- الان کسی غذا نمی خوره، شکر خدا را هم نمی کنن، اون زمان هیچی نداشتند ولی همیشه شکر خدا می کردند ولی الان همه چیز هست، شکر خدا را نمی کنند.
هاشم کریمی را کنار جاده با گوسفندانش در میان دره های کوه هلن می بینم. مرد بلند قد و سبیلویی هست مثل خیلی از بختیاری ها. در ادامه می گوید.
هاشم کریمی که به دوربین می خندد
- غذای ما فقط بلوط بود. صبح قبل از طلوع آفتاب و توی تاریکی مردم می رفتند چند تا درخت نشون می کردند و بعد میوه های آن رو می چیدند. از پوستش برای خوراک دام استفاده می کردند و خودش رو هم آرد می کردند و نون می پختند. قدیم ها مردم بیشتر از امروز شکر خدا را می کردند. چیزی نداشتیم ولی برای همون داشته هامون هم خدا رو شکر می کردیم.
در هر حال شکر را ترک نمی کند حتی با اینکه دیشب یکی از بزهای حامله اش در صحرا مانده بود و صبح که دنبالش رفته دیده که خوراک گرگ شده است باز می گوید:
ضرر به مال برسه ولی به جون نرسه.
کسی که ارزش سلامتی ¬اش را بالاتر از دارایی اش می داند.
در جاده انگار فقط من هستم. یک سگ سرگردان، پرپشم و مو را هم می بینم. هر دو نگاه¬مان در هم گره می¬خورد. از روبرو می آید و خیلی آرام از کنار هم رد می¬شویم. نمی دانم چه فکری در مورد من می کند. هر چه هست به سمتم حمله نمی کند که این کار، کار سگ های گله است به اقضای وظیفه ای که به آنها محول شده است.
به روستای معدن می رسم. هیچ دلیلی برای توقف در این روستا ندارم به جز یک دلیل و آن هم برگزاری مراسم عروسی در این روستاست. از پارچه های رنگی و سروصدا متوجه عروسی شدم.
انتهای یکی از کوچه های خاکی به محل عروسی می رسد. حیاط خیلی بزرگی است که یک سمتش به سمت رودخانه قرار دارد. در همان طرف گروه موسیقی نشسته¬ اند. به جای چراغ های رنگی از گلوله¬ های پارچه ای به رنگ سرخ و سبز و زرد و قهوه ای در گوشه و کنار محوطه استفاده کرده اند. دختر بچه ها لباس های رنگی بلند پوشیده اند و پسر بچه ها کلاه به پسر و دبیت به پا هستند. در یک منقل هم زغال می سوزد و پسری پارچ هایی را از دوغ داخل بشکه ای پر می کند.
از رقص و پایکوبی خبری نیست. مهمانان رفته¬ اند برای استراحت و صرف ناهار. سوژه خیلی مناسبی برای عکاسی پیدا نمی کنم.
جای من نیست و باید مسیر را ادامه دهم. دعوتم می کنند برای ناهار. مدعو نبودم. قبول نکردم. ولی آنها ول کن نبودند. رفتم و به ناهار عروسی رسیدم. بختیاری ¬ها معمولا برای غذای عروسی چلوگوشت می دهند. بعد از ناهار، صاحبخانه در یک اتاق خصوصی دعوت به کشیدن تریاک می کند. کشیدن تریاک در خیلی از این جاها امری معمول است، البته بیشتر در میان نسل گذشته. توضیح می دهم من در سفر نباید هر نوشیدنی بنوشم و هر خوردنی بخورم و هر کشیدنی را بکشم. هر چند که در غیرسفر هم اینطور هستم.
می گویند شب هم آنجا باشم و ادامه عروسی را ببینم. ادامه اش برایم کسل کننده می شود چقدر باید عروسی ببینم.
از روستا که خارج می شوم دور برم را بچه های روستایی می گیرند و مرتب از سفرم می پرسند
مسیری که از آن به سمت بالا آمدم و حالا رودخانه را می بینم
بعد از معدن مسیر سربالایی است. از آن بالا تقریبا بخش پایانی از مسیر را که در روز رکاب زدم را می بینم.
جاده ای که می روم با اینکه سربالایی و سرپایینی دارد، اصلا خسته کننده نیست، از بس که زمین سرسبز و خرم و هوا بهاری و باطراوت و خنک است. تازه بعضی جاها که سرپایینی می شود حسابی کیف می کنم.
رودخانه اَرمند هم هر از چندگاهی خودش را به من نشان می دهد و بعد از مدتی پنهان می شود. با من قایم موشک بازی می کند.به روستای سونک می رسم. مردم این روستا زمانی در کار نمک بودند و از سود نمک برای خود درآمدی داشتند به همین خاطر نام آن «سونک» مخفف «سود نمک» شده است. در حال حاضر مردم بیشتر در کار کشاورزی و کشت برنج و دامداری هستند. از زمان کریم خان زند اینجا ساکن شده اند و در اصل ترک هستند که به مرور زبانشان بختیاری شده است.
در این روستا با یک اتفاق بد و یک اتفاق خوب مواجه می شوم. اول از خوب شروع کنم. این روستا هم عروسی دارد. اتفاق بد هم این است که خانمی دیشب خودرویش را در ساختمان بهداشت این روستا گذاشته بود. به گفته او شب شخصی آمده شیشه خودرویش را شکسته و چند وسیله قیمتی را از داخل ماشین دزدیده و رفته و حال پای آقای مالکی دهیار روستا گیر است. دهیاری که من با او قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم. استدلال مالکی هم این است که اولا آنجا دوربین های مدار بسته دارد دوما چه ضرورتی دارد کسی که مسافر است اشیای قیمتی داخل خودرویش باشد!
مالکی مرا به محل مراسم عروسی می برد و می گوید نیم ساعت دیگر می آید. ولی نیم ساعت او می شود دو ساعت. هر چند که من هم بیکار ننشستم و با مردم سرصحبت را باز کردم. ولی این تاخیر دیگر برایم کسالت آور می شود. در این مدت می توانستم اطلاعاتی در مورد روستا به دست بیاورم. عکس های مناسب با توجه به وقت نوری مناسب بگیرم. مالکی بود هم می توانستم سوالاتم را بپرسم و هم دوچرخه را جای مطمئن بگذارم.
آخرش آسمان رو به تاریکی رفت.
همراه با اردوان سواری در محل برگزاری مراسم عروسی
با اردوان هم که معلم همان مناطق بود صحبت کردم ولی آخر چقدر صحبت!
دو نفری که در حال کشیدن شام عروسی هستند و بلافاصله شامی هم برای من می کشند
شب است. از رقص و پایکوبی خبری نیست. در یک فضای بزرگی دیگ های بزرگ برنج را بار گذاشته اند و روی درهای شان زغال های گداخته قرار داده اند. در جایی دیگر روی آتش کباب آماده می کنند. اینجا به برنج و گوشت آش می گویند درست مثل تاجیکی ها. بوی کباب ها حسابی در فضا پیچیده است.
با اردوان می رویم که شام بخوریم. امروز دو نوبت عروسی بودم یکی ظهر و یکی هم الان. مهمانان در چند ساختمان پخش شده اند و در هر خانه ای سفره ای پهن کرده اند با برنج و گوشت قرمز و گوشت مرغ و ماست و سبزیجات.
بعد از خوردن شام، میهمانان با دادن پول داخل پاکت و یا کشیدن کارت، هدیه خود را به عروس و داماد می دهند.
بالاخره آقای کمالی دهیار می آید. کلی معذرت خواهی می کند و بعد با هم به سمت هتل سونک می رویم. با مسئول آن آقای علی سواری صحبت می کند که شب را آنجا باشم. با اینکه هتل خیلی خوبی است ولی من اصلا احساس راحتی با هتل نمی کنم.
چرا که ارتباطی با کسی ندارم و دیگر اینکه در این فضای باز چادر برایم بهترین انتخاب است. ولی علی نمی تواند مرا به حال خودم رها کند. می گوید شب به خانه اش می رویم و خودش حاضر می شود که در فروشگاه بزرگی که زیر همان هتل است، اطلاعات لازم را در خصوص روستا در اختیارم قرار دهد.
علی سواری که به شدت سرش شلوغ است ولی وقتش را برای من می گذارد و به سوالاتم تا جایی که می تواند جواب می دهد
علی اهل همین روستا است. تا اول دبیرستان درس خوانده. به خاطر مشکل در سیستم آموزش مدرسه را ترک می کند و می رود اصفهان. کارهای متعددی را تجربه می کند. از آنجایی که پدرش هم معمار بوده در کار معماری هم کارهایی انجام می دهد. به جزیره کیش و مشهد هم می رود. پله های ترقی را پیاپی طی می کند.
آخرش هم به روستای شان بر می گردد و این هتل زیبا را می سازد. پشت بام هتل تقریبا به تمام منطقه اشراف دارد.
بومگردی در کنار هتل سونک که هر دو در واقع برای دو سلیقه متفاوت هستند
از همان پشت بام فهمیدم که یک ساختمان بومگردی هم چسبیده به آن ساخته شده است. جای این بومگردی خالی بود.
در فروشگاه بزرگی که زیر هتل قرار دارد، علی به همراه مادر و فرزندش عباس هم مشغول کارند. عباس با همان گویش بختیاری صحبت می کند.
شب هم علی طبقه همکف خانه اش را کاملا در اختیارم قرار می دهد. با یک دوش آبگرم می روم به خواب.
با علی سواری روبروی هتل شیک و زیبایش
نرسیده به سونک با این منظره زیبا و شیلات مواجه می شوم
از بالای هتل سونک این مناظر را می شود مشاهده کرد البته در اوایل فصل بهار اوج زیبایی اش است.