند.
-    نمی خوام اونجا برم. اگر مسجدی حسینیه ای مدرسه ای هست می خوام شب رو اونجا بخوابم
-    نه! ما عرب ها اینطور هم نیستیم. شما میهمان ما هستید مگه می گذاریم برای  شب مانی به جز خونه ما جای دیگه ای بری.
با خودم طوری که دوچرخه نشنود می گویم
-    لعنت به این احساس غلطم!
خانه درست کنار تریلی قرار دارد. 
 با هم به خانه می رویم. خانه آن قدر بزرگ هست که دو تریلی داخل آن جا شود تا چه برسد به دوچرخه  و من !
آقای عبادی و پسرش بیشتر نگاهشان به دوچرخه ام هست تا من.
-     همه سفرت رو با این دوچرخه می ری؟ اگر خراب بشه چه کار می کنی؟ این همه بار رو چطور روش سوار می کنی؟
خوش به حال دوچرخه از این همه تحویل گرفتن. انگار من نقشی در این سفر ندارم! متاسفانه این یک واقعیت است اگر نباشد من اصلا از اینجاها سردر نمی آورم.
-    چه عجب یه تعریف از من کردی!


وارد یک اتاق بزرگ می شوم. این اتاق اتاق مُضیف هست. بیشتر عرب این اتاق را دارند؛ اتاقی مخصوص میهمان ها  یا محل ضیافت. این اتاق ها قبلن ها از نی ساخته می شدند و قهوه خوری هم در آن به راه بود.
دور تا دور اتاق را پشتی عربی یا پشتی خلیجی قرار داده اند. این پشتی ها شبیه مبل هستن بدون پایه. حدود بیست سی سانتی ارتفاع دارند. 
من وقتی عرب ها را می بینم، یاد حاتم طائی می افتم. از بس که سخاوت دارند. در این خانه هم چایی و میوه و شام را می آورند. عبادی خودش سرسفره می نشیند و پسرش هم روبرویم. حکایتی از بهلول تعریف می کند. 
شخصی به بهلول می گوید: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم. امسال چه بخریم که فایده کنم. 
بهلول می گوید: 
-    برو تنباکو بخر
آن مرد تنباکو می خرد. وقتی زمستان شد، تنباکو حسابی قیمت پیدا می کند. از طرفی هرچه از عمر تنباکو می گذاشت بیشتر سود می کرد. 
زمان می گذرد آن شخص با طمع سود بیشتر در تجارتی دیگر، پیش بهلول می آید و می گوید:
-     ای بهلول دیوانه!  این دفعه بگو چه بخرم که سود کنم
-    برو پیاز بخر! 
آن مرد هم حسابی پیاز می خرد. فصل زمستان می شود. چون روش نگهداری شان را نمی داند، پیازها فاسد می شوند و کلی ضرر می کند. پیش بهلول می آید و می پرسد: 
- بهلول! آخر این  چه پیشنهادی بود که به من کردی و باعث ضررم شدی
بهلول هم می گوید: 
-    تو دفعه اول مرا «بهلول دانا» خطاب کردی ولی دفعه دوم «بهلول دیوانه» گفتی. اولین بار به عنوان یک آدم عاقل پیشنهادی دادم ولی دفعه دوم به عنوان یک دیوانه. 
کاش یکی هم پیدا می شد به ما می گفت چکار کنیم ارزش پولمان حفظ شود، افزایش ثروت پیشکش. هر چه لقب خوب  و انسانی و شخصیت افزا بود هم به او می دادیم.
عرب ها رسمی زیادی دارند مخصوص اگر کمی به گذشته برگردیم. مثلا اگر میزبان برای میهمان چایی بیاورد و میهمان نخواهد چایی بخورد به چند روش این موضوع را به اطلاع میزبان می رساند. استکان را به نعلبکی می زند که من دیگری چایی نمی خورم. یا اینکه استکان را کمی دورتر از خودش روبرویش قرار می دهد. در مراسم ها به خصوص عزاداری یک نفر به میهمانان قهوه می دهد. کسی که قهوه می گیرد، بعد از نوشیدن اگر قهوه نخواهد باید که دستانش را تکان دهد. و اگر تکان ندهد همچنان به او قهوه می دهند. 
ولی اینجا من مثل بُزی شدم که فقط می خورم. از شام و صبحانه برایم کم نگذاشتند. 


روز بعد عبادی لباس سفید بلند می پوشد. به آن دشداشه می گویند. خیلی سبک، لطیف و راحت است. در گرمای سوزان تابستان هوا به راحتی در آن جریان دارد. درست بر عکس شلوار لی بود که دیروز در عروسی پوشیدم. اندر امتیازات شلوار لی همین که مقاومت بالایی دارد. دیر کهنه و پاره می شود.
اما امان از وقتی که خیلی تنگ باشد. مثل همین شلوار دیروزی. کار به جایی می کشد که حتی شلوار را پاره پاره می کنند تا جای تنفس پوست باز شود. 
عبادی یک تپه باستانی در اطراف روستا را نشانم می دهد. باقیمانده ستون هایی در آن هنوز دیده می شوند. به تاریخچه و قدمتش و عدم رسیدگی و رها ماندنش اشاره می کند. اما اینها برای من اهمیتی ندارد. با اینکه جزئی از میراث ما هستند. آدم های امروز برای من مهم ترند.

 

نوه های آقای عبادی

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

اسمش خدیجه بود، خدیجه برزمینی. اهل روستای توران فارس گلستان.  بدنی کشیده داشت مثل ابروانش. ته لهجه مازندرانی داشت. کنار کوله پشتی بزرگش نشسته بود و وسایل هایش را جمع و جور می کرد. بعید می دانم وزن خودش و کوله اش خیلی تفاوتی با هم داشته باشند! چطور این همه بار را جابجا می کرد!؟ یعنی اگر می گفت ساکش چرخ داشته و سوارش شده آمده برایم باور پذیرتر بود. 
ساسان داخل آشپزخانه تدارک چایی می دید. همگی داشتیم چای مرگ می شدیم.  مهدی هم از حمام داد زد: 
-    فاطمه! حوله یادم رفته، بهم برسون!
قلقلکم می آید حوله خودم را به دستش برسانم. اما رعایت شئونات اخلاقی و اسلامی و انسانی می کنم.
 رو می کنم به خدیجه. کتاب منطق الطیر عطار را ورق می زند می پرسم:
-    توی سفر وقت می کنید کتاب بخونید؟ 
-    آره! هر جا که وقت استراحت پیدا می کنم، چند صفحه ای از کتاب رو می خونم.
-    خوشبحالتون! من که وقت استراحت فقط می خوابم. الان چه مدت سفر هستین؟ 
-    نزدیک دو هفته میشه
با تعجب می پرسم:
-    دو هفته! تنها سفر می کنید؟
-    آره! معمولا وقتی تعطیلات گیر میارم تنهایی سفر می کنم. توی این سفر هم آخرای سفر بودم که دوستانم مهدی و فاطمه رو توی ایذه می بینم. اونها هم از شمال اومده بودن. از اونجا دیگه باهم اینجا می آییم. 
-     حالا چه شد که این سبک سفر رو انتخاب کردین؟
کتابش را کناری می گذارد و می گوید:
-    داستانش طولانیه!
-    خب تعریفش کنید.  تا بچه ها آماده می شن، داستانتون رو بگید.
خدیجه مثل یک راوی، داستانش را اینطور تعریف می کنم.
-    من از کودکی توی روستا بودم.  همونجا درس خوندم.  ورزش هم خیلی علاقه داشتم.  از  ورزش کبدی تا  والیبال و کوهنوردی.  برادرا و خواهرام همگی تحصیل کرده هستن. توی روستا بعد از اینکه درسم رو تموم کردم، دفتر خدمات پستی زدم. اما حادثه ای باعث شد که کل روند زندگیم از این رو به اون رو بشه.
-    چه حادثه ای!؟
همانطور که دستانش را به هم می مالد و نگاهش به آنهاست می گوید: 
-    یک برادر کوچکتر به اسم محسن داشتم. از دوران کودکی با هم بودیم. دوران خوشی با هم داشتیم. بزرگِ  بزرگ شدیم تا اینکه محسن سال 94 رفت دنبال ازدواج و تجربه زندگی جدید. بعد  تهران مهاجرت می کنه. تا اینکه آن اتفاق شوم می افته. 
لحظه ای سکوت می کند و چیز نمی گوید. انگار یادآوری خوبی برایش نبود. ادامه می دهد:
-    یک روز که محسن با موتور سیکلت به محل کارش می رفت با موتور دیگری تصادف می کند. همانجا ضربه مغزی می شود و جانش را از دست می دهد. فقط در یک لحظه! محسن از اونجایی که کارت اهداء عضو داشت، با اهدای اعضای بدنش زندگی دوباره برای افراد دیگری می دهد. 
وقتی خدیجه این را می گوید، خوب نگاهش می کنم. شکستنی و غمی در او نمی بینم. انگار که بخواهد بغض  خودش را فرو بخورد و چیزی نگوید. کمی سکوت می کند. سکوت رو می شکنم
-    خدا ر حمتش کنه! درکش واقعا سخته!
-    ممنونم! وقتی برادرم تصادف کرد و چشم از این دنیا بست. با خودم فکر کردم  آخر و عاقبت این همه تلاش و کوشش چی شد؟ برادرم اونقدری کار کرد و برای آینده خودش برنامه ریخت که نتونست از امروز خودش لذت ببره.
-    خب! برای اینکه این اتفاق برای شما نیافتد  چه کاری کردید؟ 
-    همونطور که گفتم یک دفتر پست بانک در روستا داشتم. هشت سالی توی آنجا کار کردم. با اتفاقی که برای برادرم افتاد خواستم خودم شکل دیگری از زندگی رو تجربه کنم. با توجه به اینکه قبلا اهل ورزش بودم. تصمیم گرفتم یک برنامه طولانی رکاب زدن داشته باشم.
-    مگه قبلا دوچرخه سواری کرده بودید؟
-    اصلا ! دوچرخه گرفتم و شروع کردم به یاد گرفتن. بعد یک سفرِ چهار روزه از اصفهان به عقدا انجام دادم. همین مقدمه ای شد برای اینکه یک سفر طولانی انجام بدم. من می دیدم اکثر کسانی که سفرهای طولانی با دوچرخه دارند، یک برنامه یا شعار مشخصی برای برنامه سفرشون هستند. پس به فکر این افتادم که من هم با یک هدف و شعاری سفر برم.
-    چه شعاری ؟
-    خیلی فکر کردم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم شعار «اهداء عضو» رو انتخاب کنم. همون کار خوبی که برادرم انجام داده بود با وجود مرگ زودهنگامش، جسمش باعث کمک مریض های دیگه ای شده بود. با انجمن اهدای عضو ایرانیان تماس گرفتم. اونها قول همکاری برای سفرم دادند، ولی عملا حمایتی نمی کردند. یعنی باورشون نمی شد که من بتونم به تنهایی سفر بروم. آخر آنقدر اصرار کردم که اونها قبول کردند.
-    سفرتون را از کجا شروع کردید؟
-     از نائین اصفهان شروع کردم
-    چه مدت  طول کشید؟
-    55 روز


اصلا برایم باور کردنی نبود. یک نفر آن هم یک خانم آن هم به تنهایی آن هم برای اولین بار بتواند این همه مدت دوچرخه سفر کند. معمولا کسانی به تنهایی با دوچرخه سفر می کنند، اول مسافت های کوتاه به سفر می رود و به مرور مسافت را زیاد می کنند. این طور نیست که همان اول مثلا یک ماه سفر طولانی بروند.
-    این سفر چه تاثیری روی شما گذاشت؟
-    می تونم بگم این سفر از بهترین سفرهای زندگیم بود. خاطرات خیلی زیادی توی مسیر دارم. با آدم های زیادی آشنا شدم. مردم باورشون نمی شد یک خانم با دوچرخه سفر کنه. سختی هایی هم داشت، ولی با این حال لحظه به لحظه اش برام خاطره بود.
این بخش صحبتش را کاملا درک می کردم. بعد پرسیدم.
-    بهترین بخش سفرتون کجا بود؟
-    وقت رسیدن به شهرمون بود.  ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر می شد. خیلی برام لحظه به یاد ماندنی بود. 
-    دمتون گرم! واقعا کار بزرگی کردید.
ولی بعضی سوال ها دیگر در ذهنم ماند. اینکه چطور او با وجود جوانی و زیبایی اش  تنها به سفر می رود؟ چطور به آدم ها اطمینان می کند؟ شب مانی هایش را چکار می کند؟ با آدم های ناخوشی که کم هم نیستند و می خواهند مزاحم خانم ها شوند چه کار می کند  و یا آدم های به ظاهر متشخص می خواهند هر طور شده طرح دوستی بریزند چه کار می کند؟
با همه اینها او خودش راه خودش را انتخاب کرده و قطعا در این چند سال تجربیات زیادی به دست آورده و خودش بهتر از هر کسی انتخابش را می داند. 
-    بچه ها! بیایید چایی آمده ست. زود چایی بخوریم و بریم! وقتمون کمه باید به بقیه برنامه هامون می رسه. 
نیاز به گفتن نیست که این صدای ساسان است.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هیچ جنبنده و خزنده و پرنده ای دیده نمی شود. فقط چند مورجه سیاه سرگردان را روی زمین می بینم که دانه کشان به مقصدی نامعلوم می روند. ردشان را می گیرم تا به لانه شان می رسم. حداقل می دانند آردی و جای گرمی دارند.
-    حالا تو از کجا فهمیدی جاشون گرمه!
-    خب! همین که باد به سروصورتشون نمی زنه یعنی گرم دیگه
-    عجب استدلالی!
کوچه را نگاه می کنم. خسته و کلافه ام. جای ستاره ها در آسمان روستا خالی است. چراغ های روستا جای ستاره های آسمان شب را گرفته اند. چراغ تیر برق دراز هم با تعجب به من زل زده. احتمالا از خودش می پرسد این مرد کاپشن آبی دوچرخه سوار عینکی سرپوشیده توی مسجد روستا چکار می کند؟ 
خوابم می آید. کم مانده روی زمین ولو شوم. کاش به قد و قواره مورچه ها می شدم می رفتم منزل شان برای چاق سلامتی.
مسجد حیاط بزرگی دارد، اما در نمازخانه بسته است. باد سردی گرداگرد حیاط می چرخد و هجوم می آورد به بدنم. انگار آدمی حقیرتر و ضعیف تر و دم دست تر از من پیدا نکرده. از کاپشنم رد می شود.   تا مغز استخوانم می رود. 
 نیم ساعت می شود زیر این سرمای کوفتی منتظرم. دو نوجوان پِچ پِچ کنان از کنار مسجد  رد می شوند. با دیدن من، انگار جن زده شده باشند. با چشمان گرد قُلنبه براندازم می کنند. حالی شان می کنم دوچرخه سوارم و برای استراحت به روستای «دره اناری» آمده ام. اگر خدا بخواهد، قراری هم با دهیار روستا دارم. وقتی خیالشان راحت  می شود جن نیستم، دعوتم می کنند به خانه شان. شماره می دهند اگر دهیار نیامد تماس بگیرم. 
لبخندی می زنم. مسیر رفتنشان را نگاه می کنم. احتمالا به خانواده شان بگویند «جنِ دوچرخه سوار به خانه مان دعوت کردیم.» به هر حال خوش بحالشان که جای گرمی دارند و زود می توانند بخوابند. اما این به معنای این نیست که از این لحظات بدم بیاد و یا اینکه مرض سادیسمی در وجودم باشد. اینطور نیست.
این شرایط باعث می شود قدر لحظات خوش دیگر را بهتر بفهمم. زندگی هم در ورطه تکرار نیافتد. این هم از آن سخنان حکیمانه بود.
 نیم ساعت بعد ماشین پژوی سفید رنگی جلوی مسجد می ایستد. مجید کریمی دهیارِ روستا  اول معذرت خواهی می کند و بعد دعوت به خانه شان می کند. تردید در گفتنش می بینم. می گویم«اگه در مسجد را باز کنی، مثل اینکه به خونت رفتم». نصف شب زمان مناسبی برای رفتن به خانه مردم نیست. می گوید«برم شام بیارم». می گویم «خوردم». ولی راستش نخوردم. می دانم برود دیگر آمدنش معلوم نیست به کی می افتد. 
داخل مسجد می شویم. سریع بخاری را روشن می کند. سرما تسلیم می شود و دنبال شب گردی اش می رود.  مجید چایی دم می کند تا از درون هم گرم شوم. بدون اینکه بخواهم از سفرهایش می گوید و ایرانگردی هایش. حال و حوصله شنیدن ندارم، از بس خوابم می آید. ولی وانمود می کنم که شش دنگ حواسم به اوست.
تا می رود بساط شام را پهن می کنم؛ کنسرو ماهی ام، قرص جوشان ویتامین سی در آب  و نان. 
بعد چراغ ها را خاموش می کنم  و می لولم داخل کیسه خواب. چند ثانیه نمی شود خواب پلک هایم را به شدت  فشار می دهد. 
روز بعد  به سمت رامهرمز می روم.  


ساعت ها رکاب رکاب تا وقت ظهر به رامهرمز می رسم. از یک سربالایی که اشراف به شهر با حاشیه سبز دارد.
 وارد رامهرمز می شوم. 
در اولین خیابان یعنی خیابان شهید رجایی، برای لحظاتی می ایستم. شهر چهره خسته ای دارد. خانه ها انگار  چند دهه دست نخورده باقی مانده اند. تجربه برایم ثابت کرده است که هر چه از پایتخت دورتر می شوم، چهره شهرها همین طور عقب مانده تر و قدیمی تر می شود. امکانات شهری به کمترین مقدار می رسد. پایتخت انگار سرچشمه پرآبی است که آب را از جاهای دیگر کشور می  مکند. نهایت سخاوتمندی اش هم دادن آن به دور بری هایش هست.
وقت ظهر رفت و آمد هم در خیابان نیست. برخلاف دیشب هوا گرم و مطبوع بهاری حالم را خوب می کند. مغازه فلافلی می روم تا فلافل جنوبی را تست کنم. اصلا کسی به  استان خوزستان بیاید و فلافل نخورد، سفرش قبول نمی شود. 
 سفارش دو پرس فلافل می دهم. خودکشی می کنم در این تعداد خرید!
 موبایلم را باز می کنم تا بیشتر در مورد رامهرمز بدانم. 
رامهرمز از شمال به ایذه،  از جنوب به بندرماهشهر و از غرب به ارتفاعات کوهستانی راه دارد. تا مرکز استان یعنی اهواز صد کیلومتر فاصله دارد.
بختیاری ها، عرب ها و ترک ها قشقایی ساکنان این شهر را شکل می دهند.  آب و هوای گرم در کنار  رودخانه جراحی، این شهر را مساعد برای انواع محصولات کشاورزی و باغداری مثل خرما و نارنج و لیمو و ترنج کرده. سبزیکاری هم در این شهر رونق دارد. 
شاید به خاطر همین شرایط این شهر دارای اماکن تاریخی مثل گور هرمز ساسانی، غار صیدون کبوتری، قلعه داودختر، قلعه امیرمجاهد، قلعه یزدگرد است. 
سومین میدان بزرگ نفتی ایران، میدان نفتی مارون، در محدوده این شهر قرار دارد. از خودم می  پرسم پس سهم این شهر از این همه آثار تاریخی، مناظر طبیعی، محصولات کشاورزی چیست؟ چرا ظاهر این شهر اینطور قدیمی مانده؟ این شهر اگر نفت را هم نداشته باشد، با دیگر ظرفیت های طبیعی و تاریخی اش، می تواند مسافران زیادی را به سمت خود بکشاند  و منبع درآمد خوبی هم برای شهر داشته باشد.  این بدترین نوع عدالت است که درآمدهای اصلی این شهر، به شهر نزدیک پایتخت برسد، ولی شهر دیگه هیچ!
کار از این روضه خوانی گذشته، دو فلافل چنان قوتی به من می دهد که حرکتم را ادامه می دهم تا به میدانگاهی می رسم. پرسان پرسان ساسان را پیدا می کنم. 
یک لحظه خودم را داخل پراید می بینم. راننده اش مهدی است. ساسان هم با دست راست به ماشین و دست چپ به فرمان دوچرخه ام هدایت دوچرخه را به عهده دارد و مسیر خانه شان را نشان می دهد. ماشین به هر دست اندازی که می رسد انگار قلبم می خواهد بیافتد وسط خیابان. می گویم نکند ساسان تعادلش را از دست بدهد و زمین بیافتد. شاید هم نگرانی ام از خود دوچرخه باشد که این نهایت بدجنسی ام را می رساند. امیدوارم که این طور نباشد.
در محله قدیمی از شهر رامهرمز به خانه شان می رسیم. حیاط خانه شان که وارد می شوم. اول سرم را به سمت راست بر می گردانم و حیاط بزرگی می بینم. پدر که پیرمردی نزدیک هفتاد سال دارد با پیرهنی سفید و ماسک زده بر روی صورت روی صندلی نشسته و خوش آمد می گوید. 
ساسان ابوالعباسی ورزشکار و طبیعت دوست علاوه بر من، یک زوج و یک خانم  مهمان دارد. مهدی باقری به همراه همسرش فاطمه آمده، هر دو مازندرانی، اهل کوهنوردی و طبیعتگردی هستند. توی همین طبیعت با هم دیگر آشنا شده اند. چند وقتی با هم سفر رفته اند و یکهو ببخشید اشتباه شد در یک مدت زمان نسبتا طولانی می فهمند که چقدر به درد هم می خورند. پس برای اینکه کار از کار نگذرد تصمیم می گیرند طی یک فرایند مثل سایرین حلقه ازدواج رد و بدل بکنند و   با هم بیافتند در مسیر زندگی و سفر. 
کار و بارشان مشخص است. مهدی نمی گفت خودم می فهمیدم که آهن فروشی است. از بس چهره آهنی دارد. برعکس چهره اش، خیلی نرم و مهربان و شوخ طبع است. همسرش کار فروش لوازم کوهنوردی هم به صورت آنلاین و فروشگاهی انجام می دهد. این طور زوج هایی معمولا زندگی های خوبی هم تجربه می کنند، چرا که توی طبیعت و میان سختی ها و رنج ها و خاطرات توانستند روحیه های همدیگر را خوب بشناسند. 
اما خدیجه برزمینی هم همراه شان است از استان گلستان.  سفر او با یک کوله به تنهایی  از مازندران به شهر ایذه بوده که با مهدی و فاطمه آشنا می شود و با آنها سفرش را ادامه می دهد تا سر از رامهرمز در می آورد. می گوید دوچرخه سواری هم می کند و سابقه رکاب زدن طولانی دارد. 
 برگردیم به خود ساسان که میزبان من و ما هست. ساسان متولد هفتاد است. تجربه کارهای مختلفی از فلافلی گرفته تا کار در تریلی، لوله کشی، سفید کاری را دارد.  الان هم کار تعمیر و فروش دوچرخه انجام می دهد. اینطور نیست که فقط عضو انجمن دوستداران طبیعت باشد، بلکه کارهای زیست محیطی مثل درختکاری، اطفای حریق جنگل، رهاسازی بلبل و جوجه تیغه درمان شده از خشم طبیعت و انسان را انجام می دهد. مسلما همچین شخصیتی باید کوهنورد و دوچرخه سوار هم باشد. ولی نمی دانید که قهرمانی دوچرخه سواری هم دارد. 

ساسان در حال نشان دادن میوه کُنار باغچه شان 


خانه پدری بزرگ دارد. درختان کُنار و نخل از درختان جنوبی هستند که هر دوی آنها در داخل حیاط خانه به تماشای میهمانان ایستاده اند. این درختان هم میزبانی پرنده هایی مثل گنجشک و بلبل جغد را بر عهده دارند. در عوض پرندگان هم به اجرای کنسرت موسیقی طبیعی پرداخته اند. 
بخشی از باغچه را هم به کاست سبزی اختصاص داده و زباله های قابل بازیافت را در قسمتی از باغچه قرار داده تا شیره آنها توسط خاک کشیده شود و غذایی برای سبزیجات شود. 
گوشه از پذیرایی خانه دوچرخه چند نفر کنار هم به ردیف ایستاده اند. دوچرخه ساسان، پدرش، برادرش، زن برادرش و برادر زاده اش.

دوچرخه ها

دوچرخه های ردیف شده در داخل اتاق 

از ساسان می پرسم:  
-    حیاط به این بزرگی دارید، چرا دوچرخه ها را  داخل خونه گذاشتید؟ 
-    به خاطر دزدها!
جواب کوتاه، مختصر و صریح! دزدها هم احتمالا از شکم پری دست به این کارها می زنند شاید هم به دنبال فرونشاندن هیجانات و شاید هم تحت تاثیر شبکه ها و ماهواره ها و بازی های کامیپوتری باشند. این هم نقلی قولی است.
قورمه سبزی جا افتاده مادر ساسان حالم را حسابی جا می آورد. 

استراحت و صرف صبحانه در مسیر باغملک به رامهرمز

 

باغ ملاعلی از باغ ها اطراف رامهرمز 

نخل های جنوبی با گل های کاغذی که نماد گرما خوزستان هستند 

با جمع دوستان در حال صرف هندوانه 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

همانطور که ناهار می خوردیم، زیر چشمی قاب عکس های روی دیوار را در دو گوشه اتاق نگاه می کنم. یکی قاب چوبی دورش را گرفته و دیگری به صورت شاسی است. شکل و شمایل تصاویر دو  جوان را نشان می دادند از دو نسل متفاوت. 
یک جورایی ذهنم را به خود درگیر کرده اند. این تصاویر مربوط به چه کسانی هستند؟ زنده هستند یا نه؟ 
صبح امروز بعد از دیداری که به همراه علی طهماسبی و دوستانش از روستای «مال آقا» داشتیم، با هم به خانه پدری علی آمدیم. پدر و مادر هر دو خانه بودند. پدر چند سالی است که بازنشست شده است. در تمام مدت دیدارمان لبخندی پرمهر  به پهنای صورتش نشسته. مادر مهربان هم مرتب به آشپزخانه می رود و وسایل پذیرایی می آورد. انگار این مادر نمی خواهد لحظه ای آرام بگیرد از بس زحمت می کشد. 
گوشه و کنار حیاط خانه و حتی داخل خانه را گل ها پر کرده اند. گل ها هم نمی توانند ذهنم را از آن عکس ها دور کنند.  آخرش طاقت نمی آورم.  جریان دو عکس را می پرسم. علی می گوید این ها عکس دو برادر هستند یکی عکس برادر خودش و دیگری برادر مادرش یا به عبارتی دایی اش.
دو انسانی که از خود فقط قاب عکس و به جا  گذاشته اند به همراه یادشان. عمرشان به دنیا نبوده و زودتر از یک عمر طبیعی، روح شان از بدنشان جدا شده. یکی شهید جنگ است از نسل گذشته و دیگری هم قربانیِ حادثه ای ناگوار از نسل امروز! هر دو تیر خورده اند. قربانی تیرهای سربیِ لعنتی.  چراهای زیادی در مورد این دو نسل و دو نوع مرگ در ذهنم جولان می دهند. سوال هایی از جنس خواستن و نخواستن، اختیار و جبر، فداکار ی و فداشدن.
از اینهایی که رفته اند قاب عکسی مانده و خاطراتی! خاطره آنهایی که به هر دلیلی زود چشم از دنیا می بندند روح بازماندگان را به شدت می آزارد. و من در اینجا تنها فکر مادر هستم. هم برادر از دست داده هم فرزند! مادری که سرشار از حس و عاطفه و مهربانی است، چطور می تواند این فقدان نزدیک ترین عزیزان را تحمل کند؟ مگر آدمی چقدر می تواند صبور باشد آن هم یک زن! آنکه می رود به یک آرامش آبدی می رسد ولی آنکه می ماند ناآرام است و بی قرار و بی تاب. انگار شریان های قبلم بسته شده و قلبم به سردی می رود. یک لحظه فکر و خیال و تصورش را هم نمی توانم بکنم.
در این هنگام انگاری که یکی از درونم به نهیب می زند. شاید مادر می داند چطور با این واقعیت زندگی کنار بیاید. با گل های خانه اش، با آدم هایی که هنوز هستند، با باور و ایمانش و با امیدش! امید امید امید. 
علی هماهنگی انجام داده که قدیمی ترین پست چی استان خوزستان را ببینیم. 


ملانورمحمد کیخا در یکی از محلات قدیمی قلعه تل در کوچه ای باریک زندگی می کند. کوچه ای که به پاس خدمات ملانورمحمد به نام این شخص تغییر نام پیدا کرده است. خانه اش حیاطی بزرگ دارد. تا وارد حیاط می شوم او را در ورودی اتاق ها روی تخت می بینم. سگرمه هایش در هم رفته ولی وقتی با او صحبت می کنیم، تمام آنها می ریزد. این لبخند انگار که هم درون را صیقل می دهد و هم چهره صورت را شاد و بشاش می کند. 
نور محمد متولد سال 1307 در شهر قلعه تل به دنیا می آید. بازی روزگار او را به جایی می کشاند که می شود پستچی آن هم در سال 1340. در سالهای دور که نامه نگاری بسیار متداول بود و چه نامه های زیبایی که در آن زمان بین آدم ها نوشته نشد و نورمحمد آن ها را به مقصد رسانده است. نامه های او هم به نامه های قبل از انقلاب مربوط می شود و هم بعد از انقلاب و زمان جنگ و پس از جنگ. یعنی 53 سال نامه رسانی کرده و در سال 1393 بازنشست می شود. 
عدد، عدد بالایی است. 
نور محمد می گوید در این مدتی که مشغول خدمت بود 13 مدیرکل را دیده ولی عجیب اینکه در بین مدارک قدیمی او متوجه می شوم که او در سال 1350 یعنی در سن 43 سالگی مدرک شش ابتدایی خودش را دریافت می کند. به این هم می گویند امید!
اما در آن حیاط بزرگی که دارد، یک چرخ خیاطی قدیمی  هم وجود دارد که توجه هر میهمانی را به خودش جلب می کند. نورمحمد از این چرخ خیاطی قدیمی برای دوخت لباس و شلوار بختیاری برای خوانین و رعیت استفاده می کرده است. 
روز عجیبی بود امروز. آدمی را می بینم که با امید تا سن 93 سالگی عمر کرده است و جوانانی را می بینم که امیدشان را دل دلشان به خاک برده اند. 

گواهیی ششم ابتدایی نور محمد در سال 1350

اسامی 13 مدیرکلی که نورمحمد در طول فعالیت کاری اش دیده  با خط زیبای خودش

نورمحمد علاوه بر کار پست، کار خیاطی و دوخت لباس بختیاری با همین چرخ خیاطی پدالی قدیمی را هم انجام می داده 

 

تصویر نورمحمد به همراه مقامات آن زمان در جشن های دوهزار و پانصدساله 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

تابستان ها با خانواده، یا زنجان تلپ بودیم  یا  شهرقدس نزدیکِ شهریار. شهرقدس به خانه دایی مان می رفتیم و زنجان هم به خانه دوم مان که مستاجر داشتیم. اصلا بجز این شهرها جای دیگر نداشتیم که برویم. باز جای شکرش باقی ست که همین ها را هم داشتیم، خیلی ها آن روزها حسرت ما را داشتند. مثلا یک جورایی جزو متفاوت ها بودیم. اما این دو شهر دور از هم یک وجه اشتراک داشتند؛ تریلی. حتما می پرسید تریلی هم شد وجه اشتراک!؟ حالا آب و هوا و دار و درخت و ساختمان و بازار باشد یک چیزی. 
الان دلیلش را می گویم.
دایی ام در سازمان آب تهران کار می کرد.  راننده تریلی بود. زنجان هم یک همسایه داشتیم که مش صفر صدایش می کردیم. از قضا او هم دامادی داشت به اسم رسول که تریلی داشت. وجه اشتراک تریلی به اینجا بر می گردد بی هیچ حاشیه و پیچیدگی خاصی. رسول فصل تابستان با تریلی و خانواده اش می آمد به خانه پدرزنش. سفر با تریلی در مخیله خیلی ها نمی گنجد. آن موقع از این کارها میان مردم زیاد مرسوم بود. هر چند که کسانی امروزه این سنت  حسنه را حفظ کرده اند و حسابی آن را پاس می دارند. 
من عاشق ماشین های بزرگ و گُنده بودم. توی زنجان خانه مان کنار خیابان بیست متری بود . ساعت ها می نشستم کنار خیابان و حرکت اتوبوس های خطی را تماشا می کردم. بیشتر تمرکزمم روی لاستیک های شان بود تا خودشان. شاید به این خاطر که قد و اندازه ام بیشتر از لاستیکش نمی شد. عاشق حرکت بودم. لودر و ماشین معدن نمی گویم که قصه هفتاد من می شود. آن موقع ها مثل امروز تلویزیون و موبایل و اسباب سرگرمی به این شکل نبود که.
دایی ام یک وقتی ماموریت داشت بندرعباس برود و لوله های بزرگ بتونی بیاورد. هر سفرش یک هفته ای طول می کشید. خیلی به او التماس می کردم که من را هم یکبار ببرد. او هم قول می داد ولی نمی برد. تنها کاری که کرد یکی دوباری به اداره شان در خیابان حجاب کنار پارک لاله برد و آنجا سوار تریلی ام کرد آن هم در حد دویست سیصد متر. چقدر کیف کردم در آن موقع! بعدها هم که بزرگ تر شدم حق به او دادم. واقعا شدنی نبود. آخر یک بچه چطور می تواند مسیر طولانی یک هفته ای را با تریلی آن هم در آن گرمای سوزان جان کن جایی برود؟
در زنجان هم می نشستم فقط با حسرت تریلی آقا رسول را نگاه می کردم. شب ها که می شد می رفتیم با بچه های همسایه، دور  و بر  همان تریلی قایم موشک بازی می کردیم. شاید هم دلیل این علاقه به پنج سالگی ام برگردد. زمانی  که پدرم برای اولین و آخرین بار برایم یک هدیه برایم خرید. آن هم یک کامیون اسباب بازی. تقریبا همه خواهر ها و برادرهایم به مرز جنون رسیدند از بس حسادتشان فوران کرد. 
سوار تریلی نشدم ولی سوار دوچرخه شدم. تریلی که نمی توانستم بخرم چون نه پولش را داشتم و نه گواهینامه اش را  و نه  عرضه اش را. یا باید می رفتم یک تریلی اسباب بازی دوباره می خریدم که در اینجا باید عدد سن را در نظر گفت و یا به دوچرخه بسنده می کردم. پس دوچرخه خریدم. آخرش هم دوچرخه مرا دوبار به تریلی رساند. 
رساندن اولین بار به ده سال قبل برمی گردد. با دوچرخه سفری از شمال غرب ترکیه به گرجستان و از آنجا به ارمنستان داشتم. سفرم بعد از دو هفته در مرز «نوردوز» مرز ایران و ارمنستان به پایان  رسید. شب به مرز رسیده بودم. نمی توانستم آن موقع از شب برگردم. هم آسمان تاریک شده بود و هم ماشین نبود. کنار یکی از تریلی های ترانزیتی در حال استراحت چادر زدم. صبح آن روز بعد به طور خیلی اتفاقی با پیرمردی آشنا شدم که از قضا تریلی هم داشت. مسیرش تبریز بود، همانجایی که من می خواستم بروم.  آمده بود بارش را در مرز ارمنستان خالی کند و برگردد. وقتی به او می گویم «منم تبریز می بری، دوچرخه دارم» می گوید«بیا! مشکلی نداره» می گویم«کرایه اش چقدر می شه؟» می گوید«حالا بیا بالا! کی  حرف کرایه زد؟». با خودم می گویم کرایه اش هر چقدر شد به او می دهم بالاخره بعد از دو دهه آرزو، سوار تریلی می شوم. برایم باور کردنی نبود. آرزو هم صدایم را شنیده بود.
اولش با راننده صحبتی نکردم. جاده باریک بود و  پرپیچ و خم و خطرناک. هر کلمه صحبت کردم می توانست باعث حواس پرتی راننده و رفتن به دره و مرگ حتمی و بعد اولین و آخرین بار سوار شدنم به تریلی. بعد از خروج از میان کوه ها و رسیدن به جاده صاف رشته کلام را به دست می گیرم. سه چهارساعتی طول کشید تا به تبریز برسیم. خیلی کیف داد.آخرش دعوت و اصرار که برم خانه اش. وقت کم بود و نپذیرفتم. همین که در این چند ساعت سوار تریلی اش شده بودم، انگار که چند روز خانه اش مهمان بودم. کرایه را هم هر کاری کردم نگرفت.
دومین بار هم در همین شهر «قلعه تُل» اتفاق افتاد. در قلعه تل بعد از صبحانه، غوطه ور در افکار بودم که مسلم می گوید«پاشو بریم بچه ها  اومدن!» 
از دیشب هماهنگ شدیم که  امروز با تریلِی داوود کیانی و دوستان جدید تازه کشف کرده ام به روستای «مال آقا» برویم. من راننده تریلی ها را آدم ها صبوری می دانم به چند دلیل! 
تریلی ها در جاده با کمترین سرعت حرکت می کنند حتی بعضی وقت ها کمتر از یک دوچرخه سوار. به هنگام تحویل و دریافت بارها ساعت ها و شاید روزها معطل می مانند و صبوری می کنند. حالا این صبوری را مقایسه کنید با صبوری ما در نان گرفتن. وای به حال روزی که سه نفر جلوتر از ما در نوبت باشند.  در جاده های باریک و پرترافیک باید به کناری بکشند تا دیگر ماشین ها به راحتی بتوانند حرکت کنند. تا حالا هیچ وقت به رغم تصور خیلی ها،  تریلی ها برای من  در جاده مزاحمتی نداشته اند. همیشه با فاصله زیاد از کنارم حرکت کرده اند درست برعکس موتورها که بلا هستند و دردسرساز و آزاردهنده! کلا سرعتی ها خطرسازترند. 


علی و مسلم هوایم را دارند. تا سوار ماشین می شوم به کابین عقب می روند. من هم کنار داوود می نشینم. داوود با آن تیپش جان می داد برای سفرهای ترانزیتی. یادم هست سال ها قبل که  برادرم در دانشگاه تربیت مدرس درس می خواند. می گفت دو نفر از هم کلاسی هایش شان قصد داشتند بعد از پایان درس و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد راننده ماشین سنگین شوند! آنها هم کشته مرده تریلی بودند مثل من. این جنون تریلی را فقط من ندارم. 
داوود می گوید از سال 83  به همراه پدرش با اتوبوس کار می کرده ولی از سال 91 که گواهینامه پایه یک گرفته با تریلی سفر می کند. وقتی از علت تصادف ها در جاده از او می پرسم مستقیم به موبایل اشاره می کند. آنقدر که مردم حواسشان به موبایل است که با یک لحظه غفلت به آن دنیا می روند. باید بگویم در جاده زندگی هم همین اعتیاد موبایل هم زندگی را از خیلی ها گرفته است. 
دیگر دوستان با ماشین سواری دنبال مان هستند. انگاری شده اند اسکورت تریلی. تقریبا همه این بچه ها فعالیت های زیست محیطی دارند. فعالیت هایی که در نسل جدید بیشتر و بیشتر شده است. طبیعی است که بیشتر هم شود. در زمان های گذشته آلودگی ها مثل امروز نبود. مردم این قدر تولید زباله نمی کردند. اینقدر درختان را قطع نمی کردند. این قدر منابع آب زیرزمینی را از بین نمی بردند.کم کاری نهادهای مسئول هم الاماشاء اله  است. این جوان ها باید باشند اما علی می نالد از کمبود امکانات سخت افزاری! با این حال فعالیت های زیادی را انجام داده اند که از جمله آنها می شود به تشکیل تیم زبده اطفاء حریف جنگل و تجهیز آن، آموزش دانش آموزان مدارس ابتدایی در سطح شهرستان، برگزاری مستمر پویش همزادم درخت و کاشت نهال ماهانه برای موالید، برگزاری همایش سالانه محیط زیست، پیگیری حقوقی دست اندازی های سازمان یافته بر عرصه های جنگلی!
از میان جاده ای باریک و سرسبز و پرپیچ و خم،  وارد منطقه ای کوهستانی می شویم که پوشش گیاهی آن را بیشتر درختان بلوط و کاج تشکیل می دهند. 

روستای مال آقا  از مناطق ییلاقی خوزستان در 15 کیلومتری قلعه تل قرار دارد. رودخانه پرآبی از وسط آن می گذارد؛ صدای شُرشُر آن در کل روستا می پیچد. درختان چنار و انار زیادی هم دارد. ادامه این روستا به تنگ تِهی منتهی می شود. خیلی از خوزستانی ها برای خوش گذرانی آخرهای هفته به این مکان می آیند. بعضی ها هم فرصت طلبانه حریم رودخانه را ازآن خود کرده اند و حسابی منفعت طلبی می کنند. یک برخورد جوانانه ی سخت افزارانه نیاز دارند.


این روستا نه تنها خوش آب و هواست، قدیمی هم هست. از دلایل اصلی آن به دو گوری بر می گردد که در این روستا هستند. یکی از این گورها به شکلی است که جهت گورها جهت های مختلفی دارند به این صورت که همگی به سمت قبله نیستند و متعلق به ادیانی غیر از دین اسلام هستند و دیگری برد گوری هستند که برخی آنها را  گورستان می دانند و برخی دیگر محل نگهداری آدم ها پیر و از کار افتاده در زمان های دور که اولی باورپذیرتر است. 
وجود آب دلیل محکمی است برای زندگی از گذشته ای دور در هر جایی!

خانه ای در روستای مال آقا که هنوز نشانه هایی از سبک سنتی در خودش دارد

بیشتر شباهت به دیوارهای قلعه ای دارد که به حال خود رها شده است

پلی برای عبور آب که نمونه بزرگ تر و طولانی تر آن را در معماری رم باستان می توان مشاهده کرد


قبرستان روستای بردگوری که همگی به سمت قبله نیستند و نشان می دهد که غیرمسلمانان هم در  اینجا بوده اند.

چشم اندازی از روستای مال آقا

 

  • عدالت عابدینی