پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آوارگان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از نظر من ساعت سه بعد از ظهر ، بدترین زمان برای رفتن به خانه کسی یا آمدن میهمان یا تلفن زدن است. 
دلیلش این است که این ساعت، ساعت استراحتم است و خیلی وقتها وقت استراحت دیگران. 
قبل از رسیدن به روستای آورگان، بنا بر همین قاعده من در آوردی، در کوچه باغی دوچرخه را به درختی تکیه می دهم تا هم بساط ناهار برپا کنم و هم استراحتی کنم درست ساعت سه بعد از ظهر. روبرویم باغ بود. بساط ناهار را با یک ضیافت اشتباه نگیرید.
زیرسایه درختی، زیرانداز را پهن می کنم. بساط ناهار را که شامل یک سری هله و هوله می شود آماده می کنم. همان لحظه ماشینی پیکانی می آید. درست روبرویم می ایستد. دو نفر از آن بیرون می آیند. از من دور می شوند و به باغ می روند. زود برمی گردند. بعد از سلام و احوالپرسی و سوال و جواب ختم می شود به پدر نوروزی یعنی علی سینا نوروزی 
-    برو پیش پدر من! پدرم همون کسی هست که دنبالش هستی
-    الان وقتش نیست 
-    نه بابا! برو خیالت تخت! پدر اتفاقا خونه است کاری هم نداره. خیلی هم  خوشحال می شه تو رو ببینه. خودم الان می رم مراسم ختم. زشته نَرَم. ولی هماهنگ می کنم خودت برو. داخل روستا که شدی. سراغ حاج علی سینا نوروزی رو بگیری مردم خونه رو نشونت می دن
اجازه نمی دهد ناهار را کامل بخورم. می گوید همین الان برو. 

دریاچه چقاخور به هنگام صبح و غروب


آورگان در قسمت جنوب شرقی تالاب چغاخور قرار دارد. پنج شش روستای دیگر حوالی تالاب هستند که بیشترشان در قسمت جنوبی دریاچه واقع شده¬اند. تالاب که در ارتفاع حدود 2200 متری واقع شده در این سال یعنی 1401 قدمتی حدود سی سال دارد و برای تامین آب کارخانه های مسیر ایجاد شده بود ولی این کار صورت نمی گیرد. در فصل هایی از سال به خصوص در فصل پاییز و بهار انواع پرنده های مهاجر به این دریاچه می آیند. عشایر هم به همین صورت به این منطقه مهاجرت می کنند. 

یکی از خیابان های روستای آورگان


خیابان های آورگان کاملا منظم ساخته شده اند. با تماشای یک کوچه انتهای آن به راحتی دیده می¬شود. قریب به اتفاق خانه¬ها مساحت 480 متری دارند. دلیل این نظم به زلزله سال 56 در اطراف دریاچه بر می¬گردد. در همان زمان مسئولان امر تصمیم می¬گیرند خانه هایی با نظم و استحکام بالا بسازند و دامداری ها  را هم به سوله هایی خارج از روستا انتقال دهند و از آلودگی جلوگیری کنند.
خانه حاج علی سینا نوروزی هم در همان ابتدای روستاست. تقریبا اولین مغازه خواربارفروشی در سمت چپ است. 
نوروزی بی خیال مراسم شده همان ابتدا آمده و منتظرم شده تا به روستا برسم. وارد خانه پدری اش می شوم. خانه حیاطی بزرگ دارد. سمت راست اتاق ها هستند. از پلکانی بالا می روم و وارد اتاقی با سقفی بلند و مبلمانی به رنگ قهوه ای می-شوم. گوشه از اتاق هم تاغچه ای دارد که پر از گل است. بعد از مدتی خود علی سینا نوروزی می¬آید. 
اولش جدی صحبت می¬کند. کم کم که یخ¬ اش آب می شود، چهره اش خندان می شود و بشاش!

حاج علی سینا در کتابخانه اش 


علی سینا هشتاد سال دارد. انگار منتظرم باشد تا حرف های نگفته اش را به شنونده ای مثل من بگوید. 
من هم تشنه این سخنان!  حرف هایش مثل آهن ربایی ذهنم را به سمت خود می کشاند. 
نگاه به گذشته دارد. غیر از این هم انتظاری ندارم. اگر حرف هایش را بخواهم دسته بندی کنم و اولویت بندی کنم، ترجیح می دهم از خودش شروع کنم. معمار است و تجربه پل سازی دارد. احتمالا نیاز به گفتن نیست که منظورم از پل، پل های امروزی نیست که کلی آهن  و فولاد و سیمان در آن  ها استفاده شده. همان پل های قدیمی که تحصیلکرده های عالی دانشگاهی هم از عهده ساختش بر نمی آیند. شاید هم بلد هستند حوصله و امکاناتش را هم ندارند. 

با احمد نوروزی پسر بامرام 

 

در همین زمان احمد با استکان چایی و نبات می آید. سبیلی پرپشت و شلوار دبیت مشکی لری به تن دارد. میوه ها را هم پشت بندش می گذارد و می گوید: 
-    به آقای عابدینی بگو ناهار اینجا باشه 
-    ایشون شب هم مهمان ما هستن
من هم اصلا چیزی نمی گویم
به عقب تر بر می گردیم. 
زمانی که کودکی چهارده پانزده ساله بود و در روستایی باکمترین امکانات زندگی می کرده. در آن زمان درس هایی که به بچه ها آموزش بودند طبق اولویت بندی قرآن، شاهنامه، داستان امیرارسلان رومی و گیتی جهان نما بوده است.  آنقدر سخت گیری به دانش آموزان می کردند که در مدت زمان دو ماه قرآن خواندن را یاد می گرفتند. 
از طرفی حجم درس ها کم بود و  تکرار زیاد. مطالب خوبِ خوب در مغزشان حک می شد. 
از اینجا پرش می زنیم به بخش عالی سخنانش. علی سینا به شدت عاشق کتاب بوده و هست. بنا به دلایلی به رغم علاقه اش از پنجم ابتدایی به بعد نتوانسته درس بخواند. اما به شدت شیفته و عاشق کتاب  خواندن بوده. می گوید زمانی که با دوستان جوانش به شهر می رفته، آنها دنبال تئاتر و سینما و تفریحات خاص سن و زمانشان بودند ولی او خودش را به کتابخانه شهر می رسانده و مشغول کتاب خواندن می شده. 
وقتی این را می گوید تصورش را بکنید که من دارم پرواز می کنم و می روم بالای دریاچه آورگان. اما از شدت سرما بر میگردم دوباره خانه. 
ذوق زدگی ام را که علی سینا می فهمد از دو هزار جلد کتاب در کتابخانه اش می گوید. 
چشمانم که می خواهد از حدقه در بیاید احمد با سفره وارد می شود. سفره را می چیند. بشقاب را گوشه و کنارش می گذارد و کاسه بزرگ آش می آورد با نان محلی. سه نفری می نشینیم سرسفره  و باهم ناهار می خوریم. 
بعد از خوردن ناهار، علی سینا انگار که متوجه بی قراریم از کتاب و کتابخوانی و کتابخانه اش شده است دعوتم می کنم که ازکتابخانه اش بازدید کنم. 
در اینجا و در پرانتز دومین خط قرمزم و شاید خط قرمز خیلی ها دیگر برمی خورم. کتابخانه اش در اتاق خوابش است. من اتاق خواب نمی روم. اما این یکی را نمی توانم بی خیال شوم. اتاق خواب درست در آن یکی سمت خانه قرار دارد. معمولا اتاق خواب یک نور ضعیف دارد، تخت خوابی و یکی وضعش هم خوب باشه یک آباژور هم در گوشه از تختش می گذارد. 
اما این اتاق خواب، دو ضلعش کتاب است و یک طرفش در ورودی و یک طرف هم پنجره ای رو به حیاط دارد. 
در کتابخانه علی سینا انبوه کتاب های تاریخی و علمی را می شود پیدا کرد. حتی کتابهای دوران چهارم پنجم ابتدایی اش مثل «علم الاشیاء»، «حساب و هندسه» «انشاء نوین» ، «تعلیمات دینی»، را تمیز و مرتب نگه داشته است. 
دو سالی در اصفهان مشغول به کار بوده و 40، 50 نفر کارگر زیردستش کار می کردند. 
به سختی های آن دوران اشاره می کند، با این حال می گوید دلخوشی و ارتباطات مردم هم بیشتر بود. مثلا مراسم عروسی در آن زمان ها سه روز طول می کشید. حتی در همان مراسم عروسی برنامه تئاتر هم با وجود تمام ناشیگری برگزار می شد و لبخند به لبان مردم می آورد. 
کدخداها در مراسم عروسی و تعدل خواسته ها نقش تعیین کننده ای داشتند. 
بعد از دیدن کتابخانه به همراه احمد پسر علی سینا، قدمی  هم در روستا می زنیم. به دیدار قباد مرادی و نازبیگم مرادی همسرش می رویم که در یکی از خانه های روستایی به تنهایی زندگی می کنند. البته 5 فرزند دارند که همه شان ازدواج کرده اند و حالا تنها هستند.

قباد مرادی به همراه نازبیگم مرادی زوج خوشبخت دوست داشتنی


نازبیگم صدای خوبی دارد و در مراسم عروسی و عزاداری می خواند. در واقع جزئی از میراث ناملموس است. صدایش  را دریغ نمی کند و برای مان هم مرثیه می خواند برای عزاداری و سروده ای برای عزاداری.  شعر را به جایی می رساند و قباد ادامه اش را می خواند. 
با خودم فکر می کردم امکان دارد که این زوج گاهی اوقات به زبان آواز با یکدیگر صحبت کنند. 
دیدارمان را با دیدن طبیعت زیبایی روستای آورگان به پایان می رسانیم. طبیعتی که اشراف کامل به روستا دارد. 

مادر به همراه همسر و فرزند 

مسجد روستا که مناره ندارد و ظرافت ها یک گنبد خوب در معماری گنبد به کار نرفته 

تنها جاذبه داخل مسجد آورگان بی ستون بودن آن است و باز از ظرافت های هنر ایرانی در آن نیست

کوه های اطراف روستای آورگان

 

قسمت باغات آورگان

 

 

 

  • عدالت عابدینی