- می خوام برم شادگان
بدون اینکه از حسین خواسته ای داشته باشم رو برگرداند به سمت دوستانش و گفت:
- کی این مهمون ما رو می بره شادگان؟
هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که یکی از آنها گفت:
- من می برم.
- پس مهمون ما تحویل شما!
به همین راحتی و سرعت و تندی!
میزبان من مهدی صوفی می شود. شادگانی است. مثل خیلی از خوزستانی های عرب و خونگرم و مهمان نواز. با هم سوار پراید می شویم. به شادگان می رویم. صدکیلومتری که به جنوب اهواز برویم به شادگان می رسیم و حسابی می گردیم.
الان هم بعد از چندین سال، با دوچرخه به سربندر نزدیک ماهشهر آمده ام. نقشه را نگاه می کنم. خیلی نزدیک شادگانم. 50 کیلومتر بیشتر فاصله نیست. تا پس فردا شب هم برنامه خاصی هم ندارم. جایی هم نباید بروم، پس چرا شادگان نروم. گوشی را بر می دارم. زنگ می زنم به مهدی. بعد از سلام و احوالپرسی، می گوید:
- آقای عابدینی ازت شکایت دارم
- برای چی؟
- دو ماه پیش اومدی خوزستان اینجا سرنزدی!
- اومدم ولی رفته بودم دزفول
- من انتظار داشتم اینجا هم بیایی
- متاسفانه اون موقع فرصتم کم بود و نمی تونستم بیام. ولی الان با دوچرخه اومدم و نزدیک شادگانم.
تا این را می گویم مهدی دلخوری اش مثل تخت پاک کنی که تخته راپاک کند از ذهنش پاک می کند و می گوید:
- چقدر خوب! پس ما منتظر شما هستیم. اتفاقا فردا هم عروسی داریم، بیا بریم عروسی عرب ها را هم از نزدیک ببین
ببینید این یعنی یک دوستی بی شیله و پیله. بدون حاشیه. یک نوع دوستی که منفعت طلبی پشتش نیست. من تا حالا کارخاصی برای مهدی انجام نداده ام. فقط کسی بوده ام که بارها خانه اش رفته ام و هر بار خودش و خانواده اش سنگ تمام گذاشته اند. مهم ترین وجه اشتراک مان حرف های مشترکمان هست.
رکاب زنان می روم به سمت آبادان. قبل از آن یک جاده فرعی است که به شادگان می خورد. اما هیچ تابلویی نیست که نشان دهد این راه به شادگان است. به گوگل متوسل شدم. گوگل مپ تاییدش می کند.
20 کیلومتری شادگان می رسم، زباله های زیادی کنار جاده هستند. بوی آن کم مانده خفه ام کند. زباله ها درست جایی هستند که رودخانه آب به سمت تالاب جریان دارد. خواستم حفظ ظاهر شادگان کرده باشم، کار خراب شد با این کارهای غلط مسئولان امر.
حالا بماند در سال های گذشته به خاطر زدن سدهای بی رویه، ورودی آب تا حد زیادی به شادگان کاهش پیدا کرده است. زباله ها هم شده قوزبالاقوز.
به محض رسیدن به شادگان مهدی با ماشینش به دنبالم می آید. این بار با ماشین پارس. به دنبالش می روم تا خانه و بعدش نخلستان می رویم.
من و مهدی در یکی از نخلستان های اطراف شادگان
شادگان خرمای زیادی دارد. بعضی از این خرماها صادراتی هستند که به زبان محلی به آنها «سعمران» می گویند. این خرما از مرغوب ترین خرماهای ایران است. ماندگاری و طول عمر بالایی دارد. فصل برداشت آن مرداد و شهریور است. تولید زیاد و قیمت مناسبی دارد و به اروپا و روسیه صادر می شود.
یکی دیگر از خرماها مرغوب شادگان خرمای برحی است. این خرما از خوشمزه ترین خرماها در میان خوزستانی هاست. رنگ زرد و متمایل به قهوه ای دارد. به علت قند مناسب آن، در خوراکی ها و نوشیدنی ها از آن استفاده می شود. هم خرما، هم رطب و هم خارک خوشمزه ای دارد و در همه فصول قابل استفاده است.
به طور کلی به خرما در مرحله اول که زرد رنگ است برحی می گویند. در مرحله بعدی تبدیل به رطب می شوند که نصفش سیاه و نصف دیگر همچنان زرد است. مرحله آخر هم به رنگ سیاه در می آید. این خرما در فصل بارندگی خرما می دهد.
عرب ها یک غذای مقوی از برنج عنبربوی خوزستان و خرما و روغن حیوانی درست می کنند. شیره خرما هم تهیه می کنند. شادگان یکی از بهترین نوع شیره خرماها را دارد.
مردم شادگان از برگ خرما برای ساخت زنبیل، سبد، جارو باد بزن سفره استفاده می کنند. از تنه آن تخته های نئوپان می سازند.
در راه خانه مهدی، از آشنایی اش با یک مهندس تهرانی می گوید. دعوتش می کند به خانه. باماشین دنبالش می رود، دشداشه لباس عربی به ا و می پوشاند. یک اسلحه شکاری دستش می دهد و ماهی صبور که یکی از بهترین نوع ماهی است و قبلا از مزایایش گفته ام، برای او آماده می کند. وقتی آن شخص تهرانی در خصوص شیوه خوردن ماهی صبور می پرسد، مهدی به شوخی می گوید:
- ماهی را اگر کامل نخوری این یعنی اهانت به عرب ها!
مهدی در ادامه با خنده می گوید: «اون تهرانی که حرف من رو باور کرده بود، چنان ماهی خورد انگار سالیان سال هست که ماهی صبور می خوره»
آنقدر حرف از ماهی زدیم. فردا آن روز پیش یکی از قوم و خویش ها و دوستان صمیمی مهدی و من یعنی صادق صوفی برای صرف ناهار می رویم آن هم ماهی. قبل از اینکه به مراسم عروسی برویم.
صادق یک خانه ویلایی بزرگ با نخلی در وسط حیاط دارد.
با اینکه فقط برای دو سه ساعتی خانه هستیم، مهدی و دیگر مهمان ها ماشین های شان را داخل حیاط می گذارند تعجب می کنم و می پرسم:
- برای دو سه ساعت دیگه چرا ماشین را داخل حیاط می گذارید؟
- به خاطر امنیت. حتی توی همین دو سه ساعت هم دزدی می شه
وضع بد اقتصادی اینها را هم دارد. هر جا که حداقلی از رفاه و بنیه مالی برای مردم تامین باشد، میزان دزدی کاهش قابل توجهی دارد. اما شادگانی ها جفای زیادی از لحاظ اقتصادی دیده اند. آب و ماهی و کشاورزی و دامداری و نفت دارند و آخرش هم این می شود.
مهمانی در خانه صادق صوفی
از اینها که بگذریم، خانواده صادق ماهی کبابی خوشمزه ای آماده کرده اند. وقتی اسمش را از صادق می پرسم می گوید:
- ما به این ماهی ها می گیم ماهی کارون
- نه اسم دقیقش چیه؟
- توی این منطقه ما کلا سه نوع ماهی داریم ماهی تالاب، ماهی شط، ماهی دریا. این ماهی هم که توی کارون صید می شه بهش ماهی کارون می گن. من اسم دقیقش رو نمی دونم. اسم محلی اش رو می گم.
سفره ی خوش رنگ و لعاب صادق
یکی هم نیست تو ماهی تو بخور حالا چه فرقی می کنه اسم ماهی چه باشه!
شادگانی ها علاوه بر ماهیگیری دامپروری آن هم گاومیش و به فصلش، شکار پرندگان هم دارند.
شب به عروسی می رویم. محل برگزاری عروسی خانه ای است بزرگ با حیاط پت و پهن. میهمانان به داخل اتاق می روند و دور تا دور بر روی پشتی تکیه می دهند. مازن پسر مهدی همراهم است. مازن علاقه خاصی دارد که فرهنگ خودشان را نشان دهد. هر چند که انتقادهایی هم دارد.
بیشتر بزرگترها به داخل اتاق می روند و جوان تر ها در حیاط خانه روی موکت می نشینند
در مراسم از رقص و پایکوبی خبری نیست. با چایی و شیرینی از میهمان پذیرایی می کنند. بیشتر میهمانان هم لباس عربی به تن دارند. بدترین نوع لباس هم برای من است آن هم لباس ورزشی که هیچ جایگاهی در مراسم عروسی ندارد. با آن دوربینی هم که روی دوشم انداخته ام، دیگر کار مسخره تر شده است.
با این حال سعی می کنم گوشه ای بنشینم و زیادی جلب توجه نکنم.
بالاخره سفر 20 روزه ام با پایان این عروسی به پایان می رسد.
جوان تر ها در حیاط و بیرون از اتاق نشسته اند
داماد با کت و شلواری مرتب می آید و با یک یک میهمانان دست می دهد.
مازن هم که یک جورایی به عنوان راهنمایم بود با داماد عکسی به یادگار می اندازد
دستپخت همسر مهدی صوفی مثال زدنی است
قایق هایی که در تالاب شادگان برای ماهیگیری استفاده می شود.
آخرین عکس ام در این سفر با من و دوست خوبم مهدی صوفی
این هم آخرین عکس از مازن از دوست خوبم مازن پسر مهدی صوفی