پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

هیچ جنبنده و خزنده و پرنده ای دیده نمی شود. فقط چند مورجه سیاه سرگردان را روی زمین می بینم که دانه کشان به مقصدی نامعلوم می روند. ردشان را می گیرم تا به لانه شان می رسم. حداقل می دانند آردی و جای گرمی دارند.
-    حالا تو از کجا فهمیدی جاشون گرمه!
-    خب! همین که باد به سروصورتشون نمی زنه یعنی گرم دیگه
-    عجب استدلالی!
کوچه را نگاه می کنم. خسته و کلافه ام. جای ستاره ها در آسمان روستا خالی است. چراغ های روستا جای ستاره های آسمان شب را گرفته اند. چراغ تیر برق دراز هم با تعجب به من زل زده. احتمالا از خودش می پرسد این مرد کاپشن آبی دوچرخه سوار عینکی سرپوشیده توی مسجد روستا چکار می کند؟ 
خوابم می آید. کم مانده روی زمین ولو شوم. کاش به قد و قواره مورچه ها می شدم می رفتم منزل شان برای چاق سلامتی.
مسجد حیاط بزرگی دارد، اما در نمازخانه بسته است. باد سردی گرداگرد حیاط می چرخد و هجوم می آورد به بدنم. انگار آدمی حقیرتر و ضعیف تر و دم دست تر از من پیدا نکرده. از کاپشنم رد می شود.   تا مغز استخوانم می رود. 
 نیم ساعت می شود زیر این سرمای کوفتی منتظرم. دو نوجوان پِچ پِچ کنان از کنار مسجد  رد می شوند. با دیدن من، انگار جن زده شده باشند. با چشمان گرد قُلنبه براندازم می کنند. حالی شان می کنم دوچرخه سوارم و برای استراحت به روستای «دره اناری» آمده ام. اگر خدا بخواهد، قراری هم با دهیار روستا دارم. وقتی خیالشان راحت  می شود جن نیستم، دعوتم می کنند به خانه شان. شماره می دهند اگر دهیار نیامد تماس بگیرم. 
لبخندی می زنم. مسیر رفتنشان را نگاه می کنم. احتمالا به خانواده شان بگویند «جنِ دوچرخه سوار به خانه مان دعوت کردیم.» به هر حال خوش بحالشان که جای گرمی دارند و زود می توانند بخوابند. اما این به معنای این نیست که از این لحظات بدم بیاد و یا اینکه مرض سادیسمی در وجودم باشد. اینطور نیست.
این شرایط باعث می شود قدر لحظات خوش دیگر را بهتر بفهمم. زندگی هم در ورطه تکرار نیافتد. این هم از آن سخنان حکیمانه بود.
 نیم ساعت بعد ماشین پژوی سفید رنگی جلوی مسجد می ایستد. مجید کریمی دهیارِ روستا  اول معذرت خواهی می کند و بعد دعوت به خانه شان می کند. تردید در گفتنش می بینم. می گویم«اگه در مسجد را باز کنی، مثل اینکه به خونت رفتم». نصف شب زمان مناسبی برای رفتن به خانه مردم نیست. می گوید«برم شام بیارم». می گویم «خوردم». ولی راستش نخوردم. می دانم برود دیگر آمدنش معلوم نیست به کی می افتد. 
داخل مسجد می شویم. سریع بخاری را روشن می کند. سرما تسلیم می شود و دنبال شب گردی اش می رود.  مجید چایی دم می کند تا از درون هم گرم شوم. بدون اینکه بخواهم از سفرهایش می گوید و ایرانگردی هایش. حال و حوصله شنیدن ندارم، از بس خوابم می آید. ولی وانمود می کنم که شش دنگ حواسم به اوست.
تا می رود بساط شام را پهن می کنم؛ کنسرو ماهی ام، قرص جوشان ویتامین سی در آب  و نان. 
بعد چراغ ها را خاموش می کنم  و می لولم داخل کیسه خواب. چند ثانیه نمی شود خواب پلک هایم را به شدت  فشار می دهد. 
روز بعد  به سمت رامهرمز می روم.  


ساعت ها رکاب رکاب تا وقت ظهر به رامهرمز می رسم. از یک سربالایی که اشراف به شهر با حاشیه سبز دارد.
 وارد رامهرمز می شوم. 
در اولین خیابان یعنی خیابان شهید رجایی، برای لحظاتی می ایستم. شهر چهره خسته ای دارد. خانه ها انگار  چند دهه دست نخورده باقی مانده اند. تجربه برایم ثابت کرده است که هر چه از پایتخت دورتر می شوم، چهره شهرها همین طور عقب مانده تر و قدیمی تر می شود. امکانات شهری به کمترین مقدار می رسد. پایتخت انگار سرچشمه پرآبی است که آب را از جاهای دیگر کشور می  مکند. نهایت سخاوتمندی اش هم دادن آن به دور بری هایش هست.
وقت ظهر رفت و آمد هم در خیابان نیست. برخلاف دیشب هوا گرم و مطبوع بهاری حالم را خوب می کند. مغازه فلافلی می روم تا فلافل جنوبی را تست کنم. اصلا کسی به  استان خوزستان بیاید و فلافل نخورد، سفرش قبول نمی شود. 
 سفارش دو پرس فلافل می دهم. خودکشی می کنم در این تعداد خرید!
 موبایلم را باز می کنم تا بیشتر در مورد رامهرمز بدانم. 
رامهرمز از شمال به ایذه،  از جنوب به بندرماهشهر و از غرب به ارتفاعات کوهستانی راه دارد. تا مرکز استان یعنی اهواز صد کیلومتر فاصله دارد.
بختیاری ها، عرب ها و ترک ها قشقایی ساکنان این شهر را شکل می دهند.  آب و هوای گرم در کنار  رودخانه جراحی، این شهر را مساعد برای انواع محصولات کشاورزی و باغداری مثل خرما و نارنج و لیمو و ترنج کرده. سبزیکاری هم در این شهر رونق دارد. 
شاید به خاطر همین شرایط این شهر دارای اماکن تاریخی مثل گور هرمز ساسانی، غار صیدون کبوتری، قلعه داودختر، قلعه امیرمجاهد، قلعه یزدگرد است. 
سومین میدان بزرگ نفتی ایران، میدان نفتی مارون، در محدوده این شهر قرار دارد. از خودم می  پرسم پس سهم این شهر از این همه آثار تاریخی، مناظر طبیعی، محصولات کشاورزی چیست؟ چرا ظاهر این شهر اینطور قدیمی مانده؟ این شهر اگر نفت را هم نداشته باشد، با دیگر ظرفیت های طبیعی و تاریخی اش، می تواند مسافران زیادی را به سمت خود بکشاند  و منبع درآمد خوبی هم برای شهر داشته باشد.  این بدترین نوع عدالت است که درآمدهای اصلی این شهر، به شهر نزدیک پایتخت برسد، ولی شهر دیگه هیچ!
کار از این روضه خوانی گذشته، دو فلافل چنان قوتی به من می دهد که حرکتم را ادامه می دهم تا به میدانگاهی می رسم. پرسان پرسان ساسان را پیدا می کنم. 
یک لحظه خودم را داخل پراید می بینم. راننده اش مهدی است. ساسان هم با دست راست به ماشین و دست چپ به فرمان دوچرخه ام هدایت دوچرخه را به عهده دارد و مسیر خانه شان را نشان می دهد. ماشین به هر دست اندازی که می رسد انگار قلبم می خواهد بیافتد وسط خیابان. می گویم نکند ساسان تعادلش را از دست بدهد و زمین بیافتد. شاید هم نگرانی ام از خود دوچرخه باشد که این نهایت بدجنسی ام را می رساند. امیدوارم که این طور نباشد.
در محله قدیمی از شهر رامهرمز به خانه شان می رسیم. حیاط خانه شان که وارد می شوم. اول سرم را به سمت راست بر می گردانم و حیاط بزرگی می بینم. پدر که پیرمردی نزدیک هفتاد سال دارد با پیرهنی سفید و ماسک زده بر روی صورت روی صندلی نشسته و خوش آمد می گوید. 
ساسان ابوالعباسی ورزشکار و طبیعت دوست علاوه بر من، یک زوج و یک خانم  مهمان دارد. مهدی باقری به همراه همسرش فاطمه آمده، هر دو مازندرانی، اهل کوهنوردی و طبیعتگردی هستند. توی همین طبیعت با هم دیگر آشنا شده اند. چند وقتی با هم سفر رفته اند و یکهو ببخشید اشتباه شد در یک مدت زمان نسبتا طولانی می فهمند که چقدر به درد هم می خورند. پس برای اینکه کار از کار نگذرد تصمیم می گیرند طی یک فرایند مثل سایرین حلقه ازدواج رد و بدل بکنند و   با هم بیافتند در مسیر زندگی و سفر. 
کار و بارشان مشخص است. مهدی نمی گفت خودم می فهمیدم که آهن فروشی است. از بس چهره آهنی دارد. برعکس چهره اش، خیلی نرم و مهربان و شوخ طبع است. همسرش کار فروش لوازم کوهنوردی هم به صورت آنلاین و فروشگاهی انجام می دهد. این طور زوج هایی معمولا زندگی های خوبی هم تجربه می کنند، چرا که توی طبیعت و میان سختی ها و رنج ها و خاطرات توانستند روحیه های همدیگر را خوب بشناسند. 
اما خدیجه برزمینی هم همراه شان است از استان گلستان.  سفر او با یک کوله به تنهایی  از مازندران به شهر ایذه بوده که با مهدی و فاطمه آشنا می شود و با آنها سفرش را ادامه می دهد تا سر از رامهرمز در می آورد. می گوید دوچرخه سواری هم می کند و سابقه رکاب زدن طولانی دارد. 
 برگردیم به خود ساسان که میزبان من و ما هست. ساسان متولد هفتاد است. تجربه کارهای مختلفی از فلافلی گرفته تا کار در تریلی، لوله کشی، سفید کاری را دارد.  الان هم کار تعمیر و فروش دوچرخه انجام می دهد. اینطور نیست که فقط عضو انجمن دوستداران طبیعت باشد، بلکه کارهای زیست محیطی مثل درختکاری، اطفای حریق جنگل، رهاسازی بلبل و جوجه تیغه درمان شده از خشم طبیعت و انسان را انجام می دهد. مسلما همچین شخصیتی باید کوهنورد و دوچرخه سوار هم باشد. ولی نمی دانید که قهرمانی دوچرخه سواری هم دارد. 

ساسان در حال نشان دادن میوه کُنار باغچه شان 


خانه پدری بزرگ دارد. درختان کُنار و نخل از درختان جنوبی هستند که هر دوی آنها در داخل حیاط خانه به تماشای میهمانان ایستاده اند. این درختان هم میزبانی پرنده هایی مثل گنجشک و بلبل جغد را بر عهده دارند. در عوض پرندگان هم به اجرای کنسرت موسیقی طبیعی پرداخته اند. 
بخشی از باغچه را هم به کاست سبزی اختصاص داده و زباله های قابل بازیافت را در قسمتی از باغچه قرار داده تا شیره آنها توسط خاک کشیده شود و غذایی برای سبزیجات شود. 
گوشه از پذیرایی خانه دوچرخه چند نفر کنار هم به ردیف ایستاده اند. دوچرخه ساسان، پدرش، برادرش، زن برادرش و برادر زاده اش.

دوچرخه ها

دوچرخه های ردیف شده در داخل اتاق 

از ساسان می پرسم:  
-    حیاط به این بزرگی دارید، چرا دوچرخه ها را  داخل خونه گذاشتید؟ 
-    به خاطر دزدها!
جواب کوتاه، مختصر و صریح! دزدها هم احتمالا از شکم پری دست به این کارها می زنند شاید هم به دنبال فرونشاندن هیجانات و شاید هم تحت تاثیر شبکه ها و ماهواره ها و بازی های کامیپوتری باشند. این هم نقلی قولی است.
قورمه سبزی جا افتاده مادر ساسان حالم را حسابی جا می آورد. 

استراحت و صرف صبحانه در مسیر باغملک به رامهرمز

 

باغ ملاعلی از باغ ها اطراف رامهرمز 

نخل های جنوبی با گل های کاغذی که نماد گرما خوزستان هستند 

با جمع دوستان در حال صرف هندوانه 

 

 

  • ۰۱/۰۹/۲۳
  • عدالت عابدینی

رامهرمز

عدالت عابدینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی