باران به هیچ صراطی مستقیم نیست و اصلا بند نمی آید. درست است که پیش بینی ها حکایت از چهار روز بارندگی مدام داشت، ولی چرا این پیش بینی مثل سایر پیش بینی های کشورمان نبود و درست از آب در آمد!؟ می روم می ایستم. می روم می ایستم. هی می گفتم شاید بایستم و باران خجالت بکشد و بند بیایدا! انگار نه انگار.
در روستای کُران، کنار ساختمان نیمه ساخته ای می ایستم. هیچ کسی در خیابان نیست. فقط هر از چند گاهی ماشین ها گذری رد می شوند. دوچرخه را به دیوار تکیه می دهم تا کمی استراحت کنم. سگی غول پیکر کمی آن طرف تر چنان واق واقی راه می اندازد که می خواهد عالم و آدم را خبر کند که من آنجا نشسته ام. حالا خدا رحم کرد که در بند زنجیر بود. با این حال از رو نمی روم و به سمتش می روم. زل می زنم به چشمانش! این در زبان سگی به این معنا بود که«چه خبره، آدم ندیدی؟»
او هم با صدای بلندتر پارس می کند انگاری می گوید: «تو خودت خونه و زندگی نداری وارد حریم من شدی؟»
مثل اینکه حق با اوست. جر و بحث بی فایده را ول می کنم. ولی این رسمش نیست. کمی آن طرف تر به کنار خیابان اصلی می روم. به مظلومیت کُزت شروع می کنم به یادداشت برداشتن.
غرق در دفتر یادداشتم هستم. یکی صدایم می کند. مردی است از آن طرف خیابان. مثل اینکه ژان والژانم است. با خودم می گویم:
- ای جانم! یکی منو دید
دوچرخه را تنها می گذارم و می روم به سمتش.
- بیا مغازه یک خورده گرم بشی
- آقا ممنونم مزاحم نمی شم!
- حالا بیا تو! تعارف نکن دیگه
پیرمرد به همراه دوستش آنجا نشسته اند. دوستش هم یک مرد کت و شلواری با سروصورتی کاملا تراشیده و آنکاردکرده است. هم سن و سال هستند. از دوران کودکی دوستی شان را داشتند.
از سفرم می پرسند و من هم تمام معرفینامه همیشگی ام را رو می کنم. مغازه دار می رود و از روی کتری روی بخاری مغازه چایی تازه دمی برایم می ریزد. من هم ازشکلات هایی که دارم چند تایی تعارف می کنم.
هر دو جوانی شان را در کشور کویت و امارات کار می کردند. حقوق شان را به خانواده شان در ایران ارسال می کردند. قد و بالای بلندی هم دارند. کلا بختیاری اکثرا قد بلند و تنومند هستند. از روزمرگی و یکنواختی زندگی شان می گویند. دعوت می کنند به خانه شان بروم و در مورد روستای کّران که عنوان طولانی ترین روستای کشوری را دارد مطلبی بنویسم.
واقعیتش از ده چشمه فارسان تا اینجا شاید 5 کیلومتر رکاب نزدم. برنامه را می گذارم برای زمانی دیگر و بهتر.
***
دقیقا ساعت دو بعد از ظهر، سر از شهرداری شهر جونقان در می آورم؛ یعنی وقت تعطیلی شهرداری. دیواری کوتاه تر از شهرداری پیدا نکردم. ساختمان شهرداری درست کنار قلعه سردار اسعدبختیاری قرار دارد. پیش سردار نتوانستم بروم که خیلی وقت است که دارفانی رو گفته از طرفی اگر هم بود با دوچرخه ام نمی توانست رابطه برقرار کند، فقط اسب سوار تک تاز را می پذیرفت. ساختمان شهرداری را سعی کرده اند شبیه قلعه بسازند. ولی قلعه بجز بنای اصلی محوطه خیلی بزرگ با درختان زیاد دارد.
مستقیم پیش شهردار یعنی باقر مومنی می روم. معلوم است که حسابی خسته است. معمولا شهرداری ها نزدیک شب های عید سرشان شلوغ تر می شود. با ماسک روی صورتش چهره اش را تشخیص نمی دهم. پشت میز نشسته و بعد از سلام و معرفی خودم، خیلی جدی می گوید:
- کاری می تونم براتون انجام بدهم؟
با خودم فکر می کنم:
- مثل اینکه با این شهردار باید زیاد صحبت کنم تا امکان بازدید از شهر را فراهم کنه
این دفعه پیش بینی ام غلط از آب در می آید، مثل پیش بینی وضع هوا نبود. خیلی زود شرایط اسکانم را فراهم می کند و در ادامه می گوید:
- الان جور می کنم با یکی از اعضای شورا بری گشت و گذار در شهر و اطرافش! اون به درد کارت می خوره.
با آقای اسکندری تماس می گیرد و قرار می شود که یکساعت بعد همدیگر را ببینیم.
خودش می رود و مرا به منصور عرب سرایدار آنجا می سپرد. منصور پسر لاغراندام و جوانی است. با هم می رویم و من سیب زمینی پوره را از خورجینم در می آورم. تا خراب نشده باید زودتر بخورم. به پیشنهاد منصور به آشپزخانه می روم و می گوید:
- آشپزخونه همه چیز هست. آب خنک، نون، چایی
من سفره غذایم را باز می کنم و منصور هم زودتر از من سفره دلش را. لب به غذا نمی زند. خیلی دقیق سن و سالش را می گوید 27 ساله و چند ماه و چند روز و چند ساعت و... . یک اصولی برای زندگی خودش دارد. خودش را علاقمند به کتاب خواندن نشان نمی دهد و دلیلش این است که خودش به خیلی چیزها رسیده و نیاز به کتاب خواندن احساس نمی کند.
هشت سالی قشم بوده ولی الان به خاطر کسالت پدر و مادر به شهرشان برگشته. دوست دارد ازدواج کند. از او می پرسم.
- با هم در تماس هستید؟
- نه!
- چرا؟
- اینجا شهر کوچیکیه! اگر کسی بفهمه من با اون ارتباط داشتم، دیگه امکان ازدواجمون به صفر می رسه، فعلا زیرنظر دارم.
- خب بالاخره باید یک شناختی از هم داشته باشید یا نه؟
- می شناسمش. اینجا شهر کوچیکیه اگر بفهمن با هم ارتباط داریم، دیگه اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم.
- کی می خوایی بری خواستگاری؟
- وقتی وضع مالیم خوب بشه
زیاد حرف می زند. اما خودم هم کم بی تقصیر نیستم در این امر. از بس فضولی ام گل می¬ کند.
بعد خودش می پرسد:
- خودت زن داری؟
- نه
- از غذا خوردنت فهمیدم
نمی دانم از غذا خوردنم چطوری فهمید؟ با سرعت می خوردم؟ زیاد به او تعارف نکردم؟ لقمه بزرگ برداشتم؟ شاید هم برعکس خیلی باوقار و متین و جنتلمنانه بودم. بالاخره من سعی ام رو کردم به حالت دوم نزدیک باشم.
نیم ساعت بعد اسکندری می آید. اسکندری هم عضو شوراست و هم کارمند شهرداری. یادم رفت بگویم که جونقانی ها ترک قشقایی هستند! اسکندری همان اول می پرسد:
- بریم اول دیدنی ها شهر رو ببینیم یا طبیعت اطراف رو
- اول طبیعت
رودخانه جونقان
اسکندری خیلی پرانرژی و مصمیم برای معرفی شهرشان است. کم نمی گذارد برای کاری که انجام می دهد. کوه های جهان بین، پیلی، سالدران و میانکوه دور تا دور آن را گرفته اند. کوه هایی که هنوز در اول فصل بهار پوشیده از برف هستند. در موقعیت مناسب چه به لحاظ جغرافیایی و چه به لحاظ زمانی برای عکاسی نیستند. اما بعدش به جایی می رویم که خود اسکندری هم تا حالا از نزدیک ندیده بود.
آبشار کردیت
در 10 کیلومتری جنوب شهر جونقان و در مسیر شهر اردل ابتدای وارد تنگه ای می شویم که به تنگه درکش ورکش معروف است. بعد از عبور از کوه های بلند در سمت چپ جاده و در دره ای عمیق، آبشاری خروشان و پرآب به نام آبشار کردیت قرار دارد. مسافران گذری به این راحتی آن را نمی بیند. برای پایین رفتن باید از یک مسیر پاکوب با شیب خیلی تندی حرکت کرد.
بخاری از این آبشار بیرون می آید که که وجه تسمیه نام این آبشار هم است. آب آبشار در نهایت به رودخانه کارون ختم می شود.
کاروانسرای خان اوی
از آنجا به کاروانسرایی قدیمی می رویم که دارای طاق ضربی های متعددی است که به «خان اوی» معروف هستند. «خان اوی» در زبان ترکی معنای «خانه ی خان» را می دهد. «خان اوی» از آن جهت که گویا خانی در آن زمان این کاروانسرا را برای آسایش مردم ساخته است. آمدند.
در بعضی از اتاقک های این کاروانسرا حفاران پرتلاش، حفاری هایی کرده اند. حالا نمی دانم به چیزی رسیده اند یا نه؟ ولی گنج بی رنج می شود مال باد آورده.
آخرین جایی که می رویم یک جای واقعا صعب العبور و سخت است. اگر می دانستم رفتن به آنجا این قدر ماشین سمند را در آن گل و لای فرو می برد، اصلا نمی گذاشتم اسکندری مرا به آنجا ببرد.
به جایی در شمال شهر جونقان می رویم که اشراف کامل به شهر دارد و به سراب بکان شهرت دارد.
در سال نهم حکومت مظفرالدین شاه وبا کل کشور را می گیرد شبیه کرونای امروز. خوانین برای فرار از وبا به این مکان که در ارتفاعات است و هوای خوش و آبی پاک و سالم دارد می آیند و به یادگار سنگ نوشته ای را از خود به جای گذاشته اند.
کاش سنگ نوشته زبان داشت و یک خورده ای از خان ها می گفت و مردم آن پایین دست و از همه مهم تر آن هنرمندی که خلقش کرده است.
به شهر بر می گردیم و جانی دوباره می گیریم در جونقان.
تنگه درکش ورکش که بین بالاترین و پایین ترین ارتفاع قرار دارد
به همراه اسکندری و دوستش در کنار آبشار کردیت
نمایی از کوه های اطراف جونقان
ابرها بر بالای تنگه درکش ورکش منظره زیبایی را به وجود آورده بودند.
چشمه بلبل در داخل شهر جونقان
تک درخت تنها