پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اسمش خدیجه بود، خدیجه برزمینی. اهل روستای توران فارس گلستان.  بدنی کشیده داشت مثل ابروانش. ته لهجه مازندرانی داشت. کنار کوله پشتی بزرگش نشسته بود و وسایل هایش را جمع و جور می کرد. بعید می دانم وزن خودش و کوله اش خیلی تفاوتی با هم داشته باشند! چطور این همه بار را جابجا می کرد!؟ یعنی اگر می گفت ساکش چرخ داشته و سوارش شده آمده برایم باور پذیرتر بود. 
ساسان داخل آشپزخانه تدارک چایی می دید. همگی داشتیم چای مرگ می شدیم.  مهدی هم از حمام داد زد: 
-    فاطمه! حوله یادم رفته، بهم برسون!
قلقلکم می آید حوله خودم را به دستش برسانم. اما رعایت شئونات اخلاقی و اسلامی و انسانی می کنم.
 رو می کنم به خدیجه. کتاب منطق الطیر عطار را ورق می زند می پرسم:
-    توی سفر وقت می کنید کتاب بخونید؟ 
-    آره! هر جا که وقت استراحت پیدا می کنم، چند صفحه ای از کتاب رو می خونم.
-    خوشبحالتون! من که وقت استراحت فقط می خوابم. الان چه مدت سفر هستین؟ 
-    نزدیک دو هفته میشه
با تعجب می پرسم:
-    دو هفته! تنها سفر می کنید؟
-    آره! معمولا وقتی تعطیلات گیر میارم تنهایی سفر می کنم. توی این سفر هم آخرای سفر بودم که دوستانم مهدی و فاطمه رو توی ایذه می بینم. اونها هم از شمال اومده بودن. از اونجا دیگه باهم اینجا می آییم. 
-     حالا چه شد که این سبک سفر رو انتخاب کردین؟
کتابش را کناری می گذارد و می گوید:
-    داستانش طولانیه!
-    خب تعریفش کنید.  تا بچه ها آماده می شن، داستانتون رو بگید.
خدیجه مثل یک راوی، داستانش را اینطور تعریف می کنم.
-    من از کودکی توی روستا بودم.  همونجا درس خوندم.  ورزش هم خیلی علاقه داشتم.  از  ورزش کبدی تا  والیبال و کوهنوردی.  برادرا و خواهرام همگی تحصیل کرده هستن. توی روستا بعد از اینکه درسم رو تموم کردم، دفتر خدمات پستی زدم. اما حادثه ای باعث شد که کل روند زندگیم از این رو به اون رو بشه.
-    چه حادثه ای!؟
همانطور که دستانش را به هم می مالد و نگاهش به آنهاست می گوید: 
-    یک برادر کوچکتر به اسم محسن داشتم. از دوران کودکی با هم بودیم. دوران خوشی با هم داشتیم. بزرگِ  بزرگ شدیم تا اینکه محسن سال 94 رفت دنبال ازدواج و تجربه زندگی جدید. بعد  تهران مهاجرت می کنه. تا اینکه آن اتفاق شوم می افته. 
لحظه ای سکوت می کند و چیز نمی گوید. انگار یادآوری خوبی برایش نبود. ادامه می دهد:
-    یک روز که محسن با موتور سیکلت به محل کارش می رفت با موتور دیگری تصادف می کند. همانجا ضربه مغزی می شود و جانش را از دست می دهد. فقط در یک لحظه! محسن از اونجایی که کارت اهداء عضو داشت، با اهدای اعضای بدنش زندگی دوباره برای افراد دیگری می دهد. 
وقتی خدیجه این را می گوید، خوب نگاهش می کنم. شکستنی و غمی در او نمی بینم. انگار که بخواهد بغض  خودش را فرو بخورد و چیزی نگوید. کمی سکوت می کند. سکوت رو می شکنم
-    خدا ر حمتش کنه! درکش واقعا سخته!
-    ممنونم! وقتی برادرم تصادف کرد و چشم از این دنیا بست. با خودم فکر کردم  آخر و عاقبت این همه تلاش و کوشش چی شد؟ برادرم اونقدری کار کرد و برای آینده خودش برنامه ریخت که نتونست از امروز خودش لذت ببره.
-    خب! برای اینکه این اتفاق برای شما نیافتد  چه کاری کردید؟ 
-    همونطور که گفتم یک دفتر پست بانک در روستا داشتم. هشت سالی توی آنجا کار کردم. با اتفاقی که برای برادرم افتاد خواستم خودم شکل دیگری از زندگی رو تجربه کنم. با توجه به اینکه قبلا اهل ورزش بودم. تصمیم گرفتم یک برنامه طولانی رکاب زدن داشته باشم.
-    مگه قبلا دوچرخه سواری کرده بودید؟
-    اصلا ! دوچرخه گرفتم و شروع کردم به یاد گرفتن. بعد یک سفرِ چهار روزه از اصفهان به عقدا انجام دادم. همین مقدمه ای شد برای اینکه یک سفر طولانی انجام بدم. من می دیدم اکثر کسانی که سفرهای طولانی با دوچرخه دارند، یک برنامه یا شعار مشخصی برای برنامه سفرشون هستند. پس به فکر این افتادم که من هم با یک هدف و شعاری سفر برم.
-    چه شعاری ؟
-    خیلی فکر کردم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم شعار «اهداء عضو» رو انتخاب کنم. همون کار خوبی که برادرم انجام داده بود با وجود مرگ زودهنگامش، جسمش باعث کمک مریض های دیگه ای شده بود. با انجمن اهدای عضو ایرانیان تماس گرفتم. اونها قول همکاری برای سفرم دادند، ولی عملا حمایتی نمی کردند. یعنی باورشون نمی شد که من بتونم به تنهایی سفر بروم. آخر آنقدر اصرار کردم که اونها قبول کردند.
-    سفرتون را از کجا شروع کردید؟
-     از نائین اصفهان شروع کردم
-    چه مدت  طول کشید؟
-    55 روز


اصلا برایم باور کردنی نبود. یک نفر آن هم یک خانم آن هم به تنهایی آن هم برای اولین بار بتواند این همه مدت دوچرخه سفر کند. معمولا کسانی به تنهایی با دوچرخه سفر می کنند، اول مسافت های کوتاه به سفر می رود و به مرور مسافت را زیاد می کنند. این طور نیست که همان اول مثلا یک ماه سفر طولانی بروند.
-    این سفر چه تاثیری روی شما گذاشت؟
-    می تونم بگم این سفر از بهترین سفرهای زندگیم بود. خاطرات خیلی زیادی توی مسیر دارم. با آدم های زیادی آشنا شدم. مردم باورشون نمی شد یک خانم با دوچرخه سفر کنه. سختی هایی هم داشت، ولی با این حال لحظه به لحظه اش برام خاطره بود.
این بخش صحبتش را کاملا درک می کردم. بعد پرسیدم.
-    بهترین بخش سفرتون کجا بود؟
-    وقت رسیدن به شهرمون بود.  ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر می شد. خیلی برام لحظه به یاد ماندنی بود. 
-    دمتون گرم! واقعا کار بزرگی کردید.
ولی بعضی سوال ها دیگر در ذهنم ماند. اینکه چطور او با وجود جوانی و زیبایی اش  تنها به سفر می رود؟ چطور به آدم ها اطمینان می کند؟ شب مانی هایش را چکار می کند؟ با آدم های ناخوشی که کم هم نیستند و می خواهند مزاحم خانم ها شوند چه کار می کند  و یا آدم های به ظاهر متشخص می خواهند هر طور شده طرح دوستی بریزند چه کار می کند؟
با همه اینها او خودش راه خودش را انتخاب کرده و قطعا در این چند سال تجربیات زیادی به دست آورده و خودش بهتر از هر کسی انتخابش را می داند. 
-    بچه ها! بیایید چایی آمده ست. زود چایی بخوریم و بریم! وقتمون کمه باید به بقیه برنامه هامون می رسه. 
نیاز به گفتن نیست که این صدای ساسان است.

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

هیچ جنبنده و خزنده و پرنده ای دیده نمی شود. فقط چند مورجه سیاه سرگردان را روی زمین می بینم که دانه کشان به مقصدی نامعلوم می روند. ردشان را می گیرم تا به لانه شان می رسم. حداقل می دانند آردی و جای گرمی دارند.
-    حالا تو از کجا فهمیدی جاشون گرمه!
-    خب! همین که باد به سروصورتشون نمی زنه یعنی گرم دیگه
-    عجب استدلالی!
کوچه را نگاه می کنم. خسته و کلافه ام. جای ستاره ها در آسمان روستا خالی است. چراغ های روستا جای ستاره های آسمان شب را گرفته اند. چراغ تیر برق دراز هم با تعجب به من زل زده. احتمالا از خودش می پرسد این مرد کاپشن آبی دوچرخه سوار عینکی سرپوشیده توی مسجد روستا چکار می کند؟ 
خوابم می آید. کم مانده روی زمین ولو شوم. کاش به قد و قواره مورچه ها می شدم می رفتم منزل شان برای چاق سلامتی.
مسجد حیاط بزرگی دارد، اما در نمازخانه بسته است. باد سردی گرداگرد حیاط می چرخد و هجوم می آورد به بدنم. انگار آدمی حقیرتر و ضعیف تر و دم دست تر از من پیدا نکرده. از کاپشنم رد می شود.   تا مغز استخوانم می رود. 
 نیم ساعت می شود زیر این سرمای کوفتی منتظرم. دو نوجوان پِچ پِچ کنان از کنار مسجد  رد می شوند. با دیدن من، انگار جن زده شده باشند. با چشمان گرد قُلنبه براندازم می کنند. حالی شان می کنم دوچرخه سوارم و برای استراحت به روستای «دره اناری» آمده ام. اگر خدا بخواهد، قراری هم با دهیار روستا دارم. وقتی خیالشان راحت  می شود جن نیستم، دعوتم می کنند به خانه شان. شماره می دهند اگر دهیار نیامد تماس بگیرم. 
لبخندی می زنم. مسیر رفتنشان را نگاه می کنم. احتمالا به خانواده شان بگویند «جنِ دوچرخه سوار به خانه مان دعوت کردیم.» به هر حال خوش بحالشان که جای گرمی دارند و زود می توانند بخوابند. اما این به معنای این نیست که از این لحظات بدم بیاد و یا اینکه مرض سادیسمی در وجودم باشد. اینطور نیست.
این شرایط باعث می شود قدر لحظات خوش دیگر را بهتر بفهمم. زندگی هم در ورطه تکرار نیافتد. این هم از آن سخنان حکیمانه بود.
 نیم ساعت بعد ماشین پژوی سفید رنگی جلوی مسجد می ایستد. مجید کریمی دهیارِ روستا  اول معذرت خواهی می کند و بعد دعوت به خانه شان می کند. تردید در گفتنش می بینم. می گویم«اگه در مسجد را باز کنی، مثل اینکه به خونت رفتم». نصف شب زمان مناسبی برای رفتن به خانه مردم نیست. می گوید«برم شام بیارم». می گویم «خوردم». ولی راستش نخوردم. می دانم برود دیگر آمدنش معلوم نیست به کی می افتد. 
داخل مسجد می شویم. سریع بخاری را روشن می کند. سرما تسلیم می شود و دنبال شب گردی اش می رود.  مجید چایی دم می کند تا از درون هم گرم شوم. بدون اینکه بخواهم از سفرهایش می گوید و ایرانگردی هایش. حال و حوصله شنیدن ندارم، از بس خوابم می آید. ولی وانمود می کنم که شش دنگ حواسم به اوست.
تا می رود بساط شام را پهن می کنم؛ کنسرو ماهی ام، قرص جوشان ویتامین سی در آب  و نان. 
بعد چراغ ها را خاموش می کنم  و می لولم داخل کیسه خواب. چند ثانیه نمی شود خواب پلک هایم را به شدت  فشار می دهد. 
روز بعد  به سمت رامهرمز می روم.  


ساعت ها رکاب رکاب تا وقت ظهر به رامهرمز می رسم. از یک سربالایی که اشراف به شهر با حاشیه سبز دارد.
 وارد رامهرمز می شوم. 
در اولین خیابان یعنی خیابان شهید رجایی، برای لحظاتی می ایستم. شهر چهره خسته ای دارد. خانه ها انگار  چند دهه دست نخورده باقی مانده اند. تجربه برایم ثابت کرده است که هر چه از پایتخت دورتر می شوم، چهره شهرها همین طور عقب مانده تر و قدیمی تر می شود. امکانات شهری به کمترین مقدار می رسد. پایتخت انگار سرچشمه پرآبی است که آب را از جاهای دیگر کشور می  مکند. نهایت سخاوتمندی اش هم دادن آن به دور بری هایش هست.
وقت ظهر رفت و آمد هم در خیابان نیست. برخلاف دیشب هوا گرم و مطبوع بهاری حالم را خوب می کند. مغازه فلافلی می روم تا فلافل جنوبی را تست کنم. اصلا کسی به  استان خوزستان بیاید و فلافل نخورد، سفرش قبول نمی شود. 
 سفارش دو پرس فلافل می دهم. خودکشی می کنم در این تعداد خرید!
 موبایلم را باز می کنم تا بیشتر در مورد رامهرمز بدانم. 
رامهرمز از شمال به ایذه،  از جنوب به بندرماهشهر و از غرب به ارتفاعات کوهستانی راه دارد. تا مرکز استان یعنی اهواز صد کیلومتر فاصله دارد.
بختیاری ها، عرب ها و ترک ها قشقایی ساکنان این شهر را شکل می دهند.  آب و هوای گرم در کنار  رودخانه جراحی، این شهر را مساعد برای انواع محصولات کشاورزی و باغداری مثل خرما و نارنج و لیمو و ترنج کرده. سبزیکاری هم در این شهر رونق دارد. 
شاید به خاطر همین شرایط این شهر دارای اماکن تاریخی مثل گور هرمز ساسانی، غار صیدون کبوتری، قلعه داودختر، قلعه امیرمجاهد، قلعه یزدگرد است. 
سومین میدان بزرگ نفتی ایران، میدان نفتی مارون، در محدوده این شهر قرار دارد. از خودم می  پرسم پس سهم این شهر از این همه آثار تاریخی، مناظر طبیعی، محصولات کشاورزی چیست؟ چرا ظاهر این شهر اینطور قدیمی مانده؟ این شهر اگر نفت را هم نداشته باشد، با دیگر ظرفیت های طبیعی و تاریخی اش، می تواند مسافران زیادی را به سمت خود بکشاند  و منبع درآمد خوبی هم برای شهر داشته باشد.  این بدترین نوع عدالت است که درآمدهای اصلی این شهر، به شهر نزدیک پایتخت برسد، ولی شهر دیگه هیچ!
کار از این روضه خوانی گذشته، دو فلافل چنان قوتی به من می دهد که حرکتم را ادامه می دهم تا به میدانگاهی می رسم. پرسان پرسان ساسان را پیدا می کنم. 
یک لحظه خودم را داخل پراید می بینم. راننده اش مهدی است. ساسان هم با دست راست به ماشین و دست چپ به فرمان دوچرخه ام هدایت دوچرخه را به عهده دارد و مسیر خانه شان را نشان می دهد. ماشین به هر دست اندازی که می رسد انگار قلبم می خواهد بیافتد وسط خیابان. می گویم نکند ساسان تعادلش را از دست بدهد و زمین بیافتد. شاید هم نگرانی ام از خود دوچرخه باشد که این نهایت بدجنسی ام را می رساند. امیدوارم که این طور نباشد.
در محله قدیمی از شهر رامهرمز به خانه شان می رسیم. حیاط خانه شان که وارد می شوم. اول سرم را به سمت راست بر می گردانم و حیاط بزرگی می بینم. پدر که پیرمردی نزدیک هفتاد سال دارد با پیرهنی سفید و ماسک زده بر روی صورت روی صندلی نشسته و خوش آمد می گوید. 
ساسان ابوالعباسی ورزشکار و طبیعت دوست علاوه بر من، یک زوج و یک خانم  مهمان دارد. مهدی باقری به همراه همسرش فاطمه آمده، هر دو مازندرانی، اهل کوهنوردی و طبیعتگردی هستند. توی همین طبیعت با هم دیگر آشنا شده اند. چند وقتی با هم سفر رفته اند و یکهو ببخشید اشتباه شد در یک مدت زمان نسبتا طولانی می فهمند که چقدر به درد هم می خورند. پس برای اینکه کار از کار نگذرد تصمیم می گیرند طی یک فرایند مثل سایرین حلقه ازدواج رد و بدل بکنند و   با هم بیافتند در مسیر زندگی و سفر. 
کار و بارشان مشخص است. مهدی نمی گفت خودم می فهمیدم که آهن فروشی است. از بس چهره آهنی دارد. برعکس چهره اش، خیلی نرم و مهربان و شوخ طبع است. همسرش کار فروش لوازم کوهنوردی هم به صورت آنلاین و فروشگاهی انجام می دهد. این طور زوج هایی معمولا زندگی های خوبی هم تجربه می کنند، چرا که توی طبیعت و میان سختی ها و رنج ها و خاطرات توانستند روحیه های همدیگر را خوب بشناسند. 
اما خدیجه برزمینی هم همراه شان است از استان گلستان.  سفر او با یک کوله به تنهایی  از مازندران به شهر ایذه بوده که با مهدی و فاطمه آشنا می شود و با آنها سفرش را ادامه می دهد تا سر از رامهرمز در می آورد. می گوید دوچرخه سواری هم می کند و سابقه رکاب زدن طولانی دارد. 
 برگردیم به خود ساسان که میزبان من و ما هست. ساسان متولد هفتاد است. تجربه کارهای مختلفی از فلافلی گرفته تا کار در تریلی، لوله کشی، سفید کاری را دارد.  الان هم کار تعمیر و فروش دوچرخه انجام می دهد. اینطور نیست که فقط عضو انجمن دوستداران طبیعت باشد، بلکه کارهای زیست محیطی مثل درختکاری، اطفای حریق جنگل، رهاسازی بلبل و جوجه تیغه درمان شده از خشم طبیعت و انسان را انجام می دهد. مسلما همچین شخصیتی باید کوهنورد و دوچرخه سوار هم باشد. ولی نمی دانید که قهرمانی دوچرخه سواری هم دارد. 

ساسان در حال نشان دادن میوه کُنار باغچه شان 


خانه پدری بزرگ دارد. درختان کُنار و نخل از درختان جنوبی هستند که هر دوی آنها در داخل حیاط خانه به تماشای میهمانان ایستاده اند. این درختان هم میزبانی پرنده هایی مثل گنجشک و بلبل جغد را بر عهده دارند. در عوض پرندگان هم به اجرای کنسرت موسیقی طبیعی پرداخته اند. 
بخشی از باغچه را هم به کاست سبزی اختصاص داده و زباله های قابل بازیافت را در قسمتی از باغچه قرار داده تا شیره آنها توسط خاک کشیده شود و غذایی برای سبزیجات شود. 
گوشه از پذیرایی خانه دوچرخه چند نفر کنار هم به ردیف ایستاده اند. دوچرخه ساسان، پدرش، برادرش، زن برادرش و برادر زاده اش.

دوچرخه ها

دوچرخه های ردیف شده در داخل اتاق 

از ساسان می پرسم:  
-    حیاط به این بزرگی دارید، چرا دوچرخه ها را  داخل خونه گذاشتید؟ 
-    به خاطر دزدها!
جواب کوتاه، مختصر و صریح! دزدها هم احتمالا از شکم پری دست به این کارها می زنند شاید هم به دنبال فرونشاندن هیجانات و شاید هم تحت تاثیر شبکه ها و ماهواره ها و بازی های کامیپوتری باشند. این هم نقلی قولی است.
قورمه سبزی جا افتاده مادر ساسان حالم را حسابی جا می آورد. 

استراحت و صرف صبحانه در مسیر باغملک به رامهرمز

 

باغ ملاعلی از باغ ها اطراف رامهرمز 

نخل های جنوبی با گل های کاغذی که نماد گرما خوزستان هستند 

با جمع دوستان در حال صرف هندوانه 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

همانطور که ناهار می خوردیم، زیر چشمی قاب عکس های روی دیوار را در دو گوشه اتاق نگاه می کنم. یکی قاب چوبی دورش را گرفته و دیگری به صورت شاسی است. شکل و شمایل تصاویر دو  جوان را نشان می دادند از دو نسل متفاوت. 
یک جورایی ذهنم را به خود درگیر کرده اند. این تصاویر مربوط به چه کسانی هستند؟ زنده هستند یا نه؟ 
صبح امروز بعد از دیداری که به همراه علی طهماسبی و دوستانش از روستای «مال آقا» داشتیم، با هم به خانه پدری علی آمدیم. پدر و مادر هر دو خانه بودند. پدر چند سالی است که بازنشست شده است. در تمام مدت دیدارمان لبخندی پرمهر  به پهنای صورتش نشسته. مادر مهربان هم مرتب به آشپزخانه می رود و وسایل پذیرایی می آورد. انگار این مادر نمی خواهد لحظه ای آرام بگیرد از بس زحمت می کشد. 
گوشه و کنار حیاط خانه و حتی داخل خانه را گل ها پر کرده اند. گل ها هم نمی توانند ذهنم را از آن عکس ها دور کنند.  آخرش طاقت نمی آورم.  جریان دو عکس را می پرسم. علی می گوید این ها عکس دو برادر هستند یکی عکس برادر خودش و دیگری برادر مادرش یا به عبارتی دایی اش.
دو انسانی که از خود فقط قاب عکس و به جا  گذاشته اند به همراه یادشان. عمرشان به دنیا نبوده و زودتر از یک عمر طبیعی، روح شان از بدنشان جدا شده. یکی شهید جنگ است از نسل گذشته و دیگری هم قربانیِ حادثه ای ناگوار از نسل امروز! هر دو تیر خورده اند. قربانی تیرهای سربیِ لعنتی.  چراهای زیادی در مورد این دو نسل و دو نوع مرگ در ذهنم جولان می دهند. سوال هایی از جنس خواستن و نخواستن، اختیار و جبر، فداکار ی و فداشدن.
از اینهایی که رفته اند قاب عکسی مانده و خاطراتی! خاطره آنهایی که به هر دلیلی زود چشم از دنیا می بندند روح بازماندگان را به شدت می آزارد. و من در اینجا تنها فکر مادر هستم. هم برادر از دست داده هم فرزند! مادری که سرشار از حس و عاطفه و مهربانی است، چطور می تواند این فقدان نزدیک ترین عزیزان را تحمل کند؟ مگر آدمی چقدر می تواند صبور باشد آن هم یک زن! آنکه می رود به یک آرامش آبدی می رسد ولی آنکه می ماند ناآرام است و بی قرار و بی تاب. انگار شریان های قبلم بسته شده و قلبم به سردی می رود. یک لحظه فکر و خیال و تصورش را هم نمی توانم بکنم.
در این هنگام انگاری که یکی از درونم به نهیب می زند. شاید مادر می داند چطور با این واقعیت زندگی کنار بیاید. با گل های خانه اش، با آدم هایی که هنوز هستند، با باور و ایمانش و با امیدش! امید امید امید. 
علی هماهنگی انجام داده که قدیمی ترین پست چی استان خوزستان را ببینیم. 


ملانورمحمد کیخا در یکی از محلات قدیمی قلعه تل در کوچه ای باریک زندگی می کند. کوچه ای که به پاس خدمات ملانورمحمد به نام این شخص تغییر نام پیدا کرده است. خانه اش حیاطی بزرگ دارد. تا وارد حیاط می شوم او را در ورودی اتاق ها روی تخت می بینم. سگرمه هایش در هم رفته ولی وقتی با او صحبت می کنیم، تمام آنها می ریزد. این لبخند انگار که هم درون را صیقل می دهد و هم چهره صورت را شاد و بشاش می کند. 
نور محمد متولد سال 1307 در شهر قلعه تل به دنیا می آید. بازی روزگار او را به جایی می کشاند که می شود پستچی آن هم در سال 1340. در سالهای دور که نامه نگاری بسیار متداول بود و چه نامه های زیبایی که در آن زمان بین آدم ها نوشته نشد و نورمحمد آن ها را به مقصد رسانده است. نامه های او هم به نامه های قبل از انقلاب مربوط می شود و هم بعد از انقلاب و زمان جنگ و پس از جنگ. یعنی 53 سال نامه رسانی کرده و در سال 1393 بازنشست می شود. 
عدد، عدد بالایی است. 
نور محمد می گوید در این مدتی که مشغول خدمت بود 13 مدیرکل را دیده ولی عجیب اینکه در بین مدارک قدیمی او متوجه می شوم که او در سال 1350 یعنی در سن 43 سالگی مدرک شش ابتدایی خودش را دریافت می کند. به این هم می گویند امید!
اما در آن حیاط بزرگی که دارد، یک چرخ خیاطی قدیمی  هم وجود دارد که توجه هر میهمانی را به خودش جلب می کند. نورمحمد از این چرخ خیاطی قدیمی برای دوخت لباس و شلوار بختیاری برای خوانین و رعیت استفاده می کرده است. 
روز عجیبی بود امروز. آدمی را می بینم که با امید تا سن 93 سالگی عمر کرده است و جوانانی را می بینم که امیدشان را دل دلشان به خاک برده اند. 

گواهیی ششم ابتدایی نور محمد در سال 1350

اسامی 13 مدیرکلی که نورمحمد در طول فعالیت کاری اش دیده  با خط زیبای خودش

نورمحمد علاوه بر کار پست، کار خیاطی و دوخت لباس بختیاری با همین چرخ خیاطی پدالی قدیمی را هم انجام می داده 

 

تصویر نورمحمد به همراه مقامات آن زمان در جشن های دوهزار و پانصدساله 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

تابستان ها با خانواده، یا زنجان تلپ بودیم  یا  شهرقدس نزدیکِ شهریار. شهرقدس به خانه دایی مان می رفتیم و زنجان هم به خانه دوم مان که مستاجر داشتیم. اصلا بجز این شهرها جای دیگر نداشتیم که برویم. باز جای شکرش باقی ست که همین ها را هم داشتیم، خیلی ها آن روزها حسرت ما را داشتند. مثلا یک جورایی جزو متفاوت ها بودیم. اما این دو شهر دور از هم یک وجه اشتراک داشتند؛ تریلی. حتما می پرسید تریلی هم شد وجه اشتراک!؟ حالا آب و هوا و دار و درخت و ساختمان و بازار باشد یک چیزی. 
الان دلیلش را می گویم.
دایی ام در سازمان آب تهران کار می کرد.  راننده تریلی بود. زنجان هم یک همسایه داشتیم که مش صفر صدایش می کردیم. از قضا او هم دامادی داشت به اسم رسول که تریلی داشت. وجه اشتراک تریلی به اینجا بر می گردد بی هیچ حاشیه و پیچیدگی خاصی. رسول فصل تابستان با تریلی و خانواده اش می آمد به خانه پدرزنش. سفر با تریلی در مخیله خیلی ها نمی گنجد. آن موقع از این کارها میان مردم زیاد مرسوم بود. هر چند که کسانی امروزه این سنت  حسنه را حفظ کرده اند و حسابی آن را پاس می دارند. 
من عاشق ماشین های بزرگ و گُنده بودم. توی زنجان خانه مان کنار خیابان بیست متری بود . ساعت ها می نشستم کنار خیابان و حرکت اتوبوس های خطی را تماشا می کردم. بیشتر تمرکزمم روی لاستیک های شان بود تا خودشان. شاید به این خاطر که قد و اندازه ام بیشتر از لاستیکش نمی شد. عاشق حرکت بودم. لودر و ماشین معدن نمی گویم که قصه هفتاد من می شود. آن موقع ها مثل امروز تلویزیون و موبایل و اسباب سرگرمی به این شکل نبود که.
دایی ام یک وقتی ماموریت داشت بندرعباس برود و لوله های بزرگ بتونی بیاورد. هر سفرش یک هفته ای طول می کشید. خیلی به او التماس می کردم که من را هم یکبار ببرد. او هم قول می داد ولی نمی برد. تنها کاری که کرد یکی دوباری به اداره شان در خیابان حجاب کنار پارک لاله برد و آنجا سوار تریلی ام کرد آن هم در حد دویست سیصد متر. چقدر کیف کردم در آن موقع! بعدها هم که بزرگ تر شدم حق به او دادم. واقعا شدنی نبود. آخر یک بچه چطور می تواند مسیر طولانی یک هفته ای را با تریلی آن هم در آن گرمای سوزان جان کن جایی برود؟
در زنجان هم می نشستم فقط با حسرت تریلی آقا رسول را نگاه می کردم. شب ها که می شد می رفتیم با بچه های همسایه، دور  و بر  همان تریلی قایم موشک بازی می کردیم. شاید هم دلیل این علاقه به پنج سالگی ام برگردد. زمانی  که پدرم برای اولین و آخرین بار برایم یک هدیه برایم خرید. آن هم یک کامیون اسباب بازی. تقریبا همه خواهر ها و برادرهایم به مرز جنون رسیدند از بس حسادتشان فوران کرد. 
سوار تریلی نشدم ولی سوار دوچرخه شدم. تریلی که نمی توانستم بخرم چون نه پولش را داشتم و نه گواهینامه اش را  و نه  عرضه اش را. یا باید می رفتم یک تریلی اسباب بازی دوباره می خریدم که در اینجا باید عدد سن را در نظر گفت و یا به دوچرخه بسنده می کردم. پس دوچرخه خریدم. آخرش هم دوچرخه مرا دوبار به تریلی رساند. 
رساندن اولین بار به ده سال قبل برمی گردد. با دوچرخه سفری از شمال غرب ترکیه به گرجستان و از آنجا به ارمنستان داشتم. سفرم بعد از دو هفته در مرز «نوردوز» مرز ایران و ارمنستان به پایان  رسید. شب به مرز رسیده بودم. نمی توانستم آن موقع از شب برگردم. هم آسمان تاریک شده بود و هم ماشین نبود. کنار یکی از تریلی های ترانزیتی در حال استراحت چادر زدم. صبح آن روز بعد به طور خیلی اتفاقی با پیرمردی آشنا شدم که از قضا تریلی هم داشت. مسیرش تبریز بود، همانجایی که من می خواستم بروم.  آمده بود بارش را در مرز ارمنستان خالی کند و برگردد. وقتی به او می گویم «منم تبریز می بری، دوچرخه دارم» می گوید«بیا! مشکلی نداره» می گویم«کرایه اش چقدر می شه؟» می گوید«حالا بیا بالا! کی  حرف کرایه زد؟». با خودم می گویم کرایه اش هر چقدر شد به او می دهم بالاخره بعد از دو دهه آرزو، سوار تریلی می شوم. برایم باور کردنی نبود. آرزو هم صدایم را شنیده بود.
اولش با راننده صحبتی نکردم. جاده باریک بود و  پرپیچ و خم و خطرناک. هر کلمه صحبت کردم می توانست باعث حواس پرتی راننده و رفتن به دره و مرگ حتمی و بعد اولین و آخرین بار سوار شدنم به تریلی. بعد از خروج از میان کوه ها و رسیدن به جاده صاف رشته کلام را به دست می گیرم. سه چهارساعتی طول کشید تا به تبریز برسیم. خیلی کیف داد.آخرش دعوت و اصرار که برم خانه اش. وقت کم بود و نپذیرفتم. همین که در این چند ساعت سوار تریلی اش شده بودم، انگار که چند روز خانه اش مهمان بودم. کرایه را هم هر کاری کردم نگرفت.
دومین بار هم در همین شهر «قلعه تُل» اتفاق افتاد. در قلعه تل بعد از صبحانه، غوطه ور در افکار بودم که مسلم می گوید«پاشو بریم بچه ها  اومدن!» 
از دیشب هماهنگ شدیم که  امروز با تریلِی داوود کیانی و دوستان جدید تازه کشف کرده ام به روستای «مال آقا» برویم. من راننده تریلی ها را آدم ها صبوری می دانم به چند دلیل! 
تریلی ها در جاده با کمترین سرعت حرکت می کنند حتی بعضی وقت ها کمتر از یک دوچرخه سوار. به هنگام تحویل و دریافت بارها ساعت ها و شاید روزها معطل می مانند و صبوری می کنند. حالا این صبوری را مقایسه کنید با صبوری ما در نان گرفتن. وای به حال روزی که سه نفر جلوتر از ما در نوبت باشند.  در جاده های باریک و پرترافیک باید به کناری بکشند تا دیگر ماشین ها به راحتی بتوانند حرکت کنند. تا حالا هیچ وقت به رغم تصور خیلی ها،  تریلی ها برای من  در جاده مزاحمتی نداشته اند. همیشه با فاصله زیاد از کنارم حرکت کرده اند درست برعکس موتورها که بلا هستند و دردسرساز و آزاردهنده! کلا سرعتی ها خطرسازترند. 


علی و مسلم هوایم را دارند. تا سوار ماشین می شوم به کابین عقب می روند. من هم کنار داوود می نشینم. داوود با آن تیپش جان می داد برای سفرهای ترانزیتی. یادم هست سال ها قبل که  برادرم در دانشگاه تربیت مدرس درس می خواند. می گفت دو نفر از هم کلاسی هایش شان قصد داشتند بعد از پایان درس و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد راننده ماشین سنگین شوند! آنها هم کشته مرده تریلی بودند مثل من. این جنون تریلی را فقط من ندارم. 
داوود می گوید از سال 83  به همراه پدرش با اتوبوس کار می کرده ولی از سال 91 که گواهینامه پایه یک گرفته با تریلی سفر می کند. وقتی از علت تصادف ها در جاده از او می پرسم مستقیم به موبایل اشاره می کند. آنقدر که مردم حواسشان به موبایل است که با یک لحظه غفلت به آن دنیا می روند. باید بگویم در جاده زندگی هم همین اعتیاد موبایل هم زندگی را از خیلی ها گرفته است. 
دیگر دوستان با ماشین سواری دنبال مان هستند. انگاری شده اند اسکورت تریلی. تقریبا همه این بچه ها فعالیت های زیست محیطی دارند. فعالیت هایی که در نسل جدید بیشتر و بیشتر شده است. طبیعی است که بیشتر هم شود. در زمان های گذشته آلودگی ها مثل امروز نبود. مردم این قدر تولید زباله نمی کردند. اینقدر درختان را قطع نمی کردند. این قدر منابع آب زیرزمینی را از بین نمی بردند.کم کاری نهادهای مسئول هم الاماشاء اله  است. این جوان ها باید باشند اما علی می نالد از کمبود امکانات سخت افزاری! با این حال فعالیت های زیادی را انجام داده اند که از جمله آنها می شود به تشکیل تیم زبده اطفاء حریف جنگل و تجهیز آن، آموزش دانش آموزان مدارس ابتدایی در سطح شهرستان، برگزاری مستمر پویش همزادم درخت و کاشت نهال ماهانه برای موالید، برگزاری همایش سالانه محیط زیست، پیگیری حقوقی دست اندازی های سازمان یافته بر عرصه های جنگلی!
از میان جاده ای باریک و سرسبز و پرپیچ و خم،  وارد منطقه ای کوهستانی می شویم که پوشش گیاهی آن را بیشتر درختان بلوط و کاج تشکیل می دهند. 

روستای مال آقا  از مناطق ییلاقی خوزستان در 15 کیلومتری قلعه تل قرار دارد. رودخانه پرآبی از وسط آن می گذارد؛ صدای شُرشُر آن در کل روستا می پیچد. درختان چنار و انار زیادی هم دارد. ادامه این روستا به تنگ تِهی منتهی می شود. خیلی از خوزستانی ها برای خوش گذرانی آخرهای هفته به این مکان می آیند. بعضی ها هم فرصت طلبانه حریم رودخانه را ازآن خود کرده اند و حسابی منفعت طلبی می کنند. یک برخورد جوانانه ی سخت افزارانه نیاز دارند.


این روستا نه تنها خوش آب و هواست، قدیمی هم هست. از دلایل اصلی آن به دو گوری بر می گردد که در این روستا هستند. یکی از این گورها به شکلی است که جهت گورها جهت های مختلفی دارند به این صورت که همگی به سمت قبله نیستند و متعلق به ادیانی غیر از دین اسلام هستند و دیگری برد گوری هستند که برخی آنها را  گورستان می دانند و برخی دیگر محل نگهداری آدم ها پیر و از کار افتاده در زمان های دور که اولی باورپذیرتر است. 
وجود آب دلیل محکمی است برای زندگی از گذشته ای دور در هر جایی!

خانه ای در روستای مال آقا که هنوز نشانه هایی از سبک سنتی در خودش دارد

بیشتر شباهت به دیوارهای قلعه ای دارد که به حال خود رها شده است

پلی برای عبور آب که نمونه بزرگ تر و طولانی تر آن را در معماری رم باستان می توان مشاهده کرد


قبرستان روستای بردگوری که همگی به سمت قبله نیستند و نشان می دهد که غیرمسلمانان هم در  اینجا بوده اند.

چشم اندازی از روستای مال آقا

 

  • عدالت عابدینی