پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما

ایرانگردی و جهانگردی عدالت عابدینی

پیام نما
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

سخن پایانی سال 99

کم مانده بود بعد از سال ها که معمولا سخن پایانی سال دارم، امسال دیگر سخن پایانی سال را ننویسم. چرا که ویدئویی به همین مناسبت منتشر کرده ام. اما هر چه فکر می کنم نوشتن چیز دیگری است. الان هم تدارکات سفر را می دیدم و رفته بودم کیک دزفولی سفارش بدهم. آمدم خانه گفتم حیف است که سخن پایانی سال  را در وبلاگ ننویسم. 
امسال سال خوب برای بعضی ها و بد برای خیلی ها بود. سال خوب نیاز به توضیح ندارد، اما بد بودنش  دو دلیل عمده دارد یکی بیماری کرونا که از بهمن ماه 99 در ایران شیوع پیدا کرد و در دیگر نقاط کشور گسترش یافت. همچنین دردیگر کشورها هم چنین جریانی برقرار بود. آدم ها زیادی هم جانشان را هم به خاطر همین بیماری از دست دادند که جای تاسف دارد. ولی در میان این رفتگان فوت یکی از همکاران و دیگری استاد شجریان برایم ناراحت کننده تر بود. هر چند که بیماری استاد به خاطر کرونا نبود و سالها درگیری بیماری دیگری بود. 
مسئله دیگر مسئله مربوط به گرانی ها بود که خیلی لجام گسیخته بود. در داخل کشورها این جناح می خواهد مشکلات را به گردن جناح دیگر بیاندازد و قص الی هذا. این درست است ولی واقعیت اصلی به تحریم بر می گردد. همین تحریم باعث این گرانی ها و ... شده است نمی خواهد زیاد دنبال دلیل این ها بگردیم. هر چه باشد مردم بسیار در سختی و مشکلات افتاده اند. الان هم که این مطلب را می نویسم مردم را می بینم که حسابی رفته اند و صف مرغ ایستاده اند که یاد صف ایستادن ها سال های جنگ می افتم. امیدوارم که هر چه زودتر اینها ریشه بکنند. 
کرونا دلیل محکمی شد برای من که دیگر سفر با دوچرخه نه در داخل داشته باشم و نه در خارج از ایران. تا سه ماه اول سال که اصلا از شهر هم بیرون نرفتم و بعد کم کم سفرهای یکی دو روزه را شروع کردم. 
اما کرونا چند ویژگی مهم داشت. یکی اینکه فرصت مطالعات من بیشتر شد و دیگر اینکه توانستم ویدئوهای کوتاهی را آماده کنم که بیشتر مربوط به ایرانگردی و جهانگردی می شد. تجربیات خوبی را هم در این زمینه به دست آوردم و این خود استارتی بود برای ساخت فیلم بلند مستند. اما هنوز شروع نکردم. بیش از چهل ویدئوی کوتاه توانستم تهیه کنم که رکوردی برای خودم بود. 
در نشریه سلام بچه ها هم حسابی فعال بودم و توانستم مطالبی را در خصوص ایرانگردی در این نشریه به چاپ برسانم البته به طور پخش و پراکنده هم در نشریات دیگری هم فعال بودم. 
در همین اواخر سال تجهیزاتم برای کارهای فیلمبرداری و عکاسی بیشتر شده است و امیدوارم که بتوانم برای سال بعد کارهای با کیفیت و بهتری را عرضه کنم. 
به نظرم که دیگ بیش از این پرحرفی نکنم و بروم خودم را آماده سفر امسالم بکنم. 

تا سال بعد 
حق یارتان
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

دریای عمان

 

هنوز حرفم با خانم شهرکی رئیس روابط عمومی وقت منطقه آزاد چابهار به نیمه راه نرسیده که گوشی را بر می دارد. با یک تماس امکان اقامت سه روزه به همراه یک راهنما و راننده را برایم فراهم می کند. 
نمی دانم اسمش را می شود گذاشت شانس یا اینکه به قول فیلمی این شانس را با پیگیری هایم خودم توانستم ایجاد کنم. 
دغدغه اصلی ام از سفر به چابهار حل شد. راستش چابهار تا پایتخت راهش خیلی دور و دراز است. با  اتوبوس و قطار به رفتنش نمی ارزد. اول باید به بندر عباس رفت و از آنجا هم ششصد کیلومتر با اتوبوس از ساحل دریا تا چابهار رهسپار شد. دیگر زواری برای آدم باقی نمی ماند. پس بهترین گزینه سفر هواپیما می شود. 
ولی مشکل دیگری می ماند.  اینکه چابهار به تنهایی زیبایی خاصی ندارد. بیشتر دیدنی هایش در اطرافش است. منظورم دیدنی های طبیعی اش است. یا باید وسیله دربستی گرفت به آنجاها رفت یا اینکه  متوسل به تورها شد که من حوصله هیچ کدامش را نداشتم. 
وقتی به چابهار رسیدم با دوست کوچ سرفینگی ام تماس می گیرم و می روم به خانه اش. 
میزبان خوبی بود. خودش اصالتا کرد بود ولی خانواده اش در تهران ساکن هستند. با این حال مدتی بود که  زندگی در چابهار را انتخاب کرده بود. دوست داشت چابهار را نشانم دهد. اما من تمایل نداشتم مزاحمش شوم. پرسان پرسان سر از شهرداری و بعد منطقه آزاد و آخرش خانم شهرکی در می آوریم. او را به خدا می سپارم و خودم را به منطقه آزاد. 
آقای صادقی در همان روابط عمومی کار می کند. یکی از کارهایش عکاسی است. همراهم می شود. لباس سفید و  خوش پوش  بلوچی  به تن دارد. 


خود شهرستان چابهار چون منطقه آزاد است پر از مراکز فروش کالا است. انواع فروشگاه ها و پاساژها در آنجا دیده می شود. بیشتر اجناس خارجی هستند. خیلی از مسافرها به نیت خرید از شهرهای دور به آنجا می آیند. جان می دهد برای خانم ها! اما امان از بُعد مسافت. 
صنایع دستی رونق خوبی در این شهرستان دارد. مرد و زن و پیر و جوان انواع صنایع دستی را تولید می کنند که مختص خود آنجاست. 
باز سنتی اش واقعا دیدنی است. فقط رنگ است که آنجا آدم می بیند. انواع اغذیه فروشی ها هم در آنجا هست. برای سلایق مختلف غذاهای مختلف پیدا می شود. غذاهای دریایی اش که حرف ندارد. 
اما در کنار ظاهر زیبای شهر، نازیبایی ها هم بدی هم اطرافش هست. فقر بیداد می کند. جایی رفتیم که رسما سیم های برق روی زمین ولو بودند. 
پدری دخترش را به رغم استعدادی خوبی که دارد از رفتن به مدرسه منع می کند. اول در مقابلش می ایستم آخه چرا ؟ بعد می گوید:«از خانه تا مدرسه دخترم در امنیت نیست! خود من هم چند وقت پیش توسط افرادی تیر خورده ام.»

پدیده گل افشان چابهار


گل افشان صد کیلومتر ی تا غرب چابهار فاصله دارد. مجموعه فعل و انفعالات زمین باعث می شود که گل از دل  زمین به بیرون بزند. و این خود یک پدیده طبیعی بسیار زیبایی را در همان حوالی ایجاد کرده است. 
قلعه تیس، تالاب لیپار، درخت مکرزن، منطقه حفاظت شده گاندو، بندر گواتر برخی دیگر از دیدنی های این شهرستان هستند. 
با مدیریت خوب می شود این منطقه را به یکی از قطب های مهم گردشگری و ثروت تبدیل کرد. 
 

آقای صادقی و راننده همراه

 

پیرمرد و شتر

 

تالاب لیپار

 

موز چابهار

 

دختران بلوچی

 

 

 

 

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای پالنگان|عکس از عدالت عابدینی

 

ما به شادی جمعی خیلی نیازمندیم خیلی 
رفتن به پالنگان یکی از بی برنامه ترین سفرهای من در چند سال پیش بود. شرح ماجرایش الحق شنیدنی است. تهران می روم. سوار اتوبوس سنندج می شوم. از پسر جوانی که بغل دستم است در مورد کردستان سوال می کنم. چند جای دیدنی  معرفی می کند که بروم و ببینم. 
از اتوبوس پیاده می شوم. باز با یکی از راننده ها  همدم می شوم جای دیگر را معرفی می کند. از میان کوه ها رد می شویم تا به روستا می رسیم. روستا از آن بالا دیدنی است. منظورم از بالا، بالای کوه است.  چرا که روستا تقریبا بین دو کوه قرار گرفته است. طبعتا وقتی که روی کوه باشد، پلکانی هم است. 
دوربین به دست با یک کوله پشتی وارد روستا می شوم. یک راست می روم سراغ دهیار یعینی شهریار. 
شهریار سوار موتور تریل است. راهنمایی می کند به کجاها بروم. یک سری به ابشار روستا و رودخانه و دیدنی های اطراف می اندازم و با غذای سنتی آنجا از خودم پذیرایی می کنم. 
اما به هنگام برگشت، شهریار را دوباره می بینم. به خانه شان می برد که درست در کنار رودخانه با چشم انداز عالی قرار گرفته است. 
حرف حرف می زنیم تا اینکه به یک رویداد عالی می رسیم. می گوید یک ماه مانده به عید دعوتم می کند برای یک جشن بزرگ. کور چه می خواهد یک چشم بینا و یک جشن  آن هم چه جشنی
اسفند ماه است که به دعوت شهریار روستای پالنگان می روم. جمعیت فراوانی از روستا و روستاهای اطراف و شهرهای دور و نزدیک آمده اند. 
چه حسی خوبی دارد این همه لباس رنگی می بینم.  همگی برای یک جشن بزرگ آمده اند. 
این مراسم با محوریت آتش است. 


تمامی مردم کوچک و بزرگ، زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان همه و همه در این مراسم حضور دارند. آنها با پوشش هایی کاملا کُرد و لباس هایی رنگی محیطی شاد و تحسین برانگیز را به وجود آورده اند.
آتش که نمادی از پاکی در میان مردم کرد است، نقشی اساسی و مهم در این مراسم دارد.
ابتدا هیزم هایی که در مرکز روستا جمع آوری شده اند، توسط یکی از بزرگان روستا آتش زده می شود.

مشغل های آتش در دست جوانان |عکس از عدالت عابدینی


دختران و پسران جوان به صورت یک در میان مشعل هایی دردست دارند در صف هایی ایستاده اند و این خود نمادی از عدم تفاوت و یک دستی و برابری آنهاست و نشان از آن دارد که زنان از گذشته ای دور همراه و دوشادوش مردان در شادی ها و غم ها بوده اند و جنسیت دلیلی بر محدودیت نیست.
شعله های آتش که افروخته می شوند، دختران و پسران یک به یک مشعل های شان را آتش می زنند. بدینوسیله این نماد پاکی به نسل جوان تحویل داده شود و آنها هستند که باید این نماد را حفظ و نگهداری کنند و به آیندگان برسانند.

شعله آتش |عکس از عدالت عابدینی


آتش همیشه سوزان است و به بالا می رود و هیچ وقت به سمت پایین نمی آید.
جوانان نیز پس از آتش زدن شعله ها و عبور از رودخانه پر آب روستا ازکوچه پس کوچه های پلکانی روستا به بالا می روند و جوانانی که درون شان آتشین است این شعله ها را به آنهایی که در بلند ترین ساختمان روستا ایستاده اند، می رسانند. آنها همچون زبانه آتش هستند که نمی ایستند و فوران می کنند و به بالا می روند.
همزمان مراسم رقص و پایکوبی زنان و مردان و دختران و پسران به شیوه ای کردی برگزار می شود.
این رقص و پایکوبی نیز نمادی از اتحاد و یکدستی مردمان این دیار دارد. همه یک ریتم دارند، پای خود را جای پای نفر جلوتر خود می گذارند و راهش را ادامه می دهند.
و گروهی دیگر از مردم به تماشای این صحنه زیبا می پردازند

 

مشعل به دستان |عکس از عدالت عابدینی

 

دختران کرد |عکس از عدالت عابدینی

 

پسران کرد

 

پالنگان

 

زنان در روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

 

رقص کردی مردان |عکس از عدالت عابدینی

 

پسر کرد|عکس از  عدالت عابدینی

مشغل ها بر بالای روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

 

پیرزن پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

بزرگ روستای پالنگان |عکس از عدالت عابدینی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای علی صوفی

نه کتاب درست و حسابی در مورد آن خوانده ایم و نه فیلم و سریالی در آنجا ساخته شده است. خدا برکت دهد اکثر فیلم ها و سریال ها در تهران است و چند شهر نظر کرده!
دروغ نگویم سالهای خیلی دور یادی از سیستان و بلوچستان می شد آن هم در فیلم های سینمایی که مربوط به قاچاقچیان می شد. 
بچه که بودیم فکر می کردیم آنجا برویم بی نصیب از گلوله نمی شویم. 
در روزهای پایانی سال 94، جانم را گذاشتم کف دستم و خودم را روی دوچرخه و رفتم به سمت سیستان و بلوچستان.  
نقطه آغاز حرکتم از  بیرجند در خراسان جنوبی بود. می خواستم خودم را  کم کم آماده ورود به سیستان و بلوچستان کنم. 
پس از چند روز به استان سیستان بلوچستان نزدیک می شوم و  لحظه تحویل سال. کنار جاده می نشینم تا سال جدید را تحویل بگیرم. بالاخره اینجا کسی نیست باید من تحویلش بگیرم. با تنقلاتی عید را به خودم تبریک می گویم. چشمم را روی هم می گذارم تا کمی خستگی در کنم. صدای کشیده شدن چند کفش روی زمین می آید. احتمالا آمده اند جان ستانی!
-    آقا اجازه هست به حریم شما وارد بشویم. 
کم نمی آورم. 
-    بفرمایید! بفرمایید! اینجا حریم خداست. منزل خودتان است.  
سر بلند می کنم ببینم این ها دیگر چه کسانی هستند. مردی است با دو فرزندش. دعوت می کند به جمع خانواده آنها بپیوندم و لحظه تحویل سال را تنها نباشم.
خدا نمی خواهد تنها باشم.
پرویز کیانی با خانواده از سمت خراسان به سمت منزلش می رود. از چند روز قبل از تحویل سال سفرشان را شروع کرده اند.  هم سن و سال خودم است با این تفاوت که سه فرزند دارد. خودش و همسرش هم در کار تدریس هستند. خیلی زود با هم رفیق می شوم. طوری که همسرش هم فکر می کند ما قبلا جایی همدیگر را دیده ایم. موضوع جوک هایمان هم کاملا مشخص است، مدیریت والای حضرات مملکت دار.  
باورم نمی شود با این همه فاصله جغرافیایی که از هم داریم، این قدر به لحاظ فکری نزدیک هستیم. درست بر عکس خیلی ها که به لحاظ فیزیکی خیلی به هم نزدیک هستند، فکر و ذهنشان یک میلیارد و ششصد هزار سال نوری با هم فاصله دارد. 
وقتی متوجه می شود ادامه مسیرم از زابل می گذرد می گوید  میهمان خانه پدری شان در همان نزدیکی ها باشم. کور از خدا چه می خواهد. در حال حاضر یک خانه در زابل. 
آنها می روند و من هم در پی شان البته با فاصله یک روز خورشیدی! 
ورود من به زابل هم زمان می شود با باد و بارندگی. بارندگی که خوشحالی مردم را به دنبال داشت. رودخانه ای که سال های خشک شده بود حالا پر آب شده بود 
سالهاست که زابلی ها با مشکل کم آبی سروکله می زدند. قبل وضعیت این طور نبود هم بارندگی بهتر بود و هم  افغان ها در آن سوی مرز سد روی رودخانه هیرمند نزده بودند. 
آب رونق کشاورزی و اقتصادی را به همراه دارد. اقتصاد که باشد فقر هم به خودی خود ریشه کن می شود. با ریشه کنی فقر دیگر آثار فقر هم از میان می رود.
زابل را مهمان باجناق پرویز هستم. مردی به غایت دست و دلباز.
زیاد در زابل نمی مانیم. می رویم به روستایی در مسیر زابل به زاهدان نزدیک شهرستان هامون. تابلوی روستای « علی صوفی» در کنار جاده دیده می شود. 
برخلاف تصورات شخصی ام، زمین های کشاورزی سرسبز زیادی در اطراف روستا هستند. پیرمردی را در دوردست می بینم به شدت مشغول کار در زمین های کشاورزی. همانطور خیره به او هستم، پرویز می گوید: پدرم است!
پیش از رفتن به خانه پدری به سمت خود پدر می روم. 

علی جان کیانی


کشاورزی با آن سن و سال و لباس مرتب و منظم ندیده ام.  چقدر با لذت کار می کند و از دوست داشتن کارش می گوید. 
با افتخار از فرزندانش یاد می کند، فرزندانی که هر کدام برای خودش اسم و رسمی دارند. بالاخره نان حلال کار خودش را می کند. 
خانه که می رویم فرزندانش و نوه هایشان هم آنجا هستند. بعضی هایشان می روند و بعضی دیگر می مانند. 

پشت بام خانه های علی صوفی


خانه خیلی باصفاست. حیاتش با تره و شاهی پر شده است با حوض سنگی در وسط آن. دیوارها ضخیم است. قوس های خانه دیدنی است. 
حاجی کیانی برادر پرویز است. روانشناس است. به خوبی به تشریح بخش های مختلف خانه می پردازد. 
شب همه جمع هستند. پدر و مادر و فرزندان.
.
خیلی دوست داشتم آن پدر و مادر را دوباره می بینم. اما متاسفانه رفتن من به دلایلی به تاخیر می افتد و آنها هر دو چشم از جهان می بندند. 
اما فرزندانش با اینکه در شهر هستند، اما خانه را حفظ کرده اند  و همچنان راه پدر و مادر را ادامه می دهند. 

 

خانه های روستای علی صوفی

 

روستای علی صوفی

 

باغچه خانه

 

پرویز کیانی و برادر و فرزندان  | عدالت عابدینی

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

حرم حضرت معصومه

دستم را سمت جوان ترک دراز می کنم و آدرس پمپ بنزین را می پرسم. بی تفاوت فقط آدرس می دهد بدون اینکه دست بدهد. 
بعد که می فهمد ایرانی ام، دیگر برای خداحافظی کردن دست می دهد. به همین راحتی. چرا که اول فکر کرده بود من از اروپا به ترکیه آمده ام و مسیحی هستم.
مذهبی غیر مذهبی را قبول ندارد و بالعکس. نه تنها ادیان مختلف همدیگر را قبول ندارند درون ادیان هم اینطور مشکلاتی است. 
باور و اعتقاد هر کسی بسیار تاثیر گرفته از شرایط محیطی است که در آنجا رشد کرده است. چه شخصی که معتقد است و چه آنکه بی اعتقاد. 
اما همه این آدم ها می توانند رابطه خوب با هم داشته باشند. وقتی حریم همدیگر را حفظ کنند. وقتی نخواهند باور خود را به دیگری تحمیل کنند. وقتی به اشتراکات در موضوعات اخلاقی از جمله دروغ نگفتن، خیانت کردن، کلاش نبودن، کلاهبرداری و دزدی نکردن بپردازند. 
چند سال پیش ضمن کلاسی قرار شد با هم به حرم حضرت معصومه قم برویم و از آنجا عکاسی کنیم. 
خودم تمایلی برای عکاسی از این مکان نداشتم. چرا که دیگرانی بودند بهتر از من با امکاناتی خیلی بهتر عکس های خیلی خوب تهیه کرده بودند. 
هر چند که از یک سوژه هزار عکاس هم می توانند عکس های کاملا متفاوت با دیدهای متفاوتی بیاندازند. 
می ماند سوژه ای مهم تر و بهتر. 
آدم ها
آدم هایی که به این مکان می آیند، طیف  مذهبی اند. آدم هایی که صرفا با دیدن همین مکان آرام می گیرند.
آدم هایی از نقاط مختلف کشور و حتی خارج کشور. 
برای من این آدم ها بهترین سوژه بودند. 
من آدم ها را دوست دارم از هر قومی و نژاد و  فرهنگ و دینی. 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

مردی در حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

 حرم حضرت معصومه

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

روستای دهسلم

آقای جعفری از ناامنی جاده ای می گوید که در حال حرکت در آن هستیم. می گوید در اینجا یا قاچاقچیان مواد مخدر بودند یا آدم! 
بلافاصله می پرسم: آدم هم قاچاق می کردند؟
می گوید: منظورم قاچاق افغانی ها از آن سوی مرز بود. 
جاده به قدری ناامن بود که از ابتدای شب دیگردر آنجا امکان تردید نبود. اما سال هاست دیگر به واسطه تلاش های نیروی انتظامی امنیت نسبی در این منطقه برقرار شده است. 
هیجان زیادی برای دیدن روستایی دارم که به سمتش می رویم. روستایی تک و تنها در انتهای جاده ی نهبندان به سمت کرمان. 
روستایی که بعد از آن تا 200 کیلومتری هیچ آبادی ایی نیست. 

کوه های مریخی


بعد از عبور از کوه های مریخی به سمت غرب به مسیری صاف و هموار می رسیم که هیچ موجودی جز شترهای در حال چرا نیست. 
روستای دهسلم از دور با نخل های ایستاده و استوارش دیده می شود.  گفته می شود این روستا توسط شخصی به نام «سلم» ساخته شده، به همین خاطر به آن دهسلم می گویند. 
بالاخره به روستا می رسیم. روستا تقریبا خاله از سکنه هست. یا لااقل ما کسی را نمی بینیم.  کمی نمی گذرد با آقایان گلی و پروین آشنا می شوم که در آنجا مشغول تدریس هستند و با ما همراه می شوند برای نشان دادن قسمتهای مختلف روستا. 

دهسلم
کوچه پس کوچه روستا را کمی شن گرفته است. اینجا هم مردم و هم خانه سازگار با کویر شده اند. معماری خانه باید به گونه ای باشد که خوب از سرما و گرما حفاظت کند. 
قلعه ای هم در اطراف روستا هست که دیواری از آن بیشتر باقی نمانده است. قلعه ها هم دیگر کاربری گذشته را ندارد. 
کمی جلوتر که می رویم زمین های کشاورزی آنجا را می بینیم. سبزتر از آنجایی بود که تصورش را می کردم. چطور امکان داشت در حاشیه کویر چنین زمین های سرسبزی باشد. 
نخلستان ها، رودشور، دریاچه نمک و کویر دهسلم برخی دیگر از دیدنی های دهسلم هستند. 

 

خانه سنتی دهسلم

خانه روستایی در دهسلم

خانه ای در دهسلم

به نظر می آید جای کولر در اینجا زیادی است 

شترها در دهسلم

بیشتر مردم دهسلم کار شترداری می کنند

داخل روستای دهسلم

روستای دهسلم از بام خانه

طبیعت روستای دهسلم

نخلستان ها و مزارع زیبای دهسلم 

قلعه دهسلم

بازمانده هایی از قلعه قدیمی در روستا

مردم منتظر دهسلمی

مردمانی در انتظار بازگشت یک زائر - تصاویر مربوط به زمان قبل از کرونا است 

کوه های مریخی

کوه های مریخی بین دهسلم تا نهبندان

کوههای مریخی دهسلم

جاده زیبای دهسلم به نهبندان

 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

کولی های نهبندان

در نهبندان با سه صحنه متفاوت مواجه می شوم؛ سه صحنه با یک نتیجه
صحنه اول مربوط به کودکان کولی است که با لباس های رنگارنگ بلوچی کنار چادرهای به هم وصله شده شان ایستاده اند. در آن زمین خاکی همگی پابرهنه هستند. پدرشان هم لباس بوچی جگری موها حالت دار در حال تکاپو و البته خنده ست. اصلا همه شان می خندند. انگار نه انگار که بدبخت هستند. 
راستش من هم خیلی احساس دلسوزی نمی کنم. معمولا  اهل «آخی گفتن» و «عزیزم» نیستم. خب می خندند دیگر من چرا ناراحت باشم!؟

کولی های نهبندان

صحنه دوم مربوط به پیرمردی است در یکی از روستاها؛ پیرمردی با موهایی سفید و صورتی تو رفته که گوسفندان لاغرش در آن زمین خشک و کم علف مشغول چرا هستند. تا مرا می بیند زبان شکوه باز می کند. 
با من جوری دردِ دل می کند انگار همین الان به مجموعه زیردستم دستور می دهم سریعا به مشکلات او رسیدگی کنند؛ مجموعه ای خالی از قدرت و نیروی انسانی!
در داخل روستا پیرزنی وقتی می بیند من در حال فیلم گرفتن از مرغ و خروس های کنار منزلش هستم با طعنه می گوید: «این جونورا چی دارن فیلم می گیری! بیا وضع زندگی ما را ببین!» 
او هم شکایت دختر دانشگاه رفته اش را می کند. دخترش کارشناسی ارشد باستان شناسی از دانشگاه بیرجند دارد. حالا آن را قاب کرده و کمی هم افسردگی به سراغش آمده است.
دختر در ظاهر چیزی از افسردگی نشانم نمی دهد. طبیعتا نباید هم نشان بدهد.
من فقط دختر را تحسین می کنم که توانسته از آن روستا سر از دانشگاه در بیاورد. تا همینجا هم همتش خیلی خوب بوده است. 
ولی معماری  روستا واقعا دیدنی است. کمتر پایتخت نشین و گردشگری شاید حتی اسمش را شنیده باشد. کوچه های خلوت، دیوارهای کاهگلی، سقف گنبدی حس و حال آدم را حسابی عوض می کند. تا چشم کار می کند در دو دست ها سکوت است و کمی آن طرف تر کویر.
در ادامه با آقای جعفری و فرزندش از  چند جای دیدنی طبیعی اطراف هم دیدن می کنیم. 

 


برویم سر صحنه سوم
آقای شعبانی مسئول میراث فرهنگی شهرستان نهبندان خانم ریواز را به من معرفی کند؛خانمی هنرمند که متخصص در صنایع دستی است. با هزینه خودش تابستان ها کلاس هایی را برای دختران به صورت رایگان راه اندازی می کند تا هنر نیاکانش را  به نسل های بعدی انتقال دهد. ضمن اینکه در سنگ ها قیمتی هم تبحر دارد. 
به نظرم این کولی ها و روستایی هایی که دیدم فقیر مادی نبودند. سرمایه داشتند اما نمی دانستند چطور از آن استفاده کنند. 
با ایجاد رابطه بین این افراد و کمی هم تبلیغ در فضای مجازی و بازاریابی می توان تا حد زیادی مشکل مشکل داران را حل کرد. 
خانم ریواز صنایع دستی آموزش می دهد. دختر خانم تحصیلکرده پیش او آموزش ببیند و آموزش می دهد به هم دهاتی هایش. روستا و روستاهای اطراف هم می توانند به فعالیت های گردشگری مشغول باشند. 
یک همت و اراده می خواهد. 
آیا شما پیشنهاد یا چاره دیگری هم دارید؟

 

 

 

 

روستای استند نهبندان

 

صنایع دستی نهبندان

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

قمرود

باورکردنی نیست. در یک منطقه آن هم در قم این همه دیدنی توامان با هم باشد. گل افشان، تالار نمکی و آب گرم جوشان.

گل افشان فصلی است. آن موقعی هم که ما آنجا بودیم گل افشان غیرفعال بود. اما محسن می گوید که آب گرم، آبش همیشه از دل زمان می  جوشد. جای امیدواری است. 
از تالار نمکی که اندک فاصله ای تا گل افشان دارد بازدیدی می کنیم. رسوبات نمکی و تاقدیس ها ترکیبات این غار را شکل می دهند. 
از آن بالا، قمرود و نیزارهای بلند و زرد رنگ پیرامون آن به خوبی دیده می شوند. از راه باریکه ای به سمت آب گرم می رویم که سیصد متر بیشتر فاصله ندارد. 

آبگرم نیزار قم


آب گرم بر روی تخته سنگی به مساحتی حدود 70 مترمربع ایجاد شده است. انگار که آب، سنگ را سوراخ کرده باشد و از آن بزند بیرون. قطر دریچه خروجی آب حدود بیست سانت می شود. آب خروجی از یک مسیر مشخص به سمت رودخانه جاری می شود. مسیر دیگری هم در کنار آن با زاویه 90 درجه قرار دارد که خشک است معلوم است که آب در زمان هایی بیشتر فوران می کند. 
نیزارهای قم در قسمت جنوب غربی شهرستان است و از سد پانزده خرداد شروع می شود و تا قم ادامه دارد. میزان این نیزارها در جاهایی انبوه می شود و در جاها دیگر کمتر. 
مسیر عبور از میان این نیزارها گاهی اوقات صعب العبور می شود و باید مراقب بود. جاهایی آب راکد هستند و پشه ها حسابی در آنجا جولان می دهند. 
ارتفاع نیازارها در بعضی قسمت ها به 4 متر هم می رسد. اما عمق رودخانه مشخص است که قبلا تا دو متر هم بالاتر بوده است. 
به نظر می رسد ارتفاع رودخانه به جهت ساخت سد پانزده خرداد و همچنین بارش کم، کاهش پیدا کرده است. 

مرغ ماهی خوار


اما نیزارها دارای ویژگی ها جالبی هستند که در ادامه به آنها اشاره می کنم.
-    نیزارها باعث تبدیل فاضلاب به محصولات بی ضرر یا مواد مغذی برای فعالیت های زیستی می شوند. 
 - نقش مهمی در حذف فلزات از آب های زیرزمینی دارند.
-  مخازنی برای تغذیه آب های زیرزمینی هستند.
- خاک را به کمک ریشه شان نگه می دارند و سرعت جریان ها یا رودخانه را می گیرند. 
-  از زمین های پایین دست و مجاور در برابر آسیب های سیل محافظت می کنند. 

قمرود

 

طبیعت پاییزی نیزار قم

 

نیزار قم

 

آبگرم نیزار قم

 

قمرود

 

پدیده رسوبی

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

 

غذای تاجیکی

- این آش نیست! چلوگوشته
- نه این آشَ! آش با مزه هست. 


هر کاری می کنم به این آشپزهای تاجیکی بفهمانم نمی شود که نمی شود. آنها هم متقابلا حرف خودشان را می خواستند به من شیرفهم کنند. اصلا نمی فهمم که چرا این همه من اصرار دارم؟  آن هم در کشوری که  میهمانشان هستم. 
از قبل هم شنیده بودم تاجیکستان 50 سال پیش ایران است، بعضی ها هم تخمینی بیش از این می زدند. از طرفی از برخی دوستان شنیدم که آنها هنوز در منطقه شان به برنج، آش می گویند.


-     بابا شما دیگه کی هستین؟


تا اینکه به کتاب ارزشمند سفرنامه پولاک برخوردم. شده بود برای من کتاب هدایت در این مورد خاص. 
پولاک از سال 1851 تا 1860 در ایران بوده است و از سال 1855 طبیب مخصوص شاه بود.  وی در این مدت، سفرنامه ای می نویسد. هر کسی این کتاب را بخواند یک سفر خوب و ارزان و با توشه ای از اطلاعات خواهد داشت. نمی دانم چرا ایرانی ها اینطور توصیفاتی از آن زمان ها نداشتند !؟
فصل فصل کتاب مطالبش خواندنی است. 
در بخش اول و قسمت غذاها، مفصل به غذای مردم و پادشاهان پرداخته است. اما صفحه 89  اش فتح البابی می شود برای کشفی بس بزرگ و مهم. در یک پالگراف خوردنی و خواندنی به مطلبی بس ارزشمندی بر می خورم. عین آن را نقل به قول راوی می کنم که می گوید. 

 

«گوشت را در آب می پزند و نخود در آن می ریزند. در این صورت به آن نخوداب یا آبگوشت می گویند؛ آن را با قسمتی از گوشت می کِشند و سر سفر می آورند. اما قسمت اعظم گوشت را قبل از اینکه خوب پخته شود از آب بیرون می آورند و در پلو می گذارند. حال اگر در نخود آب برنج بریزند و به آن میوه یا سبزی اضافه کنند، دیگر به آن آش می گویند.»


همین یک پالگراف کتاب بود و یک آدمی بود مثل من! باید اقدام عملی می کردم.
انگار که واکسن فایرز را بی هیچ حرف و حدیثی گرفته باشم سرشار از شوق و شعف می شوم. رقص می کنم. البته منظور از رقص تکان های مضحک سر و دست است و لاغیر. 
لودگی بس است بریم سر اصل کار. 
نخودها را حسابی خیس می کنم برای مدت یک روز برای جلوگیری از اتفاقات ناگوار درون معده ای!
از قصابی هم به اندازه مکفی گوشت گوساله تهیه می کنم. 
آبگوشتی آماده می کنم و به دستورالعمل بالا برنج را با آن می ریزم. و صد البته هویج رشته رشته شده و سبزیجات را هم به آن می افزایم که در توضیحات پولاک نیامده ولی در کشور تاجیکستان دیدم. 
سیب زمینی را هم تکه تکه کرده آن را هم اضافه می کنم(این رقم را می فهمم که اصلا جزو برنامه آش نبوده اشتباهی ریختم ولی بد هم نشد)
خلاصه غذا ما حاضر شد 
چه آشی شد!
باور کنید خیلی حال کردم با این آشم.

 

-    سفر تاجیکستان مربوط به سفر چند سال پیشم با دوچرخه به این کشور بود
 

  • عدالت عابدینی
  • ۰
  • ۰

سربازی

سرباز یا با سر خود بازی می کند یا حاضر است سرخود را فدا کند. 
دی ماه 76  قطارِ  پر از سرباز سوت زنان به سمت خوزستان می رود. سربازهای جوان، پرانرژی  و بشاش با کمی تشویش و تردید مسافرش هستند. 
-    همه با هم دست! دست! دست!
قر و فر و مسخره بازی شروع می شود.
 صدای تلق و تلوق و بوق ممتد قطار در میان صداهای سربازان گم می شود. 
سکوت شبانه اندیمشک می شکند و قطار یواشکی وارد شهر می شود. چون بزغاله های خواب آلوده به سمت  پادگان می رویم.
هوا سرد  است. 
سرنتراشیده ها اولین قربانیان ماشینی هستند که به صورت ناشیانه  و مفتضحانه ای  بر سر آنها ویراژ می دهد  و نخستین و بارزترین نشانه زیبایی آنها را به زباله ای می ریزد!
خوشحالی سر تراشیده ها هم به درازا نمی کشد.  بی خود و بی جهت با بشین پاشو، کلاغ پر، سینه خیز رفتن از ما استقبال شایان توجهی می کنند. غوطه ور در خاک و علف و یونجه می شویم. پشه و مگس به جانمان افتاده. شیشه عینکم ترک بر می دارد. تا آخر آموزشی مراقب هستم که ترک نشکند. شکستنش از دل شکستن بدتر است. سربازهای بیچاره ای بودیم. این جاست که می گویند: جانم را بگیر و خلاص کن. 
پادگان  بی سر و ته است. تا آسایشگاه مسافت طولانی است. آسایشگاهی برای هفتصد نفر سرباز. 
روبروی آسایشگاه مجموعه ای از ممنوعیات و منعیات با صدای خیلی بلند و دشمن شکن اعلام می شود.
 چشمان خمار حشاشیون هم گویای حال آنهاست. 
-    آخه شما سربازی اومدنتون برای چیه!؟
آسایشگاه کاملا به هم ریخته با پتوهای نشسته و خاک گرفته در انتظارمان است.
سربازها برای تمیز کردن آسایشگاه گرد و خاکی بپا می کنند. دستور است و باید گوش به فرمان باشند. 
یغلوی های غذا را می دهند. غذا تخم مرغ است آن هم با چه دست پختی! ولی بازبهتر از غذاهای گرسنگان سومالیایی ست. 
ولی از انصاف نگذاریم غذای روزهای بعد خوب بود اما کم بود. 
به آسایشگاه می رویم. رهبر که صدای رسا و خوشی دارد شروع به  خواندن می کند: یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه جوون خسته بود...
همه هفتصد نفر ساکت می شوند و گوش می کنند. انگار اولین شب غربت می طلبد این خواندن را.
ده شب خاموشی است. 
-    حال وقتشه بچه ها شروع کنید. 
انصافا بعضی ها  استاد در تقلید صدا سگ و گربه و خروس هستند.
-     تا ده می شمارم همه بیروووون! 
-    یعنی مراقبمون بودن!؟ 
انگار مسئله جدی است تا ساعت دو صبح تنبیه ادامه دارد. 
دیگر بی سروصدا می خوابند ولی تا 4 صبح!  وقت صبحگاه است.

پ: بخشی از روز اول خاطره سربازی. 
پ 2: با تمام تلخی های سربازی، روزها و  ماه های بعد سربازهای خود این روزها را به بهترین روزها تبدیل کردند
پ 2: من از سربازی بیشتر نظمش را دوست داشتم
 

سربازی

 

سربازی

  • عدالت عابدینی